به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای بتو چشم مکرمات قریر

قدر تو بر فلک نهاده سریر

آفتاب جلالی و ترا

نیست مانند آفتاب نظیر

چاکر طبع تست بحر محیط

بندهٔ دست تست ابر مطیر

چرخ را بر ارادت تو مدار

ماه را بر اشارت تو مسیر

گشته بخل از سخاوت تو نفور

کرده ظلم از سیاست تو نفیر

باطل از لفظ تست در و گهر

کاسد از خلق تست مشک و عبیر

فکرت ثاقب تو در گیتی

بکم و بیش عالمیست خبیر

نظر صایب تو در عالم

ببد و نیک ناقدیست بصیر

دشمنان را خلافت افگنده

در عذاب جحیم و هول سعیر

دوستان را وفاقت آورده

بنعیم مقیم و ملک کبیر

بر کشیده سپهر با عظمت

هست در جنب همت تو حقیر

تابع دولت جوان تو شد

در همه کارها زمانهٔ پیر

نیزهٔ تو طویل و عمر عدو

هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر

بجوار تو ملک گشته عظیم

بقبول تو فضل گشته خطیر

مملکت را همی دهی ترتیب

مکرمت را همی کنی تقریر

حشمتت آمنست از تبدیل

دولتت فارغست از تغییر

از علو تو چرخ با تخجیل

وز سخای تو بحر با تشویر

داعیان را تویی بجود مجیب

خایفان را تویی با من مجیر

کمترین ارتحال تو گه نطق

مایهٔ فکرت هزار دبیر

گر چه شبگیر لذت شاهان

نیست در عصر جز بجام عصیر

هست لذت ترا بحمدالله

از شبیخون کفر در شبگیر

آخر از نغمهٔ اغانی به

بهمه حال نغمهٔ تکبیر

هر چه تدبیر تو بود از چرخ

همه بر وفق آن رود تقدیر

من برآنم که ملک عالم را

بود خواهد بجلس تو مصیر

اندر آرد فلک بطوع و بطبع

زیر احکام تو قلیل و کثیر

چاکر تو شوند خان و تگین

بندهٔ تو شوند میر و وزیر

در رمانه ز عدل و بخشش تو

کس نه مظلوم بیند و نه فقیر

تا لب نیکوان بود چو عتیق

تا رخ عاشقان بود چو زریر

باد در دام تو ستاره رهین

باد در بند تو زمانه اسیر

زیر زنجیر پای دشمن تو

دست تو سوی زلف چون زنجیر

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

 

ای دولت جوان ترا بنده چرخ پیر

در قبضهٔ ارادت تو آسمان اسیر

گردون گرفته بر خط پیمان تو مدار

و اختر گزیده بر ره فرمان تو مسیر

آن عالمی بجاه ، که از روی منقبت

در جنب تو صغیر بود عالم کبیر

پشت ولی ز کلک ضعیف تو شد قوی

عمر عدو ز رمح طویلت شده قصیر

گر دستم ستور تو هنگام کر و فر

اندر دماغ فتح و ظفر خوشتر از عبیر

از رنج تف خنجر چون آفتاب تو

در سایهٔ سپهر وطن ساخته اثیر

جود تو داعیان رجا را شده مجیب

جاه تو خایفان بلا را شده مجیر

فرزند خصم تو ، که ز مادر جدا شود

گردونش جام مرگ چشاند بجای شپیر

طبع ولیت مایهٔ شادیست همچو زر

شخص عدوت صورت زاریست همچو زیر

چون بر سریر شرع برد نام تو خطیب

از فخر بر ستاره رسد پایهٔ سریر

احباب را وفاق تو سازنده چون نعیم

حساد را خلاف تو سوزنده چون سعیر

گیتی ز سهم گرز تو در نوحه و خروش

گردون ز بیم تیغ تو در ناله و نفیر

بیرون کشیده خصم ترا از میان ماز

انگشت اقتدار تو چون موی از خمیر

از هیبت حسام چو نیلوفرت عدو

با رنگ همچو لاله و با روی چون زریر

ای در سخا بنان تو بحری شده محیط

وی در ضیا ضمیر تو بدری شده منیر

گردون بخدمت تو و گیتی بمدح تو

بسته میان چو رمح و گشاده دهان چو تیر

تو یک تنی که خیر دو عالم زذات تست

وان دیگران ، کثیر ، که لاخیر فی کثیر

پیش یمین تو ، که یمانی قرین اوست

وقت سخا بسا که جزا میبرد یسیر

در عهد تو کمینه ثنا خوان صدر تو

ممدوح صد فرزدق و مخدوم صد جریر

شاها ، خدایگانا ، دانی که من رهی

در نظم بی همالم و در نثر بی نظیر

باغی شکفته دارم از سحر در بنان

گنجی نهفته دارم از فضل در ضمیر

من وصف علم خویش چه گویم ترا؟ که تو

هم عالمی خبیری و هم ناقدی بصیر

سی سال و پنج سال بمانند بلبلان

در باغ مدح خسرو ماضی زدم صفیر

اندر فنون فضل منش بودمی امام

وندر امور ملک منش بودمی مشیر

او رفت و تا بقا بودم در ثنای تو

گوهر فشاند خواهم زین خاطر خطیر

مدح ترا نشاید الا چو من فصیح

ملک ترا نشاید الا چو من دبیر

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

 

زهی بجود تو ایام مکرمت مشهور

خهی بسعی تو اعلام محمدت معمور

بهر بلاد علامات عدل تو پیدا

بهر دیار مقامات تو مشهور

ستاره قدر بلند ترا شده بنده

زمانه صدر بزرگ ترا شده مأمور

ببارگاه تو درصف بندگان قیصر

بپایگاه تو در جمع چاکران فغفور

شده متابعت تو زمانه را توقیع

شده مبایعت تو حیوة را منشور

نتیجه ای ز خلاف تو در دم کژدم

لطیفه ای ز وفاق تو در دم زنبور

فضایل تو بر اکرام طالبان موقوف

شمایل تو بر انعام سایلان مقصور

همه نهاد تو مجد و بمجد نامعجب

همه سرشت تو جاه و بجاه نامغرور

بزیر پایهٔ قدر تو ساحت جنت

بزیر سایهٔ صدر تو راحت رنجور

زدام کین تو نادیده هیچکس مخلص

زجام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور

بحسن سعی تودر شرع صدهزار فتوح

زحد تیغ تو در شرک صدهزار فتور

چو باحسام شود دست سروران موصول

چو از نیام شود تیغ سرکشان مهجور

زخون کشته شود عرصهٔ زمین غرقه

زگرد تیره شود چهرهٔ فلک مستور

سر سروران گردد تهی ز هوش و خرد

دل دلیران ماند جدا ز لهو و سرور

زباد کینه چراغ رجا شود کشته

ز تف حمله مزاج هوا شود محرور

دریده رمح تو دلها چو قرطهٔ لاله

گسسته تیغ تو سرها چو خوشهٔ انگور

حسام تو کند آن لحظه بر زمین پیدا

زشخص کشته جبال وزخون کشته بحور

گرفته فایدهٔ فتح تو زمین و زمان

نهاده مایدهٔ تیغ تو وحوش و طیور

زهی بجود تو آسایش صغار و کبار

زهی بجاه تو آرایش سنین و شهور

تویی که هست جناب تو سجده گاه ملوک

تویی که هست رکاب تو بوسه جای صدور

هوای تو شده سرمایهٔ وضیع و شریف

ثنای تو شده پیرایهٔ اناث و ذکور

منم ،که صیت من از خدمت تو شد شایع

منم ،که نام من ازمدحت تو شد مذکور

شدم بسعی تو مقبول منتظم احوال

شدم بفیض عطای تو مستقیم امور

همه هوای تو جویم بشدت و برخا

همه دعای تو گویم بغیبت و بحضور

خدایگانا، گفتند حاسدان بغرض

که: شد هوای دل من ز خدمت تو نفور

بحق صانع هفت آسمان وهفت زمین

که نیست عقل در انکار صنع او معذور

بقدر دعوت مسموع و قبهٔ مرفوع

بجاه آیت مسطور و خانهٔ معمور

باعتقاد سؤالات عیسی اندر مهد

باختصاص مناجات موسی اندر طور

باشک دیدهٔ یعقوب در غم یوسف

بصدق سجدهٔ داود در شب دیجور

بنفس پاک شهیدان اهل بیت نبی

که در خزاین قدسند و در حدایق نور

بموقف عرفات و بجمع عرصات

بحشر و نشر و بقا و لقا و حور و قصور

برزق واهب رزق و بجان قابض جان

بوحی حامل وحی و بصور نافح صور

بساکنان صوامع، بطالبان علوم

بوافقان مناسک بحافظان نفور

بعرش و کرسی و حوض و صراط و لوح و قلم

بحشر و نشر و بقا و لقا و حور و قصور

بجان آنکه شود خلق را شفیع بهشت

بذات آنکه را دهد بنده را شراب طهور

بقدس و کعبه و جودی و یثرب و عرفات

بصورة انجیل و بحرفهای زبور

بعدل تو ،که ازو گشت ظالمی منسوخ

بقضل تو ، که ازو هست نیستی مقهور

که تا نیاید نزدیکم اضطرار فنا

زصدر تو نشوم، جز باختیار تو ،دور

همیشه تا قلم روزگار خوبان را

کشد ز مشک رقم بر صحیفهٔ کافور

ز لطف و عنف تو بادا نهاد راحت و رنج

ز قهر و کین تو بادا اساس شیون و سور

خجسته خاک جناب تو قبلهٔ آفاق

ستوده صدر رفیع تو کعبهٔ جمهور

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

 

ای بتو چشم مکرمات قریر

قدر تو بر فلک نهاده سریر

آفتاب جلالتی و ترا

نیست مانند آفتاب نظیر

چاکر طبع تست بحر محیط

بندهٔ دست ترا ابر مطیر

چرخ را بر ارادت تو مدار

ماه را بر اشارت تو مسیر

باطل از لفظ تست در و گهر

کاسد از خلق تست مشک و عبیر

فکر ثاقب تو در گیتی

بکم و بیش عالمیست خبیر

نظر صائب تو در عالم

ببد و نیک ناقدیست بصیر

دشمنان را خلافت افگنده

در عذاب جحیم و هول سعیر

دوستان را وفاقت آورده

بنعیم مقیم و ملک کبیر

بر کشیده سپهر با عظمت

هست در جنب همت تو حقیر

تابع دولت جوان تو شد

در همه کارها زمانهٔ پیر

نیزهٔ تو طویل و عمر عدو

هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر

بجوار تو ملک گشته عظیم

بقبول تو فضل گشته خطیر

مملکت را همی دهی ترتیب

مکرمت را همی کنی تقریر

حشمتت آمنست از تبدیل

دولتت فارغست از تغییر

از علو تو چرخ با تخجیل

وز سخای تو بحر تا تشویر

داعیان را تویی بجود مجیب

خایفان را تویی با من مجیر

کمترین ارتحال تو گه نطق

مایهٔ فکرت هزار دبیر

گرچه شبگیر لذت شاهان

نیست در عصر جز بجام عصیر

همه لذت ترا بحمدالله

از شبیخون کفر در شبگیر

آخر از نغمهٔ اغانی به

بهمه حال نغمهٔ تکبیر

هرچه تدبیر تو بود از چرخ

همه بر وفق آن رود تقدیر

من بر آنم که ملک عالم را

بود خواهد بمجلس تو مصیر

اندر آرد فلک بطوع و بطبع

زیر احکام تو قلیل و کثیر

چاکر تو شوند خان و تگین

بندهٔ تو شوند میر و وزیر

در زمانه ز عدل تو و بخشش تو

کس نه مظلوم بیند و نه فقیر

تا لب نیکوان بود چو عقیق

تا رخ عاشقان بود چو زریر

باد در دام تو ستاره رهین

باد در بند تو زمانه اسیر

زیر زنجیر پای دشمن تو

دست تو سوی زلف چون زنجیر

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

 

جهان سرای غرورست، نی سرای سرور

طمع مدار سرور اندرین سرای غرور

بعاقبت بحسام هوان شود مجروح

دلی که او بحطام جهان شود مسرور

فساد دین همه از جمع خواسته است و ترا

همیشه همت بر جمع خواسته مقصور

ز حال عقبی چون گمرهان مشو غافل

بمال دنیا چون ابلهان مشو مغرور

بریده کن طمع باطل از طعام خبیث

گر اعتقاد تو حقست در شراب طهور

مده بدنیی عقبی ،که عاقلان ندهند

بدین سفینهٔ ظلمت چنان حدیقهٔ نور

ترا دلیست بدام هوی شده مأخوذ

ترا سریست بجام هوس شده مخمور

نه هیچ رسم تو اندر سبیل حقی مرضی

نه هیچ سعی تو اندر طریق دین مشکور

تو در معاصی و حور و قصور داری چشم

بدین طریق نیابد بدست حور و قصور

بخیر کوش،که الا بخیر نتواند یافت

نعیم روضهٔ خلد ونسیم طرهٔ حور

بساز کار، که وقت رحیل شد نزدیک

مدار آنچه نه دورست از دل خود دور

زبارگاه الهی رسول این بست

که عارضین چو مشک تو گشت کافور

گناهکار، اگرچه جوان، نه معذورست

پس از طلایع پیری کجا بود معذور؟

بقهر خلق مشو شادمان ،که خواهی گشت

ز دست مرگ،اگرچند قاهری،مقهور

نگاه کن که شهنشاه شرق خانهٔ شرع

چگونه کرد باخلاق خوب خود معمور؟

ابوالمظفر، خورشید خسروان ،اتسز

که هست رایت ایمان بتیغ او منصور

خدایگانی ، کز جاه اوست در اسلام

همه نظام عقود و همه قوام امور

ز فیض مکرمت او نماند کس درویش

ز لطف عاطفت او نماند کس رنجور

رفیع همت او فرق ملک را افسر

شریف خاطر او گنج فضل را گنجور

نهان چرخ همه پیش علم او مکشوف

گناه خلق همه نزد او مغفور

بروز معرکه پیکان تیر او کرده

تن مخالف دین همچو خانه زنبور

گسسته در صف پیکار دست قدرت او

سر عدو زکنف همچو خوشه انگور

نه هیچ کار جهان در پناه او مشکل

نه هیچ راز فلک از ضمیر او مستور

هوای مجلس او را نسیم ساحت خلد

غریو موکب او را نهیب نفحهٔ صور

نموده چهره ظفر از غبار شبدیزش

چنان که روشنی صبح در شب دیجور

کمینه عامل او همچو کسری و دارا

کهینه حاجب او همچو قیصر و فغفور

زهی بعدل تو آسایش صغار و کبار

زهی بعهد تو آرامش سنین و شهور

ترا بنشر ایادی صنایع معروف

ترا بقهر اعادی وقایع مشهور

بعلم و عدل تو رونق گرفته دولت و دین

بنوح و موسی حرمت گرفت جودی و طور

مخالفان ترا و موافقان ترا

زکین تو همه ماتم،زمهر تو همه سور

بپیش حلم تو بس بادسار بوده جبال

بپیش علم تو بس خاکسار گشته بحور

برزمگاه تو از شخص بدسگالانت

شگرف مایده ای ساخته وحوش و طیور

خدایگانا ،سی ساله مدح خوان توام

ز مدحت تو شدم در همه جهان مذکور

بکامرانی دارم ز جاه تو توقیع

بشادمانی دارم ز جود تو منشور

گر آسیای بلا بر سرم بگردانند

ز بندگیت نگردم بغیبت و بحضور

منم که با صدمات بلا مرا دادند

تنی عظیم حمول و دلی عظیم صبور

نفور باد زمن راحت حیوة،اگر

شوم ز طاعت تو تا بوقت مرگ نفور

همیشه تا که سلامت بود ز صدق و سداد

همیشه تا که ملامت بود ز فسق و فجور

سرای عالی تو بادقبلهٔ اقبال

جناب فرخ تو کعبهٔ جمهور

ترا زمانه غلام و ترا جهان چاکر

ترا ستاره مطیع وترا فلک مأمور

بعید فطر صلوة و زکوة تو مقبول

بماه روزه صیام و قیام تو مبرور

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

 

ای بتو رایت هدی منصور

وی مقامات ملک تو مشهور

در جهان حکم های تو نافذ

در هدی سعی های تو مشکور

خرمی را هوای تو توقیع

بی غمی را رضای تو منشور

دولتت را غالی و جهان را مغلوب

همتت قاهر و فلک مقهور

شرع را از تو صد هزار فتوح

شرک را از تو صد هزار فتور

بمعالی نبوده ای معجب

ببزرگی نگشته ای مغرور

کمترین نایب تو صد قیصر

کم ترین حاجب تو صد فغفور

آیت عطلتست با جاهت

همه پیرایه سنین و شهور

صورت قلتست با جودت

همه سرمایهٔ جبال و بحور

لشکر شرع و رایت اسلام

بحسامت مظفر و منصور

پیکر مجد و خانهٔ اقبال

بجلالت معمر و معمور

چرخ پر کینه را به یک ضربت

کرده نعت قلیل تو مغمور

دهر پر فتنه را بیک جرعه

کرده جام نهیب تو مخمور

هست اعیان اهل عالم را

عنف و لطف تو عین ظلمت و نور

هست اعقاب نسل آدم را

کین و مهر تو اصل شیون وشور

روز رزم از فضالهٔ تیغت

جشنها ساخته وحوش و طیور

روز بزم از نتیجهٔ طبعت

مایها ساخته نشاط و سرور

ای به تو نازش صغار و کبار

وش ز تو روزی اناث و ذکور

با کرم کف تو همیشه الوف

وز ستم طبع تو همیشه نفور

گنه مجرمان هفت اقلیم

ببر عفو تو همه مغفور

تو چو موسی و نیزهٔ تو بشکل

همچو ثعبان و باره ات چون طور

کوه پیکر براق تو بادیست

که نگردد ز تاختن رنجور

در نشیبی چو آیت منزل

در فرازی چو طاعت مبرور

کوه با او بگاه وقفه عجول

باد با او به گاه حمله صبور

تگ او برده در مضاح و نفاذ

قصب السبق از صبا و دبور

گر بگردد همه بسیط زمین

همه بنزدیک او نباشد دور

ور ببرد همه مراحل و هم

هم بگردد بنزد تو معذور

آن حسامت ،که در قطیعت نسل

هست او را طبیعت کافور

آهنی ،کز نهیب آن آهن

در دل سنگ خاره شد محصور

شیون و سور اندران مضمر

و آتش و آب اندران مستور

مایلست او بسوی فتح چنانک

سوی معشوقه فکرت مهجور

آیت مرگ دشمنان خدای

هست بر صفحه های او مسطور

ای رکاب تو بوسه جای ملوک

وی جناب تو سجده گاه صدور

برمناقب شمایل تو حریص

وز معایب خصایل تو طهور

وصف عز تو در جهان ظاهر

شرح فتح تو در هدی مذکور

عرصهٔ حرب تو چو عرصه حشر

نعرهٔ کوس تو چو نفحه صور

نیزه تو بمعرکه کرده

شخص شیران چو خانه زنبور

پنجهٔ تو ز دوش بگسسته

سر گردان چو خوشه انگور

شده اندر صمیم بقعهٔ سام

آل یافث ز تیغ تو مقبور

وز غبار سپاه تو گشته

روز رخشنده چون شب دیجور

شده مخمور از سیاست تو

کافران ،ناکشیده جام غرور

بوده ابطالشان بگونه دیو

بوده اطفالشان بچهره حور

گشته جوقی بتیغ تو مقتول

مانده فوجی ببند تو مکسور

شده برنامه مبارک فتح

کلمات جهانیان مقصور

خسروا ،شد باول فطرت

طبع من بر مدیح تو محبور

هست لفظ من و مدایح تو

صوت داود و سوره های زبور

نظم من همچو گوهر منظوم

نثر من همچو لؤلؤ منثور

گشته در بیضهٔ ممالک فضل

عقل من شاه و ذهن من دستور

طبع من بحر فضل را غواص

دل من گنج علم را گنجور

مرد مردم بشدت و برخا

حر حرم بغیبت و بحضور

صد تطاول کشم بنظم ،از آنک

هست در ذات او هزار قصور

من الوفم چو گربه با اعدا

گرچه با من چو سگ شوند عقور

باوقارم بحمل ظلم لئام

شخص دیدی چنین حمول و وقور؟

گر مرا نیست عدتی وافر

ورمرا نیست مرا آلتی موفور

هم بکار آیمت،که چون طاوس

ملک حق رابکار شد عصفور

فاسق و فاجرم همی خواند

آنکه هست او اساس فسق و فجور

بجز از انبیا کرا باشد

همه خصلت منزه از محظور؟

شکر آنرا که حق مفوض کرد

عالمی را به دولت تو امور

که نسازی عبیر صدرت را

طعمهٔ یک جهان کلاب و نسور

ما عیال توایم و آن به شاه

که بود بر عیال خویش غیور

تا که بزم تو در مجالس انس

دل غمناک را کند مسرور

لحن چنگ و نوازش بر بط

نالهٔ نای و نغمهٔ طنبور

باد حاجات تو همی مقضی

باد طاعات تو همهٔ مأجور

حکمهای ترا جهان تابع

امرهای ترا فلک مأمور

دشمنان ترا لباس کفن

حاسدان ترا قصور قبور

دولتت جفت در صباح و مسا

ایزدت یار در رواح و بکور

بارگاه تو قبلهٔ آفاق

پایگاه تو کعبهٔ جمهور

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

 

صابر، ای طبع تو جهان هنر

وی بتو تازه بوستان هنر

ظاهرت صاحب ردای سداد

باطنت مالک عنان هنر

هر زمان خامهٔ تو در دو زبان

عقل را گشته ترجمان هنر

در اصابت نجسته هیچ خدنگ

به ز نظم تو از کمان هنر

ناشر فصل تو بیان خرد

شاکر سعی تو زبان هنر

در محافل افاضل از تو زده

مثل علم و داستان هنر

یافته ز اهتمام و همت تو

قوت و قوت جسم و جان هنر

کف کافی تست بحر کرم

دل وافی تست کان هنر

نثر تو نثره ، شعر تو شعریست

اندر اقطار تو آسمان هنر

تا که در عرصهٔ جهان باقیست

اثر دانش و نشان هنر

باد رأی تو مقتدای صواب

باد طبع تو قهرمان هنر

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

 

بس بلندا! که شد ز گردون پست

بس عزیز که شد ز گیتی خوار

محنت چرخ را که دیده قیاس؟

ستم دهر را که دید شمار

نیست از چرخ ایمنی، پنهان

نیست در دهر مردمی، زنهار!

آن یکی تا کسیست بس زراق

وین دگر سفله ایست بس مکار

وین دو کوکب چو دیده بر گیرند

از دل اهل روزگار دمار

مشتری سعد اکبرست و لیک

هست بر صغار و کبار

دست مریخ و خنجر گردون

بر دریده بخنجر و پیکار

شمس روز منبر اهل هنر

گرده از حادثات چون شب تار

زهره خنیاگرست و در کف او

خلق را همچو زیر نالهٔ‌زار

وین عطارد به خانهٔ محنت

کرده اوراق عمر خلق نگار

بازگشت از جفای دهر امروز

آفت تازه در بلاد و دیار

آتشی در فراوه شد پیدا

که بخوارزم زو رسید شرار

شمع دولت نهفته کرد جمال

چرخ دانش گسسته کرد مدار

گشت دریای مکرمت صحرا

گشت گلزار مملکت گلزار

می بباید نوشت فرش طرب

می بباید نهادجام عقار

ای بزرگان ،ز رنج و درد نفیر

وی اکابر از لهو و عیش نفار

کندر ایام کودکی ناگاه

ساخت اندر کنارخاک قرار

آن قزل ارسلان ،که وقت سخا

طیره بودی ازو جبال و قفار

هیچ دانی ، تو ای زمین ، امروز

که چه گنجی گرفته ای به کنار

کودکی ، آنکه از هزاران پیر

بود افزون بدانش و بوقار

او شراب اجل چشیده و لیک

قسم یک عالمست رنج خمار

منهدم گشته ملک را ارکان

مندرس گشته شرع را اخبار

بود بازوی شرع و شد مجروح

بازوی شرع احمد مختار

یک جهانند دل فگار همه

تا شد آن بازوی هدی افگار

ای دریغا! که آنکه آن شخص

نشد از عمر خویش برخوردار

ای دریغا! مکان جود و هنر

وی دریغا! جلال و جاه فخار

شرف‌الدین، یکی ز روضهٔ خلد

چشم بر حال این جهان بگمار

تا ببینی ملوک عالم را

در وفات تو مانده زار و نزار

گشته امانت با نوایب جفت

گشته اخوانت با مصایب یار

سینه از دست چرخ مینا رنگ

دیده از جور دهر لؤلؤ بار

ای شه شرق، اتسز غازی

وی هدی را ز تیغت استظهار

چون تو بودی بدانش و مردی

در زمانه چو حیدر کرار

رفت فرزند تو بعاشورا

چون حسین علی بدار قرار

صبر کن، صبر کن، خداوندا

انماالصبر شیمةالاحرار

تن مده در زمانهٔ ریمن

دل منه پر بر ستارهٔ غدار

بی‌وفا چرخ را بکس مشمر

پر جفا دهر را بخصم انگار

جایگاه قرار نیست جهان

از چنین جایگاه فرار، فرار

نام نیکو طلب، چه گنج ثتا

بهتر از گنج خواسته بسیار

مزد مردم بست کز پس او

خیر گویند زمرهٔ اخبار

تا نباشد چو جهل دولت علم

تا نباشد چو فخر محنت عار

باد قدرت بلند و ملک قوی

ناصحت شاد و حاسدت آوار

باد یا در جهان به رغم عدو

تا گه حشر وارث اعمار

وین شهید سعید باد شفیع

مر ترا پیش ایزد دادار

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

 

ای در مصاف رستم دستان روزگار

با باس تو هدر شده دستان روزگار

مقهور دستبرد تو اجرام آسمان

مجبور پای بند تو ارکان روزگار

پیش براق و هم تو هنگام کر و فر

تنگ آمده مسافت میدان روزگار

نقل عطیت تو شکسته بگاه وزن

درهم عمود و کفهٔ میزان روزگار

روی ولیت کعبهٔ تأیید ایزدی

چشم عدوت جعبهٔ پبکان روزگار

در قبهٔ جلال تو تحویل آفتاب

در عرصهٔ کمال تو جولان روزگار

اندک بر بنان تو بسیار مکرمت

پیدا بر بیان تو پنهان روزگار

سیارگان چرخ نهاده چو دایگان

در دولت مراد تو پستان روزگار

از نسج دولت تو خرامنده هر زمان

با گونه گون نوا تن عریان روزگار

در بارگاه حادثه از سفرهٔ عنا

حسرت خورد عدوی تو بر خوان روزگار

تیزست از خصال تو بازار محمدت

کندست با جلال تو دندان روزگار

اندر سداد سیرت و اندر جلال قدر

سلمان عالمی و سلیمان روزگار

گر روزگار سر بکشد از هوای تو

آن را شناس غایت خذلان روزگار

ای طالع تو رایت تمکین مشتری

وی طلعت تو آیت امکان روزگار

آن کس که در سفینهٔ اقبال تو نشست

شد ایمن از بلیت توفان روزگار

دور از تو مدتی من مسکین، نه از خرد

بودم بخوان حادثه مهمان روزگار

گاهی کشیده ضربت دندان مستخف

گاهی چشیده شربت زندان روزگار

اخوان من، که بود بر ایشان امید من

گشتند بر جفای من اخوان روزگار

دل تنگم از جنایت اجرام آسمان

رخ زردم از خیانت اعیان روزگار

با این همه چو من دگری پشت کی نهد

بر مسند کمال در ایوان روزگار

در صد هزار سال بتأثیر آفتاب

لعلی چون من نخیزد از کان روزگار

آثار من ستارهٔ گردون مفخرت

و اخبار من شکوفهٔ بستان روزگار

از فضل من فزوده عدد ذات اختران

وز نثر من گرفته مدد جان روزگار

با این همه فضیلت، از آنجا که راستیست

باشم دریغ در کف احزان روزگار

غبنی بود، اگر بکساد اندر اوفتد

این پربها متاع بد کان روزگار

آخر هم پس از مضرت و حرمان بی قیاس

آید بمن مبرت و احسان روزگار؟

روزی کند سپهر مفوض برای من

تدبیرحل و عقد بدیوان روزگار ؟

گردم بدان صفت که نباشد بشرق و غرب

بی یاد من مجالس اعیان روزگار

تا هست از شرایط سامان آدمی

تا هست بر طبایع بنیان روزگار

بادا بمهر همه میثاق آسمان

بادا بحکم تو همه پیمان روزگار

قسم عدوت محنت انواع حادثات

بخش ولیت نعمت الوان روزگار

این رفته در حدیقهٔ افضال ایزدی

و آن مانده در مفازهٔ حرمان روزگار

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

 

منت خدای را، که باقبال شهریار

شد رکن ملک و قاعدهٔ ملت استوار

خوارزمشاه عالم عادل ، که در جهان

ناورد گشت چرخ چنو هیچ شهریار

خورشید خسروان ملک اتسز ، که کردهاش

فهرست آسمان شد و تاریخ روزگار

آن صورت جلالت و آن جوهر شرف

آن عنصر سیادت و آن مفخر تبار

شاهی ، که ملک را بیسارش بود یمین

شاهی، که خلق را بیمینش بود یسار

از عزم او نفاذ ربودست آسمان

وز حزم او ثبات گرفتست کوهسار

نه دست بر نوال گشاده چنو جواد

نه پای در رکاب نهاده چنو سوار

از جاه او حدیقهٔ حق گشته پر نعیم

وز فر او صحیفهٔ دین گشته پر نگار

ناهید هست ز آیت بزمش کمین اثر

بهرام هست ز آتش رزمش کهین شرار

کرده بدیده های کواکب ز سالها

ایام ملک او را افلاک انتظار

کار موافقان شده از سعی او تمام

جان مخالفان شده از تیر او فگار

ای چرخ را بقدر رفیع تو اقتدا

وی عدل بملک بسیط تو افتخار

از یمن طالع تو و اقبال بخت تو

شد سعد با سعادت و شد بخت بختیار

طبع ترا ز عصمت و مردانگی لباس

جان حکمت و فرزانگی شعار

باقیست طبع تو ، که معانی دهد ثمر

بازیست جود تو ، که محامد کند شکار

باعظم همت تو ، کم از ذره ای فلک

با فیض بخشش ، تو کم از قطره ای بحار

چون از فزع بلرزد میدان طعن و ضرب

چون از یلان بخیزد آواز گیرو دار

اوهام سرکشان شود حیران ز هول

اشخاص صفدارن همه عاجز شود ز کار

مطروح شخص فوجی در پای اضطراب

مجروح جان قومی از دست اضطرار

بر خوان فتنه مطعم آن سخت بی مزه

وز حوض مرگ مشرک او نیک بدگوار

از تو فلک نماند آن روز بی گزند

وز تو جهان نیابد آن لحظه زینهار

کوبد عمود تو سر ابنای کین چو گوز

دوزد خدنگ تو عدل اعدای دین چو نار

ای بس بلند را! که کند همت تو پست

وی بس از عزیز را ! که کند خنجر تو خوار

شاها ، خدایگانا ، در هر مراد هست

تدبیر تو موافق تقدیر کردگار

در عهد تست اختر تابنده را مسیر

در حکم تست انجم گردنده را مدار

رفتی ز دار ملک دو بار و هزار شهر

از حشمت تو گشت گشاده در این دیار

اول بلاد ترک گشادی و آمدند

در بند بندگی تو خانان نامدار

کردند سرمه گرد رهت را باعتقاد

بردند سجده خاک درت را باختیار

افراسیاب را نه همانا بدست بود

ملکی ، که آن نهاد ترا چرخ در کنار

بار دگر بسوی خراسان شدی و بود

هم یمن بر یمینت و هم یسر بر یسار

گردونت مائده ده و دولت شراب ده

گیتیت غاشیه کش و نصرت سلاح دار

در هر بلاد کز تو خبر گشت منتشر

در هر دیار کز تو اثر گشت آشکار

جستند بندگیت و نمودند چاکریت

شاهان آن بلاد و بزرگان آن دیار

کردند جاه و مال باخلاص بندگی

در زیر پای مرکب میمون تو نصار

چون رایت مبارک تو رفت سوی مرو

تا کار مرو گیرد از قبال تو قرار

در اول انقیاد نمودند اهل مرو

بستند پیش تو کمر صدق بنده وار

تو نیز بر اذیت خلق حمید خویش

کردی بجای هر یک ایادی بی شمار

معجب شدند ناگه و معثر بلطف تو

خود چیست در جهان بتراز عجب و اعتثار؟

پس عاقبت بدامن خلدان زدند دست

تا لاجرم بر آمد از آن ابلهان دمار

با خنجر چو آتش و آب تو از گزاف

کردند باد ساری و گشتند خاکسار

یا رب! چه روز بود که نیلوفری حسام

از خون خلق کرد همه مرو لاله زار؟

در هیچ کار زار ندیدند هیچ خلق

تا در جهان پدید شد آیین کار زار

یک طایفه بسلسهٔ بند بسته سخت

یک طایفه بصاعقهٔ تیغ کشته زار

چندان هزار کشته گروه از پی گروه

چندان هزار بسته قطار از پس قطار

اینست چاشنی ز شراب حسام تو

هان ! ای ملوک عرصهٔ آفاق اعتبار!

آنگه شدی بخطهٔ آموی و در زمان

بگرفتی آن ولایت و بگشادی آن حصار

با حملهٔ تو قلعهٔ آموی را چه قدر ؟

خیبر چه پای دارد با مرد ذوالفقار ؟

امروز در نواحی عالم نماند کس

کورا بپیش تیغ تو قدرست و اقتدار

تو شیر شرزه ای و گوزنان عدم شوند

هر گه که شیر شرزه بجنبد ز مرغزار

باز آمدی بمرکز اقبال بر مراد

نصرة قرین و چرخ مطیع و خدای یار

از میوهٔ مطالب آمال بهره مند

در روضهٔ لطایف و لذات شاد خوار

بر عطف دولت تو جلالت بود ردا

در دست حشمت تو سعادت شود سوار

اکنون جهان ترا شده ، چونانکه خواستی

مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار

می نوش باده ای ، ز امانیش رنگ و بوی

می پوش جامه ای ، ز معالیش پود و تار

خوارزم بی مواکب تو بود چندگاه

ایام او شده بصف چون شبان تار

و اکنون بفر موکب و اقبال موردت

با خوشی ارم شد و با حسن قندهار

شاها، ز بنده یک دوسخن ، کز نفایسست

داننده یاد گیرد بر وجه یادگار

بی عدل نیست کنگرهٔ ملک مرتفع

بی علم نیست قاعدهٔ عدل پایدار

هر ملک را بعدل ثباتست و انتظام

هر علم را بعقل ظهورست و اشتهار

چون ملک بر و بحر ترا داد آسمان

آنرا بعلم و عدل همی باش حق گزار

اعلام عدل را بمساعی بلند کن

و ارباب علم را بایادی نگاه دار

از مخطیان مپوش رخ عفو و عاطفت

بر مجرمان مبند در توبه و اعتذار

تو شاه بردباری و در حق مجرمان

جز عفو نیست عادت شاهان بردبار

خیر ملوک عصری و در خیر کوش ، از انک

پاداش خیر خیر دهد آفریدگار

تا نور و نار هست به از ظلمت و دخان

تا راح و روح هست به از محنت و خمار

هرگز مباد موکب عمر ترا غروب

هرگز مباد مرکب عز ترا عثار

بادا بهار حاسد ملک تو چون خزان

بادا خزان ناصح صدر تو چون بهار

از گلبن سعادت و اقبال و خرمی

گل باد در کف تو در چشم خصم خار

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1396  - 5:35 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4304354
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث