قاتل من ، ابن ملجم فاجر و ملعون
روزی حضرت امیرالمؤمنین(ع) داخل حمام شد، شنید که صدای حضرت امام حسن و امام حسین(ع) بلند شد، حضرت فرمود: چه اتفاقی افتاد پدر و مادرم فدای شما باد؟ گفتند: این ستمگر ملعون ابن ملجم به سراغ شما آمد، ترسیدیم که آسیبی به شما بزند.
حضرت فرمود: به خدا سوگند که کشنده من به غیر او نخواهد بود.(205)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
مردی از قبیله مزینه گفت: من در خدمت حضرت امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودم، گروهی از قبیله مراد خدمت آن حضرت آمدند و ابن ملجم در میان ایشان بود، پس آن گروه گفتند: یا امیرالمؤمنین! ابن ملجم را ما با خود نیاوردهایم، بدون اختیار ما، او با ما آمد و ما میترسیم که به شما آسیبی بزند، و بر تو میترسیم از او. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابامنصور مظفر بن اردشیر عبادی واعظ در تاجیه، مدرسهای در باب برز (محلهای در بغداد)، بعد از وقت عصر نشسته بود و داستان حدیث رد الشمس برای علی(ع) رابیان میکرد و با عبارات مخصوص خود و روش زیبایش توضیح میداد. آن گاه فضایل اهل بیت(ع) را متذکر شد. ناگاه ابری پدید آمد و چهره خورشید در نقاب آن فرو رفت تا جایی که مردم گمان کردند خورشید غروب کرد. ابومنصور بر منبر ایستاد و اشاره به خورشید کرد و این اشعار را خواند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی علی مرتضی(ع) وارد خانه شد، دیدند امام حسن و امام حسین(ع) پیش فاطمه زهرا(س) گریه میکنند، پرسید: روشنایی چشمان من و میوه دل و سر و جان چرا گریه میکنند؟ فاطمه(س) گفت: اینها گرسنهاند و یک روز است که چیزی نخوردهاند! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عثمان بن عفان سجزی میگوید: برای تحصیل علم، عازم بصره شدم و در آنجا پیش محمد بن عماد صاحب عبادان رفتم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی از یونانیها که ادعای طبابت میکردند به آن حضرت گفت: زردی و صفرهای میبینم که به رنگ شما ظاهر شده، و دو ساق باریکی میبینم که گمان نمیکنم شما را حمل کنند، اما زردی رنگ پس دوای آن نزد من است، و اما دو ساق پای باریک پس چارهای برای بزرگ کردن آن نیست، و راه کار این است که با خود مدارا کنی و کمتر راه بروی، و باری که به دوش یا به سینه میکشی را کمتر کنی، و اما زردی رنگ پس دوایش نزد من است، و آن این است، و دوایی بیرون آورد، حضرت فرمود: نفع این دوای زردی را ذکر کردی، آیا برای زیاد شدن زردی و ضرر زدن به آن هم چیزی میشناسی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی میگوید: بعد از جنگ بصره، خدمت علی(ع) بودم. ابن عباس آمد و گفت: خواستهای داری. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام حسین(ع) فرمود: روزی علی(ع) ندا کرد: هر کس از رسول خدا (ص) طلبکار است یا عطایی را میطلبد، بیاید و آن را بگیرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام صادق (ع) فرمودند: قومی از بنی مخزوم بودند که با علی(ع) (از طرف مادری) نسبت قوم و خویشی داشتند. روزی جوانی از آنها خدمت امیرالمؤمنین(ع) آمد و گفت: ای دایی، یکی از نزدیکانم فوت کرده و من خیلی اندوهگین شدهام. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
داستانی را حضرت سیدنا الاعظم و استادنا الاکرم علامه طباطبایی(ره) نقل میفرمودند که بسیار شایان توجه است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
دانشمند شهید آیة الله سید محمد باقر صدر در مواقعی از خاطراتش دوران دانش اندوزی و طلبگی خود سخن میگفت، یک بار نقل نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از یمن جماعتی نزد پیغمبر آمدند و گفتند: ما بقایای ملک مقدم هستیم از آل نوح و از برای پیغمبر ما وصیی بود که اسم او سام بود خبر داده است در کتابش این که از برای هر پیغمبری معجزه است و نیز از برای او وصیی هست که قائم مقام او میشود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از جمله نشانههای (معجزات) امیرالمؤمنین(ع) روایتی است که زاذان از سلمان نقل نموده که: روزی رسول خدا (ص) در بطحاء نشسته و جماعتی از اصحاب نزد ایشان بودند. آن حضرت در حالی که روی به ما داشت و حدیث میفرمود؛ ناگاه به گردبادی نظر افکند که گرد و غبار به پا میکرد و همین طور که نزدیک میشد، گرد و غبار بالاتر میرفت تا این که در مقابل رسول خدا (ص) ایستاد. در میان آن شخصی بود که گفت: ای رسول خدا، سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد. بدان من فرستاده قوم خود هستم که به تو پناه آوردهام. ما را پناه ده و کسی را همراه من از جانب خودت بفرست که بر قوم ما تسلط داشته باشد؛ زیرا جمعی از آنان بر جمع دیگر ستم کردهاند. تا او بین ما و آنها مطابق حکم خداوند و کتابش قضاوت کند و من از عهد و پیمانهای مؤکد بگیر که فردا صبح او را صحیح و سالم به سوی تو برگردانم؛ مگر این که برای من حادثهای از جانب خداوند پیش آید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام باقر (ع) فرمود: روزی امیر مؤمنان علی(ع) در رحبه (میدان) کوفه بود، جمیع کثیری از مردم در محضرش اجتماع کرده بودند، در این میان مردی (که از شام آمده بود و بیآنکه خود را معرفی کند به طور مخفی در میان مردم راه یافته بود) برخاست و گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در آستانه جنگ جمل، هنگامی که امیرمؤمنان علی(ع) همراه سپاه خود به ذی قار رسیدند در آن جا ماندند تا یاران آن حضرت از کوفه برسند و با هم به سمت بصره حرکت نمایند، قبلاً امام حسین (ع) و مالک اشتر برای بسیج مردم به کوفه رفته بودند. علی(ع) در ذیقار خبر داد و فرمود: به زودی دوازده هزار و یک نفر از کوفه به ما میپیوندند. طولی نکشید سپاهی از کوفه برای یاری علی(ع) فرا رسیدند، آنها را شمردند دوازده هزار و یک نفر بودند.(152) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 قاتل علی از یهود
حضرت به آن ملعون گفت: بنشین و نگاه طولانی به صورت او کرد و او را سوگند داد که آن چه از تو میپرسم راست بگو. پس فرمود: آیا تو نبودی در میان جمعی از کودکان، در کودکی با ایشان بازی میکردی و هر گاه تو را از دور میدیدند میگفتند: آمد فرزند چراننده سگها؟ آن ملعون گفت: بلی. حضرت فرمود: چون به سن جوانی رسیدی از جلوی راهبی گذشتی به تو نگاه تندی کرد و گفت: ای شقیتر از پی کننده ناقه صالح.
گفت: بلی چنان بود.
باز حضرت فرمود: مادر تو، تو را خبر نداد که در حیض به تو حامله شده بود؟
چون آن ملعون آن را شنید اضطرابی در سخنش به هم رسید و آخر گفت: مادرم مرا چنین خبر داد.
پس حضرت فرمود: شنیدم از رسول خدا(ص) که کشنده تو شبیه است به یهود بلکه از یهود است.(200)(201)
ادامه ندارد
فضیلت امیرالمؤمنین
ای خورشید، تا مدحم را درباره آل مصطفی و فرزندش به آخر نرسانم، غروب مکن. عنان خود را از رفتن، وقتی میخواهم مدحشان را بگویم، بازگردان. مگر فراموشت شده است که به این منظور توقف کردی؟
اگر ایستادنت به امر مولی بوده است، برای خیل و حشم او نیز باید بایستی.
گویند: در این موقع پرده ابر از چهره خورشید به یک سو رفت و خورشید ظاهر شد.(296)
ادامه ندارد
فروشنده جبرییل ، خریدار میکاییل کرامات امام علی پس از شهادت
علی(ع) پرسید این دیگ بر سر آتش چیست؟ گفت: در دیگ تنها آب است که برای دل خوشی فرزندان بر سر آتش نهادهام!
علی(ع) دل تنگ شد، عبایی داشت به بازار برد و فروخت و با شش درهم بهای آن خوراکی خرید و به سوی خانه باز میگشت که سائلی گفت: آیا در راه خدا وام میدهید تا خدا آن را چند برابر کند؟
علی(ع) همه آن خوراکی را به او داد، وقتی به خانه بازگشت فاطمه(س) پرسید: آیا توانستی چیزی آماده کنی؟
گفت: آری اما همه آن را به بینوایی دادم، برگشت که برای نماز به مسجد برود در راه کسی را دید گفت: یا علی(ع) این شتر را میفروشم. حضرت فرمود: نمیتوانم بخرم چون پول آن را ندارم، آن کس گفت: به تو فروختم تا هر وقت غنیمتی یا عطایی از بیت المال به تو رسید به من بازدهی!
علی(ع) آن شتر را به 60 درهم خرید و به راه افتاد، ناگهان شخصی را دید، او گفت: یا علی این شتر را به من بفروش.
علی(ع) گفت: فروختم، به چند میخواهی؟
گفت: به 120 درهم میخرم.
علی(ع) راضی شد و پول را گرفت، نیمی از آن به برگشت وام داد و نیم دیگر را به خانه برد و وقتی حضرت محمد(ص)، قصه را از علی(ع) شنید، به او فرمود: فروشنده جبرییل و خریدار میکاییل بوده و این آن وامی بود که به آن سائل دادی.(253)(254)
ادامه ندارد
فرجام سوء لعن علی
گفتم: مردی غریب هستم و از راه دوری آمدهام تا از دانش شما بهرهمند شوم.
گفت: از کجا آمدهای؟
گفتم: از سحبستان.
گفت: از شهر خوارج؟
گفتم میخواهی داستان جالبی را برای تو نقل کنم تا وقتی که به شهر خود برگشتی به مردم بگویی؟
گفت: بلی.
گفتم: من یک همسایه متدینی داشتم، شبی در خواب میبیند که مرده است، کفن کردند و دفنش نمودند. میگوید: از حوض پیامبر(ص) عبور کردم حضرت بر لب حوض نشسته و امام حسن و امام حسین به امت آن حضرت آب میدهند. من نیز آب خواستم ولی به من ندادند.
گفتم: یا رسول الله! من از امت تو هستم! فرمود: علی(ع) هم تو را سیراب نمیکند.
گریه گردم و گفتم: من از شیعیان او هستم.
فرمود: تو همسایهای داری که علی(ع) را لعن میکند ولی تو او را نهی نمیکنی!.
گفتم: من مرد ضعیفی هستم و او از نزدیکان سلطان است.
در این حال حضرت، خنجز تیزی بیرون آورد و به من داد و فرمود: برو سر او را ببر.
خنجر را گرفتم و به خانه او آمدم و در را باز دیدم، وارد شدم، دیدم خوابیده است. سرش را بریدم و پیش پیامبر برگشتم. گفتم: او را کشتم و این خنجر به خون او آلوده شده است.
فرمود: آن را به من بده.
سپس به امام حسین فرمود: او را سیراب کن.
وقتی که صبح شد و من بیدار شدم بعد از چند ساعت، امیر شهر دستور داد همسایههای او را گرفتند. پیش او گفتم: ای امیر! از خدا بترس، این مردمی را که دستگیر نمودهای اینها بیگناه هستند و داستان خواب خویش را برایش نقل نمودم او نیز آنها را آزاد کرد.(314)
ادامه ندارد
غش کردن طبیب یونانی
گفت: آری یک دانه از این و به دوایی اشاره کرد، و گفت: اگر کسی که رنگش زرد است آن را بخورد فوراً میمیرد، علی(ع) فرمود: آن را به من بنما، پس آن را به حضرت داد، فرمود: مقدار و وزن این چقدر است؟
گفت: به اندازه دو مثقال است، و سم کشندهای که مقدار یک حبهاش یک نفر را میکشد، پس علی(ع) آن را گرفت و در دهان ریخت و عرق مختصری کرد، و آن مرد شروع به لرزیدن کرد و با خود گفت: الان مرا به قتل علی بن ابی طالب میگیرند، و میگویند: او را کشته است و کسی از من نمیپذیرد که بگویم: او خودش بر نفس خود جنایت کرد، پس علی(ع) خندید و فرمود: ای یونانی سالمترین وقت بدن من الآن است، و آنچه تو گمان کردی سم کشنده است به من ضرری نرساند، فرمود: پس چشمانت را بپوشان، پوشاند، فرمود: باز کن، باز کرد و به صورت علی(ع) نگاه کرد دید سرخ و سفید است، و با قرمزی مخلوط شده، و آن مرد چون او را دید لرزید، حضرت خندید و فرمود: آن زردی که گمان میکردی در من است، کجا است؟
گفت: به خدا! گویا تو آن نیستی که من قبلاً دیدم، آن وقت بسیار زرد بودی و اکنون گلگونی!
فرمود: پس زردی من به آن سمی که خیال میکردی کشنده من است بر طرف شد؛ و پاهایش را کشید، و ساقهایش را برهنه کرد و فرمود: اما این ساقهای من پس تو گمان کردی من در حمل بار بر آنها باید نسبت به بدنم مدارا کنم تا ساق هایم نشکند و من به تو میگویم که طب خدا بر خلاف طب تو است، و دستش را به ستون چوبی بزرگی زد که زیر سقف آن مجلس بود و دو اطاق روی هم بالای آن بود، و آن را حرکت داده از جا کند و سطح و دیوارها و دو بالاخانه همه بلند شد و یونانی غش کرد.(83)
ادامه ندارد
علی و مروان
حضرت فرمود: آمدی برای مروان بن حکم امان بگیری؟.
ابن عباس گفت: بلی، آمدم برای او امان بگیرم.
حضرت فرمود: به او امان دادم ولی برو او را به ترک خود سوار کن و اینجا بیاور تا دلیل شود و صولتش بشکند.
وقتی که ابن عباس او را بر ترک خود سوار کرد و آورد حضرت فرمود:بیعت کن، وقتی که دستش را دراز کرد تا بیعت کند، حضرت دستش را کشید و فرمود: آن دست یهودی است اگر بیست بار هم بیعت کند، بیعتش را میشکند.
سپس فرمود: ای پسر حکم! ترسیدی که سرت را در این جنگ از دست بدهی؟ نه به خدا سوگند تو نمیمیری تا از صلب تو فلان و فلان در آیند و چندین سال بر این ملت، ظلم کنند.(141)
ادامه ندارد
علی و رد امانات
هر روز عدهای میآمدند و چیزی را میخواستند و علی(ع) جا نماز پیامبر را بلند میکرد و همان مقدار در آن جا مییافت و به شخص طلبکار میداد.
خلیفه اول به خلیفه دوم گفت: علی با این کار آبروی ما را برد! چاره چیست؟
عمر گفت: تو نیز مثل او ندا کن، شاید مانند او بتوانی بدهیهای رسول خدا (ص) را ادا کنی.
ابوبکر ندا کرد: هر کس از رسول خدا (ص) طلبی دارد بیاید. این قضیه به گوش علی(ع) رسید، فرمود: او به زودی پشیمان میشود.
فردای آن روز، ابوبکر در جمع مهاجر و انصار نشسته بود، عربی بیابانی آمد و پرسید:
کدام یک از شما جانشین رسول خدا است. به ابوبکر اشاره کردند.
گفت: تو وصی و جانشین پیامبر هستی؟
ابوبکر گفت: بلی؟ چه میخواهی؟
گفت: پیامبر اکرم (ص) قول داده بود که هشتاد شتر به من بدهد، اکنون که او نیست، پس آنها را تو باید بدهی.
ابوبکر گفت: شترها باید چگونه باشند؟
عرب گفت: هشتاد شتر سرخ موی و سیه چشم.
ابوبکر به عمر گفت: چه کار کنیم؟
عمر گفت: عربها چیزی نمیدانند، از او بپرس آیا شاهدی بر گفته خود دارد؟ ابوبکر از او شاهد خواست.
عرب گفت: مگر بر چنین چیزی شاهد میخواهند؟ به خدا سوگند تو جانشین پیامبر نیستی.
سلمان برخاست و گفت: ای عرب! دنبال من بیا تا جانشین پیامبر را به تو نشان دهم.
عرب به دنبال او به راه افتاد تا این که به علی(ع) رسیدند.
عرب گفت: تو وصی پیامبر (ص) هستی؟
حضرت فرمود: بلی، چه میخواهی؟
عرب گفت: رسول خدا (ص) هشتاد شتر سرخ موی و سیه چشم برای من تعهد کرده بود، اکنون از تو میخواهم.
حضرت فرمود: آیا تو و خانوادهات مسلمان شدهاید؟
در این هنگام عرب دست علی(ع) را بوسید و گفت: تو وصی به حق پیغمبر خدا (ص) هستی. چون بین من و پیامبر شرط همین بود، ما همه مسلمان شدهایم.
علی(ع) فرمود: ای حسن، تو و سلمان، با این عرب به فلان صحرا بروید و بگویید:
یا صالح، یا صالح! وقتی که جوابتان را داد، بگو: امیرالمؤمنین به تو سلام میرساند و میگوید: هشتاد شتری که رسول خدا (ص) برای این عرب تعهد کرده بود بیاور
سلمان میگوید: به جایی که علی(ع) فرموده بود، رفتیم، اما حسن (ع) همان گونه که علی(ع) فرموده بود، ندا سر داد. پس جواب دادند: لبیک یابن رسول الله.
امام حسن (ع) پیام امیرالمؤمنین علی(ع) را رساند، گفت: روی چشم اطاعت میکنم.
چیزی نگذشت که افسار شترها از زمین خارج شد و امام حسن (ع) آن را گرفت و به عرب داد و فرمود: بگیر. شترها پیوسته خارج میشدند تا این که هشتاد شتر با همان اوصاف تکمیل شد.(13)
ادامه ندارد
علی مرده را زنده می کند
حضرت فرمود: آیا دوست داری او را ببینی؟
گفت: بلی.
حضرت فرمود: ما را بر سر قبر او ببر. سپس امام (ع) خدا خواند (دعا کرد) و فرمود: ای فلانی، به اذن خدای تعالی به پاخیز. در این هنگام میت بر بالای قبر نشست، در حالی که میگفت: ونیه، ونیه، شالا یعنی لبیک، لبیک، ای آقای ما.
امیرالمؤمنین(ع) فرمود: این چه زبانی است؟ آیا تو از دنیا نرفتی در حالی که یک فرد عرب (زبان) بودی؟
گفت: بلی، ولی من در حالی که بر ولایت فلانی و فلانی بودم از دنیا رفتم و زبانم به زبان اهل آتش مبدل گشت.(75)
ادامه ندارد
علی فریادرس است
فرمودند: در کربلا واعظی بود به نام سید جواد از اهل کربلا و لذا او را سید جواد کربلایی میگفتند، او ساکن کربلا بود ولی در ایام محرم و عزا در اطراف، به نواحی و قصبات دوردست میرفت و تبلیغ میکرد، نماز جماعت میخواند و مسأله میگفت و سپس به کربلا مراجعت مینمود.
یک مرتبه گزارش به قصبهای که همه آنها سنی مذهب بودند، افتاد. و در آن جا با پیرمردی که محاسن سفید و نورانی داشت برخورد کرد، و چون دید سنی است از در صحبت و مذاکره وارد شد، دید الآن نمیتواند تشیع را به او بفهماند، چون این مرد ساده لوح و پاک دل چنان قلبش از محبت افرادی که غصب مقام خلافت را نمودند سرشار است که آمادگی ندارد و شاید ارایه مطلب نتیجه معکوس داشته باشد.
در یک روز که با آن پیر مرد تکلم مینمود از او پرسید: شیخ شما کیست؟ (شیخ در نزد مردم عادی عرب، بزرگ و رییس قبیله را گویند) و سید جواد میخواست با این سؤال کمکم راه مذاکره را با او باز کند تا به تدریج ایمان در دل او پیدا شده و او را شیعه نماید.
پیر مرد در پاسخ گفت: شیخ ما یک مرد قدرتمندی است که چندین خان(274) ضیافت دارد، چقدر گوسفند دارد چقدر شتر دارد، چهار هزار نفر تیرانداز دارد، چقدر عشیره و قبیله دارد.
سید جواد گفت: بهبه از شیخ شما چقدر مرد متمکن و قدرتمندی است! بعد از این مذاکرات، پیرمرد رو کرد به سید جواد و گفت: شیخ شما کیست؟
گفت: شیخ ما یک آقایی است که هر کس هر حاجتی داشته باشد برآورده میکند، اگر در مشرق عالم باشی و او در مغرب عالم، و یا در مغرب عالم باشی و او در مشرق عالم، اگر گرفتاری و پریشانی برای تو پیش آید اسم او را ببری و او را صدا کنی فوراً به سراغ تو میآید و رفع مشکل تو را میکند.
پیرمرد گفت: بهبه عجب شیخی است، شیخ خوب است که اینطور باشد، اسمش چیست؟
سید جواد گفت: شیخ علی.
دیگر در این باره سخنی به میان نرفت مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند و سید جواد هم به کربلا آمد. اما آن پیرمرد از شیخ علی خیلی خوشش آمده بود و بسیار در اندیشه او بود. تا پس از مدت زمانی که سید جواد به آن قریه آمد با عشق و علاقه فراوانی که مذاکره را به پایان برساند و شیخ را شیعه کند و با خود میگفت: ما در آن روز سنگ زیربنا را گذاشتیم و حالا بنا را تمام میکنیم، ما در آن روز نامی از شیخ علی بردیم و امروز شیخ علی را معرفی میکنیم و پیرمرد روشندل را به مقام مقدس ولایت امیرالمؤمنین(ع) رهبری مینمایم.
چون وارد قریه شد و از آن پیرمرد پرسش کرد، گفتند، از دار دنیا رفته است. خیلی متأثر شد با خود گفت: عجب پیرمردی، ما به او دل بسته بودیم که او را به ولایت آشنا کنیم. حیف که بدون ولایت از دنیا رفت، ما میخواستیم کاری انجام دهیم و پیرمرد را دستگیری کنیم، چون معلوم بود که اهل عناد و دشمنی نیست، القاءآت و تبلیغات سوء، پیرمرد را از گرایش به ولایت محروم نموده است.
بسیار فوت او در من اثر کرد و به شدت متأثر شدم. به دیدن فرزندانش رفتم و به آنها تسلیت گفتم و تقاضا کردم مرا سر قبر او ببرند. فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم: خدایا ما در این پیرمرد امید داشتیم چرا او را از این دنیا بردی؟ خیلی به آستانه تشیع نزدیک بود، افسوس که ناقص و محروم از دنیا رفت.
از سر تربت پیرمرد بازگشتیم و با فرزندان به منزل پیرمرد آمدیم. من شب را در همان جا استراحت کردم، چون خوابیدم، در عالم رؤیا دیدم: دری است وارد شدم، دیدم دالان طویلی است و در یک طرف این دالان نیمکتی است بلند، و در روی آن دو نفر نشستهاند و آن پیرمرد سنی نیز در مقابل آنها است. پس از ورود سلام کردم و احوالپرسی کردم، دیدم در انتهای دالان دری است شیشهای و از پشت آن باغی بزرگ دیده میشد.
من از پیرمرد پرسیدم: این جا کجا است؟ گفت: این جا عالم قبر و عالم برزخ من است و این باغی که در انتهای دالان است متعلق به من و قیامت من است. گفتم چرا در آن باغ نرفتی؟ گفت: هنوز موقعش نرسیده است، اول باید این دالان طی شود و سپس در آن باغ رفت.
گفتم: چرا طی نمیکنی و نمیروی؟ گفت: این دو نفر معلم من هستند این دو فرشته آسمانیاند آمدهاند مرا تعلیم ولایت کنند، وقتی ولایتم کامل شد میروم، آقا سید جواد؟ گفتنی و نگفتنی (یعنی گفتنی که شیخ ما که اگر از مشرق یا مغرب عالم او را صدا زنند جواب میدهد و به فریاد میرسد اسمش شیخ علی است اما نگفتنی این شیخ علی، علی بن ابی طالب(ع) است) به خدا قسم همین که صدا زدم: شیخ علی به فریادم رس، همین جا حاضر شد.
گفتم داستان چیست؟
گفت: چون من از دنیا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نکیر و منکر به سراغ من آمدند و از من سؤال کردند: من ربک و من نبیک و من امامک؟
من دچار وحشت و اضطرابی سخت شدم و هر چه میخواستم پاسخ دهم به زیانم چیزی نمیآمد، با آن که من اهل اسلامم، هر چه خواستم خدای خود را بگویم و پیغمبر خود را بگویم به زبانم جاری نمیشد. نکیر و منکر آمدند که اطراف مرا بگیرند و مرا در حیطه غلبه و سیطره خود درآورده و عذاب کنند، من بیچاره شدم، بیچاره به تمام معنی، و دیدم هیچ راه گریز و فراری نیست، گرفتار شدهام.
ناگهان به ذهنم آمد که تو گفتی: ما یک شیخی داریم که اگر کسی گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد یا در مغرب آن فوراً حاضر میشود و رفع گرفتاری از او میکند. من صدا زدم: ای علی به فریادم رس!
فوراً علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین(ع) حاضر شدند و به آن دو نکیر و منکر گفتند: دست از این مرد بردارید، معاند نیست، او از دشمنان ما نیست، اینطور تربیت شده، عقایدش کامل نیست چون سعه نداشته است و استضعاف فکری داشته است.
حضرت آن دو ملک را رد کردند و دستور دادند دو فرشته دیگر بیایند و عقاید مرا کامل کنند این دو نفری که روی نیمکت نشستهاند دو فرشتهای هستند که به امر آن حضرت آمدهاند و مرا تعلیم عقاید میکنند.
وقتی عقاید من صحیح شد من اجازه دارم این دالان را طی کنم و از آن وارد آن باغ گردم.(275)
ادامه ندارد
علی سراغ از علماء می گیرد
در ایام تحصیلم هر شب ساعتی به حرم حضرت علی(ع) در نجف اشرف مشرف میگشتم و در برابر بارگاه مطهر آن حضرت مینشستم و به مطالب علمی و دروس و مباحث روزمره خود میاندیشیدم، بر این باور بودم که چنین حالات معنوی و استمداد و روحانیت این روضه منور در کشف معضلات و دشواریهای علمی تأثیر به سزایی دارد و احساس میکردم از صفای حرم و روح پاک آن امام الهام میگیرم.
پس از مدتی این سنت حسنه و رفتار بابرکت و مفید را ترک کردم و کسی غیر از خداوند تبارک و تعالی از این کارم آگاهی نداشت. روزی یکی از بانوان که پیوند نسبی با ما داشت، در عالم رؤیا حضرت علی(ع) را مشاهده کرد که فرموده بود: به سید باقر بگو هر شب نزد من میآمد و به درس خواندن و اندیشیدن در مطلب علمی مشغول میشد، دلیل ترک این کارش چیست و چرا آن را رها نموده است؟(295)
ادامه ندارد
علی سام بن نوح را زنده می کند
وصی تو چه کسی است؟ آن حضرت اشاره فرمود به طرف علی(ع)، پس گفتند: یا محمد (ص) اگر از وصی شما بخواهیم که سام بن نوح را زنده کند، میتواند؟ فرمود: بلی به اذن خدا. سپس فرمود: یا علی بلند شو با آنها برو مسجد نزدیک محراب و پای خود را به زمین بزن. پس علی(ع) نزدیک محراب رفت و در دست آن جماعت نوشتههایی بود علی(ع) دو رکعت نماز خواند و پای خود را به زمین زد در آن هنگام زمین شکافته شد و لحد و تابوتی ظاهر شد، سپس بلند شد و ایستاد از تابوت پیرمردی که صورت او مثل ماه شب چهارده میدرخشید و خاک از سر خود میافشاند، صلوات فرستاد بر علی(ع) و گفت: شهادت میدهم که معبودی جز ذات پروردگار نیست.
و این که محمد (ص) سید پیغمبران است و به درستی که تو وصی محمد و سید اوصیا هستی.
منم سام بن نوح، پس آن جماعت باز کردند صحیفههای خود را چنان که وصف شده بود دیدند، سپس آن قوم گفتند: میخواهیم که سورهای از صحف را بخوانی. پس شروع کرد به خواندن، تا آن که سوره را تمام کرد، سپس سلام کرد بر علی(ع) و به همان حالت که بود خوابید و شکاف زمین به هم آمد و آن جماعت تماماً گفتند: ان الذین عندالله الاسلام و مسلمان شدند.(71)
ادامه ندارد
علی در میان قوم عطرفه
پیامبر (ص) فرمود: تو کیستی و قوم تو چه کسانی هستند؟
گفت: من عطرفة بن شمراخ یکی از بنی کاخ هستم. من و جماعتی از خانوادهام استراق سمع میکردیم؛ ولی هنگامی که ما را از آن منع کردند، مؤمن شدیم و زمانی که خداوند تو را به پیامبری مبعوث کرد، به تو ایمان آوردیم و تو را تصدیق نمودیم. اما گروهی از این قوم با ما مخالفت کردند و بر اعمال گذشته خویش پایدار ماندند و بین ما و آنها اختلاف افتاد. آنها از نظر تعداد از ما بیشتر و از نظر قدرت از ما نیرومندترند و بر آب و چراگاه دست یافتهاند و به ما و حیواناتمان ضرر وارد میکنند؛ پس کسی را با من به سوی آنها بفرست که بین ما به حق حکم کند.
پیامبر فرمود: پوشش صورتت را بردار و خودت را به ما نشان بده تا تو را با آن صورت حقیقیات که هستی ببینیم.
آن شخص صورتش را برای ما گشود. دیدیم پیرمردی است که بر او موی فراوان بود و سری دراز داشت و چشم هایش نیز دراز و در طول سر او قرار داشت. حدقه چشمش کوچک بود و در دهانش دندان هایی مانند دندانهای درندگان بود. سپس پیامبر از او پیمان گرفت کسی را که همراهش میفرستد، فردا صبح برگرداند.
چون کلامش پایان یافت، پیامبر به ابی بکر (و عمر و عثمان) رو کرد و فرمود: کدام یک از شما با برادر ما عطرفه میرود تا ببیند آنها در چه حالند و بین آنان به حق حکم کند؟
گفت: آنها کجا هستند؟
حضرت فرمود: آنها زیر زمین هستند.
ابوبکر گفت: چگونه ما طاقت داخل شدن در زیر زمین را خواهیم داشت و چگونه بین قضاوت کنیم، در حالی که زبان آنها را نمیدانیم؟ پیامبر جواب او را نداد.
سپس رو به عمر بن خطاب کرد و همان سخنانی را که ابوبکر فرموده بود، به عمر گفت و عمر نیز جوابی مثل جواب ابوبکر داد. سپس رسول خدا (ص) روبه عثمان کرد و همان حرفها را که به آن دو؟(ابوبکر و عمر) فرموده بود، به عثمان گفت و عثمان نیز همانند ابوبکر و عمر پاسخ داد.
سپس رسول خدا(ص) علی(ع) را خواست و به او فرمود: یا علی، با برادرما عطرفه برو و بر قومش اشراف پیدا کن و ببین آنها در چه حالند و در بین آنها به حق حکم کن.
امیرالمؤمنین برخاست و عرضه داشت: گوش میسپارم و اطاعت میکنم، آنگاه شمشیرش را حمایل نمود. سلمان گفت: من به دنبال علی(ع) حرکت کردم تا این که به وادی معهود رسیدند. وقتی امیرالمؤمنین(ع) وسط آن قرار گرفت، و به من نگاه کرد و فرمود: ای اباعبدالله، خداوند جزای کوشش تو را عطا فرماید؛ برگرد. من برگشتم (ولی در عین حال) ایستادم و به آن حضرت نگاه میکردم که چه کاری انجام میدهد. دیدم زمین شکافته شد و حضرت در آن فرو رفت و زمین به حال اول برگشت.
اندوه و حسرت فراوانی به من دست داد که خدا به آن داناتر است و همه آن به خاطر شفقت نسبت به امیرالمؤمنین(ع) بود.
به هر حال، پیامبر (ص) صبح کرد و نماز صبح را با مردم خواند سپس بر کوه صفا نشست در حالی که اصحابش دور آن جناب را گرفته بودند. امیرالمؤمنین از مؤعد مقرر دیرتر کرده بود. تا این که خورشید کاملاً بالا آمد و مردم در مورد (تأخیر) آن حضرت زیاد حرف میزدند تا این که ظهر شد. از جمله میگفتند: جنها، پیامبر (ص) را فریب دادند و خداوند ما را از دست ابوتراب راحت کرد و افتخار کردن او به پسر عمویش تمام شد.
سرزنش دشمنان و منافقین آشکار گردید و حرفهای بسیار زدند تا این که پیامبر (ص) نماز ظهر و عصر را نیز خواند و به جای خود بازگشت و مردم آشکارا سخن میگفتند و از امیرالمؤمنین(ع) مأیوس گشتند. نزدیک بود که خورشید غروب کند و مردم مطمئن شدند که علی(ع) هلاک شده است، و نفاقشان هویدا گشت.
ناگهان کوه صفا شکافته شد و امیرالمؤمنین(ع) در حالی که از شمشیرش خون میچکید و عطرفه همراه او بود، هویدا گشت. پیامبر (ص) برخاست و میان دو چشم و پیشانی علی(ع) را بوسید و به او فرمود: چه چیز تو را تا بحال از من دور داشت؟
علی(ع) فرمود: به جانب خلق کثیری که به عطرفه و قومش ظلم کرده بودند رفتم و آنها را به سه چیز دعوت کردم، ولی نپذیرفتند. آنها را به توحید و نبوت شما فرا خواندم؛ از من نپذییرفتند. از آنها خواستم که جزیه بپردازند؛ قبول نکردند. (در مرتبه سوم) از آنها خواستم که با عطرفه و قومش صلح کنند؛ به طوری که جویهای آب و چراگاهها، یک روز از آن عطرفه و یک روز از آن آنها باشد اما سرباز زدند و قبول نکردند. پس شمشیر کشیدم و از آنان بیش از هشتاد هزار جنگجو را کشتم و چون آن چه را که برسرشان آمد مشاهده کردند، فریاد زدند: الامان، الامان.
گفتم: امانی برای شما نیست، مگر به وسیله ایمان به خدا. پس ایمان به خدا و به شما آوردند. سپس میانه آنان و عطرفه و قومشان صلح برقرار نمودم و برادر شدند و اختلاف از میان آنها برداشته شد و تاکنون با آنها بودم. پس عطرفه گفت: ای رسول خدا، خداوند از جانب اسلام به شما جزای خیر دهد و به پسر عموی شما، علی(ع) از جانب ما پاداش خیر دهد. و عطرفه به سوی آن جا که میخواست بازگشت.(16)
ادامه ندارد
علی در رحبه
سلام بر تو ای امیر مؤمنان، و رحمت و برکات خدا بر تو.
علی(ع) جواب سلام او را داد و سپس فرمود: تو کیستی؟.
او گفت: من، یکی از افراد ملت تو و اهل شهرهای تحت حکومت تو میباشم.
علی(ع) فرمود: تو از افراد ملت من نیستی و در سرزمینهای تحت حکومت من سکونت نداری، و امور بر ما پوشیده نیست، آیا میخواهی تو را خبر دهم که چه وقت وارد کوفه شدی؟ تو از جنگجوهای دشمن (معاویه) هستی، ولی اینک که آتش جنگ فرو نشسته مانعی ندارد، و بر تو سخت نمیگیریم.
او گفت: مرا معاویه به صورت ناشناس به حضور تو فرستاده است تا پاسخ چند سؤال را از شما بگیرم، این سؤالها را ابن الاصفر (یکی از رجال مسیحی) از معاویه پرسیده و گفته اگر معاویه پاسخ این سؤالها را بدهد، از معاویه پیروی میکند و هدایایی میفرستد و تسلیم میشود. معاویه در پاسخ این سؤالات، درمانده و مرا به حضور شما فرستاده تا پاسخ آنها را از شما دریافت کنم.
امیر مؤمنان علی(ع) فرمود: خداوند فرزند هند جگر خوار را بکشد چه چیز او و پیروانش را گمراه و کور کرد، با این که حکم خداوند بین من و امت، نزد من است، معاویه و پیروانش، پیوند خویشاوندی را گسستند و روزهای عمر مرا تباه ساختند، و حق مرا پامال نموده، و مقام ارجمند مرا کوچک شمردند و برای جنگ با من اجتماع نمودند.
سپس امام(ع) فرزندش حسن را خواند تا به سؤالات آن مرد پاسخ دهد.(173)(174)
ادامه ندارد
علی در ذی قار
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))