با این همه میدان و خیابان چه بگویم؟
با غربت مهمان کُش تهران چه بگویم؟
حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیاره ی عریان چه بگویم؟
از این یقه آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتحعلیخان چه بگویم؟
از بُغضِ فراموشیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟
با دخترکِ فالفروشِ لبِ مترو
یا بیوه زنِ بچه به دندان چه بگویم؟
زن با غمِ شش عایله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟
با او که گل آورده دم شیشه ی ماشین
با لذت این شرشر باران چه بگویم؟
دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟
تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!
مهدی فرجی
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:47 AM ] [ سید رضا هاشمی ]