بویت شنوم ز باد ، بیهوش شوم
نامت شنوم ز خلق ، مدهوش شوم
اول سخنم تویی ، چو در حرف آیم
و اندیشهٔ من تویی چون خاموش شوم
بویت شنوم ز باد ، بیهوش شوم
نامت شنوم ز خلق ، مدهوش شوم
اول سخنم تویی ، چو در حرف آیم
و اندیشهٔ من تویی چون خاموش شوم
گفتم که : بمدحت تو خورشید شوم
نی آنکه چو گل آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
زنهار ! چنان مکن ، که نومید شوم
بگسست ز صحبت من آن دل گسلم
مالید بزیر چای محنت چو گلم
هر شب گردد خیال او گرد دلم
الحق ز مراعات خیالش خجلم !
در دل ز غم عشق تو نازی دارم
وز آب دو دیده پر کناری دارم
با این همه همچو بادگاه و بی گاه
با خاک سر کوی تو کاری دارم
بس شب بدعا دو دست برداشتم
بس روز براه تو نظر داشته ام
از خویشتنم خیر مبادا ! همه عمر
گر بی تو ز خویشتن خبر داشته ام
آنان ، که بقوتند اندازهٔ پیل
باقوت شیرند و بآوازهٔ پیل
روزی ز سر تیغ تو آویخته گیر
سرهای همه از سر دروازهٔ پیل
ای خواجه ، ضیا شود ز روی تو ظلم
با طلعت تو سور نماید ماتم
در نسخه اصلی این بیت نوشته نشده
............
ای طالع تو عهدهٔ هر کام فلک
بر برده سیاست تو آرام فلک
مأمور اشارت تو اجسام زمین
منقاد ارادت تو اجرام فلک
امروز بی رخت ، ای سیمین بر
از رنج تن و درد دل و خون جگر
عمریست ، که گر عوض کنم با مرگش
چیز دگرم نهاد باید بر سر
بخشندهٔ نعمت و ستانندهٔ عز
بندندهٔ دشمن و گشایندهٔ دز
ایام ازو خیره و گردون عاجز
خوارزمشه عالم و عادل اتسز