به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو بد فرجام خواهد بد یکی کار

هم از آغاز او آید پدیدار

چو خواهد بود سال بد به گیهان

پدید آیدش خشکی در زمستان

درختی کاو نباشد راست بالا

چو بر روید شود کژّیش پیدا

چو خواهد بود بر شاخ اندکی بار

به نوروزان بود بر گلش دیدار

چو تیر از زه بخواهد تافتن سر

پدید آید در آهنگ کمانور

همیدون کار ماه دل افروز

پدید آورد ناخوبی همان روز

کجا چون آفرین بر خواند شهرو

نهادش دست او در دست ویرو

همی کردند ساز میهمانی

در آن ایوان و کاخ خسروانی

ز دریا دود رنگ ابری بر آمد

به روز پاک ناگه شب در آمد

نه ابرست آن تو هفتی تند بادست

کجا در کوه حاکستر فتادست

ز راه اندر پدید آمد سواری

چو کوه ویژه زیرش راهواری

سیا اسپ و کبودش جامه و زین

سوارش را همیدون جامه چونین

قبا و موزه و رانین و دستار

به رنگ نیل کرده بود هنوار

جلال و مطرف و مهد و عماری

به گونه چون بنفشهء جویباری

بدین سان اسپ و ساز و جامهء مرد

چو نیلوفر کبود و نام او زرد

رسول شاه و دستور و برادر

هم او و هم نوندش کوه پیکر

ز رنج راه کرده لعل گون چشم

گره بسته جبینش را بس خشم

چو شیری در بیابان گور جویان

و یا گرگی سوی نخچیر پویان

به دست اندر گرفته نامهء شاخ

ز بویش عنبرین گشته همه راه

کجا نامه حریری بُد نبشته

به مشک و عنبر و می در سرشته

سخنها گفته اندر نامه شیرین

به عنوانش نهاده مُهر زرین

چو زرد آمد سوی درگاه ویرو

به پشت اسپ شد تا پیش شهرو

نمازش برد و پوزش خواست بسیار

که پیشت آمدم بر پشت رهوار

کجا فرمان شاهنشه چنینست

مرا فرمان او همتای دینست

مرا فرمان چنان آمد ز خسرو

که روز و شب میاسای و همی رو

به راه اندر شتاب تو چنان باد

که گردت را نیابد در جهان باد

چنان باید که رانی باره بشتاب

به پشت باره جویی خوردن و خواب

همی تا باز مرو آیی ازین راه

نیاسای ز رفتن گاه و بیگاه

به راه اندر نه خسبی نه نشینی

ز پشت باره شهرو را ببینی

رسانی نامه چون پاسخ بیابی

عنان باره سوی مرو تابی

پس آنگه گفت با خورشید حوران

سلامت باد بسیار از خُسوران

درودت باد شهرو از شهنشاه

ز داماد نکو بخت و نکوخواه

درودت با بسی پذرفتگاری

به شاخّی و مهّی و کامگاری

پذیرشهای او کردش همه یاد

پس آنگه نامهء خسرو بدو داد

چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند

چو پی کرده خری در گل فرو ماند

کجا در نامه بسیاری صشن یافت

همان نو کرده پیمان کهن یافت

سر نامه به نام دادگر بود

خدایی کاو همیشه داد فرمود

دو گیتی را نهاد از راستی کرد

به یک موی اندران کژّی نیاورد

چنان کز راستی گیتی بیاراست

ز مردم نیز داد و راستی خواست

کسی کز راستی جوید فزونی

کند پیروزی او را رهننونی

به گیتی کیمیا جز راستی نیست

که عزّ راستی را کاستی نیست

من از تو راستی خواهم که جویی

همیشه راستی ورزی و گویی

تو خود دانی ما با هم چه گفتیم

به پیمان دست یکدیگر گرفتیم

به مهر و دوستی پیوند کردیم

وزان پس هردوان سوگند خوردیم

کنون سوگند و پیمان را بفرموش

بجا آور وفا در راستی کوش

به من تو ویس را آنگاه دادی

که تا سی سال دیگر دخت زادی

چو من بودم ترا شایسته داماد

به بخت من خدا این دخترت داد

به بخت من بزادی روز پیری

چو سروی بار او گلنار و خیری

بدین دختر که زادی سخت شادم

به درویشان فراوان چیز دادم

کجا یزدان امیدم را وفا کرد

بدین پیوند کامم را رواکرد

کنون کان ماه را یزدان به من داد

نخواهم کاو بود در ماه آباد

که آنجا پیر و بر ناشاد خوارند

همه کنغالگی را جان سپارند

جوانان بیشتر زن باره باشند

در آن زن بارگی پر چاره باشد

همیشه زن فریبی پیشه دارند

ز رعنایی همین اندیشه دارند

مباد آن زن که بیند روی ایشان

که گیرد ناستوده خوی ایشان

زنان نازک دلند و سست رایند

بهر خو چون بر آری شان بر آیند

زنان گفتار مردان راست دارند

به گفت خوش تن ایشان را سپارند

زن ارچه زیرک و هشیار باشد

زبون مرد خوش گفتار باشد

بلای زن دران باشد که گویی

تو چون مه روشنی چون خور نکویی

ز عشقت من نژند و بی قرارم

ز درد و زاری تو جان سپارم

به زاری روز و شب فریاد خوانم

چو دیوانه به دشت و که دوانم

اگر رحمت نیاری من بمیرم

بدان گیتی ترا دامن بگیرم

ز من مستان به بی مهری روانم

که چون تو مردمم چون تو جوانم

زن ارچه خسروست ار پادشایی

ز گر خود زاهدست ار پارسایی

بدین گفتار شیرین رام گردد

نیندیشد کزان بد نام گردد

اگر چه ویسه به آهو و پاکست

مرا زین روی دل اندیشناکست

مدار او را به بوم ماه آباد

سوی مروش گُسی کن با دل شاد

مبر انده زبهر زرّ و گوهر

که ما را او همی باید نه زیور

مرا پیرایه و زیور بسی هست

سزاتر زو به گنج من کسی هست؟

من او را روز و شب در ناز دارم

کلید گنجها او را سپارم

دل اندر مهر آن بت روی بندم

هر آنچه او پسندد من پسندم

فرستم زی تو چندان زرّ و گوهر

که گر خواهی کنی شهری پراز زر

ترا دارم چو جان خویشتان شاد

زمین ماه را بی بیم و آزار

بدارم نیز ویرو را چو فرزند

کنم با وی ز تخم خویش پیوند

جنان نامی کنم آن خاندان را

که نامش یاد باشد جاودان را

چو شهرو خواند مشکین نامهء شاه

چنان شد کش نبود از گیتی آگاه

ز شرم شاه گشت آزردهء خویش

دلش پیچان شده از کردهء خویش

فرو افگنده سر چون شرمساران

همی پیچید چون زنهار خواران

هم از شاه و هم از دادار ترسان

که بشکست این همه سوگند و پیمان

بلی چونین بُوّد زنهار خواری

گهی بیم آورد گه شرمساری

چنان چون بود شهرو دلشکسته

لب از گفتار بسته دم گسسته

مرو را دید ویس ماه پیکر

ز شرم و بیم گشته چون مُعصفر

برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت

که هوش و گونه از تن برپریدت

ز هنجار خرد دور او فتادی

چو رفتی دخت نازاده بدادی

خرد کردار چونین کی پسندد

روا باشد که هر کس بر تو خندد

پس آنگه گفت با زرد پیمبر

چه نامی وز که داری تخم و گوهر

جوابش داد کز کسهای شاهم

به درگاهش ز پیشان سپاهم

چو با لشکر بچنبد نامور شاه

من او را پیشرو باشم به هر راه

هر آن کاری که باشد نام بُردار

شهنشه مر مرا فرماید آن کار

چو رازی باشدش با من بگوید

ز من تدبیر خواهد رای جوید

به هر کاری بدو دمساز باشم

به هر سرّی بدو همراز باشم

همیشه سرخ روی و خویش کامم

سیه اسپم چنین و زرد نامم

چو بشنود آن نگارین پاسخ زرد

به گرمی و به خنده پاسخش کرد

که زردا زرد باد آن کت فرساد

بدین فرزانگی و دانش و داد

به مرو اندر شما را باشد آیین

چنین ناخوب و رسوا و بنفرین

که زن خواهد از آنجا کش بود شو

ز پاکی شو و زن هر دو بی آهو

نبینی این همه آسوب مهمان

رسیده بانگ خنیاگر به کیوان

به بت رویان شهر و نامداران

سرا آراسته چون نوبهاران

به زیورها و گوهرهای شهوار

طرایفها و دیباهای زرکار

مهان نامی از هر شهر و کضور

یلان جنگی از هر مرز و گوهر

بتان ماهرویاز هر شبستان

گلان مشک موی از هر گلستان

به رنگ و روی جامه دلفروزان

ز بوی اسپر غم و از عود سوزان

به فریاد آمده دل زیر هر بر

ستوهی یافته هر مغز در سر

نشط هر کسی با همنشینی

زبان هر کسی با آفرینی

که جاوید این سرا آراسته باد

پر از شادی و ناز و خواسته باد

درُو خرّم ویوکان و خُسوران

عروسان دختران داماد پوران

کنون کاین بزم دامادی بدیدی

سرود و آفرین هر دو شنیدی

عنان بارهء شبرنگ برتاب

شتابان رو به ره چون تیر پرتاب

بدین امّید مسپر دیگر این راه

که باشد دست امّید تو کوتاه

به نامه بیش از این ما را مترسان

که داریم این سخن با باد یکسان

مکن ایدر درنگ و راه بر گیر

که ویرو هم کنون آید ز نخچیر

ز من آزرده گردد وز تو کیندار

برو تا خود نه کین باشد نه آزار

ولیکن بر پیام من به موبد

بگو چون تو نباشد هیچ بخرد

بسی گاهست خیلی روزگارست

که نادانیت بر ما آشکارست

ز پیری مغزت آهومند گشتست

ز گیتی روزگارت در گذشتست

ترا گر هیچ دانش یار بودی

زبانت را نه این گفتار بودی

نجستی زین جهان جفت جوان را

ولیکن توشه جستی آن جهان را

مرا جفت و برادر هر دو ویروست

همیدون مادرم شایسته شهروست

دلم زین خرّم و زان شاد باشد

ز مرو و موبدم کی یاد باشد

مرا تا هست ویرو در شبستان

نباشد سوی مروم هیچ دستان

چو دارم سرو گوهر بار در بر

چرا جویم چنان خشک و بی بر

کسی را در غریبی دل شکیباست

که اندر خانه کار او نه زیباست

مرا چون دیده شایستست مادر

چو جان پاک بایسته برادر

بسازم با برادر چون می و شیر

نخواهم در غریبی موبد پیر

جوانی را به پیری چون کنم باز

ملا گویم ندارم در دل این راز

چو زرد از ویس این گفتار بشنید

عنان بارهء شبگون بپیچید

همی رفت و نبود او هیچ آگاه

که در پیشش همی راهست یا چاه

چنان بی سایه شد چونان بی آزرم

که بر چشمش جهان تاری شد از شرم

همی تا او ز مرو آمد سوی ماه

نیاسودی ز اندیشه دل شاه

همی گفتی که زرد اکنون کجا شد

چنین دیر آمدنش از مه چرا شد

به بوم ماه وی را نیست دشمن

که یارد دشمنانی کرد بامن

نه قارن کرد یارد شوی شهرو

نه آن مهتر پسر کش نام ویرو

چه کار افتاد گویی زرد ما را

که افزون کرد راهش درد ما را

مگر دُژخیم ویسه دُژ پسندست

که ما را اینچنین در غم فگندست

دل سنگین به بوم ماه بنهاد

همی ناید به بوم مرو آباد

همی گفتی چنین با خویشتن شاه

دو چشمش دیدبان گشته سوی راه

که ناگاهی پدید آمد یکی گرد

به گرد اندر گرازان نامور زرد

بسان پیل مست از بند جسته

ز خشم پیلبانان دلش خسته

ز بس کینه نداند به ز بتر

بود هامون و کوهش هر دو یکسر

ز کین جویی شده چونان بی آزرم

که در چشمش جهان تاری بد از شرم

چو زرد آمد چنین آشفته از راه

ز گرد راه شد پیش شهنشاه

هنوز از رنج رویش بد پر آژنگ

نگردانیده پای از پشت شبرنگ

شهنشه گفت زردا شاد بادی

به نیکی دوستان را یاد بادی

بگو چون آمدی از ماه آباد

نه شادی از پیام خویش یا شاد

رواکام آمدی یا نرواکام

ازین هر دو کدامین بر نهم نام

جوابش داد زرد از پشت باره

به بخت شاه شادم هامواره

ازین راه آمدستم نرواکام

پس او داند که چونم بر نهد نام

پس آنگه از تگاور شد پیاده

میان بسته زبان و لب گشاده

نهاد آن روی گرد آلود بر خاک

ابر شاه آفرین کرد از دل پاک

بگفتش جاودان پیروزگر باش

همیشه نام جوی و نامور باش

به پیروزی مهی و مهر ورزی

جهان را هم مهی کن تو که ارزی

چنانست باد در دولت بلندی

که چون جمشید دیوان را ببندی

صچنانت باد اورنگ کیانی

که تاج فخر بر کیوان رسانیص

ترا بادا ز شاهی نیکبختی

زمین ماه را تنگّی و سختی

زمین ماه یکسر باد ویران

شده مأواگه گرگان و شیران

زمین ماه بادا تا یکی ماه

شده شمشیر و آتش را چراگاه

صهمه بادش پر آتش ابر بی آب

ز دردش آفتاب از مرگ مهتابص

زمین ماه را دیدم چو فرخار

پر از پیرایه و دیبای شهوار

به شهر اندر سراسر بسته آیین

ز بس پیرایه چون بتخانهء چین

زن و مردش نشسته در خورگاه

خورگاه از بتان پر اختر و ماه

زمین از رنگ چون باغ بهاری

فروزان همچو لالهء رودباری

بسی ساز عروسی کرده شهرو

عروسش ویسه و داماد ویرو

ز دامادیش با شه نیست جز نام

کس دیگر همی یابد ازُو کام

ازین شد روی من هم گونهء بُرد

تو کندی جوی آبش دیگری برد

به تو داده زن از تو چون ستانند

مگر ایشان که ارز تو ندانند

که و مِه راست باشد نزد نادان

چو روز و شب به چشم کور یکسان

نه با آن کرده اند این ناسزا کار

که پاداشی نداری شان سزاوار

ولیکن تا بدیشان بد رسیدن

همی باید به چشم این روز دیدن

کجا ویروست آنجا مهتر رزم

ز نادانی به زور خویش در بزم

لقب کردست روحا خویشتن را

به دل در راه داده اهرمن را

به نام او را همه کس شاه خوانند

جز او شاه دگر باشد ندانند

ترا نز شهریاران می شمارند

گوهری خود به مردت می ندارند

گوهری موبدت خوانند و دستور

چو خوانندت گوهری موبد درو

صکنون گفتم هر آنچه دیده ام من

سخنهایی که آن بشنیده ام منص

صترا بادا بزرگی بر شهانی

که بر شاهان گیتی کامرانیص

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:40 PM

چو مادر دید ویس دلستان را

به گونه خوار کرده گلستان را

بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ

جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ

ترا خسرو پدر بانوت مادر

ندانم در خورت شویی به کضور

چو در گیتی ترا همسر ندانم

به ناهمسرت دادن چون توانم

در ایران نیست جفتی با تو همسر

مگر ویرو که هستت خود برادر

تو او را جفت باش و دوده بفروز

وزین پیوند فرّخ کن مرا روز

زن ویرو بود شایسته خواهر

عروس من بود بایسته دختر

ازان خوشتر نباشد روزگارم

که ارزانی به ارزانی سپارم

چو بشنید این سخن ویسه ز مادر

شد از بس شرم رویش چون مُعصفر

بجنیدش به دل بر مهربانی

ننود از خامشی همداستانی

نگفت از نیک و بد بر روی مادر

که بود اندر دلش مهر برادر

دلش از مهربانی شادمان شد

فروزان همچو ماه آسمان شد

به رنگی می شدی هر دم عذارش

به رو افتاده زلف تابدارش

بدانست از دلش مادر همانگاه

که آمد دخترش را خامشی راه

کجا او بود پیر کار دیده

بد و نیک جهان بسیار دیده

به بُرنایی همان حال آه

همان خاموش او را نیز بوده

چو دید از مهر دختر را نکو رای

بخواند اخترشناسان را ز هر جای

بپرسید از شمار آسمانی

کزو کی سود باشد کی زیانی

از اختر کی بود روز گزیده

بد بهرام و کیوان زو بریده

که بیند دخترش شوی و پسر زن

که بهتر آن ز هر شوی این ز هر زن

همه اختر شناسان زیج بردند

شمار اختران یک یک بکردند

چو گردشهای گردون را بدیدند

ز آذر ماه روزی بر گزیدند

کجا آنگه و ز گشت روزگاران

در آذر ماه بودی نوبهاران

چو آذر ماه روز دی در آمد

همان از روز شش ساعت بر آمد

به ایوان کیانی رفت شهرو

گرفته دست ویس و دست ویرو

بسی کرد آفرین بر پاک دادار

چو بر دیو دژم نفرین بسیار

سروشان را به نام نیک بستود

نیایشهای بی اندازه بننود

پس آنگه گفت با هر دو گرامی

شما را باد ناز و شاد کامی

نباید زیور و چیزی دلارای

برادر را و خواهر را به یک جای

به نامه مُهر موبد هم نباید

گوا گر کس نباشد نیز شاید

گواتان بس بود دادار داور

سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر

پس آنگه دست ایشان را به هم داد

بسی کرد آفرین بر هر دوان یاد

که شال و ماهتان از خرّمی باد

همیشه کارتان از مردمی باد

به نیکی یکدگر را یار باشید

وزین پیوند بر خوردار باشید

بمانید اندرین پیوند جاوید

فروزنده به هم چون ماه و خورشید

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:40 PM

چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد

که همبالای سرو بوستان شد

شد آگنده بلورین بازوانش

چو یازنده کمند گیسوانش

سر زلفش به گل بر سایه گسترد

به ناز دل نیازی را بپرورد

پراگنده شده در شهر نامش

ز دایه نامه ای شد نزد مامش

به نامه سرزنش کرده فراوان

که چون تو نیست بد مهتی به گیهان

نه بر فرزند جانت مهربانست

نه بر آن کس که وی را دایگانست

نه فرزند نیازی را نوازی

نه بر دیدار او یک روز نازی

به من دادی ورا آنگه که زادی

سزای دخترت چیزی ندادی

کنون بر رُست پیش من به صدناز

به پرواز اندر آمد بچهء باز

همی ترسم که گر پرواز گیرد

به کام خود یکی انباز گیرد

بپروردم ورا چونانکه بایست

به هر رنگی و هر بویی که شایست

به دیباها و زیورهای بسیار

ز رخت و طبل هر بزاز و عطار

همی نپسندد اکنون آنچه ماراست

و گر چه گونه گونه خزّ و دیباست

چو بیند جامهای سخت نیکو

بگویدهر یکی را چند آهو

که زردست این سزای نابکاران

کبودست این سزای سوکواران

سفیدست این سزای گنده پیران

دو رنگست این سزاوار دبیران

چو بر خیزد ز خواب بامدادی

ز من خواهد حریر استاربادی

چون باشد روز را هنگام پیشین

ز من خواهد پرند بهمن چین

شبانگه خواهدم دو رویه دیبا

ندیمان از پری رویان زیبا

کم از هشتاد زن پیشش نبایند

که کمتر زین ندیمی را نشایند

هر آن گاهی که با ایشان خورد نان

همه زرّینه خواهد کاسی و خوان

اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه

کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه

کمرها بسته افست بر نهاده

پرستش را به پیشش ایستاده

که من زین بیش او را بر نتابم

همان چیزی که می خواهد نیابم

که باشم من که دارم رخت شاهان

به کام خویش و کام نیک خواهان

چو این نامه بخوانی هر چه زوتر

بکن تدبیر شهر آرای دختر

ز صد انگشت ناید کار یک سر

نه از سیصد ستاره نور یک خور

چو آمد نامهء دایه به شهرو

به نامه در سخنها دید نیکو

به نیکی یافت آگاهی ز دختر

که هم رویش نکو بود و هم اختر

به مژده پیک او را تاج زر داد

بجز تاجش بسی زرّ و گهر داد

چنان کردش ز بس دینار و گوهر

که بودی زاد بر زادش توانگر

پس آنگه چون بود شاهانه آیین

فرستادش فراوان مهد زرّین

به پیش مهدش اندر خادمانی

به بالا هر یکی چون نردبانی

شدند از راه سوی ویس شادان

ز خوزان آوریدندش به همدان

چو مادر دید روی دخترش را

سهی بالا و نیکو پیکرش را

خجسته نام یزدان را فرو خواند

بسی زرّ و بسی گوهر بر افشاند

چو او را پیش خود بر گاه بشناخت

رخش از ماه تابان باز نشناخت

گل رخسار گانش را بیاراست

بنفشه زلفکانش را بپیراست

عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد

ز گوهر یاره اندر بازوان کرد

به دیباهای زربفتش بسر افروخت

بخور عود و مشکش زیر بر سوخت

چنان کرد آن نگار دلستان را

که باد نوبهاری بوستان را

چنان اراست آن ماه زمین را

که مانی صورت ارژنگ چین را

چنان بنگشاشت آن زیبا صنم را

که نقاشان چین باغ ارم را

چنان بایسته کرد آن بافرین را

که در فردوس رصوان حور عین را

اگر چه صورتی باشد بی آهو

به چشم هر که بیند سخت نیکو

چو آرایش کنند او را فراوان

به زرّ و گوهر و دیبای الوان

شود بی شکّ ز آرایش نکوتر

چنان کز گونه گردد سرخ تر زر

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:40 PM

جهان را رنگ و شکل بیشمارست

خرد را بافرینش کارزارست

زمانه بندها داند نهادن

که نتواند خرد آن را گشادن

نگر کاین دام طرفه چون نهادست

که چونان خسروی دروی فتادست

هوا را در دلش چونان بیاراست

که نازاده عروسی را همی خواست

خرد این راز را بر وی بگشاد

که از مادر بلای وی همی راز

چو این دو نامور پیمان بکردند

درستی را به هم سوگند خوردند

نگر چنین شگفت آمد ازیشان

کجا بستند بر ناموده پیمان

زمانه دستبرد خویش بننود

شگفتی بر شگفتی بر بیفرود

برین پیمان فراوان سال بگذشت

ز دلها یاد این احوال بغذشت

درخت خشک بوده تر شد از سر

گل صد برگ و نسرین آمدش بر

به پیری بارور شد شهربانو

تو گفتی در صدف افتاد لولو

یکی لولو که چون نُه مه بر آمد

ازو تابنده ماهی دیگر آمد

نه مادر بود گفتی مشروقی بود

کزو خورشید تابان روی بننود

یکی دختر که چون آمد ز مادر

شب دیجور را بزدود چون خور

که ومه را سخنها بود یکسان

که یارب صورتی باشد بدین سان

همه در روی خیره بماندند

به نام او را خجسته ویس خواندند

همان ساعت که از مادر فرو زاد

مرُو را مادرش با دایگان داد

به خوازان برد او را دایگانش

که آنجا بود جای و خان و مانش

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز

بپرورد آن نیازی را به صد ناز

به مشک و عنبر و کافور و سنبل

به آب بید و مُرد و نرگس و گل

به خزّ و قاقم و سنور و سنجاب

به زیورهای نغز و درّ خوشاب

به بسترهای دیبا و حواصل

بفروردش به ناز و کامهء دل

خورشها پاک و جان افزای و نوشین

چو پوششهای نغز و خوب و رنگین

چو قامت بر کشید آن سرو آزاد

که بودش تن زسیم و دل ز پولاد

خرد از روی او خیره بماندی

ندانستی که آن بت را چه خواندی

گهی گفتی که این باغ بهارست

که در وی لالهای آبدارست

بنفشه زلف و نرگس چشمکانست

چو نسرین عارض و لاله رخانست

گهی گفتی که این باغ خزانست

که درسی میوهای مهرگانست

سیه زلفینش انگور به بارست

ز نخ سیب و دو پستانش دونارست

گهی گفتی که این گنج شهانست

که در وی آرزوهای جهانست

رخشی دیبا و اندمش حریرست

دو زلفش غالیه گیسو عبیرست

تنش سیمست و لب یاقوت نابست

همان دندان او درّ خوشابست

گهی گفتی که این باغ بهشتست

که یزدانش ز نور خود سرشتست

تنش آبست و شیر و می رخانش

همیدون انگبینست آن لبانش

روا بود ار خرد زو خیره گشتی

کجا چشم فلک زو تیره گشتی

دو رخسارش بهار دلبری بود

دو دیدارش هلاک صابری بود

به چهره آفتاب نیکوان بود

به غمزه اوستاد جادوان بود

چو شاه روم بود آن روی نیکوش

دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش

چو شاه زنگ بودش جعد پیچان

دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان

چو ابر تیره زلف تابدارش

به ابر اندر چو زهره گوشوارش

ده انگشتی چه ده ماسورهء عاج

به سر هر یکی را فندقی تاج

نشانده عقد او را در بر زر

به سان آب بفشرده بر آذر

چو ماه نو برو گسترده پروین

چو طوق افگنده اندر سر و سیمین

جمال حور بودش طبع جادو

سرین گور بودش چشم آهو

لب و زلفینش را دو گونه باران

شکر بار این بدی و مشکبار آن

تو گفتی فتنه را کردند صورت

بدان تا دل کند از خلق غارت

و یا چرخ فلک هر زیب کش بود

بران بالا و آن رخسار بننود

چنین پرورد او را دایگانش

به پروردن همی بسپرد جانش

به دایه بود رامین هم به خوزان

همیدون دایگان بر جانش لرزان

به هم بودند آنجا ویس و رامین

چو در یک باغ آذر گون و نسرین

به هم رُستند آنجا دو نیازی

به هم بودند روز و شب به بازی

که دانست و کرا آمد گمانی

که حکم هر دو چونست آسمانی

چه خواهد کرد با ایشان زمانه

در آن کردار چون دارد بهانه

هنوز ایشان ز مادرشان نزاده

نه تخم هر دو در بوم او فتاده

قصا پإردإخته بود از کار ایشان

نبشته یک به یک کردار ایشان

قصای آسمان دیگر نگشتی

به زور و چاره زیشان بر نگشتی

چو بر خواند کسی این داستان را

بداند عیبهای این جهان را

نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:40 PM

 

چنان آمد که روزی شاه شاهان

که خواندندش همی موبد منیکان

بدین آن سیمتن سروِ روان را

بت خندان و ماه بانوان را

به تنهایی مرُو را پیش خود خواند

به سان ماه نو بر گاه بنشاند

به رنگ روی آن حور پری زاد

گل صد برگ یک دسته بدو داد

به ناز و خنده و بازی و خوشّی

بدو گفت ای همه خوبی و گشّی

به گیتی کام راندن با تو نیکوست

تو بایی در برم یا جفت یا دوست

که من دارم ترا با جان برابر

کنم در دست تو شای سراسر

همیشه پیش تو باشم به فرمان

چو پیش من به فرمانست گیهان

ترا از هر چه دارم بر گزینیم

به چشم دوستی جز تو نبینم

که کام تو زیم با تو همه سال

ببخشایم به تو جان و دل و مال

اگر با روی تو باشم شب و روز

شب من روز باشد روزْ نوروز

چو از شاه این سخن بشنید شهرو

به ناز او را جوابی داد نیکو

بدو گفت ای جهان کامگاری

چرا بر من همی افسوس داری

نه آنم من که یار و شوی جویم

کجا من نه سزای یار و شویم

نگویی چون کنم با شوی پیوند

ازان پس کز من آمد چند فرزند

همه گردان و سالاران و شاهان

هنرمندان و دلخواهان و ماهان

ازیشان مهترین آزاده ویرو

که بیش از پیل دارد سهم و نیرو

ندیدی یو مرا روز جوانی

میان کام و ناز و شادمانی

سهی بر رسته همچون سرو آزاد

همی برد از دو زلفم بویهاباد

ز عمر شویش بودم صر بهاران

چو شاخ سرخ بید از جویباران

همی گم کرد از دیدار من راه

به روز پاک خورشید و به شب ماه

بسا رویا که از من رفت آبش

بسا چشما که از من رفت خوابش

اگر بگذشتمی یک روز در کوی

بدی آن کوی تا سالی سمن بوی

جمالم خسروان را بنده کردی

نسیمم مردگان را زنده کردی

کنون عمرم به پاییزان رسیدست

بهار نیکوی از من رمیدست

زمانه زرد گل بر روی من عیخت

همان مشکم به کافور اندر آمیخت

روزیم آب خوبی را جدا کرد

بلورین سرو قدّم را دوتا کرد

هر آن پیری که بُرنایی نماید

جهانش ننگ و و رسوایی فزاید

چو کاری بینی از من ناسزاوار

به رشتی هم به چشم تو شوم خوار

چو بشنید این سخن موبد منیکان

بدو گفت ای سخنگو ماه تابان

همیشه شادکام و شادمان باد

هر آن مادر که همچون تو پری زاد

دهان پر نوش بادا مادرت را

که زاد این سرو بالا پیکرت را

زمینی کاو ترا پرورد خوش باد

درو مردم همیشه شاد و گش باد

چو در پیری بدین سان دلستانی

چگونه بوده ای روز جوانی

گلت چون نیم پزمرده چنینست

سزاوار هزاران آفرینست

به گاه تازگی چون فتنه بودست

دل آزاد مردان چون ربودست

کنون گر تو نباشی جفت ویارم

نیارایی به شادی روزگارم

ز تخم خویش یک دختر به من ده

به کام دل صنوبر با سمن به

کجاچون تخم باشد بی گمان بر

بود دخت تو مثل تو سمن بر

به نیکی و به شادی در فزایم

که باشد آفتاب اندر سرایم

چو یابم آفتاب مهربانی

نخواهم آفتاب آسمانی

به پاسخ گفت شهرو شهریارا

ز دامادیت بهتر چیست ما را

مرا گر بودی اندر پرده دختر

کنون روشن شدی کارم زاختر

به جان تو که من دختر ندارم

و گر دارم چگونه پیش نارم

نزادم تا کنون دختر وزین پس

اگر زایم تویی داماد من بس

صبه شوهر بود شهر را یکی شاه

بزرگ و نامور از کضور ماهص

صشده پیر و بفسرده ورا تن

به نام نیکیش خواندند قارنص

چو با جفت عنین خویش پیوست

چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص

چو شهرو خورد پیش شاه سوگند

بدین پیمان دل شه گشت خرسند

سخن گفتند ازین پیمان فراوان

به هم دادند هر دو دست پیمان

گلاب و مشک را در هم سرشتند

وزو بر پرنیان عهدی نبشتند

که شهرو گر یکی دختر بزاید

به گیتی جز شهنشه را نشاید

نگر تا در چه سختی او فتادند

که نازاده عروسی را بدادند

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:39 PM

نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان اندر خبرها

که بود اندر زمانه شهریاری

به شاهی کامگاری بختیاری

همه شاهان مو را بنده بودند

ز بهر او به گیتی زنده بودند

نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان خبرها

به پایه بت تراز گردنده گردون

به مال افزونتر از کسری و قارون

گه بخشش چو ابر نوبهاری

گه کوشش چو شیر مرغزاری

به بزم اندر چو خورشید در فشان

به رزم از پیل و از شیران سرافشان

ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس

به کام نیکخواهان کرده کارش

صز هشتم چرخ هرمزد خجسته

وزیرش بود دل در مهر بسته

سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام

که تا ایّام را پیش او کند رام

جهان افروز مهر از چرخ رابع

به هر کاری یدی اورا متابع

شده ناهید رخشانش پرستار

چو روز روشنش کرده شب تار

دبیر او شده تیر جهنده

ازین شد امر و تهی او رونده

به مهرش دل مهر تابان

به کین دشمان او شتابان

شده رایش به تگ بر ماه گردون

شدههمت ز مهر و ماهش افزون

جهان یکسر شده او را مسخر

ز حدّ باختر تا حدخوار

جهان اش نام کرده شاه موبد

که هم موبد بُد و هم بخرد رد

همیشه روزگارش بود نوروز

به هر کاری همیشه بود پیروز

همه ساله به جشن اندر نشستی

چو یکساعت دلش بر غم نخستی

صهمیشه کار او می بود ساغر

ز شادی فربه از اندوه لاغر

یکی جشن نو آیین کرده بد شاه

که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه

نشسته پیشش اندر سر فرازان

به بخت شاه یکسر شاد و نازان

چه خرّم جشن بود اندر بهاران

به جشن اندر سراسر نامداران

زهر شهری سپهداری و شاهی

زهر مرزی پری روییّ و ماهی

گزیده هر چه در ایران بزرگان

از آذربایگان وز ریّ و گرگان

همیدون از خراسان و کهستان

ز شیراز و صفاهان و دهستان

چو بهرام و رهام اردبیلی

گشسپ دیلمی شاپور گیلی

چو کشمیریل و چون نامی آذین

چو ویروی دلیر و گرد رامین

چو زرد آن رازدار شاه کضور

مرو را هم وزیر و هم برادر

نشسته در میان مهتان شاه

چنان کاندر میان اختران ماه

به سر بر افسر کضور گشایان

به تن بر زیور مهتر خدایان

ز دیدارش دمنده روشنایی

چو خورشید جهان فرّ خدایی

به پیش اندر نشسته جنگجویان

ز بالا ایستاده ماهرویان

بزرگان مثل شیران شکاری

بثان چون آهوان مرغزاری

نه آهو می رمید از دیدن شیر

نه شیر تند گشت از دیدنش سیر

قدح پر باده گردان در میان شان

چنان کاندر منازل ماه رخشان

همی بارید گلبتگ از درختان

چو باران درم بر نیکبختان

چو ابری بسته دود مُشک سوزان

به رنگ و بوی زلف دلفروزان

ز یکسو مطربان نالنده بر مل

دگر سو بلبلان نالنده بر گل

نکوتر کرده می نوشین لبان را

چو خوشتر کرده بلبل مطربان را

به روی دوست بر دو گونه لاله

بتان را از نکویی وز پیاله

اگر چه بود بزم شاه خرم

دگر بزمان نبود از بزم او کم

کجا در باغ و راغ و جویباران

ز جام می همی بارید باران

همه کس رفته از خانه به صحرا

برون برده همه ساز تماشا

ز هر باغی و هر راغی و رودی

به گوش آمد دگر گونه سرودی

زمین از بس گل و سبزه چنان بود

که گفتی پر ستاره آسمان بود

ز لاله هر کسی را بر سر افسر

ز باده هر یکی را بر کف اخگر

گروهی در نشاط و اسپ تازی

گروهی در سماع و پای بازی

گروهی می خوران در بوستانی

گروهی گل چنان در گلستانی

گروهی بر کنار رود باری

گروهی در میان لاله زاری

بدانجا رفته هر کس خرمی را

چو دیبا کرده کیمخت زمی را

شهنشه نیز هم رفته بدین کار

به زینهاو زیورهای شهوار

به پشت ژنده پیلی کوه پیکر

گرفته کوه را در زرّ و گوهر

به گودش زنده پیلان ستوده

به پرخاش و دلیری آه

ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا

اگر دریا روان گردد به صحرا

به پیش اندر دونده بادپایان

سم پولادشان پولاد سایان

پس پشتش بسی مهد و عماری

بدو در ماهرویان حصاری

به زیر بار تازی استرانش

غمی گشته ز بار گوهرانش

ز هر کوهی گرانتر بود رختش

ز هر کاهی سبکتر بود تختش

به چندان خواسته مجلس بیارست

نماندش ذرّه ای آنگه که بر خاست

همه بخشیده بود و بر فشانده

بخورد و داد کام خویش رانده

چنین بر خور ز گیتی گر توانی

چنین بخش و چنین کن زندگانی

کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد

همان بهتر که باشی راد و دلشان

بدین سان بود یک هفته شهنشاه

به شادی و به رامش گاه و بیگاه

پتی رویان گیتی هامواره

شده بر بزمگاه او نظاره

چو شهرو ماه دخت از ماه آباد

چو آذربادگانی سرو آزاد

ز گرگان آبنوش ماه پیکر

همیدون از دهستان ناز دلبر

ز ری دینار گیس و هم زرین گیس

ز بوم کوه شیرین و فرنگیس

ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید

خجسته آب ناز و آب ناهید

به گوهر هر دوان دخت دبیران

گلاب و یاسمن دخت وزیران

دو جادو چشم چون گلبوی و مینوی

سرشته از گل و می هر دو را روی

ز ساوه نامور دخت کنارنگ

کزو بردی بهاران خوشی و رنگ

همیدون ناز و آذرگون و گلگون

به رخ چون برف و بروی ریخته خون

سهی نام و سهی بالا زن شاه

تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه

شکر لب نوش از بوم هماور

سمن رنگ و سمن بوی و سمن بر

ازین هر ماهرویی را هزاران

به گرد اندر نگارین پرستاران

بنان چین و ترک و روم و بربر

بنفشه زلف و گل روی و سمن بر

به بالا هر یکی چون سرو آزار

به جعد زلف همچون مورد و شمشاد

یکایک را ز زرّ ناب و گوهر

کمرها بر میان و تاج بر سر

ز چندان دلبران و دلنوازان

به رنگ و خوی طاو و سان و بازان

به دیده چون گوزن رودباری

شکاری دیده شان شیر شکاری

نکوتر بود و خوشتر شهربانو

به چشم و لب روان را درد و دارو

به بالا سرو و بار سرو خورشید

به لب یا قوت و در یاقوت ناهید

رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا

دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا

لبان از شکر و دندان ز گوهر

سخن چون فوهر آلوده به شکر

دو زلف عنبرین از تاب و از خم

چو زنجیر و زره افتاده در هم

دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ

تو گفتی هست جادویی به نیرنگ

ز مشک موی او مر غول پنجاه

فرو هشته ز فرقش تا کمرگان

ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج

ز سیم آویخته گسترده بر عاج

کجا بنشست ماه بانوان بود

کجا بگذشت شمشاد روان بود

زمین دیبا شده از رنگ رویش

هوا مشکین شده از بوی مویش

زرنگ روی گل بر خاک ریزان

ز ناب موی عنبر باد بیزان

هم از رویش خجل باد بهاری

هم از مویش خجل عود قماری

چو گوهر پاک و بی آهو و در خور

و لیک آراسته گوهر به زیور

برو زیباتر آمد زرّ و دیبا

که بی آن هر دوان خود بود زیبا

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:39 PM

 

چو کوس از درگه سلطان بغرّید

تو گفتی کوه و سنگ از هم بدرّید

به خاور مهر تابان رخ بپوشید

به گردون زهره را زهّره بجوشید

سپاهی رفت بیرون از صفاهان

که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان

خداوند جهان سلطان اعظم

برون رفت از صفاهان شاد و خرم

رکابش داشت عژ جاودانی

چو چترش داشت فر آسمانی

به هامون بود لشکر گاه سلطان

زبس خرگاه و خیمه چون کهستان

پلنگ و شیر در وی مردم جنگ

بتان نغز گور و آهو و رنگ

فرود آمد شهنشه در کهستان

کهستان گشت خرم چون گلستان

روان گشت از کهستان روز دیگر

به کوهستان همدان رفت یکسر

مرا اند صفاهان بود کاری

در آن کارم همی شد روزگاری

بماندم زین سبب اندر صفاهان

نردفتم در رکاب شاهشاهان

شدم زی تاج دولت خواجه بوالفتح

که بادش جاودان در کارها فتح

بپرسید از خداوندی رهی را

در آن پرسش بدیدم فرّهی را

پس آنگه گفت با من کاین زمستان

همی باش و مکن عزم کهستان

چو از نوروز گردد این جهان نو

هوا خوشتر شود آنگه همی رو

که من سازت دهم چندانکه باید

ترا زین روی تقصیری نیاید

بدو گفتم خداوندم همیشه

برین بودست واینش بود پیشه

که مهمان داری چاکر نوازی

به کام دوست دشمن را گدازی

ز دام رنج رهإیان را رهانی

ز ماهی بر کشی بر مه رسانی

که باشم من که مهمانت نباشم

نه مهمان بل که دربانت نباشم

چو زین درگه نشینید گرد بر من

زند بختم به گرد ماه خرمن

تو داری به زمن بسیار کهتر

مرا چون تو نباشد هیچ مهتر

گر این رغبت تو با پروین نمایی

بیاید تا به پا او را بسایی

چو من بر خاک ایوانت نهم پای

مرا بر گنبد هفتم بود جای

مرا نوروز دیدار تو باشد

هوای خوش ز گفتار تو باشد

مباد از بخت فرّخ آفرینم

اگر گیتی نه بر روی تو بینم

به مهر اندر چنینم کت ننودم

و گر در دل جزین دارم جهودم

چو کردم آفرینش چند گاهی

بدین گفتار ما بگذشت ماهی

مرا یک روز گفت آن قبلهء دین

چه گویی در حدیث ویس رامین

که می گویند چیزی صخت نیکوست

درین کضور همه کس داردش دوست

بگفتم کام حدیثی سخت زیباست

ز گرد آوردهء شش مرد داناست

ندیدم زان نکوتر داستانی

نماند جز به خرّم بوستانی

ولیکن پهلوی باشد زبانش

نداند هر که برخواند بیانش

نه هر کس آن زبان نیکو بخواند

و گر خواند همی معنی نداند

فراوان وصف هر چیزی شمارد

چو بر خوانی بسی معنی ندارد

که آنگه شاعری پیشه نبودست

حکیمی چابک اندیشه نبودست

کجااند آن حکیمان تا ببینند

که اکنون چون سخن می آفرینند

معانی را چگونه بر گشادند

برو وزن و قوافی چون نهادند

درین اقلیم آن دفتر بخوانند

بدان تا پهلوی از وی بدانند

کجا مردم درین اقلیم هنوار

بوند آن لفظ شیرین را خریدار

سخن را چون بود وزن و قوافی

نکوتر زانکه پینودن گزافی

بژاصه چون درو یابی معانی

به کار آیدت روزی چون بخوانی

فسانه گر چه باشد نغز و شیرین

به وزن و قافیه گردد نو آیین

معانی تابد از الفاظ بسیار

چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار

نهاده جای جای اندر فسانه

فروزان چون ستاره زان میانه

مهان و زیرکان آن را بخوانند

بدان تا زان بسی معنی بدانند

همیدون مردم عالم و میانه

فرو خوانند از مهر فسانه

سخن باید که چون از کام شاعِر

بیاید در جهان گردد مسافر

نه زان گونه که در خانه بماند

بجز قایل مرو را کس نخواند

کنون این داستان ویس و رامین

بگفتند آن سخنداناند پیشین

هنر در فارسی گفتن ننودند

کجا در فارسی استاد بودند

بپیوستند ازین سان داستانی

درو لفظ غریب از هر زبانی

به معنی و مثل رنجی نبودند

برو زین هردوان زیور نکردند

اگر داننده ای در وی برد رنج

شود زیبا چو پر گوهر یکی گنج

کجا این داستانی نامدارست

در احوالش عجایب بیشمارست

چو بشنود این سخنها خواجه از من

مرا بر سر نهاد از فخر گرزن

زمن در خواست او کاین داستان را

بیارا همچو نیسان بوستان را

بدان طاقت که من دارم بگویم

وزان الفاظ بی معنی بضویم

کجا آن لفظها منسوخ گشست

ز دوران روزگارش در گذشتست

میان بستم بدین خدمت که فرمود

که فرمانش ز بختم زنگ بزدود

نیابم دولتی هر چند پویم

ازان بهتر که خشنودیش جویم

مگر چون سر ز فرمانش نتابم

ز چرخ همتش معراج یابم

مگر مهتر شوم چون کهترانش

و یا نامی شوم چون چاکرانش

ندیدم چون رصایش کیمیایی

نه چون خشمش دمنده اژدهایی

بجویم تا توانم کیمیایش

بپرهیزم ز جان گز اژدهایش

چو باشد نام من در نام ایشان

بر آید کام من چون کام ایشان

گیا هر چند خود روید به بستان

دهندش آب در سایهء گلستان

بماناد این خداوند جهاندار

به نام نیک هنواره چهان خوار

بقا بادش به کام خویش جاوید

بزرگان چون ستاره او چو خورشید

قرین جان او پاکی و شادی

ندیم طبع او نیکّی و رادی

هزاران بنده چون من باد گویا

به فکرت داد خشنودیش جویا

کنون آغاز خواهم کرد ناچار

که جز پندش نخواند مرد بیدار

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:39 PM

 

چه خواهی نیکوترین ای صفاهان

که گشتی دار ملک شاه شاهان

همی رشک آرد اکنون بر تو بغداد

که او را نیست آنچ ایزد ترا داد

شهنشاهی چو سلطان معظم

به پیروزی شه شاهان عالم

خداوندی چو بوالفتح مظفر

ز سلطان یافته هم جاه و هم فر

هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت

هم از پایه بلند و هم ز همت

هم از گوهر گزیده هم ز اختر

هم از منظر ستوده هم ز مخبر

چو مشرق بود اصلش هامواره

بر آینده ازو ماه و ستاره

کنون زو آمده خواجه چو خورشید

جهان در فرّ نورش بسته امید

ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام

ازیرا یافتست از هر دوان کام

جهان چون بنگری پیر جوانست

عمید نامور همچون جهانست

جوانست او به سال و بخت و رامش

چو پیرست او به رای و عقل و دانش

خرد گر صورتی گردد عیانی

دهد زان صورت فرخ نشانی

کفش با جام باده شاخ شادیست

و لیکن شاخ شادی باغ دادیست

ز نیکویی که دارد داد و فرمان

همی وحی آیدش گویی زیزدان

چنین باید که باشد هیبت و داد

که نام بیم و بی دادی بیفتاد

به چشم عقل پنداری که جانست

به گوش عدل پنداری روانست

گذشته دادها نزدیک دانا

ستم بودست دادش را همانا

چنان بودست و صفش چون سرابی

که نه امید ماند زو نه آبی

چو امرش از مظالم گه بر آید

قصا با امرش از گردون در آید

امل گوید که آمد رهبر من

اجل گوید که آمد خنجر من

روان گشتی گر او فرمان بدادی

که زُفت و بددل از مادر نزادی

چو من در وصف او گویم ثنایی

و یا بر بخت او خوانم دعایی

ثنا را می کند اقبال تلقین

دعا را می کند جبریل آمین

اگر چه همچو ما از گل سرشتست

به دیدار و به کردار او فرشتست

اگر چه فخر ایران اصفهانست

فزون زان قدر آن فخر جهانست

به درد دل همی گرید نشابور

ازان کاین نامور گشتست ازو دور

به کام دل همی خندد صفاهان

بدان کز عدل او گشتست نازان

صفاهان بد چو اندامی شکسته

شکست از فر او گردید بسته

نباشد بس عجب کامسال هنوار

درختش مدح خواجه آورد بار

وز انم عدل او باد زمستان

نریزد هیچ برگی از گلستان

همی دانست سلطان جهاندار

که در دست که باید کردن این کار

گر او بیمار کردست اصفهان را

هنو دادش پزشک نیک دان را

به جان تو که چون کارش ببیند

مرو را از همه کس بر گزیند

سراسر ملک خود او را سپارد

که به زو مهتری دیگر ندارد

صچنان خوش خو چنان مردم نوازست

که گویی هر کس او را طبع سازستص

صز خوی خوش بهار آرد به بهمن

به تیره شب از طلعت روز روشنص

که و مه را چو بینی در سپاهان

همه هستند او را نیک خواهانص

صکه او جاوید به گیهان بماند

همیدون بر سر ایشان بماندص

صهران کاو کارها خواهد گشادن

بباید بست گفتن راز دادنص

همیدون پندهای پادشایی

دو بهره باشد اندر پارساییص

صز چیز مردمان پرحیز کردن

طمع نا کردن و کمتر بخوردنص

به لهو و آرزو مولع نبودن

دل هر کس به نیکی برربودنص

سیاست را به جای خویش راندن

به فرمان خدای اندر بماندنص

همیشه با خردمندان نشستن

سراسر پندشان را کار بستنص

صبه فریاد سبک مایه رسیدن

ستمگر را طمع از وی بریدنص

سراسر هر چه گفتم پارساییست

ولیکن بندهای پادشاییستص

نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم

کجا افزونتر از خواجه ندیدمص

چنین دارد که گفتم رسم و آیین

بجز وی کس ندیدم با چنین دینص

صنه چشم از بهر کین خویش دارد

کجا از بهر دین و کیش داردص

چو باشد خشم او از بهر یزدان

برودر ره نیابد هیچ شیطانص

جوانست و نجوید در جوانی

ز شهوت کامهای این جهانیص

صاگر بندد هوا را یا گساید

ز فرمان خرد بیرون نیایدص

طریق معتدل دارد همیشه

چنانچون بخردان را هست پیشهص

صنه بخشایش نه بخشش باز دارد

ز هر کس کاو نیاز و آز داردص

کجا در ملک او آسوده گشتند

بدان شهری که چون نابوده گشتندص

کسانی را که بد کردار بودند

وز ایشان خلق پر آزار بودندص

صگروهی جسته اندر شهر پنهان

ز بیم جان یله کرده سپاهانص

صگروهی بسته در زندان به تیمار

گروهی مهر گشته بر سر دارص

همه دیدند دههای صفاهان

که یکسر چون بیابان بود ویران

زدهها مردمان آواره گشته

همه بی توشه بی پاره گشته

چو نام او شنیدند آمدند باز

ز کوهستان و خوزستان و شیراز

یکایک را به دیوان خواند و بنواخت

بدادش گاو و تخم و کار او ساخت

به دو ماه آن ولایت را چنان کرد

که کس باور نکردی کاین توان کرد

همان دهها که گفتی چون قفارند

کنون از خرّمی چون قندهارند

به جان تو که عمری بر گذشتی

به دست دیگری چونین نگشتی

به چندین بیتها کاو را ستودم

به ایزد گر به وصفش بر فزودم

نگفتم شعر جز در وصف حالش

بگفتم آنچه دیدم از فعالش

یکی نعمت که از شکرش بماندم

همین دیدم که او را مدح خواندم

کجا از مدح او بهروز گشتم

به کام خویشتن پیروز غستم

شنیدی آن مثل در آشنایی

که باشد آشنایی روشنایی

مرا تا آن خداوند آشنا شد

دلم روشنتر از روشن هوا شد

مرا تا آشنا شیر شکارست

کبابم ران گور مرغزارست

الا تا بر فلک ماهست و خورشید

همیدون در جهان بیمست و امّید

همیشه جان او در خرّمی باد

همیشه کام او در مردمی باد

جهانش بنده باد و بخت رهبر

زمانه چاکر و دادار یاور

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:39 PM

 

چو سلطان معاصم شاه شاهان

به فال نیک آمد در صفاهان

به شادی دید شهری چون بهاری

چو گوهر گرد شهر اندر حصاری

خلاف شاه او را کرده ویران

کجا ماند خلاف شه به طوفان

اگر نه شاه بودی سخن عادل

به گاه مهر و بخشایش نکو دل

صفاهان را نماندی خشت بر خشت

نکردی کس به صد سال اندر و کشت

ولیکن مردمی را کار فرمود

به شهری و سپاهی بر ببخضود

گنهشان زیر پا اندر بمالید

چنان کز خشم او یک تن ننالید

نه چون دیگر شهان کین کهن خواست

به چشم خویش دشمن را بپیراست

چنان چون یاد کرد ایزد به فرقان

چو گفتی حال بلقیس و سلیمان

که شاهان چون به شهر نو در آیند

تباهیها و زشتیها نمایند

گروهی را که عزّ و جاه دارند

به دست خواری و سختی سپارند

خداوند جهان شاه دلاور

پدید آورد رسمی زین نکوتر

ز هر گونه که مردم بود در شهر

ز داد خویش دادش جمله را بهر

سپاهی را ولایت داد و شاهی

نه زشتی شان ننود و نه تباهی

بدانگه کس ندید از وی زیانی

یکی دیدند سود و شادمانی

چو کار لشکری زین گونه بگزارد

چنان کز هیچ کس مویی نیازارد

رعیت را ازین بهتر ببخضود

همه شهر از بداندیشان بپالود

گروهی را به مردم می سپردند

رعیت را به دیوان غمز کردند

به فرمانش زبانهاشان بریدند

به دیده میل سوزان در کشیدند

پس آنگه رنج خویش از شهر برداشت

برفت و شهر بی آشوب بگذشت

بدان تا رنج او بر کس نباشد

که با آن رنج مردم بس نباشد

گه رفتن صفاهان داد آن را

که ارزانیست بختش صد جهان را

ابوالفتح آفتاب نامداران

مظفر نام و تاج کامگاران

به فصل اندر جهانی از تمامی

شهنشه را چو فرزند گرامی

ملک او را سپرده کدخدایی

برو گسترده هم فرّخدایی

پسندیده مرو را در همه کار

دلش هرگز ازو نادیده آزار

به هر کاری مرو را دیده کاری

وزو دیده وفا و استواری

به گاه رفتن او را پیش خود خواند

ز گنج مهر بر وی گوهر افشاند

بدو گفت ارچه تو خود هوشیاری

وفاداری و از دل دوستداری

ز گفتن نیز چاره نیست ما را

که در گردن کنیمت زینها را

ترا بهتر ز هر کس برگزیدم

چو اندر کارها شایسته دیدم

به گوش دل تو بشنود هر چه گویم

کزین گفتن همه نام تو جویم

نخستین عهد ما را با تو انست

کزو ترسی که دادار جهانست

ازو ترسی بدو امّید داری

و زو شواهی تو در هر کار یاری

سر از فرمان او بیرون نیاری

همه کاری به فرمانش گزاری

دگر این مردمان کاندر جهانند

همه چون من مراو را بندگانند

بحق در کار ایشان داوری کن

همیشه راستی را یاوری کن

ستمگر دشمن دادار باشد

که از فرمان او بیزار باشد

به خنجر دشمنانش را ببیزای

به نیکی دوستانش را ببخشای

چو نپسندی ستم را از ستمگار

مکن تو نیز هرگز بر ستم کار

که ما از چیز مردم بی نیازیم

به داد و دین همی گردن فرازیم

صفاهان را به عدل آبد گردان

همه کس را به نیکی شاد گردان

درون شهر و بیرونش چنان دار

که ایمن باشد از مکّار و غدّار

چنان باید که زر بر سر نهدزن

به روز و شب بگردد گرد برزن

نیارد کس نگه کردن دران زر

و گرنه بر سر آن زر نهد سر

ترا زین پیش بسیار آم

به هر کاری ز تو خشنود بودم

بدین کار از تو هم خشنود باشم

نکاهد آنچه من بفزود باشم

سخن جمله کنیم اندر یکی جای

تو خود دانی که ما را چون بود رای

ثو خود دانی که ما نیکی پسندیم

دل اندر نعمت گیتی نبندیم

بدین سر زین بزرگی نام جوییم

بدان سر نیکوی فرجام جوییم

تو نام ما به کارخیر بفروز

که نیکی مرد را فرّخ کند روز

درین شاهی چو از یزدان بترسم

هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم

چو کار ما به کام ما گزاری

ز ما یابی هر امّیدی که داری

امید و رنج تو صایع نمانیم

ترا زین پس به افزونی رسانیم

هر آن گاهی که تو شایسته باشی

به کار بیش از این باثسته باشی

به بهروزی امید دل قوی دار

که فرمانت بود با بخت تو یار

فراوان کار بسته بر گشاید

ترا از ما همه کامی بر آید

مراد خویش با تو یاد کردیم

برفتیم و به یزدانت سپردیم

پس آنگه همچنین منضور کردند

همه دخل و خراج او را سپردند

یکی تشریف دادش شه که دیگر

ندادست ایچ کس را زان نکوتر

ز تازی مر کبی نامی و رهوار

برو زرین ستام و زین شهوار

قبای رومی و زربفت دستار

دگر گونه جزاین تشریف بسیار

همان طبل و علم چونانکه باید

که چون او نامداری را بشاید

اگر چه کار خلعت سخت نیکوست

فزون از قدر عالی همت اوست

چگونه شاد گردد ز اصفهانی

دلی کاو مهتر آمد از جهانی

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:38 PM

 

چو ایزد بنده ای را یار باشد

دو چشم دولتش بیدار باشد

ز پیروزی به دست آرد همه کام

ز به روزی به چنگ آرد همه نام

کجا چیزی بود زیبا و شهوار

کجا مردی بود شایستهء کار

دهد یزدان بدان بنده سراسر

که او باشد بدان هنواره در خور

بدین گونه که داد اکنون به سلطان

گزین از هرچه تو دانی به گیهان

همه مردان در گاهش چنانند

که با ایشان دگر مردان زنانند

ولیکن هست ازیشان نامداری

دلیری کاردانی هوشیاری

حکیمی زیر کی مرد آزمایی

کریمی نیکخویی نیک رایی

سخنگویی سخندانی ظریفی

هنرمندی هنرجویی لطیفی

کجا در گاه سلطان را عمیدست

به هر کاری و هر حالی حمیدست

به پیروزی و بهروزی مؤیّد

ابونصراست و منصور و محمد

خداوندی که از نیکی جهانیست

دُرو رای بلندش آسمانیست

ازین گیتی سوی دانش گراید

ز دانش یافتن رامش فزاید

همیشه نام نیکو دوست دارد

ابی حقی که باشد حق گزارد

کم آزار است و بر مردرم فروتن

مرو را الجرم کس نیست دشمن

چرا دشمن بود آنرا که جانس

همی بخشاید از خواهندگانش

خرد را پیش خود دستور دارد

دل از هر ناپسندی دور دارد

هر آوازی بداند چون سلیمان

هزاران دیو را دارد به فرمان

به رادی هست از حاتم فزونتر

به مردی بهترست از رستم زر

چنان گوید زبان هفت کضور

که گویی زان زمینش بود گوهر

طرازی ظنّ برد کاو از طرازست

حجازی نیز گوید از حجازست

چو نثر هر زبانش خوشتر آید

به نظم آن زبان معجز نماید

دری و تازی و ترکی بگوید

به الفاظی که زنگ از دل بضوید

دو شمشیرست ز الماس و بیانش

یکی در دست و دیگر در دهانش

یکی گاه هنر خارا گذارإد

یکی گاه سخن دانش نگارد

بسا گُردا کزان گشته ست پیچان

بسا جانا کزین گشته ست بی جان

که و مه لشکر سلطان عالم

به جان وی خورند سوگند محکم

چو با کهتر ز خود، سازد پدروار

چو با مهتر، همی سازد پسروار

بدو با همسران مثل برادر

نباشد زادمردی زین فزونتر

زهر فن گرد او جمع حکیمان

خطیبان و دبیران و ادیبان

ز هر شهری بدو گرد آمدستند

به بحر جود او غرقه شدستند

اگر او نیستی ما را خریدار

نبودی شاعری را هیچ مقدار

و گر چه شاعری باشد نه دانا

بسی احسنت و زه گوید به عمدا

یکی از بهر آن تا کاو شود شاد

دگر تا بیشتر باید عطا داد

ز مشرق تا به مغرب کار گیهان

به زیر امر و کردست سلطان

بروبر نیست چندان رنج از این کار

که از یک جام می بر دست میخوار

بزرگا جود دادار جهان بین

که بخشد مردمی راا فصل چندین

الا تا در جهان کون و فسادست

وزیشان خاک مبادا و معادست

بقا باد این کریم نیکخو را

بر افزون باد جاه و دولت او را

همیشه بخت او پیروز گرباد

به پیروزی و نیکی نامور باد

متابع باد او را ملک گیهان

موافق باد وی را فرّ یزدان

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 12

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289078
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث