به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چو دایه شد ز کار ویس آگاه

که چون آواره برد او را شهنشاه

جهان تریک شد بردیدگانش

تو گفتی دود شد در مغز جانش

بجز گریه نبودش هیچ کاری

بجز موبد نبودش هیچ چاری

به گریه دشتها را کرد جیحون

به موبد کوهها را کرد هامون

همی گفت ای دو هفته ماه تابان

بتان ماهان شده تو ماه ماهان

چه کین دارد به جای تو زمانه

که کردت در همه عالم فسانه

هنوز از شیر آلوده دهانت

بشد در هر دهانی داستانت

نرسته نار دو پستانت از بر

هوای تو برست از هفت کضور

تو خود کوچک چرا نامت بزرگست

تو خود آهو چرا عشق تو گرگست

ترا سال اندک و جوینده بسیار

تو بی غدر هوادارانت غدار

ترا از خان و مان آواره کردند

مرا بی دختر و بی چاره کردند

ترا از خویش خود بیگانه کردند

مرا بی دختر و بی خانه کردند

ترا کردند بهواره ز شهرت

مرا کردند آواره ز بهرت

صترا از شهر خود بیگانه کردند

مرا در شهر خود دیوانه کردندص

مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد

ابی جان زندگانی چون توان کرس

مبادا در جهان از من نشانی

اگر بی تو بخواهم زندگانی

پس آنگه سی جمازه ساخت راهی

بریشان گونه گونه ساز شاهی

ببرد از بهر دختر هر چه بایست

یکایک آنچه شاهان را بشایست

به یک هفته به مرو شاهجان شد

تن بیجان تو گفتی نزد چان شد

چو ویس خسته دل را دید دایه

ز شادی گشت جانش نیک مایه

میان خاک و خاکستر نشسته

شخوده لاله و سنبل گسسته

به حال زار گریان بر جوانی

بریده دل ز جان و زندگانی

شده نالان و گریان بر تن خویش

فگنده سر چو بوتیمار در پیش

گهی خاک زمین بر سر همی بیخت

گهی خون مژه بر بر همی ریخت

رخانش همچو تیغ زنگ خورده

به ناخن سربسر افگار کرده

دلش تنگ آمده همچون دهانش

تنش لاغر شده همچون میانش

چو دایه دید وی را زار و گریان

دلش بر آتش غم گشت بریان

بدو گفت ای گرانمایه نیازی

چرا جان در تباهی میگدازی

چه پردازی تن از خونی که جانست

چه ریزی آنکه جان را زو زیانست

توی چشم سرم را روشنایی

توی با بخت نیکم آشنایی

ترا جز نیکی و شادی نخواهم

هم از تو بر تو بیدادی نخواهم

مکن ماها چنین با بخت مستیز

چو بستیزی بدین سان سخت مستیز

که آید زین دریغ و زارواری

رخت را زشتی و تن را نزاری

رتا در دست موبد داد مادر

پس آنگه از پست نامد برادر

کنون در دست شاه کامرانی

مرو را همبر و جان و جهانی

برو دل خوش کن و او را میازار

که نازارد شهان را هیچ هشیار

اگر چه شاه و شهزدست ریرو

به چاه و فادشاهی نیست چون او

در می گر چه از دستت فتادست

یکی گوهر خدایت باز دادست

برادر گر نبودت پشت و یاور

پست پشت ایزد و اقبال یاور

و گر پیوند ویرو با تو بشکست

جهانداریچنین با تو بپیوست

فلک بستد ز تو یک سیب سیمین

به جای آن ترنجی داد زرین

دری بست و دو در همبرش بگشاد

چراغی برد و شمعی باز بنهاد

نکرد آن بد به جای تو زمانه

که جویی گریه را چندین بهانه

نباید ناسپاسی کرد زین سان

که زود از از کار خودگردی پشیمان

ترا امروز روز شاد خواریست

نه روز غمگینی و سو کواریست

اگار فرمانبری بر خیزی از خاک

بپوشی خسروانی جامهء پاک

نهی بر فرق مشکین تاخ زرین

بیارایی مه رخ را به پروین

به قد از تخت سروی بر جهانی

به روی از کاخ باغی بشکفاکی

ز گلگون رخ گل خوبی بیاری

به میگون لب می نوشی گساری

به غمزه جان ستانی دل ربایی

به بوسه جان فزایی دل گشایی

به شاب روزآوری از لاله گونروی

چو شب آری به روز از عنبرین موی

دهی خورشید را از چهره تضویر

نهی بر جادوان از زلف زنجیر

به خنده کم کنی مقدار شکر

به گیسو بشکنی بازار عنبر

دل مردان کنی بر نیکوان سرد

رخ شیران کنی بر آهوان زرد

اگر بر تن کنی پیرایهء خویش

چنین باشی که من گفتم و زین بیش

تو در هر دل زخوبی گوهر آری

تو در هر جان ز خوشی شکر آری

ز گوهر زیوری کن گوهرت را

ز پیکر جامه ای کن پیکرت را

کجا خوبی بیارایده به گوهر

همان خوشی بفزاید به زیور

جوانی داری و خوبی و شاهی

زون تر زین که تو داری چه خواهی

مکن بر هکم یزدان ناپسندی

مده بی درد ما را دردمندی

ز فریاد نترسد هکم یازدان

نگردد باز پس گردون گردان

پس این فریاد بی معنی چه خوانی

ز چشم این اشک بیهوده چه رانی

چو دایه کرد چندین پندها یاد

چه آن گفتار دایه بود و چه بار

تو گفتی گوز بر گندی همی شاند

و یا در بادیه کشتی همی راند

جوابش داد ویس ماه فیکر

که گفتار تو جون تخمی است بی بر

دل من سیر گشت از بوی و از رنگ

نپوشم جامه ننشینم به او رنگ

مرا جامه پلاس و تخت خاکست

ندیمم مویه و همراز باکست

نه موبد بیند از من شادکامی

نه من بینم ز موبد نیکنامی

چو با ویرو بدم خرمای بی خار

کنون خاری که خارما ناورم بار

اگر شویم ز بهر کام باید

مرا بی کام بودن بهتر آید

چو او را بود ناکامی بهفرجام

مبیند ایچ کس دیگر ز من کام

دگر باره زبان بگشاد دایه

که بود اند سخن بسیار مایه

بدو گفت ای چرغ و چشم مادر

سزد گر نالی از بهر برادر

که بودت هم برادر هم دلارم

شما از یکدگر نایافته کام

چه بدتر زانکه دو یار وفادار

به هم باشد سال و ماه بسیار

به شادی روز و شب با هم نشینند

ولیکن کام دل از هم نبینند

پس آنگه هر دو از هم دور مانند

رسیدن را به هم چاره ندانند

دریغ این بود با حسرت آن

بماند جاودانی درد ایشان

چنان مردی که باشد خارو درویش

ز ناگاهان یکی گنج آیدش پیش

کند سستی و آن را بر ندارد

مر آن را برده و خورده شمارد

چو باز آید نبیند گنج بر جای

بماند جاودان با حسرت و واری

جکین بودست با تو حال ویرو

کنون بد گشت و تیره فال ویرو

شد آن روز و شد آن هنگام فرخ

که بتوانست زد پیلی دو شه رخ

به نادانی مکن تندی و مستیز

مرا فرمان بر و زین خاک بر خیز

به آب گل سر و گیسو فرو شوی

پس از گنجورْ نیکوجامه ای جوی

بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین

به سر بر نه مرّصع تاج زرّین

کجا ایدر زنان آیند نامی

هم از تخم بزرگان گرامی

نخواهم کت بدین زاری ببینند

چنین با تو به خاک اندر نشینند

هر آییند خرد دارّی و دانی

که تو امروز در شهر کسانی

ز بهر مردم بیگانه صد کار

به نام و ننگ باید کرد ناچار

بهین کاریست نام و ننگ جستن

زبان مردم بیگانه بستن

هران کس کاو ترا بیند بدین حال

بگوید بر تو این گفتار در حال

یکی بهره ز رعنایی شمارند

دگر بهره ز بدرایی شمارند

گهی گویند نشکوهید ما را

ز بهر آنگه نپسندید ما را

گهی گویاند او خود کیست باری

که ما را زو بیاید برد باری

صواب آنست اگر تو هوشمندی

که ایشان را زبان بر خود ببندی

هر آن کاو مردمان را خوار دارد

بدان کاو دشمن بسیار دارد

هر آن کاو برمنش با شدبه گشی

نباشد عیش او را هیچ خوشی

ترا گفتم مدار این عادت بد

ز بهر مردمان نز بهر موبد

کجا بر چشم او زشت تو نیکوست

که او از جان و دل دارد ترا دوست

چو بشنید این سخن ویس دلارم

به دل باز آمد او را لختی آرام

خوش آمد در دلش گفتار دایه

نجست از هیچ رو آزاد دایه

همانگاه از میان خاک بر خاست

تن سیمین بشست و پس بیاراست

همی پیراست دایه روی و مویش

همی گسترد بروی رنگ و بویش

دو چشم ویس بر پیرایه گریان

ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان

همی گفت آه از بخت نگونسار

گه یکباره ز من گشتست بیزار

چه پران مرغ و چه باد هوایی

دهد هر یک به درد من گوایی

ببخشانید هر دم بر غربیان

برند از بهر بیماران طابیان

ببخشانید بر چون من غریبی

بیاریدم چو من خواهم طبیبی

منم از خان و مان خویش برده

غریب و زان و بر دل تیر خورده

ز شایسته رفیقان دور گشته

ز یکدل دوستان مهجور گشته

به درد مادر و فرخ برادر

تنم در موج دریا دل بر آذر

جهان با من به کین و بخت بستیز

فلک بس تند با من دهر بس تیز

قصا بارید بر من سیل بیداد

قدر آهیخت بر من تیغ فولاد

اگر بودی به گیتی داد و داور

مرا بودی گیا و ریگ یاور

چو دایه ماه خوبان را بیاراست

بنفشه بر گل خیری بپیراست

ز پیشانیش تابان تیر و ناهید

زر خسارش فروزان ماه و خورشید

چو بهرام ستمگر چشم جادوش

چو کیوان بد آیین زلف هندوش

لبان چون مشتری فرخنده کردار

همه ساله شکر بار و گهی بار

صدو گیسو در برافگنده کمندش

پری در زیر آن هر دو پرندشص

دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف

چو زاغی او فتاده کشته بر برف

رخانش هست گفتی تودهء گل

لبانش هست گفتی قطرهء مل

چه بالا و چه پهنا زان سمن بر

سرا پا هر دو چون دو یار در خور

دو رانش گرد و آگنده دو بازو

درخت دلربایی گشته هر دو

بریشان شاخها از نقرهء ناب

و لیکن شاخها را میوه عناب

دهان چون غنیچهء گل نا شکفته

بدو در سی و دو لولو نهفته

به سان سی و دو گوهر در فشان

نهان در زیر دو لعل بدخشان

نشسته همچو ماهی با روان بود

چو بر می خاستی سرو روان بود

خرد در روی او خیره بماندی

ندانستی که آن بت را چه خواندی

ندیدی هیچ بت چون او بی آهو

بلند و چابک و شیرین و نیکو

به خوبی همچو بخت و کامرانی

ز خوشی همچو جان و زندگانی

ز بس زیور چو باغ نوبهاری

ز بس گوهر چو گنج شاهواری

اگر فرزانه آن بت را بدیدی

چو دیوانه به تن جانه دریدی

وگر رصوان بر آن بت بر گذشتی

به چشمش روی حوران زشت گشتی

ور آن بت مرده را آواز دادی

به خاک اندر جوابش باز دادی

و گر رخ را در آب شور شستی

ز پیرامنش نی شکر برستی

و گر بر کهربا لب را بسودی

به ساعت کهربا یاقوت بودی

چنین بود آن نگار سرو بالا

چنین بود آن بت حورشید سیما

بتان جین و مهرویان بربر

به پیشش همچو پیش ماه اختر

رخش تابنده بر اورنگ زرین

میان نقش روم و پیکر چین

چو ماهی در چمن گاه بهران

ستاره گرد ماه اندر مزاران

که داند کرد یک یک در سخن یار

که شاهنشاه وی را چه فرستاد

ز تخت جامها و درج گوهر

ز طبل عطرها و جام زیور

ز چینی و ز رومی ماه رویان

همه کافور رویان مشک مویان

یکایک چون گوزن رودباری

ندیده روی شیر مرغزاری

بخوبی همچو طاو و سان گرازان

بدیشان نارسیده چنگ بازان

نشسته ویس بانو از بر تخت

مشاطه گشته مر خوبیش را بخت

نیستان گشته پیش او شبستان

چو سروستان زده پیش گلستان

جهان زو شاد و او از مهر غمگین

به گوشش آفرین مانند نفرین

یکی هفته به شادی شاه موبد

گهی می خورد و گه چوگان همی زد

وزان پس رفت یک هفته به نخچیر

نیامد از کمانش بر زمین تیر

نه روز باده خوردن سیم و زر ماند

نه روز صید کردن جانور ماند

چو چوگان زد به پیروزی چنان زد

که گویش از زمین بر آسمان زد

کف دستش همی بوسید چوگان

سم اسپش همی بوسید میدان

چو باده خورد با مردم چنان خورد

که دریک روز دخل یک جهان خورد

کف دستش چو ابری بود باران

به ابراندر قدح چون برق رخشان

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:42 PM

 

چو در مرو گزین شد شاه شاهان

عدیل شاه شاهان ماه ماهان

به مرو اندر هزار آذین ببستند

پری رویان بر آذینها نشستند

مهانش گوهر و عنبر فشاندند

کهانش فندق و شکر فشاندند

غبارش برهوا خود عنبرین بود

چو ریگ اندر زمینش گوهرین بود

جهان را خود همان روزی شمردند

به جای خاک سیم و زر سپردند

بهشت آن روز مرو شاهجان بود

بدو در گلستان گوهر فشان بود

ز بس بر بامها از روی گل فام

همی تابید صد زهره زهره بام

ز بس رامشگران و رود سازان

ز بس سیمین بران و دلنوازان

به دل آفت همی آمد ز دیدن

به جان خویشی و شادی از شنیدن

چو در شهر این نشاط گونه گون بود

سرای شاه خود دانی که چون بود

ز بس زیور چو گنج شایگان بود

ز بس اختر چو چرخ آسمان بود

صز بس نفش وشی چون شوشتر بود

ز بس سرو چون غاتفر بودص

سرایی از فراخی چون جهانی

بلند ایوان او چون آسمانی

ستورش بود گفتی پشت ایوان

کجا بودش سر اندر تیر و کیوان

در و دیوار و بوم و آستانه

نگاریده به نقش چینیانه

ز خوبی همچو بخت نیک روزان

ز زیبایی چو روی دل فروزان

چو بخت شه شکفته بوستانش

چو روی ویس خندان گلستانش

شه شاهان به فیروزی نشسته

دل از غم پاک همچون سیم شسته

ز لشکر مهتران و نامداران

برو بارنده سیم و زر چو باران

یکایک با نثاری آمده پیش

چو کوهی تودهء گوهر زده پیش

همی کرد و همی خورد و همی داد

بکن وانگه خور و ده تا بود داد

نشسته ویس بانو در شبستان

شبستان زو شده همچون گلستان

شه شاهان نشسته شاد و خرم

ولیکن ویس بنشسته به ماتم

به زاری روز و شب چون ابر گریان

همه دلها به دردش گشته بریان

گهی بگریستی بر یاد شهرو

گهی ناله زدی بر درد ویرو

گهی خاموش خون از دیده راندی

گهی چون بیدلان فریاد خواندی

نه لب را بر سخن گفتن گشادی

نه مر گوینده را پاسخ بدادی

تو گفتی در رسیدی هر زمانی

از انده جان او را کاروانی

تنش همچون قصیب خیزران گشت

به رنگ و گونه همچون ز عفران گشت

زنان سرکشان و نامداران

بگرد ویس همچون سو کواران

بسی لابه برو کردند و خواهش

دریغ و درد او نگرفت کاهش

هر آن گاهی که موبد را بدیدی

به جای جامه تن را بر دریدی

نه گفتاری که او گفتی شنودی

نه روی خوب خود او را ننودی

نگارین روی در دیوار کردی

به رخ بر دیده را خونبار کردی

چنین بود او چه در مرو و چه در راه

ازو خرم نشد روزی شهنشاه

چو باغی بود روی ویس خرم

ولیکن باغ را در بسته مهکم

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:42 PM

 

چو روشن گشت شه را چشم امید

ز پستا زی خراسان برد خورشید

به راه اندر همی شد خرم و شاد

جفاهای جهانش رفته از یاد

صز روی ویس بت پیکر عماری

به راه اندر چو پر گوهر سماریص

چو بادی بر عماری بر گذشتی

جهان از بوی او خوش بوی گشتی

تو گفتی آن عماری گنبدی بود

ز موی ویس یکسر عنبر آلود

نگاریده بدو در آفتابی

فرو هشته برو زرین نقابی

گهی تابنده از وی زهره و ماه

گهی بارنده مشک سوده بر راه

گهی کرده درو خوبی گل افشان

زنخدان گوی کرده زلف چوگان

عماری بود چون فردوس یزدان

عماری دار او فرخنده رصوان

چو تنگ آمد قصای آسمانی

که بر رامین سر آید شادمانی

ز عشق اندر دلش آتش فروزد

بر آتش عقل و صبرش را بسوزد

بر آمد تند باد نوبهاری

یکایک پرده بربود از عماری

تو گفتی کز نیام آهخته شد تیغ

و یا خورشید بیرون آمد از میغ

رخ ویسه پدید آمد ز پرده

دل رامین شد از دیدنش برده

تو گفتی جادوی چهره ننودش

به یک دیدر جان از تن ربودش

اگر پیکان زهر آلود بودی

نه زخم بدین سان زود بودی

کجا چون دید رامین روی آن ماه

تو گفتی خورد بر دل تیر ناگاه

ز پشت اسپ که پیکر بیفتاد

چو برگی کز درختش بفگند باد

گرفته زاتش دل مغز سرجوش

هم از تن دل رمین هم ز سر هوش

ز راه دیده شد عشقش فرو دل

ازان بسته به یک دیدار ازو دل

درخت عاشقی رست از روانش

ولیکن کشت روشن دیدگانش

مگر زان کشت او را دید در جان

که او را زود آرد بار مرجان

زمانی همچنان بود اوفتاده

چو مست مست بی حد خورده باده

رخ گلگونش گشته ز عفران گون

لب میگونش گشته آسمان گون

ز رویش رفته رنگ زندگانی

برو پیدا نشان مهربانی

دلیران هم سوار و هم پیاده

ز لشکر گرد رامین ایستاده

به دردش کرده خون آلود دیده

امید از جان شیرینش بریده

ندانست ایچ کس کاورا چه بودست

چه بدیدست و چه رنج آست

به دردش هر کسی خسته جگر بود

به زاری هر که دیدش زو بتر بود

زبان بسته رگ از دیده گشاده

نهیب عاشقی در دل فتاده

چو لختی هوش باز آمد به جانش

ز گوهر چون صدف شد دیدگانش

دو دست خویش بر دیده بمالید

ز شرم مردمان دیگر ننالید

چنان آمد گمان هر خردمند

که او را باد صرع از پای افگند

چو بر باره نشست آزاده رامین

ز بس غم تلخ بودش جان شیرین

به راه اندر همی شد همچو گمراه

چو دیوانه ز حال خود نه آگاه

دل اندر پنجهء ابلیس مانده

دو چشمش سوی مهد ویس مانده

چو آن دزدی که دارد چشم یکسر

بدان جایی که باشد درج گوهر

همی گفتی چه بودی گر دگر راه

ننودی بشت نیکم روی آن ماه

چه بودی گر دگر ره باد بودی

ز روی ویس پرده در ربودی

چه بودی گر یکی آهم شنیدی

نهان از پرده رویم را بدیدی

شدی رحمش به دل از روی زردم

ببخضودی برین تیمار و دردم

چه بودی گر به راه اندر ازین پس

عماری دار او من بودمی بس

صچه بودی گر کسی دستم گرفتی

یکایک حال من با او بگفتیص

چه بودی گر کسی مردی بکردی

درود من بدان بت روی بردی

چه بودی گر مرا در خواب دیدی

دو چشم من پر از خوناب دیدی

دل سنگینش لختی نرم گشتی

به تاب مهربانی گرم گشتی

چه بودی گر شدی او نیز چون من

ز مهر دوستان به کام دشمن

مگر چون حسرت عشق آی

چنین جبار و گردنکش نبودی

گهی رامین چنین اندیشه کردی

گهی با دل صبوری پیشه کردی

گهی در چاه و سواس او فتادی

گهی دل را به دانش پند دادی

الا ای دل چه بودت چند گویی

وزین اندیشهء باطل چه جویی

تو پیچان گشته ای در عشق آن ماه

خود او را نیست از حال تو آگاه

چرا داری به وصل ویس امید

که هر گز کس نیابد وصل خورشید

چرا چون ابلهان امید داری

بدان کت نیست زو امیدواری

تو همچون تشنگان جویای آبی

ولیکن در بیابان با سرابی

ببخشاید بر تو کردگارت

که بس دشوار و آشفته ست کارت

چو رامین شد به بند مهر بسته

امید اندر دل خسته شکسته

نه کام خویش جستن می توانست

نه جز صبر ایچ راه چاره دانست

به راه اندر همی شد با دلارام

به همراهیش دل بنهاده ناکام

ز همراهی جزین سودی ندیدی

که بودی آن سمن عارض شنیدی

چو جانش روز و شب دربند بودی

به بودی مهد او خرسند بودی

ز عاشق زارتر زاری نباشد

ز کار او بتر کاری نباشد

کسی را کش تبی باشد بپرسند

وزآن مایه تبش بر وی بترسند

دل عاشق در آتش سال تا سال

نپرسد ایچ کس وی را ازان حال

خردمندا ستم باشد ازین بیش

که عشق را همی عشق آورد پیش

سزد گر دل بر آن مردم بسوزد

که عشق اندر دلش آتش فروزد

بس است این درد عاشق را که هنوار

بود با درد عشق و حسرت یار

همی بایدش درد دل نهفتن

نیارد راز خود با کس بگفتن

چنان چون بود مهر افزای رامین

چو کبگ خسته دل درچنگ شاهین

نه مرده بود یکباره نه زنده

میان این و آن شخصی رونده

ز سیمین کوه او مانده نشانی

ز سروین قدّ او مانده کمانی

بدین زاری که گفتم راه بگذاشت

سراسر راه خود را چاه پنداشت

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:42 PM

چو ویرو از شهنشاه آگاهی یافت

ز تارام باز گشت و تیره بشتافت

چو او آمد شهنشه بود رفته

به چاره ماهرویش را گرفته

هزاران گوهر زیبا سپرده

به جای او یکی گوهر ببرده

بخورده با پسر زنهار شهرو

نهاده آتش اندر جان ویرو

دل ویرو پر از پیکان تیمار

هم از مادر هم از خواهر بآزار

هم از باغ وفا رفته بهارش

هم از کاخ صفا رفته نگارش

حصارش درج و در افتاده از درج

کنارش برج و ماه افتاده از برج

چو کان سیم بود از ویس جانش

قصا پرداخته از سیم کانش

اگر چه کان سیمین بی گهر شد

ز گوهر چشم او کان دگر شد

دل ویرو ز هجران بود نالان

دل موبد ز جانان بود بالان

گهی ارید چشمش بر گل زرد

گهی نالید جانش از غم و درد

چنان بگسست غم رنگ از رخانش

که گفتی از تنش بگسست جانش

جدایی پردهء صبرش بدرید

ز مغزش هوش چون مرغی بپرید

بسی نفرید بر گشت زمانه

که کردش تیر هجران را نشانه

ازو بستد نیازی دلبرش را

به خاک افگند ناگه اخترش را

ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد

بدان کردار با موبد وفا کرد

ازو بستد دلارام و بدو داد

یکی بیداد برد از وی یکی داد

یکی را خانهء شادی کشفته

یکی را باغ پیروزی شکفته

یکی را سنگ بر دل خاک بر سر

یکی را جام بر کف دوست در بر

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:42 PM

 

شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد

همانگه نزد شهرو نامه ای کرد

به نامه در سخنها گفت شیرین

به گوهر کرده وی را گوهر آگین

فراوان دانش و گفتار زیبا

ز شیرینی سخنهای فریبا

که شهرو راه مینو را مفرموش

سخنهایم به گوش دلت بنیوش

به یاد آور ز شرم جاودانت

کجا از دادگر بیند روانت

به یاد آور ز داور گاه دادار

ز هول دوزخ و فرجام کردار

تو دانی کاین جهان روزی سر آید

وزو رفته جهانی دیگر آید

بدین یک روزه کام این جهانی

مخر تیمار و درد جاودانی

بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک

مگو بر کام اهریمن سخن پاک

مباش از جملهء زنهار خواران

که یزدان است با زنهار داران

تو خود دانی که چون کردیم پیوند

بران پیوند چون خوردیم سوگند

نه دشمن کامم اکنون دوست کامم

نه ننگم من ترا بر سر که نامم

چرا از من چنین بیزار گشتی

به دل با دشمنانم یار گشتی

تو این دختر به فر من بزادی

چرا اکنون به دیگر جفت دادی

بدان کز بخت من بود اینکه داماد

نگشت از ویس و از پیوند اوشاد

به جفت من دگر کس چون رسیدی

ز داد کردگار این چون سزیدی

اگر نیکو بیندیشی بدانی

که این بودست کار آسمانی

چو نام بند من بر ویس افتاد

ازو شادی نبیند هیچ دامد

تو این پیوند نو را باد می دار

همیدون دل از آن پیوند بردار

به من ده ماه پیکر دخترت را

ز کین من رها کن کضورت را

به هر خونی که ما ریزیم ایدر

گرفتاری ترا باشد در آن سر

اگر یاور نه ای با دیو دژ خیم

ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم

همان بهتر که این کینه ببرّی

جهانی را به یک زن باز خرّی

و گر نه بوم ماه از کین شود پست

تو آنگه چون توانی زین گنه رست

به نادانی مدان این کینه را خرد

که کس کین چنین را خرد نشمرد

و گر زین کین به مهر من گرایی

کنم در دست ویرو پادشایی

سپارم پاک وی را دستگاهم

بود مهتر سپهبد بر سپاهم

تو باشی نیز بانو در کهستان

چو باشد ویس بانو در خراسان

اگر ماندست لختی زندگانی

گذاریمش به ناز و شادمانی

جهان از دست ما آسوده باشد

ز پرخاش و ستم پالوده باشد

چو گیتی را به آسانی توان خورد

چه باید باهمه کس دشمنی کرد

چو شاهنشه از این نامه بپرداخت

خزینه از گهر وز گنج پرداخت

به شهرو خواسته چندان فرستاد

که نتوان کرد آن در دفتری یاد

صد اشتر بود با مهر و عماری

دگر پانصد ستر بودند باری

همیدون پانصد اشتر بود پر بار

بر ایشان بارها از جامه شهوار

صد اسپ تازی و سیصد نخاره

ز گوهر همچو گردون پر ستاره

دو صد سرو روان از چین و خلخ

بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ

به بالا هر یکی چون سرو سیمین

برو بارنده هفتورنگ و پروین

کمرها بر میان از گوهر ناب

به سر تاج زرّو درّ خوشاب

بهاری بود ازان هر دلستانی

ز رخسارش بدو در گلستانی

همه با یار و با طوق زرّین

سراسر چون دهن شان گوهر آگین

دو صد زرینه افسر بود دیگر

همان صد درج زرین پر ز گوهر

بلورین بود و زرین هفتصد جام

به سان ماه با زهره گه بام

دگر دیبای رومی بیست خروار

به گونه همچو نو بشکفته گلنار

جز این بسیار چیز گونه گون بود

کجا از وصف و اندازه برون بود

تو گفتی در جهان گوهر نماندست

که نه موبد به شهرو برفشاندست

چو شهرو دید چندین گونه گون بار

چه از گوهر چه از دیبا و دینار

ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش

پسر را کرد و دختر را فراموش

ز یزدان نیز آمد در دلش بیم

دلش زان نامه شد گفتی به دو نیم

چو گردون دیو شب را بند بگشاد

پس آنگه ماه تابان را بدو داد

برآن دز نیز شهر و همچنان کرد

بیامخت آنچه برج آسمان کرد

کجا در گاه دز بر شاه بگشاد

به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد

شبی تاریک و آلوده به قطران

سیاه و سهمگین چون روز هجران

به روی چرخ بر چون تودهء نیل

به روی خاک بر چون رای بر پیل

سیه چون انده و نازان چو امید

فرو هشته چو پرده پیش خورشید

تو گفتی شب به مغرب کنده بد چاه

به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه

هوا بر سوک او جامه سیه کرد

سپهر از هر سوی جمع سپه کرد

سیه را سوی مغرب برد هنوار

که آنجا بود در چه مانده سالار

سپاه آسمان اندر روارو

شب آسوده به سان کام خسرو

به سان چرخ ازرق چترش از بر

نگاریده همه چترش به گوهر

درنگی گشته و ایمن نشسته

طناب خیمه را بر کوه بسته

مه و خورشید هر دو رخ نهفته

به سان عاشق و معشوق خفته

ستاره هریکی بر جای مانده

چو مروارید در مینا نشانده

فلک چون آهنین دیوار گشته

ستاره از روش بیزار گشته

حمل با ثور کرده روی درروی

ز شیر آسمانی یافته بوی

ز بیم شیر مانده هر دو برجای

برفته روشنان از دست و از پای

دو پیکر باز چون دو یار در خواب

به یکدیگر بپیچیده چو دولاب

به پای هردوان در خفته خرچنگ

تو گفتی بی روان گشسته و بی چنگ

اسد در پیش خرچنگ ایستاده

کمان کردار دم بر سر نهاده

چو عاشق کرده خونین هر دودیده

ز فر بگشاده چون نار کفیده

زن دوشیزه را دو خوشه در دست

ز سستی مانده بر یک جای چون مست

ترازو را همه رشته گسست

دو پله مانده و شاهین شکست

در آورده به هم کژدم سر و دم

ز سستی همچو سرما خورده مردم

کمان ور را کمان در چنگ مانده

دو پای آزرده دست از جنگ مانده

بزده از تیر او ایمن بخفته

میان سبزه و لاله نهفته

ز ناگه بر بزه تیری گشاده

بزه خسته ز تیرش اوفتاده

فتاده آب کش را دلو در چاه

بمانده آبکش خیره چو گمراه

بمانده ماهی از رفتن به ناکام

تو گفتی ماهی است افتاده در دام

فلک هر ساعتی سازی گرفتی

بر آوردی دگر گونه شگفتی

مشعبدوار چابک دست بودی

عجایبهای گوناگون نمودی

ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود

تو گفتی چراغ آن شب بوالعجب بود

نمود اندر شمال خویش تنین

به گرد قطب دنبالش چو پرچین

غنوده از پس او خرس مهتر

چو بچه پیش او از خرس کهتر

زنی دیگر به زنجیری ببسته

به پیشش مرد بر زانو نشسته

برابر کرگسی پر بر گشاده

دو پای خویش بر تیری نهاده

جوانمردی به سان پاسبانی

به دست اندرش زرین طشت و خوانی

دو ماهی راست چون دو خیک پرباد

یکی بط گردنش چون سرو آزاد

یکی بی اسپ همواره عنان دار

یکی دیگر چو مار افسای با مار

یکی بر کرسی سیمین نشسته

ستوری پیش او از بند رسته

یکی بر کف سر دیوی نهاده

کله داری به پیشش ایستاده

نمود اندر جنوبش تیره جویی

زبس پیچ و شکن چون جعدمویی

به نزد جوی خرگوشی گرازان

دو سگ در جستن خرگوش تازان

ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده

کمرداری چو شاهی ایستاده

یکی کشتی پر از رخشنده گوهر

مرو را کرده از یاقوت لنگر

چو شاخ خیزران باریک ماری

کلاغی در میان مرغزاری

نهاده پیش او زرّین پیاله

به جای می درو افگنده ژاله

پر از اخگر یکی سیمینه مجمر

پر از گوهر یکی شاهانه افسر

یکی پیکر به سان ماهی شیم

پشیزه بر تنش چون کوکب سیم

یکی استور مردم را خمانا

شکفته بر تنش فلهای زیبا

تو پنداری بیاشفتست چون مست

گرفته دست شیری را به دودست

یکی صورت چو مرغی بی پرو بال

چو طاووسی مرو را خوب دنبال

ز مشرق بر کشیده طالع بد

بدان تا بد بود پیوند موبد

به هم گرد امده خورشید با ماه

چو دستوری که گوید راز با شاه

رفیق هردو گشته تیر و کیوان

چهارم چرخ طالع جای ایشان

به هفتم خانه طالع را برابر

ذنب انباز بهرام ستمگر

میان هردوان درمانده ناهید

ز کردار همایون گشته نومید

نبود از داد جویان هیچ کس یار

که فرّخ بود پیوندش بدن کار

بدین طالع شهنشه ویس را دید

ندید از جفت خود آن کش پسندید

چو در دز رفت شاهنشاه موبد

به ایدون وقت وایدون طالع بد

فراوان جست ویس دلستان را

ندید آن نو شکفت بوستان را

ولیکن نور پیشانی و رویش

همیدون بوی زلف مشکبویش

شهنشه را از آن دلبر خبر داد

که مشکین بود خاک و عنبرین باد

همی شد تا به پیش او شهنشاه

بلورین دست او بگرفت ناگاه

کشان از دز به لشکر گاه بردش

به نزدیکان و جانداران سپردش

نشاندنش همنگه در عماری

رماری گشت ازو باغ بهاری

به گردش خادمان و نامداران

گزیده ویزگان و جانسپاران

همانگه نای رویین در دمیدند

سر پیکر به دو پیکر کشیدند

همان ساعت به راه افتاد خسرو

برابر گشت با باد سبکرو

شتابان روز و شب در راه تازان

به روی دلبر خودگشته نازان

چنان شیری که بیند گور بسیار

و یا مفلس که یابد گنج شهوار

اگر خرم بد از دلبر سزا بود

که صیدش بهتر از ماه سما بود

روا بود ار کشید از بهر او رنج

که ناگه یافت از خوبی یکی گنج

درو یاقوت خندان و سخنگوی

چو سیم ناب رخشان وسمن بوی

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:42 PM

 

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

تو گفتی زو بسی دشنام بشنید

حریرین جامه را بر تن زدش چاک

بلورین سیه را میک کوفد بی باک

چو او زد چاک بر تن پرنیانش

پدید آمد ز گردن تا میانش

هوای فتنهء عشقی نهیبی

بلای تن گدازی دلفریبی

حریری قاقمی خزّی پرندی

خرد بر صبر سوزی خواب بندی

چو جامه چاک زد ماه دو هفته

پدید آورد نسرین شکفته

به نوشین لب جوابی داد چون سنگ

به روی مهر بر زد خنجر جنگ

بدو فگت این پایم بد شنیدم

وزو زهر گزاینده چشیدم

کنون رو موبد فرتوت را گوی

به میدان در میفگن با بلا گوی

مبر زین بیش در امید من رنج

به باد یافه کاری بر مده گنج

صمرا کاری به رایت رهنمایست

بدانستم که رایت تا چه جایستص

نگر تا تو نپنداری که هر گز

مرا زنده به زیر آری ازین دز

و یا هر گز تو از من شاد باشی

و گر چه جادوی استاد باشی

مرا ویرو خداوندست و شاهست

به بالا سرو و از دیدار ماهست

مرا او مهتر و فرخ برادر

من او را نیز جفت و نیک خوار

در این گیتی به جای او که بینم

برو بر دیگری را کی گزینم

تو هر گز کام خویش از من نبینی

و گر خود جاودان اینجا نشینی

کجا من با برادر یار گشتم

ز مهر دیگران بیزار گشتم

مرا تا هست سرو خویش و شمشاد

چرا آرم ز بید دیگران یاد

و گر ویرو مرا بر سر نبودی

مرا مهر تو هم در خور نبودی

تو قارن را بدان زاری بکشتی

نبخضودی بر آن پیر بهشتی

مرا کشته بود باب دلاور

که دارم خود ازو بنیاد و گوهر

کجا اندر خورد پیوند جویی

تو این پیغام یافه چند گویی

من از پیوند جان سیرم بدین درد

کزو تا من زیم غم بایدم خورد

چو ویرو نیست در گیتی مرا کس

ز پیوندم نباشد شاد ازین پس

چو کار وی بدین بنیاد باشد

کسی دیگر ز من چون شاد باشد

و گر با او خورم در مهر زنهار

چه عغر آرم بدان سر پیش دادار

من از دادار ترسم با جوانی

نترسی تو که پیر ناتوانی

بترس ار بخردی از داد داور

کجا این ترس پیران را نکوتر

مرا پیرایه و دیبا و دینار

فراوان است گنج و شهر بسیار

به پیرایه مرا مفریب دیگر

که داد ایزد مرا پیرایه بی مر

مرا تا مرگ قارن یاد باشد

ز پیرایه دلم کی شاد باشد

اگر بفریبدم دیبا و دینار

نباشد بانوی بر من سزاوار

و گر من زین همه پیرایه شادم

نه از پشت پدر باشد نژادم

نه بشکوهد دل من زین سپاهت

نه نیز امید دارم بار گاهت

تو نیز از من مدار امید پیوند

که امیدت نخواهد بد برومند

چو بر چیز کسان امید داری

ز نومیدی به روی آیدت خواری

به دیدارم چنین تا کی شتابی

که نه هر گز تو بر من دست یابی

و گر گیتی به رویم سختی آرد

مرا روزی به دست تو سپارد

تو از پیوند من شادی نبینی

نه با من یک زمان خرم نشینی

برادر کاو مرا جفت گزیدست

هنوز او کام خویش از من ندیدست

تو بیگانه ز من چون کام یابی

و گر خود آفتاب و ماهتابی

تن سیمین برادر را ندارم

کجا با او ز یک مادر بزادم

ترا ای ساده دل چون داد خواهم

که ویران شد به دست جایگاهم

بلرزم چون بیندیشم ز نامت

بدین دل چون توانم جست کامت

میان ما چو این کینه در افتاد

نباشد نیز ما را دل به هم شاد

اگر چه پادشاه و کامرانی

ز دشمن دوست کردن چون توانی

نپیوندند با هم مهر و کینه

که کین آهن بود مهر آبگینه

درخت تلخ هم تلخ آورد بر

اگر چه ما دهیمش آب شکر

به مهر آنگه بود با تو مرا ساز

که باشد جفت با کبگ دری باز

کرا با مهتری دانش بود یار

کجا اندر خورد جفتی بدین زار

چه ورزیدن بدین سان مهربانی

چه زهر ناب خوردن بر گمانی

ترا چون بشنوی تلخ آید این پند

چو بینی بار او شیرین تر از قند

اگر فرزانه ای نیکو بیندیش

که روز آید ترا گفتار من پیش

چو خوی بد ترا روزی بد آرد

پشیمانی خوری سودی ندارد

چو بشنید این سخن مرد شهنشاه

ندید از دوستی رنگی در آن ماه

برفت و شاه را زو آگهی داد

شنیده کرد یک یک پیش او یاد

شهنشه را فزون شد مهر در دل

تو گفتی شکرش بارید بر دل

خوش آمد در دلش گفتار دلبر

که کام دل ندید از من برادر

همی گفت آن سخن ویسه همه راست

وزین گفتار شه را خرمی خاست

کجا آن شب که ویرو بود داماد

به دامادیش هر کس خرم و شاد

عروسش را پدید آمد یکی حال

کزو داماد را وارونه شد فال

فرود آمد قصای آسمانی

که ایشان را ببست از کامرانی

گشاد آن سیمین را علت از تن

به خون آلوده شد آزاده سوسن

دو هفته ماه یک هفته چنان بود

که گفتی کان یاقوت روان بود

زن مغ چون برین کردار باشد

به صحبت مرد ازو بیزار باشد

و گر زن حال ازو دارد نهانی

بر او گردد حرام جاودانی

همی تا ویس بت پیکر چنان بود

جهان از دست موبد در فغان بود

عروس ار چند نغز و با وفا بود

عروسی با نهیب و با بلا بود

کجا داماد نادیده یکی کام

جهان بنهاد بر راهش دو صد دام

ز بس سختی که آمد پیش داماد

بشد داماد را دامادی از یاد

زبس زاری که آمد پیش لشکر

همه کس را برون شد شادی از سر

چراغی بود گفتی سور ویرو

برو زد ناگهان بادی به نیرو

چو شاهنشاه حال ویس بشنود

به جان اندر هوای ویس بفزود

برادر بود او را دو گرامی

یکی رامین و دیگری زرد نامی

شهنشه پیش خواند آن هر دوان را

بر ایشان یاد کرد این داستان را

دل رامین ز گاه کودکی باز

هوای ویس را میداشتی راز

همی پرورد عشق ویس در جان

ز مردم کرده حال خویش پنهان

چو کشتی بود عشقش پژمریده

امید از آب و از باران بریده

چو آمد با برادر سوی گوراب

دگر باره شد اندر کشت او آب

امید ویس عشقش را روان شد

هوای پیر در جانش جوان شد

چو تازه گشت مهر اندر روانش

پدید آمد درشتی از زبانش

در آن هنگام وی را کرد پشتی

ننود اندر سخن لختی درشتی

کرا در دل فروزد مهر آتش

زبان گرددش در گفتار سر کش

برون آید زبان بیدل از بند

نگوید راز بی کام خداوند

زبان را دل بود بی شک نگهبان

سخن بی دل به دانش گفت نتوان

مباد آن کس که دارد بی دلی دوست

کجا در بی دلی بسیار آهوست

چو رامین را هوا در دل بر آشفت

ز روی مهربانی شاه را گفت

مبر شاها چنین رنج اندرین کار

مخور بر ویس و بر جستنش تیمار

کزین کارت به روی آید بسی رنج

به بیهوده برافشانی بدی گنج

چنین تخمی که در شوره فشانی

هم از تخم و هم از بر دور مانی

نه هر گز ویس باشد دوستدارت

نه هر گز راستی جوید به کارت

چو گوهر جویی و بسیار پویی

نیابی چونکش از معدن نجویی

چگونه دوستی جویی و پشتی

ز فرزندی که بابش را بکشتی

نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر

نه بفریبد به دینار و به گوهر

به بسیاری بلا او را بیابی

چو یابی با بلای او نتابی

چو در خانه بود دشمن ترا یار

چنان باشد که داری باستین مار

بتر کاری ترا با ویس آنست

که تو پیری و آن دلبر جوانست

اگر جفتی همی گیری جز او گیر

جوان را هم جوان و پیر را پیر

چنان چون مر ترا باید جوانی

مرو را نیز باید همچنانی

تو دی ماهی و آن دلبر بهارست

رسیدن تان به هم دشوار کارست

و گر بی کام او با او نشینی

ز دل در کن کزو شادی نبینی

همیشه باشی از کرده پشیمان

نیابی درد خود را هیچ درمان

بریدن زو بود پرده دریدن

دلت هر گز نتابد زو بریدن

نه از تیمار او یابی رهایی

نه نیز آرام یابی در جدایی

مثل عشق خوبان همچو دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

اگر خواهی درو آسان توان جست

ولیکن گر بخواهی بد توان رست

تو نیز اکنون همی جویی هوایی

که هم فردا شود بر تو بلایی

درو آسان توانی جستن اکنون

ولیکن زو نشاید جست بیرون

اگر دانی که من میراست گویم

ازین گفتی همی سود تو جویم

ز من بنیوش پند مهربانی

چو ننیوشی ترا دارد زیانی

چو بشنود این سخن موبد ز رامین

مرو را تلخ بود این پند شیرین

چو بیماری بد اندر عشق جانش

که شکر تلخ باشد در دهانش

تنش را گر ز درد آهو نبودی

دهانش را شکر شیرین ننودی

اگر چه پند رامین مهر بر بود

شهنشه را ز پندش مهر افزود

دل پر مهر نپذیرد سلامت

بیفزاید شنابش را ملامت

چو دل از دوستی زنگار گیرد

هوا از سرزنش بر نار گیرد

صچنان کز سال و مه تنین شود مار

شود عشق از ملامت صعب و دشخوارص

ملامت بر جنگ شمشیر تیزست

سپر پیشش جگر با او ستیز است

ستیز آغاز عشق مرد باشد

بتفسد زو دل ارچه سرد باشد

و گر میغی ز گیتی سر برآرد

به جای سرزنش زو سنگ بارد

نترسد عاشق از باران سنگین

و گر باشد به جای سنگ ژوپین

هر آن ازوی ملامت خیسد آهوست

مگر از عشق ورزیدن که نیکوست

به گفتاری که بدگویی بگوید

هوا را از دل عاشق نضوید

چه باشد عشق را بدگوی کژدم

هر آنک او نیست عاشق نیست مردم

چو مهر اندر دل شه بیشتر شد

دلش را پند رامین نیشتر شد

نهانی گفت با دیگر برادر

مرا با ویس چاره چیست بنگر

چه سازم تا بیابم کام خود را

بیفزایم به نیکی نام خود را

اگر نومید از ین دژ باز گردم

به زشتی در جهان آواز گردم

برادر گفت شاها چیز بسیار

به شهرو بخش و بفریبش به دینار

به نیکویی امیدش ده فراوان

پس آنگاهی به یزدانش بترسان

بگو با این جهان دیگر جهانست

گرفتاری روان را جاودانست

چه عذر آرد روانت پیش دادار

چو در بند گنه باشد گرفتار

چو گویندت چرا زنهار خوردی

چرا بشکستی آن پیمان که کردی

بمانی شرم زد در پیش داور

نبینی هیچ کس را پشت و یاور

از این گونه سخنها را بیارای

به دینار و به دیبایش بپیرای

بدین دو چیز بفریبند شاهان

روا باشد که بفریبند ماهان

بدیند هر دو فریبد مرد هشیار

همه کس را به دینار و به گفتار

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:41 PM

 

چو خورشید بتان ویس دلارام

تن خود دید همچون مرغ در دام

به فندق مشک را از سیم بر کند

ز نرگس بر سمن گوهر پراگند

خروشان زان با دایه همی گفت

به زاری نیست در گیتی مرا جفت

ندانم زاری خود با که گویم

ندانمچارهء خویش از که جویم

بدین هنگام فریاد از که خواهم

ز بیداد جهان داد از که خواهم

به ویرو خویشتن را چون رسانم

ز موبد جان خود را چون رهانم

به چه روز و به چه طالع بزادم

که تا زادم به سختی اوفتادم

چرا من جان ندادم پیش قارن

ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن

پدر مرد و برادر شد ز من دور

بماندم من چنین ناکام و رنجور

ز بدبختی چه بد دیدم ندانم

چه خواهم دید گر زین پس بمانم

از این بدتر چه باشد مر مرا بد

که ناکام اوفتم در دست موبد

چو بخروشم خروشم نشنود کس

نه در سختی مرا یاور بود کس

بوم تا من زیم حیران و رنجور

به کام دشمنان از دوستان دور

همی گفت آن صنم با دایه چونین

همی بارید بررخ سیل خونین

رسولی آمد از پیش شهنشاه

پیام آورد ازو نزدیک آن ماه

سخنهای به شیرینی چو شکر

ز نیکویی بدان رخسار در خور

صچنین دادش پیام از شاه شاهان

که دل خرسند کن ای ماه ماهانص

مزن پیلستکین دو دست بر روی

مکن از ماه تابان عنبورین موی

که نتوانی ز بند چرخ جستن

ز نقدیری که یزدان کرد رستی

نگر تا در دلت ناری گمانی

که کوشی با قصای آسمانی

اگر خواهد به من دادن ترا بخت

چه سود آید ترا از کوشش سخت

قصا رفت و قلم بنوشت فرمان

ترا جز صبر دیگر نیست درمان

من از بهر توایدر آمدستم

کجا در مهر تو بیدل شدستم

اگر باشی به نیکی مرمرا یار

ترا از من بر آید کام بسیار

کنم با تو به مهر امروز پیمان

کزین پس مان دو سر باشد یکی جان

همه کامی ز خشنودیت جویم

به فرمان تو گویم هر چه گویم

کلید گنجها پیش تو آرم

کم و بیشم به دست تو سپارم

صچنان دارم ترا با زرّ و زیور

که بر روی تورکس آردمه و خور

دل و جان مرا دارو تو باشی

شبستان مرا بانو تو باشی

ز کام تو بیاراید مرا کام

زنام تو بیفرزاید مرا نام

بدین پیمان کنم با تو یکی بند

درستیها به مهر و خط و سوگند

همی تا جان من باشد به تن در

ترا با جان خود دارم برابر

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:41 PM

 

چو از خاور بر آمد اختران شاه

شهی کش مه وزیرست آسمان گاه

دو کوس کین بغرید از دو درگاه

به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه

نه کوس جنگ بود آن دیو کین بود

که پر کین گشت هرک آن بانگ بشنود

عدیل صور شد نای دمنده

تبیره مرده را می کرد زنده

چنان کز بانگ رعد نوبهاران

برون آید بهار از شاخساران

به بنگ کوس کین آمد همیدون

ز لشکر گه بهار جنگ بیرون

به قلب اندر دهل فریاد خوانان

که بشتابید هیچ ای جان ستانان

در آن فریاد صنج او را عدیلی

چو قوالان سرایان با سپیلی

هم آن شیپور بر صد راه نالان

بسان بلبل اندر آبسالان

خروشان گاو دُم با او به یک جا

چو با هم دو سراینده به همتا

ز پیش آنکه بی جان گشت یک تن

همی کرد از شگفتی بوق شیون

به جنگ جنگجویان تیغ رخشان

همی خندید هم بر جان ایشان

صف جوشن وران بر روی صحرا

چو کوه اندر میان موج دریا

به موج اندر دلیران چون نهنگان

به کوه اندر سواران چون پلنگان

همان مردم کجا فرزانه بودند

به دشت جنگ چون دیوانه بو

کجا دیوانه ای باشد به هر باب

که نز آتش بپرهیزد نه از آب

نه از نیزه بترسد نی ز شمشیر

نه از پیلان بیندیشد نه از شیر

در آن صحرا یلان بودند چونین

فدای نام کرده جان شیرین

نترسیدند از مردن گه جنگ

ز نام بد بترسیدند و از ننگ

هوا چون بیشهء دد بود یکسر

ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر

چو سر و ستان شده دشت از درفشان

ز دیبای درفشان مه درفشان

فراز هر یکی زرّین یکی مرغ

عقاب و باز با طاووس و سیمرغ

به زیر باز در شیر نکو رنگ

تو گفتی شیر دارد باز در جنگ

پی پیلان و سمّ باد پایان

شده آتش فشانان سنگ سایان

زمین از زیر ایشان شد بر افراز

به گردون رفت و پس آمد از او باز

نبودش جای بنشستن به گیهان

همی شد در دهان و چشم ایشان

بسا اسپ سیاه و مرد برنا

که گشت از گرد خنگ و پیر سیما

دلاور آمد از بد دل پدیدار

که این با خرّمی بد آن به تیمار

یکی را گونه شد همرنگ دینار

یکی را چهره شد مانند هلنار

چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم

ز کین بردند گردان حمله برهم

تو گفتی ناگهان دو کوه پولاد

در آن صحرا به یکدیگر در افتاد

پیمبر شد میان هر دو لشکر

خدنگ چار پرّو خشک سه پر

رسولانی که از دل راه جستند

همی در چشم یا در دل نشستند

به هر خانه که منزلگاه کردند

ز خانه کدخدایش را ببردند

مصاف جنگ و بیم جان چنان شد

که رستاخیز مردم را عیان شد

برادر از برادر گشت بیزار

بجز کردار خود کس را نبد یار

بجس بازو ندیدند ایچ یاور

بجز خنجر ندیدند ایچ داور

هر آن کس را که بازو یاوری کرد

به کام خویش خنجر داوری کرد

تو گفتی جنگیان کارنده گشتند

همه در چشم و دل پولاد کشتند

سخن گویان همه خاموش بودند

چو هشیاران همه بیهوش بودند

کسی نشنید آوازی در آن جای

مگر آواز کوس و نالهء نای

گهی اندر زره شد تیغ چون آب

گهی در دیدگان شد تیر چون خواب

گهی رفتی سنان چون عشق در بر

گهی رفتی تبر چون هوش در سر

همی دانست گفتی تیغ خونخوار

که جان در تن کجا بنهاد دادار

بدان راهی کجا تیغ اندرون شد

ز مردم هم بدان ره جان برون شد

چو میغی بود تیغ هندوانی

ازو بارنده سیل ارغوانی

چو شاخ مُرد بر وی برگ گلنر

چو برگ نار بر وی دانهء نار

به رزم اندر چو درزی بود ژوپین

همی جنگ آوران را دوخت برزین

چو بر جان دلیران شد قصا چیر

یکی گور دمنده شد یکی شیر

چو بر رزم دلیران تنگ شد روز

یکی غُرم دونده شد یکی یوز

در آن انبوه گردان و سواران

وز آن شمشیر زخم و تیرباران

گرامی باب ویسه گرد قارن

به زاری کشته شد بر دست دشمن

به گرد قارن از گردان ویرو

صد و سی گرد کشته گشت با او

ز کشته پشته ای شد زعفرانی

ز خون رودی به گردش ارغوانی

تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید

به گرد ژاله برگ لاله بارید

چو ویرو دید گردان چنان زار

به گرد قارن اندر کشته بسیار

همه جان بر سر جانش نهاده

به زاری کشته با خواری فتاده

بگفت آزادگانش را به تندی

که از جنگ آوران زشتست کندی

شما را شرم باد از کردهء خویش

وزین کشته یلان افتاده در پیش

نبیند این همه یاران و خویشان

که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان

ز قارن تان نیفزاید همی کین

که ریش پیر او گشتست خونین

بدین زاری بکشتستند شاهی

ز لشکر نیست او را کینه خواهی

فرو شد آفتاب نیک نامی

سیه شد روزگار شادکامی

بترسم کافتاب آسمانی

کنون در باختر گردد نهانی

من از بد خواه او ناخواسته کین

نکرده دشمنانش را بنفرین

همی بینید کامد شب به نزدیک

جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک

شما از بامدادان تا به اکنون

بسی جنگ آوری کردید و افسون

هنوز این پیکر وارون به پایست

هنوز این موبد جادو به جایست

کنون با من زمانی یار باشید

به تندی اژدها کردار باشید

که من زنگ از گهر خواهم زدودن

به کینه رستخیز او را ننودن

جهان را از بدش آزاد کردن

روان قارن از وی شاد کردن

چو ویرو با دلیران این سخن گفت

ز مردی پر دلی را هیچ ننهفت

پس آنگه با پسندیده سواران

ستوده خاصگان و نامداران

ز صفّ خویش بیرون تاخت چون باد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد

ز تندی بود همچون سیل طوفان

کجا او را به مردی بست نتوان

سخن آنجا به شمشیر و تبر بود

همیدون بازی گردان به سر بود

نکرد از بُن پدر آزرم فرزند

نه مرد جنگ روی خویش و پیوند

برادر با برادر کینه ور بود

ز کینه دوست از دشمن بتر بود

یکی تریکی از گیتی بر آمد

که پیش از شب رسیدن شب در آمد

در آن دم گشت مردم پاک شبکور

به گرد انبشته شد چشمهء هور

چو اندر گرد شد دیدار بسته

برادر را برادر کرد خسته

پدر فرزند خود را باز نشناخت

به تیغش سر همی از تن بینداخت

سنان نیزه گفتی بابزهن بود

برو بر مرغ مرد تیغ زن بود

خدنگ چار پر همچون درختان

برُسته از دو چشم شوربختان

درخت زندگانی رسته از تن

به پیشش ده گشته خود و جوشن

چو خنجر پرده را تن بدرّید

درخت زندگانی را ببرّید

هوا از نیزه گشته چون نیستان

زمین از خون مردم چون میستان

ز بس گرزو ز بس شمشیر خونبار

جهان پر دود و آتش بود هنوار

تو گفتی همچو باد تند شد مرگ

سر جنگاوران می ریخت چون برگ

سر جنگاوران چون گوی میدان

چو دست پای ایشان بود چو گان

یلان را مرگ بر گل خوابنیده

چو سروستان سغد از بن بریده

چو خورشید فلک در باختر شد

چو روی عاشقان همرنگ زر شد

تو گفتی بخت موبد بود خورشید

جهان از فرّ او ببرید امّید

ز شب آن را ستوهی بد به گردون

ز دشمن بود موبد را همیدون

هم آن بینندگان را شد ز دیدار

جهان بر خیل او زیر و زیر گشت

یکی بدبخت و خسته شد به زاری

یکی بدروز و کشته شد به خواری

میانجی گر نه شب بودی در آن جنگ

نرستی جان شاهنشه از آن ننگ

ننودش تیره شب راه رهایی

ز تریکی بُد او را روشنایی

عنان بر تافت از راه خراسان

کشید از دینور سوی سپاهان

نه ویرو خود مرو را آمد از پس

نه از گردان و سالاران او کس

گمان بودش که شاهنشاه بگریشت

به دام تنگ و رسوایی در آویخت

دگر لشکر به کوهستان نیارد

دگر آزار او جستن نیارد

دگر گون بود ویرو را گمانی

دگر گون بود حکم آسمانی

چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان

بدید از بخت کام نیکخواهان

در آمد لشکری از کوه دیلم

گرفته از سپاهش دشت تارام

سپهداری که آنجا بود بگریخت

ابا دیلم به کوشش در نیاویخت

کجا دشمنش پر مایه کسی بود

مرو را زان زمین لشکر بسی بود

چو آگه شد از آن بدخواه ویرو

شگفت آمدْش کار چرخ بدخو

که باشد کام و نازش جفت تیمار

چو روز روشنست جفت شب تار

نه بی رنج است او را شادمانی

نه بی مرگست او را زندگانی

بدو در انده از شادی فزونست

دل دانا به دست او زبونست

چو از موبد یکی شادیش بننود

به بدخواه دگر شادیش بربود

سپاهی شد ازُو پویان به راهی

ز دیگر سو فراز آمد سپاهی

هنوزش بود خون آلود خنجر

هنوزش بود گرد آلود پیکر

دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت

دگر ره پیکر کینه بر افراخت

دگر ره خنجر پر خون بر آهیخت

به جنگ شاه دیلم جشکر انگیخت

چو ویرو رفت با لشکر بدان راه

ز کارش آگهی آمد بر شاه

شهنشه در زمان از راه برگشت

به راه اندر تو گفتی پرّور گشت

چنان بشتاب لشکر را همی رانگ

که باد اندر هوا زو باز پس پیکر

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:41 PM

 

چو از شاه آگهی آمد به ویرو

که هم زو کینه دارد هم ز شهرو

ز هر شهری و از هر جایگاهی

همی آمد به درگاهش سپاهی

بدان زن خواستن مر چه مهتر

گزینان و مهان چند کضور

ز آذربایگان و ریّ و گیلان

ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان

همه بودند مهمان نزد ویرو

زن و فرزندشان نزدک شهرو

در آن سورو عروسی پنج شش ماه

نشسته شادمان در کضور ماه

چو گشتند آگه از موبد منیکان

که لشکر راند خواهد سوی ایشان

به نامه هر یکی لشکر بخواندند

بسی دیگر ز هر کضور براندند

سپه گرد آمد از هر جای چندان

که دشت و کوه تنگ آمد برایشان

تو گفتی بود بر دشت نهاوند

ز بس جنگ آوران کوه دماوند

همه آرسته جنگ آوری را

به جان بخریده کین و دواری را

همه گردان و فرسوده دلیران

به روز زهرهء فیلان و شیران

ز کوه دیلمان چندان پیاده

که گویی کوه سنگند ایستاده

صز دشت تازیان چندان سواران

کجا بودند پیش از قطر بارانص

پس آنگه سالخورده شیر گیران

هنرمندان و رزم آرای پیران

پس و پیش سپه دیدار کرده

به هر جایی یکی سالار کرده

همیدون راست و چپ شاهانیان را

سپرده آه جنگیان را

وزان سو شاه موبد هم بدین سان

سپاه آراست همچون باغ نیسان

سپاهی را پس و پیش و چپ و راست

به گردان و هنرجویان بیاراست

چو آمد با سپاه از مرو بیرون

زمین گفتی روان شد همچو جیهون

زبس آواز کوس و نالهء نای

همی برخواست گویی گیتی از جای

همی رفت از زمین آسمان گرد

تو گفتی خاک با مه راز می کرد

و یا دیوان به گردون بر دویدند

که گفتار سروشان می شنیدند

به گرد اندر چنان بودند لشکر

که در میغ تنگ تابنده اختر

همی آمد یکی سیل از خراسان

که مه بر آسمان زو بسد ترسان

نه سیل آب و باران هوا بود

که سیل شیر تند و اژدها بود

چنان آمد همی لشکر به انبوه

که کُه را دشت کرد و دشت را کوه

همی مآمد چنین تا کضور ماه

هم آشفته سپه هم کینه ور شاه

دو لشکر یکدگر را شد برابر

چو دریای دمان از باد صرصر

میان آن یکی پر تیغ برّان

کنار این یکی پر شیر غران

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:41 PM

 

چو داد آن آگاهی مر شاه را زرد

رخان از خشم شد مر شاه را زرد

رخی کز سرخیش گفتی نبیدست

بدان سان که گفتی شنبلیدست

زبس خوی کز سر و رویش همی تاخت

تنش گفتی ز تاب خشم بگداخت

زبس کینه همی لرزید چون بید

چو در آب رونده عکس خورشید

بپرسید از برادر کاین تو دیدی

به چشم خویش یا جایی شنیدی

مرا آن گوی کش تو دیده باشی

نه آن کز دیگری بشنیده باشی

خبر هر گز نه مانند عیانست

یقین دل نه همتای گمانست

بیفگن مرمرا ز دل گمانی

مرا آن گو که تو دیدی عیانی

برادر گفت شاها من نه آنم

که چیزی با تو گویم کش ندانم

به چشم خویش دیدم هر چه گفتم

شنیده نیز بسیاری نهفتم

ازین پیشم چو مادر بود شهرو

مرا همچون برادر بود ویرو

کنون هر گز نخواهن شان که بینم

که از بهر تو با ایشان به کینم

تن من جان شیرین را نخواهد

اگر در جان من مهرت بکاهد

اگر خواهی خورم صد باره سوگند

به یزدان و به جان تو خداوند

که مهمانی به چشم خویش دیدم

ولیکن زان نه خوردم نه چشیدم

کجا آن سورو آن آراسته بزم

گرانتر بود در چشمم من از رزم

همیدون آن سرای خسروی گاه

به چشم من چو زندان بود و چون چاه

ز بانگ مطربان گشتم بی آرام

نواشان بود در گوشم چو دشنام

من آن گفتم که دیدم پس تو به دان

که تو فرمان دهی من بنده فرمان

چو بشنید این سخن موبد دگر بار

فزون از غم دلش را بار بر بار

گهی چون مار سرخسته بپیچید

گهی چون خم پرشیره بجوشید

بزرگانی که پیش شاه بودند

همه داندان به داندان بر بسودند

که شهرو این چرا یارست کردن

زن شاه را به دیگر کس سپردن

چه زهره بود و ویرو را که می خواست

زنی را کاو زن شاهنشه ماست

همی گفتند از این پس کام بدخواه

برادر شاه ما از کضور ماه

کنون در خانهء ویروی و قران

ز چشم بد بر آید کام دشمن

چنان گردد جهان بر چشم شهرو

که دشمن تر کسی باشدی ویرو

نه تنها ویس بی ویرو بماند

و یا آن شهر بی شهرو بماند

کجا بسیار جفت و سهر نامی

شود بی جفت و بی شاه گرامی

دمان ابری که سیل مرگ آرد

به بود ماه تا ماهی ببارد

مندی زد قصا بر هر چه آنجاست

که چیز آن فلان اکنون فلان راست

بر آن کضور بلا پرواز دارد

کجا لشکر که وی را باز دارد

بسا خونا که می جوشد در اندام

بسا جانا که می لرزد بی آرام

چو شاهنشه زمانی بود پیچان

دل اندر آتش اندیشه سوزان

دبیرش را همانگه پیش خود خواند

سخنهای چو زهر از دل بر افشاند

فرستادش به هر راهی سواری

به هر شهری که بودش شهریاری

ز شهرو با همه شاهان گله کرد

که بی دین چون شد و زنهار چون خورد

یکایک را به نامه آگهی داد

که خواهم شد به بود ماه آباد

از یشان خواند بهری را به یاری

ز بهری خواست مرد کارزاری

ز طبرستان و گرگان و کهستان

ز خوارزم و خراسان و دهستان

ز بوم سند و هند و تبت و چین

ز سغد و حدّ توران تا به ماچین

چنان شد در گهش ز انبوه لشکر

که دشت مرو شد چون دشت محشر

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 12

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292667
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث