به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سه طاعت واجب آمد بر خردمند

که آن هر سه به هم دارند پیوند

از یشانست دل را شاد کامی

وزیشانست جان را نیک نامی

دل از فرمان این هر سه مگردان

اگر شواهی که یابی هر دو گیهان

بدین گیتی ستوده زندگانی

بدان گیتی نهشت جاودانی

یکی فرمان دادار جهانست

که جان را زو نجات جاودانست

دوم فرمان پیغمبر محمد

که آن را کافی بی دین کند رد

سیم فرمان سلطان جهاندار

به ملک اندر بهای دین دادار

ابوطالب شهنشاه معظم

خداوند خداوندان عالم

ملک طغرلبک آن خورشید همت

به هر کس زو رسیده عز و نعمت

ظفر وی را دلیل و جود گنجور

وفا وی را امین و عقل دستور

مر آن را کاوست هم نام محمد

چو او منصور شد چون او مؤید

پدید آمد ز مشرق همچو خورشید

به دولت شاه شاهان شد چو جمشید

به هندی تیغ بسته هند و خاور

به تر کی جنگ جویان روم و بربر

میان بسته ست بر ملک گشادن

جهان گیرد همی از دست دادن

چه خوانی قصهء ساسانیان را

همیدون دفتر سامانیان را

بخوان اخبار سلطان را یکی بار

که گردد آن همه بر چشم تو خوار

بیابی اندرو چنان که خواهی

شگفتیهای پیروزی و شاهی

نوادرها و دولتهای دوران

عجایبها و قدرتهای یزدان

بخوان اخبار او را تا بدانی

که کس ملکت نیابد رایگانی

زمین ماورالنهر و خراسان

سراسر شاه را بوده ست میدان

نبردی کرده بر هر جایگاهی

برو بشکسته سالاری و شاهی

چو از توران سوی ایران سفر کرد

چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد

ستورش بود کشتی بخت رهبر

خدایش بود پشت و چرخ یاور

نگر تا چون یقین دلش بد پک

که بر رودی چنان بگذشت بی باک

چو نشکوهید او را دل ز جیحون

چرا بشکوهد از حال دگر گون

نه از گرما شکوهد نه ز سرما

نه از ریگ و کویر و کوه و دریا

بیابانهای خوارزم و خراسان

به چشمش همچنان آید که بستان

همیدون شخ های کوه قارن

به چشمش همچنان آید که گلشن

نه چون شاهان دیگر جام جویست

که از رنج آن نام جویست

همی تا آب جیحون راز پس ماند

دو صد جیحون ز خون دشمنان راند

یکی طوفان ز شمشیرش بر آمد

کزو روز همه شاهان سر آمد

بدان گیتی روان شاه مسعود

خجل بود از روان شاه محمود

کجا او سرزنش کردی فراوان

که بسپردی به نادانی خراسان

کنون از بس روان شهریاران که

که با باد روان گشتند یاران

همه از دست او شمشیر خوردند

همه شاهی و ملک او را سپردند

روان او برست از شرمساری

که بسیارند همچون او به زاری

به نزدیک پدر گشته ست معذور

که بهتر زو بسی شه دید مقهور

کدامین شاه در مشرق گه رزم

توانستی زدن با شاه خوارزم

شناسد هر که در ایام ما بود

که کار شه ملک چون برسما بود

سوار ترک بودش صد هزاری

که بس بد با سپاهی زان سواری

ز بس کاو تاختن برد و شبیخون

شکوهش بود ز آن رستم افزون

خداوند جهان سلطان اعظم

به تدبیر صواب و رای محکم

چنان لشکر بدرد روز کینه

که سندان گران مر آبگینه

هم از سلطان هزیمت شد به خواری

هم اندر راه کشته شد به زاری

بد اندیشان سلطان آنچه بودند

همین روز و همین حال آند

هر آن کهتر که با مهتر ستیزد

چنان افتد که هرگز برنخیزد

تنش گردد شقاوت را فسانه

روانش تیر خذلان را نشانه

و لیکن گر ورا دشمن نبودی

پس این چندین هنر با که نمودی

اگر ظلمت ننودی سایه گستر

نبودی قدر خورشید منور

همیدون شاه گیتی قدر والاش

پدید آورد مردم را به اعداش

چو صافی کرد خوارزم خراسان

فرود آمد به طبرستان و گرگان

زمینی نیست در عالم سراسر

ازو پژموده تر از وی عجبتر

سه گونه جای باشد صعب و دشوار

یکی دریا دگر آجام و کهسار

سراسر کوه او قلعه همانا

چو خندق گشته در دامانش دریا

نداند زیرک آن را وصف کردن

نداند دیو در وی راه بردن

درو مردان جنگی گیل و دیلم

دلیران و هنرجویان عالم

هنرشان غارتست و جنگ پیشه

بیامخته دران دریا و بیشه

چو رایتهای سلطان را بدیدند

چو دیو از نام یزدان در رمیدند

از آن دریا که آنجا هست افزون

ازیشان ریخت سلطان جهان خون

کنون یابند آنجا بر درختان

به جای میوه مغز شوربختان

چو صافی گشت شهر و آن ولایت

از انجا سوی ری آورد رایت

به هر جایی سپهداران فرستاد

که یک یک مختصر با تو کنم یاد

سپهداری به مکران رفت و گرگان

یکی دیگر به موصل رفت و خوزان

یکی دیگر به کرمان رفت و شیراز

یکی دیگر به ششتر رفت و اهواز

یکی دیگر به اران رفت و ارمن

فگند اندر دیار روم شیون

سپهداران او پیروز گشتند

بد اندیشان او بدروز گشتند

رسول آمد بدو از ارسلان خان

به نامه جست ازو پیوند و پیمان

فرستادش به هدیه مال بسیار

پذیرفتش خراج ملک تاتار

جهان سالار با وی کرد پیوند

که دید او را به شاهی بس خردمند

وزان پس مرد مال آمد ز قیصر

چنان کاید ز کهتر سوی مهتر

خراج روم ده ساله فرستاد

اسیران را ز بندش کرد آزاد

به عنوریه با قصرش برابر

مناره کرد و مسجد کرد و منبر

نوشته نام سلطان بر مناره

شده زو دین اسلام آشکاره

ز شاه شام نیز آمد رسولی

ننوده عهد را بهتر قبولی

فرستاده به هدیه مال بسیار

وزآن جمله یکی یاقوت شهوار

یکی یاقوت رمانی بشکوه

بزرگ و گرد و ناهنوار چون کوه

ز رخشانی چو خورشید سما بود

خراج شام یک سالش بها بود

ابا خوبی و با نغزی و رنگش

بر آمد سی و شش مثقال سنگش

ازان پس آمدش منضور و خلعت

لوای پادشاهی از خلیفت

بپوشید آن لوا را در صفاهان

بدانش تهنیت کردند شاهان

به یک رویه ز چین تا مصر و بربر

شدند او را ملوک دهر چاکر

میان دجله و جیهون جهانیست

ولیکن شاه را چون بوستانیست

رهی گشتند او را زور دستان

ز دل کردند بیرون مکور دستان

همی گردد در این شاهانه بستان

به کام خویش با درگه پرستان

هزاران آفتاب اندر کنارش

هزاران اژدها اندر حصارش

گهی دارد نشست اندر خراسان

گهی در اصفهان و گه به گرگان

از اطراف ولایت هر زمانی

به فتهی آورندش مژدگانی

ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان

نخفتم هفت مه اندر صفاهان

به ماهی در نباشد روزگاری

کز اقلیمی نیارندش نثاری

جهان او راست می دارد شادی

که و مه را همی بخشد به رادی

مرادش زین جهان جز مردمی نه

ز یزدان ترسد و از آدمی نه

بر اطراف جهان شاهان نامی

ازو جویند جاه و نیک نامی

ازیشان هر کرا او به نوازد

ز بخت خویش آن کس بیش نازد

به درگاه آنکه او را کهترانند

مه از خانان و بیش از قیصرانند

کجا از خان و قیصر سال تا سال

همی آید پیاپی گونه گون مال

کرا دیدی تو از شاهان کشور

بدین نام و بدین جاه و بدین فر

کدامین پادشه را بود چندین

ز مصر و شام و موصل تا در چین

کدامین پادشه را این هنر بود

که نزرنج و نه از مرگش حذر بود

سزد گر جان او چندان بماند

که افزونتر ز جویدان بماند

هزاران آفرین بر جان او باد

مدار چرخ بر فرمان او باد

ستاره رهنمای کام او باد

زمانه نیک خواه نام او باد

شهنشاهی و نامش جاودان باد

تنش آسوده و دل شادمان باد

کجا رزمش بود پیروزگر باد

کجا بزمش بود با جاه و فرباد

به هر کامی نشاط او را قرین باد

به هر کاری خدا او را معین باد

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:38 PM

 

کنون گویم ثناهای پیمبر

که ما را سوی یزدانست رهبر

چو گمراهی ز گیتی سر بر آورد

شب بی دانشی سایه بگسترد

بیامد دیو و دام کفر بنهاد

همه گیتی بدان دام اندر افتاد

ز عمری هر کسی چون گاو و خر بود

همه چشمی و گوشی کور و کر بود

یکی ناقوس در دست و چلیپا

یکی آتش پرست و زند و استا

یکی بت را خدای خویش کرده

یکی خورشید و مه را سجده برده

گرفته هر یکی راه نگونسار

که آن ره را به دوزخ بوده هنجار

به فصل خویش یزدان رحمت آورد

ز رحمت نور در گیتی بگسترد

بر آمد آفتاب راست گویان

خجسته رهنمای راه جویان

چراغ دین ابوالقاسم محمد

رسول خاتم و یاسین و احمد

به پاکی سید فرزند آدم

به نیکی رهنمای خلق عالم

خدا از آفرینش آفریدش

ز پاکان و گزینان بر گزیدش

نبوت را بدو داده دو برهان

یکی فرقان و دیگر تیغ بران

سخن گویان از ان خیره بماندند

هنر جویان بدین جان برفشاندند

کجا در عصر او مردم که بودند

فصاحت با شجاعت می نمودند

بجو در شعرها گفتار ایشان

ببین در نامها کردار ایشان

سخن شان در فصاحت آبدارست

هنرشان در شجاعت بیشمارست

چنان قومی بدان کردار و گفتار

زبان شان در نثار و تیغ خونبار

چو بشنیدند فرقان از پیمبر

بدیدندش به جنگ بدر و خیبر

بدانستند کان هر دو خداییست

پذیرفتنش جان را روشناییست

سران ناکام سر بر خط نهادند

دوال از بند گیتی بر گشادند

ز چنگ دیو بد گوهر برستند

بتان مکه را در هم شکستند

به نور دین ز دوده گشت ظلمت

وز ابر حق فرو بارید رحمت

بشد کیش بت آمد دین یزدان

زمین کفر بستد تیغ ایمان

سپاس و شکر ایزد چون گزاریم

مگر جان را به شکر او سپاریم

بدین دین همایون کاو به ما داد

بدین رهبر که بهر ما فرستاد

رسول آمد رسالتها رسانید

جهانی را ز خشم او رهانید

چه بخشاینده و مشفق خداییست

چه نیکو کار و چه رحمت نماییست

که بر بیچارگی ما ببخشود

رسولی داد و راه نیک بنمود

پذیرفتیم وی را به خدایی

رسولش را به صدق و رهنمایی

نه با وی دیگری انبار گیریم

نه جز گفتار او چیزی پذیریم

به دنیی و به عقبی روی با اوست

بجز اومان ندارد هیچ کس دوست

اگر شمشیر بارد بر سر ما

جزین دینی نباید در خور ما

نگه داریم دین تا روح داریم

به یزدان روح و دین با هم سپاریم

خدایا آنچه بر ما بود کردیم

تن و جان را به فرمانت سپردیم

ز پیغمبر پذیرفتیم دینت

بیفزودیم شکر و آفرینت

و لیکن این تن ما تو سرشتی

قصای خویش بر ما تو نوشتی

گرایدون کز تن ما گاه گاهی

پدید آید خطایی یاگناهی

مزن کردار ما را بر سر ما

مکن پاداش ما را در خور ما

که ما بیچارگان تو خداییم

همیدون ز امتان مصطفاییم

اگر چه با گناه بی شماریم

به فضل و رحمتت امیدواریم

ترا خوانیم و شاید گر بخوانیم

که ما ره جز به در گاهت ندانیم

کریمان مر ضعیفان را نرانند

بخاصه چون به زاریشان بخوانند

کریمی تو بخوان ما را به در گاه

چو خوانیمت به زاری گاه و بیگاه

ضعیفانیم شاید گر بخوانی

گنهکاریم شاید گر نرانی

ز تو نشگفت فصل و بردباری

چنان کز ما جفا و زشتکاری

ترا احسان و رحمت بیکرانست

شفیع ما همیدون مهربانست

چو پیش رحمتت آید محمد

امید ما ز فضلت کی شود رد

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:38 PM

 

سپاس و آفرین آن پادشا را

که گیتی را پدید آورد و ما را

بدو زیباست ملک و پادشایی

که هر گز ناید از ملکش جدایی

خدای پاک و بی همتا و بی یار

هم از اندیشه دور و هم ز دیدار

نه بتواند مرو را چشم دیدن

نه اندیشه درو داند رسیدن

نه نقصانی پذیرد همچو جوهر

نه زان گردد مرو را حال دیگر

نه هست او را عرض با جوهری یار

که جوهر پس ازو بوده ست ناچار

نشاید وصف او گفتی که چون است

که از تشبیه و از وصف او برون است

به وصفش چند گفتی هم نه زیباست

که چندی را مقادیرست و احصاست

کجا وصفش به گفتن هم نشاید

که پس پیرامنش چیزی بباید

به وصفش هم نشاید گفت کی بود

کجاهستش را مدت نپینود

و گر کی بودن اندر وصفش آید

پس او را اول و آخر بباید

نه با چیزی بپیوسته ست دیگر

که پس باشند در هستی برابر

نه هست او را نهاد و حد و مقدار

که پس باشد نهایاتش پدیدار

نه ذات او بود هر گز مکانی

نه علم ذات او باشد نهانی

زمان از وی پدید آمد به فرمان

به نزد برترین جوهر ز گیهان

بدان جایی که جنبش گشت پیدا

وز آن جنبش زمانه شد هویدا

مکان را نیز حد آمد پدیدار

میان هر دوان اجسام بسیار

نفرمایی که آراید سرایی

بدین سان جز حکیمی پادشایی

که قوت را پدید آورد بی یار

به هستی نیستی را کرد قهار

خداوندی که فرمانش روایی

چنین دارد همی در پادشایی

نخستین جوهر روحانیان کرد

که او را نزمکان ونز زمان کرد

برهنه کرد صورت شان زمادت

سراسر رهنمایان سعادت

به نور خویش ایشان را بیاراست

وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست

نخستین آنچه پیدا شد ملک بود

وزان پس جوحری کرد آن فلک بود

وزیشان آمد این اجرام روشن

بسان گل میان سبز گلشن

بهین شکلیست ایشان را مدور

چنان چون بهترین لونی منور

چو صورتهای ایشان صورتی نیست

که ایشان را نهیب و آفتی نیست

نه یکسانند همواره به مقدار

به دیدار و به کردار و به رفتار

اگر بی اختر ستی چرخ گردان

نگشتی مختلف اوقات گیهان

نبودی این عللهای زمانی

کزو آید نباتی زندگانی

چو این مایه نبودی رستنی را

نبودی جانور روی ز می را

و گر بی آسمان بودی ستاره

جهان پر نور بودی هامواره

فروغ نور ظلمت را ز دودی

پس این کون و فساد ما نبودی

و گر نه کردی بودی چرخ مایل

بدین سان لختکیمیل معدل

نبودی فصلهای سال گردان

نه تابستان رسیدی نه زمستان

بزرگا کامگارا کردگارا

که چندین قدرتش نبود مارا

چنان کس زور و قوت بی کرانست

عطابخشی و جودش همچنانست

نه گر قدرت نماید آیدش رنج

نه گر بخشش کند پالایدش گنج

چو خود قدرت نمای جاودان بود

مرو را جود و قدرت بی کران بود

به قدرت آفرید اندازه گیری

ز دادار جهان قدرت پذیری

هیولی خواند او را مرد دانا

به قوتها پذیرفتن توانا

چو ایزد را دهشها بی کران است

پذیرفتن مرو را همچنان است

پذیرد افرینشها ز دادار

چو از سکه پذیرد مهر دینار

مثال او به زر ماند که از زر

کند هر گونه صورت مرد زرگر

چو ازد خواست کردن این جهان را

کزو کون و فسادست این و آن را

همی دانست کاین آن گاه باشد

که ارکانش فرود ماه باشد

یکی پیوند بر باید به گوهر

منور گردد آن را در برابر

یکی را در کژی صورت به فرمان

یکی بر راستی او را نگهبان

پدید آورد آن را از هیولی

چهار ارکان بدین هر چار معنی

از آن پیوندها آمد حرارات

دگر پیوند کز وی شد برودت

رطوبت جسمها را کرد چونان

که گاه شکل بستن بد به فرمان

یبوست همچنان او را فرو داشت

بدان تقویم و آن تعدیل کاوداشت

چو گشتند این چهار ارکان مهیا

ازان گرمی بر آمد سوی بالا

و گر سردی به بالا بر گذشتی

ز جنبشهای گردون گرم گشتی

پس آنگه چیره گشتی هر دو گرمی

برفتی سردی و تری و نرمی

لطیف آمد ازیشان باد و آتش

ازیرا سوی بالا گشت سر کش

بگردانید مثل چرخ گردان

همه نوری گذر یابد دریشان

بدان تا نور مهر و دیگر اجرام

رسد ز انجا بدین الوان و اجسام

زمین را نیست با لطف آشنایی

که تا بر وی بماند روشنایی

و گر چونین نبودی او به گوهر

نماندی روشنایی از برابر

چو هستی یافتند این چار مادر

هوا و خاک پاک و آب و آذر

ازیشان زاد چندین گونه فرزند

ز گوهرها و از تخم برومند

هزاران گونه از هر جنس جان ور

همیشه حال گردانند یکسر

و لیکن عالم کون و تباهی

دگر گون یافت فرمان الهی

کجا در عالم مبدا و بالا

به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا

در این عالم نه چونان بود فرمان

که اول گشت پیدا گوهر از کان

به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند

طبیعت اعتدال از پیش می راند

چه آن مادت کزو مردم همی خاست

خدای ما نخست آن را بپیر است

فزونیهای آن را کرد اجسام

یکایک را دگر جنس و دگر نام

به کان اندر مرو را زرعیان است

و لیک از دیدهء مردم نهان است

نحستین جنس گوهر خاست از کان

به زیرش نوع گوهرهای الوان

دوم جنس نبات آمد به گیهان

سیم جنس هزاران گونه حیوان

چو یزدان گوهر مردم بپالود

از آن با اعتدالی کاندر و بود

پدید آورد مردم را ز گوهر

بران هم گوهران بر کرد مهتر

غرض زیشان همه خود آدمی بود

که اورا فصلهای مردمی بود

نبات عالم و حیوان و گوهر

سراسر آدمی را شد مسخر

چو او را پایه زیشان بر تر آمد

تمامی را جهانی دیگر آمد

بدو داده است ایزد گوهر پاک

که نز بادست و نز آبست نز خاک

یکی گوید مرو را روح قدسا

یکی گوید مرو را نفس گویا

نداند علم کلی را نهایت

برون آرد صناعت از صناعت

چو دانش جوید و دانش پسندد

بیاموزد پس آن را کار بندد

ز دوده گردد از زنگ تباهی

به چشمش خوار گردد شاه و شاهی

شود پالوده از طبع بهیمی

به دست آرد کتبهای حکیمی

نخواهد هیچ اجسام زمین را

همیشه جوید آیات برین را

بلندی جوید آنجا نه مکانی

و لیک از قدر و عز جاودانی

چو رسته گردد از چنگال اضداد

شود آنجا که او را هست میعاد

شود ماننده آن پیشینگان را

کزیشان مایه آمد این جهان را

چنین دان کردگارت را چنین دان

بیفگن شک و دانش را یقین دان

مکن تشبیه او را در صفاتش

که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش

بگفتم آنچه دانستم ز توحید

خدای خویش را تمجید و تحمید

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 12

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4323458
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث