به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای جهان از سر زلف تو معطر گشته

همه آفاق ز روی تو معنبر گشته

خوب چون یوسف پیغمبری و بی تو مرا

دیده چون دیدهٔ یعقوب پیمبر گشته

دهند و چشم تو چون پسته و بادام شده

زلف و بالای تو شمشاد و صنوبر گشته

چهرهٔ من ز فراق تو و دیده ز غمت

معدن زر شده و موضع گوهر گشته

خوار چون مردم درویش چرا باشم ؟اگر

هستم از چهره و از دیده توانگر گشته

کوی تو قبله شد و از قبل دیدن تو

بسر کوی تو عشاق مجاور گشته

عاشق ساغری و من ز پی خدمت تو

مصحف انداخته و بنده ساغر گشته

بوده من صاحب زهاد و کنون در عشقت

پیشوای همه اوباش قلندر گشته

لب تو آب حیاتست و مرا در طلبش

حال تاریک تر از راه سکندر گشته

چشم من در غمت ، ای گوهر دریای جمال

گوهر افشان چو کف شاه مظفر گشته

قطب دین ، اتسز غازی ، که برفعت قدرش

هست با کنگرهٔ چرخ برابر گشته

باطن روشنش از نور چو ظاهر بوده

مفخر فرخش از حسن چو منظر گشته

افسری بر سر او بخت نهاده بشرف

و اختران فلکش گوهر افسر گشته

در هنر وقت مجابات چو صاحب بوده

در وغا روز ملاقات چو حیدر گشته

در کف حادثهٔ گنبد اخضر اعداش

همه سرگشته تر از گنبد اخضر گشته

از غبار سپهش چشم فلک کور شده

وز صهیل فرسش گوش جهان کر گشته

ای یک انصاف تو صد سایهٔ طوبی بوده

وی یک انگشت تو صد چشمهٔ کوثر گشته

خانه فضل و حیا و تن اقبال و کرم

بمساعی تو معمور و معمر گشته

بیضهٔ دولت و اطراف جهان را بسزا

تیغ تو راعی و انصاف تو داور گشته

نام فرخنده و القاب بزرگت بجلال

فخر خاتم شده و زینت منبر گشته

حیدری روز وغا وز سر تیغ تو خراب

قلعهٔ خصم تو چون قلعهٔ خیبر گشته

شکر اندر دهن حاسد تو زهر شده

زهر در کام نکوه خواه تو شکر گشته

بانگ کوس تو شده نغمهٔ صور و ز فزع

عرصهٔ رزم تو چون عرصهٔ محشر گشته

آفتابی تو و از رایت فرخندهٔ تو

منهزم دشمن جان تو چو اختر گشته

پر ز دود و تهی از نور دل و دیدهٔ خصم

چون دل لاله و چون دیدهٔ عبهر گشته

مملکت چون فلک و رای تو خورشید شده

مکرمت چون عرض و جاه تو جوهر گشته

تو چون خورشید منور گه جولان و براق

زیر ران تو چو گردون منور گشته

تیغ بران تو تو مرگی ، که مجسم شده است

شخص میمون تو جانیست مصور گشته

تا بود ساحت بستان ببهار و بخزان

چون کف سایل تو پر گهر و زر گشته

باد تا حشر اشارات و ارادات ترا

دهر مأمور شده ، چرخ مسخر گشته

اندرست اسلام کرامات تو بی حد مانده

وندر ایام مقامات تو بی مر گشته

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

ای از همه خلق اختیار گشته

دین را سبب افتخار گشته

در کسب معالی دلیر بوده

بر اسب معانی سوار گشته

گردون ، که زمین را در و قرارست

از هیبت تویی قرار گشته

رخسارهٔ عیش مخالفانت

از باد عنا پر غبار گشته

تادیب موالیت پیشه بوده

تهذیب معالیت کار گشته

از بهر شرف هر دو دست دولت

در دامن تو استوار گشته

بر اهل هدی آفرینش تو

محض کرم کردگار گشته

فعلت همه اصل سداد بوده

ذاتت همه عین وقار گشته

دشمن ز شراب عداوت تو

سر گشتهٔ رنج خمار گشته

رایت فلک دولتست و او را

بر قطب اصابت مدار گشته

در حرب تو چون حیدری و تیغت

در دست تو چون ذوالفقار گشته

رمح تو ز اعجاز دولت تو

در دیدهٔ حساد خار گشته

با جود یمین تو کوه و دریا

از زر و گهر بی یسار گشته

اسرار نهان کوکب عشر

پیش دل تو آشکار گشته

خورشید بر آتش نهیب تو

بسیار کم از یک شرار گشته

آن لفظ تو کزوی گهر بر شکست

در گوش هنر گوشوار گشته

عفو تو چو سازنده نور بوده

خشم تو چو سوزنده نار گشته

امروز بعدل تو شده مؤدب

گردون که خلیع العذار گشته

خوارزمشه عادل ، ای قبولت

دفع ستم روزگار گشته

وی شرح مقامات تو جهان را

صدر ورق اعتبار گشته

بی دولت صدر تو بوده حاشا

یک مهنت من صد هزار گشته

بر من بد این بیشمار اختر

چون نعمت تو بیشمار گشته

از نکبت گردون لاجوردی

روزم بسیاهی چو قار گشته

در واقعهٔ روزگار گیتی

دور از تو مرا کار زار گشته

امروز دگر باره من بجاهت

بر کام دلم کامگار گشته

بر تخت امان مستقر گرفته

بر خیل طرب شهریار گشته

چو سرو شده در ریاض جودت

آن پیکر چون نی نزار گشته

دیدار تو ، ای آفتاب شادی

غمهای مرا غمگسار گشته

تا وقت بهاران بود زمین را

از سبزه شعار و دثار گشته

بادا ز اثرهای دستبردت

آثار هدی پایدار گشته

ذات تو جهان را ، ز شهریاران

تا روز قضا یادگار گشته

از آب دو چشم وز آتش دل

چون باد عدو خاکسار گشته

با صدر تو دولت شده مقارن

با بخت تو اقبال یار گشته

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

مایهٔ افتخار و صورت جاه

ای هدی را ز حادثات پناه

شمس دین آنکه عدل شامل او

بر سر خلق هست ظل الله

آن بد و پشت نیک خواه قوی

وان بدو حال بدسگال تباه

یک پیامش به از هزار حسام

یک غلامش به از هزار سپاه

کاه با عزم او گران چون کوه

کوه با هضم او سبک چون کاه

ای بر احوال آسمان واقف

وی ز اسرار روزگار آگاه

مژه پیکان شود در آن دیده

که کند سوی او بکینه نگاه

محمدت چون سپهر و طبع تو مهر

مکرمت چون عروس و دست تو شاه

همچو یوسف منزهی ز دروغ

همچو یحیی مطهری ز گناه

نه جهانی و نیستت نخصان

نه خدایی و نیستت اشباه

زده انواع سعد و پیروزی

بر جناب تو خیمه و خرگاه

آمده از تو محنت و نعمت

حضهٔ بدسگال و نیک خواه

آفتابی بوقت پاداشن

اژده های بوقت بادا فراه

فتنه نقش طلعت تو عیون

عاشق خاک حضرت تو شفاه

دهر مدحت گر تو بی اجبار

چرخ فرمان بر تو بی اکراه

سرورا بی قبول تو گشتست

همه انفاس من ز حسرت آه؟

بی گل و لالهٔ مکارم تو

خوار ماندم بسان خار و گیاه

هیچ باشد چو دیده بگشایم

جای خود بینم اندر آن درگاه

بیکی سعی مجلس عالیت

یافته صد هزار حشمت و جاه

پا کرده دراز با گردون

دست گردون زمن شده کوتاه

تا بود باغ جای لاله و گل

تا بود چرخ جای زهره و ماه

باد چشم مخالف تو سپید

باد روز منازع تو سیاه

بارگاهت مخیم اقبال

پایگاهت مقبل افواه

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

هست دولت را اساس و هست ملت را پناه

حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه

خسرو عادل ، علاء دولت ، آن کز عدل اوست

هم خلایق را امان و هم شرایع را پناه

مسند خوارزمشاهی تا مسلم شود بدو

شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه

داعیان کینه را تأیید او خستست جان

ساعیان فتنه را تهدید او بستست راه

در پناه دولت او کاه گردد همچو کوه

وز شکوه هیبت او کوه گردد همچو کاه

گر چه بی مهرست عالم، کی کند مهرش رها ؟

ور چه بد عهدست ، گیتی کی کند عهدش تباه؟

ماه تیره گردد از شرم جمالش وقت وقت

ابر نوحه گیرد از رشک نوالش گاه گاه

دست جود او گشاده مایهٔ دریا و کوه

پای قدر او سپرده تارک خورشید و ماه

یک پیام او نهد بر خصم بار صد حسام

یک غلام او کند در حرب کار صد سپاه

از نهیب او منقض گشته عمر بدسگال

وز عطای او مهنا گشته عیش نیک خواه

لفظ او چون لفظ یوسف فارغ از زرق و دروغ

ذات او چوت ذات یحیی خالی از لغو و گناه

جان دشمن وقت فرمانش چو فرمانش روان

پشت گردون پیش ایوانش چو ایوانش دو تاه

همت او را نماید ، گر بپستی بنگرد

چشمهٔ خورشید همچون چشم مور از قعر چاه

ای خداوندی که اطراف ممالک را هنوز

دارد از هر آفتی اطراف تیغ تو نگاه

دستگاه بحر داری پایگاه آسمان

اینت کامل دستگاه و اینت کامل پایگاه!

گر تو با اهل جهان موجود گشستسی چه شد؟

نه شود موجود گل با خار و لاله با گیاه ؟

تا که باشد عاقلی را از معالی افتخار

تا که افتد عالمی را در معانی اشتباه

تو کلاه خسروی دار و قبای عدل پوش

تو نظام مملکت افزای و جان خصم کاه

گاه طبع تو ز وصل نیکوان دیده طرب

گاه چشم تو بروی دلبران کرده نگاه

از قباه و از کلاه تو نصیب دشمنان

باد تصحیف قبا و باد مقلوب کلاه

همچو روی دلبران چشم عدوی تو سپید

همچو چشم نیکوان روز حسود تو سیاه

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

ای یک غلام تو بگه حرب صد سپاه

اندر جوار جاه تو اسلام را پناه

مقبل ترین عالمی و طالع ترا

هشت آسمان معسکر و هفت اختران سپاه

موج سخاوت تو رسیده بشرق و غرب

اوج جلالت تو گذشته ز مهر و ماه

روی ولی تو ز وفاق تو شد سفید

روی عدوی تو ز خلاف تو شد سپاه

تا بر سریر ملک نشینی بر غم خصم

بر تن قبای دولت و بر سر کلاه جاه

تصحیف گشته بر تن حساد تو قبا

مقلوب گشته بر سر اعدای تو کلاه

خورشید از آن قرار بگیرد همی بشب

تا پیش بارگاه تو حاضر شود پگاه

ای پادشاه عادل و ای آنکه در جهان

هم آفتاب ملکی و هم سایهٔ الاه

سی سال شد که بنده بصف نعال تو

بوده مدیح خوان تو بر تخت و مدح خواه

داند خدای عرش که هرگز نایستاد

چون بنده مدح خوانی در هیچ بارگاه

اکنون دلت ز بندهٔ سی ساله شده ملول

در دل ز طول مدت یابد ملال راه

از بنده یک گناه بسی سال مانده است

دانی اگر بچشم حقیقت کنی نگاه

لیکن مثل زننده : چو مخدوم شد ملول

جوید گناه چاکر بیچاره بی گناه

ای بس شبا! که در غم درگاه فرخت

نغنوده ام ز ناله و ناسوده ام ز آه

جانم شده تباه بدست مخالفان

عهد ولا و طاعت تو ناشده تباه

تو حق خدمت من مسکین نگاه دار

چونانکه حق خدمت تو داشتم نگاه

تا کاه پایدار نباشد بسان کوه

تا کوه بی قرار نباشد بسان کاه

بادا مقامگاه ولی تو اوج چرخ

بادا قرارگاه عدوی تو قعر چاه

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

زهی خلق در لشکر آلای او

فلک پست با قدر والای تو

زمانه بریده ، جهان دوخته

لباس معالی ببالای تو

مزین شده گردن و گوش فضل

بلفظ چو لؤلوی لالای تو

عنان کمالست در دست تو

رکاب جلالست در پای تو

سر نیزهٔ مار شکلست دمار

بر آورده از جان اعدای تو

شده سعد مقسوم از روی تو

شده ملک منظوم از رأی تو

نزاید بجز گوهر مکرمت

از آن دو کف همچو دریای تو

تو شمس و همه انجم انوار تو

تو کل و همه عالم اجزای تو

هدی تازه از دانش پیر تو

جهان خرم از بخت برنای تو

مرا خشک سال حوادث شکست

که تا دورم از فیض نعمای تو

ازین پس گرم بخت یاری کند

من و خاک درگاه والای تو

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

خوارزمشه ، که هست زمانه غلام او

دور سپهر و سیر ستاره بکام او

از صورت هلال فلک را بهر مهی

در گوش حلقه ایست ، مگر شد غلام او ؟

بوده بقای فضل و هنر در بقای او

بسته نظام مجد و شرف در نظام او

دامی شده فضایل او در فضای ملک

وندر فتاده طایر دولت بدام او

با سایلان بگنج بود اصطناع او

وز مجرمان بعفو بود انتقام او

صبحیست روز دولت او تا بروز حشر

کایزد نیافرید علامات شام او

از بهر عون شرع مقام و رحیل او

وز بهر کسب مهر قعود و قیام او

چون برکشد بروز وغا خنجر از نیام

سازد ز فرقهای دلیران نیام او

تا چرخ تازیانهٔ دولت بدو سپرد

شد سر کشنده ابلق ایام رام او

روزی که جام فتنه بود در کف جهان

و افلاک پر شراب فنا کرده جام او

پرنده گشته طایر بی جان جان ربای

از آشیانه ای ، که کمانست نام او

تشنه حسام و خون دلیران شراب او

جایع سنان و شخص سواران طعام او

خنجر بابتسام بجان بازی یلان

و ارواح در گریستن از ابتسام او

از بحر فتنه رفته غمامی سوی هوا

و آنگاه گشته مرگ روان از حسام او

پیکان تیر و صفحهٔ تیغ و غریو کوس

باران و رعد و برق شده در غمام او

آیا کرا نجات بود از سنان او ؟

وانگه کرا خلاص بود از حسام او ؟

اشخاص اهل شرک بطی زره درون

گردد زره نهاد ز نوک سهام او

چون شب دل مخالف او مظلم و سنانش

مریخ وار شعله زند در ظلام او

تادر حرق بوتهٔ خورشید وقت شام

بر شبه زر پخته شود سیم خام او

در صدر ملک باد بدولت بقای او

تا روز حشر باد بشادی دوام او

تازان سوی حصول نجیب ارادتش

وندر کف عنایت گردون زمام او

آمد مه زکوة و صیام از بهشت عدن

مقبول شرع باد زکاة و صیام او

بادا مهم شرع کفایت شده همه

از حسن سعی و تقویت اهتمام او

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

مقتدای همه زمان و زمین

شاه غازی، علاء دولت و دین

پادشاه بوالمظفر اتسز، آنک

هست در حکم او زمان و زمین

آنکه اجرام هفت گردون را

خدمت اوست پیشه و آیین

آنکه شاهان هفت کشور را

حضرت او بستر و بالین

همتش را ستاره زیر عنان

حشمتش را زمانه زیر نگین

ای ز آثار عدل شامل تو

جای عصفور دیدهٔ شاهین

فتنه از هیبت تو گشته نزار

جود از نعمت تو گشته سمین

در خوی از غیرت تو ابر بهار

در تب از هیبت تو شیر عرین

جاه تو با ستاره کرده قران

ملک تو با زمانه گشته قرین

گفتهای تو در مجالس بزم

مدد روح را چو ماه معین

کردهای تو در مواقف رزم

صدف فتح راست در ثمین

بهمه رزق ها کف تو کفیل

بهمه خیرها دل تو ضمین

صفدران را ز خدمت تو یسار

خسروان را بنعمت تو یمین

از قبول تو مستقر کرده

نیکخواه تو در مقام امین

وز نهیب توی قرار شده

بدسگال تو در قرار مکین

هست رایات دولت تو بلند

هست آیات حشمت تو مبین

بندهٔ امر تو صغار و کبار

سخرهٔ حکم تو شهور و سنین

خیل احداث روزگار چو باد

بر صف دشمنت گشاده کمین

نور اجرام آسمان بر خاک

از پی خدمتت نهاده جبین

جور از هیبت تو گشته نزار

جود از نعمت تو گشته سمین

حضرتت بارگاه میر و وزیر

درگهت پیشگاه خان و تگین

گشته بر شخص حاسدت پیدا

وحشت ذل و ظلمت نفرین

شده در شأن ناصحت منزل

آیت مجد و سورهٔ تمکین

عفو تو همچو چشمهٔ حیوان

خشم تو همچو آذر برزین

ای بسا رزمگاه کز هولت

در رحم پیر گشت فرق جنین

نیزه در دست سرکشان کرده

بردن روح مرگ را تلقین

نیشش از عقد چون دم کژدم

نوکش از زهر چون سر تنین

گرم گشته بعرصه گاه فنا

روز بازار خنجر و زوبین

شخص گردان ببند عجز اسیر

جان مردان بدست مرگ رهین

تو در آن چون خلیل و آتش رزم

گشته بر تو چو سوسن و نسرین

و آن غلامان تو، که رایت حق

برکشیدند تا بعلیین

پشت کفر از هراسشان پر خم

روی شرک از نهیبشان پر چین

حافظ عیش مؤمنان گهر مهر

مهلک جیش مشرکان گه کین

همه دیده بهر همچو عنب

همه دل در مصاف همچو تین

سپهت هر کجا که رو آرد

یمن و یسرست بر یسار و یمین

بقعهایی گرفته ، سخت مخوف

حصنهایی گشاده ، سخت حصین

تو بتعلیمهای بخت بلند

تو بتدبیرهای رأی رزین

زود بینی بکام خویش شده

خطهٔ چین و بقعهٔ ماچین

صله داده خزاین فغور

برده کرده نتایج تکسین

خسروا ، رفتی و سیاست تو

کرد ابنای شرک را غمگین

آمدی باز ، فر موکب تو

داد احوال شرع را تزیین

از قدوم تو خطهٔ خوارزم

گشته آراسته چو خلد رین

ای حریم تو مأمن مؤمن

وی جناب تو مسکن مسکین

چنگ در خدمت زدیم که هست

خلق را خدمت تو حبل متین

شد مکرم ز خاک درگه تو

هر که موجود شد بماء معین

از تو شد حال زشت من نکو

وز تو شد عیش تلخ من شیرین

گاه یابم ز کف تو احسان

گاه بینم ز لطف تو تحسین

کی بود، کی ؟ عروس طبع مرا

بهتر از مکرمات تو کابین

تا بعشق و بحسن مشهورند

نام فرهاد و قصهٔ شیرین

باد در خون عدوی تو غرقه

باد در خاک دشمن تو دفین

دشمنت را بعاجل و آجل

جای در سجن باد و در سجین

گه می ناز و شادمانی نوش

گه گل عز و کامرانی چین

در زمانه بنصرت ایزد

این چنین صد هزار فتح ببین

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

بتی ، که ماه برد روشنی ز طلعت او

ربودن دل عشاق گشته صنعت او

چو شب سیاه شود در دو چشم من عالم

اگر نبینم روزی جمال طلعت او

همیشه سوی وفای ویست رغبت من

همیشه سوی جفای منست رغبت او

ضمیر دوست قران کرده با عداوت من

دل منست قرین گشته با محبت او

مرا ز صورت او جان و دل شود خرم

هزار جان و دل من فدای صورت او

فزوده زینت دهر آفتاب چهرهٔ او

ربوده رونق سرو اعتدال قامت او

چو سبزه ایست بر اطراف چشمهٔ حیوان

بگرد دو لب نوشین دمیده سبلت او

شدست بسته تن من بینند انده او

شدست خسته دل من ز تیر محنت او

بباد دادم از دست وصل او و کنون

چو خاک ماندم در زیر پای فرقت او

شدست عادت من خدمتش ، بدان معنی

که هست خدمت شاه زمانه عدت او

علاء دولت ، فخر ملوک ، نصرت دین

که هست قاعدهٔ ملک و دین ز دولت او

خدایگانی ، فرخنده حضرتی ، شاهی

که سجده گاه سلاطین شدست حضرت او

مقر نگیرد اقبال جز بدرگه او

کمر نبندد ایام جز بخدمت او

شدست کار ولی ساخته ز بخشش او

شدست جان عدو سوخته ز هیبت او

بخیل باشد دریا ، حقیر باشد چرخ

بگاه جود و شرف پیش دست و همت او

نظام دین و دول گشته تیغ و خامهٔ او

جمال ملک و ملل گشته جاه و حشمت او

ز بیم رایت عمر عدو نگون گردد

چو بر فرازد دست فتوح رایت او

نمونه ایست بهشت از حریم مجلس او

نشانه ایست جحیم از نهیب صولت او

شدست دیدهٔ دشمن غلاف نیزهٔ او

شدست تارک حاسد نیام ضربت او

خمار محنت هرگز اثر نیارد کرد

بر آنکه مست شود از شراب نعمت او

منم که تا بدر فرخش بپیوستم

همی گسسته نگردد ز من عطیت او

گهی نشینم با کامها زبخشش او

گهی خرام با لامها ز خلعت او

از آن سپس که تنم بود در مضرت چرخ

بمن رسد ز هرگونه ای مبرت او

چو پایهای حوادث ببست بر تن من

زبان گشادم بر پایهای مدحت او

اگر چه هست دلم در هوای او یکتا

دوتا شدست تن من ز بار منت او

همیشه تا بگردد سپهر و از انجم

بود بروز و بشب نور او و زینت او

مباد فارغ از قهر خصم خنجر او

مباد خالی از نظم ملک فکرت او

گسسته باد دو پای عنا ز جانب او

بریده باد دو دست فنا ز مدت او

 

 

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

قصر فرخندهٔ کمال‌الدین

هست در خرمی چو خلد برین

روضهٔ مجد و بیضهٔ دولت

کعبهٔ عز و قبلهٔ تمکین

در خوشی از نگارخانهٔ او

طیره گشته نگارخانهٔ چین

از تصاویر او خجل ماند

در قصور بهشت حور العین

سطح او باستاره کرده قران

صحن او با زمانه گرفته قرین

گر نباشد بهار، ساحت او

نوبهاریست پر گل و نسرین

آسمان پیش آستانهٔ او

پست گشته بقدر همچو زمین

اندرین قصر جاودان بادا

پهلوان جهان کمال‌الدین

در دریای محمدت محمود

که هدی را حسام اوست معین

آن ستوده بمردی و رادی

و آن گزیده بسیرت و آیین

ملک را صحن گلشنش بستر

مجد را خاک درگهش بالین

روز بخشش بسان ابر مطیر

وقت کوشش بسان شیر عزین

ظلم را کرده عدل او منسوخ

فتنه را داده تیغ او تسکین

ای سرافراز صفدری، که گذشت

همت تو ز اوج علیین

همه محض لطافتی گه مهر

همه عین سیاستی گه کین

چرخ چون بندگان نهاده بطبع

بر بساط مبارک تو جبین

امر تیر تو کرده روز مصاف

دشمنان را بزیر خاک دفین

خصم را با تو پایداری نیست

کبک را نیست طاقت شاهین

همه جان‌ها بطاعت تو

همه دل‌ها بخدمت تو رهین

بر بداندیش دولتت شب و روز

حادثات جهان گشاده کمین

تا نباشد عیان بصنف خبر

تا نباشد گمان بنور یقین

هر چه نیکیست از ستاره بیاب

هر چه خوبیست از زمانه ببین

گاه در عرصهٔ طرب بخرام

گاه در مسند شرف بنشین

جام راحت ز دست لهو بنوش

گل لذت بباغ عیش بچین

آفرین باد بر نکوه خواهت

باد بر بدسگال تو نفرین

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292618
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث