به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو آگه گشت ویس از رفت رام

به جشمش بام تیره گشت چون شام

فراقش ز عفران بر ارغوان ریخت

چو مژگانش گهر بر کهر با بیخت

جدایی بر رخانش زرگری کرد

ولیکن چشم او را جوهری کرد

زنان بر روی دست پر نگارش

بنفشه کرد تازه گل انارش

کبودش جامه بد چون سو کواران

رخانش لعل همچون لاله زاران

ز بس بر رخ زدن دست نگارین

ز بس بر جامه راندن اشک خونین

ازو بستد فراقش رنگ فرخ

رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ

همی نالید بر تنهایی از جفت

خروشان زار با دایه همی گفت

فدای عاشقی کردم جوانی

فدای مهر جانان زندگانی

گمان کردم که ما با هم بمانیم

هر آن کامی که دل خواهد برانیم

قصا پیوند ما از هم ببریم

خدایی پردهء رازم بدرید

نگارا تا تو بودی در بر من

به نوشین خواب خوش بد بستر من

کنون تا بسترم پر خار کردی

مرا زان خواب خوش بیزار کردی

چو چشمم راز غم بی خواب کردی

کنارم را پر از خوناب کردی

ازان ترسد دل من گاه و بیگاه

که تو ناچار جویی جنگ بدخواه

بتابد مهر بر روی چو ماهت

نشیند گرد بر زلف سیاهت

نهی بر جای افسر خود بر سر

کمان گیری به جای رود و ساغر

زره پوشی به جای خز و دیبا

بفرسایدت آن اندام زیبا

چنان چون ریختی خونم به عبهر

بریزی خون بدخواهان به خنجر

چرا نشنیدم از تو هر چه گفتی

چرا با تو نرفتم چون تو رفتی

مگر بر من نشستی گرد راهت

شدی مشکین از آن زلف سیاهت

دلم با تو به راه اندر رفیق است

ز هجرت خسته و در خون غریق است

رفیقت را به راه اندر نگه دار

فزونتر زین که آزردی میازار

نکو باشد ز خوبان خوب کاری

ننودی دوستان را دوستداری

صتو آن کن با من ای باروی چون خون

که باشد با خور روی تو در خورص

صمرا یاد آر از حالم بیندیش

توانگر هم بیندیشد ز درویشص

صمرا دیدی که دود عشق چون بود

کنون آتش پدید آمد از آن دودص

صاز این هجرت بدین هول و درازی

همه دردی به چشمم گشت بازیص

چه طوفانست گویی بر روانم

جیحون می رود از دیدگانم

دلم چون نامهء پر رنج و دردست

که بر عنوان او این روی زعدست

نگر تا زاری اندر نامه چونست

که بر عنوان او دریای خونست

چو ویس از درد دل نالید بسیار

ز بس تیمار پیچان گشت چون مار

دل دایه بر آن دلبر همی سوخت

مرو را جز شکیبایی نیاموخت

همی گفتش سبوری کن که آخر

به کام دل رسد یک روز صابر

همه اندوه و تیمارت سر آید

ز تخم صابری شادی بر آید

اگر چه بیدلان را صبر خوردن

بسی آسانتر است از صبر کردن

صتو صابر باس و پند دایه بنیوش

که صبر تلخ بار آرد ترا نوشص

ترا در مان به جز یزدان که داند

ازین بندت رهاندن او تواند

همی خوان کرد گارت را به یاری

همی کن با همه کس خوبکاری

مگر یزدان شما را دست گیرد

ز ناگه آتش دشمن بمیرد

صبه اندرزت همین گفتن توانم

که جاره جز شکیبایی ندانمص

به پاسخ گفت وی را ویس دلکش

صبوری چون توان کردن در آتش

صتو نشنیدی چه گفت آن مرد تیمار

که داد او را رفیقی پند بسیارص

رفیقا بیش ازین پندم میاموز

برین گنبد نپاید مر ترا گوز

بشد یار و مرا کرده پدرود

چه این پندو چه پولی زان سر رود

صدل من با دل تو نیست یکسان

ترا دامن همی سوزد مرا جانص

صترا زان چه که من پیچم به تیمار

بود درد کسان بر دیگران خوارص

مرا گویی ترا صبرست چاره

چه آسانست کوشش برنظاره

تو معذوری که تو همچون سواری

ز رنج رهتو آگاهی نداری

تو قارونی ز صبر و من تهی دست

بود بر چشم سیران گرسته مست

تو نیز ای دایه با من همچنین

ز بهر من شکیبایی گزینی

همانن گر چه من بیدل بمانی

فغان در گیتی از من بیش رانی

تو بنشینی و از من صبر جویی

صبوری چون کنم بی دل نگویی

صاگر بیدل بود شیر ژد آگاه

برو چیره شود در دشت روباهص

تو پنداری مرا باید که چونین

همی بارد ز دیده سیل خونین

نخواهد هیچ کس بدبختی خویش

نجوید هیچ دانا سختی خویش

برم این چاه بدبختی تو کندی

به صد چاره مرا در وی فکندی

کنون آسان نشستی بر سر چاه

همی گویی ز یزدان یاوری خوار

صبجز یزدان ترا چاره که داند

ترا زین بند صختی او رهاندص

صنمد باشد در آب افگندن آسان

نباشد زو بر آوردنش از آن سانص

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:48 PM

 

دز اشکفت بر کوه کلان بود

نه کوهی بود بر جی زاسمان بود

ز سختی سنگ او مانند سندان

نکردی کار بر وی هیچ سوهان

ز بس پهنا یکی نیم جهان بود

ز بس بالا ستونی زاسمان بود

به شب بالاش بودی شمع پیکر

به سر بر آتش او را ماه و اختر

برو مردم ندیم ماه بودی

ز راز آسمان آگاه بودی

چو بر دز برد موبد دلستان را

مهی دیگر بیفزود آسمان را

به پیکر دز چو سنگین مجمری بود

نگه کن تا چه نیکو پیکری بود

به مجمر در رخان ویس آتش

بر آن آتش عبیر آن خال دلکش

حصار از روی آن ماه حصاری

شکفت همچو باغ نو بهاری

سمنبر ویس با دایه نشسته

شهنشه پنج در بر وی ببسته

همه در ها به مهر خویش کرده

همه مهرش برادر را سپرده

در صد گنج بر ویسه گشاده

در آن جا ساز صد ساله نهاده

در آن دز بود بختش را همه کام

مگر پیوند یار و دیدن رام

چو شاهنشه ز کار دز بپردخت

سوی مرو آمد و کام سفر ساخت

سپاهی بود همچون کوه آهن

بتر مردی درو بهتر ز بیژن

به رفتن هر یکی خندان و نازان

مگر رامین که گریان بود و نالان

ز تاب مهر سوزان تب گرفته

چو کبگی باز در مخلب گرفته

غبار حسرتش بر رخ نشسته

امید وصلتش در دل شکسته

به جسمش جان شیرین خوار گشته

به زیرش خزو دیبا خار گشته

نهروز او را قرار و نه شب آرام

به کام دشمنان افتاده بی کام

جگر پر ریش گشته دل پر از نیش

همی گفتی نهانی با دل خویش

چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد

دلم روزی ازو خرم نگردد

مرا تا هست با عشق آشنایی

نبیند چشم بختم روشایی

اگر هر بار میزد بر دلم خار

خدنگ زهر پیکان زد ازین بار

برفت از پیش چشمم آن دلارام

که بی او نیست در تن صبر و آرام

به عشق اندر وفاداری نکردم

چو روز هجر او دیدم نمردم

چو سنگینه دلم چه آهنینم

که گیتی را همی بی او ببینم

اگر باشد تنم بی روی جانان

همان بهتر که باشم نیز بی جان

رفیقا حال ازین بتر چه دانی

که مر گم خوشترست از زندگانی

اگر جنان من با من نباشد

همان خوشتر که جان در تن نباشد

ز بهر دوست خواهم جان شیرین

چنان کز بهر دیدارش جهان بین

کنون کز بخت خود بی یار گشتم

ز جان و دیدگان بیزار گشتم

چو نالیدی چنثن از بخت بد ساز

به دل کردی سرودی دیگر آغاز

دلاگر عاشقی ناله بیاور

که بیدار هوا را نیست داور

که بخشاید به گیتی عاشقان را

که بخشایش کند درد کسان را

اگر نالم همی بر داد نالم

که ببریدند شادی را نهالم

ببردند آفتابم را ز پیشم

ز هجرش پر نمک کردند ریشم

ببار ای چشم من خونابم اکنون

کدامین روز را داری همی خون

مرا هر گز غمی چونین نباشم

سزد کت اشک جز خونین نباشد

اگر بودی به غم زین پیش خونبار

سزد گر جان فرو باری بدین بار

به باران تازه گردد روی گیهان

چرا پژمرده شد رویم ز باران

دلم را آتش تیمار بگدخت

به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت

گرستن گرچه از مردان نه نیکوست

زمن نیکوست در هجر چنان دوست

چو باز آمد ز راه دز شهنشاه

ز حال ویس، رامین گشت آگاه

غمش بر غم فزود و درد بردرد

نشستش گرد هجران بر رخ زرد

چو طوفان از مژه بارید باران

بشست از روی زردش گرد هجران

همی گفتی سحنهای دل انگیز

که باشد مرد عاشق را دل آویز

من آن خسته دلم کز دوست دورم

ز بخت آزرده ام وز دل نفورم

چنانم تا حصاری گشت یارم

که گویی بسته در رویین حصارم

ببر بادا پیام من به دلبر

بگو صد داغ تو دارم به دل بر

مرا در دیده دیدار تو ماندست

چو اندر یاد گفتار تو ماندست

یکی خواب از دو چشمم من ستردست

یکی گیتی ز یاد من ببردست

درین سختی اگر من آهنینم

نمانم تا رخانت باز بینم

اگر درد مرا قسمت توان کرد

نماند در جهان یک جان بی درد

چنان گشتم ز درد و ناتوانی

که مرگم خوشترست از زندگانی

مرا زین درد کی باشم رهایی

که درمانم توی وز من جدایی

چو رامین را به روی آمد چنین حال

شد از مویه موی از ناله چون نال

همان دشمن که دیرین دشمنش بود

چو روی او بدید او را ببخضود

به یک گفته ز بیماری چنان شد

که سیمین تیر وی زرین کمان شد

فتاده در عماری زار و نالان

بیامد با شهنشه تا به گرگان

جنان شد کز جهان امید برداشت

تو گفتی زهر پیکان در جگرداشت

بزرگان پیش شاهنشاه رفتند

یکایک حال او با شه بگفتند

به خواهش باز گفتند ای خداوند

ترا رامین برادر هست و فرزند

نیایی در جهان چون او سواری

به هر فرهنگ چون او نامداری

همه کس را چو او کهتر بیاید

کزو بسیار کام دل بر آید

ترا در پیش چون او یک برادر

اگر دانی به از بسیار لشکر

ازو دندان دشمن بر تو کندست

که او شیر دمان و پیل تندست

اگر روزی ازو آزرده بودی

عفو کردی و خشنودی ننودی

کنون تازهمکن آزار رفته

به کینه مشکن این شاخ شکفته

کزو تا مرگ بس راهی نماندست

ز کوهش باز جز کاهی نماندست

همین یک بار بر جانش ببخشای

مرو را این سفر کردن مفرمای

سفر خود خوش نباشد با درستی

نگر تا چون بود با درد و سستی

نمانش تا بیاساید یکی ماه

که بس خسته شد او از شدت راه

چو گردد درد لشتی بر وی آسان

به دسرورت شود سوی خراسان

مگر به سازدش آن آب آن شهر

که این کضور چو زهرست آن چو پازهر

چو بشنید این سخن شاه از بزرگان

نماند آزاده رامین را به گرگان

چو شاهنشه بشد رامین بیاسود

همه دردی از اندامش بپالود

دگر ره ز عفرانش گشت

کمانش باز شمشاد جوان گشت

فتادش یوبهء دیدار دلبر

چو آتش در دل و چون تیر در بر

برفت از شهر گرگان یک سواره

به زیرش تندرو بادی تخاره

سرایان بود چون بلبل همه راه

به گوناگون سرود و گونه گون راه

نخواهم بی تو یارا زندگانی

نه آسانی نه کام این جهانی

نترسم چون ترا جویم ز دشمن

اگر باشد جهانی دشمن من

و گر راهم سراسر مار باشد

برو صد آهنین دیوار باشد

همه آبش بود جای نهنگان

همه کوهش بود جای پلنگان

گیا بر دشت اگر شمشیر باشد

وگر ریگش چو ببر و شیر باشد

سنومش باد باشد صاعقه میغ

نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ

بود مر باد او را گرد پیکان

چنان چون ابر او را سنگ باران

به جان تو کز آن ره بر نگردم

و گر چونانکه بر گردم نه مردم

اگر دیدار تو باشد در آتش

نهم دو چشم بینایم بر آتش

و گر وصل تو باشد در دم شیر

مرا با او سخن باشد به شمشیر

ره وصلت مرا کوتاه باشد

سه ماهه راه گامی راه باشد

چو باشد گر بود شمشیر در راه

شهاب و برق بارد بر سر ماه

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:48 PM

جهان را گوهرو آیین چنین است

که با هم گوهران خود به کین است

هر آن کس را که او خواند براند

هر آن چیزی که او بخشد ستاند

بود تلخش همیشه جفت شیرین

چنان چون آفرینش جفت نفرین

شبش با روز باشد ناز با رنج

بلا با خرمی بدخواه با گنج

نباسد شادمانی بی نژندی

نه پیروزی بود بی مستمندی

بخوان این داستان ویس و رامین

بدو در گونه گون کار جهان بین

گهی اندوه و گه شادی ننوده

گهی بدخواه و گاهی دوست بوده

چو شاهنشاه دل خویش کرد با ویس

دگر راه در میان افتاد ابلیس

فرود کشت آن چراغ مهربانی

بکند از بن درخت شادمانی

شهنشه موبد از قیصر خبر یافت

که قیشر دل ز راه مهر بر تافت

ز بدراهی نهادی دیگر آورد

به خود کامی سر از چنینبر آورد

همه پیمانهای کرده بشکست

بسی کسهای موبد را فرو بست

ز روم آمد سپاهی سوی ایران

بسی آباد را کردند واران

نفیر آمد به در گاه شهنشاه

به تارک بر فشانان خاک در گاه

خروشان سربسر فریاد خواهان

ز بیداد زمانه داد خواهان

شهنشه رای زد رفتن به پیگار

ز باغ ملک بر کندن همه خار

به شاهان و بزرگان نامه ها کرد

ز هر شهری یکی لشکر بیاورد

سپه گرد آمد اندر مرو چندان

که دشت مرو تنگ آمد بریشان

ز در گاهی بر آمد نالهء نای

به راه افتاد شاه لشکر آرای

سفر باد خزان شد مرو گلزار

چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار

چو بیرون برد شاهنشاه لشکر

به یاد آمدش کار ویس دلبر

که رامین را چگونه دوستدارست

دلش با وی چگونه سازگارست

به نادانی ز من بگریشت یک بار

مرا بی صبر و بی دل کرد و بی یار

اگر یک ره دگر چونان گریزد

به تیغ هجر خون من بریزد

پس آن به کش نگه دارم بدین بار

کجا غم خوردم از جستنش بسیار

جدایی را نیارم دید ازین پس

همین یک ره که دیدستم مرا بس

هر آن گاهی که باشد مرد هشیار

ز سروخی دو بارش کی گزد مار

شتر را بی گمان زانو ببستن

بسی آسان تر از گم گشته جستن

چو زین اندیشان با دل همی راند

همان گه زرد فرخ حاده را خواند

بدو گفت ای گرانمایه برادر

مرا با جان و با دیده برابر

نگر تا تو چنین کردار دیدی

ویا از هیچ داننده شنیدی

که چندین بار با من کرد رامین

دلم را سیر کرد از جان شیرین

همه ساله همی سوزد بر آذر

ز دست دایه و ویس و برادر

بماندستم به دست این سه جادو

برین دردم نیفتد هیچ دارو

نه از بند و نه از زندان بترسند

نه از دوزخ نه از یزدان بترسند

چه شاید کرد با سه دیو دژحیم

که نز شرم آگهی دارند و نز بیم

کند بی شرم هر کاری که خواهد

نترسد زانکه آب او بکاهد

اگر چه شاه شاهان جهانم

ز خود بیچاره تر کس را ندانم

چه سودست این خداوندی و شاهی

که روزم همچو قیرست از سیاهی

همهکس را به گیتی من دهم داد

مرا از بخت خود صد گونه فریاد

ستم دیده ز من مردان صف در

کنون گشته زنی بر من ستمگر

همه بیداد من هست از دل من

که گشت از عاشقی همدست دشمن

جهان از بهر آن بد نام خواهد

که خون من همی در جام خواهد

سیه شد روی نام من به یک ننگ

نضوید آب صد دریا ازو زنگ

ز یک سو زن مرا دشمن گرفته

وزو خورشید نام من گرفته

ز دیگر سو کمین کرده بردار

ز کین بر جان من آهخته خنجر

نهاده چشم تا کی دست یابد

که چون دشمن به قتل من شتابد

ندانم چون بود فرجام کارم

چه خواهد کرد با من روزگارم

درین اندیشه روز و شب چنانم

که با من نیست پنداری روانم

جرا جویم به صد فرسنگ دشمن

که دشمن هست هم در خانهء من

به در بستن چرا جویم بهانه

که آب من بر آمد هم ز خانه

به پیری در بلایی او فتادم

کجا با او بشد گیتی ز یادم

کنون باید همی رفتن به پیگار

بماندن ویس را ایدر بناچار

حصار آهین و بند رویین

بسنبد تا ببیند روی رامین

ندانم هیچ چاره جز یکی کار

که رامین را برم با خود به پیگار

بمانم ویس را ایدر غریوان

ببسته در دز اشکفت دیوان

چو باشد رام در ره ویس در بند

نیابند ایچ گونه روی پیوند

ولیکن دز به تو خواهم سپردن

ترا باید همی تیمار خوردن

دل من بر تو دارد استواری

که در هر کار داری هوشیاری

نباید مر ترا گفتن که چون کن

ز هر کاری تو هشیاری فزون کن

نگه دار این دو جادو را در آن دز

ز رنگ و چارهء رامین گربز

دو صد منزل زمین پینود خواهم

به نیکی نام خود بفزود خواهم

چو رامین نزد ویس آید به نیزنگ

شود نامی که می جویم همه ننگ

اگر چه خانه کن باشد دوصد کس

مر ایشان را شکافنده یکی بس

مرا سه جادو اندر خانگاهند

که در نیرنگ جستن سه سپاهند

ز دیوان گر هزاران جشکر آیند

به دستان این سه جادو بر تر آیند

مرا چونان که تو دیدی ببستند

امید شادیم در دل شکستند

به تنبل جامهء صبرم بریدند

به زشتی پردهء نامم دریدند

نبیند غرقه از دریای جوشان

سه یک زان بد که من دیدم ازیشان

چو بشنید این سخن زرد از شهنشاه

بدو گفت ای به دانش برتر از ماه

منه بر دل تو چندین بار تیمار

که از تیمار گردد مرد بیمار

زنی باری که باشد تا تو چندین

ازو افغان کنی با اشک خونین

گر او در جادوی جز اهرمن نیست

زبونتر زو کسی در دست من نیست

نیابد هیچ بادی نزد او راه

نتابد بر رخانش بر خور و ماه

نبیند تا تو باز آیی ز پیگار

در آن دژ هیچ خلق و هیچ دیار

نگه دارم من آن جادو صنم را

چو دارد مردم سفله درم را

گرامی دارمش هنواره چونان

که دارد مردم آزاده مهمان

شهنشه در زمان با هفتصد گرد

برفت و ویس بانو را به دز برد

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:47 PM

 

چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم

دگر باره شدند از مهر بی غم

گناه رفته را پوزش ننودند

به پوزش کینه را از دل زدودند

شه شاهان به پیروزی یکی روز

نشسته شاد با ویس دل افروز

بلورین جام را بر کف نهاده

چه روی ویس در وی لعل باده

بخواند آزاده رامین را و بنشاند

به روی هر دو کام دل همی راند

نصیب گوش بودش چنگ رامین

نصیب چشم رخسار نگارین

چو رامین گه گهی بنواختی چنگ

ز شادی بر سر آب آمدی سنگ

به حال خود سرود خوش بگفتی

که روی ویس مثل گل شکفتی

مدار ای خسته دل اندیشه چندین

که نه یکباره سنگینی نه رویین

مکن با دوست چندین ناپسندی

ز دل منمای چندین مستمندی

زمانی دل به رود و باده خوش دار

به جام باده بنشان گرد تامار

اگر مانداست لختی زندگانی

سر آید رنجهای این جهانی

همان گردون که بر تو کرد بیداد

به عذر آید ترا روزی دهد داد

بسا روزا که تو دلشاد باشی

وزین راندیشها آزاد باشی

اگر حال تو دیگر کرد گیهان

مرو را هم نماند حال یکسان

چو شاهنشاه را می در سر آویخت

خرد را مغز او با می بر آمیخت

ز رامین خوش سرودی خواست دیگر

به حال عشق از آن پیشین نکوتر

دگر باره سرودی گفت رامین

که از دل بر گرفت اندوه دیرین

رونده سرو دیدم بوستانی

سختور ماه دیدم آسمانی

شکفته باغ دیدم نوبهاری

سزای آنکه در وی مهر کاری

گلای دیدم درو اردیبهشتی

نسیم و رنگ او هر دو بهشتی

به گه غم سزای غمگساری

گه شادی سزای شاد خواری

سپردم دل به مهرش جاودانی

ز هر کاری گزیدم باغبانی

همی گردم میان لاله زارش

مهمی بینم شکفته نو بهارش

من اندر باگ روز و شاب مجاور

بد اندیسم چو حلقه مانده بر در

حسودان را حسد بردن چه باید

به هر کسی آن دهد یزدان که شاید

سزاوارست با مه چرخ گردان

ازیرا مه بدو دادست یسدان

چو بشنید این سرود آزاده خسرو

ز شادی گشت عشق اندر دلش نو

دریغ هجر ویس از دلش بر خاست

ز ویس ماه پیکر جام می خواست

بدان کز می کند یکباره مستی

فرو شوید ز دل زنگار هستی

سمن بر ویس گفت ای شاه شاهان

به شادی زی به کام نیکخواهان

همه روزت به پیروزی چنین باد

همه کارت سزای آفرین باد

خوشست امروز ما را باده خوردن

به نیکی آفرین بر شاه کردن

سزد گر دایه روز ما ببیند

به شادی ساعتی با ما نشیند

اگر فرمان دهد پیروز گر شاه

کنیم او را ز حال خویش آگاه

به بزم شاه خوانیمش زمانی

که چون او نیست شه را مهربانی

پس آنگه دایه را زی شاه خواندند

به پیش ویس بر کرسی نشاندند

شهنشه گفت رامین را تو می ده

که می خوردن ز دست دوستان به

جهان افروز رامین همچنان کرد

به شادی می همی داد و همی خورد

می اندر مغز او بننود گوهر

دل پر مهر او را گشت یاور

چو ویس لاله رخ را می همی داد

نهان از شاه گفتش ای پری

به شادی و به رامش خور می ناب

که کشت عشق را از می دهیم آب

دل ویس این سخن نیکو پسندید

نهان از شاه با رامین بخندید

مرو را گفت بختت راهبر باد

به بوم مهر کشتت نیک بر باد

همی تا جان ما بر جای باشد

دل ما هر دو مهر افروز باشد

به دل مگزین تو بر من دیگران را

کجا من بر تو نگزینم روان را

تو از من شاد باشی من از تو شاد

مرا تو یاد باشی من ترا یاد

دل ما هر دوان کان خوشی باد

دل موبد ز تیمار آتشی باد

شهنشه را به گوش آمد ازیشان

سخنهایی که می گفتند پنهان

شنیده کرد بر خود ناشنیده

به مردی داشت دل را آرمیده

به دایه گفت دایه می تو بگسار

به رامین گفت رامینچنگ بردار

سرود عشقانه بر چنگ بسرای

سخن کم گوی و شادی مان بیفزای

وزان پس داد دایه می بدیشان

شده رامین ز مهر دل خروشان

سرودی گفت بس شیرین و دلگیر

تو نیز ار می همی گیری چنان گیر

مرا از داغ همجران زرد شد روی

به می زردی ز روی من فروشوی

می باشد رنگ رویم ارغوانی

نداند دشمنم درد نهانی

به هر چاره که بتوانم بکوشم

مگر درد دل از دشمن بپوشم

از آن رو روسوشب مست و خرابم

که جز مستی دگر چاره نیابم

چه خوشی باشد آن میخوارگی را

کزو درمان کنی بیچارگی را

همیسه مست باشم می گسارم

بدان تا از غم آگاهی ندارم

خبر دارد تو گویی ماه رویم

که من چونین به داغ مهر اویم

اگر چه من ز شیران جان ستانم

همی بستاند از من عشق جانم

خدایا چارهء بیچار گانی

مرا و جز مرا چاره تو دانی

چنان کز شب بر آری روز روشن

ازین محنت بر آری شادی من

چو رامین چند گه نالید بر چنگ

همی از نالهء او نرم شد سنگ

اگر چه داشت مهر دل نهانی

پدید آمد نهانی را نشانی

دلی در تف آتش مانده ناکام

چگونه یافتی در آتش آرام

چو مستی جفت شد با مهربانی

دو آتش را فروزنده جوانی

دل رامین صبوری چون ننودی

به چونان جای چون بر جای بودی

جوان و مست و عاشق چنگ در بر

نشسته یار پیش یار دیگر

نباشد بس عجب گر زو نشانی

پدید آید ز حال مهربانی

چنان آبی که گردد سخت بسیار

بسنبد زیر بند خویش ناچار

همیدون مهر چون بسیار گردد

به پیشش پند و دانش خوار گردد

چو از می مست شد پیروزگر شاه

به شادی در شبستان رفت با ماه

به جای خویش شد آزاده رامین

مرو را خار بستر سنگ بالین

دل موبد ز ویسه بود پر درد

در آن مستی مرو را سرزنش کرد

بدو گفت ای دریغ این خوبرویی

که با او نیست لختی مهرجویی

تو چون زیبا درختی آبداری

شکفته تغز در باغ بهاری

گل و برگت نکو باشد ز دیدن

و لیکن تلخ باشد در چشیدن

به شکر ماندت گفتار و دیدار

به حنظل ماندت آیین و کردار

بسی شوخان بی شرمان بدیدم

یکی چون تو نه دیدم نه شنیدم

بسی دیدم به گیتی مهربانان

گرفته گونه گونه دوستگانان

ندیدم چون یو رسوا مهربانی

نه همچون دوستگانت دوستگانی

نشسته راستی پیش من چنانید

که پندارید تنها هردوانید

همیشه بخت عاشق شور باشد

ز بخت شور چشمش کور باشد

بود پیدا و پندارد نه پیداست

ابا صد یار پندارد که تنهاست

کلوخی را که او در پس نشیند

مرو را چون که البرز بیند

شما هر دو به عشق اندر چندین

خوشی بیند و رسوایی نبینید

مابش ای بت چنین گستاخ بر من

که گستاخی کند از دوست دشمن

اگر گرددت روزی پادشا خر

مکن گستاشخی و منشین برو بر

مثال پادشا چون آتش آمد

به طبع آتش همیشه سر کش آمد

اگر با زور پیل و طبع شیری

مکن با آتش سوزان دلیری

بدان منگر که دریا رام باشد

بدان گه بین که بی آرام باشد

اگر چه آب او را رام یابی

چو بر چوشد تو با جوشش نتابی

مکن با من چنین گستاخ واری

که تو با خشم من طاقت نداری

مکن بنیاد این بر رفته دیوار

کجا بر تو فرود آید به یک بار

من از مهرت بسی سختی بدیدم

ز هجرانت بسی تلخی چشیدم

مرا تا کی بدین سان بسته داری

به تیغ کین دلم را خسته داری

مکن با من چنین نا مهربانی

کجا زین هم ترا دارد زیانی

اگر روزی ز بندم گشایی

ستیزه بفگنی مهرم نمایی

وفا و مهر تو بر جان نگارم

ترا بخشم ز شادی هر چه داری

ترا بخشم خراسان و کهستان

تو باشی آفتابم در شبستان

جهان را جز به چشم تو نبینم

تو باشی مایهء تخت و گینم

ترا باشد همه شاهی و فرمان

مرا یک دست جامه یک شکم نان

چو بشنید این سخانها ویس دلکش

فندا اندر دلش سوزنده آتش

دلش آن شاه بیدل را ببخضود

جوابش را به شیرینی بیالود

بدو گفت ای گرانمایه خداوند

مبراد از توم یک روز پیوند

مرا پیوند تو خوشتر ز کامست

دگر پیوندها بر من حرامست

نهم بر خاک پای تو جحان بین

که خاک پای تو بهتر ز رامین

نگر تا تو نپنداری که هر گز

به من خرم بود رامین گر بز

مرا در پیش چون تو آفتابی

چرا جویم فروغ ماهتابی

توی دریا و شاهان جویبارند

تو خورشیدی و شاهان گل ببارند

اگر من پرستاری را سزایم

ازین پس تو مرایی من ترایم

نگر تا در دل اندیشه نداری

که تو بینی ز من زنهار خواری

مرا مهر تو با جان هست یکسان

تو خود دانی که بی جان زیست نتوان

یکی تا موی اندام تو بر من

گرامیتر ز هر دو چشم روشن

گذشته رفت شاها بودنی بود

ازین پس دارمت خود کام و خشنود

شهنشه را شکفت آمد ز دلبر

ز گفتار چنان زیبا و در خور

یکی بادش به دل بر جست چونان

که خوشتر زان نباشد باد نیسان

امیدش تازه شد چون شاخ نسرین

ز مستی در ربودش خواب شیرین

شهنشه خفته بود و ویس بیدار

ز رامین و ز موبد بر دلش باد

گهی زان فرد اندیشه گهی زین

نبودش هیچ کس همتای رامین

در آن اندیسه جنبش آمد از بام

مگر بر بامش آمد خسته دل رام

هوا او را ز بستر بر جهانده

ز دل صبر و دیده خواب رانده

شبی تاریک همچون جان مهجور

ز مشکین ابر او بارنده کافور

سراپرده کشیده ابر دی ماه

چو روی ویس گشته پردگی ماه

هوا چون چشم رامین گشته گریان

به درد آنکه زو شد ماه پنهان

نهفته ماه در ابر زمستان

چو روی ویس بانو در شبستان

نشسته بر کنار بام رامین

امید اندر دلش مانده چو ژوپین

ز مهر ویس برف او را گل افشان

شب تاریک او را روز رخشان

کنار بام وی را کاخ و طارم

زمین پر گل او را جز و ملحم

اگرچه دور بود از روی دلبر

هنی آمد به مغزش بوی دلبر

چو با دلبر نبودش روی پیوند

به بوی جانفزایش بود خرسند

چه دانی خوشتر از عشقی بدین سان

که باشد عاسق از بدخواره ترسان

ازان ترسد که روزی بد سگالش

بداند ناگهان با دوست حالش

پس آنگه دوست را آید ملامت

ورا آن روز بر خیزد قیامت

چو رامین چند هگ بر بام بنشست

شب تاریک با سرما بپیوست

نبود او را زیان از برف و باران

که اندر جانش آتش بود سوزان

اگر هر قطره ای صد رود گشتی

از آن آرش یکی اخگر نکشتی

جهان را بود آن شب بیم طوفان

که اشک چشم او شد جفت باران

دل اندر تاب و جان در یوبهء جفت

غریوان با دل نالان همی گفت

نگارینا روا داری بدین سان

تو در حانه من اندر برف و باران

تو دیگر دوست را در بر گرفته

میان قاقم و سنجاب خفته

من اینجا بی کس و بی یار مانده

دو پای اندر گل تیمار مانده

تو در خوابی و آگاهی نداری

که عاشق چون همی گرید بزاری

ببار ای برف برف بر جان من آتش

که بی دل را همه رنجی بود خوش

گر آهی بر زنم ابرت بسوزد

جهان هنواره ز آتش بر فروزد

الا ای باد تندی کن زمانی

در آن تندی بهم بر زن جهانی

بجنبان گیسوانش را ز بالین

ز چشمش زاستر کن خواب نوشین

به گوششدر فگن آواز زارم

بگو با وی که چون دل فگارم

به تنهایی نشسته بر چه حالم

به برف اندر آ کام بد سگالم

مگر لختی دلش بر من بسوزد

که بر من خود دل دشمن بسوزد

اگر زین ابر بیرون آید اختر

به درد من ز من گرید فزونتر

چو ویس آگاه شد از جنبش بام

به گوش آمد مرو را زاری رام

شناب دوستی در جانش افتاد

همان دم دایه را پیشش فرستاد

همی تا دایه باز آمد چنان بود

که گفتی بی شکیب و بی روان بود

فرود آمد به زودی دایه از بام

ز رامین داشت نزد ویس پیغام

نگارا ماهرویا زود سیرا

به خون عاشقان خوردن دلیرا

جرا یکباره بر من چیر گشتی

چه خوردی تا ز مهرم سیر گشتی

من آنم در وفا و مهربانی

که تو دیدی، جرا پس تو نه آنی

من اندر برف و تو در خز و دیبا

من از تو ناشکیبا تو شکیبا

تو در شادی و من در رنج و تیمار

یو با خوشی و من با درد و آزار

مگر دادارمان قسمت جنین کرد

ترا آسودگی داد و مرا درد

اگر یزدان همه کامی ترا داد

مرا شاید، همیشه همچنین باد

ازو خواهم که هر کامی بیابی

که به تو نازک دلی غم برنتابی

مرا باید همیشه بندگی کرد

مرا باید همیشه اندهان خورد

تو شادی کن که شادی را سزایی

بران کامت که بر من پادشایی

همی دانی که من چون مستمندم

به دل در بند آن مشکین کمندم

شب تاریک و من بی صبر و بی کام

ز دیده خواب رفته وز دل آرام

چو دیوانه دوان بر بام و دیوار

شده جمله جهان بر چشم من تار

به دیدارت همی امید دارم

مسوزان این دل امیدوارم

شب تاریک بر من روز گردان

کنار تو مرا جان بوز گردان

به سرمای جنین سخت جهان سوز

نشاید جز کنار دوست جان بوز

مرا بنمای روی جان فزایت

بهمن برسای زلف مشک سایت

بر سیمینت بر زرین برم نه

کجا خود سیم و زر هر دو بهم به

دلم در مهر تو گمراه گشتست

براهم بر فراقت چاه گشتست

به درد من مضو یکباره خرسند

مرا در چاه رنج افتاده مپسند

گر امید ز دیدارت ببری

هم اکنون پردهء صبرمبدری

مزن بر جان من تیغ جفایت

مبر امیدم از مهر و وفاینت

که من تا در زمانه زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

دلش چون شیره بی آتش بجوشید

به دایه گفت چار من تو دانی

مرا از دست موبد چون رهانی

که او جفتست اگر بیدار گردد

سراسر کار ما دشخوار گردد

اگر تنها درین خانه بماند

شود بیدار و حال من بداند

ترا با وی بباید جفت ناجار

بر آیینی که خسپد یار با یار

بدو کن پشت و رو از وی بگردان

که او مستست و باشد مست تادان

تن تو بر تن من نیک ماند

اگر نبپایدت کی باز داند

بدان مستی و بیهوشی همی کاوست

چگونه باز داند پوست از پوست

بگفت این و چراغ از خانه برداشت

به چاره دایه را با شوی بگذاشت

به پیش دوست شد سرمست و خرم

به بوسه ریش او را ساخت مرهم

بر آهخت از بر سیمینش سنجاب

بگستردش میان آن گل و آب

سیه روباهی از بالا برافگند

ز تن جامه ز دل اندوه بر کند

گل و نرگس به هم دیدی به نوروز

چنان بودند آن هر دو دل افروز

بسان مشتری پیوسته با ماه

ویا چون دانشی پیواسته با جاه

زمین پر لاله بود از روی ایشان

هوا پر مشک بود از بوی ایشان

برف ابر و پدید مآمد ستاره

همانا شد به بازی شان نظاره

هوا چون آن دو گوهر دید شهوار

ببرد از شرمشان ابر گهر بار

دو عاشق در خوشی همراز گشته

به خوشی هر دوان انباز گشته

گهی بودی ز دست ویسه بالین

گهی از دست مهرافزای رامین

تو گفتی شیر و می بودند در هم

ویا بر هم فگنده خز و ملحم

بپیچیده بهم چون مار بر مار

چه خوش باشد که پیچیده یار با یار

لب اندر لب نهاده روی بر روی

نگنجیدی میان هر دوان موی

همه شب هر دوان در راز بودند

گهی در راز و گه در ناز بودند

هم از بوسه شکر بسیار خوردند

هم از بازی خوشی بسیار کردند

چو از مستی در آمد شاه شاهان

نبود اندر کنارش ماه ماهان

به دست اندام هم بسترش بپسود

به جای سرو سیمین خشک نی بود

چه مانستی به ویسه دایهء پیر

کجا باشد کمان مانندهء تیر

به دستی دایه بود از ویس دیدار

بلی دیدار باشد ملحم از خار

بجست از خواب شاهنشاه چون ببر

ز خشم دل خوشان گشته چون ابر

گرفته دست آن چادو همی گفت

چه دیوی تو که هستی در برم جفت

ترا اندر کنار من که افگند

مرا با دیو چون افتد پیوند

بسی از پیشکاران سرایی

چراغ و شمع جست و روشایی

بسی پرسید وی را تو کدامی

بگو نا تو چه چیزی و چه نامی

نه دایه هیچ گونه پسخش داد

نه کسی بشنید چندان بانگ و فریاد

مفر رامین که بود اندر بر یاد

بخفته یار او او مانده بیدار

همی بوسید بیجاده به شکر

همی بارید بر گلنار گوهر

ز بام و روز اندیشه همی کرد

که چون بام آید انده بایدش خورد

سرودی سخت خوش با دل همی گفت

به درد آنکه تنها ماند از جفت

شبا بس خرمی، بس دلفروزی

همه کسی را شابی مارا چو روزی

چو هر کس را بر آید روز روشن

تاریکی پدید آمد شب من

به نزدیک آمد اینک بام شبگیر

دلا بپسیچ تا بر دل خوری تیر

خوشا کارا که بودی آشنایی

اگر با وی نبودستی جدایی

جهانا جز بدی کردن ندانی

دهی شادی و بازش می ستانی

گر از نوشم دهی یک بار کامی

به پایانش دهی از ز هر جامی

بدا روزا که بود آن روز پیشین

که عشق اندر دل من گشت شیرین

من آنگه کشتی اندر موج بردم

که دل بر هر بدی خرسند کردم

قصای بد مرا در مهری افگند

فزون از مهر مار و مهر فرزند

چه در دست اینکه نتوان گفت با کس

کرا گویم که تو فریاد من رس

چو نزدیکم همی ترسم ز دوری

چو دورم نیست بر دردم صبوری

نه همچون خیشتن دانم اسیری

نه جز دادار دانم دسگیری

حدایا هم تو فریاد دلم رس

که جز تو نیست در گیتی مرا کس

همی نالید رامین بر دل ریش

به اندیشه فزایان انده خویش

ربوده دلبرش را خواب نوشین

پر از گلناع و سنبل کرده بالین

خروش شاه بشنید از شبستان

شده آگه از آن نیرنگ و دستان

تو گفتی ناگه آتش در دلش ریخت

ز نوشین خواب دلبر را بر انگیخت

بدو گفت ای نگارین زود بر خیز

ببود آن بد کزو کردیم پرهیز

تو از مستی شدی در خواب نوشین

زهی بیدار و دلخسته به بالین

در آن غم مانده کز تو دور مانم

دلم امید بگسسته ز جانم

من از یک بد چنین ترسان و لرزان

بدی دیگر پدید آمد بتر زان

خروش و بانگ شه آمد به گوشم

جدا کرد از دلم یکباره هوشم

همی گوید درین ساعت مرا دل

که بر کش پای خود یکباره از گل

فرو رو سرش را از تن بینداز

جهان را زین فرو مایه بپرداز

به جان من که خون این بردار

ز خون گربه ای بر من سبکتر

جوابش داد ویس و گفت مشتاب

بر آتش ریز لختی از خرد آب

چو رنجت را سر آید روز هنگام

ابی خون خود بر آید مر ترا کام

پس آنگه همچو گوری جسته از شیر

ز بام گوشک تازان آمد او زیر

نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان

ز ناگه رفت پنهان در شبستان

شهنشه بد هنوز از باده سر مست

سمن بر رفت و بر بالینش بنشست

مرو را گفت دستم ریش کردی

ز بس کاو را کشیدی و فشردی

یکی ساعت بگیر این دست دیگر

پس آنگه هر کجا خواهی همی بر

شهنشه چون شنید آواز بت روی

نبود آنگه ز محکم چارهء اوی

رها کرد از دو دستش دست دایه

بجست از دام رسوایی بلایه

سمن بر ویس را گفت ای نگارین

چرا بودی همی حاموش چندین

چرا چون خواندمت پاسخ ندادی

دلم بیهوده بر آتش نهادی

چو دایه رسته گشت از دام تیمار

دلیری یافت ویس ماه رخسار

فغان در بست و گفت ای وای بر من

که هستم سال و مه در دست دشمن

چو مار کج روم گر چه روم راست

نشان رفتنم ناراست پیداست

مبادا هیچ زن را رشک بر شوی

که شوی رشک بر باشد بلا جوی

به بستر خفته ام با شوی خود کام

به رسوایی همی از من برد نام

به پوزش گفت وی را شاه موبد

مکن با من گمان دوستی بد

که تو جانی مرا وز جان فزونی

که جانم را به شادی رهننونی

ز مستی کردم این کاری که کردم

چرا می خوردم و ژوپین نخوردم

مرا در بزمگه می بیش دادی

از آن بیشی بلای خویش دادی

به نیکی در مبادم زندگانی

اگر من بر تو بد دارم گمانی

بخواهم عذر اگر کردم گناهی

نکو کن عذر چون من عذر خواهی

گناه آید به نادانی ز مستان

چو عذر آرند ازیشان داد مستان

خرد را می ببندر چشم را خواب

گنه را عذر شوید جامه را آب

چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار

ازو خشنود شد ویس گنهکار

به عشق اندر چنین بسیار باشد

همیشه مرد عاشق حوار باشد

گناه دوست را پوزش نماید

چو نپذیرد به پوزش در فزاید

بسا آهو که دیدم مرغزاری

خوشان پیش وی شیر شکاری

بسا دل سوخته دیدم خداوند

فگنده مهر بنده بر دلش بند

اگر عاشق شود شیر دژ آگاه

به عشق اندر شود هم طبع روباه

ز مهر دل شود تیزیش کندی

نیارد کرد با معضوق تندی

هر آن کاو عشق را نیکو نداند

اسیر عشق را دیوانه خواند

مکاراد کاو ایچ کس در دل نهالش

که زود آن کشتهبار آرد و بالش

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:47 PM

 

بدان گاهی که شاهنشاه موبد

برون رفت از نگارین کاخ و گنبد

دل از شاهی و شهر خوثش برداشت

بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت

بدان زاری و بد روزی همی گشت

چو ماهی پنج و شش بگذشت بر گشت

ز ری رامین به مادر نامه ای کرد

ز شادی جان او را جامه ای کرد

کجا رامین و شه گر دو برادر

به هم بودند ازین پاکیزه مادر

وزیشان زرد را مادر دگر بود

شنیدستم که او هندو گهر بود

فرستاده به مرو آمد نهانی

شتابان تر ز باد مهرگانی

همی تا شاه رفته بود و رامین

همیشه اشک مادر بود خونین

گهی بر روی خون دیده راندی

گهی از درد دل فریاد خواندی

کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند

ازو یکباره بگسستند پیوند

زنی را از دو گیتی بر گزیدند

هم از مادر هم از شاهی بریدند

چو آگه شد ز رامین شادمان شد

تنش را آن خبر همتای جان شد

به نامه گفته بود ای نیک مادر

مرا ببرید از گیتی برادر

کجا او را به جان من ستیزست

به من بر سال و مه چون تیغ تیزست

هم از ویس است آزرده هم از من

همی جوید به ما بع کام دشمن

مرا یک موی ویس ماه پیکر

گرامی تر از چون او صد برادر

مرا از ویس باری جز خوشی نیست

ازو جز بع تری و سر کشی نیست

هر آن گاهی که از وی دور مانم

بجز خوشی و کام دل نرانم

هر آن گاهی که بر در گاه باشم

ز بیمش گویی اندر چاه باشم

نه چرخست او نه ماه و آفتابست

کجا بامن هم از یک مام و بابست

به هر نامی که خواهی زو نکاهم

به میدان در چنو پنجا خواهم

همی تا رفته ام از مرو گنده

نیاسودم ز بازی و ز خنده

به مرو اندر چنان بودم شب وروز

که گفتی آهوم در پنجهء یوز

نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام

که آتش نیز بایستش به فرجام

به آتش مان چه سوزد نه خدایست

که دوزخ دار و پادافره نمایست

کنون اینجا که هستم تندرستم

ز ویسه شادم و از باده مستم

فرستادم به تونامه نهانی

بدان تا حال و کار من بدانی

نگر تا هیچ گونه غم نداری

که تیمار جهان باشد گذاری

ننودم حال خویشم و روز و جایم

وزین پس هر چه باشد هم نمایم

همی گردم به گیهان تا بدان گاه

که گردد جایگاه شاه بی شاه

چو تخت موبد از وی باز ماند

مرا خود بخت بر تختن نشاند

نه او را جان به کوهی باز بستند

و یا در چشمهء حیوان بشستست

و گر زین بماند چند گاهی

به جان من که گرد آرم سپاهی

فرود آرم مرو را از سرتخت

نشینم با دلارامم بر تخت

نباشد دیر، باشد زود این کام

تو گفتار مرا در دل نگه دار

چو گفتارم پدید آید تو گو زه

نباشد هیچ دانایی ز تو به

درود ویس جان افزای بپذیر

بسی خوشتر ز بوی گل به شبگیر

چو مادر نامهء فرزند بر خواند

ز شادی دل بر آن نامه برافشاند

چو از ره ندر آمد نامه آن روز

شهنشه نیز باز آمد دگر روز

دل مادر برست از رنج دیدن

تو گفتی خواست از شادی پریدن

جهان را کارها چونین شگفتست

خنک آن کس کزو عبرت گرفتست

نماید چند بازی بلعجب وار

پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار

نگر تا از بلای او ننالی

که گر نالی ز ناله بر محالی

نگر تا از هوای او ننازی

که گر نازی ز نازش بر مجازی

چو شاهنشه یکی هفته بیاسود

ز تنهایی همیشه تنگدل بود

چو دستورش ز پیش او برفتی

مرو را دیو اندیشه گرفتی

شبی مادر بدو گفت ای نیازی

چرا از رنج و انده می گدازی

چنین غمگین و در مانده چرایی

نه بر ایران و توران پادشایی؟

نه شاهان جهان باژت گزارند

دل و دیده بفرمان تو دارند

جهان از قیروان تا چین داری

به هر کامی که خواهی کامگاری

چرا هنواره چونین مستمندی

جرا این سست جانت را پسندی

به پیری هر کسی نیکی فزایند

کجا از خواب برنایی در آیند

دگر بر راه ناخوبی نپیوند

ز پیری کام برنایی نجویند

کجا پیریش باشد سخترین بند

همن موی سپیدش بهترین پند

ترا تا پیر گشتی آز بیش است

دلم زین آز تو بسیار ریش است

شهنشه گفت ای مادر چنین است

دلم گویی که هم با من به کین است

زنی را بر گزیدم از جهانی

همی از وی نیارامم زمانی

نه فر پندش دهم پندم پذیرد

نه با شادی و ناز آرام گیرد

مرا شش ماه در گیتی دوانید

چه مایه رنج زی جانم رسانید

کنون غمگین و آشفته بدان است

که او بی یار زنده در جهان است

همی تا باشد این دل در تن من

نپردازم به جنگ هیچ دشمن

اگر جانم ز ویس آگاه گشتی

دراز اندوه من کوتاه گشتی

پذیرفتم که گر رویش ببینم

به دست او دهم تاج و نگینم

ز فرمانش دگر بیرون نیایم

چنان دارم که فرمان خدایم

گناه رفته را اندر گذارم

دگر هر گز به روی او نیارم

به رامین نیز جز نیکی نخواهم

برادر باشد و پشت و پناهم

چو این گفتار ازو بشنید مادر

تو گویی در دلش افتاد آذر

ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت

تو گفتی ناردان بر زعفران ریخت

گرفتش دست آن پر مایه فرزند

بخور گفتار برین گفتار سوگند

که خون ویس و رامینم نریزی

نه هر گز نیز با ایشان ستیزی

به جا آری سختنهایی که گفتی

چنان کاندر وفا نایدت زفتی

کجا من دارم آگاهی ازیشان

بگویم چون بیابم راست پیمان

چو مادر با شهنشه این سخن گفت

ز شادی روی او چون لاله بشکفت

به دست او پای مادر اندر افتاد

هزاران بوسه بر دستش همی داد

همی گفت ای مرا با جان برابر

مرا از دوزخ سوزان بر آور

به نیکویی بکن یک کار دیگر

روانم باز ده یک بار دیگر

که فرمان ترا بر دل نگارم

سر از فرمانت هر گز بر ندارم

بخورد آنگاه با مادرش سوگند

به دین روشن و جان خردمند

به یزدان جهان و دین پاکان

به روشن جان نیکان و نیکان

به آب پاک و خاک و آتش و باد

به فرهنگ و وفا و دانش و داد

که بر رامین ازین پس بد نجویم

دل از آزار و کردارش بضویم

نخواهم بر تن و جانش زیانی

ز دل ننمایش جز مهربانی

شبستان مرا بانو بود ویس

دل و جان مرا دارو بود ویس

گناه رفته را زو در گذارم

دگر هر گز به رویش باز نارم

چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند

به کار ویس دل را کرد خرسند

همان گه مادرش نامه فرستاد

به نامه کرد رفته یک به یک یاد

سخنها گفت نیکوتر ز گوهر

به گاه طعب شیرین تر ز شکر

به نامه گفته بود ای جان مادر

بهشت و دوزخت فرمان مادر

ز فرمانم نگر تا سر نتابی

که از دادار جز دوزخ نیابی

چو این نامه بخوانی زود بشتاب

مرا یک بار دیگر زنده دریاب

که چشمم کور شد از بس گرستن

تنم خواهد همی از جان گسستن

چراغ جانم اندر تن فرو مرد

بهار کامم اندر دل بپژمرد

همی تا روی تو بینم چنینم

به پیش دادگر رخ بر زمانم

ترا خواهم که بینم در جهان بس

که بر من نیست فرخ تر ز تو کس

شهنشه نیز همچون من نوانست

تنش گویی ز یادت بی روانست

چو بی تو گشت او قدرت بدانست

به گیتی گشت چندان کاوتوانست

چه مایه در جهان رنج و بلا دید

نگر چه روزگار ناسزاد دید

کنون بر گشت و باز آمد پشیمان

بجز دیدارت او را نیست درمان

بخورد از راستی پاکیزه سوگند

که هر گز نشکند در مهر پیوند

گرامی داردت چون جان و دیده

وزین دیگر برادر بر گزیده

ترا باشد ز بیرون داد و فرمان

چنان چون ویسه را اندر شبستان

هم او بانو بود هم تو سپهبد

شما را چون پدر آزاده موبد

نباشد نیز هر گز خشم و آزار

دلت جوید به گفتار و به کردار

تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز

مکن تندی و چونین سخت مستیز

که از بیگانگی سودی نیاری

وگرچه مایهء بسیار داری

چو داری در خراسان مرزبانی

چرا جویی دگر جا ایرمانی

حراسانی که چون خرم بهشتست

ترا ایزد ز حاک او سرشتست

ترا دادست بر وی پادشایی

چرا جویی همی ازوی جدایی

درین بیگانگی و رنج بی مر

چه خواهی جستن از شاهی فزونتر

به طبع اندر چه داری به ز امید

به چرخ اندر چه یابی به ز خورشید

چو در پیشت بود کانی ز گوهر

چرا جویی به سختی کان دیگر

چو آمد پاسخ نامه به پایان

ببردندش به پشت بادپایان

دل رامین از آن نامه بتفسید

ز حال مادر و موبد بپرسید

چو از پیمان و سوگند آگهی یافت

عنان از ری به سوی مرو برتافت

نشانده دلبرش را در عماری

چه اندر تاخ در شاهواری

ز بوی زلف و رنگ روی آن ماه

چه مشک و لاله شد خاک همه راه

اهر چه بود در پرده نهفته

همی تابید چون ماه دو هفته

و گرچه بود در ره کاروانی

چه سروی بود رسته حسروانی

هوا او را به آب مهر شسته

هزاران رشته در پروین گسسته

به کام خود نشسته پنج شش ماه

برو ناتافته نور خور و ماه

شده از ناز کی چون قطرهء آب

ز تری همچو سروی سبز و شاداب

یکی خوبیش را سد برفزوده

نه کس دیده چو او نه خود شنوده

چو چشم شاه موبد بر وی افتاد

همه شغل جهان او را شد از یاد

چنان کان خوبی ویسه فزون بود

مرو را نیز مهر دل بیفزود

فراموش کرد آزار گذشته

تو گفتی دیو موبد شد فرشته

دگر باره به رامش دست بردند

جهان را بازی و سخره شمردند

به کام دل همی بودند خرم

ز می دادند کشت کام را نم

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:47 PM

چو از دیدار ویسه گشت نومید

به چشمش تیره شد تابنده خورشید

سپردش زرد را شاهی سراسر

که هم دستور بودش هم برادر

گزید از هر چه او را بود تیغی

تگاور باره ای چون تند میغی

به سختی چون دل کافر کمانی

پر از الماس پران تیر دانی

بشد تنها به گیتی ویس جویان

ز درد دل زبانش ویس گویان

همی روی زمین آباد و ویران

چه روم و هند چه ایران و توران

نشان ویسه هر جایی بپرسید

نه شود دید و نه از کس نیز بشنید

گهی چون رنگ بود در کوهساران

گهی چون شیر بود در مرغزاران

گهی چون دیو بود اندر بیابان

گهی چون مار بود اندر نیستان

به کوه و بیشه و هامون و دریا

همی شد پنج مه چون مرد شیدا

گهی شمشیر زد بر تنش سرما

گهی آسیب زد بر جانش گرما

گهی خوردی فطیر راهبانان

گهی انگشت و گه شیر شبانا

نخفتی ور بژفتی شاه مسکین

زمینش فرش بودی دست بالین

بدین سان پنج مه بر دشت و بر کوه

رفیقش راه بود و جفتش اندوه

شده بدبختی وی بخت رامین

همه تلخیش وی را گشته شیرین

بسا سنگا که دستش کوفت بر سر

بسا خونا که چشمش ریخت بر بر

چو بی راهی همی رفتی به راهی

و یا تنها بماندی جایگاهی

به بخت خویشتن چندان گرستی

کجا افزونتر از باران گرستی

همی گفتی دریغا روزگارم

سپاه و گنج و رخت بی شمارم

ز بهر دل سراسر برفشاندم

کنون بیشاهی و بیدل بماندم

هم از دل دورماندستم هم از دوست

به چونین روزمردن سخت نیکوست

چو بر چستنش بردارم یکی گام

جدا گردد همی از من یک اندام

مرا انده ازان بسیار گشتست

که خود جانم ز من بیزار گشتست

تو گویی باد پیشم آتشینست

زمین در زیرپایم آهنینست

ز گیتی هر چه بینم دل گشایی

همی آید به چشمم اژدهای

دلم چونست چون ابری کشیده

هوا چونست چون زهری چشیده

به پیری گر نبودی عشق شایست

مرا این عشق با این غم چه بایست

بدین غم طفت گردد پیر دلگیر

نگر چون زار گردد مردی پیر

بهشتی را گیتی بر گزیدم

که با هجران او دوزخ بدیدم

چو یاد آرم به دل جور و جفایش

بیفزاید مرا مهر و وفایش

بتر گردم چو عیبش بر شمارم

تو گویی عیب او را دوست دارم

دل من کور گشت از مهربانی

نبیند هیچ کام این جهانی

ز پیش عاشقی بودم توانا

بکار خویشتن بینا و دانا

کنون در عاشقی بس ناتوانم

چنان گشتم که گر بینم ندانم

دریغا نام من در هوشیاری

دریغا رنج من در مهر کاری

که رنجم را ببرد از ناگهان باد

همان آتش به جان من در افتاد

مرا اندر جهان اکنون چه گویند

همه کس دل ز مهر من بضویند

مرا دیوانه پندارند و بی هال

که دیوانه چو من باشد به هر حال

هم از شادی هم از شاهی بریده

چنین با گور و آهو آرمیده

چرا چون یار دلبر بود با من

شنیدم بیهده گفتار دشمن

چو با هجرش همی طاقت ندارم

چرا فرمانش را طاعت ندارم؟

اگر روزی رخانش باز بینم

بدو بخشم همه تاج و نگینم

بفرمانش بوم تا زنده باشم

خداوند او بود من بنده باشم

کنون کز مهر دارم حلقه در گوش

هر آن چیزی که او را خوش مرا نوش

چو ماهی پنج و شش گرد جهانگشت

تنش یکباره سست و ناتوان گشت

همی یرسید از آسیب زمانه

که مرگش را کند روزی بهانه

به بد روزی و تنهایی بمیرد

پس آنگه دشمنی جایش بگیرد

صواب آن دید کز ره باز گردد

هوای ویس جستن در نوردد

به امیدش گذارد زندگانی

مگر روزی بیابد زو نشانی

همان گه سوی مرو شاهجان شد

دگرباره جهان زو شادمان شد

تو گفتی کشت بینم گشته نم یافت

و یا درویش بیمایه درم یافت

به مرو شایگان مژده افتاد

که آمد شاه موبد با دل شاد

همه بازارها آذین ببستند

پری رویان بر آذین ها نشستند

برافشاندند چندان زر و گوهر

که شد درویش آن کضور توانگر

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:47 PM

 

چو در مرو گزین شد شاه شاهان

دلش خرم به روی ماه ماهان

ز روی ویس بودی آفتابش

ز موی ویس بودی مشک نابش

نشسته شاد روزی با دلارام

سخن گفت از هوای ویس با رام

که بنشستی به بوم ماه چندین

ز بهر آنکه جفتت بود رامین

اگر رامین نبودی غمگسارت

نبودی نیم روز آنجا قرارت

جوابش داد خورشید سمن بر

مبر چندین گمان بد به من بر

گهی گویی که با تو بود ویرو

کنی دیدار ویرو بر من آهو

گهی گویی که با تو بود رامین

چرا بر من زنی بیغاره چندین

مدان دوزخ بدان گرمی که گویند

نه اهریمن بدان زشتی که جویند

اگر چه دزد را دزدی بود کار

دروغش نیز هم گویند بسیار

تو خود دانی که ویرو چون جوانست

به دشت و کوه بر نخچیر گانست

نداند کار جز نخچیر کردن

نشستن با بزرگان باده خوردن

به عادت نیز رامین همچنین است

مرو را دوستدار راستین است

به هم بودند هر دو چون برادر

نشسته روز و شب با رود و ساغر

جوان را هم جوان باشد دلارام

کجا باشد جوانی خوشترین کام

جوانی ایزد از مینو سرشتست

مرو را بوی چون بوی بهشتست

چو رامین آمد اندر کضور ماه

به رامش جفت ویرو بود شش ماه

به ایوان و به میدان و به نخچیر

به اندوه و به شادی و به تدبیر

اگر ویروست او را بد برادر

و گر شهروست او را بود مادر

نه هر کاو دوستی ورزید جایی

به زیر دوستی بودش خطایی

نه هر کاو جایگاهی مهربانی

کند، دارد به دل در بد گمانی

نه هر دل چون دلت ناپاک باشد

نه هر مردی چو تو بی باک باشد

شهنشه گفت نیکست ار چنینست

دل رامین سزای آفرینست

بدین پیمان توانی حورد سوگند

که رامین را نبودش با تو پیوند

اگر سوگند بتوانی بدین خورد

نباشد در جهان چون تو جوانمرد

جوابش داد ویس و گفت سوگند

خورم شاید بدین نابوده پیوند

چرا ترسم ز ناکرده گناهی

به سوگندان نمایم خوب راهی

نپیچد جرم ناکرده روانی

نگندد سیر ناخورده دهانی

به پیمان و به سوگندم مترساد

که دارد بی گنه سوگند آسان

چو در زیرش نباشد ناصوابی

چه سوگندی خوری چه سرد آبی

شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد

به پا کی خود جزین در خورچه باشد

بخور سوگند وز تهمت برستی

روان را از ملامتا بشستی

کنون من آتشی روشن فروزم

برو بسیار مشک و عود سوزد

تو آنجا پیش دینداران عالم

بدان آتش بخور سوگند محکم

هر آن گاهی که تو سوگند خوردی

روان را از گنه پاکیزه کردی

مرا با تو نباشد نیز گفتار

نه پرخاش و نه پیگار و آزاد

ازین پس تو مرا جان و جهانی

برابر دارمت با زندگانی

چو پیدا گردد از تو پرسایی

ترا بخشم سراسر پادشایی

چه باشد خرشید زان پادشایی

که بپسندد مرو را پارسایی

مرو را گفت ویسه همچنین کن

مرا و حویشتن را پاک دید کن

همی تا به من بربد گمانی

از آن در مر ترا باشد زیانی

گناه بوده بر مردم نهفتن

باسی نیکوتر از نابوده گفتن

شهنشه خواند یکسر موبدان را

ز لشکر سروران و کهبدان را

به آتشگاه چیزی بی کران داد

که نتوان کرد آن را سربسر یاد

ز دینار و ز گوهرهای شهوار

زمین و آسیا و باغ بسیار

گزیده مادیانان تگاور

همیدون گوسفند و گاو بی مر

ز آتشگاه لختی آتش آورد

به میدان آتشی چون کوه بر کرد

بسی از صندل و عودش خورش داد

به کافور و به مشکش پرورش داد

ز میدان آتش سوزان بر آمد

که با گردون گردان همبر آمد

چو زرّین گنبدی بر چرم یازان

شده لرزان و زرّش پاک ریزان

به سان دلبری در لعل و ملحم

گرازان و خورشان مست و خرّم

چو روز وصلت او را روشنایی

هنو سوزنده چون روز جدایی

ز چهره نور در گیتی فگنده

ز نورش باز تاریکی رمنده

نبود آگاه در گیتی زن و مرد

که شاهنشاه آن آتش چرا کرد

چو از میدان برآمد آتش شاه

همی سود از بلندی سرش با ماه

ز بام گوشک موبد ویس و رامین

بدیدند آتشی یازان به پروین

بزرگان خراسان ایستاده

سراسر روی زی آتش نهاده

ز چندان مهتران یک تن نه آگاه

بدان آتش چه خواهد سوختن شاه

همان گه ویس در رامین نگاه کرد

مرو را گفت بنگر حال این مرد

که آتش چون بلند افروخت مارا

بدین آتش بخواهد سوخت مارا

بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر

بسوزانیم او را هم به آذر

مرا بفریفت موبد دی به سوگند

به شیرینی سخنها گفت چون قند

مرو را نیز دام خود نهادم

نه آن بودم که در دام او فتادم

بدو گفتم خورم صد باره سوگند

که رامین را نبد با ویس پیوند

چو زین با وی سخن گفتم فراوان

دلش بفریفتم ناگه به دستان

کنون در پاش شهری و سپاهی

ز من خواهد ننودن بی گناهی

مرا گوید به آتش بر گذر کن

جهان را از تن پاکت خبر کن

بدان تا کهتر و مهتر بدانند

کجا در ویس و رامین بدگمانند

بیا تا پیش ازین کاومان بخواند

ورا این راستی در دل بماند

پس آنگه دایه را گفتا چه گویی

وزین آتش مرا چاره چه جویی

تو دانی کاین نه هنگام ستیزاست

که این هنگام هنگام گریزست

تو چاره دانی و نیرنگ بازی

نگر در کار ما چاره چه سازی

کجا در جای چونین چاره بهتر

که در جای دگر مردی و لشکر

جوابش داد رنگ آمیز دایه

نیفتادست کار خوار مایه

من این را چاره چون دانم نهاد

سر این بند چون دانم گشادن

مگر مارا دهد دادار یاری

برافروزد چراغ بختیاری

کنون افتاد کار، ایدر مپایید

کجو من میروم با من بیایید

پس آنگه رفت بر بام شبستان

نگر زانجا چگونه ساخت دستان

فراوان زر و گوهر بر گرفتند

پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند

رهی از گلخن اندر بوستان بود

چنان راهی که از هر کس نهان بود

بدان ره هر سه اندر باغ رفتند

ز موبد با دلی پرداغ رفتند

سبک بر رفت رامین روی دیوار

فرو هشت از سر دیوار دستار

به جاره بر کشید آن هر دوان را

به دیگر سو فرو هشت این و آن را

پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار

به چادر هر سه بربستند رخسار

چو دیوان چهره از مردم نهفتند

به آیین زنان هر سه برفتند

همی دانست رامین بوستانی

بدو در کار دیده باغبانی

همان گه پیش مرد باغبان شد

بیارامید چون در بوستان شد

فرستادش به حانه باغبان را

بخواند از خانه پنهان قهرمان را

بفرمودش که رو اسپان بیاور

گزیده هر چه آن باشد تگاور

همیدون خوردنی چیزی که داری

سلاحم با همه ساز شکاری

بیاوردند آن چیزی که او خواست

نماز شام رفتن را بیاراست

ز مرو اندر بیابان رفت چون باد

ندیده روی او را آدمی زاد

بیابانی که آرام بلا بود

ز ناخوشی چو کام اژدها بود

ز روی ویس و رامین گشته فرخار

ز بوی هر دوان چون طبل عطار

کویر و شوره و ریگ رونده

سنوم جانکش و شیر دمنده

دو عاشق را شده چون باغ خرم

از آن شادی کجا بودند باهم

ز گرما و کویر آنگه نبودند

تو گفتی شب در ره نبودند

به چین اندر به سنگی برنبشتست

که دوزخ عاشقان را چون بهشتست

چو باشد مرد عاشق در بر دوست

همه زشتی به چشمش سخت نیکوست

کویر و کوه او را بوستانست

فراز برف گمچون گلستانست

کجا عاشق به مرد مست ماند

که در مستی غم و شادی نداند

به ده روز آن بیابان را بریدند

ز مرو شاهجان زی ری رسیدند

به روی در رامین را یکی دوست

به گاه مردمی با او ز یک پوست

جوانمرد هنرمند و بی آهو

مرو را دستگاهی سخت نیکو

به بهروزی بداده بخت کامش

که خود بهروز شیرو بود نامش

ز خوشی چون بهشتی خان و مانش

همیشه شاد از وی دوستانش

شبی تاریک بود و با مهر

ز بیننده نهفته اختران چهر

جهان چون چاه سیصد باز گشته

هوا با تیرگی انباز گشته

همی شد رام تا درگاه بهروز

به کام خویش فرخ بخت و پیروز

چو رامین را بدید آن مهر پرور

نبودش دیده را دیدار باور

همی گفت ای عجب هنگام چونین

که باید نیک مهمانی چو رامین

مرو را گفت رامین ای برادر

بپوش این راز ما در زیر چادر

مگو کس را که رامین آمد از راه

مکن کس را ز مهمانانت آگاه

جوابش داد بهروز جوانمرد

ترا بختم به مهمان من آورد

خداوندی و من پیش تو چاکر

نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر

ترا فرمان برم تا زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

اگر فرمان دهی تا من هم اکنون

شوم با چاکران از خانه بیرون

سرای و سرایم مر ترا باد

یکی خشنودی جانت مرا باد

پس آنگه ویس با رامین و بهروز

به کام خویش بنشستند هر روز

گشاده دل به کام و در ببسته

به می گرد از رخان خویش شسته

به روز اندر نشط و شادمانی

به شب در خرّمی و کامرانی

گهی می بر کف و گه دوست در بر

شده می نوش بر رخسار دلبر

چراغ نیکوان ویس گل اندر

به شادی و به رامش با دلارام

به شب چون زهره شبگیران بر آمد

به بنگ مطرب از خواب اندر آمد

هنوز از باده بودی مست و در خواب

نهادندیش بر کف بادهء ناب

نشسته پیش او رامین دلبر

گهی طنبور و گاهی چنگ در بر

همی گفتی سرود مهربازان

به دستان و نوای دلنوازان

همی گفتی که دو نیک یاریم

به یاری یکدگر را جان سپاریم

به هنگام وفا گنج وفاییم

به چشم دشمنان تیز جفاییم

چو ما را خرّمی و شاد خواریست

بد اندیشان ما را رنج و زریست

به رنج از دوستی سیری نیابیم

ز راه مهربانی رخ نتابیم

به مهر اندر چو دو روشن چراغیم

به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم

ز مهر خویش جز شادی نبینیم

که از پیروزی ارزانی بدینیم

خوشا ویسا نشسته پیش رامین

چنان کبگ دری در پیش شاهین

خوشا ویسا نشسته جام بر دست

هم از باده هم از خوبی شده مست

خوشا ویسا به کام دل نشسته

امید اندر دل موبد شکسته

خوشا ویسا به خنده لب گشاده

لب آنگه بر لب رامین نهاده

خوشا ویسا به مستی پیش رامین

ز عشقش کیش همچون کیش رامین

زهی رامین نکو تدبیر کردی

که چون ویسه یکی نخچیر کردی

زهی رامین به کام دل همی ناز

که داری کام دل را نیک انباز

زهی رامین که در باغ بهشتی

همیشه با گل اردبهشتی

زهی رامین که جفت آفتابی

به فروش هر چه تو خواهی بیابی

هزاران آفرین بر کضور ماه

که چون ویس آمدست یکی ماه

هزاران آفرین بر جان شهرو

که دختش ویسه بود و پور بیرو

هزاران آفرین بر جان قارن

که از پشت آمدش این ماه روشن

هزاران آفرین بر خندهء ویس

که کردست این جهان را بندهء ویس

بسیار ای ویس جام خسروانی

درو می چون رخانت ارغوانی

چو از دست تو گیرم جام مستی

مرا مستی نیارد هیچ سستی

ندارم مست چون گشتم به کامت

ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت

گر از دست تو جام هوش گیرم

چنان دانم که جام نوش گیرم

نشط من ز تو آرام یابد

غمان من ز تو انجام یابد

دلم درج است و در وی گوهری تو

کنارم برج و در وی اختری تو

ابی گوهر مبادا هر گز این درج

ابی اختر مبادا هر گز این برج

همیشه باد باغ رویت آباد

دو دست من به باغت باغبان باد

بسا روزا که نام ما بخوانند

خردمندان شکفت از ما بمانند

چنان خوبی و چونین مهربانی

سزد گر نام دارد جاودانی

دلا بسیار درد و ریش دیدی

کنون از دوست کام خویش دیدی

دلی چون خویشن دیدی پر از مهر

و یا این گل رخی تابان از مهر

تو روز و شب بدین چهره همی ناز

نبرد بد سگالان را همی ساز

که خرما در جهان با خار باشد

نشاط عشق با تیمار باشد

کنون اژز جان کنی در کار مهرش

نباشد در خور دیدار مهرش

روان از بهر چونین یار باید

جهان از بهر چونین کار باید

تو اکنون می خور از فردا میندیش

که جز فرمان یزدان نایدت پیش

مگر کارت بود در مهر کاری

ازان بهتر که تو امید داری

هران گاهی که رامین باده خوردی

جنین گفتارها را یاد کردی

ازین سو ویس با کام و هوا بود

وزان سو شاه با رنج و بلا بود

گرایشان را به ناز اندر خوشی بود

شهنشه را شتاب و ناخوشی بود

که او سوگند ویسه خواست دادن

دل از بند گمانی بر گشادن

چو ویس ماه پیکر را طلب کرد

زمانه روز او را تیره شب کرد

همی جستش ز هر سو یک شبانروز

به دل آتشی مانده خردسوز

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:47 PM

 

پس آنگه پاسخی کردش بآیین

به پاین تلخ و از آغاز شیرین

مرو را گفت شاها نیکنما

بزرگا کینه جویاخویس کامی

چه پیش آمد ترا از خویش کامی

بجز اندهگنی و زشت نامی

تو شاه و شهریار و پادشایی

به کام خویشتن فرمان روایی

چنان باید که تو آهسته باشی

همه کاری نکو دانسته باشی

تو از ما مهتری باید که گفتار

نگویی جز بآیین و سزاوار

خردمندان سخن بر داد گویند

همیشه نام نیک از داد جویند

خرد از هر کسی بیش داری

چرا دل را ز کینهء ریش داری

میان ما همی کینه نباید

که کین با دوستی در خور نیاید

اگر تو یافته گویی ما نگویم

و گر تو کینه جویی ما نجویم

تو بفرستاده ای را ز خانه

چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟

نه نامه باید ایدر نه پیمبر

زن اینک هر کجا خواهی همی بر

اگر فرمان دهی فرمانپرستم

مرو را در زمان زی تو فرستم

به جان من که تا ایدر رسیدم

مگر او را سه بار افزون ندیدم

و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن

مرا از خواهرم نتوان بریدن

چو باشد بانوی تو خواهر من

چه باشد گر نشیند هم بر من

نگر تا بر من این تهمت نبندی

که هر گز ناید از من ناپسندی

اگر عقلت مرا نیکو بسنجد

بداند کاین سخن در من نکنجد

ز ویسه پاسخ این آمد که دادم

تو خود دانی که من بر راه دادم

سخن اکنون ز نام خویش گوییم

که هر یک در هنرها نام جوییم

سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست

که هر کو بشنود گوید که نیکوست

بدین نامه که کردی سوی کهتر

تو خود تنها شدستی پیش داور

زدستی لافهای گونه گونه

بسی گفته سخنهای ننونه

به جنگ دینور تو فخر کردی

مرا بوده درو آیین مردی

مرا گفتی همان تیغم به جایست

که از روی زمین دشمن زدایست

اگر تیغ تو از پولاد کردند

نه شمشیر من شمشاد کردند

اگر تیغ تو برّد خود و خفتان

ببرّد تیغ من خارا و سندان

مرا گفتی مگر کردی فراموش

که زخمم چون ببرد از جان توهوش

مگر زخم مرا در خواب دیدی

که در بیداریش نایاب دیدی

سخنها کان مرا بایست گفتی

به نام خویش و نام تو نهفتن

درین نامه تو گفتستی سراسر

نهادستی کله بر جای افسر

دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج

بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج

گر این نامه به لشکر بر بخوانی

شوم پیدابسی ننگ نهانی

دگر طعنه زدی بر گوهر من

که بهتر بد ز بابم مادر من

گهر مردان ز نام خویش گیرند

چو مردی و خرد را پیش گیرند

به گه رزم گوهر چون پژوهند

ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند

اگر پیش آییم بر دشت پیگار

تو خود بینی که با تو چون کنم کار

به آب تیغ گوهر را بضویم

کنم مردی به کردار و نگویم

چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند

در آن میدن که گردان کینه ورزند

به یک سو نه سخن مردی بیاور

که ما را مردی است امروز یاور

به جا آریم هر یک نام و کوشش

که تا خود چون کند دادار بخشش

چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه

مرو را یافت با لشکرش در راه

هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه

چو شرمه غشته در ره سنگریزه

چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند

از آن پاسخ به کار خویش در ماند

کجا او را گمان آمد که ویرو

کند با وی ز بهر ویس نیرو

چو در نامه سخانها دید چونان

شد از آزاد و از تندی پشیمان

همان گه نزد ویرو کس فرستاد

که ما را کردی از اندیشه آزاد

ترا زی من به زشتی یاد کردند

بدانستم که بر بیدار کردند

کنون از پشت رخش کین بجستم

به خنگ مهربانی بر نشستم

منم مهمان تو یک ماه در ماه

چنان چون دوستداران نکو خواه

بکن اکنون تو ساز میزبانی

در آن ایوان و باغ خسروانی

که من یک ماه زی تو میهمانم

ترا یک سال از آن پس میزبانم

نگر تا در آزارم نداری

هم اکنون ویسه را پیش من آری

که ویسم خواهر آمد یو برادر

همان شهرو جهان افروز مادر

چو آمد پاسخ موبد به ویرو

درود و هدیهء بی مر به شهرو

دگر ره دیو کینه روی بنهفت

گل شادی به باغ مهر بشکفت

دو چشمم رامش از خواب اندر آمد

به جوی آشتی آب اندر آمد

دگر ره ویس بانو را ببردند

چو خورشید به شاهنشه سپردند

دل هر کس بدیشان شادمان بود

تو گفتی خود عروسی آن زمان بود

یکی مه شادی و نخچیر کردند

گهی چوگان زدند گه باده خوردند

پس از یک مه ره خانه گرفتند

ز بوم ماه سوی مرو رفتند

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:46 PM

 

چو آگه گشت شاهنشاه موبد

که پیدا کرد رامین گوهر بد

دگر باره بشد با ویس بنشست

گسسته مهر دیگر ره بپیوست

دل رام آنگهی بشکیبد از ویس

که از کردار بد بشکیبد ابلیس

اگر خر گوش روزی شیر گردد

دل رامین ز ویسه سیر گردد

و گر گنجشک روزی باز گردد

دل رامین ازین خو باز گردد

همان گه شاه شد تا پیش مادر

به دلتنگی گله کرد از برادر

مرو را گفت نیکه باشد این کار

نگه کن تا پسندد هیچ هشیار

که رامین با زنم جوید تباهی

کند بدنام بر من گاه شاهی

یکی زن چون بود با دو برادر

چه باشد در جهان زین ننگ بدتر

دلم یکباره بُر گشت از مدارا

ازیرا کردم این راز آشکارا

من این ننگ از تو بسیاری نهفتم

چو بیچاره شدم با تو بگفتم

بدان تا تو بدانی حال رامین

نخوانی مر مرا بیهوده نفرین

که من زان ساک کشم او را به زاری

که گردد چشم تو ابر بهاری

مرا تو دوزخی هم تو بهشتی

تو نپسندی به من این نام زشتی

سپید آنگه شود از ننگ رویم

که رویم را به خون وی بضویم

جوابش داد مادر گفت هرگز

دو دست خود نبرد هیچ گربز

مکش او را که او هستت برادر

ترا چون او برادر نیست دیگر

نه در رزمت بود انبار و یاور

نه در بزمت بود خورشیدانور

چو بی رامین شود بی کس بمانی

نه خوش باشدت بی او زندگانی

چو بنشینی نباشد همنشینت

همان انباز و پشت راستینت

ترا ایزد ندادست ایچ فرزند

که روزی بر جهان باشد خداوند

بمان تا کاو بود پشت و پناهت

به دست او بماند جایگاهت

نباشد عمر مردم جاودانی

برو روزی سر آید زندگانی

چو فرمان خدا آید به جانت

به دست دشمن افتد خان و مانت

همان بهتر که او بر جای باشد

مگر چون تو جهان آرای باشد

مگر شاهی درین گوهر بماند

نژاد ما درین کضور بماند

برادر را مکش زن را گسی کن

کلید مهر در دست کسی کن

بتان و خوبرویان بی شمارند

که زلف از مشک و بر ازسیم دارند

یکی را بت گزین و دل برو نه

کلید گنجها در دست او ده

مگر کت زان صدف دری بیاید

که شاهی را و شادی را بشاید

چه داری از نژاد ویسه امید

جز آن کاو آمدست از تخم جمشید

نژادش گرچه شگوارست و نیکوست

ابا این نیکوی صد گونه آهوست

مکن شاها خود را کار فرمای

روانت را بدین کینه میالای

هزاران جفت همچون ویس یابی

چرا دل زان بلایه برنتابی

من این را آگهی دیگر شنیدم

چنان دانم که من بدتر شنیدم

شنیدستم که آن بدمهر بدخو

دگر باره شد اندر بند ویرو

به خوردن روز و شب با او نشستست

ز می گه هوشیار و گاه مستست

همیشه ویس از بختش همی خواست

کنون چون دید درد دلش بر خاست

تو از رامین بیچاره چه خواهد

کت از ویرو همی آید تباهی

آگر رامین به همدانست ازانست

که او بر ویسه چون تو مهربانست

و لیکن زین سخن آنجا بماندست

که ویسه مهر او از دل براندستص

همین آهوست ویس بد نشان را

بدو هر روز دیگر دوستان را

چنان زیبایی و خوبی چه باید

که مهرش بر کسی ماهی نپاید

به گل ماند که چه خوب رنگست

نپاید دیر و مهرش ی در نگست

چو بشنید این سخن موبد ز مادر

دلش خوش گشت لختی بر برادر

چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد

که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد

همان گه نزد ویرو کرد نامه

ز تندی کرد چون شمشیر خامه

بدو گفت این که فرمودت نگویی

که بر من بیشی و بیداد جویی ؟

پناهت کیست یا پشتت کدامست

که رایت بس بلند و خویش کامست

نگویی تا که دادت این دلیری

که روباهی و طبع شیر گیری

تو با شیران چرا شیری نمایی

که با گور دمنده بر نیایی

تو از من بانوم را چون ستانی

بدین بیچارگی و ناتوانی

اگر چه هست ویسه خواهر تو

زن من چون نشیند در بر تو

چرا داری مرو را تو به خانه

بدین کار از تو ننیوشم بهانه

کجا دیدی یکی زن جفت دو شوی

دو پیل کینه ور بسته به یک موی

مگر تا من ندیدم جایگاهت

فزون شد زانکه بد پشت و پناهت

همی تا تو دلیر و شیر مردی

ندیدم در جهان نامی که کردی

نه روزی پادشاهی را ببستی

نه روزی بد سگالی را شکستی

نه باجی بر یکی کضور نهادی

نه شهری را به پیروزی گشادی

هنرهای ترا هر گز ندیدم

نه نیز از دوست وز دشمن شنیدم

نژاد خویشتن دانی که چونست

به هنگام بلندی سر نگونست

تو از گوهر همی مانی به استر

که چون پرسند فخر آرد به مادر

ترا تیر افگند بپنم به هر کار

به نخچیر و به بازی نه به پیکار

به میدان اسپ تازی نیک تازی

همیدون گوی تنها نیک بازی

همی تا در شبستان و سرایی

هنرهای یلان نیکو نمایی

چو در میدان شوی با هم نبردان

گریزی چون زنان از پیش مردان

همی شیری کنی در کضور ماه

ازو رفته زبون داردت روباه

همانا زخم من کردی فراموش

که از جانت خود برد از تنت هوش

همیدون زخمهای نامداران

ستوده مرغزی چابک سواران

به کینه همچو شیر مرغزاری

به کوشش همچو رعد نوبهاری

هنوز از مرزهای کضور ماه

همی آید همانا آوخ و آه

مرا آن تیغ و آن باز و به جایست

که از روی زمین دشمن زدایست

چو این نامه بخوانی گوش من دار

که شمشیرم خون تست ناهار

شنیدم هر چه تو گفتی ازین پیش

ننودی مردمان را مردی خویش

همی گفتی که شاه آمد ز ناگاه

چو شیر تند جسته از کمینگاه

ازیرا برد ویسم را ز گوراب

که من بودم به سان مست در خواب

اگر من بودمی در کضور ماه

نبردی ویس را هر گز شهنشاه

کنون باری نه مستی هوشیاری

به جای خویش فرخ شهریاری

ز کار خود ترا آگاه کردم

به پیگار تو دل یکتاه کردم

به هر راه برون کن دیدبانی

به هر مرزی همیدون مرزبانی

به گرد آور سپاه بوم ایران

از آذربایگان و ری و گیلان

همی کن ساز لشکر تا من آیم

که من خود زود بندت بر گشایم

برافشان تو به باد کینه گنجت

که همچون باد بهاشد یافته رنجت

به جنگی نه چنان آیم من این بار

که تو یابی به جان از جنگ زنهار

کنم از کشتگان کضورت هامون

به هامون بر برانم دجلهء خون

بیارم ویس را بی کفش و چادر

پیاده چون سگان در پیش لشکر

چنان رسوا کنم وی را کزین پس

نجوید دشمنی با مهتران کس

چو شاه این نامه زی ویرو فرستاد

همان گه مهتران را آگهی داد

ز راه ماه وز پیگار ویرو

همه کردند ساز خویش نیکو

سحرگاهان بر آمد نالهء نای

روان شد همچو دریا لشکر از جای

تو گفتی رود جیحون از خراسان

همی آمد دمان سوی کهستان

هر آن جایی که لشکر گه زدی شاه

نیارستی گذشتن بر سرش ماه

زمین از بار لشکر بود بستوه

که می رفتند همچون آهنین کوه

تو گفتی سد یأجوجست لشکر

هم ایشان باز چون مأجوج بی مر

همی شد پیگ در پیش شهنشاه

شهنشاه از قفای پیگ در راه

چو پیگ آمد به نزد شاه ویرو

بشد وی را ز دست و فای نیرو

جهان بر چشم ویرو تیره گون شد

ز خشم شاه چشمش نمچو خون شد

همه گفت ای عجب چندین سخن چیست

مرو را این همه پرخاش با کیست

نشانده خواهرم را در شبستان

برون کرده به دی ماه زمستان

هم او زد پس هنو برداشت فریاد

بدان تا باشد از دو گونه بیداد

گزیده خواهرم اکنون زن اوست

تو گویی بدسگال و دشمن اوست

به صد خواری ز پیش خود براندش

به یک نامه دگر باره نخواندش

گناه او کرد و بر ما کینه ور گشت

چنین باشد کسی کز داد بر گشت

نه سنگینست شاهنشه نه رویین

چه بایستش بگفتن لاف چندین

سپاه آورد یک بار و مرا دید

چنان کم دید دانم کم پسندید

ز پیش من به بدروزی چنان شد

که از خواری به گیتی داستان شد

نه پنهان بود چنگ ما دو سالار

که دیگر گون توان کردن به گفتار

از آن پس کاو ز دست ما بیفتاد

چرا پینود بر ما این همه باد

عجبتر زین ندیدم داستانی

دو تن ترسد ز بشکسته کمانی

چه ترساند مرا کاو بود ترسان

ندارد هیچ بخرد جنگم آسان

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:46 PM

 

چو بیرون آمد از دروازه خرم

شد از تیمار هجرش نیمه ای کم

چو بادی از کهستان بر دمیدی

بهشتی بوی خوش زی او رسیدی

خوشا راها که باشد راه ایشان

که دارند در سفر هنجار جانان

اگر چه صعب راهی پیش دارند

مران را گلشن و طارم شمارند

هر آن کش راه باشد بی کران تر

به روی دوست باشد شاذمان تر

اگر چه راه ناپدرام باشد

بپدر امد چو خوش فرجام باشد

چنان چون راه مهر افزای رامین

چو کاری تلخ کش انجام شیرین

و زو ناکام ویس ماه پیکر

بپژمنده چو برگ از ماه آذر

زمین ماه بر وی چاه گشته

گل رویش به رنگ کاه گشته

سراسر زیور از تن بر گشاده

همه پیریه ها یک سو نهاده

ز خورد و خواب وازشادی بریده

هوای دل برو پرده دریده

همه کار جهان در دل شکسته

دل از کام و لبان از خنده بسته

به چشمش روی مادر مار گشته

همیدون مهر ویرو خوار گشته

به روزش مهر بودی مونس روز

چو روی رام تابان و دل افروز

شب تاریک بودی غمگسارش

ز مشکین موی رامین یادگارش

نشسته روز و شب بالای ایوان

بمانده چشم در راه خراسان

همی گفتی چه بودی گر یکی روز

ازین راه آمدی باد دل افروز

سحر گاهان نسیمی خوش دمیدی

پگاه بام رامین در رسیدی

ز پشت رخش رسته چون سهی سرو

مرو را روی بر من پشت بر مرو

گرازان خش چون طاووس صدرنگ

به پشتش بر نشسته نقش ارتنگ

درین اندیشه مانده ویس هنوار

سپرده تن به رنج و دل به تیمار

یکی روزی نشسته بر لب بام

پگه آنگه که خور بیرون نهد گام

دو خورشید از خراسان روی بننود

که از گیتی دو گونه زنگ بزدود

یکی بزدود زنگ شب ز گیهان

یکی بزدود زنگ غم ز جانان

چنان آمد به نزد ویس بانو

که آید دردمندی پیش دارو

بپیچیدند بر هم مُرد و شمشاد

ز شادی هر دوان را گریه افتاد

ببوسیدند هر دو ارغون را

پس آنگه بسدّین نوشین لبان را

ز شادی هر دو چون گل بر شکفتند

گرفته دست هم در خانه رفتند

به رامین گفت ویس ماه پیکر

رسیدت دل به کام و کان به گوهر

ترا باد این سرای خسروانی

درو بنشین به ناز و شادمانی

گهی در خانه زلف و جام می گیر

گهی در دشت مرغان گیر و نخچیر

به نخچیر آمدستی از خراسان

به پیش آمد ترا نخچیر آسان

ترا من هم گوزنم هم تذروم

چو هم شمشادم و هم زاد سروم

گهی بنشین به پای سرو و شمشاد

نه نخچیر چو من می کن دلت شاد

من و تو روز در شادی گذاریم

ز ردا هیچ گونه یاد ناریم

چو روز خوش بود خرم نشینیم

که خود جز خرمی کاری نبینیم

به روز پاک جام نوش گیریم

به شب معضوق در آغوش گیریم

زمانی دل زشادی بر نتابیم

همه کامی بجوییم و بیابیم

هوای دل به پیروزی برانیم

که هم پیروز بخت و هم جوانیم

پس آنگه هر دو کام دل براندند

به شادی هفت مه با هم بماندند

زمستان بود و سرمای کهستان

دو عاشق مست و خرم در شبستان

میان نعمت و فرمان روایی

نشاط عاشقی و پادشایی

نگر تا کام دل چون خوش براندند

ز شادی ذره ای باقی نماندند

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 7:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 12

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292757
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث