آه ! از عشق بی کران ، کین عشق
همه رنج دلست و دردسرست
خبر درد من به عالم رفت
ای دریغا ! که یار بی خبرست
آه ! از عشق بی کران ، کین عشق
همه رنج دلست و دردسرست
خبر درد من به عالم رفت
ای دریغا ! که یار بی خبرست
تویی ، شاها ، که از مهر و زکینت
ولی را عید و دشمن را وعیدست
بعیدت تهنیت گفتن نیارم
که خود سرتاسر ایام تو عیدست
حمیدالدین ، در انواع محامد
که از مادر نظیر تو نزادست
ره آزادگی خلقت نمودست
در فرزانگی طبعت گشادست
تویی گردون فراز دهر و در دهر
هنر کس را چو تو گردن ندادست
نشستی تو در اقبال و معالی
بخدمت بر در تو ایستادست
سواری در علوم و هر سواری
بمیدان سخن با تو پیادست
سواد خط تو بر روی کاغذ
چو مشک سوده بر کافور سادست
دل فرزانگان را نظم خوبت
سرور افزای همچون جام بادست
رهی از بهر نظمت مدتی شد
که چشم و گوش سوی تو نهادست
نمی بیند خطابات شریفت
نگویی تا چه معنی اوفتادست ؟
نه من از آسمان گردنده
خدمت تو بجان طلب کردست ؟
تا تو اشعار من طلب کردی
روح در قالبم طرب کردست
خاصه ، آن خسروی که چرخ بلند
از معالی او عجب کردست
ملک نیمروز ، کاقبالش
روز بدخواه نیم شب کردست
قصت رمح او کند با خصم
آنچه مهتاب با قصب کردست
باد راحت نصیب تو ، که فلک
قسم بدخواه تو نصب کردست
تاج دولت ، تویی که بر سر چرخ
خاک پای شریف تو تاجست
خاک تو در علو چو گردونست
صدر تو در شرف چو معراجست
هنر از طبع تو بتعظیمست
گهر از دست تو بتاراجست
تویی آن کس ، که زایران ترا
خرقه دیباج و لقمه دراجست
لطف کن در ره رهی ، که رهی
سخت رنجور و نیک محتاجست
ای شمی دین جمال تو اصل سعادتست
درگاه فرخ تو سپهر سیادتست
هم عفو احتمال ترا رسم سیرتست
دور سپهر هست چنان کت ارادتست
من عاجزم ز گفتن مدحت ، که مدح تو
از هر چه از ضمیر من آید زیادتست
بوسند اهل شرع جناب ترا ، از آنک
بوسیدن جناب تو عین عبادتست
ای شمس دین ، امیر تویی بر مراد دل
و آنکس که دشمن تو ، اسیر حوادثست
تو واحد جهانی و ثانی آفتاب
و اسلام را سعادت تو عهد ثالثست
ز مرگ شاهزاده نصرة الدین
نه دل را ماند قوت ، نه زبان را
جهانی بود در انواع مردی
که داند مرثیت گفتن جهان را؟
از وفات جمال الدین یوسف
مندرس شد رسوم فضل و ادب
صد هزاران هزار عالم و علم
در دو گز خاک رفت ، اینت عجب
رفت شخصی ، که بود سیرت او
فلک علم و حلم را کوکب
همه فضل و بفضل نا مغرور
همه مجد و بمجد نا معجب
بود اندر نسب جمال عجم
بود اندر حسب چراغ عرب
او ز گیتی برفت و از پس او
نه نسب ماند خلق را ، نه حسب
در کمال علو سواری بود
که همی تاخت بر فلک مرکب
ادهم و اشهبش بخاک افگند
خاک بر فرق ادهم و اشهب
که گشاید در خلاص اکنون
بی کسان را زحبس و رنج و تعب؟
که نماید ره نجات اکنون
مفلسان را زدست و یل و هرب؟
تلخ شد نوش محمدت چون زهر
تیره شد روز مفخرت چون شب
از رخ سروری برفت بها
وز دل مهتری برفت طرب
شمع افضال را نماند فروغ
نخل اقبال را نماند رطب
سلب مرگ تا بپوشیدست
یک جهان راست چاک چاک سلب
بسته لب گشت خلق را تا حشر
شد گشاده بنام نیکش لب
نیست مرده بنزد اهل خرد
هر که ذکر جمیل کرد طلب
صبر کن ، ای دل ، اندرین حالت
که رضای خدای به ز غضب
تن فراده ، که بامضای قضا
نکند هیچ سود حرب و هرب
مرگ چون شر بست و هر که بزاد
خورد خواهد شرب ازین مشرب
چون همه خلق را همین پیشست
این جزع کردن از پسش چه سبب؟
ای جهان کرم رئیس الدین
ای جهان در طلب رضای ترا
بر سپهر معالی آن بدری
که نپوشد زمین ضیای ترا
مجلس ما پر از کواکب شد
صدر خالیست از برای ترا