کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد
گر ز آنچه پریر گفتهای ناری یاد
باری سخنان دینه بر یادت باد
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد
گر ز آنچه پریر گفتهای ناری یاد
باری سخنان دینه بر یادت باد
ز اندیشهٔ این دلم به خون میگردد
کاخر کار من و تو چون میگردد
تا چند به من لطف تو میگردد کم
تا کی به تو مهر من فزون میگردد
چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد
دل نیز ز ره دیده بیرون افتاد
این گفت منم عاشق و آن گفت منم
فیالجمله میان چشم و دل خون افتاد
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زین نگین خواهد بود
خوش باش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود
ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گر برگذری به کوی آن حورنژاد
گو در سر راه مهستی را دیدم
کز آرزوی تو جان شیرین میداد
بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
دل زنده باندهت چو تن بیجان باد
گر در تن من بهیج نوعی شادیست
الا به غمت پوست برو زندان باد
آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما زدیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند
در دهر مرا جز تو دلافروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد
و آن شب که مرا تو در کناری یا رب
تا صبح قیامت نشود روز مباد
تیر بستم تو را دلم ترکش باد
صد سال بقای آن رخ مهوش باد
در خاک در تو مردخوش خوش دل من
یا رب که … که خاکش خوش باد
در طاس فلک نقش قضا و قدر است
مشکل گرهیست خلق از این بیخبر است
پندار مدار کین گره بگشایی
دانستن این گره به قدر بشر است