به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

کجایی ای دو هفته ماه تابان

چرا گشتی به خون من شتابان

ترا باشد به جای من همه کس

مرا اندر دو گیتی خود توی بس

مرا گویند بیهوده چه نالی

چرا چندین ز بد مهری سگالی

نبرّد عشق را جز عشق دیگر

چرا یاری نگیری زو نکوتر

نداند آنکه این گفتار گوید

که تشنه تا تواند آب جوید

اگر چه آب گل پاکست و خوشبوی

نباشد تشنه را چون آب در جوی

کسی کشی مار شیدا بر جگر زد

ورا تریک سازد نه طبرزد

شکر هر چند خوش دارد دهان را

نه چون تریک سازد خستگان را

مرا اکنون کز آن دلبر بریدند

حسودانم به کام دل رسیدند

ز دیهر کس مرا سودی نیاید

کسی دیگر به جای او نشاید

چو دست من بریده شد به خنجر

چه سود ار من کنم دستی ز گوهر

تو خورشیدی مرا از روشنایی

نیاید روز من تا تو نیایی

به گاه و صلت ای خورشید لشکر

کنار من صدف بود و تو گوهر

صدف چون شد تهی از گوهر خویس

نبیند نیز گوهر در بر خویش

چو او گوهر نگیرد بار دیگر

سزد گر من نگیرم یار دیگر

بدل باشد همه چیز جهان را

بدل نبود مگر پاکیزه جان را

ترا چون جان هزاران گونه معنیست

مرا تو جانی و جان را بدل نیست

اگر بر تو بدل جویم نیابم

نباشد هیچ مه چون آفتابم

مشستم در فراقت روی و مویم

بدان تا بوی تو از تن نشویم

مرا تا مهرت ایدون یاد باشد

کسی دیگر ز من چون شاد باشد

دل مسکین من گویی که جانست

به جان اندر ز مهرت کاروانست

اگر ایشان نپردازند خان را

نباشد جای دیگر کاروان را

تنم چون موی گشت از رنج بردن

دلم چون سنگ گشت از صبر کردن

به سنگ اندر نکارم مهر دیگر

که گردد تخم و رنجم هر دو بی بر

نگارا گرچه از پیشم تو دوری

سرم را چشم و چشمم را تو نوری

به نادانی مجوی از من جدایی

که در گیتی تو خود با من سزایی

منم آذار و تو نوروز خرم

هر آیینه بود این هر دو با هم

توی کبگ جفا من کوه اندوه

بود همواره جای کبگ در کوه

کنارم هست چون دریای پر آب

دهانت چون صدف پر در خوشاب

ندانم چون شدی از من شکیبا

که نشکیبد صدف هرگز ز دریا

تو سرو جویباری چشم من جوی

چمنگه بر کنار جوی من جوی

گل سرخی نگارا من گل زرد

تو از شادی شکفتی و من از درد

بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه

که در باغ این دو گل با یکدگر به

نگارا بی تو قدری نیست جان را

چون جان را نیست چون باشد جهان را

تنم بی خواب مانده گاه و بی گاه

دلم چون خفته از گیتی نه آگاه

مرا گویند رو یار دگر گیر

گر او گیرد ستاره تو قمر گیر

مرا کز مهربانان نیست روزی

چرا جویم ازیشان دلفروزی

همین مهری که ورزیدم مرا بس

نورزم نیز هر گز مهر با کس

چنان نیکو نیامد رنگم از دست

که پایم نیز باید اندران بست

وفا کشتم چه سود آورد بارم

کزین پس رنج بینم نیز کارم

نهال مهر بس باد اینکه کشتم

چک بیزاری از خوبان نوشتم

فرو کشتم بدل در آتش آز

نهادم سر به بخت خوایشتن باز

من آن مرغم که زیرک بود نامم

به هر دو پای افتاده به دامم

چو بازرگان به دریا در نشستم

ز دریا گوهر شهوار جستم

درازست ار بگویم سر گذشتم

که چون بود و چگونه غرقه گشتم

به موج اندر کنونم بیم جانست

ندیده سود و سرمایه زیانست

همی خوانم خدایم را به زاری

همی جویم ز دریا رسگاری

اگر رسته شوم زین موج منکر

ازین پس نسپرم دریای دیگر

من اندر هجر تو سوگند خوردم

که هرگز گرد بد مهران نگردم

به یاری دل نبندم بر دگر کس

خدای هر دو گیتی یار من بس

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:55 PM

 

نگارا تا ز پیش من برفتی

دلم را با نوا از من گرفتی

چه بایست ز پیش من برفتن

گه رفتن نوا از من گرفتن

نوا دادم ترا دل تا تو دانی

که من بی دل نجویم شادمانی

دلم با تست هر جایی که هستی

چو بیماری که جوید تندرسی

دلی کاو با تو همراهست و همبر

چگونه مهر بندد جای دیگر

دلی کاو را تو هم جانی و هم هوش

از آن دل چون شود یادت فراموش

ز هجرت گر چه تلخی دید چندین

درو شیرین تری از جان شیرین

چه باشد گر تو کردی بی وفایی

به نادانی ز من جستی جدایی

وفای تو من اکنون بیش دارم

جفاهایی که کردی یاد نارم

کنم چندان وفا و مهربانی

که جور خویش و مهر من بدانی

ترا چون بی وفایی بود پیشه

چرایم سنگدل خواندی همیشه

منم سنگینه دل در مهربانی

وفا در وی چو نقش جاودانی

وفا را در دلم زیرا درنگست

ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست

و گر مسکین دلم سنگین نبودی

درنگ مهر تو چندین نبودی

دلم در عاشقی می زان خورد

مرا زین گونه مست جاودان کرد

چو مستان لاجرم گر ماه بینم

چنان دانم که تاری چاه بینم

و گر خورشید بینم چون بر آید

مرا خورشید روی تو نماید

اگر بینم به باغ اندر صنوبر

همی گویم زهی بالای دلبر

ببوسم لاله را در ماه نیسان

همی گویم توی رخسار جانان

چو باد آرد نسیم گل سحرگاه

کند بویش مرا از بویت آگاه

به دل گویم هم اکنون در رسد دوست

کجا آن بوی خوش بوی تن اوست

به خواب اندر خیالت پیشم آید

مرا در خواب روی تو نماید

گهی با روی تو اندر عتیبم

گهی از تیر چشمت در نهیبم

چو در خوابم همی مهرم نمایی

چو بی خوابم همی دردم فزایی

اگر در خواب مهر من گزینی

به بیداری جرا با من به کینی

به خواب اندر کریم و مهربانی

به بیداری بخیل و جان ستانی

به بیداری نیایی چون بخوانم

بدان تا بیشتر باشد فغانم

به گاه خواب ناخوانده بیایی

بدان تا حسرتم افزون نمایی

چه اندر هجر دیدار خیالت

چه از من رفته آن روز و صالت

چه روزی کم و صالت یادم آید

چه آن شب کم خیال تو نماید

چو از من رفت چه شب رفت و چه روز

مژه از هر دو یکسان دارم امروز

ز دیدارت مرا تیمار ماندست

ز تیمارت دل بیمار ماندست

ز بس کم دل به تو هست آرزومند

به دیدار خیالت گشت خرسند

نه خرسندی بود چونین به ناکام

چو مرغی کاو بود خرسند در دام

مرا مادر دعا کردست گویی

که بادا دور از تو هرچه جویی

کجا در عشق همواره چنینم

بدان شادم که در خوابت ببینم

چه مستیست این دل تیمار بین را

که شادی خواند اندوه چنین را

ز بخت خویش چندان ناز بینم

کجا در خواب رویت باز بینم

چه بودی گر بخفتی دیدگانم

ترا دیدی به خواب اندر نهانم

نخفتم تا ترا دیدم شب و روز

ز شب تا روز بی کام ای دل افروز

نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون

ز بس کز دیدگان بارم همی خون

نگر تا چند کردست این زمانه

میان این دو ناخفتن بهانه

یکی ناخفتن از بس باز کردن

یکی ناخفتن از بس درد خوردن

ز بس ناخفتن اندر مهربانی

به بی خوابی شد از من زندگانی

چه باشد گر بوم صد سال بیدار

چو در گیتی بود نامم وفادار

وفا کشتم بدان چشم بی خواب

دهد کشت مرا دیدگان آب

وفا چون گوهرست و عشق چون کان

زکان گوهر نشاید بردن آسان

اگر گیرم ترا یک روز دامن

بسا شرما که خواهی بردن از من

مرا دل خوش کند زنهار داری

ترا دل بشکند زنهار خواری

اگر یزدان بوددر حشر داور

نماند در وفایم رنج بی بر

مرا از ناگهان بار آورد یار

زداید از دلم اندوه و تیمار

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:55 PM

اگر چرخ فلک باشد حریرم

ستاره سر بسر باشد دبیرم

هوا باشد دوات سیاهی

حروف نامه برگ و ریگ و ماهی

نویسند این دبیران تا به محشر

امید و آرزوی من به دلبر

به جان تو که ننویسند نیمی

مرا جز هجر ننمایند بیمی

مرا خود بأ فراقت خواب ناید

و گر آید خیالت در رباید

چنان گشتم درین هجران که دشمن

ببخشاید همی چون دوست بر من

به گریه گه گهی دل را کنم خوش

همی آتش کشم گویی به آتش

نشانم گرد هر چیزی به گردی

کنم درمان هر دردی به دردی

من از هجران تو با غم نشسته

تو با بدخواه من خرم نشسته

بگرید چون ببیند دیدهء من

مهار دسإت اندر دست دشمن

تو گویی آتشست این درد دوری

که خود چیزی نسوزد جز صبوری

نیاید خواب در گرما همه کس

در آتش چون شود راحت مرا بس

من آن سروم که هجران تو بر کند

به کام دشمانان از پای بفگند

کنون آن کم تو دیدی سرو بالا

به بستر در فتاده گشته دو تا

هما لانم چو مهر دل نمایند

مرا گه گه بپرسیدن در آیند

اگر چه گرد بالینم نشینند

چنانم از نزاری کم نبینند

به طناصی همی گویند هر بار

مگر بیمار ما رفتست به شکار

تنم را آرزومندی چنان کرد

که از دیدار بیننده نهان کرد

به ناله می بدانستند حالام

کنون نتوانم از سستی که نالم

اگر مرگ آید و سالی نشیند

به جان تو که شخص منم نبیند

به هجر اندر همین یک سود بینم

که از مرگ امینم تا من چنینم

مرا اندوه چون کهسار گشست

ره صبرم برو دشوار هشست

مبادا هر گز از دردم رهایی

اگر من صبر دارم در جدایی

شکیبایی در آن دل چون بماند

که جز سوزنده دوزخ را نماند

دلی کاو شد تهی از خون خود نیز

درو آرام چون گیرد دگر چیز

دروغست آنکه جان در تن ز خونست

مرا خون نیست جانم مانده چونست

نگارا تا تو بودی در بر من

تنم چون شاخ بود و گل بر من

سزد گر بی تو سوزم بر آذر

که خود سوزد همه کس شاخ بی بر

تو تا رفتی برفت از من همه کام

نه دیدارت همی یابم نه آرام

جدا شد کام من تا تو جدایی

نیاید باز تا تو باز نایی

بیاشفست با من روزگارم

تو گویی با فلک در کار زارم

جهانم بی تو آشفته یکسر

چو باشد بی امیر آشفته لشکر

چنان در هجر بر من بگذرد روز

که در صسرا بر آهو بگذرد یوز

اگر گریم بدین تیمار نیکوست

گرستن بر چنین حالی نه آهوست

منم بی یار وز دردم بسی یار

منم بی کار وز عشقم بسی کار

نیابم بی تو کام اینجهانی

هماما کم تو بودی زندگانی

بکشتیدر دلم تخم هوایت

کنون آبش ده از جوی وفایت

ببین روی مرا یک بار دیگر

نگر تا در جهان دیدی چنین زر

اگر چه دشمنی با من به کینی

ببخشایی چو روی من ببینی

اگر چه بی وفا بد سگالی

به درد من تو از من بیش نالی

مرا گویند بیماری و نالان

طبیبی جوی تا سازدت درمان

اگر درمان بیمار از طبیبست

مرا خود درد و آزار از طبیبست

طبیب من خیانت کرد با من

بماند از غدر او این درد با من

مرا تا باشد این درد نهانی

ترا جویم که درمانم تو دانی

به دیدار تو باشم آرزومند

ندارم دل نادیدنت خرسند

نیم از بخت و از دادار نومید

که باز آید مرا تابنده خورشید

اگر خورشید روی تو بر آید

شب تیمار و رنج من سر اید

ببخشاید مرا دیرینه دشمن

چه باشد گر ببخشایی تو بر من

چه باشد گر به من رحم آوری تو

که نه از دشمن دشمنتری تو

گر این نامه بخانی باز نایی

به بی رسمی بر تو گوایی

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:55 PM

 

چو بشنید این سخن فرزانه مشکین

به فرهنگش جهان را کرد مشکین

یکی نامه نوشت از ویس دژکام

به رامین نکوبخت و نکو نام

حریر نامه بود ابریشم چین

چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین

قلم از مصر بود آب گل از جور

دویت از عنبرین عود سمندور

دبیر از شهر بابل جادوی تر

سخن آمیخته شکر به گوهر

حریرش چون بر ویس پری روی

مدادش همچو زلف ویس خوشبوی

قلم چون قامت ویس از نزاری

ز بس کز رام دید آزار و خواری

دبیر از جادوی چون دیدگانش

سخن چون در و شکر در دهانش

سر نامه به نام یک خداوند

وزان پس کرده یاد مهر و پیوند

ز سروی سوخته وز بن گسسته

به سروی از چمن شاداب رسته

ز ماهی در محاق مهر پنهان

به ماهی در سپهر کام تابان

ز باغی سر بسر آفت گرفته

به باغی سر بسر خرم شکفته

ز شاخی خشک گشته هامواره

به شاخی بار او و ستاره

ز کانی کنده و بی بر بمانده

به کانی در جهان غوهر فشانده

ز روزی بر هد مغرب رسیده

به یاقوتی به تاجی در نشانده

ز گلزاری سموم هجر دیده

به گلزاری ز خوبی بشکفیده

ز دریایی شده بی در و بی آب

به دریایی پر آب و در خوشاب

ز بختی تیره چون شوریده آبی

به بختی نامور چون آفتابی

ز مهری تا گه محشر فزایان

به مهری هر زمان کاهش نمایان

ز عشقی تاب او از حد گذشته

به عشقی گرم بوده سرد گشته

ز جانی در عذاب و رنج و سختی

به جانی در هوای نیک بختی

ز طبعی در هوا بیدار گشته

به طبعی در هوا بیزار گشته

ز چهری آب جوبی زو رمیده

به چهری آب خوبی زو دمیده

ز رویی همچو دیبای بر آتش

به رویی همچو دیبای منقش

ز چشمش سال ومه بی خواب و پر آب

به چشمی سال و مه بی آب و پر خواب

ز یاری نیک پر مهر و وفا جوی

به یاری شوخ و بی شرم و جفا جوی

ز ماهی بی کس و بی یار گشته

به شاهی بر جهان سالار گشته

نبشتم نامه در حال چنین زار

که جان از تن تن از جان بود بیزار

منم در آتش هجران گدازان

توی در مجلس شادی نوازان

منم گنج وفا را گشته گنجور

توی دست جفا را گشته دستور

یکی بر تو دهم در نامه سوگند

به حق دوستی و مهر و پیوند

به حق آنکه با هم جفت بودیم

به حق آنکه ما هم گفت بودیم

به حق صحبت ما سالیانی

به حق دوستی و مهربانی

که این نامه ز سر تا بن بخوانی

یکایک حال من جمله بدانی

بدان راما که گیتی گرد گردست

ازو گه تن درستی گاه دردست

گهی رنجست و گاهی شادمانی

گهی مرگست و گاهی زندگانی

به نیک و بد جهان بر ما سرآید

وزان پس خود جهان دیگر آید

ز ما ماند به گیتی در فسانه

در آن گیتی خدای جاودانه

فسان ما همه گیتی بخوانند

یکایک خوب و زشت ما بداند

تو خود دانی که از ما کیدت بد نام

کجا از نام بد جوید همه کام

من آن بودم به پاکی کم دیدی

به خوبی از جهانم بر گزیدی

من از پاکی چو قطر ژاله بودم

به خوبی همچو برگ لاله بودم

ندیده کام جز تو مرد بر من

زمانه نا فشانده گرد بر من

چو گوری بودم اندر مرغزاران

ندیده دام و داس دام دادن

تو بودی دام دار و داس دارم

نهادی داس و دام اندر گذارم

مرا در دام رسوایی فگندی

کنون در چاه تنهایی فگندی

مرا بفریفتی وز ره ببردی

کنون زنهار با جانم بخوردی

بدان سر مر ترا طرار دیدم

بدین سر مر ترا غدار دیدم

همی گویی که خوردی سخن سوگند

که با ویسم نباشد نیز پیوند

نه با من نیز هم سوگند خوردی

که تا جان داری از من بر نگردی

کدامین راست گیرم زین دو سوگند

کدامین راست گیرم زین دو پیوند

ترا سوگند چون باد بزانست

ترا پیوند چون آب روانست

بزرگست از جهان این هر دو را نام

ولیکن نیست شان بر جای آرام

تو همچون سندسی گردان به هر رنگ

و یا همچون زری گردان به هر چنگ

کرا دانی چو من در مهربانی

چو تو با من نمانی با که مانی

نگر تا چند کار بد بکردی

که آب خویش و آب من ببردی

یکی بفریفتی جفت کسان را

به ننگ آلوده دودمان را

دوم سوگندها بدروغ کردی

ابا ژنهاریان زنها خوردی

سوم برگشتی از یار وفادار

بی آب کزوی رسیدت رنج و آزار

چهارم ناسزا گفتی بر آن کس

که او را خود توی اندر جهان بس

من آن ویسم که رویم آفتابست

من آن ویسم که مویم مشک نابست

من آن ویسم که چهرم نوبهارست

من آن ویسم که مهرم پایدارست

من آن ویسم که ماه نیکوانم

من آن ویسم که شاه جادوانم

من آن ویسم که ماهم بر رخانست

من آن ویسم که نوشم در لبانست

من آن ویسم من آن ویسم من آن ویسم

که بودی تو سلیمان من چو بلقیس

مرا باشد به از تو در جهان شاه

ترا چون من نباشد بر زمین ماه

هر آن گاهی که دل از من بتابی

چو باز آیی مرا دوشوار یابی

مکن راما که خود گردی پشیمان

نیابی درد را جز ویس در مان

مکن راما که از گل سیر گردی

نیابی ویس را آنگه بمردی

مکن راما که تو امروز مستی

ز مستی عهد من بر هم شکستی

مکن راما که چون هشیار گردی

ز گیتی بی زن وبی یار گردی

بسا روزا که تو پیشم بنالی

دو رخ بر خاک پای من بمالی

دل از کینه به سوی مهر تابی

مرا جویی به صد دست و نیابی

چو از من سیر گشتی وز لبانم

ز گل هم سیر گردی بی گمانم

رو چون بامن نسازی با که سازی

هوا با من نبازی با که بازی

همی گوید هر آن کاو مهر بازد

کرا ویسه نسازد مرگ سازد

ز بدبختیت بس باد این نشانی

گلی دادت چو بستد گلستانی

ترا بنمود رخشان ماهتابی

ز تو بستد فروزان آفتابی

همی نازی که داری ارغوانی

ندانی کز تو گم شد بوستانی

همانا کردی آن تلخی فراموش

که بودی از هوا بی صبر و بی هوش

خیالم گر به خواب اندر بدیدی

گمان بردی که بر شاهی رسیدی

چو بودی من به مغزت بر گذشتی

تنت گر مرده بودی زنده گشتی

چنین است آدمی بی رام و بی هوش

کند سختی و شادی را فراموش

دگر گفتی که گم کردم جوانی

همی گویی دریغا زندگانی

مرا گم شد جوانی در هوایت

همیدون زندگانی در وفایت

گمان بردم که شاخ شکری تو

بکارم تا شکر بار آوری تو

بکشتم پس بپروردم به تیمار

چو بر رستی کبست آوردیم بار

چو یاد آرم از آن رنجی که بردم

وز آن دردی که از مهر تو خوردم

یکی آتش به مغز من در آید

کزو جیحون ز چشم من بر آید

چه مایه سختی و خواری کشیدم

به فرجام از تو آن دیدم که دیدم

مرا تو چاه کندی دایه زد دست

به جاه افگنده و خود آسوده بنشست

تو هیزم دادی او آتش برافروخت

به کام دشمنان در آتشم سوخت

ندانم کز تو نالم یا ز دایه

که رنجم زین دوان بردست مایه

اگر چه دیدم از تو بی وفایی

نهادی بر دلم داغ جدایی

و گر چه آتشمدر دل فگندی

مرا مانند خر در گل فگندی

و گر چه چشم من خون بار کردی

کنارم رود جیحون بار کردی

دلم ناید به یزدانت سپردن

جفایت پیش یزدان بر شمردن

مبیند ایچ دردت دیدگانم

که باشد درد تو هم بر روانم

کنون ده در بخواهم گفت نامه

به گفتاری که خون بارد ز خامه

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:53 PM

 

ز درد جان و دل بر بستر افتاد

بریده گشت گفتی سرو آزاد

همه بستر ز جانش پر غم و درد

همه بالین ز رویش پر گل زرد

به بالین نشسته ماهرویان

زنان مهتران و نامجویان

یکی گفتی که چشم بد بخستش

یکی گفتی که افزون گر ببستش

پزشکانی همه فرهنگ خوانده

ز حال درد او عاجز بمانده

یکی گفتی همه رنجش ز سوداست

یکی فگتی همه دردش ز صفراست

ز هر شهر آمده اخترشناسان

حکیمان و گزینان خراسان

یکی گفتی قمر کرد این به میزان

یکی گفتی ز حل کرد این به سرطان

پری بندان و زراقان نشسته

ز بهر ویس یکسر دل شکسته

یکی گفتی ورا دیده رسیدست

یکی گفتی پری او را بدیدست

ندانست ایچ کس کاو را چه درداست

چه رنج او را چنین آزرده کردست

به داغ رام سوزان ماه را دل

به درد ماه پیچان شاه را دل

سمن بر ویس گریان بردل خویش

گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش

چو شاهنشه ازو تنها بماندی

ز خون دیدگان دریا براندی

سخنهایی چنان دلگیر گفتی

کجا صبر از همه دلها برفتی

چرا ای عاشقان عبرت نگیرید

چرا از من نصیحت نه پذیرید

مرا بینید و دل بر کس مبندید

که پس هر سختیی بر دل پسندید

مرا ای عاشقان از دور بینید

بسوزید ار به نزد من نشینید

مرا زین گونه آرش در دل افتاد

که یارم را دل از سنگست و پولاد

مرا عذرست اگر فریاد خوانم

که من فریاد از آن بیداد خوانم

دل پر ریش خویش او را نمودم

بدو گفتم که رنجت آزمودم

که داند کاو به جای من چه بد کرد

یکی بد کرد و جانم را به صد کرد

مرا این دوست بی دل کرد و بی کام

که اکنون دشمن من شد به فرجام

چه نیکویی کند مردم به مردم

که من در دوستی با او نکردم

امید و رنج خود بر باد دادم

چو راز دوستی بر وی گشادم

وفا کشتم چرا انده درودم

ثنا گفتم چرا نفرین شنودم

مرا چون بخت من با من به کینست

ز بیگانه چه نالم گر چنینست

بکوشیدم بسی با بخت بد ساز

نبد با آبگینه سنگ را ساز

کنون از بخت و دل بیزار گشتم

به نام هر دو بیزاری نبشتم

چو بدبختان نهادم سر به بالین

ز جانم گشته بستر حسرت آگین

ز بدبختی به جز مرگم نباید

چو من بدبخت را خود مرگ شاید

چو یارم دیگری بر من گزیند

همان بهتر که جانم مرگ بیند

پس آنگه خواند مشکین را بر خویش

نمود او را همه راز دل ریش

کجا مشکین دبیرش بود دیرین

همیشه رازدار ویس و رامین

مرو را گفت مشکیا تو دیدی

ز رامین بی وفاتر یا شنیدی

اگر مویم به ناخن بر برستی

دل من این گمان بر وی نبستی

ندانستم کز آتش آب خیزد

ز نوش ناب زهر ناب خیزد

مرا دیدی که راه پارسایی

چگونه داشتم در پادشایی

کنون از هردوان بیزار گشتم

به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم

نه اندر پادشایی پادشایم

نه اندر پارشایی پارسایم

همی ناکرد باید پادشایی

بزرگی جستی و فرمان روایی

من اندر جستن رامم همه سال

قدا کرده دل و جان سر و مال

گهی از بهر و طلش پوی پویم

گهی از بیم هجرش موی مویم

اگر دارم هزاران جان شیرین

نپردازم یکی از شغل رامین

مرا رامین به نادانی بسی خست

کنون پشت مرا یکباره بشکست

بسی شاخ از درخت من بیفگند

کنون اصلش برید و بیخ بر کند

بر آزارش همی کردم صبوری

کنون صبرم بود آزار دوری

بدین بار او به جان من آن کرد

که با آن خود شکیبایی توان کرد

مرا شمشیر جورش سر بریدست

مرا ژوپین هجرش دل دریدست

صبوری چون کنم بر سر بریدن

خموشی چون کنم بر دل دریدن

چه دانی زین بتر کاو رفت وزن کرد

پس آنگه مژده را نامه به من کرد

که من گل کشتم و گل پروریدم

ز مورد و نرگس و خیری بریدم

وزان پس دایه را با یک جگر تیر

گسی کرد از میان دشت نخچیر

تو گفتی دایه را هر گز ندیدست

و یا خود زو جفایی صد کشیدست

کنون افتاده ام بر بستر مرگ

به جان من رسیده خنجر مرگ

قلم بر گیر مشکینا به مشک آب

یکی نامه نویس از من به گوراب

تب گرمم ببین و باد سردم

به نامه یاد کن همواره دردم

تو خود دانی سخن در هم سرشتن

به نامه هر چه به باید نبشتن

اگر باز آوری او را به گفتار

شوم تا مرگ در پیشت پرستار

تو دانایی و بر گفتار دانا

بود آسان فریب مرد برنا

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:53 PM

 

بگفت این و به راه اگتاد شبگیر

کمان شد مرو دایه جسته زو تیر

جنان تیری که بودش راه پرتاب

ز مرو شایگان تا مرز گوراب

چو اندر مرز گوراب آمد از راه

به صحرا پیشش آمد بی وفا شاه

بسان شیر خشم آلود تازان

به گوران و گوزنان و گرازان

سپه در ره شد همچون حصاری

حصاری گشته در وی هر شکاری

ز بس در چرم ایشان آژده تیر

تو گفتی پروّر بودند نخچیر

هوا پر باز بود و دشت پر سگ

شتابان هر دو از پرواز و از تگ

یکی کرده هوا را پر پرنده

دگر کرده زمین را پر درنده

زرنگ خون رنگان کوه پر رنگ

چو سنگی کوه بر آهو شده تنگ

چو دایه دید رامین را به نخچیر

دلش گشت از جفای رام پر تیر

کجا رامین چو او را دید در راه

نه از راهش بپرسید و نه از ماه

بدو گفت ای پلثد دیو گوهر

بد آموز و بداندیش و بد اختر

مرا بفریفتی صد به نیرنگ

ز من بردی چو مستی هوش و فرهنگ

دگر بار آمدی چون غول ناگاه

که تا سازی مرا در راه گمراه

نبیند نیز باد تو غبارم

نگیرد بیش دست تو مهارم

ترا بر گشت باید هم ازیدر

که هستت آمدن بی سود و بی بر

برو با ویس گو از من چه خواهی

چرا سیری نیابی زین تباهی

ز کام دل بزه بسیار کردی

ز نام بد بلا بسیار خوردی

کنون گاهست اگر پوزش نمایی

پشیمانی خوری نیکی فزایی

جوانی هردوان بر باد دادیم

دو گیتی بر سر کامی نهادیم

بدین سر هردوان بد نام گشتیم

بدان سر هردوان بد کام گشتیم

اگر تو بر نخواهی گشت از این راه

ازین پس من نباشم با تو همراه

اگر صد سال دیگر مهر کاریم

نگه کن تا به فرجامش چه داریم

پذیرفتیم من از روشن دلان پند

بخوردم پیش یزدان سخت سوگند

به هر چیزی که آن بهتر ز گیهان

به خاک پاک و ماه و مهر تابان

که من با او نجویم نیز پیوند

بجز چونانکه بپسندد خداوند

مرا پیوند با او باشد آنگاه

که آن ماه زمین را من بوم شاه

که داند سال رفته چند باشد

که با او مر مرا پیوند باشد

مثال ما چنان آمد که گوید

خرا تو زی که تا سبزه بروید

همی تا من رسم با آن پری روی

بسا آبا که ژواهد رفت در جوی

به امید کسی تا کی نشینم

که او را با دگر کس جفت بینم

همانا تیره گشتی روی خورشید

اگر او زیستی سالی به امید

برین امید رفت از من جوانی

همی گویم دریغا زندگانی

دریغا کم جوانی بار بر بست

نماند از وی مرا جز باد در دست

ز خوبی بود چون طاووس رنگین

ز سختی بود چون اروند سنگین

مرا بود او بهار زندگانی

ز خوبی چون نگار بوستانی

به باد عشق ریزان شد بهارم

به دست غم سترده شد نگارم

چو هر سالی بهار آید به گلزار

بهار من نیاید جز یکی بار

شد آن هنگام و آن روز جوانی

ککه من بر باد دادم زندگانی

اگر باشد خزان را طبع نوروز

مرا امروز باشد طبع آن روز

نگر تا نیز بیهوده نگویی

ز پیری طبع برنایی نجویی

هم اکنون باز گرد و ویس را گوی

زنان را نیست چیزی بهتر از شوی

ترا دادار شویی نیک دادست

که چرخ دولت و خورشید دادست

تو گر نیک اختری او را نگه دار

جز او هر مرد را کمتر به یاد آر

کجا گر تو چنین بهروز باشی

به بهروزی جهان افروز باشی

شهت سالار باشد من برادر

جهانت بنده باشد بخت چاکر

بدین سر در جهان باشی نکونام

بدان سر جاودان باشی رواکام

پس آنگه خشمناک از دایه بر گشت

به چشم دایه چون زندان شده دشت

نه گرمی دید از گفتار رامین

نه خوبی دید از دیدار رامین

همی شد باز پس کور و پشیمان

گسسته جان پر دردش ز درمان

اگر تیمار دایه بود چندین

که دید آن خواری از گفتار رامین

نگر تا چند بود آزار آن ماه

که دشمن گشت وی را دوست ناگاه

وفا کشت و جفا آورد بارش

بدی کرد ارچه نیکی کرد یارش

رسول آمد ز دیده اشک ریزان

ز لبها گرد و از دل دود خیزان

پیامی برده شیرین تر ز شکر

جواب آورده بران تر ز خنجر

سیا ابر آمد و بارید باران

نه باران بلکه زهر آلوده پیکان

درخش آمد ز دوری بر دل ویس

سموم آمد ز خواری بر گل ویس

به شمشیر جفا شد دلش خسته

به زنجیر بلا شد جانش بسته

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:53 PM

چو پیگ و نامهء رامین در آمد

طرافی از دل ویسه بر آمد

دلش داد اندر آن ساعت گوایی

که رامین کرد با او بی وفایی

چو موبد نامهء رامین بدو داد

درخش حسرت اندر جانش افتاد

ز سختی خونش اندر تن بجوشید

ولیکن راز از مردم بپوشید

لبش بود از برون چون لاله خندان

شده دل زاندرون چون تفته سندان

چو مینو بود خرم از برونش

چو دوزخ بود تفسیده درونش

به خنده می نهفت از دلش تنگی

به رهواری همی پوشید لنگی

رخش از نامه خوندن شد زریری

که خود دانست کم مایه دبیری

بدو گفت از خدا این خواستم من

که روزی گم کند بازار دشمن

مگر شاهم دگر زشتی نگوید

بهانه هر زمان بر من نجوید

بدین شادی به درویشان دهم چیز

بسی گوهر به آتشگه برم نیز

هم او از غم برست اکنون و هم من

بیفتاد از میان بازار دشمن

کنون اندر لهانم هیچ غم نیست

که جانم راز بیم تو ستم نیست

من اندر کام و ناز و بخت پیروز

نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکی روز

کنون دلشاد باشم در جوانی

به آسانی گذارم زندگانی

مرا گر مه بشد ماندست خورشید

همه کس را به خورشیدست امید

مرا از تو شود روشن جهان بین

چه باشد گر نبینم روی رامین

همی گفت این سخن دل با زبان نه

سخن را آشکارا چون نهان نه

چو بیرون رفت شاه او را تب آمد

ز تاب مهر جانش بر لب آمد

دلش در بر تپان شد چون کبوتر

که در چنگال شاهین باشدش سر

چکان گشته ز اندامش خوی سرد

چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد

سهی سروش چو بید از باد لرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

به زرین یاره سیمین سینه کوبان

به مشکین زلف خاک خانه روبان

همی غلتید در خاک و همی گفت

چه تیرست این که آمد چشم من سفت

چه بختست این که روزم را سیه کرد

چه روزست این که جانم راتبه کرس

بیا ای دایه این غم بین که ناگاه

بیامد مثل طوفان از کمینگاه

ز تخت زر مرا در خاک افگند

خسک در راه صبر من پراگند

تو خود داری خبر یا من بگویم

که از رامین چه رنج آمد به رویم

بشد رامین و در گوراب زن کرد

پس آنگه مژدگان نامه به من کرد

که من گل کشتم و گل پروریدم

ز مرود و سوسن و خیری بریدم

به مرو اندر مرا اکنون چه گویند

سزد ار مرد و زن بر من بمویند

یکی درمان بجو از بهر جانم

که من زین درد جان را چون رهانم

مرا چون این خبر بشنید بایست

گرم مرگ آمدی زین پیش شایست

مرا اکنون نه زر باید نه گوهر

نه جان باید نه مادر نه برادر

مرا کام جهان با رام خوش بود

کنون چون رام رفت از کام چه سود

مرا او جان شیرین بود و بی جان

نیابد هیچ شادی تن ز گیهان

روم از هر گناهی تن بشویم

وز ایزد خویشتن را چاره جویم

به درویشان دهم چیزی که دارم

مگر گاه دعا باشد یارم

به لابه خواهم از دادار گیهان

که رامین گردد از کرده پشیمان

به تاری شب به مرو آید ز گوراب

ز باران ترّ بفسرده برو آب

تنش همچون تن من سست و لرزان

دلش همچون دل من زار و سوزان

گه از سرمای سخت و گه تیمار

همی خواهد ز ویس و دایه زنهار

ز ما بیند همین بد مهری آن روز

که از وی ما همی بینیم امروز

خدایا داد من بستانی از رام

کنی او را چو من بی صبر و آرام

جوابش داد دایه گفت چندین

مبر اندوه کت بردن نه آیین

مخور اندوه و بزادی از دلت زنگ

به خرسندی و خاموشی و فرهنگ

تن آزاده را چندین مرنجان

دل آسوده را چندین مپیچان

مکن بیداد بر جان و جوانی

که جان را مرگ به زین زندگانی

ز بس کاین روی گلگون را زنی تو

ز بس کاین موی مشکین را کنی تو

رجی نیکوتر از باغ بهشتی

چو روی اهرمن کردی به زشتی

جهان چندان که داری بیش باید

ولیک از بهر جان خویش باید

هر آن گاهی که نبود جان شیرین

مه دایه باد و مه شاه و مه رامین

چو بسپردم من اندر تشنگی جان

مبادا در جهان یک قطره باران

هر آن گاهی که گیتی گشت بی من

مرا چه دوست در گیتی چه دشمن

همه مردان به زن دیدن دلیرند

به مهر اندر چو رامین زود سیرند

گر از تو سیر شد رامین بد مهر

که رویت را همی سجده برد مهر

ز مهر گل همیدون سیر گردد

همین مومین زبان شمشیر گردد

اگر بیند هزاران ماه و اختر

نیاید زان همه نور یکی خور

گل گورابی ار چه ماهرویست

به خواری پیش تو چون خاک کویست

نکوتر زیر پای تو ز رویش

چو خوشتر خاک پای تو ز بویش

چو رامین از تو تنها ماند و مهجور

اگر زن کردی زی من بود معذور

کسی کز بادهءخوش دور باشد

اگر دردی خورد معذور باشد

سمن بر ویس گفت ای دایه دانی

که گم کردم به صبر اندر جوانی

زنان را شوهرست و یار برسر

مرا اکنون نه یارست و نه شوهر

اگر شویست بر من بدگمانست

وگر یارست با من بدنهانست

ببردم خویشتن را آب و سایه

چو گم کردم ز بهر سود مایه

بیفگندم درم از بهر دینار

کنون بی هردوان ماندم به تیمار

مده دایه به خرسندی مرا پند

که بر آتش نخسپد هیچ خرسند

مرا بالین و بستر آتشین است

بر آتش دیو عشقم همنشین است

بر آتش صبر کردن چون توانم

اگر سنگین و رویینست جانم

مرا زین بیش خرسندی مفرمای

به من بر باد بیهوده مپیمای

مرا درمان نداند هیچ دانا

مرا چاره نداند هیچ کانا

مرا صد تیر زهر آلوده تا پر

نشاند این پیگ واین نامه به دل بر

چه گویی دایه زین پیگ روان گیر

که نه گه بر دلم زد ناوک تیر

ز رام آورد مشک آلود نامه

برد از ویس خون آلود جامه

بگریم زار برنالان دل خویش

ببارم خون دیده بر دل ریش

الا ای عاشقان مهرپرور

منم بر عاشقان امروز مهتر

شما را من ز روی مهربانی

نصیحت کرد خواهم رایگانی

نصیحت دوستان از من پذیرید

دهم پند شما گر پند گیرید

مرا بینیدحال من نیوشید

دگر در عشق ورزیدن مکوشید

مرا بینید و خود هشیار باشید

ز مهر ناکسان بیزار باشید

نهال عاشقای در دل مکارید

و گر کارید جان او را سپارید

اگر چونانکه حال من ندانید

به خون بر رخ نوشتستم بخوانید

مرا عشق آتشی در دل برافروخت

که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت

جهان کردم ز آب دیده پر گل

نمود از آب چشمم آتش دل

چه چشمست این که خوابش نگیرد

چه آبست این کزو آتش نمیرد

مرا پروردن باشه بدی آز

بپروردم یکی باشه به صد ناز

به روزش داشتم بر دست سیمین

شبش هرگز نبستم جز به بالین

چو پر مادر آوردش بیفگند

دگر پرها بر آورد و پر آگند

بدانست او ز دست من پریدن

به خود کامی سوی کبگان دویدن

گمان بردم که او گیرد شکاری

مرا باشد همیشه غمگساری

یکی ناگه ز دست من رها شد

به ابر اندر ز چشم من جدا شد

کنون خسته شدم از بس که پویم

نشان باشهء گم کرده جویم

دریغا رفته رنج و روزگارم

دریغا این دل امیدوارم

دریغا رنج بسیارا که بردم

که خود روزی ز رنجم بر نخوردم

بگردم در جهان چون کاروانی

که تا یابم ز گمگشته نشانی

مرا هم دل بشد هم دوست از بر

نباشم بی دل و بی دوست ایدر

کنم بر کوهساران سنگ بالین

ز جور آن دل چون کوه سنگین

دل از من رفت اگر یابم نشانش

دهم این خسته جان را مژدگانش

مرا تا جان چنین پر دود باشد

دلم از بخت چون خشنود باشد

منم کم دوست ناخشنود گشتست

منم کم بخت خشم آلود گشتست

مرا بی کارد ای دایه تو کشتی

که تخم عشق در جانم بکشتی

درین راهم تو بودی کور رهبر

چو در چاهم فگندی تو بر آور

مرا چون از تو آمد درد شاید

که درمانم کنون هم از تو آید

بسیچ راه کن بر خیز و منشین

ببر پیغام من یک یک به رامین

بگو ای بدگمان بی وفا زه

تو کردی بر کمان ناکسی زه

تو چشم راستی را کور کردی

تو بخت مردی را شور کردی

تو از گوهر چو گزدم جان گزایی

به سنگ ار بگذری گوهر نمایی

تو ماری از تو ناید جز گزیدن

تو گرگی از تو ناید جز دریدن

ز طبع تو همین آید که کردی

که با زنهاریان زنهار خوردی

اگر چه من ز کارت دل فگارم

بدین آهوت ارزانی ندارم

مکن بد با کسی و بد میندیش

کجا چون بد کنی آید بدت پیش

اگر یکسر بشد مهرم ز یادت

میان مهربانان شرم بادت

بدین زشتی که از پیشم برفتی

فرامش کردی آن خوبی که گفتی

چو برگ لاله بودت خوب گفتار

به زیر لاله در خفته سیه مار

اگر تو یار نو کردی روا باد

ز گیتی آنچه می خواهی ترا باد

مکن چندین به نومیدی مرا بیم

آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم

اگر تو جوی نو کندی به گوراب

نباید بستن از جوی کهن آب

وگر تو خانه کردی در کهستان

کهن خانه مکن در مرو ویران

به باغ ار گل بکشتی فرخت باد

ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد

زن نو با دلارام کهن دار

که هر تخمی ترا کامی دهد بار

همی گفت این سخنها ویس بتروی

زهر چشمی روان بر هر رخی جوی

تو گفتی چشم بود ابر نوروز

همی بارید بر راغ دل افروز

دل دایه بر آن بت روی سوزان

همی گفت ای بهار دلفروزان

مرا بر آتش سوزنده منشان

گلاب از دیده بر گلنار مفشان

که اکنون من بگیرم ره به گوراب

بوم در راه چون ره بی خور و خواب

کنم با رام هر چاری که دانم

مگر جان ترا زین غم رهانم

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:52 PM

 

چو رامین دید کاو را دل بیازرد

نگر تا پوزش آزار چون کرد

ز پیش گل حریر و کلک بر داشت

حریرش را به آب مُشک بنگاشت

بر آهخت از میان تیغ جفا را

بدو ببرید پیوند وفا را

یکی نامه نوشت آن بی وفا یار

به یاری بس وفا جوی و وفادار

به نامه گفت ویسا نیک دانی

که چند آمد مرا از تو زیانی

خدا و جز خدا از من بیازرد

همه کس در جهانم سرزنش کرد

شنیدم گه نصیحت گه ملامت

شدم از عشق در گیتی علامت

چه بودی گر دو چشمم در جهان دید

یکی کس را که کار من پسندید

تو گفتی مهر من بود ای عجب کین

که مرد و زن برو کردند نفرین

به گیتی هر که نام من شنیدی

به زشتی پوستین بر من دریدی

بدین سان زشت گشتی روی نامم

وزین بدتر به زشتی روی کامم

گهی بر تار کم شمشیر بودی

گهی در رهگذاری شیر بودی

نبودم تا ترا دیدم به دل شاد

نجسی اندر دل مسکین من باد

نهیب من ز هجرانت فزون بود

که با او چشم من دریای خون بود

بلای من ز دیدارت بتر بود

که با او نیم حان و بیم سر بود

کدامین روز از تو دور ماندم

که نه جیحون ز دو دیده براندم

کدامین روز دیدار تو دیدم

که نه صد گونه درد دل کشیدم

چه بودی گر بدی بیم سر و جان

نبودی شرم خلق و بیم یزدان

مرا دیدی ز پیش مهربانی

که چون خودکام بودم در جوانی

جو آهو بد به چشمم هر پلنگی

چو ماهی بد به پیشم هر نهنگی

نجوشیدم ز هر بادی چو دریا

تو گفتی خور زمن گردید صفرا

گه تندی زبون من بدی شیر

چنان چون گاه تیزی تیر و شمشیر

چو بازم بر هوا پرواز کردی

مه گردون حذر زان باز کردی

نوند کام من چندان دویدی

کجا اندیشها در وی رسیدی

امید من چو چشم دوربین بود

نشاط من چو رهوارم به زین بود

ز رامش پر ز خوشی بود جانم

ز شادی پر ز گوهر بود کانم

به باغ لهو در شمشاد بودم

به دشت جنگ بر پولاد بودم

همه زر بود سنگ کوهسارم

همه در بود ریگ رودبارم

وزان پس حال من دیدی که چون گشت

همان بختم زبونان را زبون گشت

جوانه سرو قد من دوتا شد

دو هفته ماه من جفت سها شد

هوا پشت مرا چون چنبری کرد

زمانه گفتی از من دیگری کرد

چو دست عشق آتش بر دلم ریخت

نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت

خرد دیدم ز دل آواره گشته

به دست عشق در بیچاره گشته

کمان ور گشته هر کس در زمانه

ملامت تیر و جان من نشانه

مرا خود بود داغ عشق بر بر

چه بایستم ملامت نیز بر سر

چو من بودم خود از جام هوا مست

چه بایست زدن مر مست را دست

کنون از من درودست باد بسیار

و گر چه گشتم از مهر تو بیزار

ترا آگه کنم اکنون ز کارم

که چون خوبست و خرم روزگارسم

بدان ویسا که تا از تو جدایم

به دل بر هر مرادی پادشایم

به آب صابری دل را بشستم

به کام خویش جفت نیک جستم

گل خوشبوی را در دل بکشتم

که با گل من همیشه در بهشتم

کنون پیشم همیشه گل به بارست

گهم در دست و گاهم در کنارست

گلم در بسترست و گل به بالین

مرا شایسته چون جان و جهان بین

مرا گل زن بود تا روز جاوید

چو او باشد نخواهم ماه و خورشید

سرای من ز گل چون بوستانست

حصار من ز گل چون گلستانست

سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری

ازو دیدم نشط و کامگاری

همان جانم از تن بر پریدی

اگر با تو چنین روزی بدیدی

چو یاد آید گذشته سالیانم

ببخشایم همی بر خسته جانم

که چندان صبر ناکام چون کرد

ببیمار تو چندان زهر چون خورد

من آنگه از جهان آنگه نبودم

که در سختی همی شادی نمودم

ز راه آگه نبودم همچو گمراه

چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه

کنون زان خفتگی بیدار گشتم

وزآن مستی کنون هشیار گشتم

کنون بند بلا بر هم شکستم

وزآن زندان بد روزی بجستن

بخوردم با گل گل بوی سوگند

به گفت فرخ و جان خردمند

به یزدان جهان و ماه و خورشید

به دین و دانش و فرهنگ و امید

که باشم تا زیم با گل وفا جوی

به شادی کرده با او روی در روی

ازین پس مرو با تو ماه با من

همیدون شاه با تو ماه با من

یکی ساعت که باشم جفت این ماه

نشسته شادمان در کشور ماه

به از صد ساله چونان زندگانی

که زندان بود بر جان و جوانی

تو زین پس سال و ماه و روز مشمر

به راه و روز من بسیار منگر

که راه روز هجر من درازست

دلم از تو نیازی بی نیازست

چو پیش آید چنین روز و چنین کار

شکیبایی به از زرّ به خروار

چو این نامه به پایان برد رامین

به عنوان بر نهادش مهر زرّین

عماری دار خود را داد و فرمود

که نامه نزد جانانش برد زود

عماری دار چون باد روان شد

به سه هفته به مرو شایگان شد

شهنشه را ازین آگاه کردند

هم از راهش به پیش شاه بردند

شهنشه نامه زو بستد فرو خواند

در آن گفتارها خیره فرو ماند

سبک نامه به ویس دلستان داد

ز کار رام او را مژدگان داد

مرو را گفت چشمت باد روشن

که رامین با گلست اکنون به گلشن

بشد رامین و در گوراب زن کرد

ترا با داغ دل پرتاب زن کرد

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:52 PM

 

پس آنگه نامداران را بخواندند

دگر ره در و گوهر بر فشاندند

جهان افروز رامین کرد پیمان

به سو گندی که بود آئین ایشان

که تا جانم بماند در تن من

گل خورشید رخ باشد زن من

نجویم نیز ویس بدگمان را

نه جز وی نیکوان این جهان را

مرا تا من زیم گل یار باشد

دلم از دیگران بیزار باشد

گل گلبوی باشد دل گشایم

زمین کشور بود گوراب جایم

مرا تا گل بود سوسن نبویم

همین تا مه بود اختر نجویم

پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد

همه کس را ازین کار آگهی داد

ز گرگان و ری و قم و صفاهان

ز خوزستان و کوهستان و ارّان

ز هر شهری بیامد شهریاری

ز هر مرزی بیامد مرز داری

شبستان پر شد از انبوه ماهان

هم ایوان پر شد از انبوه شاهان

سراسر دل به رامش بر گشادند

به شادی ماه را بر شاه دادند

چهل فرسنگ آذینها ببستند

همه جایی به می خوردن نشستند

ز بس بر دستها پُر مر پیاله

تو گفتی بود یکسر دشت لاله

چو روز آمد به هر دشتی و رودی

به گوش آمد ز هر گونه سرودی

چو شب بودی به هر دشتی و راغی

به هر دستی ز جام می چراغی

عقیقین بود سنگ کوهساران

چو نوشین بود آب جویباران

ز بس بر راغ دیدند لهد بازی

بیامختند گوران لعب سازی

ز بس بر کوه دیدند شاد خواری

بدانستند مرغان می گساری

ز بس بر روی صحرا مشک و دیبا

همه خرخیز و ششتر گشت صحرا

ز بس در مرغها دستان نوایی

همه مرغان شده چنگی و نایی

ز بس می ریختن در کوهساران

ز می سیل آمد اندر جویباران

بخار بوی خوش چون ابر بسته

به می گرد از همه گیتی بشسته

که و مه پاک مرد و زن یکی ماه

به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه

گهی ژوپین زدند و گاه طنبور

گهی مستان بُدند و گاه مخمور

گهی ساغر زدند و گاه چوگان

گهی دستان زدند و گاه پیکان

گهی آهو رمانیدند از کوه

گهی از دل زداییدند اندوه

گهی غرم و گوزن و رنگ کهسار

ز بالا سوی هامون رفت ناچار

گهی آهو و گور از روی صحرا

ز دست یوز و سگ رگته به بالا

جهان بی غم نباشد گاه و بی گاه

در آن کشور نبود اندوه یک ماه

جهانی عاشق و معشوق با هم

نشسته روز و شب بی رنج و بی غم

گشاده دل بهبخشش مهتران را

روایی خاسته را مشگران را

سرایان هر یکی بر نام رامین

سرودی نغز و دستانی بآیین

همی گفتند راما شاد و خرم

بزی تو جاودان دور از همه غم

به هر کامی که داری کامگاری

به هر نامی که جویی نامداری

به پیروزی فزوده گشت کامت

به بهروزی ستوده گشت نامت

به نخچیر آمدی با بس شگفتی

چو گل بایسته نخچیری گرفتی

به نیکی آفتاب آمد شکارت

گل خوبی شکفت اندر کنارت

کنون همواره گل در پیش داری

همیشه گل پرستی کیش داری

بهشتی گل نباشد چون گل تو

که گلزار آمد این گل را دل تو

گلی کش بوستان ماه دو هفتست

کدامین گل چو او بر مه شکفتست

به دی ماهان تو گل بر بار داری

نکوتر آنکه گل بی خار داری

گلش با گلستان سرو روانست

کجا دانی که چونین گلستانست

گلستانی که با تو گاه و بی گاه

گهی در باغ باشد گاه بر گاه

به شادی باش با وی کاین گلستان

نه تابستان بریزد نه زمستان

گلی کش خار زلف مشک سایست

عجبتر آنکه مشکش دلربایست

گلی کاو را دو کژدم باغبانست

گلی کاو را دو نرگس پاسبانست

گلی کز رنگ او آید جوانی

چنان کز بویش آید زندگانی

گلی کاو را به دل باید که جویی

گلی کاو را به جان باید که بویی

گلی با بوی مشک و رنگ باده

فرسته کشته رصوان آب داده

گلی کاو خاص گشت و هر گلی عام

نهاده فتنه گردش عنبرین دام

گلی عنبر فروشان بر کنارش

گلی شکر فروشان بر گذارش

بماناد این گل اندر دست رامین

و با او می بر دست رامین

چنین بادا به پیروزی چنین باد

جهان یکسر به کام آن و این باد

چو ماهی خرمی کردند هموار

به چوگان و شراب و رود و اشکار

به پایان شد عروسی نوبهاران

برفتند آن ستوده نامداران

گل و رامین آسایش گرفتند

به شادی بر دز گوراب رفتند

دگر باره فراز آمد بت آرای

نگارید آن سمن بر را سراپای

از آرایش چنان شد ماه گوراب

که از دیده او دیده گرفت آب

رخش گفتی نگار اندر نگارست

بنا گوشش بهار اندر بهارست

اگر چه بود مویش زنگیانه

چنان چون بود چشمش آهوانه

مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد

چو سرمه در دو چشم آهوان کرد

دو زلف و ابروانش را بپیراست

بناگوش و رخانش را بیاراست

گل گل بوی شد چون گل شکفته

چو سروی در زر و گوهر گرفته

چکان از هر دو رخ آب جوانی

روان از دو لب آب زندگانی

نگارین روی او چون قبلهء چین

نگارین دست مثل زلف پر چین

چو رامین روی یار دلستان دید

رُخش را چون شکفته گلستان دید

چو ابری دید زلف مشکبارش

به ابر اندر ستاره گوشوارش

دو زلفش چون ز عنبر حلقه در هم

رخانش چون ز لاله توده بر هم

به گردن برش مروارید چندان

چو بر سوسن چکیده قطر باران

لبس خندان چو یاقوت سخنگوی

دهانش تنگ چون گلاب خوش بوی

اگر پیدا بدی در روز اختر

چنان بودی که بر گردنش گوهر

بدو گفت ای به خوبی ماه گوراب

ببرده ماه رویت ماه را آب

مرا امروز تو درمان جانی

که ویس دلستان را نیک مانی

تو چون ویسی لب از نوش و بر از سیم

تو گویی کرده شد سیبی به دو نیم

گل آشفته شد از گفتار رامین

بدو گفت ای بد اندیش و بد آیین

چنین باشد سخن آزادگان را

ویا قول زبان شهزادگان را

مبادا در جهان چون ویس دیگر

بد آغاز و بد انجام و بد اختر

مبادا در جهان چون دایه جادو

کزو گیرد همه سرمایه جادو

ترا ایشان چنین خود کام کردند

ز خود کامی ترا بد نام کردند

نه تو هرگز خوری از خویشتن بر

نه از تو بر خورد یک یار دیگر

ترا کردست دایه سخت بیهوش

نیاری سوی پند دیگران گوش

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:52 PM

 

اگر چه یافت رامین مرزبانی

به درگاه برادر پهلوانی

دلش بی ویس با فرمان و شاهی

به سختی بود چود بی آب ماهی

بگشت او گرد مرز پادشایی

گرفته رای فرمانش روایی

به هر شهری و هر جایی گذر کرد

بدان را از جهان زیر و زبر کرد

چنان بی بیم و ایمن کرد گرگان

که میشان را شبان بودند گرگان

عقاب و باز بُد در حد ساری

رفیق و جفت کبگ کوهساری

ز بس بی خوردن و خوشی در آمل

تو گفتی بودش آب رودها مل

ز داد او همه مردم به کامش

نشسته روز و شب با عیش و رامش

ز بیم تیغ او در مرز گوراب

همی با شیر بیشه خورد گور آب

نشسته با سپاهی در سپاهان

که بود از مرزها بهتر سپاهان

ز گرگان تا ری و اهواز و بغداد

بگسترده بساط رامش و داد

جهان چون خفته آسوده ز سختی

همه کس شادمان از نیکبختی

زمانه از نیاز آزاد گشته

ولایت چون نهشت آباد گشته

حسودان از جهان دل بر گرفته

درختان از سعادت بر گرفته

گرفته روز و شب دست سران جام

به چنگ آورده دولت را سرانجام

چو رامین گرد مرز خویش بر گشت

چنان مآمد که بر گوراب بگذشت

سر افرازان چو شاپور و رفیدا

در آن کشور به نام نیک پیدا

یکایک ساختندش میهمانی

ستوده بزمهای خسروانی

سحر گاهانهمه به شکار رفتند

به گاه نیم روزان می گرفتند

گهی در صید گه با تیر و خنجر

گهی در بزمگه با رود و ساغر

گهی شیران گرفتند از نیستان

کهی جام نبید اندر گلستان

بدین خوبی که گفتم روزگاری

بسر بردند در عیش و شکاری

دل رامین به هشیاری و مستی

چو ناز آگنده بود از درد و سستی

گر او تیری به نخچیری فگندی

هوای دل برو تیری فگندی

به شب کز دوستان تنها بماندی

ز خون دیدگان دریا براندی

بدین سان بود حالش تا یکی روز

به ره بر دید خورشید دل افروز

نگاری نوبهاری غمگساری

ستمگاری به دل بردن سواری

به خوبی پادشایی دل ربایی

به بوسه جان فزایی دلگشایی

به دو رخ بوستانی گلستانی

میان گلستان شکر ستانی

دو زلفش خوانده نقش هر گسونی

گرفته تاب هر جیمی و نونی

لبش گشته شفای هر گزندی

ببرده آب هر شهدی و قندی

دهان تنگ چون میمی عقیقین

درو دندان بسان وین سیمین

به چشم آورده تیر افگن ز ابخاز

به زلف آورده جراره ز اهواز

رخانش تخت دیباهای ششتر

لبانش تنگ شکرهای عسکر

یکی چون گل که بر وی مشک بیزد

یکی چون در که در وی باده ریزد

زره را در میان پروین فگنده

کمان را توزهء مشکین فگنده

یکی بر سنبلش گشته زره گر

یکی بر نرگسش گشته کمان ور

رهی گشته دلش را سنگ و فولاد

چنان چون قداو را سرو و شمشاد

رخش را نام شد گلنار بربر

دو زلفش را لقب زنجیر دلبر

یکی را چشمهء نوش آب داده

یکی را دست فتنه تاب داده

ز برف و شیر و خون و می راخانی

ز قند و نوش و شهد و در دهانی

یکی را بر کران مشکین جراره

یکی را بر میان رخشان ستاره

نهفته در قصب اندام چون سیم

چو اندر آب روشن ماهی شیم

به سر بر افسری از مشک و عنبر

فرازش افسری از زر و گوهر

فرو هشته ز سر تا پای گیسوی

به بوی مشک و رنگ جان جادوی

چنان آویخته شب از شباهنگ

و یا از مشک بر مه بسته اورنگ

بنا گوشش چو دیبای پر از گل

طرازی کرده بر دیبا ز سنبل

برین سان تن گدازی دل نوازی

خوش آوازی سرافرازی بنازی

چو باغی از مه و پروین بهارش

بهاری از گل و سوسن نگارش

نگاری بود بنگاریده دادار

بت ارایش نگاریده دگر بار

تنش دیبا و در پوشیده دیبا

رخش زیبا و بنگاریده زیبا

ز پس زیور جو گنجی پر ز زیور

ز بس گوهر چو کانی پر ز گوهر

همی باریدش از مر غول عنبر

چنان کز نقش جامه در و گوهر

به یک فرسنگ او را روشنایی

همی شد با نسیم آشنایی

مهش از تاج و مهر از روی تابان

سهیل از گردن و پروین ز دندان

ز خوشی همچو شاهی و جوانی

ز شیرینی چو کام و زندگانی

ز خوبی همچو باغ نوبهاری

ز گُشی چون گوزن مرغزاری

ز خوبان گرد او هشتاد دلبر

بتان چین و روم و هند و بربر

همه گردش چو گرد سرو نسرین

همه پیشش چو پیش ماه پروین

چو رامین دید آن سرو روان را

بت با جان و ماه با روان را

تو گفتی دید خورشید جهان تاب

که از دیدار او چشمش گرفت آب

دو پایش سست شد خیره فرومند

ز سستی تیرها از دست بفشاند

نبودش دیده را دیدار باور

که بت بیند همی یا ماه یا خور

بهشتست این که دیدم یا بهارست

بهشتی حور یا چینی نگارست

به باغ دلبری آزاده سروست

به دشت خرمی نازان تذروست

بتان چون لشکرند او شاه ایشان

ویا چون اخترند او ماه ایشان

درین آندیشه بود آزاده رامین

که آمد نزد او آن سرو سیمین

تو گفتی بود دیرین دوستدارش

فراز آمد گرفت اندر کنارش

بدو گفت ای جهان را نامور شاه

ز تو چون ماه روشن کشور ماه

شب آمد تو به نزد ما فرود آی

غمین گشتی یکی ساعت بیاسای

ز ما بپذیر یک شب میهمانی

که داریمت به ناز و شادمانی

می گلگونت ارم روشن و خوش

که دارد بوی مشک و رنگ آتش

ز بیشه شنبلید آرمت خود روی

بنفشه آرمت همچون تو خوش بوی

ز بیشه مرغ و دُراخ بهاری

ز کوه آرمت کبگ کوهساری

ز باغ آرم گل و آزاده سوسن

کنم مجلس چو دیبای ملون

گرامی دارمت چون جان شیرین

که خود میهمان داریم چونین

جهان افروز رامین گفت ای ماه

مرا از نام و از گوهر کن آگاه

به گوراب از کدامین تخم زادی

تن سیمین بداری یا ندادی

چه نامی وز کدامین جایگاهی

مرا خواهی به جفتی یا نخواهی

اگر با تو کسی پیوند جوید

ازو مادرت کاوین چند جوید

لب شیرین تو پر شهد و قندست

نگویی تا ازان قندی به چندست

اگر قند ترا باشد بها جان

به چان تو که باشد سخت ارزان

جوابش داد خورشید سخن گوی

سروش دلکش آن حور پری روی

نه آنم من که پوشیدست نامم

کسی را گفت باید من کدامم

که مهر از هیچ کس پنهان نماند

همه کس مهر تابان را بداند

مرا مامک گهر بابا رفیدا

درین کشور به نام نیک پیدا

مرا فرخ برادر مرزبانست

که آذربایگان را پهلوانست

مرا مادر به زیر گل بزادست

گل خوشبوی نام من نهادست

ستوده گوهرم از مام و از باب

که این از همدانست آن ز گوراب

منم گل برگ گل بوی گل اندام

گلم چهره گلم گونه گلم نام

به من شد هر که در گوراب حستو

که من هستم کنون گوراب بانو

مرا هست این نکویی مادر آورد

مرا داید به مهر و ناز پرورد

مرا گردن بلورین سینه سیمین

به نر می قاقم و بر بوی نسرین

چه پرسی از من و از خاندانم

که من نام و نژادت نیک دانم

تو رامین شهنشه را برادر

که مهر ویس با جانت برابر

تو بشکیبی ز دیدارش به گوراب

اگر هر گز شکیبد ماهی از آب

جدا مانی تو زان شمشاد آزاد

اگر دجله جدا ماند ز بغداد

شود شسته ز جانت این تباگی

گر از زنگی شود شسته سیاهی

دلت بستست بر وی دایهء پیر

به افسون ساخته مسمار و زنجیر

تو نتوانی که از وی باز گردی

و با یار دگر آنباز گردی

چو زو نشکیبی او را باش تنها

تو زو رسوا و او نیز از تو رسوا

شهنشه از تو ننگ آلود گشته

خدا از هر دو ناخشنود گشته

چو بشنید این سخن آزاده رامین

به دل مر بیدلی را کرد نفرین

کجا از بیدلی گشت او علامت

شنید از هر که در گیتی ملامت

دگر باره به نرمی گفت با ماه

سخنهایی که برد او را دل از راه

بدو گفت ای نگار سرو بالا

بت خورشید چهر ماه سیما

مکن مرد بلا دیده ملامت

ز یزدان خواه تا یابد سلامت

همه کار خدای از خلق رازست

قصا را دست بر مردم درازست

مرا بر سر مزن کم کار زشتست

قصا بر من مگر چونین نبشتست

مکن یاد گذشته کار گیهان

که کار رفته را در یافت نتوان

اگر فرمان بری ماه دو هفته

نباشی یاد گیر از کار رفته

ز دی نندیشی و امروز بینی

مرا از هر که بینی بر گژینی

به نیکی مر مرا انباز گردی

به انبای مرا دمساز گردی

تو باشی آفتاب اندر حصارم

رخت باشد بهار اندر کنارم

اگر من یابم از تو کامگاری

بیابی تو ز من کامی که داری

ترا نگزیرد از بخشنده شاهی

مرا نگزیرد از رخشنده ماهی

تو باش اکنون به کام دل مرا ماه

که من باشم به کام دل ترا شاه

ترا بخشم ز گیتی هر چه دارم

و گر جانم بخوانی پیشت آرم

سراین را نباشد جز تو بانو

روانم را نباشد جز تو دارو

هر آن گاهی که یابم از تو پیوند

خورم بر راستی پیش تو سوگند

که تا باشد به گیتی کوه و صحرا

رود جیحون و دجله سوی دریا

ز چشمه آب خیزد زاب ماهی

نماید خور فروغ و شب سیاهی

بتابد مهر و ماه آسمانی

ببالد زاد سرو بوستانی

جهد باد صبا بر کوهساران

چرد گور ژیان در مرغزاران

تو با من باشی و من با تو جاوید

به مهر یکدگر داریم اومید

نگیرم جز تو یاری را در آغوش

کنم آن را که دیدستم فراموش

نبود از ویس نیکوتر مرا یار

به دو گیتی شدم زو نیز بیزار

جوابش داد خورشید گل اندام

منه راما مرا از جادوی دام

نه آنم من که در دام تو آیم

چنین بی رنج در کام تو آیم

مرا از تو نیاید پادشایی

نه خودکامی و نه فرمان روایی

نه میدانی پر از آشوب لشکر

نه ایوانی پر از دینار و گوهر

مرا کامیست از تو گر بیابم

سر از فرمان و رایت بر نتابم

تو باشی پیش من شاه جهاندار

چو من باشم به پیش تو پرستار

اگر مهرم بپروردن توانی

وفای من بسر بردن توانی

نیابی در جهان چون من یکی یار

وفا ورز و وفا جوی و وفادار

نباید مر ترا مرز خراسان

هم ایدر باش دل شاد و تن آسان

مشو دیگر به نزد ویس جادو

زن موبد کجا باشدت بانو

مکن زو یاد گرچه مهربانست

کجا چیز کسان زان کسانست

بکن پیمان که نه مهرش پرستی

نه پیغامش دهی نه کس فرستی

اگر با من کنی زین گونه پیمان

تن ما را سر باشد یکی جان

چو بشنید این سحن رامین از آن ماه

زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه

پذیره کرد از گل این بهانه

گرفتش دست و بردش سوی خانه

چو رامین شد در ایوان رفیدا

گرفته دست ماه سرو بالا

گهی صد جام در پایش فشاندند

به گاه زر نگارش بر نشاندند

در و دیوار در دیبا گرفتند

زمین در عنبر سارا گرفتند

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 12

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291123
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث