به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بکرده راست با مزمار شهرود

بکرده راست با بربط ربابا

چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش

چون دوات از گفته‌های خویشتن پر لوش باد

هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش

در سخا گر قطره‌ای باشد چو صد دریا شود

آن نمی‌بینی که در باغ و چمن از خارها

در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود

آهو با شیر کی تواند کوشید

جوگک با باز کی تواند پرید

زده به بزم تو رامشگران به دولت تو

گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس

درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف

مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال

گر ندانی ز زاغور بلبل

بنگرش گاه نغمه و غلغل

آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک

پروردهٔ مکارم اخلاق تو منم

چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش

چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان

مهرهٔ ناچخ بکوبد مهره‌های گردنان

نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین

نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده

مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله

عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم

تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی

ز کین تو غمناک گردد عدو

ز داشاب تو شاد گردد ولی

ادامه مطلب
سه شنبه 21 شهریور 1396  - 1:44 PM

شاد باشید که جشن مهرگان آمد

بانگ و آوای درای کاروان آمد

کاروان مهرگان از خزران آمد

یا ز اقصای بلاد چینستان آمد

نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد

که ز فردوس برین وز آسمان آمد

مهرگان آمد، در باز گشائیدش

اندرآرید و تواضع بنمائیدش

از غبار راه ایدر بزدائیدش

بنشانید و به لب خرد بخائیدش

خوب دارید و فراوان بستائیدش

هر زمان خدمت لختی بفزائیدش

خوب داریدش کز راه دراز آمد

با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد

سفری کردش و چون وعده فراز آمد

با قدح رطل و قنینه به نماز آمد

زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد

سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد

نگرید آبی وان رنگ رخ آبی

گشته از گردش این چنبر دولابی

رخ او چون رخ آن زاهد محرابی

بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی

یا چنان زرد یکی جامعهٔ عتابی

پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی

وان ترنج ایدر چون دیبهٔ دیناری

که بمالی و بمالند و بنگذاری

زو به مقراض ارش نیمه دو برداری

کیسه‌ای دوزی و درزش نپدید آری

وانگه آن کیسه ز کافور بینباری

در کشی سرش به ابریشم زنگاری

نار مانند یکی سفر گک دیبا

آستر دیبه زرد، ابرهٔ آن حمرا

سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا

دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا

سر او بسته به پنهان ز درون عمدا

سر ماسورگکی در سر او پیدا

نگرید آن رز، وان پایک رزداران

درهم افکنده چو ماران ز بر ماران

دست در هم زده چون یاران در یاران

پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران

برگهای رز چون پای خشنساران

زرگون ایدون همچون رخ بیماران

رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان

که دلش بود همیشه سوی رز خواهان

بگشادش در با کبر شهنشاهان

گفت بسم‌الله و اندر شد ناگاهان

تاک رز را دید آبستن چون داهان

شکمش خاسته همچون دم روباهان

دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت

گفت بسیاری لاحول و لا قوت

تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت

این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت

با که کردستی این صحبت و این عشرت؟

بر تن خویش نبوده‌ست ترا حمیت

من ترا هرگز با شوی ندادستم

وز بداندیشی پایت نگشادستم

هرگز انگشت به تو بر ننهادستم

که من از مادر باحمیت زادستم

به قضا حاجت پیش تو ستادستم

وز حلیمی به تو اندر نفتادستم

چون ترا دیدم از پیش بدین زاری

کردم از پیش رزستانت دیواری

بزدم بر سر دیوار تو من خاری

کنجکی گرد تو همچون دهن غاری

پس دری کردم از سنگ و درافزاری

که بدو آهن هندی نکند کاری

زدمت بر در یک قفل سپاهانی

آنچنان قفل که من دانم و تو دانی

چون شدم غایب از درت به لرزانی

نیکمردی بنشاندم به نگهبانی

با همه زیرکی و رندی و پردانی

نخل این کار برآورد پشیمانی

گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی

از نکوکاران و ز شرمگنان باشی

پاکتن باشی و از پاکتنان باشی

هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی

شوی ناکرده چو حوران جنان باشی

نه چنان پیرزنان و کهنان باشی

من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی

روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟

گهرت بد بد با سوی گهر گشتی

همچنان مادر خود بارآور گشتی

دختری بودی، بر بام و به در گشتی

تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی

راست بر گوی که در تو شده‌ام عاجز

به کدامین ره بیرون شده‌ای زین دز

راست گویند زنان را نگوارد عز

بر نیاید کس با مکر زنان هرگز

بر هوا رفتی چون عیسی بی‌معجز

یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز

تاک رز گفتا: از من چه همی‌پرسی

کافری کافر، ز ایزد نه همی‌ترسی

به حق کرسی و حق آیت‌الکرسی

که نخسبیده شبی در بر من نفسی

هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی

که نه اویستی جنی و نه خود انسی

نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی

که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی

جبرئیل آمد روح همه تقدیسی

کردم آبستن، چون مریم بر عیسی

بچه‌ای دارم در ناف چو برجیسی

با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی

اگرت باید، این بچه بزایم من

وین نقاب از تن و رویش بگشایم من

ور نبایدت به زادن نگرایم من

همچنین باشم و نازاده بپایم من

و گر استیزه کنی با تو برآیم من

روز روشنت ستاره بنمایم من

اگرم بکشی، برکشتن تو خندم

من چو جرجیس تن خویش بپیوندم

ور بدری شکم و بندم از بندم

نرسد ذره‌ای آزار به فرزندم

گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم

که مرا زنده کند زود خداوندم

او به رز گفت که ویحک چه فضول آری

تو هنوز این هوس اندر سرخود داری

بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری

که مسیحت بکند زنده به دشواری

نه بسنده‌ست مر این جرم و گنهکاری

که مرا باز همی ساده دل انگاری

جست از جایگه آنگاه چو خناسی

هوس اندر سر و اندر دل وسواسی

سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی

با یکی داسی، مانندهٔ الماسی

حلق بگرفتش مانندهٔ نسناسی

بر نهادش به گلوگاه چنان داسی

باز ببرید سر او به جدال او

وانهمه بچگکان را به مثال او

پس به گردونش نهاد او و عیال او

گاو و گردون بکشیدند رحال او

در فکندش به جوال و به حبال او

سر با ریش همیدون اطفال او

برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت

همه را در بن چرخشت فکند از پشت

لگد اندر پشت آنگاه همی‌زد و مشت

تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت

گفت کم دوش پیام آمده از زردشت

که دگر باره بباید همگی را کشت

به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان

رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان

بدرید از هم تا ناف دهانهاشان

ز قفا بیرون آورد زبانهاشان

رحم ناورده به پیران و جوانهاشان

تا برون کرد ز تن شیرهٔ جانهاشان

داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه

که در و بر نرسیدی پیل را سینه

مانده میراث ز جدانش از پارینه

شوخگن گشته، از شنبه و آدینه

رزبان آمد، با حمیت و با کینه

خونشان افکند اندر خم سنگینه

بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی

افسر هر خم چون افسر دراجی

عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی

سر هر تاجی پوشید به دیباجی

چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی

رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی

آهنی در کف، چون مرد غدیر خم

به کتف باز فکنده سر هر دو کم

بر سر خم بزد آن آهن آهن سم

بفکند از سر خم تاج گلین خم

بر شد از دختر رز تا فلک پنجم

بوی مشک تبت و نور بر از انجم

رزبان گفت که مهر دلم افزودی

وانهمه دعوی را معنی بنمودی

راست گفتی و جز از راست نفرمودی

گشته‌ای تازه از آن پس که بفرسودی

این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی

رومیی خاستی از گور بدین زودی

بد کردم که به جای تو جفا کردم

نه نکو کردم، دانم که خطا کردم

سرت از دوش به شمشیر جدا کردم

چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم

هم به زیر لگدت همچو هبا کردم

بیگنه بودی، این جرم چرا کردم

زین سپس خادم تو باشم و مولایت

چاکر و بنده و خاک دو کف پایت

با طرب دارم و مرد طرب آرایت

با سماع خوش و بربرط و با نایت

بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت

وانگه اندر دهن خویش دهم جایت

رزبان برزد سوی رز گامی را

غرضی را و مرادی را کامی را

برگرفت از لب رف سیمین جامی را

بر لب جام نگارید غلامی را

داد در دستش آهخته حسامی را

بر دگر دستش جامی و مدامی را

بزد اندر خم جام و قدح ساده

برکشید از خم آن جام چو بیجاده

باده‌ای دید بدان جام در افتاده

که بن جام همی‌سفت چو سنباده

گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده

جز به یاد ملک مهتر آزاده

آن خداوند من آن فخر خداوندان

دو لبش درگه گفتن خندان خندان

قوتش چندان وانگه خردش چندان

که درو عاجز گردند خردمندان

مایهٔ راحت و آزادی دربندان

خدمتش را هنر و جود چو فرزندان

... این دو بیت ساقط شده ...

...

...

...

پیکر ظلم ز انصافش در زندان

در گذر تیر جگردوز وی از سندان

میرمسعود که رایات جهانداری

زده اقبالش بر طارم زنگاری

شه اجرامش با آنهمه سالاری

سجده آرد به کله گوشهٔ جباری

خجل از خاک درش نافهٔ تاتاری

... این مصرع ساقط شده ...

شاه محمود پدر ناصر دینش جد

وز سعود فلکی طالع او اسعد

قدرش اکلیل به فرق از گهر فرقد

جاهش آراسته بر اوج زحل مسند

شده با فر و بها زو شرف و سودد

در او معبد خلق و کرمش مقصد

میرجاوید بماناد و همی شادان

گنجش انباشته و ملک وی آبادان

کف کافیش که خرمدل ازو رادان

باد چون ابر گهربار به آزادان

از نکوکاران و ز فرخ بنیادان

در خطش از ری تا ساحت عبادان

ادامه مطلب
سه شنبه 21 شهریور 1396  - 1:41 PM

آب آنگور بیارید که آبانماهست

کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست

وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست

دست تابستان از روی زمین کوتاهست

آب انگور خزانی را خوردن گاهست

که کس امسال نکرده‌ست مر او را طلبی

شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی

که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی

همه را زاد بیکدفعه، نه پیش و نه پسی

نه ورا قابله‌ای بود و نه فریادرسی

اینچنین آسان فرزند نزاده‌ست کسی

که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی

چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت به خم

وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم

بچگان زاد مدور تنه، بی‌قد و قدم

صد و سی بچهٔ اندر زده دو دست به هم

دو تکز در شکم هریک ، نه بیش و نه کم

نه در ایشان ستخوانی، نه رگی، نه عصبی

چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر

سیر بودند یکایک، چه صغیر و چه کبیر

کردشان مادر بستر همه از سبز حریر

نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر

نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر

بچهٔ گرسنه دیدی که ندارد شغبی؟

رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی

مادر این بچگکان را ندهد شیر همی

نه به پروردنشان باشد آژیر همی

نه رهاشان کند از حلقهٔ زنجیر همی

بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی

بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی

رفت رزبان، چو رود تیر به پرتاپ همی

به رز اندر بکشید آب ز دولاب همی

گفت اگر شیر ز مادر نشود یاب همی

این توانم که دهمتان شب و روز آب همی

مرد باید که کند سعی در این باب همی

تا خداوند پدیدار کندتان سببی

بچگانش بنهادند تن خویش برآب

نچخیدند و نجنبیدند از بستر خواب

گرد کردند سرین محکم کردند رقاب

رویها یکسره کردند به زنگار خضاب

دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب

نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی

گفت پندارم کاین دخترکان زان منند

چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند

تا بباشند بدین رز در مهمان منند

رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند

تا درین باغ و درین خان و درین مان منند

دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی

رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش

در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش

بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش

ز آرزوی بچهٔ رز، دل او خسته و ریش

گفت کم صبر نمانده‌ست درین فرقت بیش

رفت سوی رز، با تاختنی و خببی

در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه

دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه

جای جای بچهٔ تابان چون زهره و ماه

بچهٔ سرخ چو خون و بچهٔ زرد چو کاه

سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه

هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی

رزبان را به دو ابروی برافتاد گره

گفت: لا حول و لا قوة الا بالله

ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه

همه آبستن گشتند به یک شب که و مه

نیست یک تن به میان همگان اندر به

اینچنین زانیه باشد بچهٔ هر عنبی

نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد

نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد

نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد

نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد

همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد

این مکافات چنین باشدتان اجر شبی

راست گویید که این قصه و این نادره چیست

وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست

این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست

جای آنست که باید به شما بر بگریست

نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست

این همه دخت بسودن نتواند عزبی

دختران رز گفتند که: ما بیگنهیم

ما تن خویش به دست بنی‌آدم ننهیم

ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم

ما توانیم که از خلق زمان دور جهیم

نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم

ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی

روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما

خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما

چون شب آید برود خورشید از محضر ما

ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما

وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما

نکند هیچ کس این بی‌ادبان را ادبی

بچگان ما مانندهٔ شمس و قمرند

زانکه همصورت و همسیرت هر دو پدرند

تابناکند ازیرا که دو علوی گهرند

بچگان آن بنسبتر که ازین باب گرند

چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند

تهمت آلوده نگردند به دیگر سببی

رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم

تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم

تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم

تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم

تا فراوان نشود تجربت جان و تنم

کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست آبی

اگر ایدونکه به کشتن نمرند این پسران

آن خورشید و قمر باشند این جانوران

زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران

به نسب باز شوند این پسران با پدران

و گر ایدونکه بباشند ز پشت دگران

از پس کشتن زنده نشوند، ای وربی!

رزبان آمد و حلقوم همه باز برید

قطره‌ای خون به مثل از گلوی کس نچکید

نه بنالید از ایشان کس و نه کس بتپید

باز آمد همگانرا سوی چرخشت کشید

به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید

که از ایشان، به تن اندر شده بودش غضبی

پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش

خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش

پس به صاروج بیندود همه بام و برش

جامهٔ گرم برافکند پلاسین ز برش

پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش

دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی

آمد آنگاه چنانچون متکبر ملکی

تا ببیند که چه بوده‌ست بهر کودککی

به خم اندر نگرید، از شب رفته سه یکی

دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی

بارخ رخشان چون گرد مهی برفلکی

بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی

رزبان گفت که این لعبتکان بیگنهند

هیچ شک نیست که از نسبت خورشید و مهند

از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند

عیبشان نیست اگر مادرکانشان سیهند

گاه آنست که از محنت و سختی برهند

جای آنست که امروز کنم من طربی

مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب

با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب

بگسارم به صبوح اندر، زین سرخ شراب

که همش گونهٔ گل بینم و هم بوی گلاب

گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب

یاد باد ملکی ، ذوحسبی، ذونسبی

ملک شیردل پیلتن پیلنشین

بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین

نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین

سه رش و نیم، درازی یکی قبضه ازین

از عباد ملک العرش نکوکارترین

خوشخویی، خوش سخنی خوشمنشی، خوشحسبی

ملک حق و ملکزاده چو مسعود بود

کز سخا و کرم کلی موجود بود

میر کز گوهر پاکیزهٔ محمود بود

همچو محمود بنای کرم و جود بود

هر کجا عود بود، بوی خوش عود بود

ندمد بوی ز هر چوبی و از هر حطبی

میر باید که چنو راد و ملکزاده بود

ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود

هند بگشاده و آمل همه بگشاده بود

لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود

در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود

تا بیارند به غزنین سر او بر خشبی

ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد

کشور عالم، هر هفت برو بر بشمرد

جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد

ملکت هند بد و سخت حقیر آمد و خرد

ندبی ملک سپاهان را یازید و ببرد

روم را مانده‌ست اکنون که بیازد ندبی

تا جهان باشد، خسرو به سلامت ماناد

ایزد از ملکت او چشم بدان دور کناد

تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد

پیشهٔ او طرب و مذهب او دانش و داد

دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد

مرساناد خداوند به رویش تعبی

ادامه مطلب
سه شنبه 21 شهریور 1396  - 1:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 10

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4287871
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث