به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای بازوی شریعت از اقبال تو قوی

تابنده از جمال تو آثار خسروی

هر گه که در مهم معالی ندا دهی

جز پاسخ متابعت از چرخ نشوی

فتنه غنوده گشت در ایام تو، که تو

از بهر قهر فتنه همی هیچ نغنوی

در کف گرفته خنجر چون آب و پس بطبع

آتش‌ نهاده سوی معالی همی روی

هر روز و هر شب از فلک اندر کنار ملک

اقبال تو نوست و در اقبال تو نوی

گشتست ملک مزرعهٔ تو، که اندرو

جز مکرمت نکاری و جز شکر ندروی

سهم تو مشرکان جهان را همی ‌کند

اندر مضیق زاویهٔ مرک منزوی

چرخ و زمین و هرچه در این دو میانه اند

باشند در طفیل تو جایی که تو روی

از حسن نقش صورت توقیعهای تو

منسوخ گشت نقش تصاویر مانوی

هستند از طریق مساوات نزد عقل

جاه تو و فلک چو دو مصراع مثنوی

عزی که بیند از تو همی خاک درگهت

هرگز ندیده مسند و ایوان کسروی

موقوف بر دعای تو تازی و پارسی

مقصود بر ثنای تو عبری و پهلوی

لطف بر ولی تو ظلی بود ظلیل

عنف تو بر عدوی تو دایی بود دوی

اوصاف تو مبارک و آثار تو رضی

افعال تو مهذب و اخلاق تو سوی

تو از میان زمرهٔ شاهان ممیزی

چون از میان زمرهٔ اشراف موسوی

هرگز ز کید هیچ مصنعی تو نشکنی

هرگز بزرق هیچ مزور تو نگروی

نهج صیانت تو صراطیست مستقیم

راه دیانت تو طریقیست مستوی

بعد از کلام ایزد و اخبار مصطفی

در راه شرع قول تو مقبول و معنوی

طبع تو بر دقایق ایام مطلع

لفظ تو بر حقایق آفاق محتوی

حساد را حسام تو پی کرد و پست کرد

اقدام با تعدی و اعناق ملتوی

جاه تو ایمنست ز عین الکمال، از آنک

در جاه هر زمان تو فزون تر همی شوی

تا از حروف هست در اعجاز قافیت

تأسیس ردف و حرف صلت حایل و روی

هرگز مباد نقش جلال تو مندرس

هرگز مباد فرش کمال تو منطوی

بر قمع کفر و نصر هدی باد تا بحشر

شمشیر تو برنده و بازوی تو قوی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

بزلف مشکی، جانا، بچهره دیبایی

چو تو نباشد، دانم، کسی بزیبایی

مرا تو گویی: در هجر من شکیبا شو

کرا بود ز چنین صورتی شکیبایی ؟

زبان ببندی و هر ساعت از حدیث مرا

هزار چشمهٔ خون از دو دیده بگشایی

گهی بخار جفا جان من بیازاری

گهی ببار عنا شخص من بفرسایی

ز جورت، ای شده جانم نشانهٔ غم تو

بجان رسیده مرا کار و هم نبخشایی

هنوز در بر من نامدی شبی بمراد

بر چو سیم دردا که رفت و برنایی

مرا ز پای درآورد درد و اندوه تو

بگیر دست من، آخر کرا همی بایی؟

اگر خیال تو شب‌ها نیامدی بر من

مرا چه بود برین حال ؟ اینت رسوایی !

خیال تو ز وفا هیچ می نیاساید

چنان‌که تو ز جفا هیچ می نیاسایی

تو از خیال نگارین بتیره شب‌ها در

چو روز کلبهٔ ادبار من بیارایی

کلاه گوشهٔ حکم تو چون پدید آید

در افتد ز سرمه کلاه رعنایی

بموکب تو روان همچو بندگان خورشید

میان بفخر ببندد، اگر بفرمایی

بگرد من سپه غم گرفته‌ای تو چنان

دلیروار، ندانم که از کجا آیی؟

ز بهر جستن من همچو امر خسرو شرق

بیک زمان همه آفاق را بپیمایی

علاء دولت، خوارزمشاه عالی رأی

که برد هیبت رایش ز دهر خود رایی

خدایگانی، کندر مصاف هیبت اوست

هزار لشکر آراسته بتنهایی

ضیای طلعت فرخندهٔ مبارک او

شدست دیدهٔ اقبال را چو بینایی

خدایگانا، چونانکه کهربا که را

ز پشت اسب عدو را بنیزه بربایی

اگر نه عاشق فتحست خنجر تو چرا

رخش ز خون چو رخ عاشقان بیالایی؟

چنان‌که خسرو سیارگان ز خیل نجوم

ز خسروان جهان تو بجاه والایی

بقدر صاحب چرخ هزار خورشیدی

بجود ناسخ موج هزار دریایی

بدست جود دفین زمین همی ‌پاشی

بپای قدر جبین فلک همی سایی

برزم جز همه اخبار فتح ننیوشی

برزم جز همه آثار فتح ننمایی

همه منافق سوزی و ملت افروزی

همه مخالف کاهی و دولت افزایی

بروز مکرمت اقبال عمر احبابی

بروز معرکه آشوب جان اعدایی

هر آن عدو که چو سرو سهی بر آرد سر

بسان سرو مسطح سرش بپیرایی

بصیقل خرد صافی و دل روشن

ز روی آینه ملک زنگ بزدایی

همه سعادت ملک و فروغ دین از تست

که مشتری اثر و آفتاب سیمایی

بطوع مسند شاهی ترا مهیا شد

کراست مسند شاهی بدین مهیایی ؟

همیشه بادی بر جای ، زانکه شرع رسول

بود منزه ز آفات، تا تو بر جایی

مبادا هیچ پریشانیی بمجلس تو

مگر ز طرهٔ مه پیکران یغمایی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ضیاء الدین، ترا در کامرانی

هزاران سال بادا زندگانی

وفاک الله نائبة اللیالی

وصانک من ملمات الزمانی

تو آن صدری که در صدر تو یابند

همه انواع دانش را نشانی

جنابک روضة الاقبال تزری

اطایبها بروضات الجنانی

بطلعت صد هزاران آفتابی

برفعت صد هزاران آسمانی

یشق اذا بدا بدر الدیاجی

جبینک والدجی ملقی الجرانی

تو در چشم معالی همچو نوری

تو در جسم معانی همچو جانی

ایابن المصطفی قفت البرایا

باصناف المعالی و المعانی

بود از خلق و خلق چون تو فرزند

روان مصطفی را شادمانی

غدا ولداک بل عضداک بحرا

وسیفا بالبیان والبنانی

دو تحفه گشته دین را از تو ظاهر

کز ایشانست دین را کامرانی

هما غیثان لکن فی العطایا

هما لیثان لکن فی الطعانی

ز شمس دین کرم را تندرستی

ز زین دین ستم را ناتوانی

فهذا ماله فی العلم ند

فهذا ماله فی الحلم ثانی

یکی را در مکارم پیشوایی

یکی را بر محامد قهرمانی

رئیس المشرقین غدوت صدرا

جمال شمال اولادالقرانی

بگاه حزم چون کوه متینی

بوقت عزم چون باد بزانی

حوی قصب السباق من البرایا

یمینک فی العلی یوم الرهانی

اگر زیر سپهری صد سپهری

وگر اندر جهانی صد جهانی

فسخطک کله سودالمنایا

و غلوک کله بیض الامانی

بزرگا، در فصاحت داستانم

چنان کندر سخاوت داستانی

فنثری دونه نثر الئالی

و نظمی دونه نظم الجمانی

مرا با حملهٔ گردون بسذه است

زبانی همچو شمشیر یمانی

و فی طی اللسانی تری لعمری

جمال المرء لا فی الطیلسانی

و لیکن چون نبینم رونق فضل

چه سود از فضل و از چیره زبانی ؟

سکنت الارض لکن عظم قدری

ثنی عن مدح اهلیها عنانی

ندارم دانش خود را سبک سنک

نیارم جز بصدر تو گرانی

علیک لدی الوری ماعشت اثنی

نعم و بحرمة سبع المثانی

همیشه مدح من خادم ترا باد

که قدر مدح من خادم تو دانی

نعش الدا علیرغم العادی

طلیق الوجه ، فیاض البنانی

ز تو دین را بقای جاودانست

ترا بادا بقای جاودانی

توتع دائماً مالاح فجر

برفعة منصب و علو شانی

بپیش خاطر تو باد پیدا

فلک را جمله اسرار نهانی

اتاک الموسم المیمون فاسعد

له والبس جاابیب الامانی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

زهی جاهت فریدونی ، زهی ملکت سلیمانی

بعون تو مسلم شد زهر آفت مسلمانی

غلط گفتم ، خطا کردم، کجا آید بچشم اندر

ترا جاه فریدونی، ترا ملک سلیمانی؟

نجوید دهر جز از رسم تو آثار فرخنده

نگوید چرخ جز با رأی تو آثار پنهانی

قبول حضرتت داده یکی را تاج فغفوری

علو همتت داده یکی را تخت خاقانی

بهر آموزد از لفظ بدیع تو گهر باری

خزان آموزد از کف جواد تو زرافشانی

خداوندا، جهانبانا ،تویی کز دودهٔ آدم

ترا زیبد خداونی ، ترا زیبد جهانبانی

تو اندر دیدهٔ تأیید بایسته تر از نوری

تو اندر قالب اقبال شایسته تر از جانی

تو آن قادر خداوندی که از اعدا گه هیجا

همه پشت وقفا بینی ، بجای روی و پیشانی

در ایوان تو نپذیرند کسری را بفراشی

بدرگاه تو نپسندند خسرو را بدربانی

چو بگشایی لوای حق، بهیجا، خصم بربندی

چو برخیزی بعون دین ،بعالم گرد بنشانی

ز شخص کشتگان هر ساعتی بر سفرهٔ حربت

کنند اندر صمیم دشت وحش و طیر مهمانی

بوقت حمله آوردن بهر آشوب صد بحری

بهنگام عطا دادن بهر انگشت صد کانی

همه تشویش عالم را بحسن سعی برگیری

همه اسرار گردون را ز توح غیب برخوانی

بیک بخشش هزاران گنج وقت بزم برپاشی

بیک حمله هزاران ملک روز رزم بستانی

اگر از خط فرمان تو سر برگرداند

همه ترکیب عالم را ازین هیئت بگردانی

نماند اندر همه عالم ز عدل تو ، خداوندا

مگر در زلف مهر و یان بزم تو پریشانی

جهان از داد تو آباد شد چونانکه در گیتی

نبیند کس مگر در خانهٔ خصم تو ویرانی

ترا تأیید یزدانیست یار اندر همه وقتی

نباشد هیچ یاری بهتر از تأیید یزدانی

همی تا چون رخ دلبر بود خورشید گردونی

همی تا چون لب جانان بود یاقوت رمانی

دل اعدای جاهت باد جفت رنج و دشواری

تن انصار ملکت باد یار ناز و آسانی

قرین دوستانت باد دولت‌های گردونی

نصیب دشمنانت باد محنت های گیهانی

‌پناه ساعد و بازوت بادا عصمت یزدان

که تو از ساعد و بازو پناه شرع و ایمانی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

در آمد از غم تو ، ای بخوبی ارزانی

بکار من چو سر زلف تو پریشانی

کنم بطبع فدای تو دیده و دل و جان

که تو عزیزتر از دیده و دل و جانی

بنفشه زلفی و گل خدی و چه می گویم؟

همه سراسر خود دسته های ریحانی

اگر بساط کف پای تو کنم دیده

روا بود ، که سزای هزار چندانی

بزلف و رخ صفت عدل و صورت ظلمی

بچم و لب صفت درد و اصل درمانی

تراست حسن پری حاصل و نیابد کس

وصال روی تو بی دولت سلیمانی

همیشه سست بود در وصال پیمانت

مسلمند ظریفان بسست پیمانی

حلال داری بی جرم خون عاشق خویش

چنین روا بود اندر ره مسلمانی ؟

چه طبع داری ، ای بی وفا ؟که با همه کس

جفا کنی و ازان نایدت پشیمانی

ببی وفایی و بد عهدی و جفاگاری

نه ای زمانه و لیکن زمانه را مانی

گرفته دیدهٔ من پیشه در چکیدن خون

بسان کف خداوند گوهر افشانی

علاء دولت ، شاهی که از مکارم اوست

همه افاضل ایام را تن آسانی

خدایگانی ، فرزانه ای ، که خوانندش

ملوک عرصهٔ عالم سکندر ثانی

بدیع فکرت او را ضیای خورشیدی

رفیع همت او را علای کیوانی

تنش نشانهٔ انواع سعد گردون

دلش خزانهٔ الطاف فضل ربانی

بروز معرکه اندر خراب کردن شرک

نمود خنجر او دستبرد توفانی

ثنای اوست بهین حرز اهل دانش را

ز نکبت ملکی وز بلای گیهانی

خدایگانا، آنی که تا ابد داده است

زمانه بخت ترا مژدهٔ جهانبانی

تویی که لؤلؤ انعام را بکف بحری

تویی که گوهر انعام را بدل کانی

کمال ذات معلی بجاه تست چنانک

کمال جسم طبیعی بنفس انسانی

قوام پیکر اقبال و کامرانی را

بجای پنج حواس و چهار ارکانی

ز حشمتت اثری بود جاه جمشیدی

ز حکمتت طرفی بود علم یونانی

اگر بعهد تو دانای روم زنده شود

دهد گوهی بر خویشتن بنادانی

همیشه تا که بود ذات ایزدی باقی

مدام تا که بود جسم آدمی فانی

ز کردگار ترا باد تحفه آسایش

ز روزگار ترا باد بهره آسانی

نهاد شخص عدوی تو یار رنجوری

بنای عمر حسود تو جفت ویرانی

مباد رنج جداییت شرع و ایمان را

که تو وقایهٔ شرعی و پشت ایمانی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

صدرا ، مساعی تو مؤید بود همی

و ز تو نظام دین محمد بود همی

تو شمس دینی و بفضای بهای تو

دین را جمال و زینت بی حد بود همی

در هند و روم و ترک نباشد نشان شیر

تا رای تو چو روی مهند بود همی

خاک ستانهٔ تو ، که چرخ سیادتست

از روی چرخ افزون مسند بود همی

کردار تو بخیر مشهر شدست و باز

گفتار تو بصدق مؤید بود همی

فضل تو و سخاوت تو ده قصیده اند

کان را ثبات ذکر مخلد بود همی

اسباب ملک از تو مهیا شود همی

و ارکان شرع از تو مشید بود همی

آن زمره را که فاضل تحصیل دولتند

اندر زمانه صدر تو مقصد بود همی

چشم مخافان تو و روز حاسدانت

از هیبت تو ابیض و اسود بود همی

هر عالمی ، که مشکل آفاق حل کند

در مجلس تو عاجر ابجد بود همی

یک نکتهٔ کمینه ز انواع دانشت

سرمایهٔ خلیل و مبرد بود همی

تا رونق کمال ندارد بنزد عقل

هر جا که از علوم مجدد بود همی

بادا مرکب از تو همه مفردات مجد

تا در سخن مرکب و مفرد بود همی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای پناه همه مسلمانی

رافع بن علی شیبانی

تاج دینی و از مکارم تو

همه اصحاب دین بآسانی

در معالی بلند مرتبتی

در معانی فراخ میدانی

دیدهٔ عزم و حزم را بصری

قالب علم و حلم را جانی

همه عین وفا و مکرمتی

همه محض سخا و احسانی

در بزرگی ز روی اصل و نسب

افتخار معد و عدنانی

در سخاوت کریم آفاقی

در شجاعت سوار گیهانی

چون تو از بهر حمله برخیزی

فتنه از روزگار بنشانی

تیغ تو وحش و طیر را در دشت

کرده هنگام حرب مهمانی

بگه بزم و رزم از کف وتیغ

هم زرافشان و هم سرافشانی

همه در بزمگاه در پاشی

هر چه در رزمگاه بستانی

شاکر جود و ذاکر فضلت

هم عراقی و هم خراسانی

هر چه در وصف تو همی گویند

بحقیقت هزار چندانی

سرورا ، بنده را ستانهٔ تو

در خوشی روضه ایست رضوانی

درد افلاس بنده را گه جود

باعطاهای جزل درمانی

نظر همت مبارک تو

برد ز احوال من پریشانی

عز و جا هم بخدمت تو فزود

ای بهر عز و جاه ارزانی

منم آن کس که شکر نتوانم

تویی آن کس که قدر من دانی

تا که تشبیه قد خوبان هست

در غزلها بسرو بستانی

حفظ یزدان نگاهبان تو باد

که نگهبان دین یزدانی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

عشق جانان غایت مقصود جان گردد همی

کلبهٔ احزان بیادش گلستان گردد همی

وصل او پیرایهٔ شادی دل باشد همی

هجر او سرمایهٔ تیمار جان گردد همی

طرهٔ شبرک او بر عارض چون روز او

غالیه گویی تراز پرنیان گردد همی

طلعتی دارد چنان زیبا ، که خورشید فلک

هر شبانگاهی ز شرم او نهان گردد همی

تا بروز حشر فرش کامرانی گسترد

هر که روزی بر وصالش کامران گردد همی

غمزه و ابروی او ایر و کمان وز سهمشان

قیامت چون تیر من همچون کمان گردد همی

گر سبکدل گردد از غم هست جای آن ، از آنک

بر دل من بار عشق گردد او گران گردد همی

در فراق آن نگار گل رخ شمشاد قد

لالهٔ رخسار من چون زعفران گردد همی

ز آب چشم من ، که با خون جگر آمیخته است

خاک کوی برنک زعفران گردد همی

در چنین محنت چرا باید کسی کز جان و دل

بندهٔ درگاه مخدوم جهان گردد همی؟

نصرة دین ، اتسز غازی ، که رای صایش

پیشوای انجم هفت آسمان گردد همی

آن خداوندی ، که دست او بوقت مکرمت

آفت سرمایهٔ در یاو کان گردد همی

آن عدو بندی ، که از عدلش در اطراف زمین

دزد رهزن رهنمای کاروان گردد همی

هست او صاحب قران ، نی نی ، که اندر یک زمان

صد کس از اقبال او صاحب قران گردد همی

بارهٔ عزمش بمیدان مهمات اندرون

با قضای آسمانی هم عنان گردد همی

رایت فرخندهٔ او در امارات ظفر

ناسخ نام درفشش کاویان گردد همی

تیر طایر شکل او را در مجال معرکه

سینهٔ ارباب بدعت آشیان گردد همی

خصم را ز آسیب گرز او بوقت کارزار

استخوان در تن چو مغز استخوان گردد همی

از برای خدمت درگاه او چون بندگان

از معجره آسمان بسته میان گردد همی

ای خداوندی ، که از بهر ثنای بزم تو

سوسن اندر بوستان باده زبان گردد همی

خیل اجرام فلک را همت والای تو

از محلی سخت عالی دید بان گردد همی

قدر تو بر اوج گردون مستقر سازد همی

رای تو بر گنج دانش قهرمان گردد همی

صیت عدل تو چنان مشهور شد ، کز خوف او

گرک مرا غنام ضایع را شبان گردد همی

چون بمیدان اندر آیی شهپر روح الامین

مرکب فتح ترا بر گستوان گردد همی

گرد ، کان از نعل شبدیز تو خیزد از زمین

توتیای چشم ابنای زمان گردد همی

آن زمان کان نیزهٔ خطی تو بی هیچ نطق

خط اوراق ظفر را ترجمان گردد همی

هر که یک نظرت نه بر وفق مراد تو کند

درد و چشم او مژع همچون سنان گردد همی

هر چه در اخبار و آثار ملوک آورده اند

خلق را ز اخلاق پاک تو عیان گردد همی

در همه اکناف عالم در ، بعهد کودکی

نام تو اندر معالی داستان گردد همی

در جوانی رای پیر رای پیران کسب کردی ، لاجرم

حضرت تو مرجع پیر و جوان گردد همی

فرش تمکین گستراند در بسیط شرق و غرب

هر کرا صدر رفیع تو مکان گردد همی

تا مکان گوهر و زر عرصه های باغ و راغ

از سخای نو بهار و مهرگان گردد همی

باد عز و دولت تو جاودان ، از بهر آنک

از تو عز دولت حق جاودان گردد همی

حشمت تو بی کران بادا ، که اندرون شرع

دستبرد صولت تو بی کران گردد همی

باد امر تو روان اندر جهان ، تا کوکبی

در صمیم قبهٔ خضرا روان گردد همی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

نگارینا ، بهر معنی تمامی

دل از وصل تو یابد شاد کامی

بقامت حسرت سرو بلندی

بطلعت غیرت ماه تمامی

ثغوزک مثل عقدالدر حسنا

و عقدالدر متشق النظامی

و مجهک کالهلال اذاتبدی

یشق سناه اودیةالظلامی

خور تابان ، که سلطان نجومست

کند پیش جمال تو غلامی

پریروی و پری خویی و با ما

نه جفت جامه و نه یار جامی

جبینک ساطع کالبرق ، منه

جفونی هاطلات کالغمامی

و جفنک لیس یدعی الجفن الا

و فی الحاظه عمل الحسامی

ببوس و غمزه همچون نوش و نیشی

بجعد و طره همچون صبح و شامی

اگر رویم چو زر پخته کردی

سزد ، زیرا ببر چون سیم خامی

یمللنی فراقک کل میل

علی لهب شدید الاضطرامی

ابیت و فی جفونی ماء حزن

و ما بینالضلوع نطی غرامی

تو ، ای موی نگار ، از روی معنی

همه مشکی ، اگر چه زلف نامی

معطر کرده عالم را نسیمت

مگر خلق شهنشاه انامی

کریم فی السخا کفیه بحر

خضیم زاخر الامواج طامی

شعارنهاه للایام زین

و حصن علاء للاسلام حامی

برای او جهان ملک روشن

بسعی او درخت عدل نامی

جناب فرخ او زایران را

شده چون خطهٔ کعبه گرامی

صفاءالبشر من لعناه بادا

و غیثالبر من غیاه حامی

و منه الملک محمل النواحی

و منه الشرع مرعی الذمامی

خداوندا ، تویی کزداد و دانش

امور دولت و دین را قوامی

جهان را آسمان افتخاری

هدی را آفتاب احترامی

ولیک فی سعود و ابتهاج

و خصمک فی عناء و اغتمامی

فهذا ساحب ذیل الامانی

و هذا شارب الکاس الحمامی

نه همچون عزم تو شمشیر هندی

نه همچون رای تو شعر ای شامی

ظفر با تو خرامد ، هر کجا تو

ز بهر نصرة ملت خرامی

فدیتک قد عمرت برغم دهر

بناء مفاخر بعد انهدامی

فمنک ملکت ناصیة المباعی

ومنک بلغت قاصیةالمرامی

مرا پیرایهٔ امنی و یمنی

مرا سرمایهٔ نامی و کامی

جهان پر بند و دام حادثانست

مرا اصل امان زان بند و دامی

بقیت منعما و حماک کهف

یلوذ به جماهیر الانامی

و قدرک راسخ البیان راس

و مجدک شامخ الار کان سامی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

مراست عشقی افتاده با تو ، لم یزلی

غزل تو گویم ، که لایق غزلی

ز حکم لم یزلی عشق تو رسید بمن

چگونه دفع توان کرد حکم لم یزلی ؟

منم که در همه عالم بعاشقی مثلم

تویی که در همه گیتی بدلبری مثلی

بچهره چون قمری ، بلکه حسرت قمری

ببوسه چون عسلی ، بلکه بهتر از عسلی

اگر شکوفه نماند برخ ازو عوضی

و گر بنفشه نپاید بزلف ازو بدلی

گهی بطرهٔ طرار صبر من ببری

گهی بغمزهٔ غماز جان من بخلی

بتو بنازد خوبی ، چنانکه مجد و علو

بشمس دین پیمبر محمدبن علی

اجل نظام معالی ، جمال ملت و دین

که اوست خسرو آفاق را صفی و ولی

کریم طبع بزرگی ، که فرع خدمت اوست

کرامت ابدی و سعادت ازلی

بنای دین هدی را دلش عماد و اساس

قضای دین کرم را کفش وفی و ملی

بزرگوارا ، دریا دلا ، بعلم و بحکم

ستودهٔ اممی و گزیدهٔ مللی

شعار شرع ز تو گشت ظاهر و در دهر

ز هیبت تو نه زنار ماند و نه عسلی

ز روی فضل و کرامت خزانهٔ حکمی

بوقت جود و سخاوت نشانهٔ املی

چو نکته گویی در بزم ناشر درری

چو خامه گیری در دست ناشر حللی

نه آفتابی و مر اعتدال عالم را

چو آفتاب فروزان بنقطهٔ حملی

ضمیر پاک تو داند چگونه می یابد

همه علوم جهان سربسر خفی و جلی

بقای مدت تو باد در حریم دول

که تو بدولت شایسته زینت دولی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4331736
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث