به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو خواهد بود روز برف و باران

پدید آید نشان از بابدادان

هوا از ابر بستن تیره گردد

ز باد تند گیتی خیره گردد

چو فُرقت خواهد افگندن زامانه

پدید آرد ز پیش او را بهانه

کرا خواهد گرفتن تن به فرجام

ز پیش تب شکستن گیرد اندام

چو رامین سیر گشت از رنج دیدن

شب و روز از پی جانان دویدن

به دامی او فتادن هر زمانی

شنیدن سرزنش از هر زبانی

به شاهنشاه پیغامی فرستاد

که خواهم شد به بوم ماه آباد

تنم را دردمندی می گدازد

بود کم آن هوا بهتر بسازد

همی خواهم ز شاهنشاه موبد

که من باشم در آن کشور سپهبد

مگر یابم نشان تندر ستی

رها گردد تنم از رنج و سستی

به دشت و کوه بر من چند گاهی

بجویم خوشترین نخچیر گاهی

گهی گیرم بیوزان غرم و آهو

گهی گیرم به بازان کبغ و تیهو

گوزن کوهی از کوه اندر آرم

به هامون یوز را بروی گمارم

تذروان را به بازان ازمایم

سگان را نیز بر غرمان گشایم

هر آن گاهی که فرماید شهنشاه

به چشم و سر دوان آیم به درگاه

خوش آمد شاه را پیغام رامین

بداد از پادشاهی کام رامین

ری و گرگان و کوهستان بدو داد

به شاهی مهر و منشورش فرستاد

چو رامین خیمه بیرون زد به شاهی

ز ناگه مرد بی ره گشت راهی

به پیش ویس شد کاو را ببیند

چو او را دیده باشد بر نشیند

چو پیش ویس شد بر تخت بنشست

بر افشاند آن بت خندان برو دست

بگفت از جای شاهنشاه بر خیر

چو که باشی ز جای مه بپرهیز

ترا بر جای شاهنشاه نشستن

چنان باشد که گاه او بجستن

تترا این کار جستن سخت زو دست

مگر این راه بد دیوت نمودست

ز پیش وی دژم بر خاست رامین

کننده زیر لب بر بخت نفرین

همی گفت ای دل نادان و ناراست

نگه کن تا نهیبت از کجا خاست

ز مهر ویس چندان رنج دیدی

کنون بنگر که از وی چه شنیدی

مبادا کس که از زن مهر جوید

که از شوره بیابان گل نروید

بود مهر زنان همچون دم خر

نگردد آن ز پیموند فزونتر

بپیمودم دم خر چند گاهی

گرفتم بر هوای دیو راهی

سپاس از ایزد دادار دارم

که اکنون چشم و دل بیدار دارم

هنر را باز دانستم ز آهو

همیدون زشت را از نغز و نیکو

چرا بیهوده گم کردم جوانی

چرا بر باد دادم زندگانی

دریغا آن گذشته روزگارم

دریغا آن دل امیدوارم

به دست خود گلوی خود بریدن

به از بیغارهء ناکس شنیدن

سرایی کاو ز فال شوم بنمود

بهل تا هر چه ویران تر شود زود

جدایی را پدید آمد بهانه

غمانم را پدید آمد کرانه

چنین بیغاره از بهر بریدن

به صد گوهر ببایستم خریدن

به هنگام آمد این بیغارهء سرد

که باری زو دلم را سرد تر کرد

چو من زو دل همی خواهم بریدن

چرا نالم ز بیغاره شنیدن

کنون کم داد دولت رایگانی

گریز ای دل ز سختی تا توانی

گریز ای دل ز آسیب زمانه

گریز ای دل ز ننگ جاودانه

دلا بگریز تا خونم نریزی

گر اکنون نه گریزی کی گریزی

درین اندیشه مانده رام را دل

چو ریشه بود آگنده به پلپل

سمنبر ویس چون او را دژم دید

دل خود را پر از پیکان غم دید

پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار

کز آن گفتار شد رامین دل آزار

ز گنج شاهوار آورد بیرون

به زر کرده صد و سی تخت مدهون

دریشان جامهای بستی رنگین

همه منسوج روم و ششتر و چین

به پیکر هر یکی همچون بهاری

برو کرده دگر گونه نگاری

به خوبی هر یکی چون بخت رامین

فرستاد آن همه زی تخت رامین

پس او را جامها پوشید شهوار

قبای لاکه گون و لعل دستار

به نقش لعل در وی بافته زر

چو روی بیدل و رخسار دلبر

پس آنگه دست یکدیگر گرفتند

به تنها هر دوان در باغ رفتند

زمانی خرمی کردند و بازی

بپیچیده به هم هر دو نیازی

ز رنگ روی ایشان باغ رنگین

ز بوی زلف ایشان باد مشکین

گه از پیوند و بازی هر دو خندان

گه از درد جدایی هر دو گریان

سمنبر ویس کرده دیده خونبار

رخان هم رنگ خون آلوده دینار

عقیق دو لبس پیروز گشته

جهان بر حال او دلسوز گشته

یکی چشم و هزار ابر گهربار

یکی جان و هزاران گونه تیمار

به مشک آلوده فندق گل شخوده

ز خون آلوده نرگس دُر نموده

همی گفت ای گرامی بی وفا یار

چرا روزم کنی همچون شب تار

نه این گفتی مرا روز نخستین

نه این بستی تو با من عهد پیشین

هنوز از مهر ما خود چند رفتست

که دلت از مهر ما سیری گرفتست

همان ویسم همان خورشید پیکر

همان سرو سهی و یاسمین بر

بجز مهر و وفا از من چه دیدی

که یکباره دل از مهرم بریدی

اگر مهر نُوت گشتست پیدا

کهن مهر مرا مفگن به دریا

مکن رامین جفای هجر با من

مکن رامین مرا با کام دشمن

مکن رامین که باز ایی پشیمان

گسسته دوستی بشکسته پیمان

چو روی خویش از پیشم بتابی

به جان دیدار من جویی نیابی

به دل با درد هجرانم نتابی

چو باز آیی مرا دشوار یابی

کنون گرگی و آنگه میش باشی

وزین عُجب و منی درویش باشی

چو زیر چنگ پیش من بنالی

دو رخ بر خاک پای من بمالی

ز من بینی همین غم کز تو دیدی

چشی از من همین کز تو چشیدی

همین گُشی کنم با تو همین ناز

به نیک و بد مکافاتت کنم باز

جوابش داد رامین سخن دان

که از راز من آگاهست یزدان

همی دانی که از تو نا شکیبم

و لیک از دشمنانت با نهیبم

جهان از بهر تو شد دشمن من

ز من بیزار شد پیراهم من

پلنگ من شدست آهو به صحرا

نهنگ من شدست ماهی به دریا

نتابد مهر بر من جز به خواری

نبارد ابر بر من جز به زاری

ز بس بیغاره کز مردم شنیدم

قیامت را درین گیتی بدیدم

همی ترسم ز دلخواهان و یاران

چنان کز دشمنان و کینه داران

ز دست هر که گیرم شربتی آب

همی ترسم که آن زهری بود ناب

به خواب اندر همه شمشیر بینم

پلنگ و اژدها و شیر بینم

همی ترسم که شاهنشاه پنهان

به یک نیرنگ بستاند ز من جان

هر آن گاهی که خود جانم نباشد

به گیتی چون تو جانانم نباشد

هر آن گاهی که بستانند جانم

ز کار خویش و کار تو بمانم

چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان

و با چان در بر من چون تو جانان

پس آن بهتر که جان بر جای دارم

به جان مهر ترا بر پای داری

به گیتی نیز شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید

چه باشد گر بود سالی جدایی

وزان پس جاودانه آشنایی

جهان را چند گونه رنگ و بندست

که ناند باز کاو را بند چندست

چه ذ٣نی کز پس تیره جدایی

چه مایه بود خواهد روشنایی

اگر چه دردمند روزگارم

به درمانش همی امید دارم

اگر چه مستمند سال و ماهم

امید از روز پیروزی نکاهم

خدای ما که با عدلست و دادستن

همه کس را چنین آمید دادستن

که روز رنج و سختی در گذاریم

پس اورا ناز و شادی درپس آریم

مرا تا جن بود اومید باشد

که روزی جفت من خورشید باشد

توی خورشید و تا رویت نباشد

جهانم جز چنان مویت نباشد

پس سختی بدیدم از زمانه

مر آن را پاک مهر تو بهانه

چنان دانم که این سختی پسینست

دلم زین پس به شادی بر یقینست

گشاده آنگاهی گردد همه کار

که سختی بیش آرد بند و مسمار

گشاید باد چشم نوبهاران

چو بندد برف راه کوهساران

سمنبر ویس گفت آری چنینست

و لیکن بخت من با من به کینست

نپندارم که چون یارم رباید

دگر ره روی او یا من نماید

ازان ترسم که تو روزی به گوراب

ببینی دختری چون دُر خوشاب

به بالا سرو و سروش یاسمن بر

به جهره ماه و ماهش مشک پرور

پس آزرم وفای من نداری

دل بی مهر خویش او را سفاری

نگر تا نگذری هر گز به گوراب

که آنجا دل همی گردد چو دولاب

ز بس خوبان و مهرویان که بینی

ندانی زان کدامین بر گزینی

چو روی خویش مردم را نمایند

بهروی و موی زیبا دل ربایند

چنان چون باد هنگام بهاران

رباید برگ گل از شاخساران

بگیرندت به زلف و چشم جادو

چو گیرد شیر گور و یوز آهو

اگر داری هزاران دل چو سندان

بمانی بی دل از دیدار ایشان

و گر تو پیشهداری دیو بستن

ندانی خود ازیشان باز رستن

جهان افروز رامین گفت افر ماه

بیاید گرد من گردد یکی ماه

سهیلش یاره باشد تاج خورشید

سماکش عقد باشد طوق ناهید

همه گفتار او باشد به فرهنگ

همه کردار او باشد به نیرنگ

لبانش نوش باشد بوسه دارو

رخانش فتنه باشد چشم جادو

دهد دیدنش پیران را جوانی

لبانش مردگان را زندگانی

به جان تو که مهر تو نکاهم

به جای مهر تو مهری نخواهم

ز بهر تو مرا دایه فزونتر

ز ماهی با چنان اورنگ و زیور

پس آنگه یکدگر را بوسه دادند

هزاران بار رخ بر رخ نهادند

دو چشم خویش خونین رود کردند

چو یکدگر همی پدرود کردند

چو آه حسرت از دل بر کشیدند

به گردون بر همی آذر کشیدند

چو سیل فرقت از دیده براندند

به دست اندر همی گوهر فشاندند

هوا دوزخ شد از بس آه ایشان

زمین از اشکشان دریای عمان

دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند

میان دوزخ و دریا بماندند

چو رامین بر نشست و رخت بر داشت

ز روی صبر ویسه پرده بر داشت

قصا از قامت ویسه کمان ساخت

که رامین را چو تیر از وی بینداخت

شده رامین چو تیری دور پر تاب

کمان بر جای و تیر آلوده خوناب

همی نالید ویسه در جدایی

شکیب از من جدا شد تا تو آیی

قصای بد ترا در ره فگنده

هوای دل مرا در چه فگنده

نگارا تا تو باشی مانده در راه

هوا جوی تو باشد مانده در چاه

چه بختست این که گم بادا چنین بخت

گهم بر خاک دارد گاه بر تخت

به چندان غم بیاگند این دل تنگ

که در دشتی نگنجد شصت فرسنگ

چو دریا کرد چشمم را ز بس نم

چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم

سزد گر خواب در چشمم نیاید

سزد گر صبر در جانم نپاید

به دریا در که یارد بود مادام

به دوزخ در که آرد کرد آرام

چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد

که فویم دشمن من همچو من باد

چو از در گه به راه افتاده رامین

به پروین شد خروش نای رویین

چو ابر تیره شد گرد سواران

که او را اشک رامین بود باران

اگر چه بود آزرده ز دلبر

کجا داغ جفا بودش به دل بر

همی پیچید بر درد جدایی

نشسته بر رخان گرد جدایی

نباشد هیچ عاشق را صبوری

نخاصه روز هجر و گاه دوری

چو باشد در جدایی دل شکیبا

مرو را نیست نام عشق زیبا

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:52 PM

 

چو بشنید این سخن ویس دلارای

چو سرو بوستانی جست از جای

بدو گفت ای گرانمایه خداوند

گران تر حکمت از کوه دماوند

دل تو پیشه کرده بردباری

کف تو پیشه کرده در باری

ترا دادست یزدان هر چه باید

هنرهایی که اورنگت فزاید

هنرهای تو پیداتر ز خورشید

کنشهای تو زیباتر ز امید

توی فرخ شهنشاه زمانه

بمان اندر زمانه جاودانه

به همت آسمان نامداری

به دولت آفتاب کامگاری

خجسته نام چون خورشید تابان

رونده حکم چون تقدیر یزدان

خداوندا تو خود دانی که گردون

کند هر ساعتی لونی دگرگون

کنشهایی کزو بینیم هموار

بدو بر حکم و بر فرمان دادار

خدا او را به اندازه براندست

کم و بیشش بر آن اندازه ماندست

ز آغاز جهان تا روز فرجام

به رفتن سربسر یکسان نهد گام

چنان گردد که دادارش بفرمود

چنان چون خواست او را راه بنمود

بهی و بتری در ما سرشتست

چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست

نه از دانش دگر گردد سرشته

نه از مردی دگر گردد نوشته

درین گیتی چه نادان و چه گربز

به کار خویش حیرانند و عاجز

آگر پاکست طبعم یا پلیدست

چنانست او که یزدان آفریدست

چو از آغاز گشتم آفریده

بدان آندازه گشتم پروریده

چو یزدان مر ترا پیروز کردست

مگر جان مرا بد روز کردست

من از خوبی و زشتی بی گناهم

کجا من خویشتر را بد نخواهم

نه من گفتی که نپذیرم سلامت

همه غم خواهم و رنج و ملامت

مرا از بهر سختی آفریدند

چنان کز بهر خواری پروریدند

نه من گفتم که گونه زرد خواهم

همیشه جان و دل پر درد خواهم

هر آن روزی که گفتم شادمانم

شکنجه گشت شادی بر روانم

مرا چه چاره چون بختم چنینست

تو گویی چرخ با جانم به کینست

ز گمراهی دلم همرنگ نیلست

همانا غول بختم را دلیلست

کنون از جان خود گشتی چنان سیر

که خواهم خویشتن را خوردهء شیر

به ناخن پردهء دل را بدرم

به دندان رشتهء جان را ببرم

نه دل باید مرا زین بیش نه جان

که خورد تیمار و دردم هست ازیشان

نه اندر دل مرا روزی وزد باد

نه جان اندر تنم روزی شود شاد

چو کار من چنین آشفته ماندست

همیشه چشم بختم خفته ماندست

چرا ورزم بدین سان مهربانی

کزو دردست و ننگ جاودانی

مرا دشمن شده چون تو خداوند

ز من بیزار گشته خویش و پیوند

ز رازم دشمنان آگاه گشته

جهان بر چشم من چون چاه گشته

بدین سختی چه باید مهر کاری

بدین خواری چه باید دوستداری

ز بس کامد به گوش من ملامت

شدم یکباره در گیتی علامت

دری در جان تاریکم گشادند

چراغی اندر آن درگه نهادند

فتاد اندر دل من روشنایی

خرد از جان من جست آشنایی

ز راه مهر جستن باز گشتم

ز رخت مهر دل پرداز گشتم

بدانستم که از مهرم به پایان

نیاید جز هلاک هر دو گیهان

مثال مهر همچون ژرف دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

اگر تا جاودان در وی نشینم

بدو دیده کنارش را نبینم

اگر جان هزاران نوح دارم

یکی جان را ازو بیرون نیارم

چرا با جان بیچاره ستیزم

چرا بیهوده خون خویش ریزم

چرا از تو نصیحت نه پذیرم

چرا راه سلاممت بر نگیرم

اگر بینی ز من دیگر تباهی

بکن با من ز کینه هرچه خواهی

اگر رامین ازین پس شیر گردد

نپندارم که بر من چیر گردد

اگر بادست بویمن نیابد

گذر بر بام و کوی من نیابد

اگر جادوست از کارم بماند

و گر کیدست از چارم بماند

پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان

که هرگز نشکنم این عهد و پیمان

اگر کار پرستش را سزایم

ازین پس تو مرایی من ترایم

دلت خشنود کن یک بار دیگر

کزین پس با تو باشم همچو شکر

همانا گر دهانم را ببویی

ازو آیدت بوی راستگویی

شهنشه چشم و رویش را ببوسید

که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید

دگر باره نوازشها نمودش

به نیکو و ستایش بر فزودش

ز یکدیگار جدا گشتند خرم

میان دل شکسته لشکر غم

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:51 PM

 

چو با رامین سخنها گفت به گوی

شهنشه نیز با ویس پری روی

به هشیاری سخنهای نکو گفت

که بر وی نرو شد سنگین دل جفت

ز هر گونه سخن را ساز می کرد

به بن می برد و باز آغاز می کرد

بدو گفت ای بهار مهر جویان

به چهره آفتاب ماهرویان

چه مایه رنج بردم در هوایت

چه مایه درد خوردم از جفایت

دراز آهنگ شد در مهر کارم

که تو بر باد دادی روزگارم

ندانم هیچ خوبی کان ترا نیست

ندانم هیچ نیکی کان مرا نیست

به از ما نیست اکنون در جهان شاه

تو بر خوبان شهی و من شهان شاه

بیا تا هر دو با هم یار باشیم

به شادی هر دو گیتی دار باشیم

به پرده در تو بانو باش و خاتون

که من باشم شه شاهان ز بیرون

مرا نامی بود زین پادشایی

ترا باشد همی فرمان روایی

کجا شهری و جایی نامدارست

کجا باغی و راغی پر نگارست

ترا بخشم سراسر پادشایی

که اکنون تو به صد چندان سزایی

وزیرانم وزیران تو باشند

دبیرانم دبیران تو باشند

به هر کاری تو فرمان ده بریشان

که ارزانی توی بر داد و فرمان

چو من باشم به مهر تو گرفتار

به جان و دل هوایت را خریدار

که یارد در جهان با تو چخیدن

دل از پیمان و فرمانت بریدن

نگارینا ز من بپذیر پندم

که من نیکم به تو نیکی پسندم

نه آنم من که چون تو بدگمانم

همه ناراستی باشد نهانم

روانم دوستی را مهربانست

زبانم راستی را ترجمانست

روانم هر چه جوید مهر جوید

زبانم هر چه گوید راست گوید

ز پاکی مهر بر گفتار من نه

ترا یک راست چون گفتار من نه

اگر با من به مهر دل بسازی

دگر ره نرد بی راهی نبازی

چنان گردی که شاهان زمانه

به درگاهت ببوسند آستانه

و گر با من نگه داری همین راه

ز من بدتر نباشد هیچ بدخواه

مکن ماها ز خشم من بپرهیز

که پرهیزد ز خشمم آتش تیز

نگارا شرم دار از روی ویرو

کجا کس را برادر نیست چون او

چرا بر خود پسندی کان هنر جوی

همیشه باشد از ننگت سیه روی

ترا گر زان برادر شرم بودی

مرا پیشه بسی آزرم بودی

چو تو مهر برادر را ندانی

من از تو چون نیوشم مهربانی

چو تو نام نیکان را نپایی

برادر را و مادر را نشایی

من از تو مهر چون امید دارم

و گر تاج از مه و خورشید دارم

مرا یکباره اکنون پاسخی ده

به کام دشمنان با بخت مسته

بگو تا در دل سنگین چه داری

نهال دشمنی یا دوستداری

که من در مهر تو گشتم ز جان سیر

ترا زین پس نپرسم جز به شمشیر

نشاید بیش ازین کردن مدارا

که رازم در جهان شد آشکارا

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:51 PM

 

چو سر برزد خور تابان دگر روز

فروزان روی او شد گیتی افروز

هوا مانند تیغی شد زدوده

زمین چون ز عفرانی گشت سوده

یکی فرزانه بود اندر خراسان

در آن کشور مه اختر شناسان

سختگویی که نامش بود به گوی

نبودی مثل او دانا و نیکوی

گه و بیگاه با رامین نشستی

به آب پند جانش را بشستی

همی گفتی که تو یک روز شاهی

به چنگ آری هر کامی که خواهی

درخت کام تو گردد برومند

تو باشی در جهان مهتر خداوند

چو آمد پیش رامین بامدادان

مرو را دید بس دلتنگ و گریان

بپرسیدش که درمانده چرایی

چرا شادی و رامش نه فزایی

جوانی داری و اورنگ شاهی

چواین هر دو بود دیگرچه خواهی

خرد را در هوا چندین مر نجان

روان را در بلا چندین مپیچان

ترا خصمی کند چان پیش دادار

ز بس کاو را همی داری به تیمار

بدین مایه درنگ وزندگانی

چرا کاری کنی جز شادمانی

اگر حکم خدا دیگر نگردد

به انده بردن از ما بر نگردد

چه باید بیهده اندوه خوردن

همان نابوده را تیمار بردن

چو بشنید این سخن رامین

بدو گفت ای مرا چشم جهان بین

نکو گفتی تو با من هر چه فگتی

ولیکن چون نماید چرخ زفتی

دل مردم نه از سنگست و پولاد

که گر غمگین شود باشد ازو شاد

تنی را چند باشد سازگاری

دلی را چند باشد بردباری

جهان را زشت کاری بیش از آنست

که ما را کوشش و صبر و توان است

قصا بر هر کسی بارید باران

ولیکن بر دلم بارید طوفان

نه بر من بگذرد هر گزیکی روز

که ننماید مرا داغ جگر سوز

اگر روزی مرا کامی نماید

به زیر کام در دامی نماید

جهان گر بر سر من گل فشاند

ز هر گل بر دلم خاری نشاند

به کام خویش جامی می نخوردم

که جام زهرش اندر پی نخوردم

به چونین حال و چونین زندگانی

کرا از دل بر آید شادمانی

اگر خواری همین یک راه دیدم

که دی از خشم شاهنشاه دیدم

سزد گر من نصیحت نه پذیرم

به بخت خویش گریم تا بمیرم

پس آنگه کرد با او یک بیک یاد

که دیگر باره ایشان را چه افتاد

چه خواری کرد با من شاه شاهان

به پیش ویس بانو ماه ماهان

دو چشم من چنین پتیاره دیده

چرا پر خون ندارم هر دو دیده

به آید مردن از خواری کشیدن

صبوری کردن و تلخی چشیدن

به هر دردی شکیبم جز به خواری

مجو از من به خواری بردباری

چو حال خود به به گو گفت رامین

جگرریش و دو چشم از گریه خونین

نگر تا پاسخس چون داد به گوی

نو نیز ار پاسخی گویی چنان گوی

بدو گفت ای ز بخت خویش نالان

تو شیری چند نالی از شغالان

ترا دولت رست روزی به فریاد

ازان پس کت نماید چند بیداد

ترا تا باشد اندر دل هوا خوش

تن تو همچنین باشد بلا کش

به جانان دل نبایستی سپردن

چو نتوانستی اندوهانش خوردن

ندانستی که هر چون مر کاری

به روی آید ترا هر گونه خواری

هر آن گاهی که داری گل چدن کار

روا باشد که دستت را خلد خار

به مهر اندر تو چون بازارگانی

ازو گه سود بینی گه زیانی

تو گفتی بی زیانی سود بینی

ویا نه آتشی بی دود بینی

کسی کاو تخم کشتن پیشه دارد

همیشه دل در آن اندیشه دارد

ز کشتن تا برستن تا درودن

بسا رنجا که باید آزمودن

تو تخم عاشقی در دل بکشتی

که بار آید ترا حور بهشتی

ندانستی کزو تا بار یابی

بسی رنج و بسی آزار یابی

مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش

مکن بیداد بر نازک تن خویش

ترا تا دوست باشد ماه ماهان

همان دشمنت باشد شاه شاهان

تو دردل کن که بینی رنج و خواری

کنی نا کام صبر و بردباری

تنت باشد همیشه جای آزار

دلت همواره باشد جای تیمار

تو با پیل دمان در کارزاری

ندانم چونت باشد رستگاری

تو با شیر ژیان اندر نبردی

ندانم چونت باشد شیر مردی

تو بی کشتی همی دریا گذاری

ازو جوینده در شاهواری

ندانم چون بود فرجام کارت

چه نیک و بد نماید روزگارت

تو سال و ماه با آن اژدهایی

که از وی نیست دشمن را رهایی

مگر یک روز بر تو راه گیرد

ز کین دل ترا ناگاه گیرد

تو خانه کرده ای بر راه سیلاب

درو خفته بسان مست در خواب

مگر یکروز طوفانی در آید

ترا با خانه ناگه در رباید

تو صد باره به دام اندر نشستی

چو بختت یار بود از دام جستی

مگر یک روز نتوانی بجستی

روانت را نباشد روی رستی

بس آن خواری از یان خواری بود بیش

کجا خونت بود در گردن خویش

روان را بیش از این خواری چه دانی

که در دوزخ بمانی جاودانی

بدین سر باشدت حسرت سر انجام

بدان سر باشدت وارونه فرجام

اگر فرمان بری پندم نیوشی

شکیبایی کنی در صبر کوشی

نباشد هیچ مردی چون صبوری

بخاصه روز هجر و وقت دوری

اگر مردی کنی و صبر جویی

به صبر این زنگ را از دل بشویی

اگر رو ویس را سالی نبینی

به دل جویی برو دیگر گزینی

به گاه هجر تیمارش نداری

چنان گردی که خود یادش نیاری

چو بر دل چیر گردد مهر جانان

به از دوری نباشد هیچ دومان

همه مهری ز نادیدن بکاهد

کرا دیده نبیند دل نخواهد

بسا عشقا که نادیدن زدودست

چنان کتدش که گفتی خود نبودست

بسا روزا که تو بینی دل خویش

نمانده یاد ویس او را کم و بیش

به روی مردمان آید همه کار

به دست آرند کام خویش ناچار

به شمشیر و به دینار و به فرهنگ

به تدبیر و به دستان و به نیرنگ

ترا کاری به روی آید به گیهان

نه تدبیرش همی دانی نه درمان

فسانه گشته ای در هفت کشور

همیشه خوار بر چشم برادر

که و مه چون به مجلس جام گیرند

ترا در ناحفاظان نام گیرند

ز گیتی بد گمان چون تو ندانند

همی جز نا جوانمردت نخوانند

همی گویند چون او کس چه باید

که در گوهر برادر را نشاید

اگر خود ویسه بودی ماه و خورشید

خرد را کام و جان را ناز و امید

نباستی که رامین خردمند

ابا ویسه بکردی مهر و پیوند

مبادا در جهان آن شادی و کام

کزو آید روان را زشتی نام

چو رامین شیرمرد نام گستر

به نام بد بیالودست گوهر

چو آلوده شود گوهر به یک ننگ

نشوید آب صد دریا ازو زنگ

چو جان ماکه جاویدان بماند

بماند نام بد تا جان بماند

همانا نیست رامین را یکی یار

که او را باز دارد از چنین کار

رفیقی نیک رای از گوهری به

دلی آسان گذار از کشوری به

تو کام دل ز ویسه بر گرفتی

ز شاخ مهربانی بر گرفتی

اگر صد سال بینی او همانست

نه حورالعین و ماه آسمانست

ازو بهتر به پاکی و نکویی

هزاران بیش یابی گر بجویی

بدین بی مایگی عمر و جوانی

بسر بردن به یک زن چون توانی

اگر تو دیگری را یار گیری

به دل پیوند او را خوار گیری

تو در گیتی جز او دلبر ندیدی

ازیرا بر بتانش بر گزیدی

ستاره نزد تو دارد روایی

که با ماهت نبودست آشنایی

هوا را از دل گمره برون کن

یکی ره خویشتن را آزمون کن

جهان از هند و چین تا روم و بربر

به پیروزی تو داری با برادر

نه جز مرز خراسان کشوری نیست

و یا جز ویس بانو دلبری نیست

نشست خویش را مرز دگر جوی

ز هر شهری نگاری سیم بر جوی

همی بین دلبران را تا بدان گاه

که یابی دلبری نیکو تر از ماه

نگارینی که با آن روی نیکوش

شود ویسه ز یاد تو فراموش

ز دولت بر خور و از زندگانی

بران همواره کام ایجهانی

بدین غمخوارگی تا کی نشینی

نهیب جان شیرین چند بینی

گه آمد کز بزرگان شرم داری

برادر را تو نیز آزرم داری

گه آمد کز جوانی کام جویی

ز بزم و رزم کردن نام جویی

گه آمد کز بزرگی یاد گیری

به فال نیک راه داد گیری

تو اکنون پادشایی جست بایی

کجا جز پادشاهی را نشایی

به گرد دایه و ویسه چه گردی

کزیشان آب روی خود ببردی

همالان جویان جاه و پایه

تو سال و ماه جویان ویس و دایه

رفیقان تو جویان پادشایی

تو جویان بازی و ناپارسایی

شد از تو روزگار لهو و بازی

تو در میدان بازی چند تازی

چه دیوست ایآکه بر جانت فسون کرد

ترا یکبارگی چونین زبون کرد

تو اندر خدمت وارونه دیوی

نه اندر طاعت گیهان خدیوی

همی ترسم که کار تو به فرجام

چنان گردد که یابد دشمنت کام

اگر پند رهی را کار بندی

شوی رستی ز چندین مستمندی

غمت شادی شود سختیت رامش

بلا خوشی و نادانیت دانش

اگر سیریت نامد زانگه دیدی

نه من گفتم سخن نه تو شنیدی

همی کن همچنین تا خود چه اید

جهان بازیت را بازی نماید

تو باشی در میان ما بر کناره

نباشد جز درودی بر نظاره

چو بشنید این سخن رامین بیدل

تو گفتی چون خری شدمانده در گل

گهی چون لاله شد ز تشویر

گهی چون زعفران و گاه چون قیر

بدو گفت این که تو گویی چنینست

دل من با روان من به کینست

شنیدم پند خوبت را شنیدم

بریدم زین دل نادان بریدم

نبینی تو مرا زین پس هوا جوی

نراند نیز بر رویم هوا جوی

منم فردا و راه ماه آباد

بگردم در جهان چون گور آزاد

نیایم در میان مهر جویان

نورزم نیز مهر ماهرویان

چنان کاری چرا ورزم به امید

که جانم را از او ننگست جاوید

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:51 PM

 

مه اردیبهشت و روز خرداد

جهان از خرمی چون کرخ بغداد

بیابان از خوشی همچون گلستان

گلستان از صنم همچون بتستان

درخت رود باری سیم ریزان

نسیم نو بهاری مشک بیزان

چمن مجلس بهاران مجلس آرای

زنان بلبلش چنگ و فاخته نای

درو نرگس چو ساقی جام بردست

بنفشه سر فرو افگنده چون مست

ز گوهر شاخها چون تاج کسری

ز پیکر باگها چون روی لیلی

ز سبزه روی هامون چون زمرد

ز لاله کوه سنگین چون زبرجد

همه صحرا ز لاله روی حورا

همه مرز از بنفشه جعد زیبا

بهشت آسا زمین با زیب و خوشی

عروس آسا جهان با ناز و گشّی

به باغ اندر نشسته شاه شاهان

به نزدش ویس بانو ماه ماهان

به دست راست بر آزاده ویرو

به دست چپ جهان آرای شهرو

نشسته گرد رامینش برابر

به پیش رام گوسان نواگر

همی زد راههای خوشگواران

همی کردند شادی نامداران

می آسوده در مجلس همی گشت

رخ میخواره همچون می همی رشت

سرودی گفت گوسان نو آیین

درو پوشید حال ویس و رامین

اگر نیکو بیندیشی بدانی

که معنی چیست زیر این نهانی

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

درختی رسته دیدم بر سر کوه

که از دلها زداید زنگ اندوه

درختی سر کشیده تا به کیوان

گرفته زیر سایه نیم گیهان

به زیبایی همی ماند به خورشید

جهان در برگ و بارش بسته امید

به زیرش سخت روشن چشمهء آب

که آبش نوش و رییگش در خوشاب

شکفته بر کنارش لاله و گل

بنفشه رسته و خیری و سنبل

چرنده گاو کیلی بر کنارش

گهی آبش خورد گه نو بهارش

همیشه آب این چشمه روان باد

درختش بارور گاوش جوان باد

شهنشه گفت با گوسان نائی

زهی شایستهء گوسان نوائی

سرودی گوی بر رامین بد ساز

بدر بر روی مهرش پردهء راز

چو بشنید این ویس سمنبر

بکند از گیسوان صد حلقهء زرص

به گوسان داد و گفت این مر ترا باد

به حال من سرودی نغز کن یادص

سرودی گوی هم بر راست پرده

ز روی مهر ما بردار پردهص

چو شاهت راز ما فرمود گفتن

ز دیگر کس چرا باید نهفتنص

دگر باره بزد گوسان نوائی

نوائی بود بر رامین گوائی

همان پیشین سرود نغز را باز

بگفت و آشکارا کرد کرد او راز

درخت بارور شاه شهانست

که زیر سایه اش نیمی جهانست

برش عز است و برگش نیکنامیص

سرش جاهست و بیخش شاد کامیص

جهان را در برگش امید است

میان هر دو پیداتر ز شید است

به زیرش ویس بانو چشمهء آب

لبانش نوش و دندان در خوشاب

شکفته بر رخانش لاله و گل

بنفشه رسته و خیری و سنبل

چو کیلی گاو رامین بر کنارش

گهی آبش خورد گه نوبهارش

بماند این درخت سایه گستر

ز مینو باد وی را سایهب خوشتر

همیشه آب این چشمه رونده

همیشه گاو کیلی زو چرنده

چو گوسان این نوا را کرد پایان

به یاد دوستان و دل ربایان

شه شاهان به خشم از جای بر جست

گرفتش ریش رامین را به یک دست

به دیگر دست زهر آلود خنجر

بدو گفت ای بداندیش و بد اختر

بخور با من به مهر و ماه سوگند

که با ویس نباشد مهر و پیوند

و گرنه سرت را بردارم از تن

که از ننگ تو بی سر شد تن من

یکی سوگند خورد آزاده رامین

به دادار جهان و ماه و پروین

که تا من زنده باشم در دو گیهان

نمی خواهم که بر گردم ز جانان

مرا قبله بود آن روی گلگون

چنان چون دیگران را مهر گردون

مرا او جان شیرینست و از جان

به کام خویشتن ببرید نتوان

شهنشه را فزون شد کینهء رام

زبان بگشاد یکباره به دشمام

بیفگندش بدان تا سر ببرد

به خنجر جای مهرش را بدرد

سبک رامین دودست شاه بگرفت

تو گفتی شیر نر روباه بگرفت

ز شادروان به خاک اندر فگندش

ز دستش بستد آن هندی پرندش

شهنشه مست بود از باده بیهوش

گسسته آگهی و رفته نیروش

نبودش آگهی از کار رامین

نماند اندر دلش آزار رامین

خرد را چند گونه رنج و سستی

پدید آید همی از عشق و مستی

گر این دو رنج بر موبد نبودی

مرو را هیچ هونه بد نبودی

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:51 PM

چو شاهنشاه آگه شد ز رامین

دگر ره تازه گشت اندر دلش کین

همه شب با دل او را بود پیگار

که تا کی زین فرو مایه کشم بار

همی تا در جهان یک تن بماند

به نام زشت یاد من بماند

سپردم نام نیکو اهرمن را

علم کردم به زشتی خویشتن را

اگر ویسه نه ویسست آفتابست

چو مینو نیک بختان را ثوابست

نیرزد جور او چندین کشیدن

ز مهرش این همه تیمار دیدن

چسود ار تنش خوشبو چون گلابست

که چون آتش روانم را عذابست

چه سودست ار لبش نوش جهانست

که جانم را شرنگ جاودانست

چه سودست ار بخوبی حور عینست

که با من مثل دیو بد به کینست

مرا بی بر بود زو مهر جستن

چنان کز بهر پاکی خشت شستن

چه دل بردن به مهر او سپردن

چه آن کز بهر خوشی زهر خوردن

چرا من آزموده آزمایم

چرا من رنج بیحوده فزایم

چرا از دیو جستم مهربانی

چرا از کور جستم دیدباری

چرا از خعس چستم دلگشئی

چرا از غول جستم رهنمایی

چرا از ویس جستم مهر کاری

چرا از دایه جستم استواری

هزاران در به بند و مهر کردم

پس آنگه بند و مهر او را سپردم

چه آشفته دلم چه سست رایم

که چندین آزموده آزمایم

سپردم مشک خود باد بزان را

همیدون میش خود گرگ ژیان را

گزیدم آنکه نادانان گزینند

نشستم همچنان کایشان نشینند

گزیند کارها را مردنادان

نشیند زان سپس کور و پشیمان

سزایمگر نشینم هر چه بدتر

که هم کورم به کار خویش هم کر

ببینم دیده را باور ندارم

که جان را از خرد یاور ندارم

دلم را گر خرد استاد بودی

همیشه نه چنین نا شاد بودی

گر اکنون باز پس گردم ازین راه

همه لشکر شوند از رازم آگاه

ندانم تا چه خوانندم ازین پس

که تا اکنون همی خوانند نا کس

سپاهم گر کهان و گر مهانند

همه یکسر مرا نامرد خوانند

اگر نامرد خوانندم سزایم

چه مردم من که با زن بر نیایم

همه شب شاه شاهان تا سحرگاه

از اندیشه همی پیمود صد راه

گهی گفتی که این زشتی بپوشم

به بدنامی و رسوایی نکوشم

گهی گفتی هم اکنون باز گردم

بهل تا در جهان آواز گردم

گهی او را خرد خشنود کردی

گه او را دیو خشم آلود کردی

گهی چون آب گشتی روشن و خوش

گهی چون دود گشتی تند و سرکش

چو اندیشه به کار اندر فزون شد

خرد دردست خشم و کین زبون شد

چو از خاور بر آمد ماه تابان

شهنشه سوی مرو آمد شتابان

نبودش در سرای خویشتن راه

کجا با بند و مهرش بود در گاه

بیامد دایه بند و مهر بنمود

بدان چاره دلش را کرد خشنود

سراسر بندها چونانکه او بست

یکایک دید نابرده بدو دست

قفس را دید در چون سنگ بسته

سرایی کبگ او از بند جسته

سر رشته به مهر و ناگشاده

ولیکن گوهر از عقد او فتاده

به دایه گفت ویسم را چه کردی

بدین درهای بسته چون ببردی

چو آهرمن شما را ره نماید

در بسته شما را کی بپاید

درم با بند و ویس از بند رفتست

مگر امشب به دنباوند رفتست

چرا رفتست کاو خود نامدارست

چو صحاکش هزاران پیشکارست

پس آنگه تازیانه زدش چندان

که بیهش گشت دایه همچو بیجان

سرای و گلشن و ایوان سراسر

نهفت و نا نهفتش زیر و از بر

بگشت و ویس را جست از همه جای

ندید آن روی دلبند و دلارای

قبایش دید جایی او فتاده

چو جایی کفش زرینش نهاده

کرا هر گز گمان بودی که آن ماه

از اطناب سراپرده کند راه

چو اندر باگ شد شاه جهاندار

به پیش اندر چراغ و شمع بسیار

خجسته ویس چون آن شمعها دید

کبوتروار دلش از تن بپرید

به رامین گفت خیز اییار و بگریز

کجا از دشمنان نیکوست پوهیز

نگر تا پیش من دیگر نپایی

که تاریکیست با این روشنایی

به جنگ ما همی آید شهنشاه

چو شیر تند جسته از کمینگاه

ترا باید که باشد رستگاری

مرا شاید که باشد زخم خواری

هر آن دردی که تو خواهی کشیدن

هر آن تلخی که تو خواهی چشیدن

چه آن درد و چه آن تلخی مرا باد

همه شادی و پیروزی ترا باد

کنون رو در پنداه پاک یزدان

مرا بگذار با این سیل و طوفان

که من گشتم ز بخش بد فسانه

ز تو بوسی وزو صد تازیانه

نخواهم خورد یک خرمای بی خار

نه دیدن خرمی بی درد و تیمار

دل رامین بیچاره چنان گشت

که گفتی همچو مرده بی روان گشت

به سان صورتی بد مانده بر جای

شده زورش هم از دست و هم از پای

ز بهر ویس بودش درد بر دل

تو گفتی تیر ناوک خورد بر دل

پس آنگاه از برش بر خاست ناکام

به چاه افتاد جانش جسته از دام

کجا چون دام بود او را شهنشاه

هم از درد جدایی پیش او چاه

گر از دام گزند آور برون جست

به چاه ژرف و جان گیر اندرون جست

کجا پیوند گیرد آشنایی

نباشد هیچ دشمن چون جدایی

همه محنت بود بر عاشق آسان

چو باشد جان او از هجر ترسان

دلش را هر بلایی خوار باشد

هر آن گه کان بلا با یار باشد

مبادا هیچ کس را عشق چونان

و گر باشد مبادا هجر ایشان

چو رامین از کنار ویس بر جست

چو تیری از کمان خانه بدر جست

چنان بر شد بروی ساده دیوار

که غرم تیز تگ بر شخ کهسار

چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست

نکو آمد به دام و بس نکو جست

سمنبر ویس هم بر جای بغنود

به یک زاری که از کشتن بتر بود

به یاد رفته رامین کرده بالین

به زیر زلف مشکین دست سیمین

به زیر زلف تاب شست بر شست

ده انگشتش چو ماهی بود در شست

دلش ساقی و دو دیده پیاله

رخش می خوار بر خیری و لاله

نگار دست آن روی نگارین

چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین

نگارین روی آن ماه حصارین

چو باغ شاه شاهان بد بآیین

به بالینش فراز آمد شهنشاه

به باغ افتاده از آسمان ماه

بپا او را بجنبانید بسیار

نگشت از خواب ماه خفته بیدار

چنان بیهوش بود از درد هجران

که با جانانش گفتی زو بشد جان

شه شاهان فرستاد استواران

به هر سو هم پیاده هم سواران

به هر راهی و بی راهی برفتند

سراسر باغ را جستن گرفتند

به باغ اندر ندیدند ایچ جانور

مگر بر شاخ مرغان نواگر

دگر باره درختان را بجستند

میان هر درختی بنگرستند

همی جستند رامین را به صد دست

ندانستند کز دیوار چون جست

شهنشه گفت با ویس سمنبر

نگویی تا چه کارت بود ایدر

ببستم بر تو پنجه در به مسمار

گرفتم روزن صد بام و دیوار

چو من رفتم یکی شب نارمیدی

چو مرغی از سرایم بر پریدی

چو دیوی کت نبندد هیچ استاد

به افسون و به نیرنگ و به فولاد

خرد دور ز تو مثل آسمانت

هوا نزدیک تو همچون روانست

ز بهر آنکه بخت شور داری

دو گوش و چشم کر و کور داری

بود بی سود با تو پند چون در

چو دیگ سفله و چون کفش گازر

اگر من بر زبان پند تو رانم

حرد بیزار گردد از روانم

چو گویم با تو چندین پند بی مر

زبانم بر سخن باشد ستمگر

زبس کز تو پدید آمد مرا بد

نه یک یک بینمت آهو که صدصد

همانا یادگار بیمشی تو

که از نیکی همیشه سر کشی تو

اگر در پیش تو صورت شود داد

بخواند جانت از دیدنش فریاد

سر نیکی اگر بینی ببری

دل پاکی اگر یابی بدری

همیشه راستی را دشمنی تو

دو چشمی گر ببینی بر کنی تو

تو یک دیوی و لیکن آشکاری

تو یک غولی و لیکن چون نگاری

سرای پارسایی را تو سوزی

دو چشم نیکنامی را تو دوزی

ز تو بی شرم تر کس را ندانم

و یا خود من که بر تو مهربانم

مگر گفتست با تو دیو زشتی

که گر زشتی کنی باشی بهشتی

نه تو بادی نه آن کت دوستدارست

نه آنکت دایه و نه آنکه یارست

به جان من که تو حلالست

که جانت بر بسی جانها و بالست

ترا درمان به جز تیغم ندانم

که مرگ بخش و چانت ستانم

هم اکنون جان تو بستانم از تو

به خنجر من ترا برهانم از تو

گرفت آنگه کمندین گیسووانش

کشید آن اژدهای جان ستانش

به یک دستش پرند آب داده

به دیگر دست مشکین تاب داده

که دید از آب و از آهن پرندی

که دید از مشک و از عنبرکمندی

مهش را خواست از سروش بریدن

گلش را باز با گل گستریدن

سمنبر ویس را شمشیر بر سر

ز درد هجر دلبر بود کمتر

سپهبد زرد گفت ای شاه شاهان

بزی خرم به کام نیک خواهان

مکش گر خون این بانو بریزی

تو درد خویش را دارو بریزی

بریده سر دگر باره نروید

ازیرا هیچ دانا خون نجوید

بسا روزا که در گیتی بر آید

چنین زیبا رخی دیگر نزاید

چو یاد آید ترا زین ماه رویش

بپیچی بیشتر زین مار مویش

به مینو در چنین حورا نیابی

به گیتی در ازین زیبا نیابی

پشیمان گردی و سودی ندارد

بسی خون مر ترا از دیده بارد

یکی بار آزمودی زو جدایی

نپندارم که دیگر آزمایی

اگر خوب آمدت آن رنگ منکر

فرو زن هم بدو این دست دیگر

چو او از تو ببرد این خوب چهرش

ترا دیدم که چون بودی ز مهرش

گهی با آهوان بودی به صحرا

گهی با ماهیان بودی به دریا

گهی با گور بودی در بیابان

گهی با شیر بودی در نیستان

فرامش کردی آن درد و بلا را

که از مهرش ترا بودست و مارا

ترا زو بود و ما را از تو آزار

چه مایه ما و تو خوردیم تیمار

از آن پیمان وزان سوگند یاد آر

کجا کردی و خوردی پیش دادار

مخور زنهار شاها کت نباید

یکی روز این خورش جان را گزاید

به یاد آور ز حرمتهای شهرو

به یاد آور ز خدمتهای ویرو

اگر دیدی گناهی زو یکی روز

تو دانی کش گناهی نیست امروز

اگر تنها به باغی در بخفتست

ز مردم این نه کاری بس شکفتست

چرا بر وی همی بندی گناهی

که در وی آن گنه را نیست راهی

چنین باغی به پروین برده دیوار

درش را بر زده پولاد مسمار

اگر با وی بدی در باغ جفتی

بدین هنگام ازیدر چون برفتی

نه زین در مرغ بتواند پریدن

نه دیو این بند بتواند دریدن

مگر دلتنگ بود آمد درین باغ

تو خود اکنون نهادی داغ بر داغ

بپرس از وی که چون بودست حالش

پس آنگه هم به گفتاری بمالش

گر این خنجر زنی بر ویس دلبر

شود زان زخم درد تو فزونتر

ز بس گفتار زرد و لابهء زرد

شهنشه دل بدان بت روی خوش کرد

برید از گیسوانش حلقه ای چند

بدان گیسو بریدن گشت خرسند

گرفتش دست و برد اندر شبستان

شبستان گشت از رویش گلستان

به یزدان جهانش داد سوگند

که امشب چون بجستی زین همه بند

نه مرغی و نه تیری و نه بادی

درین باغ از شبستان چون فتادی

مرا در دل چنان آمد گمانی

که تو نیرنگ و جادو نیک دانی

کسی باید که افسون نیک دانی

و گر کار چونین کی توانی

سمنبر ویس گفتش کردگارم

همی نیکو کند همواره کارم

چه باشد گر توم زشتی نمایی

چو یزدانم نماید نیک رایی

گهی جان من از تیغت رهاند

گهی داد من از جانت ستاند

توم کاهی و یزدانم فزاید

توم بندی و دادارم گشاید

چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن

تو با یزدان همی کوشی نه با من

کجا او هرچه تو دوزی بدرد

همیدون هر چه تو کاری ببرد

گهم در دز کنی گه در شبستان

گهم تندی نمایی گاه دستان

خدایم در بلای تو نماند

ز چندین بند و زندانت رهاند

اگر تو دشمنی او جان من بس

و گر تو خسروی او خان من بس

بس است او چارهء بیچارهگان را

همو یاور بود بی یاوران را

چو من دلتنگ بودم در سرایت

بدو نالیدم از جور و جفایت

ستمهای تو با یزدان بگفتم

در آن زاری و دل تنگی بخفتم

به خواب اندر فراز آمد سروشی

جوانی خوب رویی سبزپوشی

مرا برداشت از کاخ شبستان

بخوابانید در باغ و گلستان

مرا امشب ز بند تو رها کرد

چنان کاندر تنم مویی نیازرد

ز نسرین بود و سوسن بستر من

جهان افروز رامین در بر من

همی بودیم هر دو شاد و خرم

همی گفتیم راز خواش با هم

بدان خوشی بکام خویش خفته

بگرد ما گل و نسرین شکفته

چو چشم از خواب نوشین بر گشادم

از آن خوشی به ناخوشی فتادم

ترا دیدم بسان شیر غران

چو آتش بر کشیده تیغ بران

اگر باور کنی ورنه چنین بود

به خواب اندر سروشم همنشین بود

اگر کردار تو بر من نیست

تو خود دانی که بر خفته قلم نیست

شهنشه این سخن زو کرد باور

کجا گفتش دروغی ماه پیکر

گناه خویش را پوزش بسی کرد

بر آن حال گذشته غم همی خورد

به ویس و دایه چیزی بیکران داد

گزیده جامها و گوهران داد

گذشتی رنج نابوده گرفتند

می لعلین آسوده گرفتند

چنین باشد دل فرزند آدم

نیارد یاد رفته شادی و غم

بدان روزی که از تو شد چه نالی

وزآن روزی که نامد چه سگالی

چه باید رفته را اندوه خوردن

همان نابوده را تیمار بردن

نه زاندوه تو دی با تو بیاید

نه از تیمار تو فردا بپاید

اگر صد سال باشی شاد و پیروز

همیشه عمر تو باشد یکی روز

اگر سختی بری گر کام جویی

ترا آن روز باشد کاندر اویی

بس آن بهتر که با رامش نشینی

ز عمر خویش روز خوش گزینی

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:50 PM

شب دوشنبه و روز بهاری

که شد باز آمد از گرگان و ساری

سرای خویش را فرمود پرچین

حصار آهنین و بند رویین

کلید رومی و قفل الانی

ز پولادی زده هندوستانی

هر آنجا کش دریچه بود و روزن

بدو بر پنجره فرمود از آهن

چنان شد ز استواری خانهء شاه

کجا در وی نبودی باد را راه

ببست آنگاه درها را سراسر

فراز بند مهرش بود از زر

کلید بندها مر دایه را داد

بدو گفت ای فسونگر دیو استاد

بدیدم نا جوانمردیت بسیار

بدین یک ره جوانمردی بجا آر

به زاول رفت خواهم چند گاهی

در رنگ من بود کم بیش ماهی

نگه دار این سرایم تا من آیم

که بندش من ببستم من گشایم

کلید در ترا دادم به زنهار

یکی این بار زنهارم نگه دار

تو خود دانی که در زنهار داری

نه بس فرخ بود زنهار خواری

بدین بارت بخواهم آزمودن

اگر نیکی کنی نیکی نمودن

همی دانم که رنج خود فزایم

که چیزی آزموده آزمایم

ولیکن من ترا زان بر گزیدم

کجا از زیر کان ایدون شنیدم

چو چیز خویش دزدان را سپاری

ازیشان بیش یابی استواری

چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار

کلید خانه وی را داد ناچار

به روز نیک و هنگام همایون

ز دروازه به شادی رفت بیرون

به لشکر گه فرود آمد یکی روز

به دل بر گشته یاد ویس پیروز

غم دوری و تیمار جدایی

برو بر تلخ کرده پادشایی

به لشکر گاه رامین بود با شاه

نهان از وی به شهر آمد شبانگاه

شهنشه جست رامین را گه شام

بدان تا می خورد با او دو سه جام

چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون

بدانست او که آن چاره ست و افسون

شبانگه رفتن رامین ز لشکر

برانست تا ببیند روی دلبر

به باغ شاه شد رامین هم از راه

درش چون سنگ بسته بود بر ماه

غمیده دل همی گشت اندر آن باغ

ز یاد ویس او را دل پر از داغ

خروشان و نوان با یوبهء جفت

ز بی صبری و دلتنگی همی گفت

نگارا تا مرا از تو بریدند

حسودانم به کام دل رسیدند

یکی بر طرف بام آی و مرا بین

ز غم دستی به دل دستی به بالین

شب تاریک پنداری که دریاست

کنار و غعر او هر دو نه پیداست

منم غرقه درین دریای منکر

بدو در اشک من مرجان و گوهر

اگر چه در میان بوستانم

ز اشک خویش در موج دمانم

ز دیده آب دادم بوستان را

ز خون گلنار کردم گلستان را

چه سود ار من همی گریم به زاری

که از خالم تو آگاهی نداری

بر آرم زین دل سوزان یکی دم

بسوزم این سرای و بند محکم

ولیکن آن سرا را چون بسوزم

که در وی جای دارد دلفروزم

اگر آتش رسد وی را به دامن

پس آن سوزش رسد هم در دل من

ز دو چشمت همیشه دو کمان ور

نشستستند جانم را برابر

کمان ابروت بر من کشیده

به تیر غمزه جانم را خلیده

اگر بختم ز پیش تو براندست

خیالت سال و مه با من بماندست

گهی خوابم همی از دیده راند

گهی خونم همی بر رخ فشاند

چرا خسپم توم در بر نخفته

چرا جان دارم از پیشت برفته

چو رامین یک زمان نالید بر دل

ز دیده سیل خون بارید بر گل

میان سوسن و شمشاد و نسرین

ز ناگه بر ربودش خواب نوشین

به خواب اندر شد آن بارنده نرگس

که با او بود ابر تند مفلس

بیاسود آن دل پر درد و پر غم

که با او بود دوزخ باغ خرم

دلش زیرا یکی ساعت بیاسود

که بوی باغ بودی دلبرش بود

شه بی دل به باغ اندر غنوده

نگارش روی مه پیکر شخوده

چو دیوانه دوان گرد شبستان

ز نرگس آب ریزان بر گلستان

همی دانست کش رامین به باغست

دلش را باغ بی او تفته داغست

به زاری دایه را خواهش همی کرد

که بر گیر از دلم دایه این درد

هم از جانم هم از در بند بگشای

شب تیره مرا خورشید بنمای

شب تاریک و بختم نیز تاریک

ز من تا دلربایم راه نزدیک

زبس در های بسته سخت چون سنگ

تو گویی هست راهم شصت فرسنگ

دریغا کاش بودی راه دشوار

نبودی در میان این بند بسیار

بیا ای دایه بر جانم ببخشای

کلید در بیاور بند بگشای

مرا خود از بنه بدبخت زادند

هزاران بند بر جانم نهادند

بسست این بندهای عشق خویشم

دری بسته چه باید نیز پیشم

دلی بستهچو در بر وی ببستند

تنی خسته دگر باره بخستند

نگارم تا دو زلفش بر شکستست

به مشکین سلسله جانم ببستست

چو از پیشم برفت آن روی زیباش

به چشمم در بماند آن تیر بالاش

ببین چشمم به سیمین تیر خسته

ببین جانم به مشکین بند بسته

جوابش داد دایه گفت زین پس

نبینم نا جوانمردی من کس

خداوندی چو شه زین برفته

به من چندین نصیحتها بگفته

هم امشب بند او چون برگشایم

چو چشم آورد با او چون بر آیم

اگر پیشم هزاران لشکر آینده

نپندارم که با موبد بر آینده

خود این جست او ز من زنهارداری

نگویی چون کنم زنهار خواری

به رامین ار تو صد چندین شتابی

ز من این ناجوانمردی نیابی

نشسته شاه شاهان بر در شهر

نرفته نیم فرسنگ از بر شهر

چه دانی گرنه خود کرد آزمایش

دگر کرد آزمایش را نمایش

چنان دانم که او آنجا نپاید

هم امشب وقت شبگیر او بیاید

نباید کرد ما را این همه بد

که بد را بد جزا آید ز موبد

چه خوبست این مثل مر بخردان را

بدی یک روز پیش آید بدان را

چو دایه این سخنها گفت با ماه

به خشم دل ازو برگشت ناگاه

بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز

مکن شه را دگر اندر بدی تیز

به تیمار این یکی شب صابری کن

وزان پس تا توانی داوری کن

که من امشب همی ترسم ز موبد

که پیش آید ترا از وی یکی بد

یکی امشبمرا فرمان کن ای ویس

که امشب کور گردد چشم ابلیس

بشد دایه نشد آن ماهپیکر

همی گفت و همی زد دست بربر

نه روزی دید و رخنه جایگاهی

نه بر بام سرایش دید راهی

چو تاب مهر جانش راهمی تافت

ز دانش خویشتن را چاره ای یافت

سرا پرده که بود از پیش ایوان

یکی سر بر زمین دیگر به کیوان

برو بسته طناب سخت بسیار

یکایک ویس را درمان و تیمار

فگنده از پای کفش آن کوه سیمین

بدو بر رفت چون پرّنده شاهین

چو پران شد ز پرده جست بر بام

ربودش باد از سر لعل واشام

برهنه سر برهنه پای مانده

گسسته عقد و درّش بر فشانده

شکسته گوشوارش پاک در گوش

ابی زیور بمانده روی نیکوش

پس آنگه شد شتابان تا لب باغ

روانش پرشتاب و دل پر از داغ

قصب چادرش را در گوشه ای بست

درو زد دست و از باره فرو جست

گرفتش دامن اندر خشت پاره

قبا شد بر تنش بر پاره پاره

اگرچه نرم و آسان بود جایش

به درد آمد ز جستن هر دو پایش

گسسته بند کستی بر میانش

چو شلوارش دریده بر دو رانش

نه جامه بر تنش مانده نه زیور

دریده بود یا افتاده یکسر

برهنده پای گرد باغ گردان

به هر مرزی دوان و دوست جویان

هم از چشمش روان خونو هم از پای

همی گفتی ازین بخت نگون وای

کجا جویم نگار سعتری را

کجا جویم بهار دلبری را

همان بهتر که بیهوده نپویم

به شب خورشید تابان را نجویم

به حق دوستی ای باد شبگیر

برای من زمانی رنج بر گیر

اگر با بیدلان هستی نکورای

منم بیدل یکی بر من ببخشای

که پایت گر جهانی بر نوردد

چو نازک پای من خونین نگردد

نه راهی دور می بایدت رفتی

نه رنجی سخت ناخوش بر گرفتن

گغر کن بر دو نسرین شکفته

یکی پیدا یکی از من نهفته

نگه کن تا کجا یابی کسی را

که رسول کرد همچون من بسی را

هزاران پردگی را پرده برداشت

ببرد و در میان راه بگغاشت

هزاران دل بخشم از جای بر کند

به هجران داد تا بر آتش افگند

ببین حال مرا در مهر کاری

بدین سختی و رسوایی و زاری

به صد گونه بلا بی هوش و بی کام

به صد گونه جفا بی صبر و آرام

پیام من بدان روی نکو بر

که خوبی انجمن دارد بدو بر

ازو مشک آر و بر گلنارم آلای

ز من عنبر بر و بر سنبلش سای

بگو ای نوبهار بوستانی

سزای خرمی و شادمانی

بگو ای آفتاب دلربایی

به خوبی یافته فرمان روایی

مرا آتش به جان اندر فگنده

به تاری شب به بام و در فگنده

نکرده با من بیدل مواسا

نجسته با من مسکین مدارا

مرا بخت بد از گیتی برانده

جهان در خواب و من بیخواب مانده

اگر من مردمم یا زین جهانم

چرا هر گز نه همچون مردمانم

کنم از بیدلی و بخت فریاد

مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد

مرا گفتی چرا ایدر نیایی

من اینک آمدستم تو کجایی

چرا پیشم نیایی از که ترسی

چرا بیمار هجران را نپرسی

گر از دیدار تو نومید گردم

به جان اندر بماند تیر دردم

به جای روی تو گر ماه بینم

چنان دانم که تاری چاه بینم

به جای زلف تو گر مشک بویم

نماید مشک سارا خاک کویم

به جای دو لبت گر نوش یابم

به جان تو که باشد زهر نابم

مرا جانان توی نه مشک و غنبر

مرا درمان توی نه نوش و شکر

دلم را مار زلفینت گزیدست

خلیده جان من بر لب رسیدست

بود تریاک جان من لبانت

همان خورشید بخت من رخانت

بدا بخت منا امشب کجایی

چرا ببریدی از من آشنایی

ببخشاید به من بر دوست و دشمن

چرا هر گز نبخشایی تو بر من

کجایی ای مه تابان کجایی

چرا از بختر بر می نیایی

چو سیمین آینه سر برزن از کوه

ببین بر جان من صد گونه اندوه

جهان چون آهن زنگار خورده

هوا با جان من زنهار خورده

دل من رفته و دلبر ز من دور

دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور

به فر خویش ما را یاوری کن

به نور خویش ما را رهبری کن

تو ماهی وان نگارم نیز ماهست

جهان بی رویتان بر من سیاهست

خدایا بر من مسکین ببخشای

مرا دیدار آن دو ماه بنمای

یکی مه را فروخ و روشنایی

یکی مه را شکوه و پادشایی

یکی را جای برج چرخ گردان

یکی را چای تخت و زین و میدان

چو یک نیمه سپاه شب در آمد

مه تابنده از خاور بر آمد

چو سیمین زروقی در ژرف دریا

چو دست ابر نجنی در دست حورا

هوا را دوده از چهره فروشست

چنانچون ویس را از جان و رو شست

پدید آمد مرو را یار خفته

میان گل بسان گل شکفته

بنفشه زلف و نسرین روی رامین

ز نسرین و بنفشه کرده بالین

مه از کوه آمد و ویس از شبستان

بهاری باد مشکین از گلستان

ز بوی ویس رامین گشت بیدار

به بالین دید سروی یاسمین بار

نجست از جای و اندر بر گرفتش

پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش

بهم آمیخته شد مشک و عنبر

دو هفته ماه شد پیوسته با خور

گهی از زلف او عنبر فشان کرد

گهی از لعل و شکر فشان کرد

لب هر دو بسان میم بر میم

بر هر دو بسان سیم بر سیم

بپیچیدند بر هم دو سمن بوی

چو دو دیبا نهاده روی بر روی

تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت

و یا گلنار و سوسن بر هم آویشت

ز روی هر دوشان شب روز گشته

ز شادی رزشان نوروز گشته

هزار آوا ز شاخ گل سرایان

همه شب عشق ایشان را ستایان

ز شادی شان همی خندید لاله

به دست اندرش یاقوتین پیاله

گرفته گل ازیشان زیب و خوشی

چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی

چو راز دوستی با هم گشادند

به خوشی کام یکدیگر بدادند

زمانه زشت روی خویش بنمود

به تیغ رنج کشت ناز بدرود

سحر گه کار ایشان را چنان کرد

که باغش داغگاه هردوان کرد

جهان را گوهر آمد زشت کاری

چرا زو مهربانی گوش داری

به نزدش هیچ کس را نیست آزرم

که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:50 PM

 

چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان

نبد همراه با او ماه ماهان

به پیش شاه شد شهرو خروشان

به فندق ماه تابان را خراشان

همی گفت ای نیازی جان مادر

به هر دردی رخت در مان مادر

چرا موبد نیاوردت بدین بار

چه بد دیدی ازین دیو ستمگار

چه پیش امد ترا از بخت بد ساز

چه تیمار و چه سختی دیده ای باز

پس آنگه گفت موبد را به زاری

چه عذر آری که ویسم را نیاری

چه کردی آفتاب دلبران را

چرا بی ماه کردی اختران را

شبستانت بدو بودی شبستان

کنون چه این شبستان چه بیابان

سرایت را همی بی نور بینم

بهشتت را همی بی حور بینم

اگر دخت مرا با من سپاری

وگر نه خون کنم دریا به زاری

بنالم تا بنالد کوه با من

خورد تا جاودان اندوه با من

بگیریم تا بگیرد دهر با من

جهان گردد ترا همواره دشمن

اگر ویس مرا با من نمایی

وگرنه زین شهنشاهی بر آیی

بگیرد خون ویس دلربایت

شود انگشت پایت بند پایت

چو شهرو پیش موبد زار بگریست

شهنشه نیز هم بسیار بگریست

بدو گفت ار بنالی ور ننالی

مرا زشتی و یا خوبی سگالی

بکردم آنچه پیش و پس نکردم

شکوه خویش و آب تو ببردم

اگر تو روی آن بت روی بینی

میان خاک بینی نقش چینی

یکی سرو سهی بینی بریده

میان خاک و خون در خوابنیده

جوانی بر تن سیمینش نالان

چه خوبی بر رخ گلگونش گریان

نهفته ابر گل خورشید رویش

بخورده زنگ خون زنجیر مویش

چو بشنید این سخن شهرو ز موبد

چو کوهی خویشتن را بر زمین زد

زمین ز اندام او شد خر من گل

سرای از اشک او شد ساغر مل

ز گیتی خورده بر دل تیر تیمار

به خاک اندر همی پیچید چون مار

همی گفت ای فرو مایه زمانه

بدزدیدی ز من در یگانه

مگر گفتست با تو هوشیاری

که گر دزدی کنی در دزد باری

مگر چون من بدان در سخت شادی

که چون گنجش به خاکاندر نهادی

مگر چون دیدی آن سرو بهشتی

به باغ جاودانی در بکشتی

چرا بر کندی آن سرو بار

چو بر کندی چرا کردی نگونسار

نگون گشته صنوبر چون بروید

به زیر خاک عنبر چون ببوید

الا ای خاک مردم خوار تا کی

خوری ماه و نگار و خرو و کی

نه بس بود آنکه خوردی تا به امروز

کنون خوردی چنان ماه دل افروز

بتیزد ترسم آن سیمین تن پاک

کجا بی شک بریزد سیم در خاک

چرا تیره نباشد اختر من

که در خاک است ریزان گوهر من

به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو

که سرو من بریده گشت در مرو

به چرا اندر نتابد بیش ازین ماه

که ماه من نهفته گشت در چاه

مگر پروین به دردو شد نظاره

که گرد آمد بهم چندین ستاره

نگارا شرو قدا ماه رویا

بتا زنجیر مویا مشک بویا

تو بودی غمگسار روزگارم

کنون اندوه تو با که گسارم

من این مُست گران را با که گویم

من این بیداد را داد از که جویم

جهانی را بکشت آنکه ترا کشت

ولیکن زان همه بدتر مرا کشت

پزشک آرمز روم و هند و ایران

مگر درد مرا دانند درمان

نگارا در جهان بودی تو تنها

ندیدی هیچ کس را با تو همتا

دلت بگرفت از گیتی برفتی

به مینو در سزا جفتی گرفتی

بتا تا مرگ جان تو ببردست

بزرگ امید من با تو بمردست

کرا شاید کنون پیرایهء تو

کرا یابم به سنگ و سایهء تو

به که شاید پرند پر نگارت

قبا و عقد و تاج و گوشوارت

که یارد بردن آگاهی به ویرو

که گریان شد به مرگ ویسه شهرو

بشد ویس آفتاب ماهرویان

بماندم ویس گویان ویس جویان

بشد ویس و ببرد آب خور و ماه

که تابان بود چون ماه و خور از گاه

مه کوه غور بادا مه دز غور

که آنجا گشت چشم من کور

به کوه غور ماهم را بکشتند

چنان کشته در اشکفتی بهشتند

به کوه غور در اشکفت دیوان

همی شادی کنند امروز دیوان

همه دانند زین خون خود چه خیزی

چه مایه خون آزادان بریزد

به خون ویسه گر جیحون برانم

ز خون دشمان وز دیدگانم

نباشد قیمت یک قطره خونش

که آمد زان رخان لاله گونش

الا ای مرو پیرایهء خراسان

مدار این خون و این پتیاره آسان

ز کوه غور گر آب تو زاید

بجای آب زین پس خون نماید

شود امسال خونین جویبارت

بلا روید ز کوه و مرغزارت

فزون از برگها بر شاخساران

سنان بینی و تیغ نامداران

نیارامد شه تو تا به شاهی

ببارد زی تو طوفان تباهی

کمر بندد به خون ویس دلبر

ز بوم با ختر تا بوم خاور

چو آیند از همه گیتی سواران

بسایندت به سم راهواران

جهان بر دست موبد گشت ویران

نیازی دخترم چون شد ز گیهان

شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین

که منده نیست آن یاقوت رنگین

به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد

که منده نیست آن شمشاد آزاد

کنون خوشبوی باشد مشک و عنبر

که مانده نیست آن دو زلف دلبر

کنون لاله دمد بر کوه و هامون

که منده نیست آن رخسار گلگون

حسود ویس بودی روز نوروز

که نه چون روی او بودی دل افروز

کنون امسال گل زیبا بر آید

نبیند چون رخش رعناتر آید

بهار امسال نیکوتر بخندد

که شرم ویس بر وی ره نبندد

دریغا ویس من بانوی ایران

دریغا ویس من خاتون توران

دریغا ویس من مهر خراسان

دریغا ویس من ماه کهستان

دریغا ویس من ماه سخن گوی

دریغا ویس من سرو سمن بوی

دریغا ویس من خورشید کشور

دریغا ویس من امید مادر

کجایی ای نگار من کجایی

چرا جویی همی از من جدایی

کجا جویم ترا ای ماه تابان

به طارم یا به گلشن یا به ایوان

هر آن روزی بنشستی به طارم

به طارم در تو بودی باغ خرم

هر آن روزی که بنشستی به گلشن

به گلشن در نگشتی ماه روشن

هر آن روزی که بنشستی به ایوان

به ایوان در نبودی تاج کیوان

اگر بی تو ببینم لاله در باغ

نهد لاله برین خسته دلم داغ

اگر بی تو ببینم در چمن گل

شود آن گل همه در گردنم غل

اگر بی تو ببینم بر فلک ماه

به چشمم ماه مار است و فلک جاه

ندانم چون توانم زیست بی تو

که چشمم رودخون بگریست بی تو

ببایستم همی مرگ تو دیدن

به پیری زهر هجرانت چشیدن

اگر بر کوه خارا باشد این درد

به یک ساعت کند مر کوه را گرد

وگر بر ژرف دریا باشد این غم

به یک ساعت کند چون سنگ بی نم

چرا زادم چنین بدنخت فرزند

چرا کردم چنین وارونه پیوند

نبایستم به پیری ماه زادن

بپروردن به دست دیو دادن

روم تا مرگ بنشینم غریوان

بنالم بر دز اشکفت دیوان

بر آرم زین دل سوزان یکی دم

بدرم سنگ آن دز یکسر ازهم

دزی کان جای دیوان بود و گر بز

چرا بردند حورم را در آن دز

روم خود را بیندازم از آن کوه

که چون جشنی بود مرگی به انبوه

نبینم کام دل تا زو جدا ام

به ناکامی چنین زنده چرا ام

روم آنجا سپارم جان پاکم

بر آمیزم به خاک ویس خاکم

ولیکن جان خویش آنگه سپارم

که دود از جان شاهنشه بر آرم

نشاید ویس من در خاک خفته

شهنشه دیگری در بر گرفته

نشاید ویس من در خاک ریزان

شهنشه می خورد در برگ ریزان

شوم فتنه برانگیزم ز گیهان

بگویم با همه کس راز پنهان

شوم با باد گویم تو همانی

که بوی از ویس من بردی نهانی

به حق آنکه بو از وی گرفتی

هر آن گاهی که بر زلفش برفتی

مرا در خون آن بت باشد یاور

هلاک از دشمان او بر آور

شوم با ماه گویم تو همانی

که بر ویسم حسد بردی نهانی

به حق آنکه بودی آن دلارم

ترا اندر جهان هم چهر و هم نام

مرا یاری ده اندر خون آن ماه

که من خونش همی خواهم ز بدخواه

شوم با مهر گویم کامگارا

به نام خویش یاور باش مارا

کجا خود ویس را افسر تو بودی

و یا بر افسرش گوهر تو بودی

به حق آنکه تو مانند اویی

چو او خوبی چو او رخشنده رویی

به شهر دوستانش نور بفزای

به شهر دشمانش روی منمای

روم با ابر گویم تو همانی

که چون گفتار ویسم در فشانی

دو دست ویس با تو یار بودی

همیشه چون تو گوهر بار بودی

به حق آنکه او بود ابر رادی

بجای برق خنده ش بود و شادی

به شهر دشمنش بر بار طوفان

به سیل اندر جهنده برق رخشان

شوم لابه کنم در پیش دادار

به خاک اندر بمالم هر دو رخسار

خدایا تو حکیم و بردباری

که بر موبد همی آتش نباری

جهان دادی به دست این ستمگر

که هست اندر بدی هر روز بدتر

نبخشاید همی بر بندگانت

به بیدادی همی سوزد جهانت

چو تیغ آمد همه کارش بریدن

چو گرگ آمد همه رایش دریدن

خدایا داد من بستان ز جانش

تهی کن زو سرای و خان و مانش

چو دود از من بر آورد این ستمگر

تو دود از شادی و جانش برآور

چو موبد دید زریهای شهرو

هم از وی بیمش آمد هم ز ویرو

بدو گفت ای گرامی تر ز دیده

ز من بسیار گونه رنج دیده

مرا تو خواهری ویرو برادر

سمنبر ویسه ام بانو و دلبر

مرا ویس است چشم و روشنایی

فزون از جان و چوز و پادشایی

بر آن بی مهر چو نان مهربانم

که او را دوستر دارم ز جانم

گر او نا راستی با من نکردی

به کام دل ز مهرم بر بخوردی

کنون حالش همی از تو نهفتم

ازیرا با تو این بیهوده گفتم

من آن کس را بکشتن چون توانم

که جانش دوستر دارم ز جانم

اگر چه من به دست او اسیرم

همی خواهم که در پیشش بمیرم

اگر چه من به داغ او چنینم

همی خواهم که او را شاد بینم

تو بر دردش مخوان فریاد چندین

مزن بر روی زرین دست سیمین

کجا من نیز همچون تو نژندم

نژندی خویشتن را کی پسندم

فرستم ویس را از دز بیارم

که با دردش همی طاقم ندارم

ندانم زو چه خواهد دید جانم

خطا گفتم ندانم نیک دانم

بسا تلخی که من خواهم چشیدن

بسا سختی که من خواهم کشیدن

مرا تا ویس باشد در شبستان

نبینم زو مگر نیرنگ و دستان

مرا تا ویس جفت و یار باشد

همین اندوه خوردن کار باشد

هر آن رنجی که از ویس آیدم پیش

همی بینم سراسر زین دل ریش

دلی دارم که در فرمان من نیست

تو پنداری که این دل زان من نیست

به تخت پادشاهی بر نشسته

چنان گورم به چنگ شیر خسته

در کامم شده بسته به صد بند

به بخت من مزایاد ایچ فرزند

مرا کزدست دل روزی طرب نیست

گر از ویسم نباشد بس عجب نیست

پس آنگه زرد را فرمود خسرو

که چون باد شتابان سوی دز رو

ببر با خویشتن دو صد دلاور

دگر ره ویس را از دز بیاور

بشد زرد سپهبد با دو صد مرد

به یک مه ویس را پیش شه آورد

هنوز از زخم شه آزرده اندام

چنانچون خسته گوری جسته از دام

بد آن یک ماه رامین دل شکسته

به خان زرد متواری نشسته

پس آنگه زرد پیش شاه شاهن

سخن گفت از پی رامین فراوان

دگر ره شاه رامین را عفو کرد

دریده بخت رامین را رفو کرد

دگر ره دیو کینه روی بنهفت

گل شادی به باغ مهر بشکفت

دگر ره در سرای شاه شاهان

فروزان گشت روی ماه ماهان

به رامش گشت عیش شاه شیرین

به باده بود دست ماه رنگین

گشاده دست شادی بند رادی

گرفته باز رادی کبگ شادی

دگر باره بر آمد روزگاری

که جز رامش نکردند ایچ کاری

زمین را در گل و نسرین گرفتند

روان را در می نوشین گرفتند

جهنده شد به نیکی باد ایشان

برفت آن رنجها از یاد ایشان

نه غم ماند نه شادی این جهان را

فنا فرجام باشد هردوان را

به شادی دار را تا توانی

که بفزاید ز شادی زندگانی

چو روز ما همی بر ما نپاید

درو بیهوده غم خوردن چه باید

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:49 PM

 

چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت

به پیروزی و کام خویش بر گشت

سراسر ارمن و ارّان گرفته

چو پاژ از قیصر و خاقان گرفته

شهانش زیر دست و او زبر دست

هم از شاهی هم از شادی شده مست

سپهرش جای تاج و جای پیکر

زمینش جای تخت و جای لشکر

ز تاجش رخنه دیده روی گردون

ز رختش کوه گشته روی هامون

ز بخت خویش دیده روشنایی

ز شاهان برده گوی پادشایی

ز هر شاهی و هر کضور خدایی

به در غاهش سپاهی یا نوایی

به بند آورده شاهان جهان را

به پیروزی که من شاهم شهان را

چو شاهنشاه شد در مرو خرم

پدید آمد به جای سور ماتم

کجا گفتار زرین گیس بشنود

دلش پر تاب گشت و مغز پر دود

ز کین دل همی جوشید بر جای

زمانی دیر و آنگه جست برپای

نقیبان را به سالاران فرستاد

یکایک را ز رفتن آگهی داد

پس آنگه کوس گران شد به در گاه

کهو مه را ز رفتن کرد آگاه

تبیره بر در خسرو فغان کرد

که چندین راه شاها چون توان کرد

همیدون نای روبین شد غریوان

بران دویار در اشکفت دیوان

همی دانست گفتی حال رامین

که او را تلخ گردد عیش شیرین

شه شاهان همی شد کین گرفته

شتاب کشتن رامین گرفته

سپاهی نیمی از ره نارسیده

به سختی راه یکساله بریده

دگر نیمه کمرهاناگشاده

کلاه راه از سر نا نهاده

به ناکامی همه باوی برفتند

ره اشکفت دیوان بر گرفتند

یکی گفتی که ره مان ناتمامست

کنون این ره تمامی راه رامست

یکی گفتی همیشه راهواریم

که رامین را ز ویسه باز داریم

یکی گفتی که شه را ویس بدتر

به خان اندر ز صد خاقان و قیصر

همی شد شاه با لشکر شتابان

چو ابر و باد در کوه و بیابان

به راه اندر چو دیوی گرد لشکر

کشیده از ژمین بر آسمان سر

ز دیده دیدبان از دز نگه کرد

سیه ابری بدید از لشکر و گرد

سپهبد زرد را گفتند ناگاه

همی آید به پیروزی شهنشاه

خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد

چنان کاندر درختان اوفتد باد

پذیره نا شده او را سپهبد

به در گاهش در آمد شاه موبد

شتابان تر به راه از تیر آرش

دو چشم از کین دل کرده چو آتش

چو بر در گاه روی زرد را دید

ز کین زرد روی اندر هم آورد

بدو گفت ای دلم را بدترین درد

مرا اندر جهان دادار داور

رهاناد از شما هر دو برادر

به هنگام وفا سگ از شما به

بود با سگ وفا و با شما نه

شما را چون همی گوهر سرشتند

ندانم کز کدام اختر سرشتند

یکی در جادوی با دیو همبر

یکی از ابلهی با خر برابر

یو با گاوان به گه پایی سزایی

چگونه ویس را از رام پایی

سزاوارم به هر دردی که بینم

چو گاوی را به دزداری گزینم

تو از بیرون نشسته در ببسته

درون رامین به کام دل نشسته

تو پنداری که کاری نیک کردی

به کار من بسی تیمار خوردی

ز نادانی که هستی می ندانی

که رامین بر تو می خندد نهانی

تو از بیرون نشسته بانگ داران

به خانه او نشسته شاد خواران

جهان آنگاه گشته تو نه آگاه

به چون تو کس دریغ آید چنین گاه

سپهبد زرد گفت ای شاه فرخ

به شادی آمدی زین راه فرخ

مکن غمگین به یافه خویشتن را

مده در خویشتن راه اهرمن را

تو شاهی آنچه دانی یا ندانی

ز نیکی و بدی گفتن توانی

مثل شد در زبان هفت کضور

شهان دانند باز ماده از نر

کجا شاهان جهان را پیشگاهند

نترسند و بگویند آنچه خواهند

اگر چه آنچه تو گفتی یقین نیست

که یارد مر ترا گفتن چنین نیست

تو بر جانم همی بندی گناهی

مرا در وی نبوده هیچ راهی

تو رامین را ز پیش من ببردی

چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردی

نه مرغی بود کز پیشت بپرید

جهانی را به پروازی بدرید

نه تیریبد بدین دز چون بر آمد

بدین در های بسته چون در آمد

ببین مهرت بدین در های بسته

بدو بر گرد یکساله نشسته

دزی کش کوه سنگین باره روبین

دروبند آهنین و مهر زرین

به هر راهی نشسته دیدبانان

به هر بامی نشسته پاسبانان

اگر رامین هزاران چاره دانست

چنین درها گشادن چون توانست

کرا باور فند هر گز که رامین

گشاید بندهای بسته چونین

گر یان درهای بسته بر گشادند

دگر ره مهر تو چون بر نهادند

مکن شاها چنین گفتار باور

خرد را کن درین اندیشه داور

مگو چیزی که در دانش نگنجد

خرد او را به یک جو بر نسنجد

شهنشه گفت زردا چند گویی

ز بند در بهانه چند جویی

چه سود از بندسخت و استواری

چو تو با او نکردی هوشیاری

به دزها بر نگهبانان هشیار

بسی بهتر ز قفل و بند بسیار

اگر چه هست والا چرخ گردان

شهاب او را نگهبان کرد یزدان

ببستی خانه را از بیش درگاه

سپرده جای خویشت را به بدخواه

چه سود این بند اگرچه دل پسندست

که بی شلوار خود شلوار بندست

چه بندی مند شلوارت به کوشش

که بی شلوار ازو نایدت پوشش

چه سود ار در ببستم مهر کردم

که چون تو سست رایی را سپردم

هر آن نامی که من کردم به یک سال

سراسر ننگ من کردی بدین حال

سرایی بود نامم بوستان رنگ

سیه کردی در و دیوارش از ننگ

چو لشتی دل گرانی کرد با زرد

کلید در گه از موزه بر آورد

بدو افگند گفتا بند بگشای

که نه زین بند سود آمد نه زین جای

شده از جرس درها دایه آگاه

شنید آواز گفتار شهنشاه

به پیش ویس بانو تاخت چون باد

ز شاهنشه مرو را آگهی داد

بدو گفت اینک آمد شاه موبد

ز خاور سر بر آورد اختر بد

از ابر غم جهان شد برق آزار

ز کوه کین در آمد سیل تیمار

هم اکنون اژدهایی تند بینی

که با وی جادوی را کند بینی

هم اکنون آتشی بینی جهان سوز

که بادودش جهان را شب بود روز

چو در ماندند ویس و دایه از چار

فرو هشتند رامین را به دیوار

بشد رامین دوان بر کوه چون غرم

روانش پر نهیب و دل پر از گرم

خروشان بیدل و بی صبر و بی جفت

دوان در کوهها با دل همی گفت

چه خواهی ای قصا از من چه خواهی

که کارم را نیاری جز تباهی

همی خواهیکه با بختم ستیزی

به تیغ هجر خون من بریزی

گهی جان مرا سختی نمایی

گهی عیش مرا تلخی فزایی

چو تیرانداز شد گشت زمانه

فراقش تیر و جان من نشانه

قرارم چون شکسته کارواینست

روانم چون کشفته دودمانیست

بدم بر گاه دی چون شهر یاران

کنون غرمی شدم بر کوهساران

صدو چشمم ابر بارندست بر کوه

فتاده بردلم صد گونه اندوهص

بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ

بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ

بنالد کبگ با من گاه شبگیر

تو گویی کبگ بم گشستست و من زیر

نباشد با خروشم رعد همبر

که آن از دود خیزد این از آذر

نباشد با دو چشمم ابر همتا

که آن قطره ست و این آشفته دریا

صمرا دل بود و دلبر هر دو در بر

کنون نه دل بماندستم نه دلبرص

صچنان کاری بدین خوبی چنین گشت

تو گویی آسمان من زمین گشتص

بهاران بود آن خوش روزگارم

نیابم بیس در گیتی قرارم

چو رامین رفت لختی بر سر کوه

دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه

غم هجران و یاد دلربایش

فروبستند گویی هر دو پایش

نبودش هیچ چاره جز نشستن

زمانی بر دل و دلبر گرستن

کجا چون دیده ریزد اشک بسیار

گشاده گردد از دل ابر تیمار

نه بینی کابر پیوسته بر آید

چو باران زو ببارد بر گشاید

به هر جایی که بنشست آن و فاجوی

همی راند از سرشک دیدگان جوی

به تنهایی سخنهایی سرایان

که گویند آن سخن مهر آزمایان

همانا دلبرا حالم ندانی

که چون تلخست بی تو زندگانی

چنانم در فراقت ای دلارام

که بر من می بگرید کبگ در دام

که زیرا مستمند و دل فگارم

وز احوال تو آگاهی ندارم

ندانم چه نهیب آمد به رویت

چو سختی دید جان مهر جویت

مرا شاید که باشد درد و آزار

مبادا مر ترا خود هیچ تیمار

فدای روی خوبت باد جانم

فدای من سراسر دشمنانم

مرا با جان برابر گشت مهرت

که بر جانم نگاریده ست چهرت

اگر خوبیت یک یک بر شمارم

سر آید زان شمردن روزگارم

اگر گریم مرا گریه سزا شد

که چونان خوب رو از من جدا شد

به صد لابه همی خواهم ز دادار

نمانم تا ترا بینم دگر بار

و لیکن چون ز تو تنها بمانم

نپندارم که تا فردا بمانم

چو ویس دلبر از رامین جدا ماند

تو گویم در دهان اژدها ماند

چو دیوانه دوید اندر شبستان

زنان دو دست سیمین بر گلستان

گه از روی نگارین گل همی کند

گه از زلف سیه سنبل همی کند

جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش

هوا پر دود و آذر شد ز هویش

چو از دل بر کشیدی آذرین هو

روان از سر بکندی عنبرین مو

دز اشکفتش شدی مانند مجمر

در و اتش ز مشک و هم ز عنبر

همی زد مشت بر سینه بی آزرم

همی راند از مژه خونابهء گرم

دلش بد همچو تفند آهن و روی

که گاه کوفتن آتش جهد زوی

هم از دیده رونده سیل گوهر

هم از گردن گسسته عقد زیور

زمین چون آسمان گشته ازیشان

برو گوهر چو کو کبهای رخشان

ز تن بر کنده زربفت بهاری

سیه پوشید جامهء سو کواری

دلش پر درد گشته روی پر گرد

نه از موبدش یاد آمد نه از زرد

همه تیمارش از بهر دلارام

کجا زو دور شد ناگاه و ناکام

چو آمد شاه موبد در شبستان

بدیدش کنده روی چون گلستان

چهل تا جامهء وشی و بیرم

بسان رشته در هم بسته محکم

به پیش ویس بانو او فتاده

هنوز از وی گرهها نا گشاده

نهان گشته ز شاهنشاه دایه

که خود پتیاره را او بود مایه

به خاک اندر نشسته ویس بانو

دریده جامه و خاییده بازو

کمندین گیسوان از سر بکنده

پرندین جامه ها از بر فگنده

همه خاک زمین بر سر فشانده

ز دو نرگس دو رود خون دوانده

شهنشه گفت ویسا دیو زادا

که نفرین دو گیتی بر تو بادا

نه از مردم بترسی نه ز یزدان

نه نیز از بند بشکوهی و زندان

فسوس آید ترا اندرز و پندم

چو خوار آید ترا زندان و بندم

نگویی تا چه باید کرد با تو

بجز کشتن چه شاید کرد بر گو

زبس کت هست در سر رنگ و افسون

چه کو و دز ترا چه ترا دشت و هامون

اگر بر چرخ با این عادت گست

شوی گردد ستاره با تو همدست

ترا نه زخم دارد سود و نه بند

نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند

ترا زین پیش بسیار آم

چه پاداش و چه پادافره ننودم

نه از پاداش من رامش پذیری

نه از پادافرهم پرهیز گیری

مگر گرگی همه کس را زیانکار

مگر دیوی ز نیکی گشته بیزار

ز منظر همچو گوهر با کمالی

ز مخبر همچو بشکسته سفالی

بخوبی و لطیفی چون روانی

ز غدر و بی وفایی چون جهانی

دریغ این صورت و دیدار نیکو

بیالوده به چندین گونه آهو

بسی کردم به دل با تو مدارا

بسی گفتم نهان و آشکارا

مکن ویسا مرا چندین میازار

که آزارم هلاکت آورد بار

زندانی بکشتی تخم زشتی

به بار آمد کنون تخمی که کشتی

ندارم بیش ازین در مهرت امید

اگرچه تو نیی جز ماه و خورشید

نجویم بیش ازین با تو مدارا

که گشت آهوت یکسر آشکارا

به چشمم ماه بودی مار گشتی

زبس خواری که جستی خوار گشتی

نجویم نیز مهر تو نجویم

که من نه آهنم نه سنگ و رویم

چه آن روزی که من با تو گذارم

چه آن نفشی که بر آبی نگارم

چه آن پندی که من بر تو بخوانم

چه آن تخمی که در شوره فشانم

اگر هر گز ز گرگ آید شبانی

ز تو آید وفا و مهربانی

اگر تو نوشی از تو سیر گشتم

نهال صابری در دل بکشتم

چنان چون من ز تو شادی ندیدم

ز دیدارت همه تلخی چشیدم

کنم کردار با تو چون تو کردی

خورم ز نهار با تو چون تو خوردی

جنان سیرت کنم از جان شیرین

کجا هر گز نیندیشی ز رامین

نه رامین هر گز از تو شاد باشد

نه هر گز دلت زو او یاد باشب

نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور

نه تو با او نشینی مست و مخنور

نه او با تو نماید رود سازی

نه تو او را نمایی دل نوازی

به جان چندان نهیب آرم شما را

که بر هم دو بندالد سنگ خارا

شمانا دوستی با هم نمایید

مرا دشمنترین دشمن شمایید

هر آن گاهی که با هم عشق بازید

بجز تدییر جان من نسازید

من اکنون بر شما گردانم این کار

دل از دشمن بپردازم به یک بار

اگر رای دل فرزانه دارم

چرا دو دشمن اندر خانه دارم

چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه

چه آن کش خفته باشد شیر در راه

چه آن کش دشمنی باشد نگهبان

چه آن کش مار باشد در گریبان

پس آنگه رفت نزد ویس بانو

گرفتش هر دو مشک آلود گیسو

ز تخت شیر پا اندر کشیدش

میان خاک و خاکستر کشیدش

بپیچیدش بلورین بازو و دست

چو دزدان هر دو دستش باز پس بست

پس آنگه تازیانه زدش چندان

ابر پشت و سرین و سینه و ران

که اندامش چو ناری شد کفیده

وزو چون ناردانه خون چکیده

همی شد خونش از اندام سیمین

چو ریزان باده از جام بلورین

ز کافوری تنش شنگرفت می زاد

چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد

تنش بسیار جای از زخم چون نیل

روان از نیل خون سرچشمهء نیل

کبودی اندر آن سرخی چنان بود

که گفتی لاله زار و عفران بود

پس آنگه دایه را زان بیشتر زد

کجا زخمش همه بردوش و سر زد

بی آزرمش همی زد تا بمیرد

و یا از زخم چونان پند گیرد

بیفتادند ویس و دایه بیهوش

ز خون اندام ایشان ارغوان پوش

چو بیجاده به نقره بر نشانده

و یا خیری به سوسن بر فشانده

ندانست ایچ کس کایشان بمانند

دگر ره نامهء روزی بخوانند

وزان پس هر دو را در خانه افگند

به مرگ هردوان دل کرد خرسند

در خانه بریشان سخت بسته

جهانی دل به درد هر دو خسته

پس آنگه زرد را از در بیاورد

ز گردانش یکی او را بدل کرد

به یک هفته به مرو شایگان شد

ز غم خسته دل و خستهروان شد

پشیمان گشته بر آزردن جفت

نهانی روز و شب با دل همی گفت

چه دوداست این که از جانم بر آمد

ازو ناگه جهان بر من سر آمد

چه بود این خشم و این آزار چندین

به جنانی که چون جان بود شیرین

اگر چه شاه شاهان جهانم

درین شاهی به کام دشمانم

چرا با دلبری تندی ننودم

که در عشقش چنین دیوانه بودم

چرا ای دل شدستی دشمن خویش

به دست خواش پیش سوزی خرمن خویش

همانا عاسقا با جان به کینی

که با امروز فردا را نبینی

به نادانی کنی امروز کاری

که فردا زو گزد بر دلت ماری

مبادا هیچ عاشق تند و سر کش

که تندی افگنده او را در آتش

چو عاشق را نباشد بردباری

نبیند خرمی از مهر کاری

چرا تندی نماید مهربانی

که از دلدار نشکیبد زمانی

گناه دوست عاشق دوست دارد

ز بهر آنکه تا زو در گذارد

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:48 PM

 

چو رامین آمد از گرگان سوی مرو

تهی بد باغ شادی از گل و سرو

ندید آن قد ویس اندر شبستان

بهشتی سرو و بار او گلستان

نه هلگون دید طارم را ز رویش

نه مشکین یافت ایوان را ز مویش

بدان خوشی و خوبی جایگاهی

ابی دلبر به چشمش بود چاهی

تو گفتی همچو رامین باغ و ایوان

ز بهر آن صنم بودند گریان

چو رامین دید جای دوست بی دوست

چو ناری بشکفید اندر تنش پوست

فرو بارید چشمش ناردانه

چو قطر باده ریزان از چمانه

بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید

نگارین رو بر آن بومش بمالید

صچنان بلبل که نالد زار بر جفت

همی نالید و در ناله همی گفتص

سرایا تو همان خرم سرایی

که بودم آن صنم کبگ سرایی

تو گردون بودی و خوبان ستاره

ولیکن مشرق ایشان را نظاره

صروان بد در میان شان آفتابی

خرد را فتنه ای دل را عذابیص

صزمین از روی او بت روی گشته

هوا از بوی او خوشبوی گشتهص

بهر کنجی همی نالیدرودی

سرایان لعبتی با او سرودی

به در گاه تو بر شیران رزمی

بر ایوان تو بر گوران بزمی

کنون در تو نبینم آن حصاره

کزو آمد همی ماه و ستاره

نه شیرانند بر جا و نه گوران

نه چندانی سپاه و خنگ و بوران

نه آنی آنگه من دیدم نه آنی

کزین گیتی به رامین خود تومانی

جهان جادو و خودسازست و خودکام

ستم کردست بر تو همچو بر رام

ز تو بردست روز شادمانی

ز رامین برده روز کامرانی

دریغا آن گذشته روزگارا

که چندان کام و شادی بود مارا

نپندارم که روزی باز بینم

ترا شادان و بر تختت نشینم

صکه روز کامرانی گر بدان حال

از آن بهتر که بی کامی به صد سالص

چو بسیاری بگفت و گشت نومید

ز روی آن جهان آرای خورشید

برون آمد ز دروازه غریوان

نهاده روی زی اشکفت دیوان

بیابان کوه بود و راه دشوار

به چشمش بود گلزار و سمنزاد

صبه راه اندر شب و روشن یکی بود

که جانش را صبوری اند کی بودص

به نزد دز چنان آمد که شب بود

شبش دیدار دلبر را سبب بود

صندیدندی به روزش دیده بانام

ندیدندی به شب در پاسبانانص

همی دانست خود رامین گربز

که دلبندش کجا باشد در آن دز

بدان سو شد که جای دلبرش بود

به تاری شب نشان خویش بننود

نبود اندر جگان چون او کمان ور

نه نیز از جنگیان چون او دلاور

خدنگ چار پر بر زه بپیوست

چو برق تیز بگشادش ازو دست

بدو گفت ای خجسته مرغ بیجان

رسول من توی نزدیک جانان

تو هر جایی بری پیغام فرقت

ببر اکنون ز من پیغام وصلت

چنان کاو خواست تیرش همچنان شد

به بام آفتاب نیکوان شد

فرود آمد ز بام اندر سرایش

نشست اندر سرین شیر پایش

سبک دایه برفت و تیر برداشت

ز شادی تیره شب را روز پنداشت

ببرد آن تیر پیش ویس دلبر

بدو این همایون تیر بنگر

رسول است این ز رامین خجسته

ازان رویین کمان او بجسته

کجا فرخ نشان رام دارد

همش فروخندگی زین نام دارد

سروش آمد سوی اشکفت دیوان

ازو روش شد این تاریک ایوان

بر آمد آفتاب نیکبختی

ببرد از ما شب اندوه و سختی

صازین پس با هوای دل نشینی

بجز شادی و کام دل نه بینیص

چو ویسه دید تیر دوستگان را

برو نامش نگاریده نشان را

هزاران بوسه زد بر نام دلبر

گهی بررخ نهاد و گه به دل بر

گهی گفت ای خجسته تیر رامین

گرامی تر مرا از دو جهان بین

صهمه کس را کند زخم تو خسته

مرا از خستگی کردی تو رستهص

رسولی تو از آن دست و کف راد

که تا جاوید طوق گردنم باد

کنم پیکانت از یاقوت سوده

چو سوفارت ز درّ نابسوده

صکنم از سینه ام سیمینه تر کش

خداوندت بدان تر کش بود گشص

دل از هجران رامین ریش دارم

درو صد تیر چون تو بیش دارم

ولیکن تا تو نزد من رسیدی

همه پیکانم از دل بر کشیدی

جز از تو تیر پیکان کش ندیدم

پیامی چون پیامت خوش ندیدم

چو رامین تیر پرتابش بینداخت

سپاه دیو اندیشه برو تاخت

که تیر من کنون یارب کجا شد

روا شد کام من یا ناروا شد

اگر ویسه شدی از حالم آگاه

بصد جاره بجستی مرمرا راه

پس آنگه گفت با دل کای دل من

بده جان و مررس از هیچ دشمن

به یزدان جهان و ماه و خورشید

بدان مینو کجا داریم امثد

کزین دز برنگردم تا بدان گاه

که یابم سوی کام خویشتن راه

اگر دیوار او باشد از آهن

به آتش تافته همچون دل من

صبه گردش کنده ای پر زهر جان گیر

سوی کنده جهانی مرد چون شیرص

سر دیوار او پر مار شیبا

جهان از زخم او شد ناشکیبا

صبدو در مردمش هنواره جادو

یکایک برق چنگ و کوه بازوص

صدمان باد سنوم از زهر ایشان

میان باد زهر آلوده پیکانص

دل از مردی درو هم راه لستی

در و دیوار او در هم شکستی

نترسیدی دلم زان مار جادو

به فر کرد گار و زور بازو

برون آوردمی زو دلبرم را

زمانه سجده کردی خنجرم را

ببوسیدی دلیری هر دو دستم

ز بس که گردن گردان شکستم

مرا تا جان شیرین یار باشد

وفای ویس جستن کار باشد

نترسم گر چه بینم یک جهان مرد

همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد

منم کیوان گر ایشانند سرکش

منم دریا گر گر ایشانند آتش

ز یک تخمیم در هنگام گوهر

بداند هر کسی به را ز بدتر

از این سو مانده در اندیشه در رام

وازان سو ویس بانو مانده در دام

زبان از دوستداری رام گویان

روان از مهربانی رام جویان

صبر آتش روی اندیشه همی شست

و صال دوست را در چاره میجستص

فسون گر دایه گفت ای جان مادر

ترا بخت است جفت و چرخ یاور

صزبختت آنکه اکنون وقت سرماست

جهان هنواره چون بفسرده دریاستص

کنون از دست سرمای زمستان

نشیند دیدبان در خانه لرزان

نباشد پاسبان بر بام اکنون

دو بار آید به شب از خانه بیرون

چو مرد پاسبانت نیست بر بام

نکو گردد همه کارت سرانجام

کجا رامین درین نزدیکی ماست

اگر چه او ز تاریکی نه پیداست

همی داند که ما در دز کجاییم

نشسته در سرای پادشاییم

بسی بود او درین دز با شهنشاه

به هر سنگی بر او داند دو صد راه

فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست

سوی دیوار دز در بر نهاده ست

درش بگشا و پس آتش برافروز

به شب بنمای رامین را یکی روز

کجا چون او ببیند روشنایی

دلش یابد از اندیشه رهایی

دوان آید ز هامون سوی دیوار

بر آوردنش را آنگه کنم چار

بگفت این دایه آنگه همچنین کرد

به تنبل دیو را زیر نگین کرد

چو رامین روشنایی دید و آتش

به پیش روشنایی ماه دلکش

بدانست او که آن خانه کجایست

وز آتش مهربانش را چه رایست

چو زرین دید از آتش افسر کوه

دوان آمد ز هامون بر سر کوه

نرفتی غرم پیونده در آن جای

تو گفتی گشت پران مرغ را پای

چنین باشد دل اندر مهربانی

نه از سختی بنالد نه زیانی

ز آن وصل دیگر کیش گیرد

غم عالم به جان خویش گیرد

درازی راه را کوته شمارد

چو شیر تند را روبه شمارد

بیابانش چو کاخ و گلشن آید

سرابش همچو دشت سوسن آید

چه پر از شیر نر بیند نیستان

چه پر طاووس نر بیند گلستان

چه دریا پیش او آید چه جویی

چه کهسارش به پیش آید چه موی

هوا او را دهم چندان دلیری

که گویی از جهان آمدش سیری

هوا را بهتر از دل مشتری نیست

ازیرا بر دل کس داوری نیست

هوا خرد به آرام دل و جان

چنان داند که چثسی یافت ارزان

هوا زشتی و نیکی را نداند

خرد زیرا هوا را کور خواند

اگر بودی هوا را نور دیدار

نبودی هیچ زشتی را خریدار

چو رامین تنگ شد در پای دیوار

بدیدش ویسه از بالای دیوار

چهل دیبای چینی بسته در هم

دو تو بر هم فگنده سخت محکم

فرو هشتند بر دل خسته رامین

برو بر رفت رامین همچو شاهین

چو بر دز رفت بام دز چنان بود

که ماه و زهره را با هم قرار بود

به یک جام اندر آمد شیر با مل

به یک باغ اندر آمد سوسن و گل

بهم آمیخته شد زر و گوهر

چو اندر هم سرشته مشک و غنبر

جهان نوش و گلابی در هم آمیخت

تو گفتی عشق و خوبی بر هم آویخت

شب تیره درخشان گشت و روشن

مه دی گشت چون هنگام گلشن

دو عاشق را دل از ناله بیاسود

دو بیجاده لب از بوسه بفرسود

دو دیبا روی چون فرخار و نوشاد

بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد

بشادی هر دو در کاشانه رفتند

به سیمین دست جام زر گرفتند

بیفگندند بار فرقنت از دوش

ز می دادند کشت عشق را نوش

گهی مرجان به بوسه شاد کردند

گاهی حال گذشته یار کردند

گهی رامین بگفتی زاری خویش

ز درد عشق و هم بیماری خویش

گهی ویسه بگفتی آن همه بد

که با او کرد شاهنشاه موبد

شبدی ماه و گیتی در سیاهی

چو دیوی گشته از مه تا به ماهی

سه گونه آتش از سه جای رخشان

به حانه در گل افشان بود ازیشان

یکی آتش از آتشگاه خانه

چو سرو بسدّین او را زبانه

دگر آتش ز جام می فروزان

نشاط او چو بخت نیک روزان

سیم آتش ز روی ویس و رامین

نشان دود آتش زلف مشکین

سه یار پاک دل با هم نشسته

در کاشانها چون سنگ بسته

نه بیم آنکه دشمن گردد آنگاه

نشاط و عیش را بسته شود راه

نه بیم آنکه روزی دور گردند

ز روی یکدگر مهجور گردند

شبی چونان، به از عمری نه چونان

چه خوش بوداند آن شب و صل ایشان

چو رامین روی ویس دلستان دید

به کام خویش هنگام چنان دید

سرودی گفت خوش بر رود طنبور

به آوازی که بر کندی دل حور

چه باشد عاشقا گر رنج دیدی

بلا بردی و ناکامی کشیدی

به آسانی نیابی شادکامی

به بی رنجی نیابی نیکنامی

به هجر دوست گر دریا بریدی

ز وصل دوست بر گوهر رسیدی

دلا گر در جدایی رنج بردی

ز رنج خویش اکنون بر بخوردی

ترا گفتم بجا آور صبوری

که نزدیکی بود فرجام دوری

زمستان را بود فرجام نوروز

چنانچون تیره شب را عاقبت روز

چو در دست جدایی بیش مانی

ز وصلت بیش باشد شادمانی

هر آن کاری که چارش بیش سازی

چو کام دل بیابی بیش نازی

منم از آتش دوزخ برسته

بهشتی گشته با حوران نشسته

مرا خانه ز رویت بوستانست

به دی مه از رخسانت گلفشانست

وفا کشتم مرا شادی بر آورد

مه تابان به مهرم سر در آورد

وفاداری پسندیدم به هر کار

ازیرا شد جهان با من وفادار

چو بشنید این سخنها ویس دلبر

به یاد دوست پر می کرد ساغر

چو نرگس داشت زرین جام بردست

چو شمشاد روان از جای برجست

بگفت این باده فردم یاد رامین

وفادار و وفاجوی و وفا بین

امیدم را فزون از پادشایی

دو چشمم را فزون از روشنایی

برو دارد دلم حان بیش امید

که دارد مردم گیتی به خورشید

بود تا مرگ در مهرش گرفتار

وفاداریش را باشم پرستار

به یادش گر خورم زهر هلاهل

شود نوش روان و داروی دل

پس آنگه نوش کرد آن جام پر می

ز رامین جام را صد بوسه در پی

هر آن گاهی که جام می کشیدی

به نقل از بوسگان شکر چشیدی

چه خوش باشد به خلوت باده خوردن

به مشکین زلف جانان لب ستردن

چو می خوردی لبش زی خود کشیدی

پس می شکر میگون چشیدی

گهی مستان غنودی در بر یار

میان مشک و سیم و نارو گلنار

بدین سان بود نه مه پیش رامین

عقیق تلخ با یاقوت شیرین

عقیقش آوردی گنج مستی

چو یاقوتش بریدی رنج و سستی

عقیق از جام زرین گشته رخشان

چو یاقوتش ز پروین گشته خندان

به شادی بود هر شب تا سحن گاه

کنارش پر گل و بالینش پر ماه

سحر گاهان بجستندی از آرام

به رامش دست بردندی سوی جام

چو ویسه جام باده بر گرفتی

دلارامش سرودی خوش بگفتی

می خون رنگ بزداید ز دل رنگ

می رنگین به رخ باز آورد رنگ

هوا دردست و می درمان دردست

غمان گردست و می باران گردست

گراندوهست می انده ربایست

و گر شادیست می شادی فزایست

کجا انده بود اندوه سوزست

کجا شادی بود شادی فروزست

مرا امروز دولت پایدارست

نگارم پیش و کارم چون نگارست

گهی هستم میان سوسن و گل

گهی هستم میان مشک و سنبل

لبم را شکر میگون شکارست

چو باغم را گل میگون به بارست

ز دولت هست بورم سخت شاطر

به راه کام رفتن سخت قادر

من آن بازم که پروازم بلندست

شکارم آفتاب دل پسندست

تذور و کبگ نپسندم که گیرم

نباشد صید جز بدر منیرم

نشاط من چو شیر چنگ رویین

به کام دل گرفته گور سیمین

فرو کردم ز سر افسار دانش

نهادم پای در بازار رامش

نباشد ساعتی بی کام جامام

نباشد ساعتی آسوده کامم

همه سال از رخ و زلف و لب یار

گل و مشک و شکر بینم به خروار

نخواهم باغ با رخشنده رویش

نخواهم مشک با خوش بوی مویش

مرا این جای فردوس برینست

که در وی حور با من همنشینست

ندیدم خور گشت و ساقیم ماه

چرا پس می نگیرم گاه و بیگاه

پس آنگه گفت با ویس سمنبر

به گفتاری بسی خوشتر ز شکر

بیار ای ماه جام نوش گلگون

چو رویت لعل و چون وصلت همایون

نه خویشتر زین بودمان روزگاری

نه نیکوتر ز رویت نوبهاری

بهانه چیست گر بی غم نباشیم

به روز خرمی خرم نباشیم

بیا تا ما کنون خرم نشینیم

که فردا هر چه باشد خود ببینیم

بیا تا بهره برداریم ازین روز

که هر گز باز ناید روز امروز

نه تو خواهی ز روی من جدایی

نه من خواهم ز عشق تو رهایی

چنین باید وفا و مهربانی

چنین باید نشاط و زندگانی

اگر بخشش چنین راندست دادار

ببینیم آنچه او راندست ناچار

ترا در بند و در زندان نشاندند

مرا یبیمار در گرگان بماندند

چو یزدان بخشش من راند با تو

مرا بر آسمان بنشاند با تو

که داند کرد این جز کردگاری

که یاور نیستش در هیچ کاری

وزان پس همچنین مانند نه ماه

به شادی و به رامش گاه و بیگاه

گهی مست و گهی مخنور بودند

در آسایش همان رنجور بودند

نهاده خوردنی صد ساله افزون

نبایست هیچ چیزی شان بیرون

بدیدند از همه کامی روایی

بکندند از جگر خار جدایی

نه دل بگرفت رامین را ز رامش

نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش

دو تم در مهربانی همچو یک تن

بجز خوردن ندانستند و خفتن

گهی می در کف و گه دوست در بر

نشاط مهر در دل باده در سر

به رامش برده گوی مهربانی

به می پرورده شاخ زندگانی

در دز با در اندوه بسته

سر خم با سر تو به شکسته

سه کس در خرمی انباز گشته

ز گیتی کار ایشان راز گشته

ندانست هیچ دشمن راز ایشان

مگر در مرو زرین گیس خاقان

به گوهر دختر خاقان مهتر

به پیکر مهتر خوبان کضور

رخش خورشید گشته نیکوی را

دلش استاد گشته جادوی را

چنان در جادوی او بود استاد

که لاله بشکفانیدی ز فولاد

چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه

برفت اندر سرای و گلشن شاه

غریوان از همه سو ویس را جست

به رود دجله روی خویش را شست

نه چشمش دید جان افزای رویش

نه مغزش یافت مهر انگیز بویش

به یاد ویس گریان و نوان بود

چو دیوانه به هر گنجی دوان بود

پس آنگه سود رفت از مرو بیرون

چو راه خستگان راهش پر از خون

عنان بر تافت از راه بیابان

به راه کوه بیرون شد شتابان

پلنگی بود گفتی جفت جویان

به ویرانی در آن کهسار پویان

نشیبش را کشیده بن به قارون

فرازش را کشیده سر به گردون

چنان دشتی که با وی بادیه باغ

چنان کوهی که با وی طور چون راغ

گهی رامین چو یوسف بود در چاه

گهی مننده عیسی بود بر ماه

همی دانست زرین گیس جادو

که درد رام را ویس است دارو

به یاد ویس گریان و نوانست

چو دیوانه به کوه اندر دوانست

گرفته راه صعب و دور در پیش

نیاید تا نیاید داروی خویش

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:48 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 12

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289129
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث