به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

زهی ! جمال تو بر ماه کرده طنازی

سزاست بر سر خوبان ترا سرافرازی

بچشم طنز کنی گر کنی بماه نظر

بدان جمال ترا هست جای طنازی

بدست قهر ز لشکر گه جمال همی

سرای پردهٔ خورشید را براندازی

تو خود نتازی و ندر صف نکو رویان

همی خرامی و از نیکویی همی تازی

مرا تو گویی : بازیست عاشقی ، آری

شدست عشق تو بازی و لیک جان بازی

چو بربط از تو بسی گوشمال یافته ام

بدان امید که چون بربطم تو بنوازی

بحسن خویش چنان غره ای ، که در عالم

بهیچ کس زرعونت همی نپردازی

ز هجر آن لب چون انگبین چرا چندین

مرا بر آتش حسرت چو موم بگدازی؟

بچشم جان بربایی ، مگر که چشم تو کرد

بجان ربودن با تیغ شاه انبازی؟

علاء دولت ، خوارزمشاه ، فخر ملوک

ابوالمظفر اتسز ، شهنشه غازی

خدایگانی ، کز خسروان عالم اوست

بتیغ هند نگهبان ملت تازی

خدایگانا ، اعدای شرع بگریزند

چو باره تازی واندر مصاف بگرازی

گهی بکوشش جان مخالفان سوزی

گهی ببخشش کار موافقان سازی

بوقت انس همه بادهٔ ظفر نوشی

بوقت حرب همه بارهٔ ظفر تازی

طریق نشر مساعی ورزی

بسوی کسب معالی و محمدت تازی

بروز معرکه رعد از هوا نیارد کرد

بپیش نعرهٔ کوس تو چیره آوازی

کهین غلام تو در رزم رستم سگزی

کمین ندیم تو در بزم صاحب رازی

جهان قبول کند هر چه آن تو انجامی

فلک تمام کند هر چه آن تو آغازی

بدست عدل تو باطل کنندهٔ ظلمی

ز خوان جود تو سیری دهندهٔ آزی

همیشه تا صف چرخ هست غداری

همیشه تا اثر صبح هست غمازی

بنزد ایزد اعزاز تو فزون بادا

که از ملوک جهان تو سزای اعزازی

مخالف تو جز اندر عنا و رنج مباد

زرشک آنکه تو اندر نعیم و در نازی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

جانا ، لب چون شراب داری

رخساره چو آفتاب داری

در پیش ضیای آفتابت

از ظلمت شب نقاب داری

جمله نمکی و جان ما را

بر آتش غم کباب داری

بی آن لب چون شکر ، تنم را

همچون شکر اندر آب داری

زان نرگس نیم خواب ، چشمم

محروم شده ز خواب داری

پیوسته ره فراق پویی

همواره سر عتاب داری

پشت طربم شکسته خواهی

باغ خردم خراب داری

ای روی تو رحمت الهی

تا چند مرا عذاب داری؟

تو جفت ربایی و دلم را

نالنده تر از رباب داری

در انده تو درنک دارم

در کشتن من شتاب داری

ای تافته زلف ، باز آخر

تا کی دل من بتاب داری؟

صبرم چو عقاب صید کردی

گرچه صفت غراب داری

ای تن ، تو جزع مکن و گر چند

اندیشهٔ بی حساب داری

خوش باش ، که بارگه خسرو

از حادثها مآب داری

خوارزمشه ، آنکه از قبولش

هم منصب و هم نصاب داری

ای آنکه دیار مشرکان را

از تیغ در اضطراب داری

آنی که ز باد حمله در رزم

بنیاد فلک خراب داری

وز خون عدو بروز هیجا

آفاق پر از خضاب داری

بر بر باغ امید خلق دستی

بارنده تر از سحاب داری

یک لفظ سؤال سایلان را

صد بدرهٔ زر جواب داری

کردار همه صالح دانی

گفتار همه صواب داری

در هر سخنی که تو بگویی

مضمر شده صد کتاب داری

دریای حیات حاسدان را

بی آب تر از سراب داری

از آتش تیغ جان گردان

پیوسته در التهاب داری

در دست شهان عنان نپاید

تا پای تو در رکاب داری

با محمدت اتصال جویی

وز منقصت اجتناب داری

در کل جهان بفضل مردی

کس نیست کزو حجاب داری

شاها، بدو دودمان عالی

از دو طرف انتساب داری

و امروز ز انتساب بگذشت

ملکی که باکتساب داری

باروی بتان نشاط کن زانک

هم دولت و هم شباب داری

رو ملک طرب گزین ، که ملکی

فارغ شده ز انقلاب داری

آن به که برغم خصم پیوست

در کف قدح شراب داری

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

هدی را ز سر تازه شد روزگاری

پدیدد آمد اسلام را کار و بار ی

بشاه جهانگیر اتسز ، که گیتی

ندید و نبیند چنو شهریاری

نه چون او در ایوان بخشش جوادی

نه چون او بمیدان کوشش سواری

دهد بر کفش بوسه هر کامرانی

برد بر درش سجده هر نامداری

ظفر را اعلام او اعتدادی

هنر را بایام او افتخاری

نهیب سر تیغ کشور ستانش

جهان کرده بر دشمنان چون حصاری

سحاب کف راد گوهر فشانش

خزان کرده بر بوستان چون بهاری

کف مشتری بر سر او فشاند

چو آرد ز گنج سعادت نثاری

فلک سرمهٔ چشم اقبال سارد

چو برخیزد از سم اسبس غباری

ایا کامگاری ، که گشت زمانه

نیاورده مانند تو کامگاری

ولی را ز آفاق سازنده آبی

عدو را ز اخلاق سوزنده ناری

نه چون تو برزم اندرون کینه توزی

نه چون تو ببزم اندرون بردباری

شب انتقام ترا نیست روزی

گل اصطناع ترا نیست خاری

چو نیلوفری از خون گردان

کند عرصهٔ معرکه لاله زاری

ز غاری کند پیکر کشته کوهی

ز کوهی کند طعنهٔ نیزه غاری

ز خون دلیران جهان گشته بحری

کزان بر نخیزد بجز جان بخاری

بهر سو سر سرکشی او فتاده

بخون در دهان باز چون کفته ناری

هنر بر فنا پنجه بر کار کرده

نجوید بجز زندگانی شکاری

تو آثار مردانگی کرده پیدا

در آن صعب روزی ، در آن هول کاری

خرامان بزیر اندرت باد پایی

فروزان بدست اندرت آبداری

بدلها در از تف رمحت لهیبی

بسرها در از جام تیغت خماری

ترا عصمت ایزدی یار بوده

به از عصمت ایزدی نیست یاری

الا تا بود اختری را مسیری

الا تا بود گنبدی را مداری

مبادا ز مهر تو فارغ ضمیری

مبادا ز نام تو خالی بیاری

ترا باد نصرة کهین کارسازی

ترا باد دولت کمین پیشکاری

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

تا کی از عشق تو کشم خواری؟

تا کی از هجر تو کنم زاری ؟

چند با من جفا کنی آخر ؟

شرم بادت ازین جفا گاری

زان دو زلف چو ابر پیوسته

بر سر من بلا همی باری

دل ربودی ز دست من ، بحلی

جان ربایی و دست آن داری

آفت جانی و شگفت اینست

که بجان کردمت خریداری !

تو دل و جان و دیده ای که نخست

از دل و جان دیده بیزاری

بندهٔ حضرت خداوندم

تا چنین بی کسم نپنداری

شمس دینم ز دست نگذارد

اگرم تو ز دست بگذاری

آسمان علو ، که پیشش پست

آسمان در بلند مقداری

کامگاری ، که با تبسط او

چرخ بنوشت فرش غداری

نامداری، که با تحفظ او

دهر بسترد نقش مکاری

آنکه بی سعی او روان نشود

مرغ روزی ز دام دشواری

و آن که با عدل او گله نکند

چشم فتنه ز رنج بیداری

حشمت او ز شخص قهاران

برکشیده لباس قهاری

همت او ز فرق جباران

در ربوده کلاه جباری

دور کرده وقایع عدلش

از دل زایران گران باری

سرورا ، با عطای تو نزند

بحر پرمایه لاف بسیاری

تویی آن کس که با سخا جفتی

تویی آن کس که با کرم یاری

در معالی سپهر تأثیری

در بزرگی زمانه آثاری

همچو ایمان مطهر از عیبی

همچو دولت منزه از باری

کی گزاید ترا رکاکت یار ؟

که تو با صدق صاحب الغاری

سرورا ، آمدم بزنهارت

کز حوادث تو حصن زنهاری

حافظ جان و جاه اشرافی

کافی نام و نان احراری

من بیمار را جوار تو هست

بخوشی همچو سایه دیواری

در مضیق بلا و رنج مرا

نبود زین سپس گرفتاری

تا بود نزد عاشقان معروف

طرهٔ دلبران بطراری

بادت از چرخ هر زمان اقبال

بادت از بخت هر زمان یاری

از سر کلک تو عدوی ترا

چون سر کلک تو نگونساری

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ز عشقت ، ای عمل غمزهٔ تو خون خواری

بسی کشید تن مستمند من خواری

مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان

چگونه عیشی ؟ با صد هزار دشواری

بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی

بدان دو زلف سیه روز من سیه داری

طلب همی کنی آزار من ، خداوندا

روا بود که مرا بی گنه بیازاری ؟

کسی که پای تو بوسد چگونه دل دهدت

که همچنین بگزافش ز دست بگذاری ؟

بنفشه قد و سمن موی و لاله اشکم از آنک

بنفشه جعد و سمن ساق و لاله رخساری

گهی بگریم بر یاد تو بصد حسرت

گهی بنالم در عشق تو بصد زاری

اگر هزار چو من در فراق خود بکشی

از آنت باک نیاید ، زهی ستمگاری!

مکن برنج گرفتار بیش ازین دل من

کزان بود بقیامت ترا گرفتاری

ز دست جور توام کشته گیر ، اگر ندهد

مرا عنایت عدل خدایگان یاری

علاء دولت ، شاهی ، که دولت تیغش

ببرد از سر بدخواه باد جباری

خدایگانی کاجرام چرخ را با او

منازعت نرسد در بلند مقداری

بعهد دولت او در جوار افضالش

برست دیدهٔ فتنه ز رنج بیداری

بدوست طایفهٔ شرع را قوی دستی

وز وست قاعدهٔ شرک را نگونساری

چو ابر بارد هنگام مکرمت کف او

ولیک عادت او نیست جز گهرباری

مظفرا ، تویی از خسروان ، که در گیتی

بدانچه یافته ای ، از علو ، سزاواری

نجوم چرخ نیارند زد همی ز حیا

بپیش کثرت فضل تو لاف بسیاری

ستاره را نرود با تو هیچ بوالعجبی

زمانه را نرود با تو هیچ مکاری

کسی که با تو طریق مخالفت سپرد

بیک زمانه بدو چنگ فناش بسپاری

بتیر تیز ، فلک را اگر بخواهی تو

ز سقف دایرهٔ آسمان فرود آری

بپایگاه و برفعت تو سپهر تأثیری

بدستگاه و بحشمت زمانه آثاری

حریم صدر تو احرار از آن گزیدستند

که از جفای زمانه پناه احراری

همیشه تا که جهان راست فعل بد عهدی

همیشه تا که فلک راست پیش غداری

امانت باد ز دست فنا و قهر ، که تو

فنای مبتدعانی و قهر کفاری

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای طلعت تو بر فلک حسن مشتری

من مشتریت را بدل و دیده مشتری

تو مشتری نه ای ، که ببازار نیکویی

صد مشتریست روی ترا همچو مشتری

گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را

حقا که از جوانی و اقبال خوشتری

با طلعت چو لاله و زلف چو سنبلی

با عارض چو سوسن و حسن چو عبهری

از چهره رشک مشتری و ماه و زهره ای

وز طره شرم غالیه و مشک و عنبری

من چون در آب شکرم از عشق و باز تو

با لطف و حلاوت آبی و شکری

طیره ز نقش چهرهٔ تو نقش ما نوی

خیره ز شکل صورت تو شکل آزری

گر من بنفشه بر شدم از زخم کف ، رواست

ایدون که تو بنفشه عذرا و سمنبری

من سیم و زر زاشک وز رخسار ساختم

تا دیدمت که شیفته بر سیم و زری

ما را غم تو کرد توانگر بسیم و زر

وندر زمانه چیست ورای توانگری ؟

در کار من فتاده زره وار صد گره

تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری

زلف تو شد زره گر و عارض بزیر او

از بیم تبغ غمزه گرفته زره وری

ای حسن تو گذشته ز غایت ، نگشت وقت

کاخر یکی بسوی در بنده بگذری ؟

گیتی بچشم کینه بمن هیچ ننگرد

گر تو بچشم مهر بمن هیچ بنگری

پیدا و ظاهرست از احوال ما دوتن

آثار عاشقی و امارات دلبری

چونانکه بر صحیفهٔ کردار شهریار

آیات خسروی و علامات سروری

خسرو علاء دولت و دین ، اتسز ، آنکه هست

شمشیر او وقایهٔ دین پیمبری

شاهی ، که در زمانه بدست وفا و عدل

اندر نوشت فرش جفا و ستمگری

شاهی ، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان

تیغ چو ذوالفقار ز بازوی حیدری

چون علم ذات او ز مثالب شده جدا

چون عقل شخص او ز معایب شده بری

ارزاق را مکارم او کرد تفرقه

و آمال را صنایع او داد یاوری

در روزگار دولت او اهل فضل را

با گشت روزگار نماندست داوری

تابندگان گنبد فیروزه نام را

در نیک و بد اشارات او کرد رهبری

ای برج فضل و پیکر دانش بمعرفت

برتر هزار بار ز برج دو پیکری

از روی قدر ناسخ هر هشت گنبدی

وز روی عدل راعی هر هفت کشوری

اصل جلالتی ، تو مگر چرخ اعظمی ؟

محض سعادتی ، مگر تو سعد اکبری

در حزم با ثبات زمین مسطحی

در عزم بامضای سپهر مدوری

از قول و فعل قوت شرعی و ملتی

وز طعن و ضرب آفت درعی و مغفری

هم بحر داشتی تو و هم کان بخششی

هم روی دولتی تو و هم پشت لشکری

با اقتدار بادی و با احتمال خاک

با اصطناع آبی و با هول آذری

آنچ آمدست از تو بکفار شرق و غرب

آمد ز مرتضی بجهودان خیبری

رخت افکند سعادت و منزل کند شرف

هر جا که تو بساط عنایت بگستری

اسلام را ز فتنهٔ یاجوج حادثات

سدیست حشمت تو ، ولیکن سکندری

هر نقطه ای ز جاه ضمیر تو عالمی

هر شعله ای زرای منیر تو اختری

بحریست مردمی و تو در وی چو لؤلؤیی

کانیست خسروی و تو در وی چو گوهری

از محض کبریا و بزرگی مرکبی

وز عین اصطناع و مروت مصوری

معدوم شد ز جود تو نام مطوقی

منسوخ شد ز صدق تو رسم مزوری

در احترام چون شب قدری ز روی قدر

وندر مصاف با فزع روز محشری

در زیر پای بارهٔ چون باد وقت حرب

سرهای سرکشان همه چون خاک بسپری

شخص مخالفان تو در موت احمرست

تا تو بروز معرکه با تیر اخضری

اندر پدید کردن روزی و روز خلق

گردون دیگری تو و خورشید دیگری

در رزم و بزم زینت میدان و مجلسی

وز تیغ و تیر حافظ محراب و منبری

چون جان پاک با همه چیزی موفقی

چون بخت نیک بر همه کاری مظفری

سرمایهٔ تظاهر ملکی و دولتی

پیرایهٔ تفاخر کلکی و خنجری

شایسته سیرتی تو و بایسته صورتی

محمود و مخبری تو و مسعود منظری

باطل شده ز طعنهٔ تو رسم رستمی

ایران شده ز حملهٔ تو قصر قیصری

صد طوس و نوذرست کمینه غلام تو

گفتن ترا خطاست که : چون طوس و نوذری

فردوس و کوثرست سرای عطای تو

جاوید زی ؟که صاحب فردوس و کوثری

پر شد وثاق صادر و وارد بعهد تو

از در معدنی وز دیبای ششتری

ای اختر سعادت و نیکی ، خلاف تو

اصل شقاوتست و اساس بد اختری

اندر شمار ملک تو آورد کردگار

هر چیز کز نوادر ایام بشمری

من بنده بر افضل ایام مفخرم

چونانکه بر ملوک زمانه تو مفخری

مداح غیر من نسزد مجلس ترا

ناید بهیچ حال ز افسار افسری

صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست

هر خلد را گزیر نباشد ز کوثری

تو شاه سروری و نباشد بهیچ روی

لایق بتو ثنای یکی مشت سرسری

بحرست خاطر من و درست لفظ من

در نظم و نثر این دو زبان : تازی و دری

با لفظ من نعیب بود نکتهٔ حبیب

از نظم من حقیر شود گفتهٔ سری

از هر دری هزار هست بنده را

وین فخر بس که : چون دگران نیست هر دری

شعری و نثری را ببلندی و مرتبت

با شعر و نثر بنده نباشد برابری

فرزند وار مدح تو طبعم بپرورد

با مدح تست طبع مرا مهر مادری

ایمان و حب صدر تو هر دو گرفته اند

اندر صمیم جان من الف برادری

از بندگی تست مرا نام خواجگی

وز کهتری تست مرا عز مهتری

زربافت از تو بنده و اینک بشکر کرد

گوهر نثار بر سرت ، ای شاه گوهری

ممدوح عنصری اگر اکنون بزیستی

آموختی ز جود تو مداح پروری

این دولت مبارک و این بارگاه را

دانی که نیست چاره ز چون من ثنا گری

شیطان همیشه تا بصفا نیست چون ملک

انسان همیشه تا بصفت نیست چون پری

بادا معظم از شرفت قدر مملکت

بادا منظم از هنرت عقد سروری

داده رضا بصدر تو گیتی ببندگی

بسته میان بپیش تو گردون بچاکری

ای خورده بر افاضل عالم زمال تو

چندان بزی که از همه لذات بر خوری

تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبرست

با زلف عنبری زی و قد صنوبری

بر تو گشاده باد در کام و بسته باد

در ملک این سریت سعادت آن سری

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای سال و ماه پیشهٔ تو رادی

در هر دلی ز رادی تو شادی

گشتی ستوده نزد همه گیتی

زین سنت ستوده که بنهادی

بار دگر بعهد تو شده تازه

منسوخ گشته قاعدهٔ رادی

بی حد دقیقهای هنر دیدی

بی مر خزانهای درم دادی

دارند از خصار تو پیوسته

آزادگان عالمی آبادی

نگزید هیچ عاقل و نگزیند

در بندگی صدر تو آزادی

عدل تو از بسیط جهان یکسر

اندر نوشت مفرش بیدادی

بس فتنهای دهر که بنشاندی

بس عقدهای چرخ که بگشادی

از تو همیشه فضل و کرم زاید

گویی ز بهر فضل و کرم زادی

هنگام وقفه کردن چون کوهی

هنگام حمله بردن چون بادی

جاوید باد مدت تو ، زیرا

اسلام را اساسی و بنیادی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

نگارا تا تو از سنبل تراز ارغوان کردی

رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردی

ز مشک روی من کافور پیدا گشت از آن حسرت

که تو کافور روی خود مشک اندر نهان کردی

چون ماه آسمان تا روی تو خرمن زد از عنبر

مرا از عشق سرگردان چو ماه آسمان کردی

بصنعت در جوار عدل ظلمی را امان دادی

بحیلت از کنار شرع کفری را عیان کردی

ز عشق آتش زدی چندان بدلها در ، کز آن آتش

همه اطراف روی خود سراسر پر دخان کردی

گل لعلست خد تو که در مشکش وطن دادی

شب تیره است خط تو که بر روزش مکان کردی

تو کردی روز و شب جمع و فلک زین ممتحن گردد

درین معنی همانا تو فلک را امتحان کردی

حصاری ساختی از خط بگرد عارض وزان پس

ملاحت را درو تا حشر جانا ، جودان کردی

جهان مر نیکویی را کرد اسیر تو بدان معنی

تو چون خو را اسیر خدمت شاه جهان کردی

علاء دولت و دین ، آنکه گوید دولت و دینش :

همیشه کامران بادی! که ما را کامران کردی

خداوندای ، که گر با خاک درگاهش قرین گردی

جهان گوید : هنی بادت که با دولت قران کردی

چو بوسیدی کف او جرم گردون زیر پی سودی

چو بگزیدی در او ، اسب دولت زیر ران کردی

ایا شاهی، که چشم فتنه در خوابست از آن روزی

که تو در صحن عالم عدل خود را پاسبان کردی

اگر از بحر درخ خیزد و گر از کان گهر زاید

بجود و فضل دست و دل بسان بحر وکان کردی

بهنگام عطا دادن ، بوقت کینه آهختن

ولی را طرب کردی عدو را با فغان کردی

چرا پیراهن صبری ندوزد خصم تو ؟ گر تو

دلش چون دیدهٔ سوزن ، تنش چون ریسمان کردی

بسان خاک حزمت را بهر وقتی سکون دادی

بسان باد عزمت را بهر جایی روان کردی

هر آنکس کو زبان را کرد مطلق بر خلاف تو

تن او را اسیر حبس و محنت چون زبان کردی

تو از کاشانهٔ فطرت ، که با وصف حسن بودی

جهان را از علامات سعادت چون چنان کردی

هم اندر طینت آدم بدانشها ضمین گشتی

هم اندر رتبت حوا بروزیها ضمان کردی

هر آن خطی که مشکل بود بر گردون فرو خواندی

هر آن سری که مجمل بود در گیتی بیان کردی

بنان خویش را در ملک بخشی تولیت دادی

بیان خویش را بر گنج دانش قهرمان کردی

شرنگ دوستانت را بلذت چون شکر کردی

بهار دشمنانت را بصورت چون خزان کردی

چو بنمودی جبین خویش در هیجا سواران را

بسا مرد مبارز را که در صورت جبان کردی

هر آن غولی که در بیدا مضل کاروان بودی

زبیم عدل خویش او را دلیل کاروان کردی

بدان بقعه که کبکی بود بازی را امین کردی

در آن خطه که میشی بود گرگی را شبان کردی

سخن نور از حکم گیرد ، حکم جفت سخن کردی

بنان جاه از کرم گیرد ، کرم یار بنان کردی

بعون یار پیر و نصرة بخت جوان بنگر

چگونه صدر خود را مرجع پیر و جوان کردی؟

هر آنچ از وی ثنا یابی ، ز بخت نیک آن جستی

هر آنچ از وی دعا بینی ، بعمر خویش آن کردی

بسی بی خانه را دیدم که آمد سوی صدر تو

مرو را مدتی نزدیک قطب خاندان کردی

من بی نام و بی نانرا ، چو بگزیدم جناب تو

چنان کز جود فضل تو سزد با نام و نان کردی

بسان روبهی بودم بدام روزگار اندر

مرا در روضهٔ اقبال خود شیر ژیان کردی

بسعی خود طرب را با دل من آشتی دادی

بلطف خود فلک را بر تن من مهربان کردی

شکفته باد عیش تو ، چو باغ نو بهاران را

برای سایلان از زر چو باغ مهرگان کردی

ز شادی رنگ و روی تو بسان ارغوان بادا

که اشک دشمنان از غم برنگ ارغوان کردی

بعقبی در ، ز پیغمبر شفاعت بی کران بادت

که در دنیا بدینش در شجاعت بی کران کردی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

گر ز وصل توام نصیبستی

روضهٔ عیش من خضیبستی

هم ز راحت مرا نصابستی

هم ز دولت مرا نصیبستی

وقت دفع مصایب گیتی

تیر تدبیر من مصیبستی

شمع لذات من منیرستی

شاخ آمال من رطیبستی

داعی فکرت مرا گه نظم

گر ز تحسین تو مجیبستی

همه ابیات من بدیعستی

همه الفاظ من عجیبستی

عیش من ، گر ببوسی کف تو

بهتر از وصلت حبیبستی

حال من ، گر ببینمی در تو

خوشتر از غفلت رقیبستی

آب لطفت، اگر بمن رسدی

دل من کی پر از لهیبستی؟

نیستی جان من ز غم بیمار

گز مرا جاه تو طبیبستی

گر ز من هجر تو بعیدستی

ور بمن وصل تو قریبستی

وقت انشاد مدح تو لحنم

همچو الحان عندلیبستی

وز غراب عنا عدوی مرا

همه اطلال پر نعیبستی

دیدهٔ ناصحم قریرستی

سینهٔ حاسدم کئیبستی

گر مرا در مراسم آداب

همچو اخلاق تو ادیبستی

نزد ابنای روزگار مرا

در صبی حرمت مشیبستی

خاصه آنسروی که گر ذاتش

نیستی سروی غریبستی

عالم منقبت ، که کردی فخر

عالم ار بر درش نقیبستی

بر افاضل جهان نبودی تنگ

گر چو درگاه او رحیبستی

کس نکردی گنه ، اگر دوزخ

چون تف خشم او مهیبستی

قدرش ار داعیبی فرستادی

چرخ گردانش مستجیبستی

گر ز خلقش هوا مدد بردی

همه آفاق پر ز طیبستی

گر دل دشمنانش ندریدی

چرخ کی با کف خضیبستی ؟

ای بزرگی که گر حبیب شدی

زنده ، راوی تو حبیبستی

ور لبیبی درین زمانستی

با ذکای تو نا لبیبستی

گر مصور شدی بلاغت تو

منبر فضل را خطیبستی

بتو این شعر کی فرستادی ؟

خادم از عاقل واریبستی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده

زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده

مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک

صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده

مشرب لذات جباران ازو تیره شده

خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده

باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار

با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده

گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او

صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده

او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده

او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده

نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا

عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده

در صفا مانند نفس عیسی مریم شده

در ضیا مانند دست موسی عمران شده

از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو

مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده

عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده

قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده

هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ

واصف نقش مسرات و خط احزان شده

چون ‌کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده

چون دهد انصاف، ازو دشوار‌ها آسان شده

او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را

همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده

گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک

حد او هنگام ضربت آفت سندان شده

جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده

باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده

بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر

نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده

اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست

حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده

او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح

دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده

گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال

پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده

پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده

عالم تأیید را اقبال او ارکان شده

مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه

حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده

با وجود سلسبیل مکرمات از دست او

زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده

حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده

دشمنان را هیبت او درد بی‌درمان شده

وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او

عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده

قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او

بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده

ملک را آثار او آثار افریدون شده

عدل را ایام او ایام نوشروان شده

ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو

حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده

با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو

خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده

ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود

مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده

گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب

اختران آسمان منقاد آن فرمان شده

کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا

کمترین فراش گشته، ‌کهترین دربان شده

گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده

نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده

نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد

در همه اطراف عالم نایب یزدان شده

حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده

آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده

هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو

معنی روح الامین و صورت انسان شده

ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم

بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده

از تو باسامان شده احوال ابنای هدی

لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده

هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد

هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده

آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون

آسیای مرگ گردان وغا گردان شده

همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده

همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده

از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب

اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده

چهره‌ها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده

تیغها از شخص‌ها چون لالهٔ نعمان شده

اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار

خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده

با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده

بداندیشان تو صحرا‌ی بقا زندان شده

یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو

در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده

خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت

از قبول حضرت تو صاحب اقران شده

تو چو پیغمبر شده‌ اندر وفا و حسن عهد

بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده

گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده‌

که دستم از توالت ‌منزل احسان شده

بوده‌ام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ

وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده

خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو

از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده

تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی

ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده

سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ

سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده

باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو

وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده

خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده

روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4333488
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث