به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چو رامین دور گشت از ویس دلبند

نشاط و کام ازو ببرید پیوند

همیشه ماه بود آنگاه شد خور

چنو زرد و چنو بی خواب و بی خور

نیاسود از حدیث و یاد رامین

نگارین رخ به خون کرده نگارین

به دایه گفت دایه چاره ای ساز

که رفته یار بد مهر آیدم باز

ز مهر ای دایه بر جانم ببخشای

مرا راهی به وصل دوست بنمای

که من با این بلا طاقت ندارم

شکیب درد این فرقت ندارم

ز من بنیوش دایه داستانم

که چون آب روان بر تو بخوانم

بدانم دل به نادانی ز دستم

کنون از بیدلی گویی که مستم

مکن زین بیدلی بر من ملامت

که خود بر خاست از هجرم قیامت

یکی آتش بیامد در من افتاد

مرا در دل ترا در دامن افتاد

به پیش آب هر آتش زبون شد

مرا از آب چشم آتش فزون شد

همی ریزم برو سیل بهاران

که دید آتش فزاینده ز باران

شب من دوش چونان بُد که گفتم

مگر بر سوزن و بر خار خفتم

کنون روزست و وقت چاشتگاهست

به چشمس چون شب تازی سیاهست

مرا روز از خان دوست باشد

چو درمان از لبان دوست باشد

همی تا هجر آن دلسوز بینم

نه درمان یابم و نه روز بینم

ندانم بر سر من چه نبشتست

که کار بخت با من سخت زشتست

شوم در دشت گردم با شبانان

نگردم نیز گرد مهربانان

به شهر از گریه ام طوفان بخیزد

به کوه از ناله ام خارا بریزد

ندانم چون کنم با که نشینم

به جای دوست در عالم که بینم

نبینم گیتی و دیده ببندم

کجا از هر چه بینم مستمندم

چسود آمد دلم را زینکه دیدم

جز آنک از خواب و آرامم بریدم

فراوان بخت خود را آزمودم

ازو جز خسته و غمگین نبودم

تباهی روزگار خود فزایم

چو بخت آزموده آزمایم

شنیدی داستان من سراسر

کنون درمان کارم چیست بنگر

جوابش داد دایه گفت هرگز

نباید بودن اندر کار عاجز

ازین گریه وزین ناله چه آید

جز آن کت غم به غم بر می فزاید

همالان تو در شادی و نازند

به کام دل همه گردن فرازند

تو همواره چنین در رنج و دردی

به غم خوردن قرارم را ببردی

جهان از بهر جان خویش باید

همه دارو ز بهر ریش باید

ترا درمان و هم ریشت بدستست

چرا دست تو از چاره ببستست

ترا دادست یزدان پادشایی

تمامی و بزرگی و روایی

چو شهرو داری اندر خانه مادر

چو ویرو یاور و رخ برادر

چو رامین یار شایسته تو داری

سزای خسروی و شهریاری

همت گنجست آگنده به گوهر

همت پشتست با بسیار لشکر

بزرگی را همین باشد بهانه

بزرگی جوی و کم کن این فسانه

تو موبد را بسی زشتی نمودی

همیدون چند بارش آزمودی

نه دیو خیم او گشتست بهتر

نه کوه خشم او گشتست کمتر

همانست او که بود و تو همانی

همین خواهید بودن جاودانی

پس اکنون چاره و درمان خود جوی

که هم تخمست و هم آبست و هم جوی

ز پیش آنکه موبد دست یابد

ز کین دل به خون ما شتابد

که او را دل ز ماهر سه به کین است

به کین ما چو شیر اندر کمین است

تو در دل کن که او یک روزناگاه

چو ره یابد بیاید از کمینگاه

نیابی همرهی بهتر ز رامین

به سر بر نه مرورا تاج زرین

تو بانو باش تا او شاه باشد

بهم با تو چو خوربا ماه باشد

نماند در زمانه شاه و سالار

که نه در کار او با تو بودیار

نخستین یاورت باشد برادر

پس آنگه نامور شاهان دیگر

که شاهان پاک با موبد به کینند

همه رامین و ویرو را گزینند

مدارا با خرد بسیار کردی

بلا از بهر دل بسیار خوردی

کنون چاری به دست اور ز دانش

که این اندوهها گرددت رامش

کنون کن گر توانی کرد کاری

که زین بهتر نیابی روزگاری

به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر

تو داری گنج شاهنشاه یک سر

چه مایه رنج بر دست او بدین گنج

کنون تو یافتی همواره بی رنج

به دینارش بخر شاهی و فرمان

که شاهی را بها داری فراوان

ز پیش آنکه او بر تو خوردشام

تو بر وی چاشم خور تا توبری نام

گر این تدبیر خواهی کرد منشین

ز حال خویش نامه کن به رامین

بگویش تا ز موبد باز گردد

به رفتن باد را انباز گردد

چو او آید یکی چاره بسازیم

که موبد را به بدروزی بتازیم

چو بشنید این سخن ویس سمن بوی

بر آمد لالهء شادیش از روی

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:18 PM

 

چو لشکر گاه زد خرم بهاران

به دشت و کوهسار و جویباران

جهان از خرمی چون بوستان شد

زمین از نیکوی چون آسمان شد

جهان پیر بر نا شد دگر بار

بنفشه زلف گشت و لاله رخسار

چو گنج خسروان شد روی کشور

ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر

هزار آوا زبان بگشاد بر گل

چو مست عاشق اندر بست غلغل

بنفشستان دو زلف خویش بشکست

چو لالستان وقایهء سرخ بربست

به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر

برون آمد بهار از شاخ شبگیر

عروس گل بیامد از عماری

ببرد از بلبلان آرامگاری

چو گل بنمود رخ را ، هامواره

فلک بارید بر تاجش ستاره

ز باران آب گیتی گشت میگون

به عنبر خاک هامون گشت معجون

ز خوشی باغ همچون دلبران شد

ز خوبی شاخ همچون اختران شد

هوا نوروز را خلعت برافکند

ز صد گونه گهی بر گل پراگند

نشاط باده خوردن کرد نرگس

چو گیتی دید چون شاهانه مجلس

گرفتش جام زرین دست سیمین

چنان چون دست خسرو دست شیرین

صبا بردی نسیم یار زی یار

چو بگذشتی به گلزار و سمن زار

هوا کردی نثار زر و گوهر

چو بگذشتی نسیم گل بر و بر

بشستی پشت گور از دست باران

ز دودی زنگ شاخ از جویباران

چنان رخشنده شد پیرامن مرو

که گفتی ششتری بد دامن مرو

ز باران خرمی چندان بیفزود

که گفتی قطر باران خرمی بود

به چونین خوش زمان و نغز هنگم

که گیتی تازه بود و روز پدرام

شهنشه کرد با دل رای نخچیر

که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر

سبک لشکرشناسان را فرستاد

که و مه لشکرش را آگهی داد

که ما خواهیم رفتن سوی گرگان

گرفتن چند گه خوگان و گرگان

پلنگان را در آوردن ز کهسار

نهنگان را ز بیشه کردن آوار

سیه گوشان و یوزان را گشادن

از آهو هر دوان را قوت دادن

چو آگه گشت ویس از رفتن شاه

به چشمش گاه شادی گشت چون چاه

به دایه گفت ازین بتر دانی

کجا زنده نخواهد زندگانی

منم آن زنده کز جان سیر گشتم

به صد جا خستهء شمشیر گشتم

به گرگان رفت خواهد شاه موبد

که روزش نحس یاد و طالعش بد

مرا چون صبر باشد در جدایی

ازین پتیاره چون یابم رهایی

اگر رامین بخواهد رفت با شاه

دلم با او بخواهد رفت همراه

چو فردا راه بر گیرد مرا وای

که رخشش پاک بر چشمم نهد پای

به هر گامی ز راهش رخش رامین

مرا داغی نهد بر جان شیرین

چو گردم دور از آن شاه جوانان

مرا بینی به ره چون دیدبانان

نگه دارم رهش را چون طلایه

ز چشم خویشتن سازم سقایه

گهی از وی غریبان را دهم آب

گهی یاقوت و مروارید خوشاب

مگر دادار بنیوشد دعایی

بگرداند ز جان من بلایی

بلایی نیست ما را بدتر از شاه

که بدرایست و بدگویست و بدخواه

مگر یابم ز دست او رهایی

نیابم هر زمان درد جدایی

کنون ای دایه رو تا پیش رامین

بگو حالم که چو نانست و چو نین

بدان تا خود چه خواهد کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمن

اگر فردا بخواهد رفت با شاه

حدیث زندگانی گشت کوتاه

بگو با ان همه درد جدایی

که خواهد بود زنده تا تو آیی

نگر تا روی را از من نتابی

که تا آیی مرا زنده نیابی

ز بهر آنکه تا مانی به خانه

به دست آور ز گیتی یک بهانه

مرو با شاه و ایدر باش خرم

تو بی غم باش او را دار در غم

ترا باید که باشد نیک بختی

مرو را سال و مه کوری و سختی

بشد دایه همان گه پیش رامین

نمک کرد این سخن بر ریش رامین

پیام ویس یک یک گفت با رام

تو گفتی ناو کی بود آن نه پیغام

گرفت از غم دل رامین تپیدن

سرشک خونش از مژگان چکیدن

زمانی بر جدایی زار بگریست

ز بهر آنکه در زاری همی زیست

گهی رنج و گهی درد و گهی بیم

ز دست هجر دل گشته به دو نیم

پس آنگه گفت با دایه که موبد

ازین نه نیک با من گفت و نی بد

نه خود گفت و نه آگاهی فرستاد

مگر وی را فرامش گشتم از یاد

گر ایدون کم بفرماید برفتن

بهانه آنگهی شاید گرفتن

چو او شد من به مرو اندر بپایم

بهانه سازم از درد دو پایم

مرا پوزش بود نا کردن راه

که گوم شاه بود از دردم آگاه

مرا نخچیر باشد رامش افزای

و لیکن راه نتوان کرد بی پای

گمان بردم که داند شهریارم

که من خود دردمد و زار وارم

ازین رویم ندان آگاهی راه

بماندم لاجرم بر گاه بی شاه

مرا گر راست آید این گمانی

بمانم در بهشت این جهانی

چو دایه ویس را این آگهی داد

تو گفتی مژدهء شاهنشهی داد

بی انده شد روان مهرجویش

به بار آمد گل شادی ز رویش

چو گردون کوه را استام زر داد

زمین را نیز فرش پر گهی داد

خروش آمد ز دز رویینه خم را

درای و نای و کوس و گاودم را

بجوشیدند گردان و سواران

چو از شاخ درختان نوبهاران

همی آمد ز مرو انبوه لشکر

چنان کز ژرو دریا موج منکر

به پیش شاه رفت آزاده رامین

نکرده ساز ره بر رسم آیین

شهنشه پیش گردان دلاور

بدو گفت این چه نیز نگست دیگر

چرا بی ساز رگتن آمدستی

دگر باره مگر نالان شدستی

برو بستان ز گنجور آنچه باید

که مارا صید بی تو ژوش نیاید

بشد رامین ز پیش شاه ناکام

چو ماهی کش بود صد شست در کام

چو رامین راه گرگان را کمربست

تو گفتی گرگ میشش را جنگ خست

به ناکامی به راه افتاد رامین

جگ خسته به تیر و دل به ژوپین

چو آگه گشت ویس از رفتن رام

برفت از جان او یکباره ارام

دجی خو کرده در شادی و در ناز

کنون چون کبگ شد در چنگل باز

غریوان با دل سوزان همی فگت

نوای زار بر نا دیدن جفت

چرا تیمار تنهایی ندارم

چرا یاقوت بر رویم نبارم

نیابم یار چون یار نخستین

نکارم مهر همچون مهر پیشین

مرابی دوست خامش بودن آهوست

گرستن بر جدایی سخت نیکوست

اگر باور نداری دایه دردم

ببین این اشک سرخ و روی زردم

سخن هست اشک من دیده زبانم

همی گوید همه کس را نهانم

به یک دل چون کشم این رنج و تیمار

که باشد زو همه دلها گرانبار

ز جان خویش نالم نه ز دلبر

که دلبر رفت او چون ماندایدر

دل بی صبر چون آرام یابد

که با صبر این بلا هم بر نتابد

چو رامین را بدید از گوشهء بام

به راه افتاده با موبد به ناکام

میانی چون کناغ پر نیانی

برو بسته کمربند کیانی

غبار راه بر زلفش نشسته

ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته

نگار خویش را نا کرده پدرود

چو گمره در کویر و غرقه ددر رود

دل ویسه ز دیدارش بر آشفت

در آن آشفتگی با دل همی گفت

درود از من نگار سعتری را

درود از من سوار لشکری را

درود از من رفیق مهربان را

درود از من امیر نیکوان را

مرا پدرود نا کارده برفتی

همانا دل ز مهرم بر گرفتی

تو با لشکر برفتی وای جانم

که آمد لشکری از اندهانم

ببستم دل به صد زنجیر پولاد

همه بگسست و با تو در ره افتاد

اگر جانم بماند در جدایی

نگریم در جدایی تا تو آیی

فرستم میغها از دود جانم

درو آب از سرشک دیدگانم

کنم پر بآب و سبزی جایگاهت

به باران گرد بنشانم ز راهت

کجا روی تو باشد چون بهاران

بهاران را بباید ابر و باران

چو رامین رفت یک منزل از آن راه

نبود از بی دلی از راه آگاه

ز بس اندیشها کش بود در دل

نبود آگاه تا آمد به منزل

به راه اندر همی نالید بسیار

نباشد بس عجب ناله ز بیمار

در آن ناله سخنهایی همی گفت

که آن گوید که تنها ماند از جفت

شبی چون دوش دیدم در زمانه

که بوسه تیر بود و لب نشانه

کنون روزی همی بینم چو امروز

که آهو گشت جانم عشق تو یوز

کجا شد خرمی و ناز دوشین

عقیق شکرین و در نوشین

ز دل شسته جفای سال چندین

حریرین سینه و دو نار سیمین

ز روی دوست بر رویم گلستان

شب تاریک ازو چون روز رخشان

شبی چونان بدیده دیدگانم

چنین روزی بدیدن چون توانم

نه روزست این که آتشگاه جانست

بلای روزگار عاشقانست

مبادا هیچ عاشق را روز

ز سختی بر پرداز و روان سوز

همانا گر بباشد دهر گیّال

بپیماید ازین یک روز صد سال

چو شاهنشه فرود آمد به منزل

به پیش شاه شد رامین بی دل

هزاران گونه بر رویش گوا بود

که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود

نه رامش کرد با شاه و نه می خواست

بهانه کرد درد پا و بر خاست

وزان پس روز تا شب همچنین بود

دلش گفتی که با جانش به کین بود

روان پر درد و رخ پر گرد بودش

همه تن دل همه درد بودش

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:18 PM

 

چو یک مه ویس و رامین شاد بودند

به باغ عشق چون شمشاد بودند

جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما

در آمد باز پیش آهنگ گرما

به ویسه گفت رامین زود ما را

به شه بر گشت باید آشکارا

ز پیش آنگه راز ما بداند

کجا زین بیش پوشیده نماند

چو زین چاره بیندیشد گربز

شبی پنهان فرود آمد از آن دز

یکی منزل زمین از مرو بگذشت

چو روز آمد دگر ره باز پس گشت

همی شد بر ره مرو آشکاره

به دروازه درون شد یکسواره

هم اندر گرد راه و جامهء راه

همی شد راست تا پیش شهنشاه

خبر دادند شاهنشاه را زود

که خورشید بزرگی روی بنمود

جهان افروز رامین آمد از راه

به پیکر همچو سروی بر سرش ماه

به راه آسیب سرما خورده یکچند

بفرسوده کمرگاه از کمربند

چو پیش شاه شد آزاده رامین

نیایش را دو تا شد سرو سیمین

شهنشه شاد شد چون روی او دید

هم از راه و هم از روزش بپرسید

جهان افروز رامین گفت شاها

نکو ناما به شاهی نیکجواها

ترا جاوید بادا بخت پیروز

ز بهروزیت بد خواه تو بد روز

ز هر کامی فزونتر باد کامت

ز هر نامی نکوتر باد نامت

به نیکو روزگارت جاودان باد

به شاهی بخت نیکت کامران باد

دلی باید مه از کوه دماوند

که بشکیند ز دیدار خداوند

مرا در کودکی تو پروریدی

کنونم سر به پروین کشیدی

تو دادستی مرا هم جان و هم جاه

مرا هم بابی و هم نامور شاه

گر از نا دیدنت بی باک باش

به گوهر دان که من ناپاک باشم

مرا دربان سزد بر رفته کیوان

اگر باشم به درگاه تو دربان

چرا از تو شکیبایی نمایم

که با درد جدایی بر نیایم

به فرمانت شدم شاگا به گرگان

تهی کردم که و دشتش ز گرگان

کهستان را چنان کردم به شمشیر

که آهو را همی فرمان برد شیر

ز موصل تا به شام و تا به ارمن

شهنشه را نماندست ایچ دشمن

به فر شاه حال من چنانست

که پیشم کمترین بنده جهانست

همه چزی به من دادست دادار

مگر دیدار شاه نام بُردار

چو از دیدار شاهنشه جدایم

تو گویی در دهان اژدهایم

خدای آسمان هر چند را دست

همه چیزی به یک بنده ندادست

چو بودم روز و شب سخت آرزومند

به جان افزای دیدار خداوند

چنین تنها خرامیدم ز گوراب

شتابان همچو از کهسار سیلاب

به راه اندر همه نخچیر کردم

چو شیران سیه نخچیر خوردم

کنون تا فرّ این درگاه دیدم

به شادی شاد را برگاه دیدم

دلم باغ بهاران گشت گویی

یکی جانم هزاران گشت گویی

ز دولت یافتم همواره اومید

نهادم تخت را بر تاج خورشید

سه مه خواهم به پیش شاه خوردن

پس آنگه باز عزم راه کردن

و گر کاری جزین فرمایدم شاه

نیابم بهتر از فرمان او راه

چنان فرمان او را پیش دارم

کجا فرمان اورا جان سپارم

من آن گه زنده باشم زی خردمند

که جان بدهم به فرمان خداوند

چو شاهنشاه بشنید این سخن زو

سخنهای به هم آورده نیکو

بدو گفت اینکه کردی خوب کردی

نمودی راستی و شیر مردی

مرا دیدار تو باشد دل افروز

ازو سیر کجا یابم به یک روز

چو آید روزگار نو بهاران

ترا در ره بسی باشند یاران

من آیم با تو تا گرگان به نخچیر

که باشد در بهاران خانه دلگیر

کنون رو بر کس از تن جامهء راه

به گرمابه شو و جامهء دگر خواه

چو رامین باز گشت از پیش اوشاد

شهنشاهش بسی خلعت فرستاد

سه ماه آنجا بماند آزاده رامین

ندیدش جز هوای دل جهان بین

همه آن داد بختش کاو پسندید

نهانی ویس دلبر را همی دید

بهپیروزی هوای دل همی راند

هواش از ساه پوشیده همی ماند

همیشه ویس را دیدی نهانی

چنان کز وی نبردی شه گمانی

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:18 PM

 

چو ویس دلبر از رامین جدا شد

هوا همچون دمنده اژدها شد

چه برفش بود و چه زهر هلاهل

که در ساعت همی بفسرد ازو دل

سیه ابری بر آمد صف بپیوست

دم و دیدار بیننده فرو بست

همی زد برف إرا بر چشم و بر روی

چنان کاسیمه گشتی پیل با اوی

ببسته راه رامین بی محابا

چو بندد راه کشتی موج دریا

تنش در برف بود و دل در آتش

که با دلبر چرا شد تند و سرکش

پشیمان گشت از گفتار بی بر

ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر

خروشی ناگهان از وی رها شد

که گتی جان وی از تن جدا شد

عنان رخس را چون باد برتافت

سمنبر ویس را در راه دریافت

چو مستی بیهش از رخش اندر افتاد

بسان بیدلان در بست فریاد

همی گفت ای صنم بر من ببخشای

مرا تیمار بر تیمار مفزای

گناه من ز نادانی دو تو شد

که نا نیکو به چشم من نکو شد

من آن زشتی که دانستم بکردم

دو باره آب خود پیشت ببرد

کنونم نیست با تو چشم دیدار

زبان را نیست با تو رای گفتار

دلم از شرو تو مستست گویی

زبانم را گره بستست گویی

نه در پوزش سخن گفتن توانم

نه بی تو ره به کار خویش دانم

نماندستم کنون بی چارو بی یار

دل از صبر و تن از آرام بیزار

زبان از شرو تو خاموش گشته

روان از مهر تو بی هوش گشته

ببرد از ره دلم را دیو تندی

به مهر اندر پدید آورد کندی

کنون گردیدم از کرده پشیمان

ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان

چنان دلجوی ففرمان بر بوم من

که پیشت کنترین چاکر بوم من

اگر کین آورد مهر مرا پیش

به خنجر بر شکافم سینهء خویش

بگیرم من ترا در برف دامن

بدارم تا نه تو مانی و نه من

مرا کس نیست جز تو در جهان نیز

چو من مانده نباشم تو ممان نیز

اگر شاید که من پیشت بمیرم

چرا در مرگ دامانت نگیرم

به گاه مرگ جویم چون تو یاری

در آن گیتی به هم خیزیم باری

هر آن گاهی که چون تو یار دارم

نهیب راه محشرخوار دارم

براهم تو بهشتی هم تو حوری

که جوید در جهان زین هر دو دوری

منم با تو تو با من تا به جاوید

نبرم هرگز از مهر رو اومید

همی گفر این سخن دلخسته رامین

روان از دیده بر بر رود خونین

سخنهایی که صد باره بگفتند

دگر باره همان از سر گرفتند

جفاهای کهیرا تازه کردند

دگر باره یکایک بر شمردند

بگفتند آن جفا کز هم بدیدند

سخنهای جفا کز هم شنیدند

دراز آهنگ شد گفتار ایشان

جهان مانده شگفت از کار ایشان

دل ویسه چو کوهی بود سنگین

رخش همچون بهاری بود رنگین

نه از گفرار رامین نرم شد سنگ

نه از سرما بهارش گشت بی رنگ

چو تنگ آمد به خاور لشکر شام

بر آمد چون در فشی پیکر بام

دل رامین ز شیدایی بترسید

دل ویسه ز رسوایی بتفسید

کجا رامین شدی از هجر شیدا

کجا ویسه شدی از روز رسوا

چو بام آمد سخنها گشت کوتاه

دل گمراهشان آمد سوی راه

همان گه دست یکدیگر گرفتند

ز نیم دشمنان در گوشک رفتند

دل از درد و روان از غم بشستند

سرای و گوشک را درها ببستند

ز شادی هر دو چون گل بر شکفتند

میان قاقم و دیبا بخفتند

تو گفتی آسمانی گشت بستر

نرو آن دو سمنبر چون دو پیکر

یکی تن بود در بستر به دو جان

چو رخشنده دو گوهر در یکی کان

همه بالین پر از مه بود و پروین

همه بستر پر از گلنار و نسرین

ز روی و موی ایشان در شبستان

نگارستان بُد و خرم گلستان

نهاده چون دو دیبا روی بر روی

چو دو زنجیر مشکین موی بر موی

چه از بستر چه زان دوروی نیکو

بهم بر خز و دیبا بوده ده تو

چنین بودند یک مه دو نیازی

نیاسودند روز و شب ز بازی

همیشه راست کرده بر نشان تیر

به مه آمیخته مثل می و شیر

گهی پر باده جام زر گرفتند

گهی سرو سهی در بر گرفتند

گهی کافور و گل بر هم نهادند

گهی بر ریش هم مرهم نهادند

اگر چه بود دلهاشان پر آزار

به بوسه خواستندش عذر بسیار

نشسته شاه بر اورنگ زرین

نبود آگه ز کار ویس و رامین

نداانست او که رامین در سرایش

نشسته روز و شب با دلربایش

همی با او خورد آب از یکی جام

به تیغ ننگ ببریده سر نام

بپالوده دل از اندوه دوران

بیاگنده به عشق روی جانان

به کام خویش در دام اوفتاده

دو گیتی را به یک دلبر بداده

یکی ماهه نشاط و نیک بختی

ببردی یادشان ششمایه سختی

مبادا عشق و گر بادا چنین باد

که یابد عاشق از بخت جوان داد

چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال

گر آید مرد عاشق را چنین فال

به عشق اندر چنین بختی بباید

که تا پس کار عشق آسان بر آید

بسا روزا که من عشق آزمودم

چنین یک روز ازو خرم نبودم

زمانه زانکه بود اکنون بگشتست

مگر روز بهیش اندر گذشتست

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:17 PM

سمن بر ویس دست رام در دست

ز داغ عاشقی بیهوش و سرمست

ز بس سرما تنش چون بیدلرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

همی گفت ای مرا چون دیده در خور

شبم را ماهتابی روز را خور

ز روی دوستی شایسته یاری

ز روی نام زیبا شهریاری

نه بی روی تو خواهم زندگانی

نه بی کام تو خواهم کامرانی

بیازردم ترا نیکو نکردم

بدین غم دست و بازو را بخوردم

مکش چندین کمان خشم و آزار

میندازم تو چندین تیر تیمار

بیا تا هر دوان دل شاد داریم

به نیکو یکدگر را یاد داریم

حدیث رفته را دیگر نگوییم

به آن مهر دلها را بشوییم

مشو دلتنگ از آن خواری که دیدی

وزآن گفتار ها کز من شنیدی

ترا خواری بود از همبر تو

نه از چون من نگار و دلبر تو

به گیتی نامورتر پادشایی

ببوسد خاک پای دلربایی

نه باشد در عتاب نیکوان جنگ

نه اندر نازشان بردن بود ننگ

ببر نازم که جانم هم تو بردی

مدارا کن که غارت هم تو کردی

چه ژواهی روز رستاخیز کردن

که خون چون منی داری به گردن

چه روز آید مرا زین روز بدتر

که نه دل بینم اندر بر نه دلبر

دلم بردی و اکنون رفت خواهی

دل و دلدار را چند کاهی

اگر تو رفت خواهی پس مبر دل

که آتش باردم زین درد بر دل

ترا چون دل دهد جستن جدایی

ز روی من بریدن آشنایی

تو آنی کت همی خواندم وفادار

کنون از من شدی یکباره بیزار

دریغا آن همه پیمان که بستی

ببستی باز بیهوده شکستی

بسی دادم دل بیهوده را پند

که با این بی وفا هرگز مپیوند

دل خود کامم از پیمان برون شد

که داند گفت حال او که چون شد

کنون ایدر مرا چندین چه داری

خمارین چشم من خونین چه داری

اگر بر گشت خواهی زود بر گرد

که سرما بر کشید از جان من گرد

و گر تو بر نگردی ای سمنبر

به همراهی مرا با خویشتن بر

منم با تو به دشوار و به اسان

چو صد فرسنگ دوری از خراسان

و گر صد پرده را بر من بدری

به خنجر دستم از دامن ببری

بگیرم دامنت با تو بیایم

زمانی بی تو با موبد نپایم

کجا گر من دلی چون کوه دارم

بر اندیشیدن هجرت نیارم

بخواهی رفتن ای خورشید تابان

مرا فمره نباندن در بیابان

بخواهی بردن ای دیبای صدرنگ

زرویم رنگ وزتن زورو فرهنگ

چه بی رحمی چه بی مهری چه بی شرم

کزین لابه نشد سنگین دلت نرم

همی گفت این سخنها ویس دلبر

همی راند از دو دیده رود بربر

دل رامین نشد زان لابه خشنود

ز بس سختی تو گفتی آهنین بود

گرو بستند برف و خشم رامین

که نه آن کم شود تا روز نه این

چو ویس و دایه نومیدی گرفتند

ز رامین باز گشتند و برفتند

بشد ویس و بشد ماه جهان تاب

دلش پر آتش و دیده پر از آب

هم از سرما تنش لرزنده چون بید

هم از رامین دلش بر گشته نومید

همی گفت و ای من زین بخت وارون

که گویی هست با جان منش خون

که با من بخت من چندان ستیزد

که روزی خون من ناگه بریزد

ز من ناکس تر ای دایه که دانی

اگر زین بیش ورزم مهربانی

و گر باشم ازین پس مهر پرور

بیار انگشت و چشم من بر آور

چنان بیچاره گشت اندر تنم جان

که بی جان تن بریز خاک پنهان

تن من گر بدین حسرت بمیرد

به گیتی هیچ گورش نه پذیرد

کنون کز جان و از جانان بریدم

چه خواهم دید ازین ندتر که دیدم

به عشق اندر بلایی زین بتر نیست

سیاهی را زپس رنگی دگر نیست

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:17 PM

 

جهان افروز رامین گفت ازین پس

نپنداری که از من بر خورد کس

نورزم مهر تا خواری نبینم

ز غم روشن جهان تاری نبینم

چه باید روز شادی گرم خودرن

تن آزاد خود را بنده کردن

بسا روزا که من دیدم تن خویش

ز بس خواری به کام دشمن خویش

اگر خواری همی آید به رویم

سزد گر نیز مهر تو نجویم

بجز دوزخ نشاید هیچ جایم

اگر نیز آزموده آزمایم

منم آزاد و هرگز هیچ آزاد

چو بنده بر نگیرد جور و بیداد

نباشد هیچ فرزانه ستمگر

نباشد هیچ آزاده ستم بر

گر از روی تو تابانست خورشید

من از خورشید تو ببریدم اومید

و گر نایاب گردد در جهان سنگ

بود یک من به گوهر شصت همسنگ

بخرّم صد منی بر دل نهم من

مگر زین ننگ و رسوایی رهم من

اگر در زین وصلت هست صد گنج

نیرزد جستنش با این همه رنج

دل از تن بر کنم گر دل دگر بار

کشد مهر تو یا مهر دگر یار

اگر زین دل جدا مانم مرا به

که هر کس را مهی خواهد مرا نه

مگر بخت مرا نیکی درین بود

که امشب مهر تو پیوسته کین بود

بسا کارا که آغازش بود سخت

سرانجامش به نیکی آورد بخت

کند گه هاه ایزد کارها راست

چنان کزوی نداند هیچ کس خواست

کنون کار مرا امشب چنان کرد

که از خوبی به کام دوستان کرد

برستم زان همه گفتار و پوزش

وزان غم خوردن و تیمار و سوزش

تو گویی بنده بودم شاه گشتم

زمین بودم سپهر و ماه گشتم

چنان بی رنج و بی غم گشت جانم

که گویی من کنون نی زین جهانم

من از مستی جنان هشیار گشته

ز خواب ابلهی بیدار گشته

نه بینا بختم اکنون گشت بینا

چو نادان جانم اکنون گشت دانا

چو پای ازبند خواری رسته کردم

نیابد هیچ گور امروز گردم

نگر تا تو نپنداری که دیگر

مرا بینی چو دیدی خوار و غمخور

هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک

نیاید هرگز او را از جهان باک

به بی رنجی گذارد زندگانی

نه جوید سود از نیم زیانی

تو نیز ار بخردی و هوشیاری

چو من باشی و غم در دل نداری

خردورزی و خرسندی نمایی

که خرسندیست بهتر پادشایی

اگر صد سال تخم مهرکاری

ازو در دست جز بادی نداری

کسی از عشق ورزیدن نیاسود

به غیر از راه دشواری نپیمود

نبرد این ره به سر اندر جهان کس

اگر تو عاگلی پند منت بس

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:17 PM

سمن بر ویس جوشان و خروشان

دو چشمه خونش از دو چشم گریان

دریده ماه پیکر جامه بر بر

فگنده لاله گون واشامه از سر

همی گفت ای مرا چون جان گرامی

دلم را کام و کامم را تمامی

توی بخت مراهمتهای رادی

توی جان مرا همتای شادی

مدر بر بخت من یکباره پرده

مکن جان مرا در مهر برده

درخت خرمی را شاخ مشکن

مه اومید را در چاه مفگن

اگر من با تو لختی ناز کردم

و یا بر تو زمانی رشک بردم

مخوان از رشک من چندین فسانه

مکن با من جدایی را بهانه

چو شش ماه از جدایی درد خوردم

چه باشد گر زمانی باز کردم

نباشد هیچ هجری بی نهیبی

چنان چون هیچ گشقی بی عتیبی

کرا از عشق باشد در دل آتش

عناب دوست باشد در دلش خوش

عتاب دوستان در وصل و هجران

بماند تا بماند مهر ایشان

فسونتر باد هر روسی نهیبم

که هم تیمار من گشت این عتیبم

اگر سنگی ز گردون اندر آید

همانا عاشقان را بر سر آید

پشیمانم چرا کردم عتیبی

کزو بفزود جانم را نهیبی

گمان بردم که کردم بر تو نازی

شد آن ناز مرا بر تو نیازی

اگر تیزی نمودم از در ناز

نگر تا من ترا چون جویمی باز

مزور جلدیی با تو بر اندم

و زان جلدی چنین خیره بماندم

اگر بودم به ناز اندر گنهگار

شدم با تو به برف اندر گرفتار

چو بودم روز شادی با تو انباز

شدم در روز سختی با تو دمساز

چو از گجرت بسی تیمار خوردم

به بازی باز از تو بر نگردم

کنون دست از عنانت بر نگیرم

همی نالم به زاری تا بمیرم

و گر بپذیتی از من پوزش من

نیفزایی به تندی سوزش من

شوم تا مرگ پیش تو پرستار

برم فرمانت چون فرمان دادار

و گر چونین نورزم مهربانی

بریدن هر گهی از من توانی

همه وقتی توان جستن جدایی

و لیکن جسن نتوان آشنایی

درخت آسان بود از بن بریدن

بریده باز نتوان روینیدن

تو خود دانی که با تو بد نکردم

کنون بی حجه از تو بر نگردم

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:16 PM

 

جطابی داد رامین دلازار

چنان چون حال ایشان را سزاوار

نگارا هر چه تو کردی بدیدم

همیدون هر چه تو گفتی شنیدم

مبادا آنکه در خواری نداند

ز نادانی در آن خواری بماند

نه آنم من که خواری را ندانم

تن آسوده درین خواری بمانم

مرا این راه بد جز دیو ننمود

پشیمانم بر آن کم دیو فرمود

بپیمودم به گفت دیو راهی

کشیدم رنج و رنج و خواری چند گاهی

گمان بردم کزین ره جنگ یابم

ندانستم که بی بر رنج یابم

به کوهستان نشسته خرم و شاه

تن از رنج و دل از اندیشه آزاد

ز چندان خرمی دل بر گرفتم

چنین راهی گران در بر گرفتم

سزاوارم بدین خواری که دیدم

چرا دل زان همه شادی بریدم

دل نادان به هوش خویش نازد

بدی سازی کرا نیکی نسازد

کسی را کازمایی گوهری ده

و گر گوهر نخواهد اخگری ده

مرا دست زمانه گوهری داد

چو بفگندم به جایش اخگری داد

دو ماهه راه پیمودم به سختی

به فرجامش چه دیدم شور بختی

مرا فرجام جز چونین نبایست

و گر چونین نبودی خود نشایست

چو کردم با زمانه ناسپاسی

زمانه کرد با من نشناسی

چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز

زمانه گفت نشناسم ترا نیز

نکو کردی که از پیشم براندی

بجز طرار و نادانم نخواندی

دل من گر چنین نادان نبودی

به مهر ناکسی پیچان نبودی

کنون بر گرد و اندر من میاویز

چنان چون گفتی از مهرم بپرهیز

که من باری شدم تاروز محشر

نپیوندیم هر گز یک به دیگر

نه من گفتم که تو نه ماهرویی

نه سیمین ساعدی نه مشک مویی

تو خوابان را خداوندی و سلار

نکویان را توی گنجور بیدار

صلف باشد به چشمت جاودی را

طرب باشد به رویت نیکوی را

تو داری حلقهای مشک بر عاج

تو داری از بنفشه ماه را تاج

تو از دیدار چون خرم بهاری

تو از رخسار چون چینی نگاری

و لیکن گر تو ماه و آفتابی

نخواهم کز بنه بر من بتابی

نگارا تو پزشک بیدلانی

به درد بیدلان درمان تو دانی

ازین پس گرچه باشد صعب دردم

بمیرم نیز گرد تو نگردم

تو داری در لب آب زندگانی

که باز آری به تن جان و جوانی

اگر چه تشنگی آید به رویم

بمیرم تشنه آب از تو بجویم

و گر عشق من آتش بود سوزان

نبینی زین سپس او را فرموزان

چنین آتش که باشد سربسر دود

همان بهتر که حاکستر شود زود

بسی آهو بگفتی بر تن من

دو صد چندان که گوید دشمن من

کنون آن گفتها کردی فراموش

نه در دل جای آن دادی نه در گوش

نبینی آنکه خود کردی ز خواری

ز من مهر و وفا می چشم داری

بدان زن مانی ای ماه سمنبر

که باشد در کنارش کور دختر

به دیده کوری دختر نبیند

همی داماد بی آهو گزیند

تو نیز آهوی خود را می نبینی

همیشه یار بی آهو گزینی

سخن خواهی که یکسر خود تو گویی

به نام هر کسی آهو تو جویی

چه آهو دیدی از من تا تو بودی

که چندین خشم و آزارم نمودی

ترا دل سیر گشت از مهربانی

چرا چندین مرا بد مهر خوانی

ز بد مهری نشان تو بیش داری

که بی رحمی و زفتی کیش داری

اگر هر گز تو روی من ندیدی

نه در گیتی نشان من شنیدی

نبایستی چنین بی رحم بودن

به گفتار این همه خواری نمودن

اگر یارت نبودم دیر گاهی

بدم مرد غریب و دور راگی

شب تاریک و من بی جای و بی یار

به دست باد و برف اندر گرفتار

گنه را پوزش بسیار کردم

هزاران لابه و زنهار کردم

نه از خوشی یکی گفتار بودت

نه از خوبی یکی کردار بودت

نه بر درگاه خویشم بار دادی

نه از سختی مرا زنهار دادی

مرا در برف و در باران بماندی

به خواری وانگه از پیشم براندی

ز بی رحمی نبودی دستگیرم

بدان تا من به برف اندر بمیرم

نبخشودی ز رشک سخت بر من

همی مر گم سگالیدی چو دشمن

اگر روزی ترا رشکی نمودم

به روز مرگ ارزانی نبودم

چه بی شرمی و چه زنهار خواری

که مرگ دوستان را خوار داری

گر از مر گم دلت خشنود بودی

ز مرگ من ترا چه سود بودی

ترا سودی نیامد زانکه کردی

بدیدی آن گمان بد که بردی

مرا سودی بزرگ آمد پدیدار

که پیدا گشت غدار از وفادار

بلارا خودهمین یک حال نیکوست

که بشناسی بدو در دشمن و دوست

کنون کز حال تو آگاه گشتم

دل سنگینت را بدخواه گشتم

وفای تو چو سیمرگست نایاب

که دل بی رحم داری چشم بی آب

مبادا کس که او مهر تو ورزد

کجا مهر تو یک ذره نیرزد

سپاس کردگار دادگر باد

که جانم را ز بند مهر بگشاد

شوم دیگر نورزم مهر با کس

گل گلبوی زین گیتی مرا بس

شوم تا مرگ باشم پیش او شاه

که او تا مرگ باشد پیش من ماه

هر آن گاهی که چون او ماه باشد

سزد اورا که چون من شاه باشد

اگر گیتی بپیمایی دو صد راه

نه چون او ماه یابی نه چو من شاه

چو ما را داد بخت نیک پیوند

به مهر یکدگر باشیم خرسند

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:16 PM

 

بشد دایه سبک چون مرغ پران

نه از بادشد زیان و نه ز باران

دلی کز مهر باشد ناشکیبا

نه از سرما بترسد نه ز گرما

به ره برف را گلبرگ پنداشت

به رامین در رسید او را فروداشت

سمن بر ویس چون سروی گرازان

تن چون برفش اندر برف تازان

فروغ آفتاب آمد ز رویش

نسیم نوبهار آمد ز بویش

به تازه شب جهان شد روز روشن

میان برف کرد از روی گلشن

خجل شد برف از آن اندام سیمین

همیدون باد از آ زلفین مشکین

نه چون اندام او بد برف زیبا

نه چون زلفین او بد باد بویا

ز چشمش بر زمین گوهر فشان بود

ز مویش بر هوا عنبر فشان بود

تو گفتی حور بی فرمان رصوان

ز ناگه از بهشت آمد به گیهان

بدان تا جان رامین را رهاند

ز بخت او را به کام دل رساند

چو آمد پیش او شد گش و نازان

بدو گفت ای چراغ سرفرازان

سرشت هر گلی همچون گل تست

نهاد هر دلی همچون دل تست

همه کس را بپیچد دل ز آزار

همه کس را جفا سخت آید از یار

همه کس کام و عیش خویش خواهد

اگر چه بیش دارد بیس حواهد

چنان کاکنون جفای من ترا بود

ز پیش این جفای تو مرا بود

دلت را گر جفای من حزین کرد

جفای تو دلم را همچنین کرد

نگر تا خویشتن را چه پسندی

به هر کس آن پسند ار هوشمندی

جهان گه دوست باشد گاه دشمن

گهی بر تو بتابد گاه بر من

اگر دشمن به کامت باشد امروز

به کام دشمنان باشی تو یک روز

کسی کام چون تو باشد زشت کردار

به گفتاری چرا گردد دلازار

نگر تا تو بجای من چه کردی

به زشتی نام خوبم چند بردی

بجز کردار نا خوبت چه دیدم

نگر تا چند ناخوبی شنیدم

ز ناخوبی نهادی بار بر بار

ز بی مهری فزودی کار بر کار

نه بس بود آنکه از پیمان بگشتی

برفتی با دگر کس مهر کشتی

و گر چاره نبود از مهر کشتن

چه بایست آن چنان نامه نبشتن

ز ویس و دایه بیزاری نمودن

به رسوایی و زشتی بر فزودن

چه بفزودت بدان زشتی که کردی

مرا چندین به زشتی بر شمردی

اگر شرمت نبود از نیک یارت

همان شرمت نبود از کردگارت

نه با من خورده ای صد بار سوگند

که هرگز نشکنی در مهر پیوند

اگر شاید ترا سوگند خوردن

پس آن سوگند را به دروغ کردن

چرا از من نشاید باز گفتن

ترا بد گوهر و بد ساز گفتن

جإا کردی چنین وارونه کردار

که ننگست ار بگویندش به گفتار

تو نشنیدی که شد کردار مردم

نکوهیده پی گفتار مردم

بدان زشتست آهو کش بگویند

ازیرا بخردان آهو نجویند

چو نتوانی ملمنتها کشیدن

نباید جز سلامت بر گزیدن

نگر کن در همه روزی به فرداش

مکن بد تا نرنجی از مکافاش

اگر جنگ آوری کیفر بری تو

و گر کاسه زنی کوزه خورد تو

تباهی گر بکاری بدروی تو

فزونی گر بگوئ بشنوی تو

اگر کشتی کنون بارش درودی

و گر گفتی کنون پاسخ شنودی

چنین نازک مباش ای شیر مردان

چنین از ما عنان را بر مگردان

مشو دلتنگ بر من کت سزا نیست

به هر حالی گناه تو مرا نیست

همان دردی که تو ما را نمودی

روا باشد که تو نیز آزمودی

گنه تو کرده ای تو خشم گیری

نگویی تا که دادت این دلیری

تو داور باش و پیدا کن گناهم

که پوزش می ندانم بر چه خواهم

نگویی بر تن پاکم چه آهوست

و یا از روی و مویم چه نه نیکوست

هنوزم قدّ چون سروست گل بار

هنوزم روی چون ماهست گلنار

هنوزم هست سنبل عنبر آگین

هنوزم هست شکر گوهر آگین

هنوزم بر رخان لاله ست و نسرین

هنوزم در دهان زهره ست و پروین

فروغ آفتاب آید ز رویم

نسیم نوبهار آید ز بویم

چه آهو دانی اندر من نگویی

بجز یکتادلی و راستگویی

به گاه دوستداری دوستدارم

به گاه سازگاری سازگارم

نه با خوبی ز یک مادر بزادم

نه با آزادگی از یک نژادم

نه شهرو را منم شایسته فرزند

نه خوبان را منم زیبا خداوند

مرا زیبد به گیتی نام خوبی

که دارد تاب زلفم دام خوبی

مرا در زیر هر مویی بر اندام

هزاران دل فتادستند در دام

گل رویم بود همواره بر بر

سر زلفم همه ساله معنبر

اگر روی مرا بیند بهاران

فرو ریزد ز شرم از شاخساران

نبینی چون رخانم هیچ گلنار

همیشه تازه و خوشبوی بر بار

نبینی چون لبانم هیج شکر

به دلها بر ز جان و مال خوشتر

گر از مهر و وفایم سیر گشتی

بساط دوستی را در نوشتی

جوانمردی کن و پنهان همی دار

مکن یکباره یار خویش را خوار

به خسم اندر بکن لختی مدارا

مکن بد مهری خویش آشکارا

نه هر کس کاو خورد باگوشت نان را

به گردن باز بندد استخوان را

خردمند آن کسی را مرد خواند

که راز دل نهفتن به تواند

نداند راز او پیراهن اوی

نه موی آگاه باشد بر تن اوی

تو نیز این دشمنی در دل همی دار

مرا منمای چندین خشم و آزان

مبند از کینه راه شادمانی

مکش یکباره شمع مهربانی

مبُر از مهر چو من دلفروزی

مگر مهرم به کار آیدت روزی

جهان هرگز به حالی بر نپاید

پس هر روز روز دیگر آید

اگر کین آمدت زان مهر بسیار

مگر مهر آید از کینه دگر بار

چنان کاندر پس گرماست سرما

دگر ره از پس سرماست گرما

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:16 PM

شگفتا پر فریبا روزگارا

که چون دارد زبون خویش مارا

بما بازی نماید این نبهره

چنان چون مرد بازی کن به مهره

گهی دلشاد دارد گاه غمگین

گهی با مهر دارد گاه با کین

مگر ما را جزین بهره نبایست

و گر چونین نبودی خود نشایست

تن ما گر نبودی بستهء آز

نگفتی از گشی با هیچ کس راز

نه کس را در جهان گردن نهادی

نه باری زین جهان بر تن نهادی

ز بند مردمی جُستی رهایی

نجستی از بزرگی جز جدایی

چو بودی در گهرمان بی نیازی

به که کردی جهان افسوس و بازی

چنان کاندر میان ویس و رامین

بگسترد از پس مهر آن همه کین

چو رامین باز گشت از ویس نومید

ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید

پشیمان گشت ویس از کردهء خویش

دل نالانش گشت آزردهء خویش

ز گریه کرد چشم خویش پر آب

به رخ براشک او چون در خوشاب

همی بارید چون ابر بهاری

به آب اندر روان همچون سماری

گل رویش به گونه گشت چون گل

ز درد دل همی زد سنگ بر دل

نه بر دل که می زد سنگ بر سنگ

ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ

همی گفت آه ازین وارونه بختم

تو گویی شاخ محنت را درختم

چرا تیمار جان خود خریدم

به دست خود گلوی خود بریدم

چه بد بود این که کردم باتن خویش

چرا گشتم بدین سان دشمن خویش

کنون آتش ز جانم که نشاند

کنون خود کرده را درمان که داند

به دایه گفت دایه خیز و منشین

نمونه کار خسته جان من بین

نگر تا هیچ کس را این فتادست

به بخت من ز مادر دخت زادست

مرا آمد به در بخت وفاگر

به زورش باز گردانیدم از در

مرا بر دست جام نوش و من مست

به مستی جام را بفگندم ازدست

سیه باد جفا انگیخت گردم

کنود ابر بلا بارید دردم

سه چندان کز هوا بارد همی نم

درین شب بر دلم بارد همی غم

منم از خرمی درویش گشته

چراغ خود به دست خویش کشته

الا ای دایه همچون باد بشتاب

نگارین دلبرم را زود دریاب

عنان باره اش گیر و فرود آر

بگو ای رفته از پیشم به آزار

نباشد هیچ کامی بی نهیبی

نباشد هیچ عشئی بی عتیبی

به جان اندر امیدو آز باشد

به عشق اندر عتاب و ناز باشد

جفای تو حقیقت بد به کردار

جفای من مجازی بد به گفتار

نبینی هیچ مهر و مهر جویی

که خود در وی نباشد گفت و گویی

بدان دلبر چرا باشد نیازی

که خود با او نشاید کرد نازی

تو آزرده شدی از من به گفتار

من آزرده شدم از تو به کردار

اگر بود از تو آن کردار نیکو

چرا بود از من این گفتار آهو

چو از تو آن چنان کردار شایست

مرا خود بیش و کم گفتن نبایست

بدان ای دایه اورا تا من آیم

که پوزش آنچه باید من نمایم

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 12

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288931
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث