به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سمن بر ویس گفت ای بی خرد رام

نداری از خردمندی به جز نام

جفا بر دل زند خشت گرانس

بماند جاودان بر دل نشانش

جفای تو مرا بر دل بماندست

چنان کز دل وفای تو بر اندست

نباشد با کسی هم کفرو هم دین

نگنجه در دلی هم مهر و هم کین

چو یاد آرد ز صد هونه جفایت

نماند در دلی بوی وفایت

تو خود دانی که من با تو چه کردم

به امید وفا چه رنج بردم

پس آنگه تو بجای من چه کردی

بکشتی و انچه کشتی خود بخوردی

برفتی بر سرم یاری گزیدی

نکو کردی تو خود اورا سزیدی

جزین از تو چه آید که کردی

که همچون کرگسان مردار خوردی

زهی داده ستور و بستده خر

ترا همچون منی کی بود در خور

ترا چون جای شور و ریگ شایستن

سرا و باغ فرمودن چه بایست

گمان بردم که تو شیر شکاری

نگیری جز گوزن مرغزاری

ندانستم که تو روباه پیری

به صد حیله یکی خر گوش گیری

چرا چون شسته بودی خویشتن پاک

فشاندی بر تنت خاکستر و خاک

چرا بگذاشتی جام می و شیر

نهادی پیش خود جام سک و سیر

چرا بر خاستی از فرش نیسان

نشستی بر پلاس و شال خلقان

نه بس بود آنکه از شهرم برفتی

به شهر دشمنان مأوا گرفتی

نه بس بود آنگه دیگر یار کردی

مرا زی دوست و دشمن خوار کردی

نه بس بود آنکه چون نامه نبشتی

سخن با خون من در هم سرشتی

ابا چندین جفا و خشم و آزار

نهادی بار زشتی بر سر بار

چو دایه پیش تو آمد براندی

سگ و جادو و پر دستانش خواندی

تو طراری و پر دستان به دایه

توی جادو توی بسیار مایه

تو او را غرچه و نادان گرفتی

فریب جادوان با او بگفتی

هم او را هم مرا دستان نهادی

هزاران داغمان بر جان نهادی

توی صحاک دیده جادوی نر

که هم نیزنگ سازی هم فسونگر

تو کردی بی وفایی ما نکردیم

تو خوردی زینهار و ما نخوردیم

ببودی چند گه خرم به گوراب

کنون باز آمدی با چشم پر آب

همی گویی سخنهای نگارین

درونش آهنین بیرونش زرین

منم آن نو شکفته باغ صد رنگ

که تو بر من بگفتی آن همه ننگ

منم آن گلشن شهوار نیکو

که در چشم تو بودم یکسر آهو

منم آن چشمه کز من آب خوردی

چو خوردی چشمه را پر خاک کردی

کنون از تشنگی بردی بسی تاب

شتابان آمدی کز من خوری آب

نبایستی ز چشمه آب خوردن

چو خوردی چشمه را پر خاک کردن

و یا اکنون که کردی چشمه را خوار

نیاری آب او خوردن دگر بار

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:13 PM

 

دل رمامین ز گفتارش بپیچید

هم اندر دل جوابش را بسیچید

جوابش داد رامین گفت ماها

ز غم خواهد مرا کردن تباها

ندانم گرت من طرار چون مهر

که صبر از دل ربانا گونه از چهر

چنان آسان رباید دل ز هشیار

که از مستان رباید کیسه طرار

تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر

نوای نو توان زد بر کهن زیر

مرا مهر تو در تن جان پاکست

ز پیری جان مردم را چه باکست

مکن بر من فسوس مهر بسیار

که بیماری نخواهد مإرد بیمار

مزن طعنه مرا گر تو درستی

که نه من خواستم از بخت سستی

نیاب من به روی خود بدیدی

در فس بی نیازی بر کشیدی

چرا راز دلم با تو نمودم

چرا تیمار جان خود فزودم

دلیرم من به راز دل نودن

دلیری تو به جان و دل ربودن

مبادا کس که بنماید دلخویش

که پس چون روز من روز آیدش پیش

نگارا گر تو گشتی بر بتان مه

تو خود دانی که مهتر دادگر به

کنون کز مهتری گشتی توانگر

به حال مردم درویش بنگر

اگر من گشتی از مهرت گنهگار

نیم چندین ملامت را سزاوار

همی تا آز باشد بر جهان چیر

نگردد جان مردم از گنه سیر

گنه کرد آدم اندر پاک مینو

هر آیینه منم از گوهر او

سیه سررا گنه بر سر نبشتست

گنهگاریش در گوهر سرشتست

نه دانش روی بر تابد قصا را

نه مردی دست بر پیچد بلا را

چه آن کار بی خرد باشد چه بخرد

نخواهد خویستن را هیچ کس بد

گناه دی بشد با دی ز دستم

تو فردا بین که مهرت چون پرستم

به مهر اندر کنم تدبیر فردا

که دی را در نیابد هیچ دانا

اگر بشکستم اندر مهر پیمان

بجز پوزش نمودن نیست درمان

در آن شهری چرا آرام گیرند

که عذری در گناهی نه پذیرند

اگر پوزش نکو باشد کهتی

نکوتر باشد آمروزش ز مهتر

بیامروز این گناهی را که کردم

که دیگر گرد او هرگز نگردم

اگر زلت نبودی کهتران را

نبودی عفو کردن مهتران را

ز تو دیدم فراوان خوب کاری

مگر بخشایش و آمروزگاری

گنه کردم ز بهر آزمایش

که چون داری در آمروزش نمایش

گناهم را بیامروز و چنین دان

که نیکی گم نگردد در دو گیهان

جزای من بس است این شرمساری

بلای من بس اوت این بردباری

من اندر برف و باران ایستاده

تو چشم مردمی بر هم نهاده

ز بی رحمت دل و بی آب دیده

زبانی همچو شمشیری کشیده

مهی گویی ترا هر گز ندیدم

و گر دیدم امید از تو بریدم

نگارینا مجو از من جدایی

همه چیزی همی جو جز رهایی

به جان این زهر نتوانم چشیدی

به دل این باز نتوانم کشیدن

اگر باشد دلم از سنگ خادا

نداند کرد با هجرت مدارا

ز هجرانت بترسد وز بلا نه

ترا خواهد ز یزدان و مرا نه

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:13 PM

چو ویس اندر شبستان رفت و بنشست

زمانی بود و باز از جای برجست

بگفت این و دگر ره شد به روزن

ز روزن تیغ زد خورشید روشن

دگر ره گفت با رخش ره انجام

نهی رخشا همی بر چشم من گام

مرا هستی چو فرزند دل افروز

به تو نپسندم این سختی بدین روز

چرا همراه بد جستی و بدخواه

تو نشنیدی که همراهست و پس راه

اگر با تو نه این بد رای بودی

ترا بر چشم من بر جای بودی

کنون بر باد شد اومید و رنجت

نه بارت هست زی ما نه سپنجت

برو بار و سپنج از دیگران خواه

دل گمگشته را از دلبران خواه

برو راما تو نیز از مرو بر گرد

پزشکی جوی و با او یاد کن درد

بساروزا که از تو بار جستم

چو زنهاری ز تو زنهار جستم

نه بر درگاه خویشم بار دادی

نه با زنهاریان زنهار دادی

بسا شبها که تو خوش خفته بودی

نه چون من بی دل و آشفته بودی

تو خفته در میان خز و سنجاب

من افتاده به راه اندر گل و آب

کنون آن بد که کردی بازدیدی

بلا را هم بلا انباز دیدی

اگر تو نازکی ای شاخ سوسن

هر آیینه نیی نازکتر از من

و گر بودم ترا یک روز در خور

نگفتم جاودان تیمار من خور

ببر اومید دل چون من بریدم

ز نومیدی به آسانی رسیدم

اگر اومید رنجوری نماید

ز نومیدی بسی آسانی آید

من آن بودم که از اومیدواری

همی بردم به دریا بر سماری

کنون از شورش دریا برستم

دل از اومید بیهوره بشستم

ز خرسندی گزیدم پارسایی

که خرسندیست بهتر پادشایی

کنون کت نیست روزی از کهن یار

برو یاری که نو کردی نگه دار

کهی دینار و یاقوتست نامی

و گر نه یار نو باشد گرامی

چو مهرم را بریذی از جفا سر

بریده سر نروید بار دیگر

اگر بر روید از گورم گیازار

گیازارم بود از تو دلازار

و گر چه نیک دان بودم به تدبیر

ندانستم که گردد مهر دل پیر

مجو از من دگر ره مهربانی

که ناید باز پیران را جوانی

همانم من که تو نامه نوشتی

به نامه نام من بردی به زشتی

مرا از مهرت آمد زشت نامی

که جز با تو نکردم خویس کامی

نکردم در جهان جز تو یکی یار

تو نیز از بخت من بودی بدین زار

توی چون مادری کش طالعی شود

یکی فرزند بودش وان یکی کور

به دیده کوری دختر نبیند

همی داماد بی آهو گزیند

دلم گر چون کمان در مهر دوتاست

چو تیرست در جفا گفتار من راست

دل تو چو نشانه شد بر آزار

نشانه ت را ز پیش تیر بردار

برو تا نشنوی گفتار دلگیر

ز تلخی چون کبست از ژخم چون تیر

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:11 PM

 

جوابش داد ویس ماه پیکر

جوابی همچو زهر آلوده خنجر

برو راما امید از مرو بردار

مرا و مرو را نابوده پندار

مکن خواهش چو دیگربار کردی

ببر این دود چون آتش ببری

مرا بفریفتی یک ره به گفتار

کنون بفریفت نتوانی دگر بار

چو بشکستی وفا و عهد و سوگند

چه باید این فسون و رشته و بند

برو نیرنگ هم با گل همی ساز

وفا و مهر هم با او همی باز

اگر چه هوشیاری و سخن دان

نیم من نیز ناهشیار و نادان

تو زین افسونها بسیار دانی

به پیش هر کسی بسیار خوانی

ترا دیدم بسی و آزمودم

فسونت نیز بسیاری شنودم

دلم بگرفت ازین افسون شنیدن

فسون جادوان بسیار دیدن

مرا بس زین فسوس وزین فسونت

وزین بازارهای گونه گونت

نخواهم جستن از موبد رهایی

نه با او کرد خواهم بی وفایی

درین گیتی به من شایسته خود اوست

که با آهوی من دارد مرا دوست

نه روز دوستی را خوار گیرد

نه روزی بر سر من یار گیرد

مرا یکدل همیشه دوستدارست

نه چون تو ده دل زنهار خوارست

کنون دارد بلورین جام در دست

به کام دل همیشه شاد و سرمست

نشست خوش ز بهر شاه باید

ترا هر جا که باشد جای شاید

همی ترسم که آید در شبستان

گلش را رفته بیند از گلستان

مرا جوید نیابد خفته بر جای

به کار من دگر ره بد کند رای

شود آگه ازین کار نمونه

وزین بفسرده مهر باژ گونه

نخواهم کاو بیازارد دگر بار

که پس با او به جان باشد مرا کار

بس است آن بیم و آن سختی که دیدم

وزو صد ره امید از جان بریدم

چه دیدم زان همه سختی کشیدن

چه دیدم زان همه تلخی چشیدن

چه دارم زان همه زنهار خواری

بگر بد نامی و نومیدواری

هم آزرده شد از من شهریارم

هم آزرده شد از من کردگارم

جوانی بر سر مهرت نهادم

دو گیتی را به نام بد بدادم

ز حسرت می بسایم دست بردست

که چیزی نیستم جز باد در دست

سخن چندان که گویم سر نیاید

ترا زین شاخ برگ و بر نیاید

ازین در کامدی نومید بر گرد

به بیهوده مکوب این آهن سرد

شب از نیمه گذشت و ابر پیوست

دمه بفزود و دود برف بنشست

کنون بر خویشتن کن مهربانی

برو تا بر تنت ناید زیانی

شبت فرخنده باد و روز فرخ

همیشه یار تو گل نام گل رخ

بمانادش به گیتی با تو پیوند

چنان کت زو بود پنجاه فرزند

چو ویس او را زمانی سرزنش کرد

به نادیدنش دل را خوش منش کرد

ز روزن باز گشت و روی بنهفت

نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت

نه دایه ماند بر روزن نه بانو

گسسته شد ز درد رام دارو

به کوی اندر بماند آزاده رامین

به کام دشمنان بی کام و غمگین

همه چیزی گرفته جای و آرام

ابی آرام مانده خسته دل رام

همی نالید پیش کرد گارش

گه از بخت سیاه و گه ز یارش

همی گفت ای خدای پاک و دانا

توی بر هر چه خود خواهی توانا

هنی بینی مرا بیچاره مانده

ز خویش و آشنا آواره مانده

به که بر میش و بز را جایگاهست

به هامون گور و آهو را پناهست

مرا ایدر نه آرامست و نه جای

برین خسته دلم هم تو ببخشای

که من نومید ازیدر بر نگردم

و گر نومید بر گردم نه مردم

اگر باید همی مردن به ناچار

همان بهتر که میرم بر در یار

بداند هر که در آفاق باری

که یاری داد جان از بهر یاری

گر این برف و دمه شمشیر بودی

جهنده باد ببر و شیر بودی

ازیدر باز پس ننهاد می گام

مگر آنگه که جانم یافتی کام

دلا تو آن دلی کز پیل و از شیر

نترسیدی هم از ژوپین و شمشیر

چرا ترسی کنون از باد باران

که خود هر دو ترا هستند یاران

نه باد ارم همه سال از دم سرد

نه ابر آرم ز دود جان پر درد

اگر باز آمدی آن ماه رخشان

مرا چه برف بودی چه گل افشان

و گر گشتی لبم بر لبش پیروز

مرا کردی کنار خویش جان بوز

نبودی هیچ غم از ابر و بادم

شدی اندوه این طوفان ز یادم

همی گفت این سخت رامین بیدل

بمانده تا به زانو رخش در گل

همه شب چشم رامین اشک ریزان

هوا بر رخش او کافور بیزان

همه شب رخش در باران شده تر

به برف اندر سوار از رخش بدتر

همه شب ابر گریان بر سر رام

همه شب باد پیچان در بر رام

قبا و موزه و رانینش بر تن

ز سر تا پای بفسرده چو آهن

همه شب ویس گریان در شبستان

به ناخن پاک بشخوده گلستان

همه گفت این چه برف و این چه سرماست

کزیشان رستخیز ویس برخاست

الا ای ابر گریان بر سر رام

ترا خود شرم ناید زان گل اندام

به رنگ زعفران کردی رخانش

بسان نیل کردی ناخنانش

ز بخشودن همی بر وی بنالی

و لیکن تو بدین ناله و بالی

مبار ای ابر و یک ساعت بیاسای

مرا تیمار بر تیمار مفزای

الا ای باد تاکیتند باشی

چه باشد گر زمانی کند باشی

نه آن بادی که از وی بوی بردی

جهان از بوی او خوش بوی کردی

چرا اکنون نبخشانی بر آن تن

کزو خوشی برد نسرین و سوسن

الا ای ژرف دریای دمنده

تو باشی پیش رامین همچو بنده

ترا هر چند گوهرهاست رخشان

نیی چون دست رامین گوهر افشان

حسد بردی بر آن شاه سواران

فرستادی به دست میغ باران

سلاح تو همین باران و آبست

سلاح او همه پولاد نابست

گر او امشب رها گردد ازیدر

بینبارد ترا از گرد لشکر

چه بی شرمم چه بانیرنگ و دستان

که آسوده نشستم در شبستان

تنی پرورده اندر خز و دیبا

بماند در میان برف و سرما

رخ آزاده رامین هست گلزار

بود سرما به برگ گل زیان کار

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:10 PM

چو رامین دید بانو را دلازار

ز لب بارنده زهر آلود گفتار

هزاران گونه لابه کرد و پوزش

ز جان پر نهیب از درد و سوزش

بدو گفت ای بهار مهربانان

به چهره آفتاب دل ستانان

بهشت دلبران اورنگ شاهان

طراز نیکوان سلار ماهان

ستارهء بامداد و ماه روشن

چراغ کشور و خورشید برزن

گل صد گنبد و آزاده سوسن

خداوند من و کام دل من

چرا چندین به خون من شتابی

چرا رویت همی از من بتابی

منم رامین ترا باجان برابر

توی ویسه مرا از جان فزونتر

منم رامین ترا شایسته کهتر

توئی ویسه مرا بایسته مهتر

منم رامین که شاه بی دلانم

ز مهر تو به گیتی داستانم

توی ویسه که ماه نیکوانی

به چشم و زلف شاه جادوانی

همانم من که تو دیدی همانم

همان شایسته یار مهربانم

همانم من که بودم تو نه آنی

چرا بر من نمایی دل گرانی

مگر کردی به گفت دشمنان گوش

که زی تلخ شد آن مهر چون نوش

مگر سوگندها به دروغ کردی

مگر زنهار با جانم بخوردی

مگر یکدل شدی با دشمن من

مگر آتش زدی در خرمن من

دریغ آن مهر و آن امیدواری

که جانم را بد اندر مهر کاری

بکشتم عشق در باغ جوانی

به جان خویش کردم باغبانی

همی ورزید باغم با دل شاد

چنان کز دیدگان آبش همی داد

نه یک شب خفت و نه یک روز آسود

به رنج باغبانی در بفرسود

چو آمد نوبهار ودل روشن

بر آمد لاله و خیزی و سوسن

ز گل بود اندرو صد جای توده

دمان بویش چو بوی مشک سوده

چنار و بید او شد سایه گستر

چنان چون مورد و سروش شاخ پرور

شکفته شد دگر گونه درختان

ز خوبی همچو کام نیکبختان

به بانگ آمد درو قمری و بلبل

دگر مرغان بر آوردند غلغل

وگا پیر امنش آهییخت دیوار

نه دیواری که کوهی نام بردار

به پای کوه نوشین رودباری

به گرد رود زرین مرغزاری

ز رامش بود کبگ کوهساری

چنان کز رنگ شیر مرغزاری

کنون آمد زمستان جدایی

بدو در ابر و باد بی وفایی

ز بدبختی در آمد سال و ماهی

که ویران شد درو هر جایگاهی

ز بی آبی در آمد روزگاری

که در وی خشک شد هر رودباری

نه آن دیوار ماندست و نه آن باغ

نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ

بد اندیشان در ختانش بکندند

در و دیوار او بر هم فگندند

رمیدند آن همه مرغانش اکنون

چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون

دریغا آن همه سرو و گل و بید

دریغا روزگار رنج و اومید

نه از زر بود مهر ما ز گل بود

که چون بشکست بی بر گشت و بی سود

دل از دل دور گشت و یار از یار

غم اندر غم فزود و کار در کار

به کام دل رسید از ما بد آموز

که چون ماباد بد فرجام و بدروز

کنون بدگوی ما از رنج ما روت

بیاسوده به کام خویش بنشست

نه پیغامبر بود اکنون نه همراز

نه بدگوی و بدخواه و نه غماز

نه داید رنج بیند نه تو تیمار

نه من درد دل و نه موبد آزار

بجز من در میان کس را گنه نیست

که بخت کس چوبخت من سیه نیست

به ناله زین سیه بخت نگونم

که با او من همه جایی زبونم

مرا گوهر چنان شد پوزش آرای

که آزاده زبون باشد به هر جای

اگر نه خواستی بختم سیاهی

مرا نفریفتی دیو تباهی

کسی کان دیو را باشد به فرمان

به دل چون من بود کور و پشیمان

به جای عود خام و مشک سارا

گرفته چوب بید و ریگ صحرا

به جای زر ناب و در شهوار

به چنگ من سفال و سنگ کهسار

به جای باد رفتار اسپ تازی

گرفته کم بها اسپ طرازی

نگارا نه همه پنداشتی کن

زمانی دوستی و اشتی کن

اگر کردم جفا و زشت کاری

تو با من کن وفا و مهر و یاری

گناه از بن ترا بود ای دلارام

گرفتاری مرا آمد به فرجام

گناهی را که تو کردی یکی روز

هزاران عذر خواهم از تو اموز

کنم پیش تو چندان لابهء زار

که بزدایم ز جانت زنگ آزار

گناه از خویشتن بینم همیشه

کنم تا مرگ با تو عذر پیسه

گهی گویم چو خواهم از تو زنهار

گنهگارم گنهگارم گنهگار

گهی گویم چو خواهم از تو درمان

پشیمانم پشیمانم پشیمان

خداوندی و بر من پادشایی

توانی کم عقوبتها نمایی

و لیکن پس کجا باشد کریمی

خداوندی و رادی و رحیمی

اگر بخشایش از من باز گیری

ز من زاری وپوزش نه پذیری

همین جا بند درگاه تو گیرم

همی گریم به زاری تا بمیرم

بع دیگر جای رفتن چون توانم

که بخشاینده ای چون تو ندانم

مکن ماها و بر جانم ببخشای

بلا زین بیش بر جانم میفزای

چه بود ار من گنه کردم یکی بار

نه جز من نیست در گیتی گنهگار

گناه آید ز گیهان دیده پیران

خطا آید ز داننده دبیران

دونده باره هم در سر در آید

برنده ثیغ هم کندی نماید

گر آمد ناگهان از من خطایی

مرا منمای داغ هر جفایی

منم بنده توی زیبا خداوند

ز بیزاری منه بر پای من بند

همه جوری توانم بردن از یار

جز آن کز من شود یکباره بیزار

مرا کوری به از هجر تو دیدن

مرا کرّی به از طعنت شنیدن

مرا هرگز مبادا از تو دوری

ترا هرگز مباد از من صبوری

نگارا تا تو بر من دل گرانی

به چشم من سبک شد زندگانی

همیشه دج گران باشی به بیداد

گران باشد همیشه سنگ و پولاد

نباشد مهرت اندر دل گه جنگ

نباشد آب در پولاد و در سنگ

مرا خود از دلت آتش در افتاد

که خود آتش فتد از سنگ و پولاد

بر آتش سوز گرد آید همه کس

تو هم فریاد اتش سوز من رس

اگر دریا برین آتش فشانی

نیاید آتشم را زو زیانی

جهان پر دود گشت از دود جانم

چو بختم شد به تاریکی جهانم

جهان بر من همی گرید بدین سان

ازیرا امشب این برفست و باران

به آتشگاه می مانه درونم

به کوه برف می ماند برونم

بدین گونه تنم را مهر کردست

که نیمی سوخته نیمی فسردست

چو من بر آسمان دیک فرشتست

که ایزد ز آتش و برفش سرشتست

نشد برف من از آتش گدازان

که دید آتش چنین با برف سازان

کسی کاو را وفا با جان سرشتست

به برف اندر بکشتن سخت زشتست

گمان بردم که از آتش رهانی

ندانستم که در برفم نشانی

منم مهمانت ای ماه دو هفته

به دو هفته دو ماهه راه رفته

به مهمانان همه خوبی پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

اگر شد کشتنم بر چشمت آسان

به برف اندر مکش باری بدین سان

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:10 PM

 

خوشا مروا نشست شهریاران

خوشا مروا زمین شاد خواران

خوشا مروا به تابستان و نیسان

خوشا مروا به پاییز و زمستان

کسی کاو بود در مرو دلارای

چگونه زیستن داند دگر جای

به خاصه چون بود در مرو یارش

چگونه خوش گذارد روزگارش

چنان چون بود رامین دلازار

گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار

هم از یاران و خویشان دور گشته

هم از یار کهی مهجور گشته

نباشد جای چون جای نخستین

نه یک معشوق چون معشوق پیشین

چو رامین آمد اندر کشور مرو

به چشمش هر گیاهی بود چون سرو

زمینش چون بهشت و شاخ چون حور

گلش چون غالیه برگش چو کافور

در آن کشور چنان بدجان رامین

که در ماه بهاران شاخ نسرین

تو گفتی در زمین مرو شهجان

در مینو برو بگشاد رصوان

چو نزدیک دز مرو آمد از راه

به بام گوشک بر دیده شد آگاه

فرود آمد همان گه مرد دیده

به شادی رام را بر رخش دیده

یکایک دایه را زو آگهی داد

دل دایه شد از اندیشه آزاد

دوان شد تا به پیش ویس بانو

بگفت آمد به دردت نوش دارو

پلنگ خسروی آمد گرازان

هزبر شاهی آمد سر فرازان

نسیم دولت آمد مژده خواهان

که آمد نوبهار پادشاهان

درخت شادکامی بارور شد

همان بخت ستمگر دادگر شد

به بار آورد شاخ مهر نو بر

پدید آورد کان وصل گوهر

دمیده گشت صبح از خاور بام

شکفته شد بهار کشور کام

امید فرخی آمد ز دولت

نوید خرمی آمد ز صلت

نبینی شب شده چون روز روشن

جهان خرم شده چون وقت گلشن

نبینی شاخ شادی بشکفیده

نبینی شاخ انده پژمریده

نبینی خاک دیبا روی گشته

نبینی باد عنبر بوی گشته

الا ماها بر آور سر ز بالین

جهان بین برگشا و این جهان بین

شبت تاریک بد همرنگ مویت

کنون رخشنده شد همرنگ رویت

ز دوده شد جهان از زنگ اندوه

همی خندد زمین از کوه تا کوه

جهان خندان شده از روی رامین

هوا مشکین شده از بوی رامین

به فال نیک رامین آمد از راه

همی پیوست خواهد مهر با ماه

بیا تا روی آن دلبند بینی

تو گویی ماه را فرزند بینی

به درگاه ایستاده بار خواهان

ز کین و خشم تو زنهار خواهان

ترا دل خسته او را دل شکسته

میان هر دوان درهای بسته

درت بر دلگشای خویش بگشای

امید جان فزای خویش بفزای

سمن بر ویس گفتا شاه خفتست

بلا در زیر خواب او نهفتست

گر او زین خواب خوش بیدار گردد

سراسر کار ما دشوار گردد

یکی چاره بکن کاو خفته ماند

نهان ما و راز ما نداند

سبک دایه فسونی خواند بر شاه

تو گفتی شاه مرده گشت برگاه

چو مستان خواب نوشین در ربودش

چنان کز گیتی آگاهی نبودش

پس آنگه ویس همچون ماه روشن

نشست آزرده بر سوراخ روزن

ز روزن روی رامین دید چون مهر

شکفته شد به جانش در گل مهر

و لیکن صبر کرد و دل فرو داشت

بننمود آن تباهی کاندرو داشت

سخن با رخش رامین گفت یکسر

بدو گفت ای سمند کوه پیکر

ترا من داشتم همتای فرزند

چرا ببرید از من مهر و پیوند

نه از زر ساختم استام و تنگت

وز ابریشم فسار و پالهنگت

نه از سیم و رخامت کردم آخر

همه ساله ز کنجت داشتم پر

چرا دل ز اخر من بر گرفتی

برفتی آخر دیگر گرفتی

ترا نیکی نسازد چون بدیدم

دریغ آن رنجها کز تو کشیدم

ترا آخر چنان سازد که دیدی

تو خود دانی چه سختیها کشیدی

کرا خرما نسازد خار سازی

کرا منبر نسازد دار سازی

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:10 PM

 

اگر چه عشق سر تا سر زیانست

همه رنج تن و درد روانست

دوشمانی هشت اورا در دو هنگام

یکی شادی گه نامه ست و پیغام

دگر شادی دم دیدار دلبر

دو شادی بسته با تیمار بی مر

نباشد همچو عاشق هیچ رنجور

به خاصه کز بر جانان بود دور

نشسته روز و شب چون دیدبانان

به راه نامه و پیغام جانان

سمن بر ویس بی دل بود چونین

نشسته روز و شب بر راه آذین

چو کشت تشنه بر اومید باران

و یا بیمار بر اومید درمان

چو آذین را بدید از دور تازان

چو باغ از باد نیست گشت نازان

چنان خرم شد از دیدار آذین

که گفتی یافت ملک مصر یا چین

یکایک یاد کرد آذین که چون دید

نهیب عشق رامین را فزون دید

بگفت آن غم که اورا از هوا بود

بر آن گفتار او نامه گوا بود

همان کرد ای عجب ویس سمن بوی

که رامین کرده بد با نامهء اوی

چو زو بستد هزاران بوسه دادش

گهی بر چشم و گه بر دل نهادش

به شیرین بوسگانش کرد شیرین

به مشکین زلفکانش کرد مشکین

پس آنگه نامه را بگشاد و خواند

تو گفتی کو ز شادی جان بر افشاند

دو روز آن نامه را از دست ننهاد

گهی خواند و گهی بوسه همی داد

همی تا در رسید از راه رامین

ندیم و غمگسارش بود آذین

پس آنگه روی مه پیکر بیارست

سر مشکین گله بر گل بپیراست

نهاد از زر و گوهر تاج بر سر

چو خورشیدی از مه دارد افسر

خز و دیبای گوناگون بپوشید

فروغ مهر بر گردون بپوشید

رخش گفتی نگار اندر نگارست

تنش گفتی بهار اندر بهارست

دو زلفش مایهء صد شهر عطار

لبانش داروی صد شهر بیمار

به روی آشوب دلهای جوانان

به زلف آسیب جان مهربانان

به سرین بر شکسته زلف پر چین

شکستستند گویی زنگ بر چین

نگاری بود کرده سخت زیبا

ز مشک و شکر و گلبرگ و دیبا

بهشتی بود گل بوی و وشی رنگ

ز کام و راحت و گشّی و فرهنگ

دو زلف از بوی و خم چون عنبر و جیم

دهانی همچو تنگ شکر و میم

شکفته بر کنار جیم نسرین

نهفته در میان میم پروین

چنین ماگی اسیر مهر گشته

تن سیمینش زرین چهر گشته

نگاری بود گفتی نغز و دلکش

نهاده دست مهر اورا بر آتش

شتابش را تب اندر دل فتاده

نشاطش را خر اندر گل فتاده

رسیده کارد هجران به ستخوانش

فتاده لشکر غم بر روانش

به نام گوشک موبد بر بمانده

به هر راهی یکی دیده نشانده

بسار دانه بر تابه بی آرام

بمانده چشم بر راه دلارام

شب آمد ماهتاب او نیامد

به شب آرام و خواب او نیامد

تو گفتی بستر دیباش هموار

به زیرش همچو گلبن بود پرخار

سحر گه ساعتی جانش بر آسود

دلش بیهوش گشت و چشم بغنود

بجست از خواب همچون دیو زد مرد

یکی آه از دل نادان بر آورد

گرفتش دایه و گفتش چه بودت

ستنبه دیو بد خو چه نمودت

سمن بر ویس لرزان گشت چون بید

چو در آب روان در عکس خورشید

به دایه گفت هرگز مهر دیدی

چو مهر من به گیتی یا شنیدی

ندیدستم شبی هرگز چو امشب

که آمد جان من صد باره بر لب

تو گویی زیر من منسوج بستر

به ماه و کژدم آگندست یکسر

مرا بخت دژم چون شب سیاهست

شب بخت مرا رامین چو ماهست

سیاهی از شبم آنگه زداید

که ماه بخت من چگره نماید

کنون در خواب دیدم ماه رویش

چهان پر مشک و عنبر کرده مویش

چنان دیدم که دست من گرفتی

بدان یاقوت قند آلود گفتی

به خواب اندر بپرسش آمدستم

که از بد خواه تو ترسان شدستم

به بیداری نیایم زانکه دشمن

نگه دارد ترا همواره از من

ترا از من نگه دارند محکم

روان را چون نگه دارند از هم

مرا بنمای رویت تا ببینم

که من از داغ روی تو چنینم

مترس اکنون و تنگ اندر برو گیر

که بس خوش باشد اندر هم می و شیر

برم از زلفکانت عنبرین کن

لبم از بوسگانت شکرین کن

به سنگین دل وفا و من جوی

به نوشین لب نوازشهای من گوی

مکن تندی که از تو باشد آهو

بهست از روی نیکو خوی نیکو

من اندر خواب روی دوست دیدم

سخنهای چنین از وی شنیدم

چرا بی صبر و بی چاره نباشد

چرا همواره غمخواره نباشد

مرا تا بخت از آن مه دور دارد

بدین غم هر کسی معذور دارد

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:10 PM

 

سر نامه بع نام ویس بت روی

مه سوسن بر و مهر سمن بوی

بت پیلستکین و ماه سیمین

نگار قندهار و شمسه چین

درخت پر گل و باغ بهاری

بهار خرم و ماه حصاری

ستون نقره و پیرایهء تاج

سهی سرو بلورین گنبد عاج

نبید خوشگوار و داروی هوش

بهشت خرمی و چشمهء نوش

گل حوشبوی و مروارید حوشاب

پرند شاهوار و گوهر ناب

خور ایوان و مهتاب شبستان

ستارهء طارم و شاخ گلستان

مرا بی تو مبادا زندگانی

ترا اورنگ بادا جاودانی

نیارم ماه رخسار تو دیدن

نیارم نوش گفتارت شنیدن

گنهگارم همی ترسم که با من

کنی کاری که باشد کام دشمن

اگر چه این گناه از بن مرا نیست

گنه بر تو نهادن هم روا نیست

ستنبه دیو هجران را تو خواندی

بدان گاهی که از پیشم براندی

به مهر اندر نمودی زود سیری

مرا دادی به خودکامی دلیری

گمان من به مهر تو نه این بود

گمانت بهسمان بردی زمین بود

تو خود دانی که من در مهربانی

بنا کردم سرای جاودانی

تو ویران کردی آن خرم سرایم

که بود از خرمی شادی فزایم

گناه تست و گویم بی گناهی

خداوندی کنی تو هر چه خواهی

نهادم دل بدان سان کم تو داری

ز تو فرمان و از من بردباری

نگارا گر چه از تو دور گشتی

دلم را به نوازی تو بهشتی

نوای من نشسته در بر تو

چگونه سر کشم از چنبر تو

به جان تو که تا از تو جدایم

تو گویی در دهان اژدهایم

دلی دارم ز هجران تو پر درد

گوا دارم برو دو گونهء زرد

اگر پیس تو بگذارم گوایان

بیارم با گوایان آشنایان

دو چشم سیل بارم آشنا بس

دو مرد آشناإا دو گوا بس

به زر اندوده بینی دو گوایم

به خون آلوده بینی آشنایم

چو بنمایم ترا دیدار ایشان

بدانی راستی گفتار ایشان

ز من جز راستی هرگز نبینی

مرا در راستی عاجز نبینی

جفا کردی جفا دیدی جفا را

وگا کن تا وفا بینی وفا را

کنون کز خویشتن سوزش نمودی

جفای رفته را پوزش نمودی

ز سر گیرم وفا و مهربانی

کنم در کار مهرت زندگانی

ترا دانم ندانم دیگران را

ترا خواهم نخواهم این و آن را

فرو شویم ز دل زنگ جفایت

به دو دیده بخرّم خاک پایت

نکاهم مهر تو گر تو بکاگی

ترا بخشم دل و جان گر بخواهی

چرا جویم ز روی تو جدایی

چرا بُرم ز خورشید آشنایی

چرا از مهر زلفینت بتابم

ز مشک تبتی خوشتر چه یابم

بهشت و حور خواهد دل ز یزدان

مرا ماها تو اینی و هم آن

چه باشد گر برم در وشق تو رنج

نشاید یافت بی رنج از جهان گنج

بیا تا این جهان را باد داریم

ز روز رفته هرگز یاد ناریم

تو با من باش همچون رنگ با زر

که من با تو بود چون نور با خور

تو با من باش همچون رنگ با مل

که من با تو بوم چون بوی با گل

ترا بی من نباشد شادمانی

مرا بی تو نباشد کامرانی

مرا خنجر چو ابر زهر بارست

ترا غمزه چو تیر دل گذارست

چو باشد تیر تو با خنجر من

کجا زنده بماند هیچ دشمن

همی تا در جهان دریا و رودست

ترا از من به هر نیکی درودست

نبشتم پاسخ تو بر سر راه

سخنها کردم اندر نامه کوتاه

کجا من در پس نامه دوانم

اگر صد بند دارم بگسلانم

چنان آیم شتابنده درین راه

که تیر اندر هوا و سنگ در چاه

چو انجامیده شد گفتار رامین

چو باد از پیش او برگشت آذین

جهان افروز رامین از پس اوی

چو چوگان دار تازان از پس گوی

گرفته هر دو هنجار خراسان

بریشان گشته رنج راه آسان

چنان دو تیر پران یر نشانه

میان هر دوان روزی میانه

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:09 PM

خوشا بادا که از مشرق در آید

تو گویی کز گلستانی بر آید

ز خرخیز و سمندور و ز قیصور

بیارد بوی مشک و عود و کافور

چه خوش باشد نسیم باد خاور

به خاصه چون بود با بوی دلبر

نسیمی کز کنار دلبر آید

ز بوی مشک و عنبر خوشتر آید

نیامد از گلستان بوی نسرین

چنان چون بوی ویس آمد به رامین

همی گفت این نه بوی گلستانست

همانا بوی ویش دلستانست

چه بادست این که اومید بهی داد

مرا از بوی دلبر آگهی داد

درین اندیشه بود آزاده رامین

که آمد پیش بخت افروز آذین

چو آذین را بدید از دور بشناخت

همانگه رخش گلگون را بدو تاخت

پیام آور فرود آمد ز باره

نه باره بد یکی پیل تخاره

شکفته روی و خندان رفت آذین

زمین بوسه کنان در پیش رامین

دمان زو بوی مشک و بوی عنبر

نه بوی مشک و عنبر بوی دلبر

چه فرخ بود آذین پیش رامین

چه در خور بود رامین پیش آذین

شده هر دو به روی یکدگر شاد

چنانک اندر بهاران سرو و شمشاد

پس آنگه هر دو اسپان را ببستند

به دشت سبر بر مرزی نشستند

پیام آور بپرسیدش فراوان

ز رفته حالهای روزگاران

از آن پس داد وی را نامهء ویس

همان پیراهن و واشمهء ویس

چو رامین نامهء آن سیم بر دید

تو گفتی گور دشتی شیر نر دید

ز لرزه سست شد دو دست و پایش

ربودش هوش یاد دلربایش

چنان لرزه به دست او بر افتاد

که آن نامه ز دست او در افتاد

همی تا نامهء دلبر همی خواند

ز دیده سیل بیجاده همی راند

گهی بر رخ نهادی نامه ویس

گهی بر دل نهادی جامه ویس

گهی بوبید مشک آلود جامه

گهی بوسید خون آلود نامه

یکی ابر از دو چشم او بر آمد

که بارانش وقیق و گوهر آمد

وز آن ابر او فتادش برق بر دل

بدیدش برق آتش سوز در دل

گهی از دیده راندی گوهرین جوی

گهی از دل کشیده آذرین هوی

گهی چون دیو زد بیگوش گشتی

فغان کردی و پس خاموش گشتی

گهی بیخود به روی اندر گتادی

ز بیهوشیش گریه برفتادی

چه لختی هوش باز آمد به جانش

صدف شد در دندان را دهانش

همی گفت آه ازین بخت نگونسار

که تخم رنج کشت و شاخ تیمار

مرا ببرید از آن سرو جوانه

که سروستان او کاخست و خانه

مرا ببرید از آن خورشید تابان

که گردونش شبستانست و ایوان

ز چشم من ببرد آن خوب دیدار

چو از گوشم ببرد آن نوش گفتار

ز دیدارش بدل دادست جامه

ز گفتارش بدل دادست نامه

قرار جان من زین جامه آمد

بهار بخت من زین نامهء آمد

پس آنگه پاسخی بنوشت زیبا

بسی نیکوتر از منسوج دیبا

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:09 PM

 

چو از نخچیر باز آمد رفیدا

یکایک راز بر گل کرد پیدا

که رامین کینه کشت و مهر بدرود

همان گوهر که در دل داشت نبود

اگر جاوید وی را آزمایی

دلش جویی و نیکویی نمایی

همان مارست هنگام گزیدن

همان مارست هنگام دریدن

درخت تلخ هم تلخ آورد بر

اگر چه ما دهیمش آب شکر

اگر صد ره بپالایی مس و روی

به پالودن نگردد زر خود روی

و گر صد بار بر آتش نهی قیر

نگیرد قیر هرگز گونه شیر

اگر رامین به کس شایسته بودی

وفا با ویسهء بانو نمودی

چو رامین ویس و موبد را نشایست

ترا هم جفت او بودن نبایست

دل رامین همیشه زود سیرست

ز بد سازی و بد خویی چو شیرست

چو اورا با دگر کسها ندیدی

ز نادانی هوای از گزیدی

چه مهر و راستی جستن ز رامین

چه اندر شوره کشتن تازه نسرین

چرا با بی وفا پیوند جستی

چرا از زهر فعل قند جستی

و لیکن چون قصا را بودنی بود

ازین بیهوده گفتن با تو چه سود

چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر

چو نخچیری بد اندر دل زده تیر

گره بسته میان ابروان را

به خون دیدگان شسته رخان را

به بزم شاد خواری در چنان بود

که گفتی مثل شخسی بی روان بود

گل گل بوی پیش او نشسته

به رخ بازار بت رویان شکسته

به بالا راست چون سرو جوانه

ز سرو آتش بر آهخته زبانه

به پیکر نغز چون ماه دو هفته

به مه لاله و سوسن شکفته

ز رخ برهر دلی بارنده آتش

چنان کز نوک غمزه تیر آرش

چنان بد پیش رامین آن سمن بر

که باشد پیش مرده گنج گوهر

تنش بر جای مانده دل نه بر جای

همی گفته ز مهرش هر زمان وای

دل او را چنان آمد گمانی

که هست آن حالش از مردم نهانی

به دل مویه کنان با یوبهء جفت

نهان از هر کسی با دل همی گفت

چه خوشتر باشد از بزم جوانان

به هم خرم نشسته مهربانان

مرا این بزم و این ایوان خرم

بدل ناخوشترست از جای ماتم

چنان آید نگارم را گمانی

که من هستم کنون در شادمانی

ندارد آگهی از روزگارم

که من چون مستمند و دل فگارم

همانا گوید اکنون آن نگارین

که از مهرم بیاسودست رامین

نداند حالت من در جدایی

بریده ز آشنایان آشنایی

همی گوید کنون آن دلبر من

برفت آن بی وفا یار از بر من

به شادی با دگر دلدار بنشست

هوا را در دلش بازار بشکست

نداند تا برفتم از بر او

همی پیچم چو مشکین چنبر او

قصا چه نوشت گویی بر سر من

چه خواهد کرد با من اختر من

چه خواهم دید زان سرو سمن بوی

چه خواهم دید زان ماه سخن گوی

نه چون او در جهان باشد ستمگر

نه چون من بر زمین باشد ستم بر

ز بس خواری کشیدن چون زمینم

ز بس رنج آزمودن آهنینم

بفرسودم ز رنج و درد و تیمار

نه خر گشتم که تا مردن کشم بار

روم گوهر ز کان خویش جویم

همان درمان جان خویش جویم

مرا درد آمد از نا دیدن دوست

کنون درمان من هم دیدن اوست

که دیدست ای عجب دردی به گیهان

که چون او را بدیدی گشت درمان

مرا شادی و غم هر دو از آنست

که دیدارش مرا خوشتر ز جانست

چرا با بخت خود چندین ستیزم

چرا از کار خود چندین گریزم

جرا درد از طبیب خویش پوشم

بلا بیش آورد گر بیش کوشم

نجویم بیش ازین با دل مدارا

کنم رازش به گیتی آشکارا

مرا بگذشت آب فرقت از سر

بدین حالم مدارا نیست در خور

روم با دوست گویم هر چه گویم

مگر زنگ جفا از دل بشویم

و لیکن من ز بیماری چنینم

نمانم زنده گر رویش نبینم

هم اکنون راه شهر دوست گیرم

که گر میرم به راه دوست میرم

نهندم گور باری بر سر راه

همه گیتی شوند از حالم آگاه

غریبانی که خاکم را ببینند

زمانی بر سر گورم نشینند

ببخشایند چون حالم بدانند

به نیکی بر زبان نامم برانند

غریبی بود کشته شد ز هجران

روانس را بیامر زاد یزدان

غریبان را غریبان یاد آرند

که ایشان یکدگر را یاد گارند

همه جایی غریبان خوار باشند

ازیرا یکدگر رایار باشند

ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من

که من کشته شوم در دست دشمن

و گر کشته شوم در حسرت دوست

مرا زان مرگ نامی سحت نیکوست

بکوشیدم بسی با پیل و با شیر

به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر

بسا لشکر که من بر کندم از جای

بسا دشمن که من بفگندم از پای

سمین بوسد فلک پیش عنانم

کمر بندد قصا پیش سنانم

ز خواری هر چه من کردم به دشمن

بکرد اکنون فراق دوست با من

ز دست کین دشمن رسته گشتم

به دست مهر جانان بسته گشتم

نبودی مرگ را هرگز به من راه

اگر نه فرقتش بودی کمین گاه

ندانم چون روم تنها ازیدر

که نه لشکر برم با خود نه رهبر

مرا تنها ازیدر رفت باید

که گر لشکر برم با خود نشاید

چو من لشکر برم با خود درین راه

ز حال من خبر یابد شهنشاه

دگر باره مرا خواری نماید

ز ویسه هیچ کامم بر نیاید

و گر تنها روم راهم به بیمست

که کوه از برف همچون کان سیمست

ز باران دشتها را رود خیزست

ز سرما دام ودد را رستخیزست

کنون پر برف باشد کشور مرو

هوا کافور بارد بر سر سرو

بدین هنگام سخت و برف و سرما

ندانم چون روم در راه تنها

بتر زین برف و راه سخت آنست

که آن بت روی برمن دل گرانست

نه آمرزد مرا نه رخ نماید

نه بر بام آید و نه در گشاید

نه از خوبی نماید هیچ کردار

نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار

بمانم خسته دل چون حلقه بر در

شود نومید جانم رنج بی بر

دریغا مردی و نام بلندم

کمان و تیر و شمشیر و کمندی

دریغا مرکبان راهوارم

دریغا دوستان بی شمارم

دریغا تخت و ایوان و سپاهم

دریغا کشور و شاهی و گاهم

مرا کاری به روی آمد ز گیهان

که یاری خواست نتوانم ازیشان

نهیبم نیست از ژوپین و خنجر

نبردم نیست با فغفور و قیصر

نهیبم زان رخ چون آفتابست

نبردم با دلی پر درد و تابست

هنر با دل ندانم چون نمایم

در بسته به مردی چون گشایم

گهی گویم دلا تا کی ستیزی

سرشک از چشم و آب از روی ریزی

همه کس را ز دل شادی و نازست

مرا از تو همه سوز و گدازست

گهی باشم در آتش گاه در آب

نه روزم خرمی باشد نه شب خواب

نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان

نه طارم نه شبستان و نه میدان

نه با مردم به صحرا اسب تازم

نه با یاران به میدان گوی بازم

نه در رزم سواران نام جویم

نه در بزم جوانان کام جویم

نه با آزادگان خرم نشینم

نه از خوبان یکی را بر گزینم

به جای راه دستان در افروز

به گوشم سرزنش آید شب و روز

به کوهستان و خوزستان و کرمان

به طبرستان و گرگان و خراسان

رونده یاد من بر هر زبانی

فتاده نام من در هر دهانی

چو بنیوشی ز هر دشتی و رودی

همی گویند بر حالم سرودی

همم در شهر داننده جوانان

همم بر دشت خواننده شبانان

زنان در خانه و مردان به بازار

سرود من همی گویند هموار

مرا در موی سر آمد سفیدی

هنوز اندر دلم نامد نویدی

نه دور از من خود آن بت روی حورست

که صبر و خواب و هوشم نیز دورست

ز بس زردی همی مانم به دینار

ز بس سستی همی مانم به بیمار

پنجه گام بتوانم دویدن

نه انگشتی کمان خود کشیدن

هر آن روزی که من باره دوانم

ز سستی بگسلد گویی میانم

مگر مومین شد آن رویینه پشتم

مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم

ستورمن که تگ بفزودی از گور

بر آخر همچومن گشتست بی زور

نه یوزان را سوی غرمان دوانم

نه بازان را سوی کبگان پرانم

نه با کشتی گران زور آزمایم

نه با می خوارگان رامش فزایم

همالانم همه از بخت نازند

گهی اسپ و گهی نازش طرازند

گروهی با بتان خرم به باغند

گروگی شادمان بر دشت و راغند

گروهی گلشن آرایند و ایوان

گروهی باغ پیرایند و بستان

گروهی را بصر بر راه دانش

گروهی را بدل در آز روامش

مرا آز جهان از دل برفتست

دلم گویی که چون بختم بخفتست

چو پیکم روز و شب در راه مانده

چو آبم سال و مه در چاه مانده

نیارم تن به بستر سر به بالین

مرا هست این و آن هر دو نمد زین

گها با دیو گردم در بیابان

گهی با شیر خسپم در نیستان

بدین گیتی ندیدم شادکامی

بدان گیتی نبینم نیک نامی

مرا ببرید تیغ مهربانی

ز کام اینجهانی وانجهانی

همی تا دیگران نیکی سگالند

به توبه جان بدخواهان بمالند

من اندر چاه عشق و بند مهرم

تو پنداری که خود فرزند مهرم

دلا تا کی ز مهر آتش فروزی

مرا در بوتهء تیمار سوزی

دلا بی دانشی از حد ببردی

مرا کشتی به غمّ و خود نمردی

دلا از ناخوشی چون زهر گشتی

به مهر از دو جهان بی بهر گشتی

مبادا چون تو دل کس را به گیهان

که بس مستی و بیهوشی و نادان

چو رامین کرد با دل ساعتی جنگ

هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ

دلش هرگه ازو پندی شنیدی

چو مرغ سربریده برتپیدی

چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم

کزو بگریخت همچون بددل از رزم

فرود آمد ز تخت شاهوارش

بیاوردند رخش راهوارش

به پشت رخش که پیکر در آمد

تو گفتی رخش او را پر بر آمد

ز دروازه بشد چون ره شناسان

گرفته راه و هنجار خراسان

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:09 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 12

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289093
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث