به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو رامین چند گه با گل بپیوست

شد از پیوند او هم سیر و هم مست

بهار خرمی شد پژمریده

چو باد دوستی شد آرمیده

کمان مهربانی شد گسسته

چو تیر دوستداری شد شکسته

طراز جامهء شادی بفرسود

چو آب چشمهء خوشی بیالود

چنان بد رام را پیوند گوراب

که خوش دارد سبو تا نوبود آب

چو می بد مهر گل رامین چو میخوار

به شادی خورد ازو تا بود هشیار

دل می خواره را باشد به می آز

بسی رطل و بسی ساغر خورد باز

به فرجامش ز خوردن دل بگیرد

ز مستی آزش اندر تن بمیرد

نخواهد می و گر چه نوش باشد

کجا در نوش وی را هوش باشد

دل رامینه لختی سیر گشته

همان دیدار ویسه دیر گشته

به صحرا رفت روزی با سواران

جهان چون نقش چین و نوبهاران

میان کشت لاله دید بالان

میان شاخ بلبل دید نالان

زمین همرنگ دیبای ستبرق

بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق

ز یارانش یکی حور پری زاد

بنفشه داشت یک دسته بدو داد

دل رامین به یاد آورد آن روز

که پیمان بست با ویس دل افروز

نشسته ویس بر تخت شهنشاه

ز رویش مهر تابان وز برش ماه

به رامین داد یک دسته بنفشه

بیادم دار گفت این را همیشه

کجا بینی بنفشه تازه هر بار

ازین عهد و ازین سوگند یاد آر

پس آنگه کرد نفرین فراوان

بران کاو بشکند سوگند و پیمان

چنان دلخسته شد آزاده رامین

که تیره شد جهانش بر جهان بین

جهان تیره نبود و چشم او بود

که بر چشم آمد از سوزان دلش دود

ز چشم تیره خود چندان ببارید

که آن سال از هوا باران نبارید

سرشک از چشم آن کس بیش بارد

که انده جسم او را ریش دارد

نبینی ابر تیره در بهاران

که اورا بیش باشد سیل باران

چو نو شد یاد ویسه بر دل رام

فزون شد تاب مهر اندر دل رام

تو گفتی آفتاب مهربانی

برون آمد ز میغ بد گمانی

چو آید آفتاب از میغ بیرون

در آن ساعت بود گرماش افزون

چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر

ز یاران دور شد رامین بد مهر

فرود آمد ز باره دل شکسته

قرار از جان و رنگ از رخ گسسته

زمانی بر زمانه کرد نفرین

که جانش را همیشه داشت غمگین

به دل هردم همی کردی خطابی

به سوز جان همی کردی عتابی

بدو گفتی که ای حیران بی خویش

چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش

گهی در شهر و جای خویش رنجور

گهی از خان ومان و دوستان دور

گهی با دوست کردن بردباری

گهی بی دوست کردن زار واری

همی گفت ای دل رنجور تا کی

ترا بینم به سان مست بی می

همیشه تو به مرد مست مانی

که زشت از خوب و نیک از بد ندانی

به چشمت چه سراب و چه گلستان

به پیشت چه بهار و چه زمستان

چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی

ز نادانی پسندی هر چه بینی

جفا را چون وفا شایسته خوانی

هوا را چون خرد بایسته دانی

ز سستی بر یکی پیمان نپایی

ز نادانی به هر رنگی بر آیی

همیشه جای آسیب جهانی

کمینگاه سپاه اندهانی

بلا در تو مجاور گشت و بشست

در امیدواری را فرو بست

به گوراب آمدی پیمان شکستی

مرا گفتی برستم هم نرستی

نه تو مستی که من نادان و مستم

که بر باد تو در دریا نشستم

مرا گفتی که شو یاری دگر گیر

دل از مهر و وفای ویس بر گیر

مترس از من که من هنگام دوری

کنم بر درد نادیدن صبوری

به امید تو از جانان بریدم

به جای او یکی دیگر گزیدم

کنونم غرقه در دریا بماندی

مرا بر آتش هجران نشاندی

نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد

چو بر گشتم بر آوردی ز من گرد

نه تو گفتی که من باشم شکیبا

کنونت نا شکیبی کرد شیدا

پشیمانی چرا فرمانت بردم

مهار خود به دست تو سپردم

چرا بر دانش تو کار کردم

ترا و خویشتن را خوار کردم

گمان بردم که از غم رسته گشتی

چو می بینم خود اکنون بسته گشتی

توی در مانده همچون مرغ نادان

چنه دیده ندیده دام پنهان

دلا زنهار با جانم تو خوردی

مرا با کام بد خواهان سپردی

چرا کان چنین بیهوش کردم

چرا گفتار تو در گوش کردم

سرد گر من چنین باشم گرفتار

که خودنادان چنین باشد سزاوار

سزد گر خوار وانده خوار گشتم

که شمع دل به دست خود بکشتم

سزد گرانده و تیمار دیدم

که شاخ شادمانی خود بریدم

منم چون آهوی کش پای در دام

منم چون ماهیی کش شست در کام

به دست خویش چاه خویش کندم

امید دل به چاه اندر فگندم

چو عذر آرم کهون با دل ربایم

دل پر داغ وی را چون نمایم

چه شو خم من چه بی آب وچه بی شرم

اگر بفسرده مهری را کنم گرم

بدا روزا که در وی مهر کشتم

به تیغ هجر شادی را بکشتم

همی تا عشق بر من گشت فیروز

ندیدم خویشتن را شاد یک روز

گهی در غربت از بیگانگانم

گهی در فرقت از دیوانگانم

نجوید بخت با من هیچ پیوند

به بخت من مزایاد ایچ گرزند

چو رامین دور شد لختی ز انبوه

نشسته بر رخانش گرد اندوه

همی شد در پسش پنهای رفیدا

نگهبان گشته بر داماد پیدا

نبود آگه ازو رامین بیدل

چنین باشد به عشق آیین بیدل

رفیدا هر چه رامین گفت بشنید

پس آنگه پیش او رفت و بپرسید

بدو گفت ای چراغ نامداران

چرا داری نشان سو کواران

چه ماند از کامها کایزد ندادت

چرا دیو آورد انده به یادت

چرا کردار بیهوده سگالی

ز بخت نیک و روز نیک نالی

نه تو رامینه ای تاج سواران

برادرت آفتاب شهریاری

اگر چه در زمانه پهلوانی

به نام نیک بیش از خسروانی

جوانی داری و اورنگ شاهی

ازین بهتر که تو داری چه خواهی

مکن بر بخت چندین نا پسندی

که آرد ناپسندی مستمندی

چو از بالین خزّت سر گراید

ترا جز خاک بالینی نشاید

جوابش داد رامین دلازار

که نشناسد درست آزار بیمار

تو معذوری که درد من ندانی

چو من نالم مرا بیهوده خوانی

نباشد خوشیی چون آشنایی

نه دردی تلخ چون درد جدایی

بنالد جامه چون از هم بدری

بگرید رز چو شاخ او ببری

نه من آزار کم دارم ازیشان

چو بینم فرقت یاران و خویشان

ترا گوراب شهر و جای خویشست

ترا هر کس درو فرزند و خویشست

همیشه در میان دوستانی

نه چون من خوار در شهر کسانی

غریب ارچند باشد پادشایی

بنالد چون نبیند آشنایی

مرا گیتی برای خویش باید

همه دارو برای ریش باید

اگر چه ناز و شادی سخت نیکوست

گرامی تر زصد شادی یکی دوست

چنین کز بهر خود خواهم همه نام

ز نهر دوستان خواهم همه کام

مرار شکست بر تو گاه گاهی

چو از دشتی در آیی یا ز راهی

به هم باشند با تو خویش و پیوند

پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند

تو با ایشان و ایشان با تو خرم

همه چون سلسله پیوسته درهم

همه باشند پیرامنت تازان

به بختت گشته هریک چون تو نازان

مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند

نه یار و نه دلارام و نه فرزند

بدم من نیز روزی چون تو خودکام

میان خویس و پیوند و دلارام

چه خوش بود آن گذشته روزگاران

میان آن همه شایسته یاران

چه خوش بود آنگه از عشقم بلا بود

مرا از دوست گوناگون جفا بود

گهی بودم ز دو نرگس دلازار

گهی بودم ز دو لاله به تیمار

مرا آزار با تیمار خوش بود

که نرگس مست بود و لاله گش بود

چه خوش بود آن جفای دوست چندان

فرو بردن به لب از خشم دندان

چه خوش بود آن به دل اندر عتابش

چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش

اگر در هفته روزی پرده کردی

مرا مثل اسیران برده کردی

چه خوش بود آن شمار بوسه کردن

به هر عذری دو صد سوگند خوردی

چه خوش بود آنکه هر روزی دو دس بار

ازو فریاد خواندم پیش دادار

چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان

گهی فریاد خوان گه آفرین خوان

پس آنگه گشتن از کرده پشیمان

دو صد بار آفرین خواندنش بر جان

گهی زلفش دست خود شکستن

گهی از دست او زنار بستن

مرا آن روز روز حرمی بود

گمان بردم که روز در همی بود

مرا گه گه ز گل تیمار بودی

چنان کز نرگسان آزار بودی

ز نرگس خود چرا آزار باشد

و یا از گل کرا تیمار باشد

گر از نرگس یکی بیداد دیدم

ز بیجاده هزاران داد دیدم

چو سنبل کرد بر من راه گیری

مرا برهاند نوش آلود خیری

بجز عشقم نبودی در جهان کان

بجز یارم نبودی بر روان بار

چرا نالد تنی کاین کار دارد

چرا پیچد دلی کاین بار دارد

چنین بودم گفتم روزگاری

ببرده گوی کام از هر سواری

ز روی دوست پیشم گل به خروار

ز روی دوست پیشم مشک انبار

گهی شادی گهی نخچیر کردن

گهی باده گهی بوسه شمردن

تنم آنگه درستی بود و نازان

که من گفتی که بیمارست و نالان

گهی گفتی که من در عشق زارم

گهی گفتی که من در مهر خوارم

کنون زارم که آن زاری نماندست

کنون خوارم که ان خواری نماندست

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:09 PM

 

چو ویس دلبر آذین را گسی کرد

به درد و داغ دل مویه بسی کرد

مر آن مردی که این مویه بخواند

اگر با دل بود بی دل بماند

کجا شد آن خجسته روزگارم

که بودی آفتاب اندر کنارم

مرا کز آفتاب آمد جدایی

چگونه پیشم آید روشنایی

برانم زین دو چشم تیره دو رود

که ماه و آفتابم کرد پدرود

اگر نه آفتاب از من جدا شد

جهان بر چشم من تیره چرا شد

منم بیمار و نالان در شب تار

که در شب بیش باشد درد بیمار

نکردم بد به کس تا نبینم

چرا اکنون ز بد روزی چنینم

ز بخت بد دلم را هر زمانی

تو پنداری در آید کاروانی

بدرّد این دل از بس غم که در اوست

بدرّد نار چون پر گرددش پوست

دلی بسته به چندین گونه بیدار

نه تابد خور درو و نه وزد باد

همیشه در دل من ابر دارد

ازیرا زین دو چشمم سیل بارد

ببندد ابر و آنگه بر گشاید

چرا ابر دلم چندین بپاید

ازیرا شد رخم همرنگ دینار

که گردد کشت زرد از ابر بسیار

بیامختست عشق من دبیری

بدین پژمرده رخار زریری

به خون من نویسد گونه گونه

حروف غم به خطهای نمونه

چه رویست این که رنگش چون زریرست

چه بختست این که عشق اورا دبیرست

مرا عشق آتشی در دل بر افروخت

دلم با هر چه در دل بد همه سوخت

مرا بر دل همیشه رحمت آید

ز بس کز عشق وی را محنت آید

اگر بی دانشی کرد این دل ریش

چنین شد لاجرم از کردهء خویش

بدا کارا که بود این مهربانی

ببرد از من دل و جان و جوانی

گر اورا خود من آوردم به گیهان

جزای من بسست این داغ هجران

چنین داغی کزو تا جاودانی

بماند بر روان من نشانی

کجایی ای نگار تیر بالا

مرا بین چون کمانی گشته دو تا

تو تیری من کمانم در جدایی

چو رفتی نیز با زی من نیایی

بپیچم چون به یاد آرم جفایت

چو آن شمشادگون زلف دو تایت

بلرزم چون بیندیشم ز هجران

چو گنجشگی که تر گردد ز باران

دلی دارم به دستت زینهاری

ندید از تو مگر زنهار خواری

دلت چون داد آزارش فزودن

قرارش بردن و دردش نمودن

نه گیتی را به چشم تو همی دید

ز چشم بد همی بر تو بترسید

نه دیدار تو بودش کام و امید

نه رخسار تو بودش ماه و خورشید

نه بالای تو بودش سرو و شمشاد

نه زین شمشاد بودی جان او شاد

بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی

طبرزد با لبانت کس مزیدی

چرا با جان من چندین ستیزی

چرا بیهوده خون من بریزی

نه من آنم که بودم دلفروزت

رخم ماه شب و خورشید روزت

نه مهرت بود هموراه ندیمم

نه بویت بود همواره نسیمم

نه روی من ز عشقت بود زرین

نه اشک من ز جورت بود خونین

نه رود از هجر تو بر رخ گشادم

نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم

نه جز تو نیست در گیتی مرا کس

درین گیتی هوای من توی بس

مرا دیدی ز پیش مهربانی

کنون گر بینیم گویی نه آنی

نه آنم که تو دیدستی نه آنم

در آن گه تیر و اکنون چون کمانم

زدم بر رخ دو دست خویش چندان

که نیلوفر شد آن گلنار خندان

دهم آبش همی زین چشم بی خواب

که نیلوگر نباشد تازه بی آب

بنام تا بنالد زیر بر مل

ببارم تا ببارد ابر برگل

دو چشم من ز سرخی مثل لاله ست

برو بر اشک من مانند ژاله ست

درخت رنج من گشست بی بر

تن امید من ماندست بی سر

مرا دل دشمنست ای وای بر من

چرا چاره همی جویم ز دشمن

چه نادانم که از دل چاره جویم

که خودیکباره دل برد آب رویم

دل من گر نبودی دشمن من

چنین عاصی نبودی در تن من

پر آتش شد دلم چون گشت سر کش

بلی باشد سزای سر کش آتش

بنال ای دل که ارزانی بدینی

که هم در این جهان دوزخ ببینی

قصا ما را چنین کردست روزی

که من گریم همه ساله تو سوزی

بدین سان زندگانی چون بود خوش

که من باشد در آب و تو در آتش

جهان دریا کنم از دیدگانم

پس آنگه کشتی اندر وی برانم

ز خونین جامه سازم بادبانم

به باد سرد خود کشتی برانم

چو باد از من بود دریا هم از من

نباشد کشتیم را موج دشمن

عدیل ماهیان باشم به دریاب

که خود چون ماهیم همواره در آب

فرستادم به نزد دوست نامه

برو پیچیده خون آلوده جامه

بخواند نامهء من یا نخوانم

بداند زاری من یا نداند

ببخشاید مرا از مهر گوی

کند با من به پاسخ مهر جویی

نباشد عاشقان را زین بتر روز

که چشم نامه ای دارند هر روز

بشد روز وصال و روز خوشی

که من با دوست کردم ناز و گشّی

کنون با او به نامه گشت گفتار

و گر خسپم بود در خواب دیدار

بماندم تا چنین روزی بدیدم

وزان پایه بدین پایه رسیدم

چرا زهر گزاینده نخوردم

چرا روزی به بهروزی نبردم

اگر مرگ من آنگه در رسیدی

مگر چشمم چنین روزی ندیدی

روان را مرگ روز کامرانی

بسی خوشتر ز چونین زندگانی

جهانا خود ترا اینست پیشه

که با بی دل کنی خواری همیشه

همان ابری که باری در دو زاری

ازو بر بیدلانت سنگ باری

همان بادی که آرد بود گلزار

همی نادر به من بوی تن یار

چه بد کردم که او با من چنینست

مگرباد تو با من هم به کینست

بهار خاک را بینم شکفته

زمین را در گل و دیبا گرفته

بهار من ز من مهجور مانده

چو جان پاک از تن دور مانده

همانا خاک در گیتی ز من به

که او را نو بهاست و مرا نه

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:09 PM

 

نویسنده چو از نامه بپرداخت

به جای آورد هر چاری که بشناخت

چو مشکین کرد مشکین نوک خامه

به نوک خامه مشکین کرد نامه

گرفت آن نامه را ویسه ز مشکین

بمالیدش بدان دو زلف مشکین

به یک فرسنگ بوی نامهء ویس

همی شد همچو بوی جامهء ویس

پس آنگه خواند آذین را بر خویش

بدو گفت ای به من شایسته چون خویش

اگر بودی تو تا امروز چاکر

ازین پس باشی آزاده برادر

به جاه اندر ترا انباز دارم

به مهر اندر ترا همراز دارم

ترا خواهم فرستاده به رامین

مرا در خورتر از جان و جهان بین

تو فرزندی مرا رامین خداوند

عزیز دل خداوندست و فرزند

مکن در ره درنگ و زود بشتاب

چو باد دی مهی و تیر پرتاب

که من زین پس به راهت چشم دارم

گهی روز و گهی ساعت شمارم

چنان کن کت نبیند دوست و دشمن

به رامین بر پیام و نامهء من

درودش ده ز من بیش از ستاره

بگو ای ناکس زنهار خواره

من از تو بد کنش آن رنج دیدم

که درد مرگ را صد ره چشیدم

فرامش کردی آن سوگند و زنهار

که خوردی بامن و کردی دو صد بار

چه آن سوگند و چه باد گذاری

چه آن زنهار و چه ابر بهاری

تو آن کردی بدین مسکین دل من

که هر گز نه کند دشمن به دشمن

یکایک آنچه کردی پیشت آیاد

به جابی کت نیاید کس به فریاد

تو پنداری که بامن کردی این بد

به جان من که کردی با تن خود

نشانه شد روانست سرزنش را

که بگزید از کنشها این کنش را

کجا این را به نکته بر شمارند

پس از ما بر نگارستان نگارند

چرا از دوستان دل بر گرفتی

چرا از دشمنان دلبر گرفتی

مرا چون اژدها بر جان گزیدی

چو در شهر کسان جانان گزیدی

کجا یابی تو چون من دوستداری

چو شاهنشاه موبد شهریاری

به خوشی چون خراسان جایگاهی

چو مرو شایگان محکم پناهی

گرامش کردی آن نیکی که دیدی

ز من وز شه به هر کامی رسیدی

ز شاهی بود موبد را یکی نام

ترا بود آن دگر گونه همه کام

چو بر گنجش همه فرمان مرا بود

به گنج اندر همه چیزی ترا بود

تو بر خوردی ز گنج شاهوارش

چنان کز ساز و رخت بی شمارش

ستوران جز گزیده نه نشستی

کمرها جز گرانمایه نبستی

نپوشیدی مگر دیبای صد رنگ

ز چین آورده نیکو تر ز ارژنگ

نخوردی می جز از یاقوت رخشان

چو مریخ از میان مهر تابان

ز بت رویان ستاره پیشکارت

چو ویسه آفتاب اندر کنارت

چنین حال و چنین مال و چنین جای

دلاویز و دل افروز و دلارای

بدل کردی مرا آخر چه بودت

به جای این زیان چندست سودت

نکردی سود و مایه بر فشاندی

نبردی هیج و بی مایه بماندی

قصا برداشت از پیش تو صد گنج

کنون دانگی همی جوبی به صدرنج

چه نادانی که این مایه ندانی

که از بسیار نیکی بر زیانی

بدل داری ز هر چیزی یکی چیز

چنان کز زر بدل دارند ارزیز

به جای سیم ناب و زر خود روی

بدل دادت زمانه آهن و روی

به جای ناز و مهرت رنج و کینه

به جای در خوشاب آبگینه

به جای آب رویت آب جویست

به جای مشک نابت خاک کویست

عجب دارم اگرتو هوشمندی

چنین بد خویشتن را چون پسندی

گلی کاو با تو بسیاری نپاید

بدین سان دل درو بستن چه باید

گلی به یا گلستانی شکفته

گلش نیکوتر از ماه دو هفته

چو آذین سربسر پیغام بشنید

همان گه باد پایی خنگ بگزید

به بلا و به پهنا کوه پیکر

به رفتار و به پویه باد صرصر

به کوه اندر چو سیلاب رونده

به دشت اندر چو عفریت دونده

به بلا بر شدی همچون پلنگان

به دریا در شدی مثل نهنگان

به پای او چه کهسار و چه هامون

به چشم او چه دریا و چه جیحون

به پشتش بر سوار آسوده در راه

چنان بودی که مرد خفته برگاه

بیابان را چو نامه در نوشتی

چو پرنده به گردون بر گذشتی

به راه اندر نه خوردش بود و نه خواب

به دو هفته ز مرو آمد به گوراب

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:08 PM

 

دل پر آتش و جانی پر از دود

تنی چون موی و رخساری زر اندود

برم هر شب سحرگه پیش دادار

بمالم پیش او بر خاک رخسار

خروش من بدرد پشت ایوان

فغان من ببندد راه کیوان

چنان گریم که گرید ابر آذار

چنان نالم که نالد کبگ کهسار

چنان جوشم که جوشد بحر از باد

چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد

به اشک از شب فرو شویم سیاهی

بیاغارم زمین تا پشت ماهی

چنان از حسرت دل بر کشم آه

کجا ره گم کند بر آسمان ماه

ز بس کز دل کشم آه جهان سوز

ز خاور بر نیارد آمدن روز

ز بس کز جان بر آرم دود اندوه

ببندد ابر تیره کوه تا کوه

بدین خواری بدین زاری بدین درد

مژه پر آب و روی زرد و پر گرد

همی گویم خدایا کردگارا

بزرگا کامگارا برد بارا

تو یار بی دلان و نی کسانی

همیشه چارهء بیچارگانی

نیام گفت راز خویس با کس

مگر با تو که یار من توی بس

همی دانی که چون خسته روانم

همی دانی که چون بسته زبانم

زبانم با تو گوید هر چه گوید

روانم از تو جوید هرچه جوید

تو ده جان مرا زین غم رهایی

تو بردان از دلم بند جدایی

دل آن سنگدل را نرم گردان

به تاب مهربانی گرم گردان

به یاد آور دلش را مهر دیرین

پس آنگه در دلش کن مهر شیرین

یکی زین غم که من دارم برو نه

که باشد بار او از هر کهی مه

به فصل خویش وی را زی من آور

و یازیدر مرا نزدیک او بر

گشاده کن به ما بر راه دیدار

کجا خود بسته گردد راه تیمار

همی تا باز بینم روی آن ماه

نگه دارش ز چشم و دست بدخواه

بجز مهر منش تیمار منمای

بجز عشق منش آزار مفزای

و گر رویش نخواهم دید ازین پس

مرا بی روی او جان و جهان بس

هم اکنون جان من بستان بدو ده

که من بی جان و آنبت با دو جان به

نگارا چند نالم چند گویم

به زاری چند گریم چند مویم

نگویم بیس ازین در نامه گفتار

و گرچه هست صد چندین سزاوار

نباشد گفته بر گوینده تاوان

چه باشد اندک و سودش فراوان

بگفتم هر چه دیدم از جفایت

ازین پس خود تو می دان با خدایت

اگر کردار تو با کوه گویم

بموید سنگ او چون من بمویم

ببخشاید مرا سنگ و دل نه

به گاه مردمی سنگ از دلت به

مرا چون سنگ بودی این دل مست

دلت پولاد گشت و سنگ بشکست

درود از من بداد شمشاد آزاد

که دارد در میان پوشیده پولاد

درود از من بدان یاقوت سفته

که دارد سی گهر در وی نهفته

درود از من بدان عیار نرگس

که دارد مر مرا از خواب مفلس

درود از من بدان ماه دو هفته

که دارد ماه بخت من گرفته

درود از من بدان باغ شکفته

که دارد خانهء صرم کشفته

درود از من بدان شاخ صنوبر

که دارد شاژ بختم خشک و بی بر

درود از من بدان گلبرگ خندان

که دارد مر مرا همواره گریان

درود از من بدان خود روی لاله

که دارد چشمم آگنده به ژاله

درود از من بدان دو رسته گوهر

درود از من بدان دو خوشه عنبر

درود از من بدان عیار سرکش

که دارد مرمرا در خواب ناخوش

درود از من بدان دیبای رنگین

درود از من بدان مهناب و پروین

درود از من بدان سر و گل اندام

که دارد مر مرا دل خسته مادام

درود از من بدان زلفین عطار

که زو مر مشک را بشکست بازار

درود از من بدان چشم فسونگر

که دارد مر مرا بی خواب و بی خور

درود از من بدان رخسار مهوش

که دارد جانم از محنت بر آتش

درود از من بدان ماه دو هفته

که دارد مر مرا بیهوش و تفته

درود از من بدان مشهور آفاق

که دارد مر مرا از کام دل طاق

درود از من بدانگلروی خوشبوی

که دارد سال و ماهم در تگ و پوی

درود از من بدانزلف رسن باز

که دارد مر مرا مشهور شیراز

درود از من بدان ناز و عاتبش

که آبم برد زنخدان خوشابش

درود از من بدانآیین و آن فر

که دارد رویم از تیمار چون زر

درود از من بدان گنج نگویی

که دارد پیشه با من کینه جویی

درود از من بدان خورشید تابان

که دارد حسن بر خورشید گیهان

درود از من بدان روی چو گلبرگ

که دارد شرم رخش رریزد ز گل برگ

درود از من بدان سرو سمن روی

که ندهد همچو بوی او سمن بوی

درود از من بدان پیروزگر شاه

درود از من بدان بیدادگر ماه

درود از من بدان تاج سواران

درود از من بدان رشک بهاران

درود از من بدان جان جهانم

درود از من بدان جفت جوانم

درود از من بدان ماه سمن بوی

درود از من بدان یار جفا جوی

درود از من بدان کاورا درودست

مرا بی او دو دیده چون دو رودست

درود از من فزون از هر شماری

درود از من فزون از هر بهاری

فزون از ریگ کهسار و بیابان

فزون از قطرهء دریا و باران

فزون از رستنی بر کوه و صحرا

فزون از جانوز بر خشک و دریا

فزون از روزگار هر دو دوران

فزون از اختران چرخ گردان

فزون از گونه گونه تخم عالم

فزون از نر و ماده نسل آدم

فزون از پر مرغ و موی حیوان

فزون از حرف دفترهای دیوان

فزون از فکرت و اندیشهء ما

فزون از از و هم و کیش و پیشهء ما

ترا از من درود جاودانی

مرا از تو وفا و مهربانی

ترا از من درود آتشنایی

مرا از ماه رویت روشنایی

هزاران بار چونین باد چونین

دعا از من ز بخت نیک آمین

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:57 PM

نگارا سرو قدا ماهرویا

بهشتی پیکرا زنجیر مویا

ز بی رحمی مرا تا کی نمایی

دریغ دوری و درد جدایی

به جان تو که این نامه بخوانی

یکایک حالهای من بدانی

مداد و خون دل در هم سرشتم

پس آنگه این جفا نامه نوشتم

جفا نامه نهادم نام نامه

که بر وی خون همی بارید خامه

چو یاد آمد مرا آن بی وفایی

که از تو دیده ام روز جدایی

ز هفت اندام من اتش بر افروخت

قلمها را در انگشتم همی سوخت

چو بی تدبیر و بی چاره بماندم

ز دیده بر قلم باران فشاندم

بدین چاره رهانیدم قلم را

نبشتم قصهء جان دژم را

ببین این حرفهای پژمریده

همه نقته بریشان خون دیده

خط نامه چو بخت من سیاهست

همان نونش چو پشت من دو تا هست

جهان حلقه شده بر من چو میمش

امید من شکسته همچو جیمش

مرا چون لام نامه قد دوتاست

ترا همچون الفها قامت راست

من و تو هر دو خواهم مست و خرم

بسان لام الف پیچاده بر هم

جفایت گشت پیشه ای جفا جوی

چو کاف نامه بن بسته یکی کوی

همی گویم که از پیشت گذر نیست

ترا زین کوی بن بسته خبر نیست

سر نامه به نام کردگارست

خداوندی که بر ما کامگارست

در مهر تو بر من او گشادست

وفا در جان من هم او نهادست

به کار خویش یاور کردم او را

و با نامه شفیع آوردم او را

اگر دانی شفیع و یاوردم را

ببخشای این دل بی داورم را

نه دارم من شفیع از ایزدم بیش

نه خواهشگر فزون از نامهء خویش

تو از من پیش ازین زنهار جستی

ز باغ عارصم گلنار جستی

اگر من سر در آوردم به دامت

پذیرفتم همه گونه پیامت

تو نیز اکنون نکن محکم کمانی

به دل یاد آر مهر سالیانی

چو این نامه بخوانی زان بیندیش

که نازر گرگ بود و جان تو میش

کنون از چنگ گرگ من برستی

چو گرگ اندر کنار من نشستی

چو این نامه بخوانی زان به یاد آر

که بختت خفته بود و عشق من مار

کنون از خواب خوش بیدار گشتی

منت خفته شدم تو مار گشتی

بخوان این نامه با زنهار چندین

نگر تا دیده ام آزار چندین

من آن یارم چنان بر تو گرامی

که کردیم با تو چندان شاد کامی

من آن یارم چنان بر تو نیازی

که کردم با تو چندان عشق بازی

کنون نامه همی باید نوشتن

بدین بیچارگی خرسند گشتن

در آن جایی که بودم شاه و مهتر

ز بخت بد شدستم خوار و کهتر

مرا بینید وز من پند گیرید

دگر در مهر خواهش مه پذیرید

مرا بینید هر که هوشیارید

دگر مهر کسان در دل مکارد

نگارا خود ترا ان سرزنش بس

که باشد در جهان نام تو ناکس

چونه هر که این نامه بخواند

وزین نامه نهان ما بداند

مرا گوید عفااللّه ای وفادار

که چندین جست مهر بی وفا یار

ترا گوید جزا اللّه ای جفا جوی

که خود در تو نبود از مردمی بوی

رسید این نامهء دلبر به پایان

مرا با تو سخن مانده فراوان

بسنالیدم بسی از روزگاران

هنوز این نیست یکّی از هزاران

عتابم با تو هرگز سر نیاید

وزین گفتار کامم برنیاید

همی تا با تو گویم یافته گفتار

روم لابه کنم در پیش دادار

شوم فریاد خوانم بر در آن

که نه حاجب بود او را نه دربان

ازو خواهم نه از تو روشنایی

وزو جویم نه از تو آشنایی

دری کار بست بر من او گشاید

گشاینده جز اویم کس نباید

ببرم دل ز هر چیزی وزو نه

که او از هر چه در گیتی مرا به

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:57 PM

 

دلی دارم به داغ دوست بریان

گوا بر حال من دو چشم گریان

تنی دارم بسان موی باریک

جهان بر چشم من چون موی تاریک

چو روزم پاک چون شب تیره گونست

شبم از تیرگی بنگر که چونست

به گیتی چشمم آنگه روز بیند

که آن رخسار جان افروز بیند

همی تا تو شدستی کاروانی

ز هر کاری گزیدم دیدبانی

به راهی بر همیشه دیدبانم

تو گویی باژ خواه کاروانم

به من بر نگذرد یک کاروانی

که نه پرسم همی از تو نشانی

همی گویم که دید آن بی وفا را

که نشناسد به گیتی جز جفارا

که دید آن ماهروی لشکری را

که یزدان آفریدش دلبری را

که دید آن دلربای دلستان را

که جز فتنه نیامد زو جهان را

خبر دارید کان دلبد چونست

کمست امروز مهرش یا فزونست

خبر دارید کاو در دل چه دارد

به من بر رحمت آرد یا نیارد

دگر با من خورد ز نهار یا نه

مرا با او بود دیدار یا نه

ز نیک و بد چه خواهد کرد با من

چه گوید مر مرا با دوست و دشمن

ز من خشنود باشد با دلازار

جفا جویست با من یا وفادار

ز من یاد آورد گوید که چون باد

کسی کان سال و مه دارد مرا یاد

ز کس پرسد که بی او چیست حالم

به دل در دارد امید وصالم

گر از حالم نپرسد آن دل افروز

من از هالش همی پرسم شب و روز

همانست او که من دیدم همناست

همان سنگین دل و نانهسر بسانست

همان گلبوی و گلچهره نگارست

همان خونریزو خونخواره سوارست

اگر چند او مرا ناشاد خواهد

به جان من همه بیداد خواهد

من او را شاد خواهم جاودانه

شده ایمن ز بیداد زمانه

چه آن کز دلبرم آگاهی آرد

چه آن کم مژدگان شاهی آرد

من آن کس را چو چشم خویش دارم

که چشمش دیده باشد روی یارم

چو گوید شادمان دیدم فلان را

من از شادی بدو بخشم روان را

غم هجران به روی او گسارم

ز بهر دوست اورا دوست دارم

هر آن بادی کز آن کشور بر آید

مرا از جان شرین خوشتر آید

بدانم من چو باشد باد خوش بوی

که شاد و تندرستست آن پری روی

مرا از زلفش بهرد بوی سنبل

چو زان رخسار و لب بوی می و گل

بر آرم سرد بادی زین دل ریش

نمایم بادرا راز دل خویش

الا ای خوش نسیم نوبهاری

تو بوی زلف آن بت روی داری

بگو چون دیدی آن سرو سهی را

که دارد در بلای جان رهی را

به بوی زلف اویم شاد کردی

و لیکن بر دلم بیداد کردی

همی گوید دل مسکین من وای

که بوی زلف او بردی دگر جای

خبر دارد که چونم در جدایی

جدا از خورد و خواب و آشنایی

تنم زین آه سرد و چشم گریان

بمانده در میان باد وو باران

چو من هست آن نگار مهرپرور

و یا دل بر گرفت از مهر یکسر

چو نامم بشنور شادی فزاید

و یا از بی وفابی چشمش آید

ببر بادا پیام من بدان ماه

که ببریدش قصا از من به ناگاه

بگو ای رفته مهر من ز یادت

میان مهربانان شرم بادت

چنین باشد وفا و مهربانی

که من بی تو بمیرم تو بمانی

جوانمردی همی ورزی به گیهان

جوانمردان چنین دارند پیمان

هزاران دل بدیدم از جفا ریش

ندیدم هیچ دل همچون دل خویش

جفا باشد به عشق اندر بتر زین

که پاداشن دهی مهر مرا کین

نه پرسی از کسی نام و نشانم

نه بخشایی برین خسته روانم

نه بر گیری ز من درد جدایی

نه حال خویش در نامه نمایی

ندانم تا ترا دل بر چه سانست

مرا باری به کام دشمنانست

چنان گوشم به در چشمم به راهست

که گویی خانه ام زندان و چاهست

اگر مرغی بپرد ای دلارای

دل مسکین من بر پرد از جای

دل من زان رخ طاووس پیکر

کبوتروار شد همچون کبوتر

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:56 PM

 

الا ای ابر گرینده به نوروز

بیا گریه ز چشم من بیاموز

اگر چون اشک من باشدت باران

جهان گردد به یک بارانت ویران

همی بارم چنین و شرم دارم

همی خواهم که صد چندین ببارم

بدین غم در خورد چندین وزین بیش

و لیکن مفلسی آید مرا پیش

گهی خوناب و گاهی خون بگریم

چو زین هردو بمانم چون بگریم

هر آن روزی که زین هر دو بمانم

به جای خون ببارم دیدگانم

مرا چشم از پی دیدنت باید

و گر دیده نباشد بی تو شاید

بگریم تا کنم هامون چو دریا

منالم تا کنم چون سرمه خارا

عفااللّه زین دو چشم سیل بارن

که در روزی چنین هستند یارن

نه چون صبرند عاصی گشته بر من

و یا چون دل شده بدخواه دشمن

به چونین روز جوید هر کسی یار

مرا یاران ز من گشتند بیزار

اگر صبرست با من نیست هم پشت

و گر بختست خود بختم مرا کشت

مرا دل در بلا ماندست ناکام

کنون صبرم به دل کردست پیغام

که من صبرم یکی شاخ بهشتی

مرا بردی و در دوزخ بکشتی

دلا تو دوزخی پر آتش و دود

ازیرا من ز تو بگریختم زود

دل تا جان تو بر تو و بالست

مرا از صبر نالیدن محالست

به هر دردی که باشد صبر نیکوست

به چونین حال صبر از عاشق آهوست

نخواهم روی صبرم را که بینم

بهل تا هم به بی صبری نشینم

تو از من رفته ای یار دلارام

مرا در خور نباشد صبر و ارام

اگر خرسند گردم در جدایی

ز من باشد نشان بی وفایی

من اندر کار تو کردم دل و جان

تو دانی هر چه خواهی کن بدیشان

هر آن عاشق که کار مهر ورزد

دو صد جان پیش وی نانی نیرزد

چنین باید که باشد مهر کاری

چنین باید که باشد دوستداری

اگر درد من از جور تو آید

همی تا این فزاید آن فزاید

به نیکی یاد باد آن روزگاری

که بود اندر کنارم چون تویاری

قصا در خواب بود و بخت بیدار

بد اندیش اندک و احید بسیار

جهان ایست کار دارد جاویدانه

خوشی برّد به شمشیر زمانه

ترا از چشم من ناگه ببرید

دو چشمم زین بریدن خون بیارید

ازیرا خون همی بارم ز دیده

که خون آید ز اندام بریده

مرا بی روی تو ناله ندیمست

دریغ هجر در جانم مقیمست

ز درد من همه همسایگانم

فغان برداشتند از بس فغانم

همی گویند ازین ناله بیاسای

دل ما سوختی بر ما ببخشای

به گیتی عاشقان بسیار دیدیم

به چون تو مستمندی زار دیدیم

مرا بگذاشت آن بت روی جانان

چو آتش را به دشت اندر شبانان

مرا تنها بماند اینجا به خواری

چو خان راه مرد رهگذاری

نه بس بود آنکه از پیشم سفر کرد

که رفت اندر سفر یار دگر کرد

اگر نالم همی بر داد نالم

که اینست از جفای دوست حالی

دلم گوید مرا از بس که نالی

به ناله یر نالان را همالی

به تخت کامرانی بر نشسته

چو نخچیرم به چنگ شیر خسته

اگر زین آمد ای عاشق ترا درد

که یارت در سفر یار دگر کرد

ندانی تو که یارت هست خورشید

همه کسی را به خورشیدست امید

گهی نزدیک باشد گه ز تو دور

ترا و دیگران را زو رسد نر

نگارا من ز دلتنگی چنانم

که خود با تو چه می گویم ندانم

به سان مادرم گم کرده فرزند

ز غم بر دل دو صد کوه دموند

چو دیوانه به کوه و دشت پویان

ز هر سو در جهان فرزند جویان

ندارم آگهی از درد و آزار

اگر ناگه مرا بر دل خلد خار

عجب دارم که بر من چون پسندی

جنین زاری و چونین مستمندی

به چندین کز تودیدم رنج و آزار

اگدلم ندهد که نالم پیش دادار

بترسم از قصای آسمانی

نیام کرد بر تو دل گرانی

ز بس خواری که هجر آرد برویم

ز ز دلتنگی همین مایه بگویم

ترا بی من مبادا شادمانی

مرا بی تو مبادا زندگانی

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:56 PM

 

نگارینا ز پیش من برفتی

چه گفتی یا چه فرمایی نگفتی

دلم بردی و خود باره براندی

مرا در شهر بیگانه بماندی

نکردی هیچ رحمت بر غریبان

چو بیماران نمانده بی طبیبان

کنون دانم که خود یادم نیاری

که هم بد مهر و هم بد زینهاری

نبخشایی و از یزدان نترسی

ز حال خستگان خود نپرسی

نگویی حال آن بیچاره چونست

که بی من در میان موج خونست

چنین باید وفا و مهربانی

که من بی تو بمیرم تو ندانی

به تو نالم بگو یا از تو نالم

که من بی تو به زاری بر چه حالم

پدید آمد مرا دردی ز هجران

که نبود غیر مردن هیچ درمان

به گیتی عاشقی بی غم نباشد

خوشی و عاشقی با هم نباشد

همی سخت آیدت کز تو بنالم

بنالم تا شوی آگه ز حالم

ترا چون دل دهد یارا نگویی

که چون دشمن جفای دوست جویی

نه بس بود آنکه از پیشم برفتی

که رفتی نیز یار نو گرفتی

مرا این آگهی بشنید بایست

ز تو این بی وفایی دید بایست

منم این کز تو دیدستم چنین کار

توی بی من نشسته با دگر یار

منم پیش تو چونین خوار گشته

توی از من چنین بیزار گشته

نه تو آنی که من فتنه بودی

به دیدارم همیشه تشنه بودی

نه من آنم که خورشید تو بودم

به گیتی کام و امید تو بودم

نه من آنی که بی من مرده بودی

چو برگ دی مهی پژمرده بودی

نه من آنم که جانت باز دادم

ترا با بخت فرخ ساز دادم

نه تو آنی که جز یادم نکردی

همی از خاک پایم سرمه کردی

نه من آنم که بودم جفت جانت

کجا بی من نبد خوش این جهانت

چرا اکنون من آنم تو نه آنی

ز تو کینست و از من مهربانی

چرا با من به دل بدساز گشتی

چه بد کردم از من باز گشتی

مگر آسان بریدی راه دشوار

کجا از مهر من بودی سبکبار

تو در دریای هجرم غرقه بودی

ز موج غم بسی رنج آزمودی

دلت با یار دیگر زان بپیوست

کجا غرقه به هر چیزی زند دست

چه باشد گر تو یار نو گرفتی

نباید از تو ما را این شکفتی

بسا کس کاو خورد سر که به خوان بر

نهاده پیش او حلوای شکر

وصل من ترا خوش بود چون می

فراقم چون خماری بود در پی

تو مخموری و از می سر بتابی

هر آن گاهی که بوی می بیابی

اگر تو گشته ای از می بدین سان

ترا جز می نباشد هیچ درمان

چو جان باشد گزیده یار پیشین

تو بر یار گزیده هیچ مگزین

و گر نو کرده ای نو را نگه دار

کهن را نیز بیهوده میازار

بود مهر دل مردم چو گوهر

ازو پر مایه تر باشد کهن تر

بگرداند گهر چون نو بود رنگ

چه آن گوهر هر که بدرنگست و چه سنگ

بگردد مهر نو با دل نو

چنان چون رنگ نو در جوهر نو

هزار اختر نباشد چون یکی خور

نه هفت اندام باشد چون یکی سر

هزار آرام چون آرام پیشین

هزاران یار چون یار نخستین

نه من یابم چو تو یار دل آزار

نه تو یایی چو من یار وفادار

نه من بتوانم از تو دل بریدن

نه تو بتوانی از من سر کشیدن

به مهر اندر تو ماهی منت خورشید

تو با من باشی و من با تو جاوید

ترا باشد هم از من روشنایی

بسی گردی و پس هم با من آیی

بدان منگر که از من دور گشتی

چنین تابنده و پر نور گشتی

کنون ای سنگدل بر خیز و باز آی

مرا و خویشتن را رنج مفزای

که من با تو چنان باشم از این پی

چو دانش با روان و شیر با می

فراقت قفل سخت آمد روان را

بجز وصل تو نگشاید مر آن را

مخور زثن روزگار رفته تشویر

وفا و مهربانی را ز سر گیر

چه باشد گر شدی در مهر بد رای

نهال دوستی ببریدی از جای

چو ببریدی دگر باره فرو کار

که پیوسته نکوتر آورد بار

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:56 PM

ترا دیدم که چونین گش نبودی

چنین تند و چنین سرکش نبودی

ترا دیدم که چون می بر زدی آه

ز آه تو سیه شد بر فلک ماه

ز خواری همچو خاک راه بودی

به کام دشمن و بدخواه بودی

چو دوزخ بود جان ز بس تاب

چون دریا بود چشم تو ز بس آب

هر آن روزی که تو کمتر گرستی

جهان را دجالهء دیگر ببستی

کنون افزونتر از جمشید گشتی

مگر همسایهء خورشید گشتی

مگر آن روزها کردی فراموش

که تو بودی زمن بی صبر و بی هوش

مگر آنگاه گشتی از نهانم

که من بر تو چگونه مهربانم

مگر رنجی که دیدی رفت از یاد

کجا بر من کشیدی دست بیدار

چرا با من به تلخی همچو هوشی

که با هر کس به شیرینی چو نوشی

همه کس را همی خوشی نمایی

مرا باری چرا گشی فزایی

تو با صد گنج پیروزی و نازی

به چندین گنج شاید گر بنازی

چه باشد گر تو نازی از تن خویش

که ناز من به تو از ناز تو بیش

به تو نازم که تو زیبای نازی

بسازم با تو گر با من بسازی

ولیکن گر چه روی تو بهارست

همیشه بر رخانت گل بیار است

بهار نیکوی بر کس نماند

جهان روزی دهد روزی ستاند

مکش چندین کمان بر دوستانت

که ناگه بشکند روزی کمانت

و گر پر تیر داری جعبهء ناز

همه تیرت به یک عاشق مینداز

مرا دل چون کبابست ای پریچهر

فگنده روز و شب بر آتش مهر

بهل تا باشد این آتش فروزان

کبابی را که ببرشتی مسوزان

مکن کاری که من با تو نکردم

مبر آبم که من آبت نبردم

مکن چندین ستم جانا برین دل

که ما هر دو از این خاکیم و زین گل

بدم من نیز همچون تو نیازی

نکردم با تو چندین سرفرازی

نباشد دوستی را هیچ خوشی

چو باشد دوستی با عجب و گشّی

نه بس جان مرا در جدایی

که نیزش درد بیزاری نمایی

ز گشّی بر فلک بردی تن خویش

ز عجب آتش زدی در خرمن خویش

تو چون من مردمی نه چون خدایی

مرا چندین جفا تا کی نمایی

اگر هستی تو چون خورشید والا

شبانگه هم فرود آیی ز بالا

دلی مثل دلت خواهم ز یزدان

سیاه و سرکش و بدمهر و نادان

خداوند چنیندل رسته باشد

جهان از دست این دل خسته باشد

رخی بینم ترا چون باغ رنگی

دلی بینم ترا چون کوه سنگین

دریغ آید مرا کت دل چنینست

به گاه بی وفایی آهنینست

اگر تو هجر جویی من نجویم

و گر تو سرد گویی من نگویم

وفا کارم اگر تو جور کاری

من آب آرم اگر تو آتش آری

وفا را زاد مادر چون مرا زاد

جفا را زاد مادر چون ترا زاد

دل من کرد گر با من جفا کرد

که شد طبع وفا در بی وفا کرد

نشانه کردی او را لاجرم زه

نکو کردی به تیر نرگسان ده

همی زن تا بگویند کاین چرا کرد

بلا بخرید و جان را بها کرد

ازان خوانند آرش را کمانگیر

که از ساری به مرو انداخت یک تیر

تو اندازی به جان من ز گوراب

همی هر ساعتی صد تیر پرتاب

ترا زیبد نه آرش را سواری

که صد فرسنگ بگذشتی ز ساری

جفا پیشه کنی از راه چندین

چه بی حمت دلی داری چه سنگین

رخم کردی ز خون دیده جیحون

دلم کردی ز درد هجر قارون

عجبتر آنکه چندین جور بینم

نفرسایم همانا آهنیم

مرا گویند مگری کز گرستن

چو مویی شد به باریکی ترا تن

کسی گرید چنین کز مهر و خویش

شود نومید از دیدار رویش

حسودا تو مگر آگه نداری

که در باران بود امیدواری

بهار آید چو بارد ابر بسیار

مگر باز آمد از باران من یار

بهار آمد کنم بر وی گل افشان

چو یار آید کنم بروی دل افشان

به هجرش بر فشانم در و مرجان

به وصلش بر فشانم دیده و جان

اگر روزی کند یک روز دادار

خوشا روزا که باشد روز دیدار

اگر جانی فروشندم به صد جان

برافشانم دو صد جان پیش جانان

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:56 PM

 

چه خوش روزی بود روز جدایی

اگر با وی نباشد بی وفایی

اگر چه تلخ باشد فرقت یار

درو شیرین بود امید دیدار

خوشست اندوه تنهایی کشیدن

اگر باشد امید یار دیدن

وصل دوست را آهوست بسیار

عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار

بتر آهو به عشق اندر ملالست

یکی میوه که شاخ او وصالت

فراق دوست سر تا سر امیدست

ز روز خرمی دل را نویدست

دلم هرگه که بی صبری سگالد

ز تنهایی و بی یاری بنالد

همی گویم دلا گر رنج یابی

روا باشد که روزی گنج یابی

چو دی ماه فراق ما سر آید

بهار وصلت و شادی در آید

چه باشد گر خوری یک سال تیمار

چو بینی دوست را یک لخظه دیدار

اگر یک روز با دلبر خوری نوش

کنی اندوه صد ساله فراموش

نیی ای دل تو کم از باغبانی

نه مهر تو کمست از گلستانی

نیینی باغبان چون گل بکارد

چه مایه غم خورد تا گل بر آرد

به روز و شب بودی صبر و بی خواب

گهی پیراید او را گه دهد آب

گهی از بهر او خوابش رمیده

گهی خارش به دست اندر خلیده

به امید آن همه تیمار بیند

که تا روزی برو گل بار بیند

نبینی آنکه دارد بلبلی را

که از بانگش طرب خیزد دلی را

دهد او را شب و روز آب و دانه

کند از عود و عاجش ساز خانه

بدو باشد همیشه خرم و گش

بدان امید کاو بانگی کند خوش

نبینی آنکه در دریا نشیند

چه مایه زو نهیب و رنج بیند

همیشه بی خور و بی خواب باشد

میان موج و باد و آب باشد

نه با این ایمانی بیند نه با آن

گهی از خواسته ترسد گه از جان

به امید آن همه دریا گذارد

که تا سودی بیابد زانچه دارد

نبینی آنکه جوهر جوید از کان

به کان در آزماید رنج چندان

نه شب خسپد نه روز آرام گیرد

نه روزی رنج او انجام گیرد

همیشه سنگ و آگن بار دارد

همیشه کوه کندن کار دارد

به امید آن همه آزار یابد

که شاید گوهری شهوار یابد

اگر کار جهان امید و آزست

همه کس را بدین هر دو نیازست

همیشه تا بر آید ماه و خورشید

مرا باشد به مهرت آز و امید

مرا در دل درخت مهربانی

به چه ماند به سرو بوستانی

نه شاخش خشک گردد گاه گرما

نه برگش زرد گردد گاه سرما

همیشه سبز و نغز و آبدارست

تو پنداری که روزش بگارست

ترا در دل درخت مهربانی

به چه ماند بر اشجار خزانی

برهند گشته و بی بار مانده

گل و برگش برفته خار مانده

همی دارم امید روزگاری

که باز آید ز مهرش نوبهاری

وفا باشد خجسته برگ و بارش

گل صد برگ باشد خشک خارش

سه چندان کز منست امیدواری

ز تو بینم همی نومیدواری

منم چون شاخ تشنه در بهاران

توی همچون هوا با ابر باران

منم درویش با رنج و بلا جفت

توی قارون بی بخشایش و زفت

همی گویم به درد وزین بتر نیست

که جز گریه مرا کار دیگر نیست

چه بیچارهبود آن سو کواری

که جز گریه ندارد هیچ کاری

چو بیمارم که در زاری و سستی

نبرد جانش امید از درستی

چنان مرد غریبم در جهان خوار

به یاد زادبوم خویش بیمار

نشسته چون غریبان بر سر راه

همی پرسم ز حالت گاه وبی گاه

مرا گویند زو امید بر دار

که نومیدی امیدت ناورد باد

همی گویم به پاسخ به جاوید

به امیدم به امیدم به امید

نبرم از تو امید ای نگارین

که تا از من نبرد جان شیرین

مرا تا عشق صبر از دل براندست

بدین امید جان من نماندست

نسوزد جان من یکباره در تاب

که امیدت زند گه گه برو آب

گر امیدم نماند وای جانم

که بی امید یک ساعت نماند

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:56 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 12

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4304211
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث