به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سمنبوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش

عجب نی ارتبت گردد ز روی شوق مشتاقش

دو مار افسای عینینش دو مارستند زلفینش

که هم مارست مار افسای و هم زهرست تریاقش

به خواب اندر سحرگاهان خیالش را به بردارم

همی‌بوسم سیه زلفین و آن رخسار براقش

ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم، دوته گردم

از آن جادو ، و زان آهو، سیه چشمش، دوته طاقش

مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری

که طومارش رخ زردست و مژگانست وراقش

گرفتم عشق آن آهو سپردم دل بدان جادو

کنون آهو وثاقی گشت و جادو کرد اوشاقش

ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم

به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش

مرا بر عاشقان ملکت ز دست شاه بایستی

که تا من از ره حکمت بدادی داد آفاقش

بتان را پیش بنشاندی به هم با عاشقان یکجا

بلای زلف معشوقان جدا کردی ز عشاقش

میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی

جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش

ظهیر عاشقان بودی به عدل خویش درگیتی

چو خسرو حافظ خلقست از نزدیک خلاقش

ملک مسعود بن محمودبن ناصر لدین‌الله

که رضوان زینت طوبی برد، از بوی اخلاقش

جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را

زبانی را به دوزخ در، بپیچد ساق برساقش

وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی

به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش

وگر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری

پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش

وگر افلاک را آصف همه اعناق خود کردی

خیال فرش تخت او شکستی پشت و اعناقش

وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن

نه ابراهیم از ان بدعت بری گشتی، نه اسحاقش

کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او

چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش

و گر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر

گلاب و شهد گرداند حمیمش راو غساقش

همایون بازو و دستا که آن دستست و آن بازو

که هم آفات زراقست و هم آیات رزاقش

کرا خواهد، بدان بازو، ازو ارزاق برگیرد

کرا خواهد، کف دستش، کند موصول ارزاقش

الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را

و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش

ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی

که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:53 PM

 

ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق

ای به مردی و به شاهی برده از شاهان سباق

ای سپاهت را سپاهان رایتت را ری مکان

ای ز ایران تا به توران بندگانت را وثاق

ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر

ای برون آورده ماه مملکت را از محاق

ای ملک مسعود بن محمود کاحرار زمان

بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق

هم بدان رو کاشتقاق فعل از فاعل بود

چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق

از همه شاهان چنین لشکر که آورد و که برد

از عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق

همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل

کاحمد مرسل به سوی جنت آمد بر براق

ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته

صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق

زین جهانداران و شاهان و خداوندان ملک

هر که نبود بندهٔ تو بی‌ریا و بی‌نفاق

هر یکی را مال، گردد بی ربا دادن، حرام

هر یکی را زن، شود بی‌هیچ گفتاری، طلاق

آسمان نیلگون، زیرش زمین بی‌سکون

گر نیاید پیش اندر عهد و پیمان و وثاق

آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف

اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق

بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون

چون کمند تو، گریبانش فروگیرد خناق

ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست

چترت ایوانست و پیلت منظر و فحلت رواق

تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق

برنهادند از تعجب قصهٔ شاهان به طاق

روزگار شادی آمد، مطربان باید کنون

گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق

تا بیاید آسمان را تیرگی و روشنی

تا بباشد اختران را اجتماع و احتراق

شاد باش و می ستان از رید کان و ساقیان

ساقیان سیم ساعد، ریدکان سیم ساق

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:53 PM

 

آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز

کامگارا! کار گیتی تازه از سر گیر باز

لالهٔ خودروی شد چون روی بترویان بدیع

سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز

شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است

وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز

گلبنان در بوستان چون خسروان آراسته

مرغکان چون شاعران در پیش این یازان فراز

لالهٔ رازی شکفته پیش برگ یاسمن

چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز

بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در رکوع

فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز

وان بنفشه چون عدوی خواجهٔ گیتی نگون

سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز

خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر

آن فریدون فر کیخسرو دل رستم براز

هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو

زعفران گر کاری، آزد بر دو دندان گراز

هست حرص او به مال و خواسته از بهر جود

حرص چون چونین بود محمود باشد حرص و آز

گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید

رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز

گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی

دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز

وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل

دشمنان زو بامذلت، دوستان با اعتزاز

برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش

چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز

قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود

در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز؟

قامت کوتاه دارد، رفتن شیر دژم

گونهٔ بیمار دارد، قوت کوه طراز

در عیان عنبر فشاند، در نهان لل خورد

عنبرست او را بضاعت، للست او را جهاز

هر مدیحی کو به جز تو بر کنیت و برنام اوست

خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز

هست با خط تو خط چینیان چون خط برآب

هست با شمشیر تو اقلام شیران خرگواز

تا همی دولت بماند، بر سر دولت بمان

تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز

گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو

بار ده، قصه ستان توقیع زن، تدبیرساز

روی بین و زلف ژول و خال خار و خط ببوی

کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز

جز به گرد گل مگرد و جز به راه مل مپوی

جز به نایی دم مزن، و نرد جز با می مباز

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:53 PM

 

بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس

به باده حرمت و قدر بهار را بشناس

نبید خور که به نوروز هر که می نخورد

نه از گروه کرامست و نز عداد اناس

نگاه کن که به نوروز چون شده‌ست جهان

چو کارنامهٔ مانی در آبگون قرطاس

فرو کشید گل سرخ روی‌بند از روی

برآورید گل مشکبوی سر ز تراس

همی نثار کند ابر شامگاهی در

همی عبیر کند باد بامدادی آس

درست گویی نخاس گشت باد صبا

درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس

خجسته را به جز از خردما ندارد گوش

بنفشه را به جز از کرکما ندارد پاس

هزاردستان این مدحت منوچهری

کند روایت در مدح خواجه ابو العباس

بزرگ بار خدایی که ایزد متعال

یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس

همه به کردن خیرست مر ورا همت

همه به دادن مالست مر ورا وسواس

هزار بار ز عنبر شهیترست به خلق

هزار بار ز آهن قویترست به باس

چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور

چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس

خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد

مکاره دو جهان و وساوس خناس

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:53 PM

 

نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز

ای بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ

سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز

بوستان عود همی‌سوزد، تیمار بسوز

فاخته نای همی‌سازد، طنبور بساز

به قدح بلبله را سر به سجود آور زود

که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز

به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه

به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز

گر همی‌خواهی بنشست، ملکوار نشین

ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز

بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش

بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز

زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر

باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز

بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف

تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز

طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل

طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز

بستان کشور جود و بفشان زر و درم

بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز

آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو

که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز

شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله

همچنان برق مجال و به روش باد مجاز

پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام

دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز

بانگ او کوه بلرزاند، چون شنهٔ شیر

سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز

چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری

بخرامد به کشی در ره و برگردد باز

نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف

نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز

بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه

تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز

بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط

بجهد باز به یک جستن از کوه طراز

ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان

خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز

گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق

تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز

برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار

شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز

بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند

بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز

که کن و بارکش و کارکن و راهنورد

صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز

به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر

به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز

رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان

دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز

بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای

درهای حدثان و خمهای بگماز

نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ

نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز

ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج

تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز

ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند

چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز

نصرت از کوههٔ زینت نه فرودست و نه بر

دولت از گوشهٔ تاجت نه فرازست و نه باز

همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی

همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز

دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج

جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز

کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش

کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز

ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن

زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز

دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش

بزدای و بگشای و بفروز و بفراز

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:53 PM

 

عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز

کز سوی دیگر برآمد عشقباز آن یار باز

عشق بازیدن، چنان شطرنج بازیدن بود

عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز

دل به جای شاه باشد وین دگر اندامها

ساخته چون لشکر شطرنج از شطرنج ساز

شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود

کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز

من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین

عاشق ناز تو می‌زیبدش هر گونه نیاز

آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچکس

جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاکباز

آن خداوندیکه حکمش گر به مازل برنهی

پهلوی او یک به دیگر برنشیند ماز ماز

آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر

هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز

آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب

بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز

همچنان سنگی که سیل او را بگرداند ز کوه

گاه زان سو ، گاه زین سو ، گه فراز و گاه باز

چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب

چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز

اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل

رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز

شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد

ببر دو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز

گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب

گاه برجستن چو باشه، گاه برگشتن چو باز

ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی

بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز

خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست

وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز

تا همی گیتی بماند اندرین گیتی بمان

تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز

نوش خور، شمشیرزن، دینار ده ملکت ستان

داد کن بیداد کن، دشمن فکن مسکین نواز

کاتبت را گو: نویس و خازنت را گو: بسنج

ناصحت را گو: گراز و حاسدت را گو: گداز

پشت بدخواهان شکن، بر فرق بدگویان گذر

پیش بت‌رویان نشین، نزدیک دلخواهان گراز

از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور

با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:53 PM

 

به دهقان کدیور گفت انگور

مرا خورشید کرد آبستن از دور

کمابیش از صد وهفتاد شد روز

بدم در بستر خورشید پر نور

میان ما، نه عقدی، نه نکاحی

نه آیین عروسی بود و نه سور

نبودم سخت مستور و نبودند

گذشته مادرانم نیز مستور

شدم آبستن از خورشید روشن

نه معذورم، نه معذورم، نه معذور

خداوندم نکال عالمین کرد

سیاه و سرنگونم کرد و مندور

من از اول بهشتیوار بودم

رخ من بود چون پیراهن حور

خداوندم زبانی روی کرده‌ست

سیاه و لفجن و تاریک و رنجور

گماریده‌ست زنبوران به من بر

همی درد به من بر پوست زنبور

همی‌خواهم من ای دهقان که امروز

بگیری خنجری مانند ساطور

به خنجر حنجر من باز بری

نشانی مر مرا بر پشت مزدور

بکوبی زیر پای خویش خردم

دو کتف من بسنبانی چو شاپور

به چرخشت اندر اندازی نگونم

ز پشت و گردن مزدور و ناطور

لگد سیصد هزاران بر سرمن

زنی، وز من بدان باشی تو مامور

بیندازی عظام و لحم و شحمم

رگ و پی همچنان و جلد مقشور

بگیری خون من چون آب لاله

چو قطرهٔ ژاله و چون اشک مهجور

فروریزی به خم خسروانی

نظرداری درو یک سال محصور

مگر باری ز من خشنود گردد

بود در کار من سعی تو مشکور

پس آنگاهی برون آور ز خمم

چو کف دست موسی بر که طور

به یاد شهریارم نوش گردان

به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:53 PM

 

نوروز فرخ آمدو نغز آمد و هژیر

با طالع مبارک و با کوکب منیر

ابر سیاه چون حبشی دایه‌ای شده‌ست

باران چو شیر و لاله‌ستان کودکی بشیر

گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا

چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر!

صلصل به لحن زلزل وقت سپیده‌دم

اشعار بونواس همی‌خواند و جریر

بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار

برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر

عاشق شده‌ست نرگس تازه به کودکی

تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر

با سرمه‌دان زرین ماند خجسته راست

کرده به جای سرمه، بدان سرمه‌دان عبیر

گلنار، همچو درزی استاد برکشید

قوارهٔ حریر، ز بیجاده‌گون حریر

گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت

تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر

برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید

گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر

بر شاخ نار اشکفهٔ سرخ شاخ نار

چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر

نرگس چنانکه بر ورق کاسهٔ رباب

خنیاگری فکنده بود حلقه‌ای ز زیر

برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود

در دست شیرخواره به سرمای زمهریر

وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه

در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر

اکنون میان ابر و میان سمنستان

کافور بوی باد بهاری بود سفیر

مرغان دعا کنند به گل بر، سپیده‌دم

برجان و زندگانی بوالقاسم کثیر

شیخ العمید صاحب سید که ایمنست

اندر پناه ایزد و اندر پناه میر

زایل نگردد از سر او تا جهان بود

این سایهٔ شهنشه و این سایهٔ قدیر

تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال

او را بود خدا و خداوند دستگیر

خواجهٔ بزرگوار، بزرگست نزد ما

وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر

فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ

لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر

زیرا که میرداند در فضل او تمام

ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر

بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی

تفسیر او نداند جز مردم خبیر

این عز و این کرامت و این فضل و این هنر

زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر

کس را خدای بی‌هنری مرتبت نداد

بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر

باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ

باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر

ای بیقیاس و دولت تو چون تو بیقیاس

ای بی‌نظیر و همت تو چون تو بی‌نظیر

در خورد همت تو خداوند جاه داد

جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر

مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد

باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر

ورز غنی بباید اندر خور غنی

ورز فقیر باید اندر خور فقیر

پیراهن قصیر بود زشت بر طویل

پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر

بر تو یسیر کرد خداوند کار تو

ایزد کناد کار همه بندگان یسیر

دایم بود هوای تن تو اسیر عقل

اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر

دولت به سوی شاه رود، یا به سوی تو

باران، به رودخانه رود، یا به آبگیر

از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون

آواز سگ نیاید، از موضع زئیر

باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک

از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر

دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد

از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر

فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک

از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر

از کار خیر، عزم تو هرگز نگشت‌باز

هرگز ز راه باز نگشته ست هیچ تیر

از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست

آری درخت را بود از آب ناگزیر

گر حکم تو سریر تو محکم نداری

زیر تو از سرور تو بر پردی سریر

جود از دو کف بخل زدایت کند نفر

بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر

تا شیر در میان بیابان کند خروش

تا مرغ در میان درختان زند صفیر

روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد

دست تو باد با قدح و لبت با عصیر

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:53 PM

 

با رخت ای دلبر عیار یار

نیست مرا نیز به گل کار کار

تا رخ گلنار تو رخشنده گشت

بر دل من ریخته گلنار نار

چشم تو خونخواره و هر جادویی

مانده از آن چشمک خونخوار خوار

بنده وفادار و هواخواه تست

بنده هواخواه و وفادار دار

داد کن ای کودک و بردار جور

منبر پیش آور و بردار دار

ای تو دل‌آزار و من آزرده‌دل

دل شده ز آزار دل آزار، زار

گردل من باز ببخشی به من

جور مکن لشکر تیمار مار

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:45 PM

 

هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار

خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار

آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی

وز خوردن آن روی شود چون گل بربار

آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت

و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار

آن گل که به گردش در نحلند فراوان

نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار

همواره به گرد گل طیار بود نحل

وین گل به سوی نحل بود دایم طیار

در سایهٔ گل باید خوردن می چون گل

تا بلبل قوالت بر خواند اشعار

تا ابر کند می را با باران ممزوج

تا باد به می در فکند مشک به خروار

آن قطرهٔ باران بین از ابر چکیده

گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار

آویخته چون ریشهٔ دستارچهٔ سبز

سیمین گرهی بر سر هر ریشهٔ دستار

یا همچو زبرجد گون یک رشتهٔ سوزن

اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار

آن قطرهٔ باران که فرو بارد شبگیر

بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار

گویی به مثل بیضهٔ کافور ریاحی

بر بیرم حمرا بپراکنده‌ست عطار

وان قطرهٔ باران که فرود آید از شاخ

بر تازه بنفشه، نه به تعجیل به ادرار

گوییکه مشاطه ز بر فرق عروسان

ماورد همی‌ریزد، باریک به مقدار

وان قطرهٔ باران سحرگاهی بنگر

بر طرف گل ناشکفیده بر سیار

همچون سرپستان عروسان پریروی

واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار

وان قطرهٔ باران که چکد از بر لاله

گردد طرف لاله از آن باران بنگار

پنداری تبخالهٔ خردک بدمیده‌ست

بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار

وان قطرهٔ باران که برافتد به گل سرخ

چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار

وان قطرهٔ باران که برافتد به سر خوید

چون قطرهٔ سیمابست افتاده به زنگار

وان قطرهٔ باران که برافتد به گل زرد

گویی که چکیده‌ست مل زرد به دینار

وان قطرهٔ باران که چکد بر گل خیری

چون قطرهٔ می بر لب معشوقهٔ میخوار

وان قطرهٔ باران که برافتد به سمنبرگ

چون نقطه سفیداب بود از بر طومار

وان قطرهٔ باران ز بر لالهٔ احمر

همچون شرر مرده فراز علم نار

وان قطرهٔ باران ز بر سوسن کوهی

گویی که ثریاست برین گنبد دوار

بر برگ گل نسرین آن قطرهٔ دیگر

چون قطرهٔ خوی بر ز نخ لعبت فرخار

آن دایره‌ها بنگر اندر شمر آب

هر گه که در آن آب چکد قطرهٔ امطار

چون مرکز پرگار شود قطرهٔ باران

وان دایرهٔ آب بسان خط پرگار

مرکز نشود دایره وان قطرهٔ باران

صد دایره در دایره گردد به یکی بار

آن دایره پرگار از آنجای نجنبد

وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار

هر گه که از آن دایره انگیزد باران

از باد درو چین و شکن خیزد و زنار

گویی علمی از سقلاطون سپیدست

از باد جهنده متحرک شده نهمار

وانگه که فرو بارد باران به قوت

گیرد شمر آب دگر صورت و آثار

گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر

دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار

چون آهن سوده که بود بر طبقی بر

در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار

این جوی معنبر بر و این آب مصندل

پیش در آن بار خدای همه احرار

گویی که همه جوی، گلابست و رحیقست

جویست به دیدار و خلیجست به کردار

زین پیش گلاب و عرق و بادهٔ احمر

در شیشهٔ عطار بد و در خم خمار

از دولت آن خواجه علی بن محمد

امروز گلابست و رحیقست در انهار

آن سید سادات زمانه که نخواهد

شاعر به مدیحش ز خداوند ستغفار

از تیغ، به بالا بکند موی به دو نیم

وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار

گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند

پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار

ای بار خدایی که همه بار خدایان

دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار

هم گوهر تن داری، هم گوهر نسبت

مشکست هر آنجا که بود آهوی تاتار

یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت

گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار

از مردم بداصل نخیزد هنر نیک

کافور نخیزد ز درختان سپیدار

جبارتری چون متواضعتر باشی

باشی متواضعتر، چون باشی جبار

الحق که سزاوار تو بوده‌ست ریاست

و ایزد برسانیده سزا را به سزاوار

انگشتری جم برسیده‌ست به جم باز

وز دیو نگون اختر برده شده آوار

جبار همه کار به کام تو رسانید

بادات شب و روز خداوند نگهدار

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 10

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289086
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث