به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای دوست، غم تو برده هوشم

بگذاشت چو دیگ پر ز جوشم

سرمایهٔ مرد عقل و هوشست

در عشق تو رفت عقل و هوشم

بی روی تو خسته ماند جسمم

بی گفت تو بسته گشت گوشم

تو جز بجفای من نکوشی

من جز بفای تو نکشم

خونست ز حسرت تو اشکم

زهرست زانده تو نوشم

از دست فراق جان خراشت

بر چرخ همی رسد خروشم

جز با رخ همچو زر نباشم

جز جامهٔ غم همی نپوشم

این جامه و زربهای عمریست

کز بهر ترا همی فروشم

آخر کرم علاء دولت

برگیرد بار غم ز دوشم

شاهی ، که بجام مهرش اکنون

جز بادهٔ بی غمی ننوشم

گردون جلال نصرة الدین

دریای نوال نصرة الدین

خورشید جهان، علای دولت

آن قاعدهٔ بنای دولت

شاهی، که مشاطه وار آراست

تیغ و قلمش لقای دولت

از عدت او نظام عالم

وز مدت او بقای دولت

افروخت دلش چراغ دانش

وافروخت کفش لوای دولت

بر طاعت اوست عهد گردون

در خدمت اوست رأی دولت

ای از تو نگون هوای بدعت

وی از تو فزون بهای دولت

حکمت شده مقتدای گیتی

امرت شده پیشوای دولت

شاهان دگر چو حلقه بر در

تو در کنف سرای دولت

این لفظ بود و بیگاه

تسبیح جهان ، دعای دولت

یک لحظه مباد هیچ خالی

از نصرة دین، علای دولت

گردون جلال نصرة الدین

دریای نوال نصرة الدین

ای شاه، قرین تو ظفر باد

در پیش تو آسمان سپر باد

قدر تو چو چرخ با شرف گشت

امر تو چو دهر با خطر باد

تا هست جهان بحسن سیرت

از حسن تو در جهان خبر باد

تا هست زمین بعون مدت

از تیغ تو بر زمین اثر باد

دست تو نشانهٔ کرم باد

دست تو خزانهٔ هنر باد

کشف همه شکلهای مشکل

نزدیک دل تو مختصر باد

بذل همه گنجهای معظم

در پیش کف تو ما حضر باد

نجم شرف تو مندرست

شاخ طرب تو بارور باد

همواره ترا برغم حاسد

در صدر جلال مستقر باد

گردون جلال نصرة الدین

دریای نوال نصرة الدین

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:41 PM

جعد تو کفرست و رخسار تو ایمان ، ای پسر

هجر تو در دست و دیدار تو درمان ، ای پسر

مانده از خد تو خیره ماه گردون ، ای نگار

گشته از قد تو طیره سرو بستان ، ای پسر

کارگاهی نیست عشقت را بجز دل ، ای غلام

بارگاهی نیست مهرت را بجز جان ، ای پسر

گوی دولت از همه عشاق بربایم بفخر

گر زنم دست اندر آن زلف چو چوگان ، ای پسر

چو کمان و تیر دارم پشت و رخساره ، از انک

هست قد و غمزهٔ تو تیر و کمان ، ای پسر

من چرا دادم ؟ نگویی ؟ آب در دیده مقیم

گر تو داری چاه دایم در زنخدان ، ای پسر

ماه خدی ، گر بود ماه سخن گوی ، ای نگار

سرو قدی ، گر بود سرو خرامان ، ای پسر

بخت من خواهی چو زلف خود نگونسار ، ای غلام

کار من داری چو جعد خود پریشان ، ای پسر

مدح خوان خسروم ، با من مکن چندین جفا

از عتاب او حذر کن ، گفتمت ، هان ! ای پسر

گر چه بر من کارها دشوار گشت از هجر تو

گردد از عدل علاءالدوله آسان ، ای پسر

آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست

نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست

شهریاری ، کوست در جاه افتخار روزگار

کامگاری کوست از خلق اختیار روزگار

بر وفاق امر او باشد مسیر اختران

بر مراد رأی او باشد مدار روزگار

سجده بردن بر بسیط اوست شغل آسمان

بوسه دادن بر رکاب اوست کار روزگار

نیست بیرون از حل و عقد دولتش

هر کم و بیشی ، که آید در شمار روزگار

همچو عدلش یک شجر نی در بهار مملکت

همچو ملکش یک پسر نی در کنار روزگار

کسوت تأیید او گشته لباس آسمان

خدمت درگاه او گشته شعار روزگار

آنچه او خواهد در آن باشد رضای ایزدی

و آنچه او گوید بدان افتد قرار روزگار

خوانده او را لفظ عزت قهرمان مملکت

کرده او را سعی دولت شهریار روزگار

پای قدر او سپرده رهگذر آسمان

دست عدل او ببرده اقتدار روزگار

گر حساب جود او خواهد که دریابد ، رسد

اندرین سودا بپایان روزگار روزگار

آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست

نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست

خسروا ، امروز فخر دودهٔ آدم تویی

روز بازار ملوک عرصهٔ آدم تویی

چون ببخشی ، در سخا صد بار چون حاتم تویی

چون بکوشی در وغا ، صد بار چون رستم تویی

دوستان را از مکارم ، دشمنان را از حسام

در دو حالت اصل سور و مایهٔ ماتم تویی

با جلال همچو چرخ بیستون عالی تویی

با وفاق همچو کوه بیستون محکم تویی

گر سلیمان بد ز خاتم کارفرمای جهان

کارفرمای جهان بی منت خاتم تویی

در سیاست پاسبان مرکز غبرا تویی

در کفایت دیدبان قبهٔ اعظم تویی

بانکوخواهان دولت ، با بداندیشان دین

روز مهر و روز کین بافعل نوش و سم تویی

کیقباد و جم اگر رفتند از گیتی چه باک ؟

برسریر مملکت صد کیقباد و جم تویی

چیره دل در شکلهای معجب و معجز تویی

تیزبین در کارها مهمل و مبهم تویی

در جلال بی نهایت ، در سخای بی کران

مثل تو از جملهٔ شاهان عالم هم تویی

آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست

نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست

ای حریم قدر تو گشته مکان آسمان

از پی امرت قضا بسته میان آسمان

پای جاه تو نساید جز رکاب مفخرت

دست بخت تو نگیرد جز عنان آسمان

حب درگاه تو ساکن در ضمیر روزگار

مدح اخلاق تو جاری بر زبان آسمان

تیر تو چون باکمان پیوسته گردد بفگند

از نهیب زخم تو تیر و کمان آسمان

با یمین تو بود اندک یسار بحر و بر

با ضمیر تو بود پیدا نهان آسمان

قدر تو کندر میان آسمان دارد مقر

آسمان دیگرست اندر میان آسمان

جاه تو باشد بر تبت هم قرین روزگار

قدر تو گردد بمنت هم قران آسمان

گر بود از آسمان سود و زیان هر کسی

هست از افعال تو سرد و زیان آسمان

جاه تو گشته بحشمت پیشوای روزگار

رأی تو گشته بدانش قهرمان آسمان

هر زمان بر آسمان برتر شود قدرت ، مگر

در جلالت گشت خواهد آسمان آسمان ؟

آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست

نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست

خسروا ، گردون ترا از طبع و دل مأمور باد

آفت چشم بد از عرض کریمت دور باد

رایت منصور آنرا به که دین را نصرتست

نصرت دینی ، همیشه رایتت منصور باد

از سنان و نیزه و پیکان و تیر تو بحرب

شخص بدخواه تو همچو خانهٔ زنبور باد

روز رزم تو سر خصمان نگون آویخته

از سر رمح تو همچون خوشهٔ انگور باد

هر چه نامقدور باشد نزد ابنای زمان

با کمال قدرت و اقبال تو مقدور باد

از نهیب تو برزم و از سخای تو ببزم

قسم حاسد ماتم و بخش موافق سور باد

ذکر انصاف تو در هر کشوری شد منتشر

صیت انعام تو در هر محفلی مذکور باد

گاه و بیگه ، سال و مه ، اندر حضر وندر سفر

ایزدت یار و فلک چاکر ، جهان مأمور باد

بر دوام روزگار و بر نظام ملک تو

هر زمان منشور گردون از پس منشور باد

خاطر اهل زمین بر مدحتت مقصور گشت

همت چرخ فلک بر خدمتت مقصور باد

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:40 PM

جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی

جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی

ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود

از درد دل مرا نفس سرد نیستی

ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم

در عشق تو ندیم غم و درد نیستی

ور جان من امید وصال تو داردی

در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی

باران نصرة دین گر بخواهدی

بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای

در کوی بی وفایی خانه گرفته ای

عشق مرا فسون مجازی گرفته ای

کار مرا فریب و فسانه گرفته ای

اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای

گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای

دایم زمانه با تن من خود جفا کند

و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای

خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب

درگاه شهریار یگانه گرفته ای

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه

پالوده وز رخم آلوده شد همه

شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم

امروز از فراق تو فرسوده شد همه

غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام

عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه

در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر

رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه

ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش

صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

امروز روی عالم و پشت سپاه اوست

اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست

فرمانده نواحی عالم ببیش و کم

از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست

گرد حسام و معرکه و کارزار اوست

مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست

در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب

خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست

و آن کس که هست منتظر دولتی جزو

با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند

عزم تو گام در دل آهن همی زند

رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را

سینه همی شکافد و گردن همی زند

بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد

در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند

هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد

مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند

شمشیر آبدار تو هنگام کار زار

آتش بقهر در دل دشمن همی زند

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی

اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی

از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر

بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی

بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف

چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی

ترسندگان نکبت ایام سفله را

اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی

صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی

صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد

در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد

اکرام بی ریای تو بر غم روزگار

داد کرام داد و نهاد کرم نهاد

هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود

از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد

تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر

منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد

در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین

زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری

در معرکه یگانه و در فضل نادری

اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی

وندر کمال فضل چو کان جواهری

در جود و در هنر همه محض مناقبی

چون جد و چون پدر همه عین مفاخری

با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او

از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری

خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست

تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

امروز قدوهٔ فضلای جهان منم

در نظم و نثر والی این دو زبان منم

سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم

پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم

بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی

والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم

در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم

در قالب بلاغت همچون روان منم

بر آستین مفخر بنویسم این تراز

کز جان و دل ملازم این آستان منم

شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد

چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد

آن کس که با مخالفت تو الوف گشت

اقبال از موافقت او نفور باد

حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست

احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد

در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد

در شرم جود دست تو موج بحور باد

در مدح تو عبارت و معنی شعر من

بگذشته از مطالع شعری العبور باد

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:40 PM

ای توتیای دیدهٔ من خاک کوی تو

کم گشته آبروی من از عشق روی تو

همچون نسیم خلد بود نزد من بقدر

بادی که او نشان دهد از خاک کوی تو

ای یوسف زمانه، چو یعقوب بود

کارد بمن نسیم سحرگاه بوی تو ؟

پشتم خمیده گشت چو چوگان ز بار غم

در آرزوی آن ز نخ همچو گوی تو

شوریده کار گشته ام و تیره روزگار

در انتظار روی تو ، مانند موی تو

روی تو جان فزاید و خوی تو جان برد

الحق که نه لایقست بروی تو خوی تو

بدخو مباش ، تانبرد نزد شهریار

خوی بد تو رونق روی نکوی تو

خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار

افزودن شده ز دولت او جاه روزگار

ای فتنه گشته بر رخ خوب تو نیکویی

در نیکویی نظیر تو از خلق هم توی

بس دل که بسته طرهٔ جعدت بچابکی

بس جان که خسته دیدهٔ شوخت بجادوی

چون آهو، ای نگار، ز من گشته ای رمان

وین بس شگفت نیست ، که با چشم آهوی

جسم مرا بسحر دو بادام آفتی

درد مرا بلطف دو یاقوت داروی

آیم همیشه من بمراعات سوی تو

لیکن تو از طریق مراعات یک سوی

روی تو خوب و خوی تو بد، این ستوده نیست

ای روی خوب ، شرم نداری ز بد خوی؟

من مدح خوان شاهم و با من تو بد کنی

و آنگه امید داری از شاه نیکوی ؟

خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار

افزودن شده ز دولت او جاه روزگار

تا پسندی ز من سر زلف ، ای نگار من

شوریده گشت چون سر زلف تو کار من

بر عارض تو زلف تو گشتست بی قرار

زان بی قرار زلف ربودی قرار من

تو جفت دیگری شدی و درد جفت من

تو یار دیگری شدی و هجر یار من

پر شد ز خون دیده کنار من ، ای نگار

تا از تو ، ای نگار، تهی شد کنار من

در انتظار روی تو بر خاک کوی تو

دردا! که شد بباد همه روزگار من

همچون گل بهاری و اندر فراق تو

از باد سرد همچو خزان شد بهار من

در بی شمار اندهم و مکرمات شاه

بیرون برد ز دفتر انده شمار من

خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار

افزودن شده ز دولت او جاه روزگار

ایام حاسدان شریعت سیاه گشت

احوال راعیان ضلالت تباه گشت

تا مقتدای دولت و تا پشتکار ملت

خوارزمشاه ، اتسز خوارزمشاه گشت

آن خسروی ، که اهل هدی را جناب او

از حادثات عالم جافی پناه گشت

مار از نهیب خنجر او همچو مور شد

کوه از هوای هیبت او همچو کاه گشت

رأی بلند او بیضا همچو مهر شد

عزم روان او بمضا همچو ماه گشت

کینش اساس مهلکهٔ بدسگال شد

مهرش لباس مفخرت نیک خواه گشت

آن کس که گشت معتصم حبل خدمتش

از چاه ذل بر آمد و با عز و جاه گشت

خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار

افزودن شده ز دولت او جاه روزگار

آنگه که صحن معرکه درای خون شد

در دست مرگ جان دلیران زبون شود

خون در رگ مبارز پیکار بفسرد

جان در تن مقاتل غدار خون شود

زان بر فراخته شده رایات کارزار

رایات عمرهای دلیران نگون شود

تن را سوی زمین و روان را سوی فلک

از حربگه دلیل قضا رهنمون شود

شاها ، که داند آن که زتیغ و سنان تو

احوال دشمنان تو آن لحظه چون شود؟

با زخم گرز و خنجر فیروزه فام تو

صحن زمین معرکه بیجاده گون شود

در تارک مخالف تو و زنهاد او

شمشیر تو درون شود و جان برون شود

خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار

افزودن شده ز دولت او جاه روزگار

شاها، مخالفان تو بیچاره گشته اند

از خانمان خویشتن آواره گشته اند

تو همچو قطب ثابت و ایشان ز بیم تو

سرگشته چون کواکب سیاره گشته اند

از صد هزار واقعه دل خسته ماده اند

وز صد هزار حادثه غم خواره گشته اند

دور از منافقان جناب رفیع تو

از هیبت تو با دل صد پاره گشته اند

تا اهل دشمنی تو گشتند ، نزد عقل

اهل هزار طعنه و بیغاره گشته اند

بر خلق بوده اند ستمگاره ، لاجرم

مخذول روزگار ستم گاره گشته اند

یک بار نیست این که ز قهر تو دیده اند

مقهور دستبرد تو صد باره گشته اند

خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار

افزودن شده ز دولت او جاه روزگار

شاها ، جلالت تو بجوزا رسیده باد

اعلام فتح تو بثریا رسیده باد

آن تیغ صفدری ، که بزیر رکاب تست

از دست تو بتارک اعدا رسیده باد

آن بارگاه ، کز پی بارت کنند نصب

اطناب او بساحل دریا رسیده باد

آن باز ، کز کف تو پرد در شکارگاه

منقار او پدیدهٔ عنقا رسیده باد

آن چاکری ، که غایشهٔ مهر تو کشد

ز آلای او بدولت والا رسیده باد

آن نوبتی ، که بر در عالمی تو زنند

بانگش باوج گنبد خضرا رسیده باد

بر تخت مملکت برکات دوام تو

در وارثان آدم و حوا رسیده باد

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:40 PM

یار با من همی وفا نکند

تا تواند بجز جفا نکند

اوستادیست در جفا، که بحکم

یک دقیقه همی خطا نکند

نگذرد ساعتی بر آن رعنا

که دلم خستهٔ عنا نکند

بدعا خواستم غم عشقش

هیچ عاقل چنین دعا نکند

حاجتم هست ازو جواب سلام

زین قدر حاجتم روا نکند

بحدیثی مرا کند شادان

چو زیان نیستش چرا نکند ؟

حالت درد من کجا داند؟

تا همین حالتش سزا نکند

هم روا دارم این همه محنت

گر جهانش ز من جدا نکند

کند از من زمانه یار جدا

چه کنم با زمانه تا نکند ؟

کشت خواهد مرا بجور ولی

عدل خوارزمشه رها نکند

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

ای برخ ماه آسمان گشته

وی بقد سرو بوستان گشته

کوی تو با نعیم دولت تو

خوشتر از خلد جاودان گشته

همچو جان عزیز انده تو

آفت صد هزار جان گشته

تو پریچهر ای نه ای ، که پری

هست از شرم تو نهان گشته

بی بر همچو پرنیانت مرا

شخص چون تار پرنیان گشته

بی رخ همچو ارغوانت مرا

اشک همرنگ ارغوان گشته

پشتم از بیم تیر غمزهٔ تو

خم گرفته تر از کمان گشته

چون روانی بلطف و در غم تو

خونم از دیدگان روان گشته

من سبک دل زعشق و بر دل من

بار تیمار تو گران گشته

دیدهٔ من گهر فشان ز غمت

همچو دست خدایگان گشته

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

ای خجل گشته آفتاب از تو

خانهٔ صبر من خراب از تو

چند تابی دو زلف مشکین را؟

ای دل و جان من بتاب از تو

چو رخ تو ز شرم خوی گیرد

طیره گردد گل و گلاب از تو

در خوشی و کشی برند حسد

سرویازان و مشک ناب از تو

نمکی جمله و بر آتش عشق

دل خلقی شده کباب از تو

لب تو شکرست و من دایم

مانده ام چون شکر در آب از تو

از سر مهر چون سؤال کنم

نشنوم جز بکین جواب از تو

تو همه راحتی ، چه معنی راست

بهرهٔ من همه عذاب از تو ؟

بی حظابی که آمدست از من

نیست چندین جفا صواب از تو

داد من بی خلاف بستاند

خسرو مالک الرقاب از تو

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

ای ز عزمت خجل شهاب فلک

رأی تو رشک آفتاب فلک

بعلو جلال و رفعت قدر

خاک صدر تو برده آب فلک

نفس پاکت مشاهده کرده

هر چه رازست در حجاب فلک

امر عالیت را بخیر و بشر

سمع و طاعت شده جواب فلک

ناصحت صاحب نعیم جنان

حاسدت عاجز عذاب فلک

وقت هیجا خیال خنجر تو

برده آرام دهر و خواب فلک

هست از عدلت اعتدال جهان

هست از حربت اضطراب فلک

حزم تو منشاء درنگ زمین

عزم تو مبدأ شتاب فلک

با وفاق تو انتظام نجوم

وز خلاف تو اجتناب فلک

از برای شکار جان عدوت

باز کردست پر عقاب فلک

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

جز دلت علم را قوام نداد

جز کفت جود را نظام نداد

آنچه دست تو داد وقت عطا

ببهار اندرون غمام نداد

هر که با تو مسالمت نگزید

دولتش پاسخ سلام نداد

دشمنت را خدای عز و جل

در مقام طرب مقام نداد

جز مذلت برو سلام نکرد

جز شقاوت بدو پیام نداد

صبح او همچو شام گشت و قضا

عمرش از صبح تا شام نداد

لفظ اقبال بر سریر جلال

جز ترا مژدهٔ دوام نداد

تا ندیدت زمانه در خور ملک

مملکت را بتو زمام نداد

شکر حق را که هر چه داد بتو

از همه نوع جز تمام نداد

فضلا را بشرق و غرب درون

جز نوال تو نان و نام نداد

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

بخت بر درگهت مقیم شده

کار شرع از تو مستقیم شده

بر بداندیش تو زهیبت تو

صحن آفاق چون جحیم شده

کین تو فرصت عذاب شده

قهر تو مایهٔ نعیم شده

همه اطفال بدسگالانت

از سر تیغ تو یتیم شده

با بیان تو وقت کشف علوم

مشکلات جهان سلیم شده

خلق تو در صفا و در رقت

روضهٔ ملک را نسیم شده

ناصحت با طرب قرین گشته

حاسدت با ندم ندیم شده

چرخ از زادن چو تو شاهی

تا بروز قضا عقیم شده

از پی دفع سحر مکاران

رمح تو معجز کلیم شده

از حسامت بگونهٔ پرگار

قالب سر کشان دو نیم شده

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

دهر از خدمت تو خالی نیست

چرخ با همت تو عالی نیست

باطن و ظاهر ترا زیور

جز معانی و جز معالی نیست

همچو اخلاق تو ریاحین نیست

همچو الفاظ تو لئالی نیست

هر کجا صدر تست ، دولت را

مستقر جز در آن حوالی نیست

نیست یک تن ز خسروان ، که ترا

از ممالیک و از موالی نیست

ملک و دین را بجز تو حافظ نیست

بحر و بر را بجز تو والی نیست

روزگارت بجز متابع نیست

و آسمانت بجز متالی نیست

یک زبان از ثنات فارغ نیست

یک ضمیر از هوات خالی نیست

در هلاکش کند سپهر غلو

هر که در دوستیت غالی نیست

خادمان را مگر ز مجلس تو

سعی جاهی و عون حالی نیست

جز تو امروز در ولایت فضل

چون نکو بنگریم و الی نیست

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

نام و نان داد شهریار مرا

خدمتش کرد بختیار مرا

از سحاب مکارمش بشکفت

بخزان اندرون بهار مرا

وز عطای یمین او بفزود

بیمین اندرون یسار مرا

کام دل شد شکار من ، تا شاه

برد با خود سوی شکار مرا

رفتم اندر غبار مرکب او

کیمیا گشت آن غبار مرا

کرد صدق عنایت جاهش

بر همه کام کامگار مرا

راه دولت بمن نبود ، آنگه

مرکبی داد راهوار مرا

دست انعام او بلطف نهاد

همه لذات در کنار مرا

بر چنین اسب در نیاید نیز

خیل احداث روزگار مرا

نکند قصد من ، چو بیند چرخ

بر چنان باره ای سوار مرا

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

این نه اسبست چرخ گردانست

مرکب خاص شاه گیهانست

تند کوهی بوقت آرامش

گرد بادی بوقت جولانست

فعل او هست چون هلال ، و لیک

جبهتش آفتاب تابانست

صحن آفاق با توسع او

یک تگش را کمینه میدانست

سوی بالا دعای پیغمبر

سوی پستی قضای یزدانست

هست دریا گذار و از دریا

وهم را عبره کردن آسانست

سم او سنگ خاره را بشکست

چه شگفت ؟ آن نه سم که سندانست

گوش او سینهٔ سپهر بخست

چه عجب ؟ کان نه گوش ، پیکانست

لایق زین گر این براق آمد

که ز وصفش عقول حیرانست

بور بیژن سزای گردونست

رخش رستم برای پالانست

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

خسروا، دولتت مسخر باد

عالم از جاه تو منور باد

کردگارت معین و ناصر گشت

روزگارت مطیع و چاکر باد

دشمنت را زرمح چون مارت

همچو کژدم دو دست بر سر باد

رأی و در مراسم اسلام

بحلال و حرام داور باد

یک پیام تو بهز قهر عدو

عمل صد هزار لشکر باد

یک غلام ترا بموقف حرب

اثر صد هزار سرور باد

طوع حکم تو هفت گردونست

صیت مهر تو هفت اختر باد

هفت اندام تو بحل و بعقد

سبب نظم هفت کشور باد

تا قضا از جهان روان باشد

امر تو با قضا برابر باد

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:40 PM

طلعت تو آفتاب دیگرست

زلف مشکینت سحاب دیگرست

یار مشکین زلفی و هر لحظه ات

با من مسکین عتاب دیگرست

از سر زلف بتابت هر نفس

در دل عشاق تاب دیگرست

وعدهٔ تو در بیابان امید

وصل جویان را سراب دیگرست

کس نیاید وصل تو ، کز هر طرف

پیش وصل تو حجاب دیگرست

در دلم آتش مزن ، کاکنون مرا

پیش شاه شرق آب دیگرست

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروانشاه باد

ای بطلعت همچو ماه آسمان

از تو روشن هم زمین و هم زمان

همچو ماه آسمانی و ز غمت

من نمی دانم زمین از آسمان

از برای کشتن من گشته اند

غمزه و ابروی تو تیر و کمان

هست چشم و گردن آهو ترا

لاجرم چون آهویی از من رمان

روی تو از روشنی همچو یقین

حال من در تیرگی همچو گمان

هر چه با فرزانگان گردون کند

تو کنی با بیدلان خود همان

جز جوار شاه عالم کی بود

بیدلان را از جفای چرخ امان؟

فخر دین ، شروانشه عالم که ، هست

عدل او در کشور دین قهرمان

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروانشاه باد

ای شده با عزم تو مقرون ظفر

همت تو کرده از گردون گذر

نامه و نام ترا عالی محل

رایت و رأی ترا میمون اثر

با جلال تو بود گردون زمین

با نوال تو بود جیحون شمر

کی شود از امر تو یکسو قضا ؟

کی رود از حکم تو بیرون قدر ؟

پیش دست تو ندارد وقت جود

صدهزاران نعمت قارون خطر

در مضا عزم شریفت چون قضا

در ضیا رأی رفیعت چون قمر

از بنان تو شده پیدا کرم

وز بیان تو شده مضمون هنر

چرخ می گوید: نیارم تا بحشر

چون منوچهر شه افریدون دگر

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروانشاه باد

ای مزین از فعال تو رسوم

وی مبین از مثال تو علوم

در خواطر از ثنای تو نقوش

بر دفاتر از عطای تو رقوم

یمن اطراف تو تا حد یمن

حسن آثار تو تا اکناف روم

در وحل مانده ز صف تو اسود

در خجل مانده ز کف تو غیوم

از وفاق تو نزاید جز طرب

وز نفاق تو نیابد جز هموم

کر گارت عاصمی گشته قوی

روزگارت خادمی گشته خدوم

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروانشاه باد

سیرت تو هست عین سروری

صورت تو هست محض صفدری

مملکت چون جسم و تو چون دیده ای

محمدت چون بحر و تو چون گوهری

در علو قدر و در کنه شرف

بر ملوک مشرق و مغرب سری

تو همه بیخ مضرت بر کنی

تو همه فرش مسرت گستری

بر ولی همچون نسیم جنتی

بر عدو همچون سموم محشری

خیر و شر جمله گیتی پیش تست

پس تو زین معنی سپهر دیگری

جز حدیث حرب و کوشش نشنوی

جز طریق جود و بخشش نسپری

یک تنی در مسند دولت ولیک

چون شوی در معرکه صد لشکری

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروان شاه باد

ای مکارم را یمینت رهنما

وی اکابر را بصدرت التجا

چون تو ناورده ستاره شهریار

چون تو نادیده زمانه پادشا

آسمان از قصر تو گیرد علو

آفتاب از رأی تو گیرد ضیا

قصرک المیمون عالی جنة

مستقر را للا نامی و العلا

مثل تو در دورهٔ آدم کدام ؟

شبه تو عرصهٔ عالم کجا

راس اهل الفضل فی اقدامه

صانک الرحمن من فوق الردا

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروانشاه باد

ای ز دولت دست جاهت را سوار

هیچ میدان چون تو نادیده سوار

عدل تو بفزود زینت ملک را

زینت ساعد بیفزاید سوار

حزم تو چون خاک و عزم تو چو باد

لطف تو چون باد و عنف تو چو نار

حاسدان را دل ز رشک ملک تو

پر شده از قطره های خون چو نار

همچو بحری در مقام مکرمت

همچو شیری از مضیق کارزار

دشمن دین و عدوی شرع را

گشته از تیغ و سنانت کارزار

در بسیط مشرق و مغرب تویی

پادشاه تاج بخش و تاجدار

تاجداری و ز خلاف تو شدند

قاصدان دولت تو تاج دار

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروانشاه باد

تاج فرشست از تو بر فرق هدی

هست دنیا خاک پایت را فدی

ملک و دین را ، کافتخار هر دویی

یک ملک چون تو نبوده در هدی

فیض بحر از جود تو زاید ، چنانک

نظم ملک از عدل تو زاید همی

ای تو سید گشته از روی شرف

بر سلاطین جهان وقت سری

هست مغرب را باسمت افتخار

هست مشرق را برسمت اقتدی

خصم شروان از تو بر نطع هلاک

همچو شاهست او فتاده در عری

ای ابو الهیجا ، تویی و تخت ملک

چون فریدون از جلال و از علی

تو نصیر حقی و داری بحق

از امیرالمؤمنین عهد اللوی

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروانشاه باد

آفتاب از روی تو بر دست تاب

خود ازین رویست فخر آفتاب

در سحاب از جود تو آمد اثر

زان بود خیرات عالم در سحاب

زور و تاب خسروان سهم تو بود

پیش سهم تو که آرد زور و تاب

صاب گردد از رفاق تو چو شهد

شهد گردد از خلاف تو چو صاب

در عذابند از کفت اعدای دین

کی سزند اعدای دین جز در عذاب

آب لطف از رقت خلق تو یافت

زان شدست اصل حیات خلق آب

خواب شمشیر تو بر دست از عدو

فتنه را کردست عدلت مست خواب

اضطراب افگنده تو در ملک خصم

باد فارغ ملک تو از اضطراب

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروانشاه باد

بخت در پیمان شروانشاه باد

تخت در ایوان شروانشاه باد

عرصه گاه لشکر فتح و ظفر

عرصهٔ میدان شروانشاه باد

هر کجا اعدای دینرا غرقه ایست

غرقهٔ توفان شروانشاه باد

خلق عالم ، عالم و جاهل همه

تابع فرمان شروانشاه باد

هر که در چین و ختن بربالشست

بندهٔ دربان شروانشاه باد

در زیادت از تو ملک و آسمه

ملک بی نقصان شروانشاه باد

رحمت ایزد، که روح روح اوست

بر تن و بر جان شروانشاه باد

آسمان بر کام شروانشاه باد

تا قیامت نام شروانشاه باد

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:39 PM

سوسن شکفته بر رخ چون ارغوان تست

آهن نهفته در بر چون پرنیان تست

تیری بغمزگان و کمانی بابروان

دلهای خلق خستهٔ تیر و کمان تست

هستی بلای جان همه عاشقان و لیک

سوگند عاشقان زمانه بجان تست

درست در دهانت و تیمار تو نهاد

در دیدهٔ من آن چه که اندر دهان تست

هر روز بامداد ببزم امیر در

تازه گلی ز چهرهٔ چون ارغوان تست

عالی شهاب دولت والا سبکتگین

در خاتم معالی کردار او نگین

جانا ، عنان دل بهوای تو داده ایم

سر بر خط اشارت عشقت نهاده ایم

بر جان ز خیل مهر تو صفها کشیده ایم

در دل بکوی عشق تو درها گشاده ایم

تا زاده ایم جفت هوای تو بوده ایم

گویا که از برای هوای تو زاده ایم

از سرد گفتن تو شود سوز ما فزون

بنگر که درغم تو چه گرم او فتاده ایم ؟

تو خوش نشسته ، ما بتظلم ز هجر تو

در بارگاه عمدهٔ ملک ایستاده ایم

عالی شهاب دولت والا سبکتگین

در خاتم معالی کردار او نگین

نصرة قوی برایت و رأی رفیع اوست

گردون فراز گنبد گردان مطیع اوست

آسایش زمانه و آرایش زمین

از سیرت حمید و رسم رفیع اوست

سجده گه اکابر و بوسه گه کرام

ایوان بر کشیده و قصر منیع اوست

اندر زمین درنگ ز حزم متین اوست

وندر فلک شتاب زغزم سریع اوست

عدلش چهار فصل جهان را بود ربیع

تازه گل امانی و امن از ربیع اوست

عالی شهاب دولت والا سبکتگین

در خاتم معالی کردار او نگین

افروختست ملک بنور جمال او

و افراختست شرع بسعی جلال او

سیراب شد درخت امید جهانیان

از صوب اصطناع وز فیض نوال او

اقبال بوسه داده کف نیک خواه او

و ادبار خسته کرده دل بدسگال او

بی بهره مانده مال ز انصاف او و لیک

با بهره اند زایر و سایر ز مال او

نه ایزدست ، لیک چو ایزد نیافتند

ارباب عقل در همه دانش همان او

عالی شهاب دولت والا سبکتگین

در خاتم معالی کردار او نگین

فخر معالی ، آنکه سپهر مفاخرست

کان مناقبست و مکان مآثرست

قدرش ز روی رفعت گردون اعظمست

دستش بوقت بسطت دریای زاخرست

اخلاق او یکایک چون مشک اذفرست

و الفاظ او سراسر چون در فاخرست

ذات شریف او ز همه منقبت بریست

شخص کریم او ز همه عیب طاهرست

عالی شهاب دولت والا سبکتگین

در خاتم معالی کردار او نگین

گردا، مساعی تو بعالم سمر شدست

نام تو در بسیط جهان مشتهر شدست

تا غایت کمان ، که در ذات عالمست

در جنب ذات کامل تو مختصر شدست

از آتش مهابت تیغ چو آب تو

چون دود جان دشمن دین پر شرر شدست

تو ساکنی بشهر بخارا و از سخات

اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شدست

در روضهٔ جلال تو رضوان دیگری

وز فر تو بخارا خلد دگر شدست

عالی شهاب دولت والا سبکتگین

در خاتم معالی کردار او نگین

آنی که کعبهٔ فضلا بارگاه تست

از حادثات شرع نبی در پناه تست

هم آفتاب چرخ هنر نور طبع تست

هم توتیای چشم ظفر گرد راه تست

قادرتری ز گردون بر قهر دشمنان

و افزون تر از کواکب گردون سپاه تست

افلاک پست گردد آنجا که قدر تست

و آفاق تنگ باشد آنجا که جاه تست

جان و دلش ز تیر بد چرخ ایمنست

آن کس که او بجان و بدل نیک خواه تست

عالی شهاب دولت والا سبکتگین

در خاتم معالی کردار او نگین

من بنده را لقای تو عین سعادتست

بوسیدن بساط تو اصل سیادتست

گویم بنظم و نثر دعا و ثنای تو

وندر ضمیر از آنچه بگویم زیادتست

چونانکه هست عادت تو نشر مکرمات

نشر مدایح تو مرا نیز عادتست

از مهر خاندان تو مهریست بر دلم

وین نیست تازه ، بلکه زعهد ولادتست

عالی شهاب دولت والا سبکتگین

در خاتم معالی کردار او نگین

ای پست گشته خصم تو ، نامت بلند باد

بدخواه تو بدست بلا مستمند باد

از حادثات عالم و از نایبات چرخ

جان مخالفان تو اندر گزند باد

از صورت سهیلت طرف ستام باد

وز پیکر هلالت نعل سمند باد

ای تو گرفته دردم حاجات دست خلق

از دست غصه پای حسودت ببند باد

ارباب عقل را بصف کارزار در

آثار دستبرد تو تا حشر پند باد

عالی شهاب دولت والا سبکتگین

در خاتم معالی کردار او نگین

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:39 PM

گر هیچ گونه حال دل من بدانییی

تنها مرا بکلبهٔ احزان نمانییی

از من بقهر صورت وصلت نپوشیبی

بر من بجور سورهٔ حجرت نخوانییی

چون آفتاب کم روییی از من و مرا

مانند سایه در طلبت کم دوانییی

جستم ترا بخون دل و از تو کس نداد

جز در میان خون دل من نشانییی

بردم گمانییی که وفادارایی کنی

هرگز دروغ تر نبود زین گمانییی

چندان که می توانی بد می کنی بمن

ور خواهییی که کم کنییی هم توانییی

من کی بتن نمونهٔ نالی نوانمی ؟

گر نه بقد قرینهٔ سرو رانییی

گر من ترا که چنانکه جهان را بجویمی

از من بر آن صفت که جهانی جهانییی

گر چون سگان بگرد در تو بگردمی

از در مرا ، چنان که سگان را ، برانییی

شخص مرا ذلیل بدین سان نداریی

گر عز من بمجلس خسرو بدانییی

خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که هر زمان

از رأی پیر اوست جهان را جوانییی

آن خسرو یگانه ، که اندر کمال مجد

او را ز خسروان جهان نیست ثانییی

ارباب شرع و اهل هدی را بعهد او

نا یافته نماند امان و امانییی

هر ساعت از سرایر نصرة زمانه را

کرده زبان نصرة او ترجمانییی

چرخی ، که او مدیر همه چرخ ها شدست

با امر نافذش نکند هم عنانییی

نی کوه را چو حزم متینش متانتی

نی باد را چو عزم روانش روانییی

رأیش چنان حجاب زهر کار بر گرفت

کز وی نهان نماند فلک را نهانییی

شاها ، تویی قرینی و هرگز بهیچ قرن

کس را نبود مثل تو صاحب قرانییی

ننموده دهر مثل تو در هر معالییی

ناورده چرخ شبه تو در هر معانییی

تیغ تو کرده هر نفسی وحش و طیر را

از شخص دشمنان هدی میزبانییی

بس خان شده ز قهر تو بی جان و یافته

بی جانی از قبول تو هر لحظه جانییی

شاها ، هنروری تو ، که هست از مکارمت

هر ساعتی بر اهل هنر مهربانییی

ابنای فضل می گذرانند سخت خوش

در سایهٔ عنایت تو زندگانییی

حلمت سبک شمارد اگر چند آورند

هر لحظه ای بصدر رفیعت گرانییی

تا در جهان کمال نیابد ز مینییی

الا بیمن تربیت آسمانییی

بادی تو شادمان و مبادا بهیچ وقت

از عمر بدسگال ترا شادمانانییی

آخرترین مباد ز تو هیچ باغییی

والا ترین مباد ز تو هیچ فانییی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:38 PM

 

خسروا، از کمال دانایی

روی دولت همی بیارایی

گاه مال زمین همی ‌بخشی

گاه فرق فلک همی سایی

حرب جویان نهان شوند از بیم

چون تو از حربگه پدید آیی

پای فتنه تویی که بربندی

بند گردون تویی که بگشایی

شکنی روز کین بیک حمله

صد مصاف عدو بتنهایی

در جهان بر همه گنهکاران

بتجاوز همی ببخشایی

داند ایزد که هست خاک درت

نزد من بنده همچو بینایی

شغل من نیست بر در تو مگر

وصف گویی و مدح آرایی

خود نکردم گنه و گر کردم

از سر ابلهی و خود رایی

هیچ از آنجا که لطف سیرت تست

هست ممکن که عفو فرمایی؟

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای بازوی شریعت از اقبال تو قوی

تابنده از جمال تو آثار خسروی

هر گه که در مهم معالی ندا دهی

جز پاسخ متابعت از چرخ نشوی

فتنه غنوده گشت در ایام تو، که تو

از بهر قهر فتنه همی هیچ نغنوی

در کف گرفته خنجر چون آب و پس بطبع

آتش‌ نهاده سوی معالی همی روی

هر روز و هر شب از فلک اندر کنار ملک

اقبال تو نوست و در اقبال تو نوی

گشتست ملک مزرعهٔ تو، که اندرو

جز مکرمت نکاری و جز شکر ندروی

سهم تو مشرکان جهان را همی ‌کند

اندر مضیق زاویهٔ مرک منزوی

چرخ و زمین و هرچه در این دو میانه اند

باشند در طفیل تو جایی که تو روی

از حسن نقش صورت توقیعهای تو

منسوخ گشت نقش تصاویر مانوی

هستند از طریق مساوات نزد عقل

جاه تو و فلک چو دو مصراع مثنوی

عزی که بیند از تو همی خاک درگهت

هرگز ندیده مسند و ایوان کسروی

موقوف بر دعای تو تازی و پارسی

مقصود بر ثنای تو عبری و پهلوی

لطف بر ولی تو ظلی بود ظلیل

عنف تو بر عدوی تو دایی بود دوی

اوصاف تو مبارک و آثار تو رضی

افعال تو مهذب و اخلاق تو سوی

تو از میان زمرهٔ شاهان ممیزی

چون از میان زمرهٔ اشراف موسوی

هرگز ز کید هیچ مصنعی تو نشکنی

هرگز بزرق هیچ مزور تو نگروی

نهج صیانت تو صراطیست مستقیم

راه دیانت تو طریقیست مستوی

بعد از کلام ایزد و اخبار مصطفی

در راه شرع قول تو مقبول و معنوی

طبع تو بر دقایق ایام مطلع

لفظ تو بر حقایق آفاق محتوی

حساد را حسام تو پی کرد و پست کرد

اقدام با تعدی و اعناق ملتوی

جاه تو ایمنست ز عین الکمال، از آنک

در جاه هر زمان تو فزون تر همی شوی

تا از حروف هست در اعجاز قافیت

تأسیس ردف و حرف صلت حایل و روی

هرگز مباد نقش جلال تو مندرس

هرگز مباد فرش کمال تو منطوی

بر قمع کفر و نصر هدی باد تا بحشر

شمشیر تو برنده و بازوی تو قوی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4327988
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث