به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

عالمی طعنه زد به نادانی

که بهر موی من دو صد هنر است

چون توئی را به نیم جو نخرند

مرد نادان ز چارپا بتر است

نه تن این، بر دل تو بار بلاست

نه سر این، بر تن تو درد سر است

بر شاخ هنر چگونه خوری

تو که کارت همیشه خواب و خور است

نشود هیچگاه پیرو جهل

هر که در راه علم، رهسپر است

نسزد زندگی و بی‌خبری

مرده است آنکه چون تو بیخبر است

ره آزادگان، دگر راهی است

مردمی را اشارتی دگر است

راحت آنرا رسد که رنج برد

خرمن آنرا بود که برزگر است

هنر و فضل در سپهر وجود

عالم افروز چون خور و قمر است

گر تو هفتاد قرن عمر کنی

هستیت هیچ و فرصتت هدر است

سر ما را بسر بسی سوداست

ره ما را هزار رهگذر است

نه شما را از دهر منظوری است

نه کسی را سوی شما نظر است

همهٔ خلق، دوستان منند

مگسانند هر کجا شکر است

همچو مرغ هوا سبک بپرم

که مرا علم، همچو بال و پر است

وقت تدبیر، دانشم یار است

روز میدان، فضیلتم سپر است

باغ حکمت، خزان نخواهد دید

هر زمان جلوه‌ایش تازه‌تر است

همتراز وی گنج عرفان نیست

هر چه در کان دهر، سیم و زر است

عقل، مرغ است و فکر دانهٔ او

جسم راهی و روح راهبر است

هم ز جهل تو سوخت حاصل تو

عمر چون پنبه، جهل چون شرر است

صبح ما شامگه نخواهد داشت

آفتاب شما به باختر است

تو ز گفتار من بسی بتری

آنچه گفتم هنوز مختصر است

گفت ما را سر مناقشه نیست

این چه پر گوئی و چه شور و شر است

بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد

که نه هر جنگجوی را ظفر است

فضل، خود همچو مشک، غماز است

علم، خود همچو صبح، پرده در است

چون بنائی است پست، خود بینی

که نه‌اش پایه و نه بام و در است

گفتهٔ بی عمل چو باد هواست

ابره را محکمی ز آستر است

هیچگه شمع بی فتیله نسوخت

تا عمل نیست، علم بی اثر است

خویش را خیره بی نظیر مدان

مادر دهر را بسی پسر است

اگرت دیده‌ایست، راهی پوی

چند خندی بر آنکه بی بصر است

نیکنامی ز نیک کاری زاد

نه ز هر نام، شخص نامور است

خویشتن خواه را چه معرفتست

شاخه عجب را چه برگ و بر است

از سخن گفتن تو دانستم

که نه خشک اندرین سبد، نه تر است

در تو برقی ز نور دانش نیست

همه باد بروت بی ثمر است

اگر این است فضل اهل هنر

خنکا آن کسی که بی هنر است

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:09 PM

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

که هر که در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را

شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است

بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست

جواب داد که من نیز صاحب هنرم

درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست

میان آتشم و هیچگه نمیسوزم

هماره بر سرم از جور آسمان شرریست

علامت خطر است این قبای خون آلود

هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست

از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت

که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست

یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه

ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست

نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد

صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست

میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند

که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست

تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین

بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

هنوز آنچه تو را مینماید آستریست

از آن، دراز نکردم سخن درین معنی

که کار زندگی لاله کار مختصریست

خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست

کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید

اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:01 PM

 

ای گربه، ترا چه شد که ناگاه

رفتی و نیامدی دگر بار

بس روز گذشت و هفته و ماه

معلوم نشد که چون شد این کار

جای تو شبانگه و سحرگاه

در دامن من تهیست بسیار

در راه تو کند آسمان چاه

کار تو زمانه کرد دشوار

پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام

ای گمشدهٔ عزیز، دانی

کز یاد نمیشوی فراموش

برد آنکه ترا بمیهمانی

دستیت کشید بر سر و گوش

بنواخت تو را بمهربانی

بنشاند تو را دمی در آغوش

میگویمت این سخن نهانی

در خانهٔ ما ز آفت موش

نه پخته بجای ماند و نه خام

آن پنجهٔ تیز در شب تار

کردست گهی شکار ماهی

گشته است بحیله‌ای گرفتار

در چنگ تو مرغ صبحگاهی

افتد گذرت بسوی انبار

بانو دهدت هر آنچه خواهی

در دیگ طمع، سرت دگر بار

آلود بروغن و سیاهی

چونی به زمان خواب و آرام

آنروز تو داشتی سه فرزند

از خندهٔ صبحگاه خوشتر

خفتند نژند روزکی چند

در دامن گربه‌های دیگر

فرزند ز مادرست خرسند

بیگانه کجا و مهر مادر

چون عهد شد و شکست پیوند

گشتند بسان دوک لاغر

مردند و برون شدند زین دام

از بازی خویش یاد داری

بر بام، شبی که بود مهتاب

گشتی چو ز دست من فراری

افتاد و شکست کوزهٔ آب

ژولید، چو آب گشت جاری

آن موی به از سمور و سنجاب

زان آشتی و ستیزه کاری

ماندی تو ز شبروی، من از خواب

با آن همه توسنی شدی رام

آنجا که طبیب شد بداندیش

افزوده شود به دردمندی

این مار همیشه میزند نیش

زنهار به زخم کس نخندی

هشدار، بسیست در پس و پیش

بیغوله و پستی و بلندی

با حمله قضا نرانی از خویش

با حیله ره فلک نبندی

یغما گر زندگی است ایام

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:00 PM

با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کار

کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید

از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم

کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید

ابر آمد و گرفت سر کلبهٔ مرا

بر من گریست زار که فصل شتا رسید

جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست

هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید

بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال

این آرزوست گر نگری، آن یکی امید

بر بست هر پرنده در آشیان خویش

بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید

نور از کجا به روزن بیچارگان فتد

چون گشت آفتاب جهانتاب ناپدید

از رنج پاره دوختن و زحمت رفو

خونابهٔ دلم ز سر انگشتها چکید

یک جای وصله در همهٔ جامه‌ام نماند

زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید

دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی

لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید

من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من

بوی طعام خانهٔ همسایگان شنید

ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش

هر گه که ابر دیدم و باران، دلم طپید

پرویزنست سقف من، از بس شکستگی

در برف و گل چگونه تواند کس آرمید

هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت

بر بام و سقف ریخته‌ام تارها تنید

در باغ دهر بهر تماشای غنچه‌ای

بر پای من بهر قدمی خارها خلید

سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام

سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید

دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت

اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید

پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند

بیهوده‌اش مکوب که سرد است این حدید

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:00 PM

تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر

ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر

زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد

چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر

از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی

چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر

جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز

وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر

دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن

تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهد

کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر

آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی

میکند مردار خواری چون غراب ای رنجبر

گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست

خواجه تیهو می‌کند هر شب کباب ای رنجبر

گر چراغت را نبخشیده‌است گردون روشنی

غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر

در خور دانش امیرانند و فرزندانشان

تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر

مردم آنانند کز حکم و سیاست آگهند

کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر

هر که پوشد جامهٔ نیکو بزرگ و لایق اوست

رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر

جامه‌ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک

از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر

هر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواست

کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:00 PM

بلبل آهسته به گل گفت شبی

که مرا از تو تمنائی هست

من به پیوند تو یک رای شدم

گر ترا نیز چنین رائی هست

گفت فردا به گلستان باز آی

تا ببینی چه تماشائی هست

گر که منظور تو زیبائی ماست

هر طرف چهرهٔ زیبائی هست

پا بهرجا که نهی برگ گلی است

همه جا شاهد رعنائی هست

باغبانان همگی بیدارند

چمن و جوی مصفائی هست

قدح از لاله بگیرد نرگس

همه جا ساغر و صهبائی هست

نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست

نه ز زاغ و زغن آوائی هست

نه ز گلچین حوادث خبری است

نه به گلشن اثر پائی هست

هیچکس را سر بدخوئی نیست

همه را میل مدارائی هست

گفت رازی که نهان است ببین

اگرت دیدهٔ بینائی هست

هم از امروز سخن باید گفت

که خبر داشت که فردائی هست

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:00 PM

به نومیدی، سحرگه گفت امید

که کس ناسازگاری چون تو نشنید

بهر سو دست شوقی بود بستی

بهر جا خاطری دیدی شکستی

کشیدی بر در هر دل سپاهی

ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی

زبونی هر چه هست و بود از تست

بساط دیده اشک آلود از تست

بس است این کار بی تدبیر کردن

جوانان را بحسرت پیر کردن

بدین تلخی ندیدم زندگانی

بدین بی مایگی بازارگانی

نهی بر پای هر آزاده بندی

رسانی هر وجودی را گزندی

باندوهی بسوزی خرمنی را

کشی از دست مهری دامنی را

غبارت چشم را تاریکی آموخت

شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت

دو صد راه هوس را چاه کردی

هزاران آرزو را آه کردی

ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست

ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست

مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست

بسوی هر ره تاریک راهیست

دهم آزردگانرا مومیائی

شوم در تیرگیها روشنائی

دلی را شاد دارم با پیامی

نشانم پرتوی را با ظلامی

عروس وقت را آرایش از ماست

بنای عشق را پیدایش از ماست

غمی را ره ببندم با سروری

سلیمانی پدید آرم ز موری

بهر آتش، گلستانی فرستم

بهر سر گشته، سامانی فرستم

خوش آن رمزی که عشقی را نوید است

خوش آن دل کاندران نور امید است

بگفت ایدوست، گردشهای دوران

شما را هم کند چون ما پریشان

مرا با روشنائی نیست کاری

که ماندم در سیاهی روزگاری

نه یکسانند نومیدی و امید

جهان بگریست بر من، بر تو خندید

در آن مدت که من امید بودم

بکردار تو خود را می‌ستودم

مرا هم بود شادیها، هوسها

چمنها، مرغها، گلها، قفسها

مرا دلسردی ایام بگداخت

همان ناسازگاری، کار من ساخت

چراغ شب ز باد صبحگه مرد

گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد

سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد

درشتی دیدم و گشتم چنین خرد

شبانگه در دلی تنگ آرمیدم

شدم اشکی و از چشمی چکیدم

ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه

شکنجی دیدم و گشتم یکی آه

تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک

خوشند آری مرا دلهای غمناک

چو گوی از دست ما بردند فرجام

چه فرق ار اسب توسن بود یا رام

گذشت امید و چون برقی درخشید

هماره کی درخشید برق امید

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:00 PM

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت

سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود

ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک

فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید

آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند

بار دگر امید رهائی مگر نداشت

بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد

این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت

میدید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر

کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو

در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام

دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:00 PM

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:00 PM

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای

کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست

ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد

خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست

هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی

ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست

از تیرگی و پیچ و خم راههای ما

در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست

با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم

مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست

گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد

هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست

در پیش روی خلق بما جا دهند از انک

ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست

خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ

خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست

چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان

در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست

زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت

دوری گزین که از همه بدنامتر هموست

ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن

این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست

از مهر دوستان ریاکار خوشتر است

دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست

آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است

دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست

پروین، نشان دوست درستی و راستی است

هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 23

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 3170713
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث