به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای خرم از مکارم اخلاق تو جهان

منقاد امر و نهی تو اجرام آسمان

در زیر پای همت تو تاریک سپهر

در زیر دست حشمت تو عرصهٔ جهان

بر خیر محمدت دل تو گشته پادشاه

بر گنج مکرمت کف تو گشته قهرمان

از دولتست خاطر جاه ترا نگین

وز نصرتست مرکب عزم ترا عنان

جوید هم ملک ز علوم تو فایده

گوید همی فلک ز رسوم تو داستان

آنجا که حشمت تو ، ز دولت بود اثر

و آنجا که همت تو ، ز رحمت بود نشان

ایام را سعادت تو بوده بدرقه

و اسلام را سیاست تو گشته پاسبان

رأی تو بر دقایق آفاق مطلع

کلک تو از سرایر افلاک ترجمان

بر تو دیدهٔ کرم و جود را بصر

طبع تو پیکر هنر و فضل را روان

چشم طمع چو جود تو نادیده مایده

گوش امل چو لطف تو نشنیده میزبان

از سعی تو منافع دولت شده پدید

وز کلک تو مصالح ملت شده عیان

خیل مراد کرده دلت را متابعت

حفظ خدای گشته تنت را نگاهبان

هر چان بگفته اند در اخبار انبیا

گشتست خلق را ز کرامات تو عیان

ای گشته با زمانه مساعی تو قرین

وی کرده با ستاره معالی تو قران

از آل و دودمان نبی و وصی تویی

وندر جهان تراست چنین آل و دودمان ؟

منت خدای را که درین خطه کس ندید

ما را ، مگر بمجلس عالیت مدح خوان

جز مهر تو نگشت مرا هیچ در دماغ

جز مدح تو نرفت مرا هیچ بر زبان

صد را، بفر تو ، که نهشتم بعمر خود

عرض کریم را بهوی در کف هوان

ز آنها نیم که بر در هرکس کنم قرار

همچون سگان ز بهر یکی پاره استخوان

از بهر خرقه ای نکشم طعنه های این

وز بهر لقمه ای نخورم عقبه های آن

گر مال نیست ، هست مرا فضل بی شمار

ور سیم نیست ، هست مرا علم بیکران

یک فضل به مرا که بسی در شاهوار

یک علم به مرا که بسی گنج شایگان

نگذاردم هنر که من از روزگار خویش

رازی شوم به جامه و قانع شوم بنان

آخر همان زمانه بکوبد در عنا

بر کام دل مرا کند اقبال کامران

آرام بفضل موکب حشمت بزیر چنگ

و آرام بعلم مرکب دولت بزیر ران

من کرده خویشتن سره از فضل و آن گهی

در کنج خانه مانده چو بر خایه ماکیان

لؤلؤ چه قدر داردد اندر صمیم بحر ؟

گوهر چه قیمت آرد اندر میان کان ؟

کاری کنم که ماندم از مکرمات اثر

جایی روم که باشدم از حادثات امان

خواهم شدن چو تیر ازین جا سوی عراق

با قامتی ز بار عطای تو چون کمان

بگشاده چون دوات باوصاف تو دهن

بر بسته چون قلم بثناهای تو میان

مسکین ضعیفه والدهٔ گنده پیر من

برخود همی بپیچد ازین غم چو خیزران

داود سری گران ز دل و خاطری سبک

دارد دلی سبک ز غم وانده گران

جانش رسیده در کف تیمار من بلب

کارش رسیده از غم دیدار من بجان

چون تار ریسمان تن او شد نزار و من

بسته کجا شوم بیکی تار ریسمان؟

پوشیده رفت خواهم ازو ، کز گریستن

بر بندد اشک دیدهٔ او راه کاروان

یا رب چگونه صبر کند در فراق من ؟

آن طبع ناشکیبش و آن شخص ناتوان

هستش دلی شکافته چون نار و از عنا

رویی چو مغز نار و سرکشی چو ناردان

از زخمهای پنجه و از بادهای سرد

بر چون بنفشه دارد و چهره چو زعفران

شبهای تیره زار بسی گفت خواهد او :

یا رب ، تو آن غریب مرا باز من رسان

حالی شگفت دیده ام امروز من ازو

والله! که نیست هیچ خلاف اندرین میان

شد ناگهان ز عزم من آگاه وز جزع

خوناب شد دو گوهر تابانش ناگهان

فرزند دیده ای تو ازین گونه بی وفا ؟

مادر شنیده ای تو بدین شکل مهربان؟

گر حق این ضعیفهٔ بیچاره نیستی

در دل مرا کجا بودی یاد خانمان؟

در مجلس ملوک مرا باشدی مقر

در محفل صدور مرا باشدی مکان

غبنا و حسرتا ! که رساند بمن همی

یک سود را زمانه بخروارها زیان؟

ای گشته شرع را بهمه تقویت ضمین

وی کرده خلق را بهمه مکرمت ضمان

تیمار این ضعیفه ، چو رفتم ، نکوبدار

مقدار آن عفیفه ، که گفتم ، نکو بدان

تا شرح داده ای تو گویم بهر زمین

تا مدح کرده های تو خوانم بهر زبان

جز من که گفت داند مدح ترا سزا ؟

جز من که کرد داند وصف ترا میان ؟

آنم که در دقایق تازی و پارسی

دوران چراغ پیر نیارد چو من جوان

آن پیشوای معرکهٔ دانشم ، که من

هرگز سپر نیفگنم از تیر امتحان

از صوت من خجل شود الحان عندلیب

وز طبع من حسد برد اطراف بوستان

حسان کجاست ؟ تا که در آموزش بنظم

در دو زبان مدایح اوصاف خاندان

تا باغ هست چون رخ دلبر بنوبهار

تا باد هست چون دم عاشق بمهرگان

اندر کمال باد وجود تو پایدار

وندر جلال باد بقای تو جاودان

بادا مخالف تو در ادبار مستمند

بادا موافق تو در اقبال شادمان

ای زر فشانده بر سر مردی بکمرمت

کردم بشکر بر سرت امروز زر فشان

اندر جهان بماند جاوید این ثنا

تا این ثنا بماند اندر جهان بمان

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

ای خلایق را پناه و ای شرایع را امان

خسروان را مقتدایی، خسروی را قهرمان

کشور اقبال را چون تو نبوده پادشاه

لشکر اسلام را چون تو نبوده پهلوان

در ضلال جای تو آسایشی دارد بشر

وز جمال عدل تو آرایشی دارد جهان

تحفهٔ انجام تو سرمایهٔ خرد و بزرگ

طاعت درگاه تو پیرایهٔ پیر و جوان

کین تو خوفیست کان را نیست تدبیر رجا

مهر تو سودیست کان را نیست تقدیر زبان

عقد دانش را بیان نکتهٔ تو واسطه

سر نصرة را زبان خنجره تو ترجمان

مدحتت را دهر همچون تیر بگشاده دهن

خدمتت را چرخ همچون نیزه بسته میان

چون سپهر و آفتابی با نصا و با ضیا

چون جهان و روزگاری کامگار و کامران

چرخ پر کرده برایت عدت جود ترا

از لئالی قعر دریا وز جواهر جوف کان

گشته از اکرام تو آباد قصر محمدت

کرده از انعام تو فریاد گنج شایگان

دولت تو بی زوال و مدت تو بی فنا

کوشش تو بی‌ قیاس و بخشش تو بی‌کران

حیدر کراری اندر حرب هنگام ضراب

رستم دستانی اندر جنگ هنگام طعان

از نهیب تیغ جرم آتش زخم تو

گشته اندر جرم خارا آهن و آتش نهان

خسروا، از زخم تیغ تو در اکناف عراق

ماند خواهد ناظران را تا گه محشر نشان

یارب! ساعت چه ساعت بود؟ کز احوال او

پر زلازل شد زمین، از قیروان تا قیروان

از شعاع تیغها همچون فلک شده رزمگاه

وز غبار مرکبان همچون زمین شد آسمان

ممتنع اندیشه‌های عاقلان از نیک و بد

منقطع امیدهای صفدرات از جسم و جان

شخص گیتی را زخون سرفرازان پیرهن

فرق گردون را ز گردره نوردان طیلسان

پردلان‌ را از غریو کوس گشته دل سبک

سرکشان را از شراب تیغ گشته سر گران

تیغها در مغزها کرده مقر همچون خرد

تیرها در شخصها گشته روان همچون روان

اختران بشکسته شاهین اطایب را جناح

و آسمان بگشاده تنین مصایب را دهان

همچو برق در هوا در بیضها جسته حسام

همچو باد اندر شمر در عیبها رفته سنان

حلقهٔ بند اجل در پای جباران رکاب

رشته دام فنا در دست‌ مکاران عنان

گشته طیر و وحش را اندر فضای معرکه

شخص گردان بزمگه ، اطراف خنجر میزبان

تاخته در صف تو مرکب وز جناح جبرییل

مرکبت را ساخته تأیید حق بر گستوان

گرد تو از جوق عصمت بدرقه در بدرقه

سوی تو از فوج نصرت کاروان در کاروان

نیزهٔ دولت فگنده بخت تو بر روی دست

بارهٔ عزت کشیده جاه تو در زیر ران

تیر تو ناپیوسته گشته با کمان وز بیم تو

جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان

تیغ تو در مغز خصمان چون شهاب اندر ظلام

تیر تو در جان اعدا چون شرار اندر دخان

تیغ چون نیلوفر تو صحن آن اقلیم را

کرده از آثار خون طاغیان چون ارغوان

کرده اطفال مخالف را حسام تو یتیم

و آن یتیمان را به نیکی گشته جاه تو ضمان

ای تو بر خون خوارگان روز شجاعت کینه ورز

وی تو بر بیچارگان وقت رعایت مهربان

آن فتوحی کز حسام تو یقین شد خلق را

صدیک آن را تصور کرد نتوان در گمان

در دیار روم و ترک از صدمت شمشیر تو

مندرس شد قصر قیصر، منهدم شد خان خان

کس نخواهد کرد هرگز با وجود حرب تو

در بسیط هفت کشور یاد حرب هفت خوان

خسروا، صاحب قرانا، در جهان هرگز نبود

شبه تو یک خسرو و مثل تو یک صاحب قران

تا نسیم عدل تو بر عرصهٔ عالم وزید

هاویه چون روضه گشت و بادیه چون بوستان

بودت اندر ملک حاصل عدت افراسیاب

کردی اندر عدل ظاهر سیرت نوشیروان

ماه منجوق ترا سجده برد ماه فلک

شیر اعلام ترا سخره شود شیر ژیان

شخص تو کان جلالت، طبع تو بحر هنر

فعل تو محض شجاعت، قول تو عین عبان

شرح اخلاق تو گشته روح روح مرد و زن

مدح تو گشته انس جان انس و جان

از نهیب تیغ تو دریا شود چون هاویه

با نفاذ تیر تو خارا شود چون پرنیان

لفظ تو گشته اسالیب هنر را پیشوا

حفظ تو گشته اقالیم جهان را پاسبان

از برای عصمت اغنام در جلباب شب

با ضیای عدل تو از نور مه فارغ شبان

ای بگنج و رنج حاصل کرده بس ملک عریض

این چنین ملکی بعالم کس نیابد رایگان

گنج داری، لاجرم اندر نکونامی بباش

رنج دیدی، لاجرم اندر تن آسانی بمان

بشنو از احوال من لختی، که خود احوال تو

بانظام جاودانی شد، که بادی جاودان

از حجاب هفت گردون کرد قدر تو گذر

در بسیط هفت کشور گشت حکم تو روان

بندهٔ صدر توام ، پروردهٔ درگاه تو

از تو دارم جاه و جان و از تو دارم نام و نان

از ثنای تست صیت من بگیتی مشتهر

وز قبول تست نام من بعالم داستان

نظم شکر تو دهم، چون معنی آرم در ضمیر

نقش مدح تو کنم، چون خامه ‌گیرم در بنان

جز هوای صدر تو شوری ندام در دماغ

جز دعای ملک تو قولی ندارم بر زبان

مادری دارم ضعیفه، داعی ایام تو

دیده نابینا و دل شاکی و تن هم ناتوان

نور چشم و زور جسم او ربوده یکسره

مهنت دور سپهر و نکبت جور زمان

موی او گشته ز آفات زمان چون نسترن

روی او گشته ز احداث جهان چون زعفران

از تپانچه گشته رخسارش چو نار و پس برو

قطر‌های اشک همچون دانهای ناردان

گر نبودی درد این بی چشم مرحومه مرا

تاخته بر دل سپاه و ساخته در جان مکان

از بساطت فرد کی ماندی دل من یک نفس ؟

وز رکابت دور کی گشتی سر من یک زمان ؟

ما ضعیفان آمدیم اکنون و در حکم توایم

گر دلت خواهد بدارو گر دلت خواهد بران

گر بداری کس نخواهد گفت: چون کردی چنین؟

ور برانی کس نیارد گفت: چون کردی چنان؟

خانمان دادم بباد و هست امید من آنک

سازم اندر حوزهٔ خاک جنابت خان و مان

تا بود اندر خزان و در بهار از باد و ابر

باغها را زرافشان و راغها را درفشان

باد در دولت خزان نیک‌خواه تو بهار

باد در محنت بهار بدسگال تو خزان

حاسد ملک تو بادا بستهٔ بند بلا

دشمن جاه تو بادا خستهٔ تیر هوان

از نوایب جاه تو اصحاب تقوی را پناه

وز حوادث صدر تو ارباب دانش را امان

دولت تو بی زوال و قدرت تو بی فنا

کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بی کران

در ادای شکر ملک و در قضای حق شرع

استعانت خواه از حق و هو خیرالمستعان

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

ای در جلال قدر تو گشته چو آسمان

وی در جمال صدر تو گشته چو بوستان

ارقام طاعت تو بر اشراف روزگار

اعلام رفعت تو بر اطراف آسمان

آنجا که حشمت تو ، حقیرست مهرو ماه

آنجا که نعمت تو ، فقیرست بحر و کان

آنی که هست اسم سلیمان بتو سزا

و آنی که هست رسم سلیمان بتو عیان

خورشید انوری تو در افضال بی قیاس

جمشید دیگری تو در اقبال بیکران

در مشکلات لفظ تو پیرایهٔ هنر

در معضلات حفظ تو سرمایهٔ امان

احرار را زدولت تو راحت و نشاط

اشراف را ز صولت تو آفت و زیان

نه بی بهار فضل تو آرایش زمین

نه بی جوار عدل تو آسایش زمان

در کشور جلال چو تو نیست پادشاه

در لشکر نوال چو تو نیست پهلوان

ای فضل کامل تو شده زیور هدی

وی عدل شامل تو شده داور جهان

در موکب براعت تو از هنر لوا

در مرکب شجاعت تو از ظفر عنان

هم مدحت جناب تو از خرمی دلیل

هم خدمت رکاب تو بر بی غمی نشان

هست از پی لقای تو دیدار در بصر

هست از پی ثنای تو گفتار در زبان

پیمان تست عهدهٔ هر میر و هر وزیر

فرمان تست عمدهٔ هر پیر و هر جوان

پیراسته است از عزمات تو هر مراد

آراسته است از کلمات تو هر بیان

در بیضهٔ سعادت تو مجد را وطن

در روضهٔ سیادت تو حمد را مکان

بر ناصحان تضاعف فر تو پایدار

بر مادحان ترادف بر تو جاودان

از عنف تست هر که بگویند از جهیم

در لطف تست هر چه بجویند در جنان

تا چون فلک نباشد در مرتبت زمین

تا چون یقین نباشد در منقبت گمان

بادا علوم را ز عبارات تو قوام

بادا نجوم را باشارت تو قران

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

ایا چرخ از حملهٔ تو جهان

غلام جناب رفیعت جهان

شده فتح را تیغ تو سازگار

شده عدل را ملک تو قهرمان

سپاه ترا گشته عصمت پناه

حسام ترا گشته نصرة فسان

کمین پایهٔ قدر تو مهر و ماه

کهین پایهٔ جود تو بحر و کان

ترا عالم محمدت زیر دست

ترا بارهٔ مفخرت زیر ران

نه ایام را از تو کاری نهفت

نه افلاک را از تو رازی نهان

جلال تو با چرخ گشته قرین

لوای تو با نصر کرده قران

براه امل جود تو بدرقه

ز سر ظفر تیغ تو ترجمان

شده بندهٔ صدر تو مرد و زن

سده سخرهٔ حکم تو انس و جان

چو بر بندی از بهر کوشش کمر

چو بگشایی از بهر بخشش بنان

زمین جمله رنگین کنی چون بهار

جهان جمله زرین کنی چون خزان

تویی آسمان و زبیم تو خصم

نداند زمین را همی زآسمان

ترا از حوادث زیان نیست هیچ

حوادث را فلک ندارد زیان

بنالد عدو چون کمان از فزع

چو تیر تو گردد قرین کمان

بشمشیر فتنه نشانت نماند

زفتنه در اطراف عالم نشان

وحوش و طیوری ، که در دشتهاست

شده جمله تیغ ترا میهمان

تو مهر سپهری وزین کرده ای

بروز و بروزی خلقان ضمان

چو گردد گران صفدران را رکاب

چو گردد سبک سر کشان را عنان

بتفسد زمین از فروغ ضراب

بجوشد جهان از نهیب طعان

چو صرصر برد حمله رخش و سمند

چو آتش زند شعله تیغ و سنان

زمین را ز خون سپه پیرهن

هوا را ز گرد سیه طیلسان

گوان پایها در نهاده بمرگ

یلان دستها برگرفته زجان

ز تیغ چو نیلوفر اطراف دشت

شود لعل مانندهٔ ارغوان

در آن لحظه باشی میان دو صف

چو پیل دمان و چو شیر ژیان

نه ایام یابد ز رمحت نجات

نه افلاک یابد ز تیغت امان

ز گرزت همه صفدران در خروش

ز تیرت همه سرکشان در فغان

بسا جان که از بدسگالان ملک

ستانی از آن خنجر جان ستان

خدنگ تو چون شد روان در مصاف

چو خاک زمین خوار گردد روان

تو شاه زمینی و ملک زمین

بخواهی گرفتن زمان تا زمان

بگیتی شود ملک تو مشتهر

بعالم شود جود تو داستان

بتیغ سرافشان بر آری دمار

هم از قصر قصیر ، هم از خان خان

هموای تو جویند خردو بزرگ

ثنای تو گویند پیرو جوان

همه پیشوایان دنیا و دین

بخدمت ببندند پیشت میان

زهی ! مشتری طلعتت را رهی

زهی ! آسمان همتت را مکان

تویی بر همه صفدران کامگار

تویی بر همه خسروان کامران

شد ز آتش تیغ چون آب تو

دل دشمنان پر شرار و دخان

چرا چشم عیش عدو تیره گشت؟

گرش گر ز تو سرمه کرد استخوان

ز باران لطف تو در ماه دی

بروید ز خارا همی ضیمران

جهان داشت آیین و سان ستم

ز خوف دگر کرده آیین و سان

شها ، حال بنده دانسته ای

که هستم بمدحت گشاده زبان

بمهر تو پرداخته جان و دل

ز بهر تو بگذاشته خانمان

بغیبت ترا بوده ام شکر گوی

بحضرت ترا بوده ام مدح خوان

تو دانی که : امروز از اهل فضل

منم بر سپاه سخن پهلوان

ز نثرم بخجلت نجوم سپهر

ز نظم بحیرت عقود جمان

نه چون صوت من نفمهٔ عندلیت

نه چون طبع من ساحت بوستان

بنظم سخن دو زبانم ولیک

بنقل سخن نیستم دو زبان

نبینی در افعال من هیچ بد

اگر سیرت من کنی امتحان

منم بندهٔ مخلص تو بطبع

مرا بندهٔ مخلص خویش خوان

مشو بدگمان در چو من بنده ای

بتمویه این و بتزویر آن

بیک قصد صاحب غرض مدتی

فتادم بکنجی درون ناتوان

نه روح مرا راحت لهو و عیش

نه شخص مرا لذت آب و نان

ز مویه شدم همچو مویی نحیف

ز ناله شدم همچو نالی نوان

بحق معالی ، که بودی دریغ

اگر در عنا مردمی رایگان

چه کردم ؟ چه آمد ز من در وجود؟

که گشتم بدین سان اسیر هوان

نه با لذت و راحتم اتصال

نه با نعمت و حرمتم اقتران

در آنروزگاری که حاصل نبود

مرا عشر این نظم و نثر و بیان

باین طول مدت درین بارگاه

باین حق خدمت درین آستان

رسیدم هر ساله شش هفت بار

زصدر تو تشریفهای گران

گهی جامهایی چو باغ بهار

گهی بارهایی چو باد بزان

گهی بدرهایی پر از زر سرخ

گهی بردگانی چو حور جنان

چو شد بیکران خدمت و فضل من

چرا کم شد آن بخشش بیکران؟

همی تا نباشد عیان چون خبر

همی تا نباشد یقین چون گمان

ترا باد مجد و معالی مدام

ترا باد ملک بقا جاودان

ولی ترا روی چون لاله سرخ

عدوی ترا چهره چون زعفران

بماناد تا دامن رستخیز

همی پادشاهی در این خاندان

همایونت عید و ز خوف و وعید

عدو مانده غمگین و تو شادمان

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

اعلام چرخ برد بر اطراف آسمان

دست ظفر بقوت تیغ خدایگان

خورشید خسروان ملک اتسز، که دور چرخ

صاحب قران نیاورد چون او بصد قران

شاهی ، که هست حشمت او ملک را پناه

شاهی که هست عصمت او شرع را امان

اسلام در حمایت او یافته قرار

اقبال بر ستانهٔ او یافته مکان

امرش روان شده باقالیم شرق و غرب

وز بیم او شده تن بدخواه بی روان

آنچ او دهد ز در و ز گوهر بساعتی

درصد هزار سال نخیزد ز بحر و کان

در عهد ملک او ، که جوان باد بخت او

از سر جهان پیر دگر باره شده جوان

از شوق بزم او ، که بود رشک باغ خلد

چون طلعت بهار شد آراسته خزان

شمشیر اوست شعلهٔ آتش و زین سبب

از خانمان خصم برآرد همی دخان

چون عزم او عنان بسوی کشور کشد

با عزم او بود ظفر و فتح هم عنان

شاها ، خدایگانا ، بر همت جهاد

راندی و هر چه هست ترا کام آن بران

با لشکری ، که چون گه هیجا کشید صف

آن صف ز قیروان برسد تا بقیروان

هر یک بگاه وقفه چو کوهی بود متین

هر یک بگاه حمله چو بادی بود بزان

کردی بزخم تیغ ز اشخاص اهل شرک

بالای کوهسار چو صحرای هفت خوان

هامون ز خون تازه بپوشید پیرهن

گردون ز گرد تیره برافگند طیلسان

تو در مصاف رانده و خاک مصاف گاه

تیغ بنفشه فام تو کرده چو ارغوان

از شخص کشته تیغ سوری شگرف ساخت

بودند وحش طیر در آن سور میهمان

تیغ تو کرد سیر همه وحش و طیر را

زین بی دریغ تر که شنیدست میزبان ؟

ای شرع را عنایت جاه تو کارساز

وی ملک را مهابت تیغ تو پاسبان

خورشیدوار جود ز انعام تو پدید

سیمرغ وار ظلم ز انصاف تو نهان

اعدا و اولیای تو در شیونند و سور

زان تیغ سرفشان و از آن دست زرفشان

از مایهٔ نوال تو آرایش زمین

در سایهٔ جلال تو آسایش زمان

آنجا که خدمت تو ، ز دولت بود اثر

و آنجا که رایت تو ، ز نصرت بودنشان

شاها ، چنانکه هست مرا فضل بی قیاس

از جور چرخ هست مرا رنج بیکران

جانم رسید از ستم جاهلان بلب

کارم رسید از حسد حاسدان بجان

مردم بفضل سود دو عالم طلب کنند

بخشای بر کسی که ز فضلت برد زیان

پزیرفتم از خدای کزین پس نباشدم

با هیچکس مخاصمت از را امتحان

چون نیست خصم ، با که کشم تیغ از میان ؟

چون نیست مرد ، با که نهم تیر در کمان ؟

والی دو زبانم ، خود را چه افگنم

در معرض خصومت یک مشت بی زبان ؟

از نظم من برند بهر خطه یادگار

وز نثر من برند بهر بقعه داستان

هم کاتب بلیغم و هم شاعر فصیح

هم صاحب بیانم و هم صاحب ینان

ابریست طبع من ، که ز باران حلم او

آراسته است عرصهٔ گیتی چو بوستان

قومی ، که بسته اند میان بر خلاف من

جویند نام خویش همی اندران میان

لیکن نه آگه اند که : از کین اهل علم

چیزی بدست ناید ، جز عار جاودان

بوجهل را نبینی ؟ کز کین مصطفی

ملعون این جهان شد و مخذول آن جهان

مرد آن کسست کز حسنات خصال خویش

خود را عصام وار کند قطب خاندان

ای طایفه نه بر سنن استقامتند

آه ! ار شود سرایر این طایفه عیان

تو حافظ منی و نباشد ز گرد باک

آن گوسفند را که چو موسی بود شبان

تا چون عیان نیاشد در راستی خبر

تا چون یقین نباشد در روشنی گمان

ملک تو باد محکم و عز تو پایدار

عیش تو باد خرم و طبع تو شادمان

دیوانه وار دشمن تو باد دل سبک

آنگاه بر دل سبک او غم گران

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

خلاف یافت زمین و زمان ز دست فتن

بپادشاه زمین و بشهریار زمن

علاء دولت خوارزمشاه فتنه نشان

که شد نهفته در ایام او نشان فتن

ابوالمظفر ، اتسز که همت عالیش

بر آسمان کشد از روی مفخرت دامن

شده حمایت او فرق شرع را مغفر

شده سیاست او شخص ملک را جوشن

ز بهر مدحش و امرش چو خامه و چو دوات

سپهر بسته میان و جهان گشاده دهن

حریم او شده ارباب فضل را منزل

جناب او شده اصحاب شرع را مسکن

ز رأی او سپهر جلال را خورشید

ز جود اوست چراغ امید را روغن

کشیده سایهٔ انصاف او ببحر و ببر

رسیده مایهٔ انعام او بمرد و بزن

ندای حاسد او از ستار « لاتفرح »

سماع ناصح او از زمانه « لاتحزن »

رود سنانش در درعهای داودی

بدان مثال که در پرنیان رود سوزن

مظفرا ، ملکا ، خسروا ، ز بیدادی

ببست عدل تو دست ستارهٔ ریمن

ز بیم تیغ تو ، کز آهنست پیکر او

بسنگ در متواریست پیکر آهن

کسی که حرز ثنای تو بر زبان راند

نگرددش نکبات زمانه پیرامن

خجسته سیرت تو همچو صورت تو جمیل

ستوده مخبر تو همچو منظر تو حسن

ز هیبت تو شجاعان کارزار جبان

بمجلس تو فصیحان روزگار الکن

ولی صدر ترا دهر ساخته اسباب

عدوی ملک ترا چرخ سوخته خرمن

بکوه از پی جود ترا زر و گوهر

بباغ از پی جشن ترا گل و سوسن

نموده صدر منیع ترا جهان طاعت

نهاده امر رفیع ترا فلک گردن

خدایگانا ، دانی : که بحر طبع مرا

بوقت نظم کمین بنده ایست در عدن

بدان صفت که ترا داده اند ملک جهان

یقین بدان که : مرا داده اند ملک سخن

مراست نظمی چون آسمان و بل اعلی

مراست نثری چون بوستان و بل احسن

من آن کسم که زمانه ز جنبش افلاک

بمثل من نشود تا قیامت آبستن

منم که بیت قصیده مراست از هر علم

منم که صدر جریده مراست در هر فن

خدای داند کندر هوای مجلس تو

نصیب من چو حضورست و سر من چو علن

ز بهر خدمت تو فرد گشته ام ز تبار

ز بهر حضرت تو دور مانده ام ز وطن

خدایگانا ، من بنده را ز قهر عدو

همی بسوزد جان و همی بکاهد تن

سیاه گشت مرا خاطر چو بدر منیر

خمیده گشت مرا قامت چو سرو چمن

مرا تنیست شده مبتلا بدست بلا

مرا دلیست شده ممتحن بدست محن

اگر بیزدان بدخواه من مقر بودی

ز انتقام نرفتی براه اهریمن

کلاه کبر نهادست خصم من بر سر

کلاه دار جهانی ، کلاه او بفگن

نهال فتنه نشاندست از ره کینه

بدست مقدرت خود نهال او برکن

گل ثنا و دعا را بخار رنج و عنا

نکرده اند ملوک زمانه پاداشن

کنم بخاطر روشن ثنای حضرت تو

که تا بود ز بد ناکسان مرا مأمن

چو مرگ خواهد کایام من کند تاریک

مرا چه فایده آنگه ز خاطر روشن ؟

ز ناز دوست همی گشتمی ملول و کنون

چگونه صبر کنم با شماتت دشمن ؟

مرا مباد فراموش حق نعمت تو

اگر تراست فراموش حق خدمت من

همیشه تا که مبرت بود خلاف جفا

همیشه تا که مسرت بود نقیض حزن

بطبع صید تو بادا زمانهٔ سرکش

بطوع رام تو بادا ستارهٔ روشن

علو جاه تو افزون تر از علو سما

بقای خصم تو اندک تر از بقای سمن

تو جاودانه بمان در میان سور و سرور

که بی عنایت تو گشت سور ما شیون

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

هوا تیره است، آن بهتر که گیری بادهٔ روشن

ز دست لعبت مهروی مشکین موی سیمین تن

شده انواع نزهت را لب نوشین او موضع

شده اسباب عشرت را رخ رنگین او معدن

رخش چون ارغوان، لکن برو پیدا شده سنبل

برش چون پرنیان ، لیکن در آن پیدا شده آهن

بشرط سنت بهمن بباید ساختن جشنی

ز رخسار چنین معشوق ، خاصه در مه بهمن

کنون کز هر بساطی گشت خالی ساحت بستان

کنون کز هر نشاطی ماند فارغ موضع گلشن

بسان گرد کافورست ابری بوده چون لؤلؤ

نشان تیغ فولادست آبی بوده چون جوشن

یکی پیراهن از شاره فلک پوشیده در گیتی

که بروی نه گریبانست و نه تیریز و نی دامن

حیات از قالب گیتی زمستان بستدست ،آری

چنین پوشند اندر قالب اموات پیراهن

همان بهتر که نوشی اندرین مدت می صافی

همان بهتر که پوشی اندرین موسم خزاد کن

می صافی بسی نوشد، خزاد کن بسی پوشد

کسی کو را بود درگاه تاج خسروان مسکن

علاء دولت عالی، ضیاء ملت باقی

ظهیر معشر اسلام و ظل ایزد ذوالمن

خداوندی ، که بگریزد معایب از صفات او

بدان گونه که از اوصاف یزدان خیل اهریمن

گشاده اختر تابان بامر ونهی او دیده

نهاده گنبد گردان بحل و عقد او گردون

ولی حضرت او را ستاره ساخته عدت

عدوی دولت او را زمانه سوخته خرمن

ملک با مهر او آمیخته چون شیر با باده

فلک از کین او بگریخته چون آب از روغن

زهی خواهندگان را مجلس معمور تو مقصود

زهی ترسندگان را حضرت میمون تو مأمن

اگر بیژن شود خصم تو در مردی گه هیجا

کند بروی نهیب تو جهان همچون چه بیژن

شده بینا بدیدار تو چشم اکمه نرگس

شده گویا مدح تو زبان اخرس سوسن

ترا بر خسروان ترجیح ، همچون نیک را بربد

ترا بر صفدران تفضیل همچون مرد را بر زن

جهان هر ساعتی با حاسدت گفته که:«لاتفرح»

فلک هر لحظه ای با ناصحت خوانده که «لاتحزن»

ندای دولت از صدرت شنیده خلق چون موسی

ندای لطف یزدانی ز سطح وادی ایمن

خداوندا، جهانگیرا، رهی را در پناه تو

نیارد گشت احداث جهان هرگز بپیراهن

جهانیدی مرا از دام نحس اختر وارون

رهانیدی مرا از بند جور گنبد ریمن

باقبال تو مشهوری شدم امروز در هر صنف

بتعلیم تو استادی شدم امروز در هر فن

بلیغان جهان وقت بلاغت پیش من عاجز

فصیحان جهان گاه فصاحت پیش من الکن

بخوشی نثر من همچون لب معشوق، بل اجلی

بخوبی نظم من همچون رخ معشوق ، بل احسن

ز رشک و حسرت جودت مرا شد امتی حاسد

ز رنج و غیرت و بزمت مرا شد عالمی دشمن

ز راهم برگرفتستی ، بجاهم در نشان دستی

بچاهی ، تو ازین رتبت ، بگفت کس مرا مفگن

همیشه تا ز ایامست هم اقبال و هم محنت

همیشه تا زاقبالست هم شادی و هم شیون

باطراف همه اسلام ظل جاه در پوشان

باکناف همه آفاق تخم عدل بپراگن

زبان تو بکشف سرگردونی شده ناطق

روان تو بنور عدل یزدانی شده روشن

مباد صدر تو بی من ، که نارد تا گه محشر

نه ممدوحی جهان چون تو ، نه مداحی فلک چون من

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

تویی که دل بتو کردند عاشقان تسلیم

سلیم باشد ، اگر جان بتو دهند ، سلیم

یکی منم ، که اگر صد هزار جان بودم

بجان تو که کنم جمله را بتو تسلیم

ز طلعت تو بخورشید داده اند فروغ

ز طرهٔ تو بفردوی برده اند نسیم

تراست حشمت جم در میان جمال

که زلف تست چو جیم و دهان تست چو میم

بر چراغ رخت تیره زهره و پروین

بر شراب لبت تیره کوثر و تسنیم

شدست در غم رخسارهٔ چو کوکب تو

ز خون دل رخ من پر ز جدول تقویم

یتیم گشت دل من ز صبر ، تا دیدم

در آن دو لعل توسی و دو دانه در یتیم

چو زر و سیم شد ستم بروی و موی و رواست

مگر فریفته گردی یکی بزر و سیم

ز ماه و ماهی بگذشت آه من ، پی آنک

برخ چو ماه تمامی ، ببر چو ماهی شیم

قدیم عهدم در دوستی ، وفای ترا

تبه مکن بجفا عهد دوستان قدیم

ندیم شاهم ، این کی روا بود ؟ که مرا

کند جفای تو با رنج روزگار ندیم

ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان عجم

که در گذشت ز فضل و کرم ز معن و تمیم

بیک دقیقهٔ اقسام علم او نرسد

هزار صاحب قانون و واضح تفهیم

چنو حلیم نیاورد آسمان عجول

چنو کریم نپرورد روزگار لئیم

شده سعادت او دست فتح یاره

شده جلالت او فرق ملک را دهیم

ز عفو اوست نکوخواه را ثواب جزیل

ز خشم اوست بداندیش را عذاب علیم

فلک بدامن اشباه او شدست بخیل

جهان ز زادن امثال او شدست عقیم

سعدت ازلی با ولی اوست مدام

شقوت ابدی با عدوی اوست مقیم

ستاره حاسد او را همی کند تحقیر

زمانه ناصح او را همی کند تعظیم

خدایگانا ، آنی که آفرید مگر

ز بهر رحمت عالم ترا خدای رحیم ؟

بفایده شده جود تو چون دعای مسیح

بمعجزه شده رمح تو چون عصای کلیم

بلند قدری ور کن هدایت از تو بلند

عدیم مثلی و نام ضلالت از تو عدیم

درخت جود ترا صد هزار گونه ثمر

جهان لطف ترا صد هزار نوع نعیم

تراست قدر بلند و تراست جاه رفیع

تراست اصل منیع و تراست فصل عمیم

نه مهر بانو بلند و نه چرخ با تو بزرگ

نه بحر با تو جواد و نه ابر با تو کریم

بنور رأی تو افروخته است هفت اختر

بفیض عدل تو آراسته است هفت اقلیم

کمینه فضل تو پیرایهٔ هزار فصیح

کهینه علم تو سرمایهٔ هزار حکیم

عزیز جانبی و ضد تو همیشه ذلیل

حمیده عادتی و خصم تو همیشه ذمیم

ز دولت تو در ایام نعمتیست بزرگ

ز خنجر تو بر اسلام منتیست عظیم

نه با غذای بنان تو جود گشته ضعیف

نه با علاج بیان تو فضل مانده سقیم

بپیش تو چو حدیث سخا و حلم رود

نه حاتمست سخی و نه احنفست حلیم

اگر چه هست مؤخر وجود تو بزمان

تراست بر همه اسلام در شرف تقدیم

بمدح جز تو هر آن کو سیاه کرد قلم

بود بنز همه علاقلان سیاه گلیم

کسی که گشت چو پرگار گرد کینهٔ تو

ز زخم تیغ تو پرگار ورا شد بدو نیم

نسیم لطف تو گر در مسام خاک شود

کند حیات ابد تحفهٔ عظام رمیم

در آن زمان که شود در مصاف گاه یلان

ز خون کشته ادیم زمین برنگ ادیم

بهار عمر دلیران شود بشبه خزان

بهشت عیش سواران شود بسان جحیم

بدل شود دل مردان مرد را از حول

عنا براحت وشادی و غم ، امید ببیم

در آن زمان ز تن سرکشان ربودند جان

حسام تو ملک الموت را کند تعلیم

گر آب و آتش گردد جهان ، نداری باک

ز آب و آتش چون موسی و چو ابراهیم

همیشه تا که همی جزو و کل عالم را

بدو محیط بود علم کردگار علیم

مباد پشت هدی جز بحشمت تو قوی

مباد دین نبی جز بدولت تو قویم

سپاه شرک ز بیم تو منهزم بادا

بدان صفت که ز بیم شهاب دیو رجیم

حریم تست خجسته بر اهل فضل و تمیز

گسسته باد حوادث ازین خجسته حریم

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

ای کفت بحر ایادی و دلت کان علوم

در معلی ز تو آموخته افلاک رسوم

گشته از کف تو آثار مسایی مشهود

شده از طبع تو اسرار حقایق معلوم

در کف حاسد تو سوسن آزاده چو خس

در کف ناصح تو آهن فولاد چو موم

نیست با وجود تو در گرد جهان یک مسکین

نیست با عدل تو در روی زمین یک مظلوم

هر سمومی ، که نه از خشم تو ، آن هست نسیم

هر نسیمی ، که نه از عفو تو ، آن هست سموم

هر که جز کف تو بوسد بر خلقست خلق

هر که جز مدح تو گوید بر عقلست ملوم

مادحان را نبود غیر تو هرگز ممدوح

خادمان را نبود به ز تو هرگز مخدوم

تحفهٔ لفظ تو ماهیت آفاق و نفوس

سخرهٔ جان تو کیفیت افلاک و نجوم

هست از خنجر تو ولوله در بقعهٔ ترک

هست از نیزهٔ تو زلزله در خطهٔ روم

فتح از تیغ گهربار تو گشته موجود

بحر از کف درر بار تو گشته معدوم

بنده ای گشته جهان ، جاه ترا، سخت مطیع

خادمی گشته فلک ، نیک خدوم

طلب غایت مرگست عداوت با تو

گفته اند اهل معانی : طلب الغایهٔ شوم

هر که با کینت و حرصست ز جان محرومست

اینت نیکو مثلی:« کل حریص محروم »

خسروا ، عید بخدمت سوی صدرت آمد

موسم عید تو بادا بسعادت مرسوم

باد پروانهٔ تو نافذ و هم اندر عید

مادحت را برسانند ز دیوان مرسوم

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

ای بملک تو زینت ایام

وی ز تیغ تو نصرة اسلام

بندهٔ حل و عقد تو فلک

سخرهٔ امر و نهی تو ایام

دل پاک تو مجمع دانش

کف راد تو منبع انعام

عقل بی قوت دهای توست

فضل بی آتش ذکای تو خام

باد را داده عزم تو جنبش

خاک را داده حزم تو آرام

جرم افلاک و ذات فرخ تو

ناقص ناقص و تمام تمام

مهر درگاه و کین مجلس تو

واجب واجب و حرام حرام

پیش جود تو وقت بخشیدن

مفسل و مدخلند بحر و غمام

پیش عزم تو روز کوشیدن

قاصر و عاجزند رمح و حسام

زهره ، کز طبع او طرب زاید

نکشد جز بیاد صدر تو جام

ماه کز جرم او مسیر آید

ننهد جز بوفق رأی تو گام

چون دو لشگر بهم درآویزند

روز هیجا ز بهر جستن نام

تیغ را از نشاط خون خوردن

در کف پردلان بخارد کام

همچو دیبای هفت رنگ شود

روی گردون ز گونه گون اعلام

چهرهٔ خود بخلق بنماید

اجل از تیغ های آینه فام

مرگ از بهر صید کردن جان

بکشد در فضای معرکه دام

تیغ چون صبح تو در آن ساعت

صبح اعدای تو کند چون شام

خنجر تو در آن مقام مهیب

سازد از حنجر ملوک نیام

آرد از نزد مرگ بیلک تو

سوی جان مخالفان پیغام

ای ترا دهر کامگار مطیع

وی ترا چرخ سر فراز غلام

چشمهٔ خور باستعارت جود

مملکت راز رأی تست نظام

نیست از بیم تو بکشور کفر

نطفها را قرار در ارحام

ای تو دریا و بر لب جیحون

از برای نشاط کرده مقام

چون سپهرست صحن این صحرا

چون نجومند این خجسته خیام

روضهٔ جنتست مجلس تو

چشمهٔ کوثرست جام مدام

از پی استماع رود و سرود

خلق را گوش گشته هفت اندام

هر زمانی رسیده از کف تو

مدد مکرمت بخاص و بعام

سروران را بجود تو تشریف

مهتران را ز جاه تو اکرام

شهریارا ، زمانه می گذرد

مگذر و بگذران زمانه بکام

داد بستان تو از جهان بطرب

که جهان بر کسی نماند مدام

تا بود در هدی حرام و حلال

تا بود در جهان ضیا و ظلام

بخت را باد بر در تو قرار

ملک را در کف تو باد زمام

داده هر ساعتی زبان فلک

دولتت را بشارتی بتام

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4307532
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث