به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مشو محبوس ارکان و طبایع

برون آی و نظر کن در صنایع

تفکر کن تو در خلق سماوات

که تا ممدوح حق گردی در آیات

ببین یک ره که تا خود عرش اعظم

چگونه شد محیط هر دو عالم

چرا کردند نامش عرش رحمان

چه نسبت دارد او با قلب انسان

چرا در جنبشند این هر دو مادام

که یک لحظه نمی‌گیرند آرام

مگر دل مرکز عرش بسیط است

که آن چون نقطه وین دور محیط است

برآید در شبانروزی کم و بیش

سراپای تو عرش ای مرد درویش

از او در جنبش اجسام مدور

چرا گشتند یک ره نیک بنگر

ز مشرق تا به مغرب‌همچو دولاب

همی گردند دائم بی‌خور و خواب

به هر روز و شبی این چرخ اعظم

کند دور تمامی گرد عالم

وز او افلاک دیگر هم بدین سان

به چرخ اندر همی باشند گردان

ولی برعکس دور چرخ اطلس

همی‌گردند این هشت مقوس

معدل کرسی ذات البروج است

که آن را نه تفاوت نه فروج است

حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ

بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ

دگر میزان عقرب پس کمان است

ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است

ثوابت یک هزار و بیست و چارند

که بر کرسی مقام خویش دارند

به هفتم چرخ کیوان پاسبان است

ششم برجیس را جا و مکان است

بود پنجم فلک مریخ را جای

به چارم آفتاب عالم آرای

سیم زهره دوم جای عطارد

قمر بر چرخ دنیا گشت وارد

زحل را جدی و دلو و مشتری باز

به قوس و حوت کرد انجام و آغاز

حمل با عقرب آمد جای بهرام

اسد خورشید را شد جای آرام

چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه

عطارد رفت در جوزا و خوشه

قمر خرچنگ را همجنس خود دید

ذنب چون راس شد یک عقده بگزید

قمر را بیست و هشت آمد منازل

شود با آفتاب آنگه مقابل

پس از وی همچو عرجون قدیم است

ز تقدیر عزیزی کو علیم است

اگر در فکر گردی مرد کامل

هر آیینه که گویی نیست باطل

کلام حق همی ناطق بدین است

که باطل دیدن از ضعف یقین است

وجود پشه دارد حکمت ای خام

نباشد در وجود تیر و بهرام

ولی چون بنگری در اصل این کار

فلک را بینی اندر حکم جبار

منجم چون ز ایمان بی‌نصیب است

اثر گوید که از شکل غریب است

نمی‌بیند مگر کین چرخ اخضر

به حکم و امر حق گشته مسخر

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:17 PM

 

تو گویی هست این افلاک دوار

به گردش روز و شب چون چرخ فخار

وز او هر لحظه‌ای دانای داور

ز آب وگل کند یک ظرف دیگر

هر آنچه در مکان و در زمان است

ز یک استاد و از یک کارخانه است

کواکب گر همه اهل کمالند

چرا هر لحظه در نقص و وبالند

همه درجای و سیر و لون و اشکال

چرا گشتند آخر مختلف حال

چرا گه در حضیض و گه در اوجند

گهی تنها فتاده گاه زوجند

دل چرخ از چه شد آخر پر آتش

ز شوق کیست او اندر کشاکش

همه انجم بر او گردان پیاده

گهی بالا و گه شیب اوفتاده

عناصر باد و آب و آتش و خاک

گرفته جای خود در زیر افلاک

ملازم هر یکی در منزل خویش

بننهد پای یک ذره پس و پیش

چهار اضداد در طبع مراکز

به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟

مخالف هر یکی در ذات و صورت

شده یک چیز از حکم ضرورت

موالید سه گانه گشته ز ایشان

جماد آنگه نبات آنگاه حیوان

هیولی را نهاده در میانه

ز صورت گشته صافی صوفیانه

همه از امر وحکم داد داور

به جان استاده و گشته مسخر

جماد از قهر بر خاک اوفتاده

نبات از مهر بر پای ایستاده

نزوع جانور از صدق و اخلاص

پی ابقای جنس و نوع و اشخاص

همه بر حکم داور داده اقرار

مر او را روز و شب گشته طلبکار

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:17 PM

 

تو از عالم همین لفظی شنیدی

بیا برگو که از عالم چه دیدی

چه دانستی ز صورت یا ز معنی

چه باشد آخرت چون است دنیی

بگو سیمرغ و کوه قاف چبود

بهشت و دوزخ و اعراف چبود

کدام است آن جهان کان نیست پیدا

که یک روزش بود یک سال اینجا

همین عالم نبود آخر که دیدی

نه «ما لا تبصرون» آخر شنیدی

بیا بنما که جابلقا کدام است

جهان شهر جابلسا کدام است

مشارق با مغارب را بیندیش

چو این عالم ندارد از یکی بیش

بیان «مثلهن» از ابن عباس

شنو پس خویشتن را نیک بشناس

تو در خوابی و این دیدن خیال است

هر آنچه دیده‌ای از وی مثال است

به صبح حشر چون گردی تو بیدار

بدانی کین همه وهم است و پندار

چو برخیزد خیال چشم احول

زمین و آسمان گردد مبدل

چو خورشید نهان بنمایدت چهر

نماند نور ناهید و مه و مهر

فتد یک تاب از او بر سنگ خاره

شود چون پشم رنگین پاره پاره

بکن اکنون که کردن می‌توانی

چون نتوانی چه سود آن را که دانی

چه می‌گویم حدیث عالم دل

تو را ای سرنشیب پای در گل

جهان آن تو و تو مانده عاجز

ز تو محرومتر کس دیده هرگز

چو محبوسان به یک منزل نشسته

به دست عجز پای خویش بسته

نشستی چون زنان در کوی ادبار

نمی‌داری ز جهل خویشتن عار

دلیران جهان آغشته در خون

تو سرپوشیده ننهی پای بیرون

چه کردی فهم از دین العجایز

که بر خود جهل می‌داری تو جایز

زنان چون ناقصات عقل و دینند

چرا مردان ره ایشان گزینند

اگر مردی برون آی و سفر کن

هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن

میاسا روز و شب اندر مراحل

مشو موقوف همراه و رواحل

خلیل آسا برو حق را طلب کن

شبی را روز و روزی را به شب کن

ستاره با مه و خورشید اکبر

بود حس و خیال و عقل انور

بگردان زین همه ای راهرو روی

همیشه «لا احب الافلین» گوی

و یا چون موسی عمران در این راه

برو تا بشنوی «انی انا الله»

تو را تا کوه هستی پیش باقی است

صدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» است

حقیقت کهربا ذات تو کاه است

اگر کوه تویی نبود چه راه است

تجلی گر رسد بر کوه هستی

شود چون خاک ره هستی ز پستی

گدایی گردد از یک جذبه شاهی

به یک لحظه دهد کوهی به کاهی

برو اندر پی خواجه به اسری

تماشا کن همه آیات کبری

برون آی از سرای «ام هانی»

بگو مطلق حدیث «من رآنی»

گذاری کن ز کاف و نون کونین

نشین بر قاف قرب «قاب قوسین»

دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهی

نمایندت همه اشیا کماهی

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:17 PM

 

به نزد آنکه جانش در تجلی است

همه عالم کتاب حق تعالی است

عرض اعراب و جوهر چون حروف است

مراتب همچو آیات وقوف است

از او هر عالمی چون سوره‌ای خاص

یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص

نخستین آیتش عقل کل آمد

که در وی همچو باء بسمل آمد

دوم نفس کل آمد آیت نور

که چون مصباح شد از غایت نور

سیم آیت در او شد عرش رحمان

چهارم «آیت الکرسی» همی دان

پس از وی جرمهای آسمانی است

که در وی سورهٔ سبع المثانی است

نظر کن باز در جرم عناصر

که هر یک آیتی هستند باهر

پس از عنصر بود جرم سه مولود

که نتوان کرد این آیات محدود

به آخر گشت نازل نفس انسان

که بر ناس آمد آخر ختم قرآن

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:17 PM

 

در آلا فکر کردن شرط راه است

ولی در ذات حق محض گناه است

بود در ذات حق اندیشه باطل

محال محض دان تحصیل حاصل

چو آیات است روشن گشته از ذات

نگردد ذات او روشن ز آیات

همه عالم به نور اوست پیدا

کجا او گردد از عالم هویدا

نگنجد نور ذات اندر مظاهر

که سبحات جلالش هست قاهر

رها کن عقل را با حق همی باش

که تاب خور ندارد چشم خفاش

در آن موضع که نور حق دلیل است

چه جای گفتگوی جبرئیل است

فرشته گرچه دارد قرب درگاه

نگنجد در مقام «لی مع الله»

چو نور او ملک را پر بسوزد

خرد را جمله پا و سر بسوزد

بود نور خرد در ذات انور

به سان چشم سر در چشمه خور

چو مبصر با بصر نزدیک گردد

بصر ز ادراک آن تاریک گردد

سیاهی گر بدانی نور ذات است

به تاریکی درون آب حیات است

سیه جز قابض نور بصر نیست

نظر بگذار کین جای نظر نیست

چه نسبت خاک را با عالم پاک

که ادراک است عجز از درک ادراک

سیه رویی ز ممکن در دو عالم

جدا هرگز نشد والله اعلم

سواد الوجه فی الدارین درویش

سواد اعظم آمد بی کم و بیش

چه می‌گویم که هست این نکته باریک

شب روشن میان روز تاریک

در این مشهد که انوار تجلی است

سخن دارم ولی نا گفتن اولی است

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:17 PM

 

اگر خواهی که بینی چشمهٔ خور

تو را حاجت فتد با جسم دیگر

چو چشم سر ندارد طاقت تاب

توان خورشید تابان دید در آب

از او چون روشنی کمتر نماید

در ادراک تو حالی می‌فزاید

عدم آیینهٔ هستی است مطلق

کز او پیداست عکس تابش حق

عدم چون گشت هستی را مقابل

در او عکسی شد اندر حال حاصل

شد آن وحدت از این کثرت پدیدار

یکی را چون شمردی گشت بسیار

عدد گرچه یکی دارد بدایت

ولیکن نبودش هرگز نهایت

عدم در ذات خود چون بود صافی

از او با ظاهر آمد گنج مخفی

حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان

که تا پیدا ببینی گنج پنهان

عدم آیینه عالم عکس و انسان

چو چشم عکس در وی شخص پنهان

تو چشم عکسی و او نور دیده است

به دیده دیده را هرگز که دیده است

جهان انسان شد و انسان جهانی

از این پاکیزه‌تر نبود بیانی

چو نیکو بنگری در اصل این کار

هم او بیننده هم دیده است و دیدار

حدیث قدسی این معنی بیان کرد

و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد

جهان را سر به سر آیینه‌ای دان

به هر یک ذره در صد مهر تابان

اگر یک قطره را دل بر شکافی

برون آید از آن صد بحر صافی

به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست

هزاران آدم اندر وی هویداست

به اعضا پشه‌ای همچند فیل است

در اسما قطره‌ای مانند نیل است

درون حبه‌ای صد خرمن آمد

جهانی در دل یک ارزن آمد

به پر پشه‌ای در جای جانی

درون نقطهٔ چشم آسمانی

بدان خردی که آمد حبهٔ دل

خداوند دو عالم راست منزل

در او در جمع گشته هر دو عالم

گهی ابلیس گردد گاه آدم

ببین عالم همه در هم سرشته

ملک در دیو و دیو اندر فرشته

همه با هم به هم چون دانه و بر

ز کافر مؤمن و مؤمن ز کافر

به هم جمع آمده در نقطهٔ حال

همه دور زمان روز و مه و سال

ازل عین ابد افتاد با هم

نزول عیسی و ایجاد آدم

ز هر یک نقطه زین دور مسلسل

هزاران شکل می‌گردد مشکل

ز هر یک نقطه دوری گشته دایر

هم او مرکز هم او در دور سایر

اگر یک ذره را برگیری از جای

خلل یابد همه عالم سراپای

همه سرگشته و یک جزو از ایشان

برون ننهاده پای از حد امکان

تعین هر یکی را کرده محبوس

به جزویت ز کلی گشته مایوس

تو گویی دائما در سیر و حبسند

که پیوسته میان خلع و لبسند

همه در جنبش و دائم در آرام

نه آغاز یکی پییدا نه انجام

همه از ذات خود پیوسته آگاه

وز آنجا راه برده تا به درگاه

به زیر پردهٔ هر ذره پنهان

جمال جانفزای روی جانان

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:17 PM

 

اگر خورشید بر یک حال بودی

شعاع او به یک منوال بودی

ندانستی کسی کین پرتو اوست

نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست

جهان جمله فروغ نور حق دان

حق اندر وی ز پیدایی است پنهان

چو نور حق ندارد نقل و تحویل

نیاید اندر او تغییر و تبدیل

تو پنداری جهان خود هست قائم

به ذات خویشتن پیوسته دائم

کسی کو عقل دوراندیش دارد

بسی سرگشتگی در پیش دارد

ز دوراندیشی عقل فضولی

یکی شد فلسفی دیگر حلولی

خرد را نیست تاب نور آن روی

برو از بهر او چشم دگر جوی

دو چشم فلسفی چون بود احول

ز وحدت دیدن حق شد معطل

ز نابینایی آمد راه تشبیه

ز یک چشمی است ادراکات تنزیه

تناسخ زان سبب کفر است و باطل

که آن از تنگ چشمی گشت حاصل

چو اکمه بی‌نصیب از هر کمال است

کسی کو را طریق اعتزال است

رمد دارد دو چشم اهل ظاهر

که از ظاهر نبیند جز مظاهر

کلامی کو ندارد ذوق توحید

به تاریکی در است از غیم تقلید

در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش

نشانی داده‌اند از دیدهٔ خویش

منزه ذاتش از چند و چه و چون

«تعالی شانه عما یقولون»

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:17 PM

 

مرا گفتی بگو چبود تفکر

کز این معنی بماندم در تحیر

تفکر رفتن از باطل سوی حق

به جزو اندر بدیدن کل مطلق

حکیمان کاندر این کردند تصنیف

چنین گفتند در هنگام تعریف

که چون حاصل شود در دل تصور

نخستین نام وی باشد تذکر

وز او چون بگذری هنگام فکرت

بود نام وی اندر عرف عبرت

تصور کان بود بهر تدبر

به نزد اهل عقل آمد تفکر

ز ترتیب تصورهای معلوم

شود تصدیق نامفهوم مفهوم

مقدم چون پدر تالی چو مادر

نتیجه هست فرزند، ای برادر

ولی ترتیب مذکور از چه و چون

بود محتاج استعمال قانون

دگرباره در آن گر نیست تایید

هر آیینه که باشد محض تقلید

ره دور و دراز است آن رها کن

چو موسی یک زمان ترک عصا کن

درآ در وادی ایمن زمانی

شنو «انی انا الله» بی‌گمانی

محقق را که وحدت در شهود است

نخستین نظره بر نور وجود است

دلی کز معرفت نور و صفا دید

ز هر چیزی که دید اول خدا دید

بود فکر نکو را شرط تجرید

پس آنگه لمعه‌ای از برق تایید

هر آنکس را که ایزد راه ننمود

ز استعمال منطق هیچ نگشود

حکیم فلسفی چون هست حیران

نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان

از امکان می‌کند اثبات واجب

از این حیران شد اندر ذات واجب

گهی از دور دارد سیر معکوس

گهی اندر تسلسل گشته محبوس

چو عقلش کرد در هستی توغل

فرو پیچید پایش در تسلسل

ظهور جملهٔ اشیا به ضد است

ولی حق را نه مانند و نه ند است

چو نبود ذات حق را ضد و همتا

ندانم تا چگونه دانی او را

ندارد ممکن از واجب نمونه

چگونه دانیش آخر چگونه؟

زهی نادان که او خورشید تابان

به نور شمع جوید در بیابان

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 3695922
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث