چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
در دوستیت آفت مهجوری هست
هنگام وداعست چه میفرمائی
یک ساعته دیدار تو دستوری هست
چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
در دوستیت آفت مهجوری هست
هنگام وداعست چه میفرمائی
یک ساعته دیدار تو دستوری هست
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گویی همه چیز دارم از مال و منال
آری همه هست آنچه میباید نیست
دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
از آب دو چشم من بگردد هر شب
جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست
آتشروئی پریر در ما پیوست
دی اب خم ببرد و عهدم بشکست
امروز اگر نه خاک پایش باشم
فردا برون باد بماند در دست
جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
از تار زلفش تن من بستهٔ اوست
بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست
چون با دل تو نیست … در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده بهست
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
تا بنشینی چو دوش نگریزی مست
پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست
میگویم تا باز نگوئی شد مست
آن کودک نعلبند داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست
زین نادرهتر که دید در عالم بست
بدری بسم اسب هلالی بربست
با خصم منت همیشه دمسازیهاست
با ما سخنت ز روی طنازیهاست
ز عز خود و ذلت من بیش مناز
کاندر پس پردهٔ فلک بازیهاست
آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است
دیدم به رهش ز لطف چون آب روان
آن آب روان هنوز در چشم من است