ای دل، ز شراب جهل، مستی تا کی؟
وی نیست شونده، لاف هستی تا کی؟
ای غرقهٔ بحر غفلت، ار ابر نهای
تر دامنی و هوا پرستی تا کی؟
ای دل، ز شراب جهل، مستی تا کی؟
وی نیست شونده، لاف هستی تا کی؟
ای غرقهٔ بحر غفلت، ار ابر نهای
تر دامنی و هوا پرستی تا کی؟
در راه طلب اگر تو نیکو باشی
فرماندهٔ این سرای نه توی باشی
اول قدم آن است که او را طلبی
واخر قدم آن است که خود او باشی
بی مرگ به عمر جاودانی نرسی
نامرده به عالم معانی نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به آب زندگانی نرسی
تا ره نبری به هیچ منزل نرسی
تا جان ندهی به هیچ حاصل نرسی
حال سگ کهف بین که از نادرههاست
تا حل نشوی به حل مشکل نرسی
از کبر مدار هیج در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلف بتان شکستگی عادت کن
تا دل ببری هزار، در هر نفسی
از باد اگر سبق بری در تیزی
چون خاک اگر هزار رنگ آمیزی
چون آب محبت علی نیست تو را
آتش ز برای خود همی انگیزی
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مرو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
گیرم که سلیمان نبی را پسری
بر باد نشسته ای، جهان می سپری
گیرم که به کام توست گیتی، شب و روز
بنگر که پدر چه برد تا تو چه بری
یا رب ز قضا بر حذرم میداری
وز حادثه ها بی خبرم میداری
هر چند ز من بیش بدی میبینی
هر دم ز کرم نکوترم میداری
گر تو به خود و حال خود در نگری
بر تن همه پوست همچو جامه بدری
از خوردن نان و آب بینی که همی
جز زهر نیاشامی و جز خون نخوری