به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت

که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست

بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا

چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست

ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم

ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست

هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد

مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست

من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک

تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست

هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک

بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست

بگفت منزل مقصود آنچنان دور است

که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست

هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند

ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست

ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری

که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست

اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند

ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست

به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس

سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست

بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار

برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست

چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام

که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست

سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد

بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست

چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار

دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست

براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود

چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست

برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ

ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست

متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند

چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:23 PM

دختری خرد، بمهمانی رفت

در صف دخترکی چند، خزید

آن یک افکند بر ابروی گره

وین یکی جامه بیکسوی کشید

این یکی، وصلهٔ زانوش نمود

وان، به پیراهن تنگش خندید

آن، ز ژولیدگی مویش گفت

وین، ز بیرنگی رویش پرسید

گر چه آهسته سخن میگفتند

همه را گوش فرا داد و شنید

گفت خندید به افتاده، سپهر

زان شما نیز بمن میخندید

ز که رنجد دل فرسودهٔ من

باید از گردش گیتی رنجید

چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق

بمن از دهر رسید، آنچه رسید

نیستید آگه ازین زخم، از آنک

مار ادبار شما را نگزید

درزی مفلس و منعم نه یکی است

فقر، از بهر من این جامه برید

مادرم دست بشست از هستی

دست شفقت بسر من نکشید

شانهٔ موی من، انگشت من است

هیچکس شانه برایم نخرید

هیمه دستم بخراشید سحر

خون بدامانم از آنروی چکید

تلخ بود آنچه بمن نوشاندند

می تقدیر بباید نوشید

خوش بود بازی اطفال، ولیک

هیچ طفلیم ببازی نگزید

بهره از کودکی آن طفل چه برد

که نه خندید و نه جست و نه دوید

تا پدید آمدم، از صرصر فقر

چون پر کاه، وجودم لرزید

هر چه بر دوک امل پیچیدم

رشته‌ای گشت و بپایم پیچید

چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت

ما چو رفتیم، از آن خون جوشید

بینوا هر نفسی صد ره مرد

لیک باز از غم هستی نرهید

چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز

که همه چیز نمیباید دید

یارهٔ سبز مرا بند گسست

موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید

جامهٔ عید نکردم در بر

سوی گرمابه نرفتم شب عید

شاخک عمر من، از برق و تگرگ

سر نیفراشته، بشکست و خمید

همه اوراق دل من سیه است

یک ورق نیست از آن جمله سفید

هر چه برزیگر طالع کشته است

از گل و خار، همان باید چید

این ره و رسم قدیم فلک است

که توانگر ز تهیدست برید

خیره از من نرمیدید شما

هر که آفت زده‌ای دید، رمید

به نوید و به نوا طفل خوش است

من چه دارم ز نوا و ز نوید

کس برویم در شادی نگشود

آنکه در بست، نهان کرد کلید

من از این دائره بیرونم از آنک

شاهد بخت ز من رخ پوشید

کس درین ره نگرفت از دستم

قدمی رفتم و پایم لغزید

دوش تا صبح، توانگر بودم

زان گهرها که ز چشمم غلطید

مادری بوسه بدختر میداد

کاش این درد به دل میگنجید

من کجا بوسهٔ مادر دیدم

اشک بود آنکه ز رویم بوسید

خرم آن طفل که بودش مادر

روشن آن دیده که رویش میدید

مادرم گوهر من بود ز دهر

زاغ گیتی، گهرم را دزدید

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:15 PM

قاضی کشمر ز محضر، شامگاه

رفت سوی خانه با حالی تباه

هر کجا در دید، بر دیوار زد

بانگ بر دربان و خدمتکار زد

کودکان را راند با سیلی و مشت

گربه را با چوبدستی خست و کشت

خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد

هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد

هر چه کم گفتند، او بسیار گفت

حرفهای سخت و ناهموار گفت

کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه

گفت کز دست تو روزم شد سیاه

تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر

من گرفتار هزاران شور و شر

تو غنودی، من دویدم روز و شب

کاستم من، تو فزودی، ای عجب

تو شدی دمساز با پیوند و دوست

چرخ، روزی صد ره از من کند پوست

ناگواریها مرا برد از میان

تو غنودی در حریر و پرنیان

تو نشستی تا بیارندت ز در

ما بیاوردیم با خون جگر

هر چه کردم گرد، با وزر و وبال

تو بپای آز کردی پایمال

توشه بستم از حلال و از حرام

هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام

تا که چشمت دید همیان زری

کردی از دل، آرزوی زیوری

تا یتیم از یک بمن بخشید نیم

تو خریدی گوهر و در یتیم

کور و عاجز بس در افکندم بچاه

تا که شد هموار از بهر تو راه

از پی یک راست، گفتم صد دروغ

ماست را من بردم و مظلوم دوغ

سنگها انداختم در راه‌ها

اشکها آمیختم با آه‌ها

بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست

بی تامل روز را گفتم شب است

حق نهفتم، بافتم افسانه‌ها

سوختم با تهمتی کاشانه‌ها

این سخنها بهر تو گفتم تمام

تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام

ریختم بهر تو عمری آبرو

تو چه کردی از برای من، بگو

رشوت آوردم، تو مال اندوختی

تیرگی کردم، تو بزم افروختی

تا به مرداری بیالودم دهن

تو حسابی ساختی از بهر من

خدمت محضر ز من ناید دگر

هر که را خواهی، بجای من ببر

بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا

چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا

چون تو خواهم بود پاک از هر حساب

جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب

زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست

با در و دیوار، این پیکار چیست

امشب از عقل و خرد بیگانه‌ای

گر نه مستی، بیگمان دیوانه‌ای

کودکان را پای بر سر میزنی

مشت بر طومار و دفتر میزنی

خودپسندیدن، و بال است و گزند

دیگران را کی پسندد، خودپسند

من نمیگویم که کاری داشتم

یا چو تو، بر دوش، باری داشتم

میروم فردا من از خانه برون

تو بر افراز این بساط واژگون

میروم من، یک دو روز اینجا بمان

همچو من، دانستنیها را بدان

عارفان، علم و عمل پیوسته‌اند

دیده‌اند اول، سپس دانسته‌اند

زن چو از خانه سحرگه رخت بست

خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست

گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند

ماند، اما بیخبر از خانه ماند

روزی اندر خانه سخت آشوب شد

گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد

خادم و طباخ و فراش آمدند

تا توانستند، دربان را زدند

پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت

در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت

عیبها گفتند از هم بیشمار

رازهای بسته کردند آشکار

گفت دربان این خسان اهریمنند

مجرمند و بی گنه رامیزنند

باز کردم هر سه را امروز مشت

برگرفتم بار دزدیشان ز پشت

بانگ زد خادم بر او کی خود پرست

قفل مخزن را که دیشب میشکست

کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش

یا برای خانه یا بهر فروش

خواجه از آغاز شب در خانه بود

حاجب از بهر که، در را میگشود

دایه آمد گفت طفل شیرخوار

گشته رنجور و نمیگیرد قرار

گفت ناظر، دختر من دیده است

مطبخی کشک و عدس دزدیده است

ناگهان، فراش همیانی گشود

گفت کاین زرها میان هیمه بود

باغبان آمد که دزد، این ناظر است

غائبست از حق، اگر چه حاضر است

زر فزون میگیرد و کم میخرد

آنچه دینار است و درهم، میبرد

میکند از ما به جور و ظلم، پوست

خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست

دوش، یک من هیمه را باری نوشت

خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت

از کنار در، کنیز آواز داد

بعد ازین، نان را کجا باید نهاد

کودکان نان و عسل را خورده‌اند

سفره‌اش را نیز با خود برده‌اند

دید قاضی، خانه پرشور و شر است

محضر است، اما دگرگون محضر است

کار قاضی جز خط و دفتر نبود

آشنا با این چنین محضر نبود

او چه میدانست آشوب از کجاست

وین کم و افزون، که افزود و که کاست

چون امین نشناخت از دزد و دغل

دفتر خود را نهاد اندر بغل

گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت

بایدم رفتن، گه محضر گذشت

چون ز جا برخاست، زن در را گشود

گفت دیدی آنچه گفتم راست بود

تو، به محضر داوری کردی هزار

لیک اندر خانه درماندی ز کار

گر چه ترساندی خلایق را بسی

از تو خانه نمیترسد کسی

تو بسی گفتی ز کار خویشتن

من نگفتم هیچ و دیدی کار من

تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار

چند روزی ماندی و کردی فرار

من کنم صد شعله در یکدم خموش

گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش

هر که بینی رشته‌ای دارد بدست

هر کجا راهی است، رهپوئیش هست

تو چه میدانی که دزد خانه کیست

زین حکایت حق کدام، افسانه چیست

زن، بدام افکند دزد خانه را

از حقیقت دور کرد افسانه را

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:15 PM

اینچنین خواندم که روزی روبهی

پایبند تله گشت اندر رهی

حیلهٔ روباهیش از یاد رفت

خانهٔ تزویر را بنیاد رفت

گر چه زائین سپهر آگاه بود

هر چه بود، آن شیر و این روباه بود

تیره روزش کرد، چرخ نیل فام

تا شود روشن که شاگردیست خام

با همه تردستی، از پای اوفتاد

دل به رنج و تن به بدبختی نهاد

گر چه در نیرنگ سازی داشت دست

بند نیرنگ قضایش دست بست

حرص، با رسوائیش همراه کرد

تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد

بود روز کار و یارائی نداشت

بود وقت رفتن و پائی نداشت

آهنی سنگین، دمش را کنده بود

مرگ را میدید، اما زنده بود

میفشردی اشکم ناهار را

می‌گزیدی حلقه و مسمار را

دام تادیب است، دام روزگار

هر که شد صیاد، آخر شد شکار

ما کیانها کشته بود این روبهک

زان سبب شد صید روباه فلک

خیرگیها کرده بود این خودپسند

خیرگی را چاره زندانست و بند

ماکیانی ساده از ده دور گشت

بر سر آن تله و روبه گذشت

از بلای دام و زندان بی خبر

گفت زان کیست این ایوان و در

گفت روبه این در و ایوان ماست

پوستین دوزیم و این دکان ماست

هست ما را بهتر از هر خواسته

اندرین دکان، دمی آراسته

ساده و پاکیزه و زیبا و نرم

همچو خز شایان و چون سنجاب گرم

می‌فروشیم این دم پر پشم را

باز کن وقت خریدن، چشم را

گر دم ما را خریداری کنی

همچو ما، یک عمر طراری کنی

گر ز مهر، این دم به بندیمت به دم

راه را هرگز نخواهی کرد گم

گر ز رسم و راه ما آگه شوی

ماکیانی بس کنی، روبه شوی

گر که بربندی در چون و چرا

سودها بینی در این بیع و شری

باید آن دم کژت کندن ز تن

وین دم نیکو بجایش دوختن

ماکیان را این مقال آمد پسند

گفت: بر گو دمت ای روباه چند

گفت باید دید کالا را نخست

ور نه، این بیع و شری ناید درست

گر خریداری، در آی اندر دکان

نرخ، آنگه پرس از بازارگان

ماکیان را آن فریب از راه برد

راست اندر تله روباه برد

کاش میدانست روبه ناشتاست

وان نه دکان است، دکان ریاست

تا دهن بگشود بهر چند و چون

چنگ روباه از گلویش ریخت خون

آن دل فارغ، ز خون آکنده شد

وان سر بی باک، از تن کنده شد

ره ندیده، روی بر راهی نهاد

چشم بسته، پای در چاهی نهاد

هیچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت

هم گذشت از کار دم، هم سر گذاشت

بر سر آنست نفس حیله‌ساز

که کند راهی سوی راه تو باز

تا در آن ره، سربپیچاند ترا

وندر آن آتش بسوزاند ترا

اهرمن هرگز نخواهد بست در

تا ترا میافتد از کویش گذر

در جوارت، حرص زان دکان گشود

که تو بر بندی دکان خویش زود

تا شوی بیدار، رفتست آنچه هست

تا بدانی کیستی، رفتی ز دست

با مسافر، دزد چون گردید دوست

زاد و برگ آن مسافر زان اوست

گوهر کان هوی جز سنگ نیست

آب و رنگش جز فریب و رنگ نیست

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:15 PM

برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود

دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است

گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن

گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها که بردستی کجاست

گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

گفت، میدانیم و میدانی چه شد

گفت، پیش کیست آن روشن نگین

گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا، کار تست

مال دزدی، جمله در انبار تست

تو قلم بر حکم داور میبری

من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی

گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق، ای رفیق

در ره شرعی تو قطاع الطریق

می‌برم من جامهٔ درویش عور

تو ربا و رشوه میگیری بزور

دست من بستی برای یک گلیم

خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد

تو سیهدل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد

دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده‌های عقل، گر بینا شوند

خود فروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید

شحنه ما را دید و قاضی را ندید

من براه خود ندیدم چاه را

تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی

راستی از دیگران میخواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب، عیب خود مپوش

چیره‌دستان میربایند آنچه هست

میبرند آنگه ز دزد کاه، دست

در دل ما حرص، آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست

دزدی حکام، روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد

دیو، قاضی را بهرجا خواست برد

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:15 PM

حکایت کرد سرهنگی به کسری

که دشمن را ز پشت قلعه راندیم

فراریهای چابک را گرفتیم

گرفتاران مسکین را رهاندیم

به خون کشتگان، شمشیر شستیم

بر آتشهای کین، آبی فشاندیم

ز پای مادران کندیم خلخال

سرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیم

ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم

همان شربت به بدخواهان چشاندیم

بگفت این خصم را راندیم، اما

یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم

کجا با دزد بیرونی درافتیم

چو دزد خانه را بالا نشاندیم

ازین دشمن در افکندن چه حاصل

چو عمری با عدوی نفس ماندیم

ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم

ز جهل، این بار را با خود کشاندیم

نداده ابره را از آستر فرق

قبای زندگانی را دراندیم

درین دفتر، بهر رمزی رسیدیم

نوشتیم و به اهریمن رساندیم

دویدیم استخوانی را ز دنبال

سگ پندار را از پی دواندیم

فسون دیو را از دل نهفتیم

برای گرگ، آهو پروراندیم

پلنگی جای کرد اندر چراگاه

همانجا گلهٔ خود را چراندیم

ندانستیم فرصت را بدل نیست

ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:15 PM

 

آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز

از جور تبر، زار بنالید سپیدار

کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی

از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار

این با که توان گفت که در عین بلندی

دست قدرم کرد بناگاه نگونسار

گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس

کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار

تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش

شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار

دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت

بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار

آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی

اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار

هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری

زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار

چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید

در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار

از سوختن خویش همی زارم و گریم

آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار

کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام

کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار

خندید برو شعله که از دست که نالی

ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار

آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد

فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار

جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان

ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار

از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل

کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار

آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت

روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار

از روز نخستین اگرت سنگ گران بود

دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار

امروز، سرافرازی دی را هنری نیست

میباید از امسال سخن راند، نه از پار

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:15 PM

 

بالماس میزد چکش زرگری

بهر لحظه میجست از آن اخگری

بنالید الماس کای تیره رای

ز بیداد تو، چند نالم چو نای

بجز خوبی و پاکی و راستی

چه کردم که آزار من خواستی

بگفتا مکن خاطر خویش تنگ

ترازوی چرخت گران کرده سنگ

مرنج ار تنت را جفائی رسد

کزین کار، کارت بجائی رسد

هم اکنون، تراش تو گردد تمام

برویت کند نیکبختی سلام

همین دم، فروزان و پاکت کنم

پسندیده و تابناکت کنم

دگر باره بگریست گوهر نهان

که آوخ! سیه شد بچشمم جهان

بدین خردیم، آسمان درشت

بدام بلای تو افکند و کشت

مرا هر رگ و هر پی و بند بود

بخشکید پاک این چه پیوند بود

که این تیشهٔ کین بدست تو داد

فتاد این وجود نزارم، فتاد

ببخشای لختی، نگهدار دست

شکست این سر دردمندم، شکست

نه آسایشی ماند اندر تنم

نه رونق به رخسارهٔ روشنم

بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی

بزیبائی خویش، مفتون شوی

بشوئیم از رویت این گرد را

بخوبان دهیم این ره آورد را

چو بردارد این پرده را پرده‌دار

سخنهای پنهان شود آشکار

در آن حال، دانی که نیکی نکوست

که بینی تو مغزی و رفتست پوست

سوم بار، برخاست بانگ چکش

بناگاه برهم شد آن روی خوش

بگفت ای ستمکار، مشکن مرا

به بدرائی، از پا میفکن مرا

وفا داشتم چشم و دیدم جفا

بگشتم ز هر روی، خوردم قفا

بگفت ار صبوری کنی یک نفس

کشد بار جور تو بسیار کس

چو رفت این سیاهی و آلودگی

نماند زبونی و فرسودگی

دلت گر ز اندیشه خون کرده‌ام

بچهر، آب و رنگت فزون کرده‌ام

بریدم، ولی تیره و زشت را

شکستم، ولی سنگ و انکشت را

چو بینند روی دل آرای تو

چو آگه شوند از تجلای تو

چو پرسند از موج این آبها

ازین جلوه‌ها، رنگها، تابها

بتی چون بگردن در اندازدت

فراتر ز دل، جایگه سازدت

چو نقاد چرخ از تو کالا کند

چو هر روز، نرخ تو بالا کند

چو زین داستان گفتگوها رود

چو این آب حیوان به جوها رود

چو هر دم بیفزایدت خواستار

چو آیند سوی تو از هر کنار

چو بیدار بختی ببیند تو را

چو بر دیگران بر گزیند ترا

چو بر چهر خوبان تبسم کنی

چو این کوی تاریک را گم کنی

چو در مخزنت جا دهد گوهری

چو بنشاندت اندر انگشتری

چو در تیرگی، روشنائی شوی

چو آمادهٔ دلربائی شوی

چو بیرون کشی رخت زین تنگنای

چو اقبال گردد تو را رهنمای

چو آسودگی زاید این روز سخت

چو فرخنده گردی و پیروزبخت

چو پیرایه‌ها ماندت در گرو

چو بینی ره نیک و آئین نو

چو افتادی اندر ترازوی مهر

چو صد راه داد و گرفتت سپهر

رهائی دهندت چو زین رنجها

چو ریزند بر پای تو گنجها

چو بازارگانان خرندت بزر

برندت ز شهری به شهر دگر

چو دیهیم شاهت نشیمن شود

چو از دیدنت، دیده روشن شود

بیاد آر، زین دکهٔ تنگ من

ز سنگینی آهن و سنگ من

چو نام تو خوانند دریای نور

درودیم بفرست زان راه دور

ترا هر چه قیمت نهد روزگار

بدار از من و این چکش یادگار

چو مشاطه، رخسارت آراستم

فزودم دو صد، گر یکی کاستم

تو روزی که از حصن کان آمدی

بس آلوده و سرگران آمدی

بدین گونه روشن نبودی و پاک

بهم بود مخلوط، الماس و خاک

حدیث نهان چکش گوش دار

نگین سازدت چرخ یا گوشوار

نه مشت و قفایت به سر میزنم

بدین درگه نور، در میزنم

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:15 PM

بر سر راهی، گدائی تیره‌روز

ناله‌ها میکرد با صد آه و سوز

کای خدا، بی خانه و بی روزیم

ز آتش ادبار، خوش میسوزیم

شد پریشانی چو باد و من چو کاه

پیش باد، از کاه آسایش مخواه

ساختم با آنکه عمری سوختم

سوختم یک عمر و صبر آموختم

آسمان، کس را بدین پستی نکشت

چون من از درد تهیدستی نکشت

هیچکس مانند من، حیران نشد

روز و شب سرگشته بهر نان نشد

ایستادم در پس درها بسی

داد دشنامم کسی و ناکسی

رشته را رشتم ولی از هم گسیخت

بخت را خواندم ولی از من گریخت

پیش من خوردند مردم نان گرم

من همی خون جگر خوردم ز شرم

دیده‌ام رنگی ندید از رخت نو

سیر، یک نوبت نخوردم نان جو

این ترازو، گر ترازوی خداست

این کژی و نادرستی از کجاست

در زمستانم، تف دل آتش است

برف و باران خوابگاه و پوشش است

آبرو بردم، ندیدم از تو روی

گم شدم، هرگز نکردی جستجوی

گفتش اندر گوش دل، رب و دود

گر نبودی کاردان، جرم تو بود

نیست راه کج، ره حق جلیل

کجروان را حق نمیگردد دلیل

تو براه من بنه گامی تمام

تا منت نزدیک آیم بیست گام

گر بنام حق گشائی دفتری

جز در اخلاص نشناسی دری

گر کنی آئینه ما را نظر

عیبهاست سر بسر گردد هنر

ما ترا بی توشه نفرستاده‌ایم

آنچه می‌بایست دادن، داده‌ایم

دست دادیمت که تا کاری کنی

در همی گر هست، دیناری کنی

پای دادیمت که باشی پا بجای

وارهانی خویش را از تنگنای

چشم دادم تا دلت ایمن کند

بر تو راه زندگی، روشن کند

بر تن خاکی دمیدم جان پاک

خیرگیها دیدم از یک مشت خاک

تا تو خاکی را منظم شد نفس

ای عجب! خود را پرستیدی و بس

ما کسی را ناشتا نگذاشتیم

این بنا از بهر خلق افراشتیم

کار ما جز رحمت و احسان نبود

هیچگاه این سفره بی مهمان نبود

در نمی‌بندد بکس، دربان ما

کم نمیگردد ز خوردن، نان ما

آنکه جان کرده است بی خواهش عطا

نان کجا دارد دریغ از ناشتا

این توانائی که در بازوی تست

شاهد بخت است و در پهلوی تست

گنجها بخشیدمت، ای ناسپاس

که نگنجد هیچکس را در قیاس

آنچه گفتی نیست، یک یک در تو هست

گنجها داری و هستی تنگدست

عقل و رای و عزم و همت، گنج تست

بهترین گنجور، سعی و رنج تست

عارفان، چون دولت از ما خواستند

دست و بازوی توانا خواستند

ما نمیگوئیم سائل در مزن

چون زدی این در، در دیگر مزن

آنکه بر خوان کریمان کرد پشت

از لئیمان بشنود حرف درشت

آن درشتی، کیفر خودکامهاست

ورنه بهر نامجویان، نامهاست

هیچ خودبین، از خدا خرسند نیست

شاخ بی بر، در خور پیوند نیست

زین همه شادی، چراغم خواستی

از کریمان، از چه رو کم خواستی

نور حق، همواره در جلوه‌گریست

آنکه آگه نیست، از بینش بریست

گلبن ما باش و بهر ما بروی

هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوی

زارع ما، خوشه را خروار کرد

هر چه کم کردند، او بسیار کرد

تا نباشی قطره، دریا چون شوی

تا نه‌ای گم گشته، پیدا چون شوی

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:15 PM

 

مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد

ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ

خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید

غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ

بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن

مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ

نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب

صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ

آخر تو هم ز لانه، پی دانه بر پری

از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ

در سبزه گر روی، کندت دست جور پر

بر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگ

آهسته میوه‌ای بکن از شاخی و برو

در باغ و مرغزار، مکن هیچگه درنگ

میدان سعی و کار، شمار است بعد ازین

ما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:15 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 23

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 3170100
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث