گرفتمت که رسیدی بدانچه میطلبی
گرفتمت که شدی آنچنان که میبایی
نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان
نه هر چه داد، ستد باز چرخ مینایی؟!
گرفتمت که رسیدی بدانچه میطلبی
گرفتمت که شدی آنچنان که میبایی
نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان
نه هر چه داد، ستد باز چرخ مینایی؟!
ای ترک من امروز نگویی به کجایی
تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی
آنکس که نباید بر ما زودتر آید
تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی
آن روز که من شیفتهتر باشم برتو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی
چون با دگری من بگشایم، تو ببندی
ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی
گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفتهٔ خویش چرایی
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم، چون تو ربایی
من در دگران زان نگرم تا به حقیقت
قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جایی
هر چند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی
با تو ندهد دل که جفایی کنم از پیش
هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی
ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد
هر چند مرایی، به حقیقت نه مرایی
بیخدمت و بیجهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروایی
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی
مسعود ملک آنکه نبودهست و نباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی
این مملکت خسرو تایید سمائیست
باطل نشود هرگز تایید سمائی
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی
پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را
پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی
با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد
بس شهره بود در ملکان نیک وفایی
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی،
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی،
از طاعت او حلقه کند قیصر درگوش
وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی
هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل
با حاشیهٔ خویش و غلامان سرایی
الا که به کام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحایی
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل
بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی
کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان
هرگز به جهانمیر که دیدهست و گدایی
کار مدد و کار کیا نابنوا شد
زین نیز بتر باشدشان نابنوایی
امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا
کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی
گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ور چه به زمین درشد چون مردم مائی
فرزند به درگاه فرستاد و همیداد
بر بندگی خویش بیکباره گوایی
زان روز مرائی شد و گشته ست سبکدل
سالار، سبکدل نشود میرمرائی
ای بار خدا و ملک بار خدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفایی
در دارفنا، اهل بقا خلق ندیدهست
از اهل بقایی تو و در دار فنایی
چون ایزد شاید ملک هفت سموات
بر هفت زمینبر، ملک و شاه تو شایی
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمهٔ دیگر بگشایی
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی
آنکس که دغایی کند او با ملک ما
زو باز نگردد ملک ما به دغایی
تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل
تا رنگ دهد وسمهٔ رومی و الایی
جاوید بزی بارخدایا به سلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام
یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی
اندر آمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی
یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع
حلقه حلقه گرد زر ده دهی
بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی
پنج دیبای ملون بر تنش
باز جسته دامن هر دیبهی
هر کجا پویی ز مینا خرمنیست
هر کجا جویی ز دیبا خرگهی
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی
سرو بالا دار هم پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی
بوستانافروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسماللهی
بوستان مانندهٔ معشوق میر
با دگرگونه لباسی هر گهی
میر نیکوکار و میر حقشناس
مهربانتر میر و فرختر مهی
آفتاب روش اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر، سهی
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی
روز هیجاها بود کشور گشای
روز مجلسها بود کشور دهی
عقد جود او همه پنجه بود
خود به دست چپ بود هر پنجهی
از فراز همت او نیست جای
«نیست آنسوتر ز عبادان دهی»
آفرین بر مرکب میمون میر
رفته در یک خطوه یکماهه رهی
مرکبی، طیارهای، کهپارهای
شخ نوردی که کنی، وادی جهی
تیزگوشی، پهن پشتی، ابلقی
گردسمی، خرد مویی، فربهی
آفرین زان مرکب شبدیز فعل رخش خوی
اعوجی مادرش و آن مادرش را یحموم شوی
گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار
گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی
چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان بر جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی
در شود بیزخم و زجر و در شود بیترس و بیم
همچو آذرشست، بتش همچو مرغابی، به جوی
پی ز قوس و فش ز درع و رگ ز موی و تن ز کوه
سر ز نخل و دم ز حبل و برزسنگ و سم ز روی
دیر خواب و زود خیز و تیز سیر و دور بین
خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم
تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی
ابر سیر و باد گرد و رعد بانگ و برق جه
کوه کوب و سهل بر و شخ نورد و راهجوی
گور ساق و شیر زهره، یوز تاز و غرم تک
پیل گام و کرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی
تیزچشم، آهن جگر، فولاد دل، کیمخت لب
سیم دندان، چاه بینی، ناوه کام و لوح روی
نیزه و تیغ و کمند و ناچخ و تیر وکمان
گردن و گوش و دم و سم و زهار و ساق اوی
اینچنین اسبی مرا دادهست بی زین شهریار
اسب بیزین همچنان باشد که بیدسته سبوی
یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور
برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی
ایا کریم زمانه! علیک عینالله
تویی که چشمهٔ خورشید را به نور ضوی
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
برآسمان بر، استارگان شوند شوی
به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری
به مردمی گروی گر همی به کس گروی
عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی
ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی
برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری
دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی
اگر قوام زمانه برآفتاب بود
تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:
نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی
چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی
چو ابن رومی شاعر، چو ابنمقله دبیر
چو ابنمعتز نحوی، چو اصمعی لغوی
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی
به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست
که رای تو به علوست و باب تو علوی
ز همت و هنر تو شگفت ماندستم
که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی
به گاه خلعت دادن، به گاه صلهٔ شعر
نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی
مدیح تو متنبی به سر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی
بزرگوارا!، نامآورا!، خداوندا!
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی
حدیث رقعهٔ توزیع برتو عرضه کنم
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی
نوروز روزگار نشاطست و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی
بر یاسمین عصابهٔ در منضد است
بر ارغوان طویلهٔ یاقوت معدنی
خیل بهار خیمه به صحرا برون زند
واجب کند که خیمه به صحرا برونزنی
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چنی
بر ارغوان قلادهٔ یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژهٔ عود بشکنی
بر گل همینشینی و بر گل همیخوری
بر خم همیخرامی و بر دن همیدنی
درست ناخریده و مشکست رایگان
هر چند برفشانی و هر چند برچنی
نرگس همی رکوع کند در میان باغ
زیرا که کرد فاخته بر سرو مؤذنی
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمهای به عنبر سارا بیاکنی
نرگس بسان کفهٔ سیمین ترازوییست
چون زر جعفری به میانش درافکنی
ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل
چون مشک و در دانه بدو در پراکنی
دو رویه گل چو دایره از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشتهٔ زرین بیاژنی
باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگرست
گویی شدهست این گل دور وی باطنی
نرگس بسان چرخ به شش پره آسیا
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی
چرخش ز زر زرد کنی وانگهی درو
دندانهٔ بلورین گردش فرو کنی
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندهٔ مخالف بوسهل زوزنی
شیخالعمید سید صاحب که ذوالجلال
نعمتش داد و صحت تن داد و ایمنی
هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی
از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی
او را ز ریمنی گهر پاک باز داشت
ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی
آید به سوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی
از جام انگبین نترابد جز انگبین
از نفس او نیاید الا لطف کنی
هست او شریف و همت او همچو او شریف
هست اوسنی و همت او همچو اوسنی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
از روزگار توسن برداشت توسنی
هستند شاه را خلفای دگر جز او
لیکن به کام اوست دل شاه معتنی
خورشید را ستاره بسی هست بر فلک
لیکن به ماه باز دهد نور و روشنی
احسان شهریار به تعلیم نیک اوست
چون قوت بهار به باران بهمنی
ای ذونسب به اصل خود و ذوفنون به علم
کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی
با عز مشک ویژه و با قدر گوهری
با جاه زرساوی و با نفع آهنی
نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی
ناگفتنی نگویی و گویی تو گفتی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه تو بار خرمنی
تا حرف بینقط بود و حرف با نقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی
عمر و تن تو باد فزاینده و دراز
عیش خوش تو باد گوارنده و هنی
صنما! گرد سرم چند همیگردانی
زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی
یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی
یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
که پدیدارست اندازهٔ نافرمانی
دل من بردی و از خویشتنم دور کنی
برنیاید صنما کار بدین آسانی
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی
ندهی داد و همیداد ز من بستانی
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستیای بت یکباره بدین نادانی
نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم
من بدان راضی باشم که غلامم خوانی
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی
گویی: اندر دل پنهانت همیدارم دوست
به بود دشمنی از دوستی پنهانی
مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت
عدل باز آمد با بوالحسن عمرانی
خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا
همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندرو تو
به بدنامی خویش همداستانی
به هر کار کردم ترا آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی
و گر آزمایمت صدبار دیگر
همانی همانی همانی همانی
غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
همه روز ویران کنی کار ما را
نترسی که یک روز ویران بمانی
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بیپاسبانی
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانهای یا ندانی
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بیدهانی
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی
نباشد کسی خالی از آفت تو
مگر کاتفاقی کند آسمانی
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
شود بیشتر با تومان مهربانی
ندانی که ما عاشقانیم وبیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگر چند ما را همیبگذرانی
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
خریدار دارم من از تو بسی به
چرا خدمت تو کنم رایگانی
خریدار من تاج عمرانیانست
تو خود خادم تاج عمرانیانی
رئیس مؤید علی محمد
کز ایزد بقا خواهمش جاودانی
همان سهم او سهم اسفندیاری
همان عدل او عدل نوشیروانی
شنیدم که موسی عمران ز اول
به پیغمبری اوفتاد از شبانی
بعمدا علی بن عمران به آخر
رسد زین ریاست به صاحبقرانی
الا ای رئیس نفیس معظم
که گشتاسب تیری و رستم کمانی
کثیر الثواب و قلیل العتابی
ثقیل الرکاب و خفیف العنانی
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی
شنیدم که ریگ سیه را به گیتی
نکردهست کس حمری و بهرمانی
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی به شمشیر حمرای قانی
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی
اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی
وگر جان همیشه بماند، تو جانی
ز نادان گریزی، به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی
عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو
به حق کریمی، به حق جوانی
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی
اگر چه رهی را تو کهتر نوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب، چو لفج زبانی
یکی جعد مویی، هیونی سبکرو
تو گویی یکی محملی مولتانی
تکاور یکی، خارهدری، که گفتی
چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی
زبان در میان دو لب چون نیامی
که ناگه ازو برکشی هندوانی
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی
رسیدم به نزدیک تو شعر گویان
چو نزدیک هارون، صریع الغوانی
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها گردم از محنت این جهانی
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی
به یک بیت مدحت دهانش بیاکند
به یاقوت و بیجاده و بهرمانی
علیبن براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعر خوانی
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی
تو زان پادشاهان همینیستی کم
از آن پادشاهان بری بیگمانی
اگر کمتری تو ازیشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی
وگر کمترم من از ایشان به معنی
از آنان فزونم به شیرین زبانی
نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر ترا بازمانی
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
به رود غوانی و لحن اغانی
بر آن وزن این شعر گفتم که گفتهست
ابوالشیص اعرابی باستانی
اشاقک و اللیل ملقی الجران
غراب ینوح علی غصن بان
نوروز، روزگار مجدد کند همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی
در لالهزار، لالهٔ نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
وان نسترن چو ناف بلورین دلبری
کوناف را میانه پر از ند کند همی
وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد
پیکانهای پهن زبرجد کند همی
ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی
از بهر آنکه زلف معقد نکو بود
سنبل به باغ زلف معقد کند همی
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورد کند همی
خور باز مجمری بفروزد برآسمان
گویی که زر به تیغ مهند کند همی
ابر گلابریز همی بر گلابدان
برروی گل گلاب مصعد کند همی
ابر بهار باز کند مطرد سیاه
هر گه که روی خویش به راود کند همی
بی عود، باد، عود مثلث کند همی
بیتاب آب درع مزرد کند همی
باغ طری ستبرق رومی کند همی
بربر همی قلاده ز فرقد کند همی
بر سر عصابهٔ زر رومی کند همی
دربر لبادهای ز زبرجد کند همی
سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی
نسرین دهان ز در منضد کند همی
لاله دل از فتیلهٔ عنبر کند همی
خیری رخ از صحیفهٔ عسجد کند همی
باد بزین صناعت مانی کند همی
مرغ حزین روایت معبد کند همی
بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت
گویی ثنای میر مؤید کند همی
بوحرب بختیار محمد، که رای او
ارکانهای ملک مؤکد کند همی
طوبی بر آن قلم که به عنوان نامهبر
بوحرب بختیار محمد کند همی
گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل
این میر عمر خویش مؤبد کند همی
ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی
او طالع کریمان اسعد کند همی
بیابر، فعل ابر بهاری کند همی
بیتیغ، کار تیغ مجرد کند همی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
عالم بسان خلد مخلد کند همی
کردارهٔ سلیمترین با عدوی خویش
آنست کاین سلیم مسهد کند همی
اقبال کار مرد به رای مسدد است
او رای کارهای مسدد کند همی
برش قلادهایست که هر خرد و هر بزرگ
گردن بدان قلاده مقلد کند همی
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد بن قوص بن احمد کند همی
چونانش همتیست رفیع و فراشته
کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی
با چاکران خویش و جز از چاکران خویش
احسان بینهایت و بیحد کند همی
این عادتش طبیعی وجودش جبلی است
هرعادتی نه مرد مسعد کند همی
کان اختیار کار نیاید که بنده کرد
این اختیار میر محمد کند همی
تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه
عالم چو عارض بت امرد کند همی
بر پای باد دولت میر بزرگوار
کوپای حادثات مقید کند همی
زو قوت و سیادت و سودد مباد دور
کوقوت و سیادت و سودد کند همی
نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می
تمثالهای عزه و تصویرهای می
بستان بسان بادیه گشتهست پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی
صد کارگاه ششترکردهست باغ لاش
صد کارگاه تبت کردهست دشت طی
طاوس میان باغ دمان و کشیکنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی
وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع
برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی
برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری
قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی
مرغ اندر آبگیر و بر او قطرههای آب
چون چهرهٔ نشسته بر او قطرههای خوی
از قهقههٔ قنینه چو می زو فروکنی
کبک دری بخندد، شبگیر تا ضحی
چون سبزهٔ بهار بود بانگ عندلیب
چون بند شهریار بود صوت طیطوی
بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار
چون خواجهٔ خطیر برد دست را به می
پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک
مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی
فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب
چترست، چون دو بال همای خجسته فی
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی، خاندان طی
هنگام همت وی و هنگام جود وی
شیء است همچو لا شیء و لاشیء همچو شیء
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی
با نکتهٔ مغنی و با دانش مطیع
با خاطر مبر و اغراق نفطوی
با خط ابن مقله و با حکمت زهیر
با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی
ابر هزبرگون و تماسیح پیلخور
با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای
جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی
آن سیدی که با دو کف درفشان او
باشد خلیج رومی اندکتر از دوخی
آنجایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی
هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هین بزرگ باز نگردد به هین و هی
ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچو طی
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی
همواره باش مهتر و میباش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی