به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای بملک تو زینت ایام

وی ز تیغ تو نصرة اسلام

بندهٔ حل و عقد تو فلک

سخرهٔ امر و نهی تو ایام

دل پاک تو مجمع دانش

کف راد تو منبع انعام

عقل بی قوت دهای توست

فضل بی آتش ذکای تو خام

باد را داده عزم تو جنبش

خاک را داده حزم تو آرام

جرم افلاک و ذات فرخ تو

ناقص ناقص و تمام تمام

مهر درگاه و کین مجلس تو

واجب واجب و حرام حرام

پیش جود تو وقت بخشیدن

مفسل و مدخلند بحر و غمام

پیش عزم تو روز کوشیدن

قاصر و عاجزند رمح و حسام

زهره ، کز طبع او طرب زاید

نکشد جز بیاد صدر تو جام

ماه کز جرم او مسیر آید

ننهد جز بوفق رأی تو گام

چون دو لشگر بهم درآویزند

روز هیجا ز بهر جستن نام

تیغ را از نشاط خون خوردن

در کف پردلان بخارد کام

همچو دیبای هفت رنگ شود

روی گردون ز گونه گون اعلام

چهرهٔ خود بخلق بنماید

اجل از تیغ های آینه فام

مرگ از بهر صید کردن جان

بکشد در فضای معرکه دام

تیغ چون صبح تو در آن ساعت

صبح اعدای تو کند چون شام

خنجر تو در آن مقام مهیب

سازد از حنجر ملوک نیام

آرد از نزد مرگ بیلک تو

سوی جان مخالفان پیغام

ای ترا دهر کامگار مطیع

وی ترا چرخ سر فراز غلام

چشمهٔ خور باستعارت جود

مملکت راز رأی تست نظام

نیست از بیم تو بکشور کفر

نطفها را قرار در ارحام

ای تو دریا و بر لب جیحون

از برای نشاط کرده مقام

چون سپهرست صحن این صحرا

چون نجومند این خجسته خیام

روضهٔ جنتست مجلس تو

چشمهٔ کوثرست جام مدام

از پی استماع رود و سرود

خلق را گوش گشته هفت اندام

هر زمانی رسیده از کف تو

مدد مکرمت بخاص و بعام

سروران را بجود تو تشریف

مهتران را ز جاه تو اکرام

شهریارا ، زمانه می گذرد

مگذر و بگذران زمانه بکام

داد بستان تو از جهان بطرب

که جهان بر کسی نماند مدام

تا بود در هدی حرام و حلال

تا بود در جهان ضیا و ظلام

بخت را باد بر در تو قرار

ملک را در کف تو باد زمام

داده هر ساعتی زبان فلک

دولتت را بشارتی بتام

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

اگر عنایت خسرو بود چنان گردم

که بر خزاین اقبال قهرمان گردم

جواهر ادیب و فضل را ز طبع و ز دل

بوقت نظم و گه نثر بحر و کان گردم

چنان نمایم در نظم دستبرد سخن

که در بسیطهٔ آفاق داستان گردم

چون در کشند سر از خوف امتحان فضلا

بمعرکه سپر تیر امتحان گردم

شوند گوش فصیحان همه بسان صدف

در آن زمان که چو سوسن هم زبان گردم

مرا گر از شه صاحب قران بود دولت

بقدر باشه سیاره هم قران گردم

علاء دولت ، خوارزمشه ، که دولت گفت :

ز عجز بر در عالیش پاسبان گردم

شهی ، که حشمت او هر زمان همی گوید

که : شرع را از حوادث نگاهبان گردم

حسام او ، که زبان ظفر شدست ، این گفت

که : من ز آیت مردیش ترجمان گردم

چه گفت نعمت او؟ گفت : آن منم، که بحق

همی مراقب احوال انس و جان گردم

چه گفت سنگ زمین ؟ گفت: با جلالت او

سزد که گوهر اکلیل آسمان گردم

جهان چه گوید؟ گوید: بفر او همه سال

پس از مشقت پیری همه جوان گردم

چه گفت نصرة او ؟ گفت: من بروز وغا

برنده خنجر او را همی فسان گردم

دهان گشاد چو بسته قضا و گفت: بطبع

چو گوز بسته بپیماق او میان گردم

سنانش گفت: اگر چه چو مغز بادامم

چو مغز فندق در سین ها نهان گردم

مجره گفت که : ای کاش! یابم آن دولت

که بارگی خداوند را عنان گردم

ز حل چه گوید؟ گوید که: گر بفرماید

منش بنیک و بد دهر دیدبان گردم

چو سعی شه نبود مشتری همی گوید:

اگر چه سود خلایق منم، زبان گردم

مدام گوید مریخ: دارم آن هیئت

که رمح او را در حربگه سنان گردم

ز رأی روشن او شمس گفت:دارم نور

ازین بود که همی زینت جهان گردم

نشان عشرت زهره است و گوید از سر صدق

که: بر مخالف شه نوحه را نشان گردم

همی عطارد گوید که: گر بخواهد شاه

من از عقوبت خورشید با امان گردم

بفخر گفت قمر: کز برای نصرة او

منم که گاه سپر، گاه چون کمان گردم

خدایگانا، آسایش زمانی و من

همی بمدح تو آرایش زمان گردم

چو سیرت تو نویسم همه بنان باشم

چو مدحت تو سرایم همه زبان گردم

اگر ببیهده جز من بشعر لاف زنند

نهان شوند بهیبت، چو من عیان گردم

چون من نباشد هر کس، نه چون کلیم شود

هرآنکه گوید: در وادیی شبان گردم

بخاندان نکنم فخر و آن همی طلبم

که از عنایت تو فخر خانمان گردم

همه مراد من اینست و آنچنان خواهم

که بر ستانهٔ تو جفت نام و نان گردم

در تو دانم و سگ نیستم، که بر هر در

بحرص طالب یک پاره استخوان گردم

حسود گوید: مدحی ببر بهر جایی

دهم جواب سبک چون برو گران گردم

که: خان و مان زخدای و خدایگان دارم

بگرد مدح خدای و خدایگان گردم

خدایگانا، چندان بمان تو اندر ملک

که من بمدح تو با ذکر جاودان گردم

مباد حال من از حسن سعی تو خالی

که من بسعی تو بر کام کامران گردم

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

چه حیله سازم ؟ کز من گسست یار سلام

چه چاره ورزم ؟ کز من برید دوست پیام

گرفت دامن من هجر ، نابرآورده

هنوز سر ز گریبان وصل دوست تمام

بریده گشت و گسسته دل از برم ، تا دوست

بریده کرد پیام و گسسته کرد سلام

چو زر پخته شد از تف سینه چهرهٔ من

ز دست فرقت آن سینهٔ چو نقرهٔ خام

ز ناله نیست مرا راحت و نشاط و طرب

ز گریه نیست مرا لذت شراب و طعام

از آن دوچشم ، که دارند خون خلق حلال

همیشه هست مرا بر دو چشم خواب حرام

بسان پسته دل تنگ من شکافته شد

ز تیر غمزه آن چشم های چون بادام

برفت سر بسر آرام از دلم ، تا گشت

اسیر دام سر آن دو زلف بی آرام

دو زلف اوست چون دام و دل منست چو صید

چگونه آرام باشد صید را در دام؟

تنم نبیند راحت همی ز جامهٔ عیش

دلم نیابد رامش همی زجام مدام

ز روزگار بنالم ، که روزگار بقصد

همی ز کام دلم را جدا کند ناکام

بجام و جامه چو جانان موافقت نکند

مرا چه راحت و رامش بود ز جامه و جام ؟

دریق باشد در دست روزگار مقیم

دلی ، که کرد درو مدح شهریار مقام

علاء دولت و دین ، پادشاه عالی رأی

که کار دولت و دین را ز رأی اوست نظام

ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز

که هم ظهیر انامست و هم نصیر امام

سپهر قدر ، دریادلی ، خداوندی

که گشته اند مرو را ملوک عصر غلام

خجسته خدمت او عهدهٔ صغار و کبار

ستوده حضرت او کعبهٔ خواص و عوام

بلند گشت هدی را باقتدارش قدر

بزرگ گشت هنر را باختیارش نام

ز بهر اوست وجود تبایع و افلاک

ز سعی اوست نظام شرایع و احکام

مجددست بعونش مراسم ایمان

ممهدست بجاهش قواعد اسلام

ز نایبات جهان جاه او امان ملوک

ز حادثات فلک صدر او پناه کرام

کنند جلوه بصدرش عرایس افکار

برند تحفه بنزدش بدایع افهام

نهاده گیتی اقلام ملک در دستش

تظاهرست اقالیم را بدان اقلام

نوشته گردون ارقام خیر در وصفش

تفاخرست تواریخ را بدان ارقام

خدایگانا ، قدر تو از جلال رسید

بغایتی که بدانجا نمی رسد اوهام

تویی ، که هست بیان تو مایهٔ اعجاز

تویی ، که هست بنان تو صورت اکرام

بجز صلاح نباشد ز ایزدت تلقین

بجز صواب نباشد ز دولتت الهام

زمانه جز بهوای تو بر نیارد دم

ستاره جز برضای تو بر ندارد گام

کمین رأی تو پیرایهٔ هزار فلک

کهینه جود تو سرمایهٔ هزار عمام

ز چرخ طبع تو تابد کواکب افضال

ز بحر دست تو زاید جواهر انعام

بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح

بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام

ز هیبت تو چو سیماب ، در قبایل کفر

همی نیابد نطفه قرار در ارحام

چو بر فروخته گردد بکار زار سیوف

چو برفراخته گردد بحشرگاه اعلام

ز طعن و ضرب پر از زلزله شود آفاق

ز دار و گیر پر از ولوله شود ایام

ز هول صاعقهٔ تیغ های چون ارواح

فرو گزارند ارواح صحبت اجسام

بمعرکه جگر تشنهٔ دلیران را

دهند آب ، و لیکن ز چشم های حسام

کند هراس تو آن لحظه سرکشان را نرم

کند نهیب تو آن وقت تو سنان را نرام

چو صبح تیغ تو پیدا شود ز مطلع غمد

ز بیم گردد صبح مخالفان چون شام

یلان شوند ز تیغ تو منهزم چو نانک

ز تیغ صبح شود منهزم سپاه ظلام

با موافقت حربا ! که بر دریدی تو

برمح سینه شکاف و بتیغ جان انجام

گهی بدشت سمرقند و گه بصحن عراق

گهی بخطهٔ جند و گهی ببقعهٔ سام

ز بهر نشر فتوح مبارک تو مقیم

ز بهر شرح رسوم خجستهٔ تو مدام

مجمزیست بهند و مشربیست بترک

مشرحیست بروم و مصنفیست بشام

همیشه تا که بود میل از سر تحقیق

فقیه را بنجوم و حکیم را بکلام

گهی بمسند فتح و ظفر درون بنشین

گهی بعرصهٔ عز و شرف درون بخرام

برغم انف بداندیش هر زمانی باد

ز چرخ مملکت را بشارتی بدوام

بعید اضحی بادت ولایتی تازه

چنانکه چند مسلم شدت بماه صیام

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

ای بحقل و عقد تو اسباب دولت را قوام

وی بامر و نهی تو احوال ملت را نظام

دست مکاران هراس تو فرو بسته ببند

پای جباران نهیب تو در آورده بدام

سایلان از جود تو هستند منفی الوطن

فاضلان در سایهٔ جاه تو مرضی المرام

زیر زین حشمت تو دهر سر کش بوده نرم

زیر ران هیبت تو چرخ تو سن گشته رام

بر در پیمان تو ابنای عالم را قرار

در کف اعمال تو فرمان گیتی را زمام

خسروان از خدمت فتراک تو جویند فخر

صفدران از طاعت درگاه تو گیرند نام

یک نشانه است از دل تو روز کوشیدن فلک

یک نمونه است از کف تو روز بخشیدن غمام

همچو شرع مصطفی آثار تو در ملک خوب

همچو فضل کردگار انعام تو بر خلق عام

یاور حقست تیغت در صباح و در مسا

داور خلقست رایت در حلال و در حرام

کی بردیک سوز حکم خط تو افلاک سر !

که نهد بیرون ز راه مهر تو ایام گام ؟

در دل پاک تو انواع هنر را اجتماع

در کف راد تو ارزاق بشر را انقسام

سعی تو اندر معانی همچو جان اندر بدن

عزم تو اندر روایی همچو ماه اندر ظلام

گشته اندر امر و نهی و حل و عقد و قبض و بسط

اخترت مامور و گیتی چاکر و گردون غلام

گر نبودی در جهان ذات بزرگ تو ، جهان

با وجود کل موجودات بودی ناتمام

از خجسته اهتمام تو شود سهل القیاد

هر مهمی کان بود در مملکت صعب المرام

جز بنفخ صور کی بیدار گردد حاسدت ؟

گر خیال تیغ تو بیند شبی اندر منام

بقعه ای کان جا خیام جیش تر منصور گشت

مستقر ملک گردد ، حبذا تلک الخیام؟

چون برون کردند گردان رمح را افزوده حرص

از برای خوردن خون تیغ را خاریده کام

در صباح رزم باطل کرده چشم فتنه خواب

باسماع کوس گردان کرده دست مرگ جام

گشته تا زنده سوار و گشته بارنده ریاح

گشته برنده سیوف و گشته درنده سهام

دولت آن ساعت برایات تو جوید التجا

نصرة آن لحظه باعلام تو سازد اعتصام

شرع را عونت نماید نقش روی مفخرت

شرک را تیغت چشاند طعم زهر انتقام

ای زده بر جملهٔ اعدای دین هنگام صبح

کرده بر اعدای دین صبح بقا مانند شام

از دماء و از لحوم سر کشان در معرکه

طیر را داده شراب و وحش را داده طعام

شرک را از صوت تو اضطراب و اضطرار

شرع را در دولت تو احترام و احتشام

مؤمنان و مشرکان را کرده حاصل تیغ تو

نعمتی بس با تواتر ، محنتی بس با دوام

در امان و در امانی گشته تا روز قضا

دار اسلام از مساعی تو چون دارالسلام

تا بود خورشید بر گردون بوقت شام و صبح

چون سبیکهٔ زر پخته بر صحیفهٔ سیم خام

باد در افضال و در اکرام دست و طبع تو

لذت عیش افاضل ، رونق عمر کرام

صدر تو اندر حوادث حیز حصن البشر

مدح تو اندر نوایب خیر خیر الانام

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

ای از کمال جاه تو ایام را نظام

وی از وفور علم تو اسلام را قوام

هستی حسام دین و ندیدست روزگار

در قمع شرک و نصرة دین چون یک حسام

سلطان اهل علمی و اندر معسکرت

فرش مفخرت ز معالی زند خیام

هم وقف گشته بر تو ز صدیق صدق و زهد

هم ارث مانده با تو ز فاروق زهد و نام

گردون بر آستانهٔ صدر تو داده بوس

گیتی ز تازیانهٔ سهم تو گشته رام

با ارتفاع قدر تو نازل بود فلک

با اصطناع دست تو ممسک بود غمام

از جود تو اطایب ارزاق مرد و زن

وز شکر تو قلاید اعناق خاص و عام

در روضهٔ سعادت تو بخت را نزول

در قبضهٔ سیادت تو چرخ را زمام

حساد را ز کین تو رنجی الخلود

احباب را زمهر تو نازی علی الدوام

افلاک بوده قدر رفیع ترا رهی

ایام گشته جاه عریض ترا غلام

میدان علم چون تو ندیدست یک شجاع

ایوان شرع چون تو ندیدست یک همام

معن بن زایده چو تو نابوده در کرم

قس بن ساعده چو تو نابوده در کلام

اصحاب شرع را بجوار تو التجا

ارباب علم را بپناه تو اعتصام

ار رفته روی فاقه ز جود تو در حجاب

وی مانده تیغ فتنه زجاه تو در نیام

پر آفتست عرصهٔ آفاق و اندرو

آنرا سلامتست که بر تو کند سلام

از حرمت تو سوی خجسته حریم تو

چشم فلک نظر نکند جز باحترام

در صحن شرق و غرب امامی چو تو کجا؟

در کل بر و بحر بزرگی چو تو کدام ؟

بی اقتدار فکرت تو بوده عقل سست

بی التهاب خاطر تو مانده علم خام

از عهد بوحنیفه بعلم تو کس نخاست

ای جان بوحنیفه بعلم تو شاد کلام

ساکن تو در دیار بخارا و سوی تو

آیند طالبان علوم از عراق و شام

هر خطه ای که هست در و شرع مصطفی

شاگرد صدر تست مر آن خطه را امام

یک لفظ تو بوقت افادت هزار بار

بهتر ز اتصاف و نکوتر ز اصطلام

از تو دریده پردهٔ خصمان تو ، بلی

از نور خور دریده شود پردهٔ ظلام

آن چیست از خصایص اسباب مهتری

کایزد نداد ذات شریف ترا تمام ؟

اصل و جلال و بخشش و افضال و علم و حلم

مال و جمال و کوشش و اقبال و نام و کام

ور جمله نام مهتری افزود در جهان

بر غیر تو زوری حقیقت بود حرام

دنیا و دین بسعی تو دارند سال و ماه

شغلی بر استقامت و کاری بر انتظام

در یک زمان شدست کفایت بسی مهم

هر جا که همت تو نمودست اهتمام

از انتقام کردن حساد فارغی

مشغول کی شوند کریمان بانتقام ؟

جرمی بزرگ در گذرانی بعذر خرد

وینست خود ستوده ترین خصلت کرام

آزادگان مشرق و مغرب شدند صید

تا نعمت تو دانه شد و حضرت تو دام

من بنده ، تا ز منشأ خود کرده ام رحیل

وندر جوار مجلس تو جسته ام مقام

از مشرب مواهب تو دیده ام شراب

وز مطعم مکارم تو خورده ام طعام

خون از مودت تو مرا رفته در عروق

مغز از محبت تو مرا رسته در عظام

از خاک حضرت تو بس بر نهاده تاج

وز آب مدحت تو بکف بر گرفته جام

فامست بر رهی حسنات تو و رهی

خواهد گزاردن بثنا و بشکر فام

دارم بگردن و بزبان اندرون مقیم

طوق هوا و سجع ثنای تو چون حمام

زحمت همی نمایم و هر جا که مشربیست

هر چند عذب تر بود ، افزون بود زحام

تا خوردن مدام ، که ام الخبائثست

اندر طریق شرع محرم بود حرام

بر تو حلال باد معالی و بر عدوت

بادا هزار بار محرم تر از مدام

گه بر سریر نعمت و حشمت همی نشین

گه بر بساط دولت و عزت همی خرام

بادا همیشه شام تو در روشنی چو صبح

ای صبح بدسگال تو در تیرگی چو شام

حاصل ترا ز گردش گردون همه مراد

عاید تر از بخشش یزدان همه مرام

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

مفخر ملک عرصهٔ عالم

گوهر تاج گوهر آدم

شاه غازی علاء دولت و دین

آن فلک حشمت ستاره حشم

شهریاری ، که طبع بازل او

گردن فقر بشکند بکرم

کامگاری ، که دست فایض او

دامن آز پر کند ز درم

آن بهر جای پیشوای ملوک

و آن بهر وقت مقتدای امم

آنکه هستش فلک ز خیل عبید

و آنکه هستش ملک ز خیل خدم

حشمتش در زمانه بوده قدیم

همتش بر ستاره سوده قدم

بهمه چیز فعل اوست مشار

بهمه علم ذات اوست علم

ناصح از مهر او قرین نشاط

حاسد از کین او ندیم ندم

ای مطاعی ، که بهر خدمت تو

بسته زاد از زمین میان قلم

وی شجاعی تست کیمیای وجود

کوشش تست توتیای عدم

سد امن تو بسته راه بلا

تیر عدل تو خسته جان ستم

کرده مر علم را و علم را

طبع تو شاد و صنع تو خرم

داده مر دوست را و دشمن را

لطف تو سور و قهر تو ماتم

خاک در دست نیک خواه تو زر

نوش در کام بدسگال تو سهم

تا دلی را دهد زمانه سرور

تا رخی را کند ستاره دژم

نیک خواه تو باد یار نشاط

بدسگال تو باد جفت الم

شخص هر تو سنی ز سهم تو رام

پشت هر گردنی بپیش تو خم

با دل تو همیشه شادی جفت

با کف تو همیشه رادی ضم

دشمن تو غمین و طبع تو شاد

دولت تو فزون و خصم تو کم

چون زمان بندهٔ تو گیتی نیز

چون زمین چاکر تو گردون هم

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

که کرد کار کرم مرد وار در عالم ؟

که کرد اساس ممالک ممهد و محکم ؟

عماد عالم عدل و سوار ساعد ملک

اساس طارم اسلام ، سرور عالم

ملک علو و عطارد علوم و مهر عطا

سماک رمح واسد حمله و هلال علم

سرور اهل محامد ، هلاک عمر عدو

سر ملوک و دلارام ملک واصل حکم

محمد اسم و عمر عدل ، کامر او دهر

ملوک وار در و رسم داد عدل و کرم

کلام او سحر حلال در همه کار

مراد او همه اعطای مال در هر دم

دل مطهر او همدم کمال علوم

در مکرم او مورد صلاح امم

رسوم عارک او کرده حکم عالم رد

سموم حملهٔ او کرده کار اعدا کم

هم او و هم دل او دار عدل را معمار

هم او و هم دم او درد ملک را مرهم

مدام طالع مسعود کرده حاصل او

همه رسوم مکارم ، همه علوم همم

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

ای حریم صدر تو ترسندگان را چون حرم

از تو گشته بیضهٔ خوارزمشاهی محترم

طایر عدل ترا صحن زمین زیر جناح

ناظر قدر ترا سطح فلک زیر قدم

چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام

دوره گردون بر نیارد جز بپیمان تو دم

مدح احداق شریف تست تسبیح فلک

خاک درگاه رفیع تست محراب امم

در معالی کردهای تو عین صواب

در معانی گفتهای تو همه محض حکم

کرده در اکناف گیتی بسط آیات علوم

کرده بر اطراف گردون نصب رایات همم

از نهیب کوشش تو فتنه را خون شد جگر

وز صدای بخشش تو بخل را پر شد شکم

از پی مدحت دهان بگشاده گیتی چون دوات

وز پی امرت میان بر بسته گردون چون قلم

آنکه از تو زندگانی یافت نهراسد ز مرگ

و آنکه از تو شادمانی دید نندیشد ز غم

با وجود جود تو معدوم شد رسم نیاز

با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم

فتح موجود و عدم معدوم گشت از تیغ تو

فرع تیغ تست ، گویی هم وجود و هم عدم

عدل کسری با دل دارا ترا گشتست جمع

جاه قیصر با جلال جمع ترا گشتست ضم

هم بتو تسلیم خواهد کرد دست روزگار

تاج کسری ، تخت دارا ، قصر قیصر ، ملک جم

ای تن اشراف کرده قید ز انواع منن

وی دل احرار کرده صید ز الطاف شیم

باره سوی صید راندی ، تاز خون وحش و طیر

سنگ وادی شد عقیق و خار صحرا شد بقم

ای دو دست فایض تو بر کمان چرخ رام

در دو دست سخت تو تیر و کمانی سخت هم

زان کمان و تیر صید بخت تو تیر فلک

زین کمان و تیر صید دست تو شیر اجم

خسروا ، صاحب قرانا ، نزد ابنای خرد

هست در دنیا بقای جاودان خیر النعم

چیست تفسیر بقای جاودان ؟ نام نکو

وان ز کسب محمدت خیزد ، نه از کسب درم

حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند

گشت باقی نام ایشان تا قیامت ، لاجرم

موکب محمود در غزنین واز انعام او

گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم

شعرهای عنصری و عسجدی تا روز حشر

ماند بر دیباچهٔ آثار خوب او رقم

میرداد ، ار بوالمعالی را نپروردی چنان

در معالی کی شدی گرد همه عالم علم ؟

از امیر داد شعر بوالمعالی ماند و بس

چون خیالش گشت زایل در همه خیل و حشم

نی چو بنده بوالمعالی در فضل و هنر

نی امیر داد چون تو بود در جود و کرم

باشد الحق لایق ایام تو گر من شوم

ز احتشام صدر تو چون بوالمعالی محتشم

تا ز مصنوع و ز صانع هست پیدا نزد عقل

هم علامات حدوث هم امارات قدم

نام تو بادا بلند و نام بد گوی تو پست

عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم

از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو

هم سرادق بر سرادق ، هم حشم اندر حشم

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم

مردم و مردمیت بعالم شده علم

شکلی چو دولت تو بخوبی نیامده

در ساحت وجود ز کاشانهٔ عدم

گه فخر منتسب و آداب مکتسب

در عقد تست منتسب و مکتسب بهم

کل جهان با من و بحسن از وجود تو

چون بیضهٔ حرم شد و چون روضهٔ ارم

با نفع توتیا شد و با قدر کیمیا

آن خاک و آن گیا، که نهادی برو قدم

محض محامدت ترا یک بیک خصال

عین مکارمست ترا سر بسر شیم

آثار تو حدیقهٔ آمال را مطر

اخبار تو صحیفهٔ ایام را رقم

در بزمگه چنانی، چون نور در حمل

در رزمگه چنانی، چون شیر در اجم

خار موافقان ز وفاق تو گشته گل

نوش مخالفان ز خلاف تو گشته سم

افلاک برندارد بی خدمت تو گام

و ایام برندارد بی‌طاعت تو دم

اندر بیان حق همه الفاظ تو نکت

وندر زریق دین همه احکام تو حکم

ای ملت خدای بعون تو مشتهر

وی امت رسول‌ بجاه تو محترم

این ملت از رشاد تو به شد اشرف الملل

وین امت از سداد تو شده افضل الامم

مشهور گشت رسم تو، زیرا که رسم تست

بخشودن خلایق و بخشودن نعم

درماندگان محنت افلاس را ز تو

آغوش پر نعم شده و گوش پر نغم

ز آنها نه ای که: مال گزینند و نام نی

وز ابرشان نبارد بر باغ نام نم

این اعتقاد وار کنند از برای مال

با جاهلان تلطف و با فاضلان ستم

اوباش برگزند ازیشان عدیل لهو

و ایتام مستمند ازیشان قرین غم

دلق طفل بدزدند از لحد

خون حرام حاج بریزند در حرم

و آنگه در آفتابه در مها نهان کنند

چونانکه آفتاب نتابد بر آن درم

یکروز آفتابه بماند بزیر خاک

و انوار آفتابه بقاشان شود ظلم

ایشان تهی شکم شده در خاک و خاک را

آگنده هم ز شخص و هم از مالشان شکم

اینجا ندیده هیچ از آن مال جز لقب

و آنجا نبرده هیچ از آن مال جز ندم

یابند از آب چشم یتیمان و خشم حق

روز جزا سزای بد خویش لاجرم

زان ناکسان دمار برآرند بیکسان

در مجمعی که ایزد بیچون بود حکم

عاقل بعرض خویش نماید چنین جفا؟

دانا بجان خویش چنین رساند الم ؟

درویش وار عیشی اینجا به نیک و بد

و آنجا توانگرند حسامی بپیش و کم

بر اهل بخل فاتحت و خاتمت بدست

ای کار تو بفاتحت و خاتمت کرم

تا نارواست بر سور ایزدی حدوث

تا ناسزاست بر صور آدمی قدم

اجرام چرخ باد بسیط ترا خیول

و اجسام دهر باد جناب ترا خدم

پیشت هر آنکه لاف ز چرخ فلک زند

بر درگه تو باد چو چرخ فلک پنجم

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

 

بدیع شعر تو ، ای صابر بن اسمعیل

مرا بسوی امانی وامن گشت دلیل

بساحت تن و در جان من بهم کردند

قصیدهٔ تو نزول و سپاه رنج رحیل

قصیده ای همه الفاظ او نشاط حزین

قصیده ای همه ابیات او شفای علیل

جلیل مرتبه ، لیکن دقیق در معنی

کثیر فایده ، لیکن ز روی لفظ قلیل

چو سلسبیل بود لفظ تو لطیف ، مگر

که سلسبیل سخن بر تو کردن سبیل ؟

همی ریاحین خیزد ترا ز آتش طبع

مگر تو داری میراث معجزات خلیل ؟

جهان ز شعر تو پوشد ملابس زینت

فلک ز نطم تو سازد جواهر اکلیل

متانتیست ترا در هنر ، رفیع و منیع

ولایتیست ترا در سخن ، عریض و طویل

بعلم بر همه عالم بود ترا ترجیح

بفضل بر همه گیتی ترا تفضیل

ایا بلند ضمیری ، که در فنون هنر

شدست طبع تو آگاه از دقیق و جلیل

بزادن چو تو فحل و بدادن چو توشهم

زمانه گشت عقیم و ستاره گشت بخیل

تراست هرچه معالیست ، اندک و بسیار

تراست هر چه معانیست ، جمله و تفضیل

تویی امیر امور ولایت دانش

در آن ولایت جز تو همه غریب و دخیل

سواد خط تو کحلیست بر بیاض صحف

کزوست چشم عروسان نظم و نثر کحیل

چگونه ای تو در اندوه حبس آن صدری

که در معالی و عقلست چون علی و عقیل ؟

چه عهد بود که در مجلس مقدس تو

بشعر جزیل همی یافتی عطای جزیل ؟

گهت رسیدی از جود دست او انعام

گهت رسیدی از سعی جاه او تبجیل

چگونه باشد در حبس ، آنکه بود او را

سرای پردهٔ حشمت کشید میل بمیل ؟

چگونه صبر کند از مکارم و افضال

کسی که بود با رزاق اهل فضل کفیل؟

اگر ز حبس بحبسش همی برند بقهر

چه شد ؟ نه برج ببر جست شمس را تحویل ؟

همی تواند در حبس دیدنش گردون ؟

کشیده بادا در دیدهای گردون میل ؟

رسیده شعر تو ، ای بی دلیل در هر باب

بلهو کرد همه انده مرا تبدیل

بجان خستهٔ من کرد نامهٔ تو ز لطف

چنانکه جامهٔ یوسف بچشم اسراییل

بدیع نیست چنان عهد و صدق و لطف و وفا

از آن خصال حمید و از آن جمال جمیل

تبارک الله ! هرگز بود بر غم فلک

مرا بصحن جوار تو در مبیت و مقیل ؟

رسیده از کنف جاه تو بحصن حصین

رسیده از لطف لطف تو بظل ظلیل

ثنای تست عدیل زبان من پیوست

اگر چه نیست مرا در زمانه هیچ عدیل

از آن نویسم کمتر ، که خدمتی دانم

نگاه داشتن مجلس تو از تثقیل

همیشه تا که بود در بسیطهٔ گیتی

یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل

بتو مراسم ؟ آداب زنده باد و عدوت

بتیغ حادثهٔ روزگار باد قتیل

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4307611
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث