چون فندق مهر تو دهانم بربست
بار غم تو چو گوز پشتم بشکست
هر تیر ، که از چشم چو تو جست
در خسته دلم چو مغز در پسته نشست
چون فندق مهر تو دهانم بربست
بار غم تو چو گوز پشتم بشکست
هر تیر ، که از چشم چو تو جست
در خسته دلم چو مغز در پسته نشست
معشوقه دلم بتیر اندوه بخست
حیران شدم و کسم نمی گیرد دست
مسکین تن من بپای محنت شد پست
دست غم دوست پشت من خرد شکست
آن دست زنان و پای کوبان پیوست
زین پیش گذشتن من از کوی تو هست
آن دست مرا کنون بر آورد از پای
و آن پای مرا کنون در افگند ز دست
ای همت تو تاخته بر گردون اسب
هر مدح ، که گویند ، ترا باشد حسب
تو شاه جهانی و جهان جمله تراست
یک نیمه بمیراث و دگر نیمه بکسب
جدت ورق زمانه از ظلم بشست
عدل پدرت شکستی کرد درست
ای بر تو قبای سلطنت آمده چست
هان ! تا چه کنی ؟ که نوبت دولت تست
سرای ترا ، شهریارا ، ز نزهت
بهر گوشه صد بوستانست گویی
بروزی رسند از در او خلایق
در او در آسمانست گویی
تاج دین ، در بسیط عالم نیست
بی ثنای تو هیچ دانایی
نه چو قدر تو هست گردونی
نه چو جود تو هست دریایی
اختران سپهر کی بینند
همچو رأی تو کار فرمایی؟
پست باشد بپیش همه تو
هر کجا چرخ راست بالایی
نیست با دانش و شجاعت تو
هیچ پیری و هیچ برنایی
گر فرستی بنزد این خادم
که چنو نیست نظم آرایی
باده ای از شراب خانهٔ خاص
خوشگواری ، نشاط افزایی
مدحتی گویدت ، که هر بینش
باشد آراسته چو دیبایی
چیست به زان ثنا ؟ که خوانندش
فضلای جهان بهر جایی
اجل مجد دین ، در بلا و عنا
ز ناله چو نالم ، ز مویه چو موی
تو دانی که : در حسن رأی ملک
چه آید ز احداث ما را بروی ؟
اگر هیچ دانی ، شود ممکنت ؟
فراغ دل من بنوعی بجودی
بآب شفاعت ، که مقبول باد
ز رخسار من گرد محنت بشوی
نکو گفتن آیین پیران بود
تویی پیر دولت ، نکویی بگوی
من همان گویم کان لاشه خرک
گفت و می کند بسختی جانی
چه کنم ؟ بار کشم ، راه روم
که مرا نیست جزین درمانی
یا بمیرم من و یا خر بنده
یا بود راه مرا پایانی
چون ز شعبان گذشت بیست ، مباش
بشب و روز بی شراب دمی
همه جام بزرگ خواه ، که خرد
نکند وقت احتمال همی