حكايت عارفانه ، یک ازدواج عجیب

ابوحمزه ثمالی می‏گوید: در خدمت امام باقر علیه السلام نشسته بودم که خادم حضرت آمد و برای مردی اجازه ورود خواست، و امام نیز اجازه داد وارد شود. مرد تازه وارد سلام کرد و حضرت جواب داد و خوش آمد گفت و او را نزدیک خود جای داد و از حالش جویا شد. مرد تازه وارد گفت: فدایت شوم، من دختر فلانی را خواستگاری نموده‏ام ولی او به علت چهره زشت من و فقر و غربتم، دست رد به سینه‏ام زده و مرا شایسته دامادی خود نمی‏داند، به طوری یأس از زندگی و غصه و اندوه قلبم را فشرده است که مرگ خود را از خداوند خواسته‏ام.
حضرت فرمود: خودت به عنوان فرستاده من می‏روی نزد او و می‏گویی: محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام می‏گوید: دخترت را به منجح بن رباح تزویج کن و جواب رد به او مده!
منجح یعنی همان مرد شادمان شد و با شتاب به عنوان فرستاده حضرت امام باقر علیه السلام برای خواستگاری مجدد روانه خانه پدر دختر گشت...
بعد از رفتن او امام محمد باقر علیه السلام رو کرد به حضار و فرمود: مردی از اهل یمامه (6) به نام جویبر به منظور جستجوی آئین اسلام به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شتافت و با اشتیاق اسلام آورد و دیری نپائید که از خوبان اصحاب پیغمبر به شمار آمد.
جویبر مردی سیاه پوست و فقیر بود، قامتی کوتاه و چهره‏ای زشت داشت. پیغمبر به ملاحظه اینکه وی مردی غریب و برهنه بود، او را مورد تفقد قرار داد و فرمود دو پیراهن به طرز پوشش آن روز به وی بپوشانند و روزانه یک من خوراک برایش مقرر دارند؛ و در مسجد سکونت کند، ولی شبها را بیدار بماند.
کم کم افراد غریب و حاجتمند که مانند او به شرف اسلام فائز می‏گشتند و از روی ناچاری در مدینه می‏ماندند، رو به فزونی گذاشت و مسجد پیغمبر برای سکونت آنها تنگ شد.
در این هنگام خداوند به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم وحی فرستاد که آنها را از مسجد خارج سازد، و آن مکان مقدس را همچنان برای عبادت پاک و پاکیزه نگاهدارد.
همچنین پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مأمور شد تمام درهای خانه‏هائی را که به مسجد باز می‏شد و ساکنان آن از مسجد آمد و رفت می‏کردند، جز در خانه علی علیه السلام و دخترش فاطمه زهرا علیه السلام را ببندد و کاری کند که نه شخص جنب از آنجا بگذرد و نه غریبی در آن به سر برد.
پیغمبر هم دستور داد صفه‏ای (سکوئی) در جنب مسجد برای اسکان این عده ساختند و آنها را در آن محل جای دادند. به همین جهت این عده از فقرا و غربای تهی دست که در صدر اسلام و روزگار تنگدستی مسلمین با این وضع رقت‏بار و شرائط طاقت‏فرسا می‏سوختند و می‏ساختند به اصحاب صفه یعنی (ساکنان سکو) معروف گشتند.(7)
چون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از مشاهده آنان متأثر می‏گردید، شخصاً از آنها دلجوئی می‏نمود و فردفرد آنها را مورد تفقد قرار می‏داد، و هر قدر میسور بود نان و خرما و مویز به آنها می‏رسانید.
مسلمانان متمکن هم از آن حضرت پیروی نموده به مقداری که توانائی داشتند از آنها دستگیری می‏کردند.
روزی پیغمبر در آن جمع با کمال رأفت و حالی رقت بار به جویبر نگریست و فرمود: جویبر! چه خوب بود که همسری اختیار می‏کردی تا شریک زندگیت گردد و در امور دنیا و آخرت با تو همکاری کند!
جویبر عرض کرد: ای پیغمبر خدا پدر و مادرم فدایت شوند، کدام زن حاضر است به همسری من تن در دهد؟
من که نه حسب و نسب و نه مال و نه جمال دارم چه زنی رغبت می‏کند با من ازدواج نماید؟ پیغمبر فرمود: ای جویبر: خداوند جهان به برکت دین حنیف اسلام آنکس را که در جاهلیت شرافت داشت، پست نمود، و کسانی را که پست بودند، شرافت داد، و آنها را که سابقاً ذلیل بودند عزیز گردانید، و آن همه نخوت جاهلیت و تفاخر و بالیدن به قبیله و نسب را که میان آنها مرسوم بود، به کلی برانداخت.
امروز دیگر همه مردم: سفید، سیاه، قریش، عرب و عجم برابرند. همه فرزندان آدم هستند و آدم را هم خداوند از خاک آفرید
در روز قیامت محبوب‏ترین مردم در پیشگاه خداوند فقط پارسایان و پرهیزکارانند.
من امروز کسی را نمی‏بینم که نسبت به تو فضیلتی داشته باشد، مگر این که پرهیزکاری و تقوای او در پیشگاه خداوند از تو بیشتر باشد!
سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: ای جویبر! هم اکنون بی‏درنگ می‏روی نزد زیاد بن لبید که شریفترین مردم قبیله بنی بیاضه است، و می‏گوئی رسولخدا مرا فرستاده و دستور داده است که دخترت ذلفا را بعقد همسری جویبر در آوری!
وقتی جویبر وارد خانه زیاد بن لبید شد زیاد با گروهی از بستگان خود نشسته و سرگرم گفتگو بود، جویبر اجازه ورود خواست و بعد از آنکه به مجلس درآمد سلام کرد، آنگاه زیاد را مخاطب ساخت و گفت: من از جانب رسول خدا آمده‏ام و برای انجام کاری حامل پیامی می‏باشم، آنرا به طور آشکار بگویم یا خصوصی و پنهانی؟
زیاد نه! چرا پنهانی! آشکار بگو! من پیام رسول خدا را موجب فخر و شرافت خود می‏دانم!
جویبر - پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم پیغام داده که دخترت ذلفا را به عقد همسری من در آوری
زیاد - پیغمبر تو را فقط برای ابلاغ این پیام فرستاده؟
جویبر - آری! من سخن دروغ به رسول خدا نسبت نمی‏دهم.
زیاد - ما مردم مدینه، دختران خود را به اشخاصی که همشأن ما نیستند تزویج نمی‏کنیم! برگرد و عذر مرا به سمع مبارک پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم برسان.
جویبر ناراحت شد و در حالیکه می‏گفت: به خدا قسم این دستور قرآن مجید و گفته پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم نیست، مراجعت کرد.
ذلفا دختر زیاد سخنان جویبر را شنید. کسی فرستاد و پدرش را به اندرون خواست و پرسید: پدر جان! چه گفتگوئی با جویبر داشتی؟
زیاد - جویبر می‏گفت: پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را به من تزویج نمایی.
ذلفا - به خدا جویبر دروغ نمی‏گوید، بفرست تا پیش از آنکه او به نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مراجعت کند برگردد.
زیاد فرستاد جویبر را از میان راه برگردانیده و مورد تفقد و احترام قرار داد، سپس گفت: اینجا باش تا من برگردم.
آنگاه خود به حضور پیغمبر شرفیاب شد و گفت: پدر و مادرم فدایت گردد، جویبر پیامی از جانب شما آورده ولی من پاسخ او را به نرمی ندادم. اینک شخصاً به حضور مبارکت شرفیاب شده و عرض می‏کنم که ما طایفه انصار دختران خود را جز به افراد همشأن خود تزویج نمی‏کنیم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: ای زیاد: جویبر مردی باایمان است. مرد مؤمن همشأن زن مؤمنه و مرد مسلمان همشأن زن مسلمان است، دخترت را به همسری جویبر در آور و از دامادی او ننگ مدار!
زیاد برگشت به خانه و آنچه پیغمبر فرموده بود به اطلاع دخترش رسانید.
دختر گفت: پدر جان این را بدان که اگر از فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم سرپیچی کنی کافر خواهی شد، با صلاحدید پیغمبر خدا جویبر را به دامادی خود بپذیر
زیاد هم چون چنین دید بیرون آمد و دست جویبر را گرفت و به میان بزرگان قوم خود آورد و ذلفا دخترش را به وی تزویج نمود، مهریه و جهیزیه عروس را نیز شخصاً به عهده گرفت!
از جویبر پرسیدند: خانه‏ای داری که عروس را به خانه‏ات بیاوریم؟ گفت: نه! به دستور زیاد خانه‏ای با وسائل و لوازم زندگی تهیه دیدند، و به وی اختصاص دادند. عروس را نیز آرایش کرده و خوشبو نمودند و به جویبر نیز لباس دامادی پوشانیدند.
بدین گونه ذلفا دختر زیبای یکی از بزرگترین اشراف مدینه و قبیله معروف خزرج به همسری مرد سیاه‏پوست از نظر افتاده‏ای که فقط به زیور ایمان و معرفت آراسته بود، در آمد.
لحظه‏ای بعد جویبر را به حجله آوردند. وقتی اتاق خلوت شد، و نگاهش به رخسار زیبای عروس افتاد، و خود را در خانه‏ای دید که همه چیز دارد، و غرق در زینت و عطر است، برخاست به گوشه‏ای رفت و تا سپیده دم مشغول قرائت قرآن و نماز و عبادت شد!
وقتی صدای اذان شنید برخاست و برای ادای نماز در پشت سر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از خانه بیرون رفت. ذلفا نیز وضو گرفت و نماز گزارد.
روز بعد که ماجرای شب را از ذلفا پرسیدند گفت از سر شب تا بامداد یا قرآن می‏خواند، یا در رکوع بود، و یا سجده می‏نمود! شب بعد نیز همین‏طور گذشت، ولی چون شب سوم بدین گونه سپری شد و زیاد هم از موضوع اطلاع یافت، به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رسید و عرض کرد: یا رسول الله! امر فرمودی جویبر را به دامادی انتخاب کنم، با وجودی که همشأن ما نبود، به فرمان مبارکت گردن نهادم و دخترم را به همسری او در آوردم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: خوب مگر چه شده؟ زیاد ماجرای سه شب گذشته را به عرض رسانید و اضافه کرد که جویبر تاکنون با عروس سخن نگفته، و اصولاً شاید میلی به جنس زن نداشته باشد! سپس گفت اکنون هر طور صلاح می‏دانید اطاعت می‏کنم. این را گفت و از حضور پیغمبر مرخص شد.
بعد از رفتن او پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم جویبر را احضار نمود و فرمود: جویبر! مگر تو میل به زن نداری؟
جویبر عرض کرد: یا رسول الله! برای چه؟ اتفاقاً علاقه من به جنس زن بیش از دیگران است!
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: من عکس این را شنیده‏ام. می‏گویند: خانه وسیعی با تمام اثاث و لوازم زندگی برایت فراهم نموده و تو را به آنجا برده‏اند، ولی تو اصلاً به عروس زیبا و خوشبوی خود توجه نکرده و تاکنون با او سخن نگفته و به وی نزدیک نشده‏ای، علت این بی‏اعتنائی چیست؟
جویبر عرض کرد یا رسول الله! من چون خود را در خانه‏ای وسیع و فرش کرده و پر از لوازم زندگی و عطر و زینت دیدم، به وضعی که سابقاً داشتم اندیشیدم، و بیکسی و نیازمندی و تنگدستی خود را با غریبان و بیچارگان به یاد آوردم!
از اینرو خواستم قبل از هر چیز شکر نعمت را به جای آورده و بدین گونه به ذات مقدس باریتعالی تقرب جویم، شبها را تا صبح به عبادت و قرائت قرآن پرداختم و روزها را به همین منظور روزه گرفتم. در عین حال آن را در مقابل آنچه خداوند به من ارزانی داشته ناچیز می‏بینم!
ولی قول می‏دهم که امشب را با عروس خود به سر برم و رضایت کسان او را جلب کنم!
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرستاد و جریان را به اطلاع زیاد بن لبید پدر عروس رسانید، و آنها هم خشنود شدند. جویبر نیز در شب چهارم همان‏طور که گفته بود عمل کرد.
چیزی نگذشت که جویبر در رکاب پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بعزم جنگی از مدینه خارج شد، و در آن جنگ شربت شهادت نوشید. بعد از شهادت او ذلفا خواستگاران زیادی پیدا کرد، به طوری که هیچ زنی در مدینه نبود که مانند او آن همه خواستگار داشته باشد، و در راهش آن اندازه اموال فراوان صرف کنند (8)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، وفا

در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان معاویه بن ابی‏سفیان، خلیفه مشهور اموی در کاخ خود واقع در دمشق نشسته بود. این کاخ که قبلاً مقر سلاطین روم و از بناهای تاریخی و با شکوه آن عصر بود، بعد از فتح شامات توسط سپاه اسلام نیز به واسطه استحکام بنا و شکوهی که داشت مورد توجه معاویه واقع شد و آنرا قصر اختصاصی و بعدها مقر سلطنت خود قرار داد.
سبک ساختمان کاخ طوری بود که سلاطین می‏توانستند از چهار سو، اطراف بیابان و راه‏هایی را که از خارج به شهر منتهی می‏شد ببینند و آمد و رفت کاروانها را زیر نظر بگیرند. بعلاوه از چهار سوی آن نیز نسیمهای ملایم و مطبوع داخل و خارج می‏گردید.
آن روز معاویه در این قصر نشسته بود و از یک طرف کاخ بیابان را می‏نگریست. موقع ظهر و لحظه بسیار گرمی بود، به طوری که نسیمی نمی‏وزید و بی‏نهایت ناراحت کننده بود.
در آنحال نظر معاویه به مردی عرب افتاد که با ناراحتی فوق العاده، از بیرون شهر به طرف قصر او می‏آمد و از شدت گرما و سوز تشنگی منقلب، و با پای برهنه روی شنهای سوزان بیابان در حرکت بود.
معاویه لحظه‏ای به تماشای او پرداخت، سپس رو کرد به حضار مجلس و گفت: آیا بدبخت‏تر از این مرد عرب که در این موقع روز ناگزیر شده در بیابان براه افتد، هم خلق شده است؟ یکی از حضار گفت: شاید او برای ملاقات امیرالمؤمنین! اقدام به این مسافرت و حرکت طاقت‏فرسا نموده و کار مهمی برایش روی داده است .
معاویه گفت: به خدا اگر او کاری به من داشته باشد، منظورش را عملی می‏سازم، و چنانچه ظلمی به وی رسیده است یاریش می‏کنم. آنگاه به یکی از غلامان مخصوص کاخ دستور داد بود درب قصر بایستد تا اگر عرب خواست به حضور او بار یابد مانع ورودش نشوند.
غلام مخصوص آمد بیرون در ایستاد و چون مرد عرب رسید پرسید: چه می‏خواهی؟ عرب گفت: می‏خواهم امیرالمؤمنین! معاویه را ملاقات کنم.
غلام مخصوص هم او را به نزد معاویه آورد.
معاویه گفت: ها! برادر عرب کیستی؟
مرد عرب: از قبیله ابی‏تمیم هستم.
معاویه: چه شده که در این موقع روز آهنگ ما کرده‏ای؟
مرد عرب: برای شکایت آمده‏ام و پناه به تو آورده‏ام!
معاویه: از چه کسی شکایت داری؟
ورد عرب: از مروان حکم والی تو در مدینه.
سپس مرد عرب اشعاری را که متضمن موضوع شکایت خود از مروان بود خواند، و به طور اجمال گفت: ای معاویه! والی تو در مدینه به زور زن مرا طلاق داده و به همسری خود گرفته و بلائی به سرم آورده است که حداقل آن نقشه قتل من می‏باشد. از این رو پناه به تو آورده‏ام تا به داد من برسی و انتقام مرا بگیری.
وقتی معاویه سخنان مرد عرب را شنید و دید که آتش غضب و ناراحتی از زبانش زبانه می‏کشد، گفت: ای برادر عرب! داستان خود را آزادانه نقل کن و آنچه برایت روی داده صریحاً بگو!
مرد عرب گفت: یا امیرالمؤمنین! من زنی دارم که او را بسیار دوست می‏دارم. چنان به وی دل بسته‏ام که نمی‏توانم از او دست بردارم، او هم نسبت به من وفادار است و مرا سخت دوست می‏دارد. من تا سرحد توانائی در نگهداری و تأمین زندگی او می‏کوشیدم، تا اینکه سالی روزگار از من برگشت و آنچه داشتم از دست دادم و دیگر چیزی برایم نماند.
و در آن موقع زن باوفایم با کمال فداکاری با من گذرانید و با سختی و ناراحتی، زندگی با من را تحمل می‏کرد، ولی وقتی پدرش از وضع او و پریشانی و تهی دستی من آگاه شد، دخترش را از من گرفت و ازدواج ما را انکار کرد، مرا از خود راند و سخت مورد خشم و بی‏اعتنائی قرار داد. من هم رفتم نزد والی تو مروان حکم و از پدر زنم شکایت نمودم، به این امید که مروان در این ماجرا به من کمک کند و زنم را به من بسپارد.
مروان پدر زنم را احضار کرد و جریان را از وی جویا شد. پدر زنم به کلی منکر ماجرا شد و گفت: به هیچ وجه این مرد را نمی‏شناسم! من هم چون چنین دیدم گفتم: خداوند سایه امیر را پاینده دارد، خود زن را احضار کنید و سخنان پدرش را از او بپرسید تا همین که حقیقت امر روشن شود همین که زنم آمد و نظر مروان به او افتاد، بی‏نهایت تحت تأثیر زیبائی او واقع شد. از همان طرز گفتار مروان با من تغییر کرد! ادعای مرا بدون جهت رد نمود و با حالی خشمگین دستور داد مرا به زندان بیفکنند. چنان از این منظره گیج و ناراحت شدم که گفتی از آسمان به زمین افتادم، یا تندبادی به جای دوری پرتابم کرد!
مروان به پدر زنم گفت: ممکن است این زن را به کابین هزار دینار طلا و ده هزار درهم نقره به عقد من درآوری، تا من او را از دست این عرب بادیه نشین نجات دهم؟! پدر زنم نیز از پیشنهاد او که حاکم شهر بود استقبال کرد و جواب مثبت داد!
روز بعد مروان مرا از زندان بیرون آورد و مانند شیری غضبناک مخاطب ساخت و گفت: سعاد زنت را طلاق می‏دهی یا نه؟! گفتم: نه! مروان دستور داد عده‏ای از غلامانش مرا گرفتند و آنقدر زدند و شکنجه دادند که ناگزیر شدم زنم را طلاق بدهم! دوباره مرا به زندان بردند و تا پایان عده زنم، در زندان نگاهم داشتند، سپس مروان با زنم ازدواج نمود و چون دیگر آبها از آسیاب افتاده بود مرا هم آزاد کردند...!
ای معاویه! اینک رو به درگاه تو آورده‏ام، تا مرا در پناه خود نگاهداری و من دادخواهی کنی و همسرم را به من بازگردانی - آنگاه سه بیت شعر به این مضمون خواند:
- قلبم از آتش عشق او می‏سوزد، و بدنم با این اصابت این تیر بلا زخمی برداشته که طبیبان از مداوای آن حیرانند!
- آتشی در دلم روشن گشته که پیوسته شعله‏ور است، و سیلاب اشکم مانند قطره‏های باران از دیدگانم فرو می‏ریزد،
- اکنون غیر از خدا و تو! کسی نیست که مرا از این گرفتاری نجات دهد.
در این موقع حال عرب بیچاره دگرگون شد و مانند مار به خود پیچید، لحظه‏ای بعد به کلی از حال رفت و نقش بر زمین شد!
چون معاویه سخنان او را شنید و حال او را بدینگونه دید دستور داد او را به هوش آوردند،سپس گفت مروان پسر حکم از حدود دستورهای الهی تجاوز کرد و بر تو ستم نموده و ناموس مسلمانان را هتک کرده است! ای مرد! داستانی برای من نقل کردی که تاکنون نظیر آنرا نشنیده‏ام.
سپس قلم و دوات و کاغذ طلبید و دستور داد نامه به این مضمون برای مروان حکم نوشتند:
به من اطلاع داده شده تو در امور دینی نسبت به زیردستان خود ظلم کرده‏ای، با اینکه سزاوار است کسی که والی شهری شد، چشم خود را از شهوترانی بپوشاند و نفس خود را سرکوب کند!
آنگاه در پایان نامه چند شعری هم مشعر بر سرزنش مروان و عمل شنیع منافی عفت که مرتکب شده بود نوشته، و تأکید کرد که با رسیدن این نامه سعاد را طلاق داده، همراه فرستادگان وی به شام بفرستد. سپس نامه را مهر و موم کرد و بدو تن از اشخاص مورد اعتماد خود به نام کمیت و نصر بن ذبیان که همیشه آنها را دنبال کارهای مهمی می‏فرستاد داد و روانه مدینه کرد.
فرستادگان معاویه وارد مدینه شدند و نامه را به مروان حکم تسلیم کردند. مروان نامه را که مضمون آن از هر جهت برایش غیر منتظره بود می‏خواند و می‏گریست! چون نمی‏توانست از فرمان معاویه سرپیچی کند ناگزیر شد که آن صید گرفتار را رها سازد، مروان سعاد را در حضور فرستادگان معاویه طلاق داد، و برای رفتن به شام آماده ساخت.
آنگاه نامه‏ای در جواب معاویه نوشت که مضمون چند شعر آن بدین قرار است:
- ای معاویه تند مرو! روزی که زیبائی این زن مرا به شگفت آورد و او را طلاق دادم و به عقد خود در آوردم فعل حرامی نکردم! که تو در نامه خود مرا خائن و زناکار خواندی!
- اکنون مرا معذوردار که اگر تو نیز او را ببینی مانند من به هوس خواهی افتاد! به زودی خورشید فروزانی در نظرت آشکار می‏گردد که اگر جن و انس در حضورت باشند، تاب نمی‏آورند یک لحظه در وی بنگرند!
سپس نامه را مهر کرد و به فرستادگان معاویه داد و آنها نیز به اتفاق سعاد کوچ کرده رهسپار شام شدند. وقتی معاویه نامه را خواند گفت: مروان خوب اطاعت کرد ولی این زن را بسیار و بیش از حد ستوده است. سپس دستور داد سعاد را ببرند نزد وی، تا از نزدیک او را ببیند. همینکه نظر معاویه به سعاد افتاد رخسار زیبائی دید که تا آن روز ندیده بود. تا آن روز زنی به آن زیبائی و جمال و تناسب اندام ندیده بود! وقتی با او سخن گفت: دید بعلاوه زیبائی رخسار، و تناسب اندام، زبانی گویا و بیانی گیرا هم دارد!
معاویه دستور داد مرد عرب شاکی را حاضر کنند. وقتی عرب را آوردند دید که وی سخت منقلب و پریشانحال است، با این وصف او را مخاطب ساخت و گفت: ای مرد! ممکن است این زن را رها سازی، تا من او را در عقد خود درآورم؟! و در عوض سه دوشیزه زیبا که هر کدام چون ماه تابان باشند،با سه هزار دینار به تو بدهم و امر کنم که در بیت‏المال حقوقی برایت مقرر دارند، تا مخارج سالت تأمین شود و از هر حیث بی‏نیاز شوی؟!
همین که مرد عرب این سخنان را که از هر جهت برایش تازگی داشت از معاویه شنید، فریادی کشید، و از حال رفت، به طوری که معاویه پنداشت، در دم جان داد! ولی چون دید نمرده است گفت: ای معاویه! من از ظلم پسر حکم والی ستمگر تو، پناه به تو آوردم، اکنون از ظلم تو به که پناه ببرم؟!
آنگاه مرد عرب اشعاری که از وضع رقت‏بار خود و وفاداری به همسرش سعاد حکایت می‏کرد خواند و سپس گفت: ای معاویه! به خدا اگر منصب خلافت خود را به من بدهی، با سعاد معاوضه نمی‏کنم، دل من با عشق او پیوندی دارد که به هیچوجه مال و مقام دنیا جای آن را نمی‏گیرد!
معاویه که سخت دلباخته سعاد شده بود و حاضر نمی‏شد به این آسانی از وی چشم بپوشد، گفت: تو خود اقرار کردی که سعاد را طلاق داده‏ای و مروان هم اقرار نموده که او را طلاق گفته است. اکنون من او را می‏گذارم، اگر نظر به غیر از تو داشت من او را برای خود تزویج می‏کنم، و چنانچه تو را خواست، به تو واگذار می‏نمایم، مرد عرب گفت: بسیار خوب قبول دارم!
معاویه سعاد را مخاطب ساخت و گفت: چه می‏گوئی و کدام یک را بیشتر دوست می‏داری؟ معاویه امیرالمؤمنین را با عزت و شرافت و این کاخهای مجلل و مقام سلطنت و مال و منال دنیوی و آنچه در اینجا بچشم خود می‏بینی؟! یا مروان حکم والی ستمگر بی‏رحم؟ یا این عرب بیابانگرد گرسنه بی‏نوا را؟
سعاد در پاسخ دو بیت شعر خواند که مضمون آن بدین قرار است :
- من این عرب بادیه‏نشین را با همه بی‏نوائی که دارد می‏خواهم.
- او نزد من از تمام اقوام و همسایگانم، و از تو با این دستگاه عریض و طویل سلطنت،
- و از مروان حکم والی مدینه، و از هر ثروتمند صاحب درهم و دیناری عزیزتر است!
ای معاویه! هر چند پیشآمدهای روزگار و ناملایمات ایام و سختی‏های زمانه او را در نظر مردم خوار گردانیده، ولی پیوند محبت او با من ریشه‏دار و قدیمی است! عشق من و او چیزی نیست که فراموش شود، هنوز دوستی ما کهنه نشده و به همان شور و شوق باقی است. من از هر کسی دیگر سزاوارترم که ناراحتیهای زندگی را با او تحمل کنم. من که در دوران خوشی و سعادت با وی ساختم. اکنون نیز به او وفادارم!
معاویه از عقل و درایت و وفای آن زن در شگفت ماند و در دل به او آفرین گفت و چون دید که اصرار بیشتر برای جلب رضایت او در حکم آهن سرد کوبیدن است، ناچار بیست هزار درهم به آنها داد تا بروند و زندگی خود را از سر گیرند.(70)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، وجدان مادر

عاصم بن حمزه گفت: جوانی را در مدینه دیدم که می‏گفت: ای خدای عادل حاکم، میان من و مادرم به عدالت حکم کن! چون خبر به عمر خطاب خلیفه دوم دادند او را احضار کرد و گفت: جوان! چرا به مادر خود، نفرین می‏کنی؟
جوان گفت: یا امیرالمؤمنین(38) مادرم نه ماه مرا در شکم خود حمل کرده و دو سال کامل شیر داده ولی اکنون که رشد کرده‏ام و جوانی نورس شده‏ام و خوب و بد را تمیز می‏دهم و دست راست را از چپ می‏شناسم، مرا از خود می‏راند و فرزند خود نمی‏داند، و چنان می‏نماید که هرگز مرا ندیده است!
عمر گفت: مادرت کجاست؟
جوان گفت: در سقیفه بنی فلان
عمر دستور داد: مادر جوان را حاضر کنند. مأمورین زنی را با چهار برادر او آوردند. چهل نفر هم برای قسم خوردن آمدند و همگی گواهی دادند که این زن دختر است و شوهر نکرده و فرزندی ندارد.
شهود توضیح دادند که این جوان دروغگو و منفور است و می‏خواهد این زن آبرومند را میان فامیل خود رسوا کند.
عمر از جوان پرسید تو چه می‏گوئی؟
جوان گفت: بخدا قسم این زن مادر من است. نه ماه مرا در شکم داشت و دو سال شیر داده است، ولی حالا منکر فرزندی من می‏شود.
عمر رو کرد به زن و گفت: این جوان چه می‏گوید؟
زن گفت: یا امیرالمؤمنین! بخدا و بحق محمد صلی الله علیه و آله وسلم که من این جوان را نمی‏شناسم و نمی‏دانم از چه فامیلی است! این جوان دروغ می‏گوید و می‏خواهد مرا میان قبیله‏ام رسوا گرداند.
من دختری از طایفه قریش هستم. هرگز شوهر نکرده‏ام و همچنان دست نخورده مانده‏ام! و همانطور که خدا آفریده، باقی هستم.
عمر پرسید: آیا گواهانی برای اثبات مدعای خود داری؟
زن گفت: آری این جماعت گواهان من هستند.
سپس چهل مردی که همراه او آمده بودند، جلو آمدند و گواهی دادند و ادعای زن را تأیید کردند.
عمر گفت: حال که چنین است این جوان را حبس کنید تا در باره گواهان رسیدگی شود. اگر معلوم شد موضوع حقیقت دارد و این جوان به دروغ خود را فرزند این زن می‏داند، باید حد مفتری را بر او جاری ساخت.
به دنبال این فرمان مأمورین دست جوان را گرفتند و به طرف زندان بردند. در بین راه به امیرالمؤمنین علی علیه السلام برخورد نمودند.
تا جوان نظرش به امیر مؤمنان علیه السلام افتاد فریاد زد ای پسر عم رسول خدا به داد من برس! من جوانی مظلوم هستم و خلیفه دستور داده مرا زندانی کنند.
حضرت دستور داد جوان را برگردانند نزد عمر. وقتی برگشتند عمر گفت: مگر من نگفتم او را بزندان ببرید، چرا برگردانیدید؟
مأمورین گفتند: به دستور علی برگشتیم. زیرا تو به ما سفارش کرده‏ای که در این قبیل موارد با نظر علی مخالفت نکنیم. عمر نیز دم فرو بست و حرفی نزد.
علی علیه السلام فرمود: مادر این جوان را حاضر کنید. وقتی آن زن آمد حضرت پرسید تو چه می‏گوئی؟ او هم بیانات خود را شرح داد.
حضرت به عمر گفت: اجازه می‏دهی من درباره ایشان قضاوت کنم؟ عمر گفت: سبحان الله! چگونه اجازه ندهم با اینکه از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شنیدم می‏فرمود: داناترین شما علی بن ابیطالب است.
سپس حضرت از زن پرسید: گواهانی داری که ادعای تو را گواهی کنند؟
زن گفت: آری این چهل نفر هم دعوی زن را گواهی کردند.
چون کار به اینجا رسید امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: امروز درباره شما حکمی صادر می‏کنم که موجب خشنودی خدا و پیغمبر باشد.
آنگاه از زن پرسید: سرپرست تو کیست؟
گفت: برادرانم هستند که در اینجا ایستاده‏اند.
حضرت از برادران زن پرسید: آیا رضایت می‏دهید که من درباره خواهر شما حکمی صادر کنم؟ گفتند: آری.
علی علیه السلام حضار را مخاطب ساخت و گفت: ای مردم! من خدا را شاهد می‏گیرم و شما را به گواهی مطلبم، همگی شاهد باشید که من این زن را به چهارصد درهم از مال خودم به این جوان تزویج کردم.
ای قنبر! برو و درهمها را بیاور! قنبر، غلام حضرت رفت و درهمها را آورد.
حضرت فرمود: درهمها را بریز در دامن این جوان و به او هم گفت: آنها را بریز در دامن زن خود و دستش را بگیر و برو به خانه‏ات! و تا غسل نکنی نباید نزد ما بیایی
همینکه زن این سخنان را شنید فریاد زد و گفت: امان! امان! ای پسر عم پیغمبر خدا! آیا می‏خواهی من در آتش دوزخ بسوزم؟ بخدا، این پسر من است
حضرت فرمود: چرا قبلاً اقرار نکردی؟
زن گفت: ای پسر عم رسولخدا! من تقصیر ندارم. مرا به مردی ناکس و فرومایه تزویج کردند، و از او این پسر را آوردم.
وقتی شوهرم مرد و این پسر به سن بلوغ رسید. برادران و کسان من گفتند: باید این پسر را از خود نفی کنم. من هم از ترس برادرانم فرزندی او را انکار کردم.
بخدا این جوان پسر من است. دلم بخاطر اندوه او بریان است و می‏سوزم و می‏سازم! حضرت دستور داد، زن دست پسر خود را بگیرد و با آزادی با هم زندگی کنند و از برادرانش واهمه نداشته باشد.
چون قضاوت حضرت به انجام رسید، عمر با صدای بلند گفت: لولا علی لهللک عمر(39) اگر علی نبود عمر به هلاکت می‏رسید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، هند جگرخوار

پیش از طلوع آفتاب جهانتاب اسلام، سراسر گیتی و مخصوصاً شبه جزیره عربستان در آتش فساد اخلاق می‏سوخت. مردم این منطقه که به کلی از آداب دینی و تعالیم انبیاء دور بودند، از دست زدن به هر عمل زشت و ناروائی پروا نداشتند. به همین جهت نیز ما آن عصر را جاهلیت می‏نامیم.
یکی از چیزهائی که در عهد جاهلیت رسمیت پیدا کرده بود، وجود زنان منحرف و بدنام بود که بیشتر در شهرهای طائف و مکه یعنی مرکز عربستان سکونت داشتند، این زنها در عروسیها، جشنها، شب‏نشینیها و بزمهای خصوصی به رامشگری و خنیاگری و نوازندگی و رقصهای محلی پرداخته، بساط عیش و نوش دولتمندان و ارباب نفوذ را رونق می‏بخشیدند، و بدین گونه با کمال آزادی، روزگار می‏گذرانیدند، و از هر گونه شهرت و شهوت‏پرستی برخوردار بودند.
یکی از این زنان بی‏بند و بار که کوس رسوائیش در همه جا طنین افکنده بود(4) هند دختر عتبة بن ربیعه بود که پدرش از رجال متنفذ و معروف عرب به شمار می‏آمد. این زن اشرافی خوشگذران و هوس باز پیش از آن که به همسری ابوسفیان درآید، با بسیاری از رجال سرشناس و جوانان زیبا دارای روابط نامشروع بود. هند اشتیاق زیادی داشت که نامش نقل مجالس و نقل محافل گردد و مرد و زن هنر او را بستانید.
این زن شهرت طلب، بسیار خودخواه، کینه‏توز، شرور و زباندار در تأمین مقاصد خود از هیچ چیز باک نداشت!
ابوسفیان از اشراف بنی‏امیه و سرمایه‏داران مکه و مردی فخردوست و جاه‏طلب بود. وی با این زن بدنام ازدواج کرد ولی هند در کارهای خود آزاد بود. این زن هنگامی که شنید پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم نبوت خود را اعلام فرموده و عده‏ای هم دعوت او را پذیرفته‏اند و متوجه شد که با پیشرفت کار حضرت، شکوه و جلال شوهرش تحت‏الشعاع نفوذ محمد صلی الله علیه و آله وسلم قرار می‏گیرد، و خود او هم که شهره شهر بود دیگر آن آزادی و بی بند و باری سابق را نخواهد داشت، از همان لحظه اول رسماً به مخالفت با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم برخاست و دوش بدوش شوهرش بر ضد آنحضرت به فعالیت پرداخت، و از هر گونه تهمت و افترا و نکوهش و تمسخر و دروغ نسبت به پیغمبر بزرگوار اسلام خودداری نمی‏کرد.
در مدت سیزده سالی که پیغمبر اسلام در مکه دعوت خود را اعلام فرمود، این زن و مرد به اتفاق سایر رؤسای قریش جلسه‏ها تشکیل دادند و شعرها در هجو پیغمبر گفتند، و در مجالس بزم خود خواندند و خندیدند و رقصیدند، و کاری نبود که نکردند. تا سرانجام به فرمان خداوند، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ناگزیر شد، شهر مکه را که برای او به صورت کانون خطر درآمده بود ترک گفت و روی به مدینه آورد.
موقعی که سران قریش شنیدند مردم با وفا و مهمان نواز مدینه مقدم پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را گرامی داشته‏اند، و پروانه‏وار گرد شمع وجودش حلقه زده و به یاری او برخاسته‏اند، و تازه مسلمانهای مکه هم دسته دسته مهاجرت نموده و به پیغمبر می‏پیوندند؛ لشکری بالغ بر هزار مرد جنگی و ساز و برگ کافی که همه گردنکشان و سران مکه در آن شرکت داشتند، بسیج کرده به جنگ پیغمبر شتافتند.
در این جنگ با این که تعداد سپاه اسلام از سیصد و سیزده نفر تجاوز نمی‏کرد. مع‏الوصف سپاه کفر سخت شکست خورد. بیش از هفتاد نفر از ناموران آنها در این جنگ به دست مسلمانان کشته شدند، هفتاد نفر هم اسیر گردیدند، و بقیه فرار کردند.
از جمله مقتولین این جنگ که نخستین جنگ رسمی اسلام و کفر بود، و معروف به جنگ بدر است، به تربیت عتبه پدر، شیبه عمو، ولید برادر، و حنظله پسر هند زن ابوسفیان بود که هر چهار تن از دلاوران مشهور کفار به شمار می‏آمدند، و همه به دست توانا و مردانه جوانمرد نامی اسلام علی علیه السلام به هلاکت رسیدند.
هند بعد از این واقعه که برای او بسیار گران تمام شد، دست به حیله تازه‏ای زد، به این معنی که مرثیه‏ای در سوک کشتگان جنگ بدر ساخت و زنان و دختران قریش را جمع کرد و با آهنگ اندوهگین و هیجان انگیزی؛ بر پدر و عمو و برادر و فرزندش نوحه‏سرائی می‏نمود، و از دست پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و علی علیه السلام و حمزه عموی پیغمبر سران اسلام، ناله‏ها می‏کرد، و بدین گونه احساسات مرد و زن مشرکین را به منظور تجدید قوای متلاشی شده آنها تحریک می‏کرد.
او نمی‏گذاشت زنها اشک بریزند و خود هم ابداً نمی‏گریست و می‏گفت تا ما انتقام خود را از محمد نگیریم نباید گریه کنیم! این تحریکات و اقداماتی که به دنبال آن صورت می‏گرفت موجب شد که سال بعد لشکر کفار با نفراتی چند برابر سال قبل؛ در دامنه کوه احد واقع در حومه مدینه با سپاه اسلام مصاف دهند و پیکار کنند.
هند زنها را تشویق می‏کرد که در این جنگ شرکت جویند و منظره جنگ و شکست مسلمانها را که به نظر آنها حتمی بود؛ از نزدیک ببینند!
بعضی از زنان قریش دعوت هند را که ادعای رهبری داشت رد کردند، ولی او با نطقهای آتشین و پشت هم اندازیهای خود احساسات آنها را تحریک نمود و حاضر کرد که با وی در جنگ شرکت کنند.
هنگامی که آتش جنگ از هر سو شعله کشید؛ زنها که به دستور هند زره پوشیده بودند در پشت سر لشکر قرار گرفتند.
سپس خود هند در وسط لشکر قرار گرفت و بخواندن اشعار شورانگیز و حماسه‏های جنگی همراه با دف، پرداخت و مردان خود را برای نبرد با سپاه اسلام تشجیع می‏نمود، به طوری که هر وقت یکی از مردان مشرکین فرار می‏کرد، میل و سرمه‏دان به او می‏داد و می‏گفت: ای زن! چشمت را سرمه بکش، تو مرد نیستی و باید خود را آرایش کنی!
در این جنگ، نخست بت‏پرستان شکست خوردند و عقب نشستند، ولی در حمله بعد بر اثر غفلت و سستی بعضی از سربازان نومسلمان، دشمنان از کمینگاه بیرون آمدند و یکباره بر مسلمین تاختند.
هند آن زن زیبا و طناز و کارکشته در دلبری و رامشگری از فرصت استفاده کرد و شخصی به نام وحشی، غلام جبیر بن مطعم را ملاقات نمود و به او قول داد که اگر پیغمبر اسلام یا علی بن ابیطالب یا حمزه را به قتل رساند؛ او را به خود نزدیک سازد و از مال دنیا بی‏نیاز گرداند.
این وعده چنان در وحشی که در پرتاب نیزه مهارت داشت اثر کرد که همانوقت در کمین حمزه نشست و از پشت سر نیزه‏ای به کتف وی زد و او را شهید نمود. موقعی که خبر شهادت حمزه به هند رسید به قدری خوشحال شد که همانجا گردن‏بند و دست‏بندهای زرین خود را بیرون آورد و به وحشی بخشید و گفت: نه تنها تا زنده‏ام تو را فراموش نمی‏کنم بلکه استخوانهایم در قبر نیز به یاد تو خواهد بود!
سپس با وحشی به بالین کشته حمزه آمد و شکم آن سردار رشید اسلام را شکافت و جگر او را درآورد و در دهان گذاشت و جوید آنگاه قسمتهائی از اعضاء بدن حمزه را قطع نمود و همه را بند کرد و مانند گردن‏بند به گردن آویخت! سایر زنان قریش هم از او پیروی نمودند و با بقیه شهدای اسلام چنین کردند!
بعد از این جنگ، نیز هند و شوهرش ابوسفیان همچنان در شرک و بت‏پرستی بسر بردند و پیوسته مشغول نقشه‏کشی بر ضد پیغمبر عالیقدر اسلام و افکار نورانی او بودند، ولی نقشه‏ها یکی پس از دیگری نقش بر آب می‏شد و کار مهمی از پیش نمی‏رفت...
در سال هشتم هجری پیغمبر با سپاه انبوهی از مدینه حرکت کرد و به قصد فتح مکه به حوالی آن شهر مقدس رسید. پیش از همه کس ابوسفیان از مشاهده سپاه انبوه و نیرومند اسلام به کلی خود را باخت و از سرنوشت خویش بیمناک شد.
ناچار عباس عموی پیغمبر را واسطه کرد که او را نزد پیغمبر(ص) ببرد و از وی شفاعت نماید. عباس هم او را پیش پیغمبر برد و بعد از گفتگوی زیاد پیغمبر با شروطی او را مورد عفو قرار داد.
ابوسفیان سپس با شتاب وارد شهر شد و با فریاد گفت: ای اهل مکه! اینک محمد با سپاهی انبوه و مجهز که غرق در آهن و فولاد هستند فرا می‏رسد، بدانید که هر کس سلاح بر زمین نگذارد یا به خانه خود، یا طبق تأمین محمد به خانه من پناهنده نشود، جانش در معرض خطر است.
در این موقع که جمعیت دور او را گرفته بودند و جریان را از وی می‏پرسیدند، هند خود را به ابوسفیان رسانید و ریش او را گرفت و چند سیلی محکم و پیاپی به گوش او نواخت و گفت: ای مردم! این مرد نگون‏بخت احمق را بکشید تا از این سخنان نگوید! ولی دیگر دیر شده بود، زیرا همانموقع سپاه اسلام از چند نقطه وارد شهر شدند و اهل مکه را در مقابل عمل انجام یافته قرار دادند. مردم مکه در برابر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به زانو درآمدند و بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم گردیدند و از پیغمبر تقاضای عفو کردند.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از مشاهده وضع رقت‏بار آنها که سخت مرعوب شده و دست و پای خود را گم کرده بودند متأثر شد، و روی همان شفقت و رأفت ذاتی، سوابق سوء آنها را نادیده گرفت و همه را مورد عفو قرار داد، و فرمود: شما همه آزاد هستید! اسلحه خود را زمین بگذارید و به هر جا که می‏خواهید بروید! که در امان می‏باشید.
سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با همراهی داماد و پسر عموی رشید خود علی علیه السلام بتهائی را که مشرکین در خانه خدا و پشت بام آن قرار داده بودند؛ درهم شکست، و فرو ریخت. آنگاه در محلی نشست تا از مردم مکه برای پذیرش دین حنیف اسلام بیعت بگیرد. مردان دسته دسته آمدند و به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دست دادند و ایمان آوردند، و انصراف خود را از اعمال جاهلیت اعلام داشتند. به دستور پیغمبر ظرف آبی گذاشتند، تا هر زنی که می‏خواهد ایمان بیاورد، دست خود را در آن فرو برد و بدین گونه با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیعت کند!
هند زن ابوسفیان هم که روزی در شهر مکه نخود هر آشی بود، با همه دشمنی که با پیغمبر اسلام داشت، در این هنگام که جز تسلیم و اظهار مسلمانی چاره‏ای نبود؛ ولی بعد از کشتن حمزه، از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم خون او و شوهرش مباح شده بود؛ نخست از ترس خود را مخفی ساخت، سپس به طور ناشناس در صف زنانی که می‏خواستند ایمان بیاورند قرار گرفت، تا او نیز ایمان بیاورد!
هنگامی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم زنان را مخاطب ساخت و فرمود: ایمان شما قبول است به شرط این که دزدی نکنید. هند که می‏خواست در هر جا نطق کند و رشد و نبوغ خود را به ثبوت رساند؛ در این موقع هم نتوانست آرام بگیرد و در حضور آنهمه زن و مرد گفت: یا رسول الله! شوهر من ابوسفیان مرد بخیلی است، من هم پنهانی از مال او بر می‏دارم، آیا حلال است؟ ابوسفیان در آنجا حاضر بود، وقتی سخن هند را شنید گفت: آنچه تاکنون برداشته‏ای حلال ولی از این به بعد حرام است!
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از گفتگوی آنها خندید و هند را شناخت سپس پرسید: تو هند دختر عتبه هستی؟ گفت، آری، یا رسول الله! گذشته‏ها را فراموش کن و مرا ببخش، خداوند تو را ببخشاید! پیغمبر مهربان به خاطر پیشرفت دین خداوند و هدایت خلق سوابق او را نادیده گرفت و از تقصیرهای او درگذشت.
آنگاه مجدداً زنان را مخاطب ساخت و فرمود: شرط دیگر اینکه فرزندان خود را نکشید. هند گفت: ما فرزندان خود را در کوچکی پرورش دادیم و شما در بزرگی آنها را در جنگ بدر کشتید!
باز پیغمبر فرمود: شرط دیگر اینست که از این پس مرتکب عمل زنا نشوید. هند که تمام حضار به خوبی او را می‏شناختند درین هنگام با کمال پرروئی گفت: یا رسول الله! مگر زن آزاده، تن به عمل زنا هم می‏دهد،؟
از این گفتگو، حضار که از سوابق او کاملاً اطلاع داشتند خندیدند، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم هم رو به عمر کرد و خندید و بدین گونه مراسم ایمان آوردن مردم مکه پایان یافت. ابوسفیان و همسرش از روی ناچاری با همه بی‏میلی اسلام آوردند، ولی فعالیتهای آنها که دوش به دوش هم تا سر حد قدرت و امکان، روز و شب بر ضد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و برای محو و نابودی اسلام نقشه می‏کشیدند، به همین جا خاتمه نیافت و همچنان ادامه داشت...
دشمنیهای دیرین این زن و مرد با پیغمبر خدا، دسیسه‏بازیهای فرزند مفسدش معاویه با امیر مؤمنان علی علیه السلام، و جنایتهای نوه جنایتکار و فرومایه‏اش یزید پلید، با اولاد پیغمبر و حضرت امام حسین علیه السلام آنچنان آثار شومی برای عالم اسلام به بار آورد که مسیر مسلمانان را برای نیل به هدفهای تعالیم عالی اسلام، دگرگون ساخت و آنها را به سرنوشت اسف‏انگیزی سوق داد که نه تنها جهان اسلام را از جهش بیشتر به سوی معنویت و حقیقت باز داشتند، بلکه روی تاریخ عالم انسانی را سیاه کردند(5)
به گفته حکیم سنائی در جواب غزالی که لعن یزید را جایز نمی‏دانست:
داستان پسر هند مگر نشنیدی - که از او و سه کس او به پیمبر چه رسید؟
پدر او در دندان پیمبر شکست - مادر او جگر عم پیمبر بمکید
او بناحق، حق داماد پیمبر بگرفت - پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین کسی نکنی لعنت و شرمت بادا - لعن الله یزید و علی آل یزید


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نکوهش ولخرجی

پارسا زاده را نعمت بی‏کران از ترکه عمان (52) به دست افتاد، فسق و فجور آغاز کرد و مبذری (53) پیشه گرفت، فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد.
باری به نصیحتش گفتم ای فرزند دخل آب روان است و عیش آسیای گردان یعنی خروج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معینی دارد
چو دخلت نیست خروج آهسته‏تر کنی - که می‏گویند ملاحان سرود
اگر باران به کوهستان نبارد - به سالی دجله گرد خشک وردی‏
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذر که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری پسر از لذت نای و نوش این سخن در گوش نیاورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت راحت راحت عاجل به تشویق محنت آجل (54) منغص(55) کردن خلاف رأی خردمندان است‏
خداوندان کام و نیکبختی - چرا سختی خورند از بیم سختی‏
برو شادی کن ای یار دل‏افروز - غم فردا نشاید خورد امروز
فکیف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته، و ذکر انعام در افواه افتاده.
هر که علم شد به سخا و کرم - بند نشاید که نهد بر درم‏
نام نکوئی چو برون شد بکوی - در نتوانی که ببندی بروی‏
دیدم که نصیحت نمی‏پذیرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمی‏کند، ترک مناصحت گرفتیم، و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما بکار بستم که گفتند: بلغ ما علیک، فان لم یقبلوا ما علیک (56)
گر چه دانی که نشنوند بگوی - هر چه دانی زنیک خواهی و پند
زود باشد که خیره سر بینی - به دو پای او فتاده اندر بند
دست بر دست می‏زند که دریغ - نشنیدم حدیث دانشمند
تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود در نکبت حالش به صورت بدیدم که پاره پاره بهم بر آمد و نمک پاشیدن پس با دل خود گفتیم:
حریف سفله در پایان مستی - نیندیشد ز روز تنگدستی‏
درخت اندر بهاران برفشاند - زمستان لاجرم بی‏برگ ماند(57)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ندامت

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!
راستی خطا، اشتباه، خشم و غضب چقدر زشت و نازیباست، و چه آثار شومی که ببار نیاورده است!
عجله در کار و تصمیم بی‏موقع و شتاب زدگی، گاهی چنان خاطرات تلخی در زندگی انسانها به جای می‏گذارد که یاد آن مو را بر اندام آدمی راست می‏کند.
محارب بن قیس از قبیله بنی کسع معروف به کسعی شتران خود را برای چرا به صحرا برده بود.
وی در صحرا درختی دید که از دل سنگ بر آمده و شاخه‏ای محکم و صاف دارد.
کسعی با خود گفت: اگر از چوب این درخت تیر و کمان نیرومندی به دست آوردم سلاح خوبی برای صید گورخران وحشی خواهم داشت.
ولی چون درخت هنوز به کمال نرسیده بود، و نیاز به آب و مواظبت داشت، او تا یکسال این کار را برای همان منظور به عهده گرفت.
هر چند بار به آن سر می‏زد و به پای آن آب می‏ریخت و چندان سرکشی و مراقبت نمود که درختی تنومند شد و شاخه‏هائی محکم آورد.
سپس درخت را قطع کرد و آنرا چند قسمت نمود، و یک کمان نیرومند و پنچ تیر تیز از آن درست کرد.
آنگاه در نقطه‏ای که محل عبور گورخران بود کمین کرد و به انتظار رسیدن آنها نشست. شب هنگام گله‏ای از گورخران وحشی از آنجا گذشت.
کسعی تیری به سوی آنها انداخت. تیر بدن یکی از آنها را سوراخ کرد. سپس از آن گذشت و به صخره‏ای خورد و برقی از آن جهید.
کسعی پنداشت تیرش به خطا رفت و به هدف اصابت نکرد. لحظه‏ای بعد گله دیگری سر رسید و کسعی هم تیر دیگری به سوی یک گورخر افکند. این تیر نیز بدن گورخر را سوراخ نمود و پس از عبور از آن به سنگ خورد و شعله‏ای از آن برخاست! این بار هم کسعی تصور کرد تیر به صید نخورد.
به همین ترتیب سه تیر دیگر یکی پس از دیگری به طرف گورخران رها ساخت. هر بار تیرها به هدف اصابت نمود و پس از سوراخ کردن بدن گورخران به سنگ خورد و آتش از آن برخاست.
کسعی به گمان اینکه همه تیرهایش به خطا رفته و از تیر و کمان که یکسال برای تهیه آن رنج کشیده بود، نتیجه‏ای نگرفته، چنان منقلب و ناراحت شد که همان دم از کمین گاه بیرون آمد و کمان را به سنگی زد و شکست!
سپس گفت امشب را در همین جا بسر می‏برم و فردا به نزد کسانم می‏روم.
چون صبح شد کسعی دید پنچ گورخر کشته روی زمین افتاده‏اند، و تیرهایش همگی آغشته به خون است
چنان از عصبانیت و اشتباه خود و شکستن کمانش پشیمان شد که از شدت تأثر و ندامت انگشت خود را به دندان گزید و آنرا قطع کرد! سپس گفت:
- چنان پشیمانم که اگر جانم به من کمک می‏کرد جا داشت که خود را می‏کشتم.
- اکنون مسلم شده که از نادانی من بود که در آن هنگام کمانم را شکستم.
- آن کمان نزد من و فرزندانم و زنم قربانی ما بود که آنرا از دست دادیم.
- اینک گورخران را در اطراف خود می‏بینم، ولی دیگر مالک آن کمان بی‏نظیر نیستم.
ندامت کسعی در عرب مثل شده و اندم من کسعی(26) معروف است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نامه‏رسان رشید

بعد از سانحه جنگ جمل که در نزدیکی شهر بصره میان سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام و آشوبگران داخلی به وقوع پیوست، و طی آن طلحه و زبیر آتش افروزان آن جنگ کشته شدند و سرانجام با پیروزی کامل امیرالمؤمنین علی علیه السلام پایان یافت، معاویه حکمران شامات که با روی کار آمدن آن حضرت سر به شورش و نافرمانی برداشته بود و دم از استقلال و برابری با امیرالمؤمنین می‏زد، نامه زیر را برای آن حضرت نوشت و به کوفه فرستاد.
ای پسر ابوطالب! راهی در پیش گرفته‏ای که به زیان تو است، آنچه را برایت سودمند بود ترک گفتی و برخلاف کتاب خدا و سنت پیغمبر رفتار نمودی! تا آنجا که با صحابه پیغمبر طلحه و زبیر جنان کردی. به خدا قسم تیر آتشینی به سویت رها کنم که نه آب آنرا فرو نشاند و نه باد بر طرف سازد! چون آن تیر رها شود به هدف اصابت کند و چون در هدف جای گیرد به خوبی کارگر شود و چون کارگر شود، شعله‏ور گردد. فریفته لشکرهای خود مباش، و آماده جنگ شو، که من با سپاهی به ملاقات تو خواهم آمد که تاب دیدار آنرا نداشته باشی.
چون نامه به حضرت امیر رسید، پاسخ آنرا بدین گونه نوشت: این نامه‏ایست از بنده خدا علی بن ابیطالب برادر خوانده پیامبر، و پسر عم، و جانشین، و غسل دهنده، و کفن کننده او، و ادا کننده قرض وی، و داماد، و پدر فرزندانش حسن و حسین، که برای معاویه پسر ابوسفیان فرستاده می‏شود...
ای معاویه! من همانم که در جنگ بدر (نخستین جنگ اسلام و کفر) خویشان بت‏پرست تو را از دم شمشیر گذراندم و به دیار عدم فرستادم، و پدر و عموی مادرت (عتبه و شیبه) و دائیت ولید بن عتبة و برادرت حنظله را به قتل رساندم. هنوز شمشیری که آنها را به وسیله آن نابود ساختم، در دست من است. من امروز هم مانند روزی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم آنرا به دست من داد، قویدل و نیرومند و با یاری خداوند پیروزم.
به خدا قسم من مانند شما هیچگاه بت نپرستیدم، و چیزی را از اسلام، و کسی را از پیغمبر خدا محمد صلی الله علیه و آله وسلم برتر نداشتم، و شمشیری جز آنکه پیغمبر به من داد، انتخاب نکردم. پس خوب بیندیش و هر چه می‏خواهی بکن! من به خوبی می‏دانم که شیطان بر تو چیره گشته و دستخوش نادانی و سرکشی شده‏ای. درود بر آنکس که از حقیقت پیروی کند و در اندیشه عواقب وخیم فردا باشد!
سپس حضرت نامه را مهر فرمود و به یکی از یاران خود بنام طرماح بن عدی تسلیم نمود که رهسپار شود و شخصاً آنرا به دست معاویه بدهد. طرماح مردی قوی هیکل و بلند بالا و سخنور بود، و از یاران فداکار مولای متقیان علیه السلام به شمار می‏آمد.
طرماح از حضور امیرالمؤمنین علیه السلام رخصت طلبید، آنگاه سوار شتر خود شد و راه شام را در پیش گرفت. وقتی وارد شام شد یکراست به ملاقات معاویه رفت.
دربان از وی پرسید: کیستی و از کجائی و کرا می‏خواهی؟
طرماح گفت: در مرتبه اول با یاران نزدیک معاویه عمروعاص و ابوهریره و ابوالاعور اسلمی و مروان حکم، کار دارم و سپس با خود معاویه.
دربان گفت: اینان در باب الخضراء می‏باشند. طرماح برای دیدار آنها به باب الخضراء رفت. چون نامبردگان طرماح را با آن هیکل درشت و اندام بلند مشاهده کردند با خود گفتند: خوب است که این مرد را بخواهیم و لحظه‏ای را با وی به گفتگو و مزاح و تفریح بگذرانیم.
موقعی که طرماح نزدیک آنها رسید، پرسیدند: ای اعرابی! آیا از آسمانها خبر داری که به اطلاع ما برسانی؟ طرماح گفت: آری! بی‏خبر نیستم! خداوند در سما، و ملک‏الموت در هوا، و امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب در فقاست! پس ای مردم بدبخت منتظر بلائی باشید که هم اکنون بر سرتان فرود می‏آید
پرسیدند: از کجا می‏آیی؟ گفت: از نزد آزاد مردی پاک و پاکیزه و نیکو خصال و با ایمان می‏آیم. گفتند: با کی کار داری؟ گفت: می‏خواهم این بد گوهری که شما او را پیشوای خود می‏دانید ملاقات کنم!
حضار دانستند که وی فرستاده امیر مؤمنان است. از این رو گفتند: ای اعرابی! امیر ما معاویه در این ساعت با اطرافیان خود سرگرم مشورت در امور مملکت است، و امروز نمی‏توانی به حضور او باریابی. طرماح گفت: خاک بر سر او کنند، او را با رسیدگی به امور مسلمین چکار؟
ناچار نامه‏ای به معاویه نوشتند که قاصدی سخنور و حاضر جواب و رشید از کوفه آمده، و از طرف علی بن ابیطالب حامل نامه‏ای برای تو است، به هوش باش که در جواب او چه خواهی گفت!
سپس از طرماح خواستند که از شتر فرود آید و نزد آنها بماند تا از طرف معاویه جواب برسد. چون نامه آنها به معاویه رسید و از موضوع مطلع گردید، فرزندش یزید را خواست و دستور داد مجلسی بیاراید و آنچه لازمه شوکت و حشمت دربار یک سلطان مقتدر است فراهم سازد.
یزید بن معاویه مردی زشت رو و بدمنظر بود، صدائی گوش خراش داشت و روی بینی و چهره‏اش علامت زخمی بر جا مانده بود. چون مجلس آراسته شد طرماح را بار دادند تا به مجالس درآید. وقتی به در کاخ رسید و دید که تمام کارکنان کاخ لباس سیاه به تن کرده‏اند گفت اینها کیستند که مثل موکلین جهنم در تنگنای راه دوزخ ایستاده‏اند؟ و چون چشمش به یزید افتاد گوئی او را شناخت، به همین جهت گفت: این تیره‏بخت گردن کلفت بینی بریده کیست؟
کارکنان کاخ گفتند: ای اعرابی! ساکت باش! این یزید شاهزاده ماست. طرماح گفت: یزید کیست؟ خداوند روزی او را زیاد نگرداند و امید او را از همه جا قطع کند! ای وای که او و پدرش روزی مطرود اسلام بودند، ولی امروز بر تخت خلافت اسلامی نشسته‏اند
یزید از شنیدن این سخنان به قدری خشمناک شد که خواست او را به قتل رساند، ولی چون از پدرش اجازه نداشت خشم خود را فرو برد و گفت: ای اعرابی! حاجت خود را بخواه که امیرالمؤمنین معاویه! به من دستور داده حاجت تو را برآورم. گفت حاجت من آنست که پدرت معاویه از منصب خود دست بردارد و خلافت مسلمین را به کسی که شایسته آنست واگذارد.
یزید گفت: این حرفها فایده ندارد حاجت خود را بگو، طرماح گفت: حاجت من اینست که معاویه را ملاقات کنم و پیام امیرالمؤمنین علی علیه السلام را به او برسانم. سرانجام ناگزیر او را به مجلس معاویه آوردند. طرماح با کفش وارد مجلس شد و دم در نشست! گفتند: کفشت را از پا در آور. گفت: مگر اینجا وادی ایمن و سرزمین مقدس طور سینا است که باید مانند حضرت موسی کفش از پای در آورم؟!
سپس چون معاویه را دید گفت: ای پادشاه گناهکار سلام! عمروعاص مشاور معاویه گفت: ای اعرابی! چرا معاویه را پادشاه بزه کار خواندی و امیرالمؤمنین! نگفتی؟ گفت: مادرت به عزایت نشیند! مؤمنین ما هستیم، چه کسی او را امیر ما نموده است؟ در این موقع معاویه با خونسردی مخصوص به خود گفت: ای اعرابی! چه پیامی برای من آورده‏ای؟
طرماح گفت: نامه مختومی از طرف امام معصومی آورده‏ام. معاویه گفت: آنرا به من بده. طرماح گفت: نمی‏خواهم قدم روی فرشهای تو بگذارم! معاویه گفت به وزیر من عمروعاص بده تا به من بدهد طرماح گفت: نه! نه! نمی‏دهم، زیرا وزیر پادشاه ظالم، خائن است! معاویه گفت: به فرزندم یزید تسلیم کن تا به من برساند طرماح گفت: ما که از شیطان خشنود نیستیم، چگونه می‏توانیم به فرزندش دلخوش باشیم؟!
معاویه گفت: غلام خاص من پهلوی تو ایستاده است، نامه را به او بده تا به من برساند طرماح گفت: این غلام را با پول حرام خریده‏ای و به کار حرام گماشته‏ای، به او هم نمی‏دهم. معاویه حیران شد و گفت: پس چگونه باید این نامه به دست من برسد؟ طرماح گفت: باید از جای برخیزی و بدون رنجش با دست خود آن را از من بگیری! زیرا این نامه مردی کریم و آقائی دانا و بردبار است که نسبت به مؤمنین رئوف و مهربان می‏باشد.
معاویه ناچار از جای برخاست و نامه را از وی گرفت و آنرا گشود و خواند. آنگاه طرماح را مخاطب ساخت و گفت: خوب! علی را در چه حالی وداع نمودی؟ گفت در حالی که مانند شب چهارده بود و یارانش همچون ستارگان فروزان پیرامنش را گرفته بودند. یارانی که هر گاه آنها را به کاری فرمان دهد، بر یکدیگر پیشی گیرند، و چون از چیزی بر حذر دارد، همگی دوری کنند.
ای معاویه! علی مردی دلاور، و سروری برومند است، با هر سپاهی که روبرو شود، آنرا در هم شکند و طومار زندگی آنها را درهم پیچد، و با هر دلیری که مواجه گردد، به خاک هلاک افکند و به دیار نیستی فرستد، و اگر دشمنی را ببیند، طعمه شمشیر آبدار خویش سازد.
معاویه گفت: حسن و حسین فرزندان علی چگونه‏اند؟ طرماح گفت: آنها دو جوان پاکیزه و پاک سرشت، سالم و نیکو خصال، و دو آقای پرهیزکار دانا و خردمند هستند که سعی در اصلاح امور دنیا و آخرت مسلمین دارند.
معاویه سر به زیر انداخت و لحظه‏ای به فکر فرو رفت، سپس سر برداشت و گفت ای اعرابی! راستی تو مرد سخنوری هستی؟! طرماح گفت ای معاویه! اگر به حضور امیرالمؤمنین علی علیه السلام شرفیاب شوی، سخنوران بهتر از من زیاد خواهی دید. مردانی می‏بینی که آثار سجود در پیشانی آنها نمایان است. در عین حال همین که آتش جنگ شعله‏ور شود، خود را در آتش می‏اندازند و بسیار قویدل می‏باشند. شبها تا صبح نماز می‏گزارند و روزه می‏دارند، و هیچگاه در راه خدا مورد ملامت قرار نمی‏گیرند. ای معاویه اگر آنها را ببینی، در گرداب هلاکت فرو روی و راه نجات نیابی.
در این هنگام عمروعاص آهسته به معاویه گفت: اگر این مرد سخنور را مورد نوازش و بخشش قرار دهی؛ بلند نظری تو را به بهترین وجهی خواهد ستود. معاویه گفت: ای اعرابی! اگر چیزی به تو بدهم قبول می‏کنی؟ طرماح گفت: من که می‏خواهم جانت را از کالبدت بیرون آورم، چرا عطایت را نگیرم! معاویه دستور داد ده هزار درهم به او بدهند، سپس گفت اگر کم است بگو تا بیشتر بدهم؟ طرماح گفت: دستور بده بیشتر بدهند، زیرا تو که از مال پدرت نمی‏دهی!
معاویه دستور داد ده هزار درهم دیگر بر آن افزودند. طرماح گفت: ای معاویه امر کن آنرا به سی هزار درهم افزایش دهند، تا اینکه تاق شود، زیرا خداوند تک و تنهاست، و تک را دوست می‏دارد!
معاویه دستور داد چنین کنند، ولی هر چه طرماح انتظار کشید و به اطراف نگاه کرد از درهم‏ها خبری نشد، از این رو گفت: ای پادشاه! با این مقامی که داری می‏خواهی مرا مسخره کنی؟ معاویه پرسید چطور؟ گفت: برای اینکه دستور دادی عطائی به من بدهند که نه تو آنرا می‏بینی و نه من! گوئی بادی بود که از فراز کوهی وزید!
به دستور معاویه عطای او را حاضر کردند و به وی تسلیم نمودند. عمروعاص گفت: ای اعرابی جایزه امیرالمؤمنین را چگونه می‏بینی؟ طرماح گفت: این مال مسلمانان است و مربوط به معاویه نیست، و از خزینه الهی است که نصیب یکی از بندگانش شده است!
در این هنگام معاویه رو کرد به اطرافیان خود و گفت: این مرد دنیا را در نظر من تاریک ساخت. سپس کاتب طلبید و جواب حضرت امیر علیه السلام را بدین گونه نوشت: ای علی! لشکری از شام به جنگ تو خواهم فرستاد که ابتدای آن کوفه و انتهایش ساحل دریا باشد! و هزار شتر با این لشکر می‏فرستم که بار آنها ارزن باشد و به عدد هر ارزنی هزار مرد جنگجو باشد!
طرماح گفت: ای معاویه! علی را به جنگ تهدید می‏کنی، و مرغابی را از آب می‏ترسانی؟ به خدا قسم امیرالمؤمنین علیه السلام خروس بزرگی دارد که تمام این ارزنها را به آسانی از روی زمین می‏چیند و در چینه‏دان خود انباشته می‏کند! معاویه گفت: راست می‏گوید: او مالک اشتر است!
سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت و پولها را بار کرد و به جانب کوفه شتافت. بعد از رفتن او معاویه به اطرافیان خود گفت: به خدا اگر من آنچه دارم به شما بدهم، ده یک خدمتی را که این مرد به علی نمود، نسبت به من انجام نخواهید داد.
عمروعاص گفت: آری! اگر آن فضیلت و نسبتی که علی با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دارد، تو هم می‏داشتی، ما به مراتب بیش از این عرب برای تو فداکاری می‏نمودیم! معاویة از این سخن خشمگین شد و گفت: خدا دهنت را بشکند و لبهایت را پاره کند! به خدا این حرف تو برای من گرانتر از سخنان آن عرب بیابانی است و شنیدن آن دنیا را بر من تنگ ساخت!(42)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نابینای شجاع‏

واقعه جان‏سوز کربلا که طی آن امام حسین علیه‏السلام سالار شهیدان کربلا و برادران و جوانان و یاران فداکارش با جان بازی خارق‏العاده خود صفحه درخشانی بر تاریخ انسانیت افزودند، به پایان رسید.
قوای اهریمنی یزید به فرمان حکمران عراق عبیداللّه زیاد و فرماندهی ابن سعد با نهایت قساوت و بی‏رحمی فرزندان پیغمبر را در کنار نهر فرات با لب تشنه سر بریدند، تا راه برای خود کامگی جنایت‏کاران که خود بودند، هموار گردد.
سرهای بریده را به نیزه‏ها زدند و همراه دختران رسول خدا به کوفه آوردند، تا پس از ارائه آنها به ابن زیاد برای تماشای یزید به شام ببرند!
با اینکه اسیران و سرهای بریده را چند روز در کوفه نگاه داشتند، و خاص و عام و زن و مرد و بزرگ و کوچک آنها را می‏دیدند، صدای اعتراضی از کسی برنخاست.
چنان رعب و هیبت ابن زیاد در دلهای کوفیان سست عنصر جا گرفته بود، که همه چیز را خاتمه یافته تلقی می‏کردند و هر گونه عکس‏العملی را بی‏نتیجه می‏دانستند.
پس از آنکه ابن زیاد نقش خود را به خوبی ایفا کرد، در مسجد کوفه که از جمعیت موج می‏زد به منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی در خلال سخنانش از جمله گفت:
خدا را شکر می‏کنم که حق و اهل آنرا آشکار ساخت و امیرالمؤمنین یزید و پیروان او را پیروز گردانید و دروغگو پسر دروغگو را کشت!
درست در همین جا عبیدالله بن عفیف ازدی که از مفاخر شیعه و پارسایان این طایفه بود، و یک چشم خود را در جنگ جمل و چشم دیگر را در جنگ صفین از دست داده بود، و پیوسته در مسجد کوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جای برخواست و گفت:
ای پسر مرجانه! ای دشمن خدا!(10) دروغگو و پسر دروغگو، تو و پدرت هستید و کسی است که تو را به حکمت رسانده و پدر اوست.
اولاد پیغمبران را به قتل می‏رسانید، و روی منبرهای مردم با ایمان سخنان زشتی می‏گوئید؟!
ابن زیاد که سخت در خشم فرو رفته بود گفت: این گوینده کی بود؟
عبیدالله عفیف گفت: گوینده من بودم! ای دشمن خدا، دودمان پاک سرشتی که خداوند هر گونه پلیدی را از ایشان برطرف ساخته است می‏کشی و خیال می‏کنی که هنوز بر دین اسلام باقی هستی؟
ای وای! فرزندان مهاجر و انصار کجا هستند، و چرا دست روی دست گذاشته‏اند و قیام نمی‏کنند و از ارباب سرکش تو که پیغمبر خدا، او و پدرش را لعنت نمود، انتقام نمی‏گیرند؟
ابن زیاد چنان خشمگین شد که رگهای گردنش باد کرد. سپس گفت: او را نزد من بیاورید!
مأمورین از هر طرف هجوم آوردند که مرد نابینا را دستگیر سازند.
در آن گیر و دار بزرگان قبیله ازد که عموزادگان وی بودند برخاستند، و به هر نحو بود او را از دست مأمورین نجات دادند، سپس از در مسجد بیرون بردند، و به خانه‏اش رساندند.
چون خبر به ابن زیاد رسید به مأمورین گفت: بروید به سراغ این کور! کور قبیله ازد، که امید است خدا دلش را نیز مانند چشمش کور کند، و او را گرفته نزد من بیاورید.
مأمورین همه به راه افتادند. همین که این خبر به افراد قبیله ازد رسید، برای نجات عبداللّه عفیف گرد آمدند.
عده دیگری هم از سایر قبایل یمن به آنها پیوستند تا از بردن وی جلوگیری به عمل آورند.
وقتی این خبر به ابن زیاد رسید، قبایل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود و برای مقابله با حامیان عبدالله عفیف و دستگیری او گسیل داشت.
دو دسته به جان هم افتادند، و زد و خورد سختی در گرفت و طی آن گروهی از عرب به قتل رسیدند.
اصحاب ابن زیاد پس از شکست مخالفان به خانه عبدالله عفیف رسیدند. در خانه را شکستند و به طرف او هجوم بردند.
دخترش فریاد می‏زد: و می‏گفت: پدر آمدند! آمدند
عبدالله که گفتیم از هر دو چشم نابینا بود می‏گفت: دخترم نترس! شمشیرم را بده به دست من.
دختر شمشیر را آورد و داد به دست پدر. عبدالله شمشیر را به اطراف می‏گردانید و در حالیکه حماسه رزمی می‏خواند از خود دفاع می‏کرد.
دختر فریادکنان می‏گفت: ای پدر! کاش می‏توانستم به تو کمک کنم، و با این تبهکاران و قاتلان عترت پاکسرشت پیغمبر جنگ کنم.
مهاجمان عبدالله را در میان گرفته بودند و از هر طرف به وی حمله می‏نمودند، ولی آن نابینای شجاع از خود دفاع می‏کرد و کسی نتوانست او را دستگیر سازد. همینکه از یک گوشه به وی حمله‏ور می‏شدند، دختر می‏گفت پدر! فلان سمت آمدند.
تا اینکه حلقه محاصره را تنگتر کردند و عبدالله را مانند نگین در میان گرفتند.
در این هنگام دختر شیون کنان می‏گفت: ای وای پدر! وای بر بی‏کسی! پدرم را احاطه می‏کنند، و یاوری ندارد که به یاری او بشتابد
با این وصف عبدالله عفیف شمشیرش را به دور خود می‏گردانید و می‏گفت به خدا قسم اگر چشم داشتم یکنفر شما را باقی نمی‏گذاشتم.
سرانجام او را گرفتند و دست بسته به نزد ابن زیاد بردند.
همین که ابن زیاد او را دید گفت: خدا را شکر که تو را رسوا کرد!.
عبدالله گفت: ای دشمن خدا! برای چه خدا مرا رسوا کرد؟
به خدا اگر بینائی خود را به دست می‏آوردم، به تو نشان می‏دادم که رسوا کیست؟
ابن زیاد: ای دشمن خدا! درباره عثمان بن عفان چه عقیده داری؟
عبدالله عفیف: ای پسر برده جلف! پسر مرجانه... تو چه کار به عثمان داری که خوب بود یا بد و مصلح بود یا مفسد؟
خداوند خود اختیار دار بندگانش هست و با حق و عدالت میان عثمان و مخالفان وی حکم خواهد کرد.
اگر تو راست می‏گوئی از خودت و پدرت و یزید و پدرش حرف بزن!
ابن زیاد: به خدا چیزی از تو نمی‏پرسم، تا دق کنی و بمیری.
عبدالله عفیف: خدا را شکر! که مرا به مرگ تهدید می‏کنی!.
ای پسر زیاد! این را بدان که من پیش از آنکه مادرت تو را بزاید از خداوند تمنای شهادت در راه او را می‏کردم، و از او می‏خواستم که مرگ مرا به دست ملعون‏ترین خلق خود و دشمن‏تر از همه نسبت به خداوند قرار دهد.
وقتی چشمهایم نابینا شد از شهادت مأیوس شدم، ولی مثل اینکه خداوند می‏خواهد مرا مأیوس نکند و دعای همیشگی مرا اجابت نماید و شهادت در راه خودش را به من روزی گرداند.
ابن زیاد که فوق‏العاده از شهادت و بی‏باکی آن نابینای شجاع به ستوه آمده بود، عنان اختیار از کف داد و امر کرد آن مرد روشن ضمیر را گردن بزنند.
جلادان او را گردن زدند و بدنش را بیرون شهر کوفه به دار آویختند!(11).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نابینای روشندل‏

عبدالرحمن جامی، شاعر و عارف و دانشمند نامی خراسان در اواسط سده نهم هجری و در گذشته سال 898 ه در میان تألیفات خود کتابی دارد به نام بهارستان که آنرا در هشت روضه به سبک گلستان سعدی برای فرزندش ضیاءالدین یوسف که بعدها از دانشمندان به شمار آمد، نوشته است.
بهارستان جامی نیز مانند گلستان سعدی که هشت باب است، هشت روضه می‏باشد، و هر دو سرشار از مدح و ثنای درویشان و سر و سر ایشان و کشف و کرامات مشایخ صوفیه و گاهی مطالبی منافی با اخلاق اسلامی به خصوص تربیت صحیح مکتب شیعه امامیه، یعنی مذهب اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام است.
در عین حال هر دو دارای جنبه‏های ادبی و اخلاقی به سبک صوفیه و عباراتی نمکین و تعبیراتی پندآمیز و نثر و نظمی از بر کردنی است.
با این تفاوت که محتوا و نثر و نظم آن مانند خود جامی نسبت به سعدی است! ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟!
در اوائل جوانی که بهارستان جامی به دستم رسید و به مطالعه آن پرداختم،
در میان داستانها و پند و اندرزهای آن، داستانی آموزنده نظرم را جلب کرد، و آن اینست که جامی در روضه ششم بهارستان آورده است: نابینائی در شب تاریک چراغی در دست، و سبوئی بر دوش در راهی می‏رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست، و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فائده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی‏خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، میرزای قمی و ملاسبز علی‏

میرزا ابوالقاسم قمی از دانشمندان بزرگ سده دوازدهم هجری و مؤلف کتاب نامدار قوانین در علم و اصول فقه است که از کتابهای ارجدار و گرانمایه این علم محسوب می‏شود.
میرزای قمی اصلاً گیلانی و از شفت رشت است، ولی چون سالیان دراز تا پایان زندگانی در شهر مذهبی قم سکونت داشته معروف به میرزای قمی شده است.
میرزای قمی همراه پدرش در جاپلق به سر می‏برد، مقدمات علمی را همانجا طی کرد و سپس برای ادامه تحصیل به خونسار رفت و از محضر علامه فقیه سید حسین خونساری دروس خود را در رشته فقه و اصول تکمیل نمود و همانجا با خواهر استادش ازدواج کرد.
میرزا قمی آنگاه به اعتاب مقدسه شرفیاب شد و در کربلا از حوزه درس استاد کل آقا محمد باقر وحید بهبهانی سرآمد دانشمندان شیعه در سده دوازدهم هجری و دیگر استادان بزرگ، سالیان دراز استفاده‏های کامل نمود و در علوم گوناگون به مقام عالی رسید و از لحاظ ملکات نفسانی و خصال روحی مدارج کمال را طی کرد.
سپس به موطن پدرش جاپلق مراجعت نمود و در قریه دره‏باغ به رتق و فتق امور مردم پرداخت. چون قره‏باغ روستائی کوچک و قابل سکونت وی نبود، و میرزا با نهایت سختی می‏گذرانید، به خواهش حاج محمد سلطان که از اعیان آنجا و مردی خیراندیش بود به روستای دیگری به نام قلعه بابو که از دهات جاپلق و نزدیک دره‏باغ بود، منتقل گردید و مشغول درس و بحث شد.
ولی در آنجا هم چندان به میرزا آن دانشمند عالیمقام و مجتهد بزرگ خوش نگذشت. زیرا جز برادرش میرزا هدایت الله، و علی دوست خان پسر حاج طاهر، کسی نبود که از دانش گوناگون وی استفاده کند.
بعلاوه جز چند کتاب علمی و استدلالی که بتواند مورد مطالعه قرار دهد، کتاب دیگری در اختیار نداشت!
اهل ده هم بقدری از معرفت دور بودند، که میان او و آخوند مکتبی ده به نام ملا سبزعلی فرق نمی‏گذاشتند، بلکه میان او و ملاشاه مراد که از ملا سبزعلی هم پست‏تر بود تمیز نمی‏دادند.
چون میرزا قمی زمینه را برای توقف بیشتر در آن محیط خفقان آور، مناسب ندید و شدت استیصال هم او را کاملاً رنج می‏داد و مخصوصاً فقدان کتاب که غذای روح وی بود او را به ستوه آورده بود، ناگزیر به اصفهان مسافرت کرد و مدتی در مدرسه کاسه گران توقف نمود، و چون اهانتی از بعضی از مدعیان فضل نسبت به خود دید به شیراز که در آن موقع مقر کریم خان زند بود سفر کرد و دو سه سال در شیراز گذرانید. در آنجا دانشمند محترمی به نام شیخ عبدالنبی و پسرش شیخ مفید شیرازی (استاد فرصت الدوله مؤلف آثار العجم) از وی پذیرائی نمودند. آن دانشمند عالم دوست مبلغ هفتاد تومان و به نقلی دویست تومان برای امرار معاش میرزا مجتهد عالیمقام تقدیم داشت.
میرزا به اصفهان برگشت و از آن پول قسمتی از کتب فقهی و استدلالی و لغت و حدیث را که مورد لزوم و اساس کارش بود، خریداری نمود، سپس به وطن خود در جاپلق مراجعت کرد. در بازگشت چون مختصر سرمایه‏ای داشت و کتب مورد لزوم را با خود آورده بود، عده‏ای از طلاب نزد وی شروع به تحصیل علم کردند.
با این وصف محل از وجود اهل فضل و دانش خالی مانده بود. نه شهری مانده بود و نه اهل شهری. فقط عده‏ای دهاتی کم مایه که میان خوب و بد فرقی نمی‏گذاشتند و هر را از بر تشخیص نمی‏دادند در آنجا گرد آمده بودند. به همین جهت رفته رفته وضع نامساعد محیط و تنگی معیشت بر میرزا فشار آورد. خاصه کوتاه فکری مردم ده روح بلند پروازش را بی‏نهایت می‏آزرد.
گاه می‏شد که برای یک موضوع نامربوط و دور از نزاکت، دهاتی‏ها سر و صدا راه می‏انداختند، و در پایان قضاوت جر و دعوای خود را به آن دانشمند عالیمقام محول می‏کردند، که خود این کار نیز بیشتر بر ملامت خاطر او می‏افزود و بیش از پیش افسرده‏اش می‏نمود. تازه مشکل این بود که میرزا چگونه اظهار نظر کند که نظر وی مورد پسند آنها واقع شود و کار بالا نگیرد!
مصیبت بیشتر اینجا بود که با همه این ناراحتی‏ها و محرومیت‏ها که میرزا در آن محیط تنگ داشت، آخوندهای مکتبی ده ملا سبزعلی و ملا شاه‏مراد هم به وی رشک می‏بردند، و توقف او را مایه بسته شدن دکان خود می‏دانستند، با اینکه میرزا مجتهد عالیقدر کاری به کار آنها نداشت.
ملا سبزعلی دنبال فرصت می‏گشت تا مگر میرزا را از نظر اهالی ده بیندازد و او را از قلمرو حکومت خود دور کند تا نانش خاک اره نشود.
سرانجام روزی اهل ده را جمع کرد و ضمن نکوهش و انتقاد زیادی که از میرزا نمود گفت: این ملا که او را مجتهد می‏دانید، هیچ سواد ندارد و بلد نیست چیز بنویسد: شما بیخود دور او را گرفته‏اید و مرافعات خودتان را پیش او می‏برید و گوش به فرمان او می‏دهید.
برای این که بدانید او سواد دارد یا نه من او را دعوت می‏کنم و شما در حضور من از او بخواهید که بنویسد مار و بعد هم من می‏نویسم و سپس قضاوت را به عهده خود شما که فهمیده‏های این محل هستید و عده‏ای ریش سفید هم در میان شماست وا می‏گذارم!
دهاتی‏ها هم قبول کردند و میرزا دانشمند عالیمقام را که از توطئه ملا سبز علی و شیادی او بکلی بی‏خبر بود، دعوت کردند در مجمع آنها شرکت جوید. در آنجا دهاتی‏ها از میرزا خواستند برای آنها بنویسد مار میرزا هم چون گرفتار یک مشت عوام کالانعام شده بود چاره‏ای جز تسلیم ندید و بی‏خبر از همه جا نوشت مار.
در اینجا ملا سبزعلی بادی به گلو انداخت و سینه را صاف کرد و جلو آمد و گفت: مردم حالا من هم می‏نویسم مار بعد خداوکیلی خودتان ببینید، مار اینست که من نوشته‏ام یا آنکه میرزا نوشته است!
آنگاه ملا سبزعلی شکل ماری کشید که سر داشت و دنباله‏اش باریک و دراز و پیچ خورده بود. سپس مجدداً از مردم و ریش سفیدان ده خواست که درست به هر دو نگاه کنند و انصاف بدهند که مار کدام است؟
مردم احمق بی‏سواد هم مار کشیده ملا سبزعلی مکتبدار را ترجیح دادند و گفتند: مار اینست که تو نوشته‏ای
میرزای قمی از این واقعه و معرکه‏ای که ملا سبزعلی بر پا کرده بود. فوق العاده متأثر گردید و چون دید که کارش به اینجا کشیده و ملا سبزعلی هم سر به سر او می‏گذارد و مردم کودن ده او را بر مرد محققی چون وی که سالها عمر گرانبهای خود را صرف انواع علوم عقلی و نقلی کرده است، ترجیح می‏دهند گریست و دست به آسمان برداشت و گفت: خدایا بیش از این نگذار من ذلت بکشم و میان این مردم بمانم.
اندکی بعد از این واقعه میرزا رهسپار شهر قم شد، و در آنجا اقامت گزید. کم کم مدرسه‏ای بنا کرد و شروع به تدریس نمود. فضلا و دانشمندان از سراسر ایران و عراق عرب به پیرامونش گرد آمدند و از خرمن علومش خوشه‏ها چیدند و کارش به جائی رسید که شخص اول روحانیت ایران گردید. تا آنجا که فتحعلی شاه قاجار هرگاه به قم می‏آمد به دیدنش می‏رفت. بدین گونه دانشمند عالیمقامی که در محیط تنگ ده گرفتار ملا سبزعلی شده بود، در سواد اعظم قم مرجع تقلید ایران و بنیان گذار حوزه علمیه شیعه گردید.(62)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، میرزا محمد اخباری و آوردن سراشپخدر ‏

در سال یکهزار و دویست و هیجده هجری، یکی از سرداران روسی به نامسسیانلو که در ایران معروف به اشپخدربود، از طرف امپراتور روسیه مأمور تصرف شهر تفلیس شد اشپخدر تفلیس را به تصرف درآورد، و از آنجا آهنگ گنجه نمود و قلعه آنرا محاصره کرد.
طی جنگی که میان او و جود خان قاجار حاکم گنجه در گرفت، به واسطه خیانت ارامنه شهر، جواد خان شکست خورد ، خود و پسرش و جمعی از مدافعان شهر، نیز به تصرف اشپخدر درآمد.
آنگاه سردار روسی، حکام قراباغ و ایروان را دعوت نمود که از وی اطاعت کنند، و مالیات خود را به او بپردازند.
چون این اخبار به فتحعلی شاه قاجار پادشاه آن روز ایران رسید، ذستور داد نائب السلطنه عباس میرزا به دفع او قیام کند. این آغاز جنگهای ایران و روس بود.
نائب السلطنه پس از تجهیز قوا در ماه صفر 1219 از تبریز آهنگ ایروان نمود، و در نیم فرسنگی آنجا فرود آمد،
پس از چند روز جنگ و گریز که گاهی روسیان و زمانی ایرانیان شکست می‏خوردند سرانجام آشپخدر شکست سختی خورد، به طوری که از سرهای سربازان روسی در کنار لشگرگاه مناره‏ها ساختند، و از بدن‏های ایشان تل‏ها به وجود آمد، ناگزیر آشپخدر در اول ربیع الثانی همان سال از کنار ایروان به سرعت به تفلیس بازگشت. و ایرانیان آنها را تعقیب کرده کرده اسیران فراوان گرفتند.
در ماه صفر سال بعد فتحعلی شاه به همراهی نائب السلطنه به جلوداری سپاه روس که از تفلیس به حرکت درآمده بود شتافت.
پیش از رسیدن سپاه اصلی ایران، اسماعیل خان دامغانی سردار ایرانی با روسیان درگیر شده بود، و همینکه سپاه روس حمله بردند و جماعتی انبوه از آنها را کشتند و غنائم بسیاری به چنگ آوردند.
نائب السلطنه تعداد زیادی از سرهای ایشان را برای تماشای فتحعلی شاه فرستاد.
پس از این فتح، بولکونیک گرگین سرهنگ سپاه روس به اتفاق کتلراوسکی و جمعی از سران سپاه روس باده عراده توپ و دویست وسیله جنگی دیگر،از گنجه بیرون آمده و با سپاهیان ایران درگیر شدند.
طی این جنگبولکونیک مجروح شد و با چند تن گریخته نیمه شب به قلعه ترناوت پناه برد پیر قلی خان قاجار با فوجی به دنبال او تاخت تا قلعه را به محاصره گرفت.
بولکونیک مهلت خواست که پس از سه روز به دیدار نائب السلطنه شتافته و به وی تسلیم گردد.
ایرانیان نیز در کار محاصره قلعه سستی نشان دادند، به همین جهت وی شب سوم گریخت و روی به گنجه نهاد.
ایرانیان او را تعقیب کردند و چندتن از همراهانش را به قتل رساندند، ولی خود بولکونیک با زحمات فروان به کوه حجرق که از کوه‏های مرتفع بود پناه برد.
در این هنگام خبر رسید که اشپخدر با همگی سپاه خود به کمک بولکونیک از گنجه خارج شده است.
نائب السلطنه اسماعیل خان دامغانی را به جلوداری او گسیل داشت و اسماعیل خان، توانست با پیشقراولان اشپخدر رزم دهد.
اسماعیل خان، با روسیان به زد و خورد پرداخت، و گروهی را کشته و جمعی را اسیر گرفته به نزد نائب السلطنه آورد. چون خبر رسید که اشپخدر به منظور کمک به بولکونیک از گنجه بیرون رفته به دستور فتحلی شاه، نائب السلطنه عباس میرزا گنجه را تسخیر کرد و اسماعیل خان به اتفاق ابوالفتح خان جوانشیرو سربازان خود که به جنگ اشپخدر رفته بودند تا کنار رود ترتر پیش رفتند، و با اشپخدر مصادف شدند و پیکاری سخت راه انداختند.
اشپخدر سرانجام به کوه آق دره پناه برد و از سپاهیان او گروهی انبوه به قتل رسیده یا اسیر شدند.
ولی در فصل زمستان که فتحعلی شاه به تهران باز گشت تو نائب السلطنه به تبریز رفت اشپخدر سپاهیان خود را گرد آورد.
نخست گنجه را گرفت و از آنجا روی به شیرواننهاد.
شفت سرهنگ روس نیز از راه دریا با کشتی خود به یاری اشپخدر آمد.
نائب السلطنه ناچار در شدت سرما و زمستان سخت از راه اردبیل به جلوداری اشپخدر حرکت کرد.
در این اوقات که سرو صدای اشپخدر سردار روس و صدمات وی به شهرهای ایران رسیده، و خرابی و ناامنی‏های او در همه جا طنین افکنده بود، امنای در بار فتحعلی شاه از میرزا محمد اخباری نیشابوری که عالمی بزرگ بود در تسخیر ارواح و علم اعداد مهارت داشت خواستند که اگر بتواند تدبیری کند کهاشپخدبه قتل برسد و ملت ایران از دست او آسوده گردند.
میرزامحمد خواسته ایشان را اجابت نمود و چهل روز مهلت خواسته؛تا در پایان مدت سر اشپخدر را به حضور فتحعلی شاه بیاورد!
سپس میرزامحمد در زاویه صحن مطهر حضرت عبدالعظیم اتاقی انتخاب کرد و در آنجا به خلوت نشست و ذکری که می‏دانست به کار بست.
عبدالحسن خان پسر صدراعظم حاجی محمدحسن خان اصفهانی که در میان عرب و عجم به فضل و ادب مشهور است برای من (66)نقل کرد که در آن ایام که میرزامحمد اخباری سر گرم کار اشپخدر بود شبی وارد اتاق او در حضرت عبدالعظیم شدم. دیدم رشته‏ای از پشت سر گذرانده و به طرف صورتی که بر دیوار کشیده بسته و هر دو چشم بر آن چهر خیره کرده است که مانند دو پیاله خونین بود. پیوسته کلماتی چند بر زبان می‏راند و چنان در آن اندیشه فرو رفته بود و نگران آن صورت بود که از روز موعود ادامه داد. چون آن لحظه فرا رسید کاردی به دست گرفت و بر سینه آن نقش کوفت.
آنگاه گفت: اشپخدر در این هنگام کشته شد!
از آن طرف چون روز چهلم فرا رسید اشپخدر را خواهند آورد.
امنای دولت و شخص شاه چشم به راه بودند، و چون دیر شد، نزدیک عصر شاه پیغام داد که اینک روز به پایان می‏رسد و از سر اشپخدرخبری نیست؟
میرزامحمد گفت: اگر آورنده سر به واسطه لنگ شدن پای اسبش چند ساعت دیرتر از موعد برسد، مربوط به من نیست!
ساعتی نگذاشت که پیکی سریع السیر رسید و سر اشپخدر را در حضور شاه و امنای دولت به زمین گذاشت!
معلوم شد در سلیمانیه شش فرسخی تهران اسب آوردند سر، از یک پا لنگ شده، و او با زحمت خود را رسانیده است، تأخیر نیز به همین جهت بوده است !
جالب است که واقعه قتل اشپخدر در جبهه جنگ نیز تقریباً به همین کیفیت بود.
زیرا وقتی در بادکوبه از سوز و سرما چهار پایانی که توپخانه اشپخدر را حمل می‏کردند، تلف شدند، و آذوقه و علوفات در لشکر وی رو به کاهش نهاد و کار به اشکال بر خورد نمود. اشپخدر خواست با حیله و نیرنگ مصطفی قلی خان حکمران باد کوبه را فریب دهد، تا از آن گرداب بلابجهد.
به همین جهت به حسینقلی خان قاجار سردار ایرانی پیغام داد که مخواهد به ملاقات طرفین تعیین کرد.
روز دیگر ((اشپخدر با دو سه تن از همراهان خود از لشکرگاه بیرون آمد و به جای تعیین شده رفت.
حسینقلی خان نیز با پسر عم خود ابراهیم خان و یکی دو تن دیگری از قلعه بیرون آمده و
با اشپخدر ملاقات نمودند سپس نشستند و به گفتگو پرداختند.
در میان گفت تو شنود ابراهیم خان به اشاره حسینقلی خان با تفنگی که در دست داشت، از پشت سر اشپخدر را هدف قرار داد، و شلیک کرد، گلوله از سینه او خارج شد و او به رو افتاد و در دم جان سپرد، بلادرنگ همراهانش را گرفته سر بریدند.
سر اشپخدر با یکدست او را نیز قطع کردند، بسیاری را کشتند و جمعی را اسیر کردند .
حسینقلی خان سر و دست اشپخدر را در تو بره‏ای نهاد برای نائب السلطنه فرستاد و او نیز آنرا روانه تهران نمود، و در روز6 ذی الحجه به نظر فتحعلی شاه رسید .
بعد از رسیدن سر بریده اشپخدر امنای دولت فتحعلی شاه، از میرزا محمد اخباری خواستند که همین معامله را با پادشاه روس کند و سر او را نیز بیاورد.
میرزا محمد گفت: امپراتور را نم توان به این آسانی زیان رسانید.
مرا هم به واسطه قتل اشپخدر که سرداری بزرگ بود و نفسی قوی داشت، خواهند کشت! اتفاقاً همین طور هم شد.
فتحعلی شاه که از او و کارش به هراس افتاده بود با مهربانی و ملاطفت او را نواخت و روانه عتبات عالیات ساخت.
در بغداد میان اسعد پاشا که از کار میرزا محمد آگاهی داشت برای دفع دشمن به وی توسل جست.
داود پاشا که از ارتباط رقیب با میرزا محمد آگاه شده بود، عوام را بر ضد او شورانید، و جمعیت به طرف خانه او روان شدند.
میرزا محمد که در آن وقت در خانه خود با نزدیکانش نشسته بود، به آنها گفت از عمر من لحظه‏ای باقی نمانده است: گفتند خطر از طرف کی متوجه شماست؟ و به چه وسیله خواهید مرد؟
در همین لحظه صدای غوغای خلق بلند شد، و شورشیان سر رسیدند، و از پشت بام به درون خانه میرزا محمد ریختند، و با خنجر و شمشیر او را به رسانیدند(67)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مکافات روزگار

امام حسین علیه‏السلام پیشوای جانباز اسلام در سال 61 هجری بر ضد حکومت خودخواه یزید بن معاویه که تعالیم اسلام و فضائل انسانی را لگدکوب می‏کرد و با استبداد و بلهوسی بر دنیای اسلام حکمرانی می‏نمود قیام کرد، سرانجام آن قیام مردانه این بود که در دشت سوزان کربلا با یکدنیا افتخار خود و پیروان فداکار و از جان گذشته‏اش، شربت شهادت نوشیدند.
بعد از شهید شدن امام حسین علیه‏السلام تنها رقیبی که یزید بن معاویه در برابر خود می‏دید، عبدالله زبیر بود که از ترس عمال یزید پناه به خانه خدا برده و در مسجدالحرام بست نشسته بود.
دیری نپائید که بساط حکومت ظالمانه یزید با همه مظالم خود برچیده شد. به این معنی که دو سال بعد از واقعه کربلا به دیار عدم شتافت، و پرونده ننگینی از دوران سیاه سلطنت خود بر جای گذاشت.
بعد از یزید دو ماه فرزند خردسالش معاویه کوچک به خلافت رسید و پس از او مروان حکم شش ماه حکومت کرد و چون او مرد و خرقه تهی کرد، پسرش عبدالملک که مردی با تدبیر و سیاستمدار بود، زمام امور به دست گرفت.
در این هنگام مختار ثقفی به عنوان خونخواهی امام حسین و در باطن برای تصاحب حکومت عراق قیام کرد و کلیه شیعیان عراق هم از وی حمایت نمودند و او توانست لشکر عبیدالله زیاد استاندار کوفه که مردم را برای کشتن امام حسین علیه‏السلام به کربلا فرستاد، شکست بدهد.
لشکریان مختار به سر کردگی ابراهیم پسر دلاور مالک اشتر سردار معروف امیر مؤمنان در نواحی موصل، سپاه انبوه ابن زیاد را که از شام آمده بودند در هم شکستند و خود او را کشتند و سرش را برای مختار به کوفه فرستادند، و از آن موقع مختار بر سراسر عراق تسلط یافت.
بدین گونه کشورهای اسلامی در قبضه قدرت سه تن در آمد. حجاز و یمن را عبدالله زبیر قبضه کرده بود، عراق را مختار به چنگ آورد، سوریه و مصر و سایر قلمرو اسلامی هم تحت فرمان عبدالملک مروان قرار داشت.
در سال 67 هجری عبدالله زبیر برادرش مصعب را مأمور فتح عراق و جنگ با مختار نمود. میان دو لشکر در خارج کوفه جنگ سختی در گرفت. سپاه مختار فرار کردند، و مختار کشته شد و عراق به تصرف مصعب بن زبیر در آمد.
مصعب بعد از شکست مختار و فتح عراق تجدید قوا کرد و به عزم فتح شام و جنگ با عبدالملک مروان از کوفه خارج شد.
عبدالملک نیز با سپاه انبوهی از شامات گذشت و در کنار نهر دجیل نزدیک شهر سامره به لشکر برخورد و اندکی بعد کارزار سختی واقع شد و به شکست کامل مصعب انجامید. این واقعه در سال 72 هجری روی داد.
عبدالملک پیروزمندانه وارد کوفه مرکز عراق شد و در دارالاماره آنجا جلوس کرد و دستور داد سر مصعب را که بریده و با خود آورده بود در طشتی نهادند و مقابل او به زمین گذاردند.
عبدالملک با سرور و شادمانی خاصی ناشی از باده پیروزی به سر بریده رقیب خود مصعب بن زبیر می‏نگریست. در این موقع عبدالملک بن عمیر که از رجال نامی بود و در مجلس حضور داشت، تکان سختی خورد، و رنگ چهره‏اش دگرگون شد.
عبدالملک پرسید: ها، چه شد، چرا منقلب شدی؟
گفت: سر امیر سلامت باد، داستان عجیبی را به یاد آوردم. من از این دارالاماره خاطرات تلخی دارم.
عبدالملک پرسید چه خاطراتی؟
گفت: روزی من در همین دارالاماره نشسته بودم، عبیدالله زیاد حکمران کوفه هم در جای شما زیر همین قبه جلوس کرده بود. دیدم سر بریده امام حسین علیه‏السلام را آوردند و در نزد او نهادند.
مدتی بعد که مختار کوفه را اشغال کرد و عبیدالله زیاد را شکست داد، آمد در همین جا نشست و من هم بودم. مختار سر بریده عبیدالله را پیش روی خود گذارده بود و به آن می‏نگریست.
روزی دیگر با مصعب بن زبیر در همین جایگاه نشسته بودم که دیدم سر برید مختار را آوردند مقابل مصعب نهادند، و اینک امروز هم در همین مکان خدمت امیر هستم و می‏بینم که سر بریده مصعب در حضور شما قرار دارد! لذا لرزه بر اندامم افتاد و از شومی این مجلس پناه به خدا بردم.
با شنیدن این واقعه شگفت‏انگیز عبدالملک به هراس افتاد و تکان سختی خورد. سپس دستور داد، دارالاماره را که یادگار این همه حوادث و خاطرات تلخ و ناراحت کننده است ویران کنند. جالب اینجاست که همه این وقایع بزرگ فقط در مدت یازده سال اتفاق افتاده بود!(12)
اشعار زیر در همین زمینه گفته شده است:
یک سره مردی ز عرب هوشمند - گفت به عبدالملک از روی پند
روی همین مسند و این تکیه‏گاه - زیر همین قبه و این بارگاه‏
بودم و دیدم بر ابن زیاد - آه چه دیدم که دو چشمت مباد
تازه سری چون سپر آسمان - طلعت خورشید ز رویش عیان‏
بعد ز چندی سر آن خیره سر - بد بر مختار به روی سپر
بعد که مصعب سر و سردار شد - دستخوش او سر مختار شد
وین سر مصعب به تقاضای کار
تا چه کند با تو دگر روزگار!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، معتضد و داستانسرا

مردی داستانسرا به نام ابن مغازلی در بغداد برسر راه‏ها و میدان‏های عمومی پایتخت می‏نشست و برای مردم داستان‏سرائی می‏کرد و اخبار جالب و خنده‏آور نقل می‏نمود. ابن مغازلی نقش خود را چنان با مهارت ایفا می‏کرد که هیچکس قادر نبود، سخنان او را بشنود و تحت تأثیر قرار نگرفته و خنده‏اش نگیرد!
ابن مغازلی می‏گفت: در زمان خلافت معتضد خلیفه عباسی روزی جلو دارالخلافه نشسته بودم و برای مردم داستان نقل می‏کردم و آنها را تحت تأثیر قرار می‏دادم.
در آن اثنا یکی از پیشخدمت‏های مخصوص دربار خلافت هم در حلقه معرکه من حضور یافته و به سخنانم گوش می‏داد. من به مناسبت حکایاتی چند راجع به پیشخدمت‏ها نقل کردم.
پیشخدمت از شنیدن داستانهای من در شگفت ماند، به طوری که دیدم از شنیدن آنها به وجد آمده است.
او رفت ولی لحظه‏ای نگذشت که برگشت و دست مرا گرفت و گفت: وقتی من از معرکه تو به دربار برگشتم و در برابر خلیفه قرار گرفتم، داستانهای تو را به یاد آورده و بی‏اختیار خنده‏ام گرفت. خلیفه ناراحت شد و به من نهیب زد و گفت: ها! بی‏ادب! چرا بیخودی می‏خندی...؟
گفتم: یا امیرالمؤمنین، مردی به نام ابن مغازلی جلو دارالخلافه معرکه گرفته و داستانهائی نقل می‏کند که بسیار مضحک است. حکایتی نیست که از عرب بادیه‏نشین، ترک، اهل مکه، نجدی، نبطی، زنگی، هندی، سندی، و پیشخدمت‏های دربارها یاد نداشته باشد و بازگو نکند. تازه هنگام نقل آنرا با لطائف و نوادر دیگر هم آمیخته، و طوری بیان می‏کند که شخص مصیبت دیده را به خنده می‏اندازد، و هر چه انسان خونسرد باشد نمی‏تواند از خنده خودداری کند.
خلیفه چون این مطلب را شنیده، گفته بود برو و او را بیاور دیری نپائید که خادم مزبور آمد و گفت: خلیفه مرا فرستاده است تو را به نزد او ببرم، ولی این را بدان که هر چه خلیفه به تو داد، نصف آن را باید به من بدهی.
من که از شنیدن جایزه خلیفه به طمع افتاده بودم گفتم: ای آقا من مردی بینوا و عیالوارم، اکنون که خدا خواسته است، به وسیله شما. نعمتی به من ارزانی فرماید، چه می‏شود فقط یک ششم یا یک چهارم آنرا بگیری؟
ولی خادم قبول نکرد و گفت: نه! حتماً باید نصف آنرا هر قدر که باشد به من بدهی. من هم ناگزیر به همان نصف چشم دوخته و قانع شدم.
آنگاه دست مرا گرفت و به حضور خلیفه آورد. سلام بسیار چربی کردم و در جای خود ایستادم. معتضد جواب سلامم را داد. ولی کتابی در دست داشت و مشول مطالعه آن بود. وقتی قسمت عمده کتاب را خواند آن را روی هم نهاد و کنار گذاشت، سپس رو کرد به من و گفت:
- ابن مغازلی توئی؟
- بله یا امیرالمؤمنین!
- می‏گویند تو داستانهای شیرین نقل می‏کنی و با حکایات جالب و خوشمزه مردم را می‏خندانی؟
یا امیرالمؤمنین! احتیاج است که مرا وادار به این کار کرده، و این در را به روی من گشوده است. مردم را با نقل داستانها سرگرم می‏کنم و دلهای آنها را به سوی خود جلب می‏کنم تا با مساعدت آنها و نیازی که به من می‏دهند، زندگی خود را بچرخانم.
- بسیار خوب، اکنون آنچه می‏دانی به همان گونه که هنگام معرکه‏گیری نقل می‏کنی بازگو کن. اگر توانستی مرا بخندانی پانصد درهم به تو می‏دهم، ولی اگر نخندیدم چه...؟
- در آن موقع بدبختی و رسوائی رو به من آورده است. چیزی که ندارم، پشتم را می‏گیرم که با چند شلاق جریمه خود را پس بدهم!
- آفرین، خوب گفتی، بله، اگر من خندیدم آنچه تعهد کردم ادا می‏کنم. وگرنه دستور می‏دهم با آن شلاق که می‏بینی ده ضربه بر پشتت بنوازند.
- بجان منت دارم. ولی در دل گفتم: مهم نیست، پادشاهان بییچاره مثل منی را که چندان مجازات نمی‏کنند، چند ضربه شلاق می‏زنند و مختصر تنبیهی خواهم دید.
در این هنگام نگاه کردم دیدم غلاف ضخیم و بادکرده‏ای در گوشه خانه است. پیش خودم گفتم: حدسم خطا نرفته و گمان بیهوده نکرده‏ام غلاف پر باد و سبکی است و چندان مهم نیست. اگر خلیفه خندید که من نفع فراوانی برده‏ام، و چنانچه نخندید چند ضربه با این غلاف پر باد اهمیتی ندارد.
سپس شروع کردم به نقل داستانهای عجیب و غریب خود و ذکر لطائف و ظرائفی که به خاطر داشتم، آنها را با عبارات فریبنده و کلمات دلچسب و مضحک بیان کردم. داستانی نبود که از عرب بیابانی و دانشمند نحوی، مخنث‏ها، قاضی‏ها، هندی‏ها، سندی‏ها، زنگی‏ها، ترک‏ها، خادم‏ها، عیاران و بازیگران نقل نکنم.
تمام حکایات و لطائفی که داشتم بازگو کردم تا آنکه مطالبم ته کشید و سرمایه‏ام تمام شد، و دیگر چیزی نماند که نگویم. سرم درد گرفت و زبانم بند آمد با حالتی بهت‏زده به خلیفه نگاه کردم و همان‏طور ساکت شدم!
تا آن لحظه تمام غلامان و خادمان دربار از فرط خنده و شنیدن نقلیات من روده‏بر شده بودند، و هر کدام به گوشه‏ای می‏گریختند. من ماندم و معتضد که همچنان با خونسردی مرا می‏نگریست و در تمام مدت لبخندی بر لب نیاورد! سپس با خشم به من گفت:
- ها! دیگر چه داری؟ نقل کن!
- یا امیرالمؤمنین! به خدا هر چه داشتم تمام شد، سرم به درد آمده است، و می‏دانم که درآمد خود را از دست داده‏ام. من تاکنون هیچکس را ندیده‏ام که مثل امیرالمؤمنین تا این حد خویشتن‏دار و خونسرد باشد! فقط یک واقعه باقی مانده است که اگر اجازه بفرمائید عرض کنم.
- آنرا هم بگو!
- یا امیرالمؤمنین! وعده کردی که اگر نتوانستم شما را بخندانم ده ضربه شلاق به من بزنند و آنرا به جای جایزه به من بدهید، حالا از شما تقاضا دارم آنرا دو برابر کنید و ده ضربه دیگر هم بر آن بیفزائید!
خلیفه خواست در اینجا بخندد ولی خودداری کرد. بعد گفت: بسیار خوب چنین خواهم کرد. سپس غلام را صدا زد و به دستور او پشتم را گرفتم. همین که غلام ضربه اول را بر پشتم نواخت گوئی قلعه‏هایی بر من خراب کردند. معلوم شد غلاف پرباد پوستی است که آن را از سنگریزه‏های نخ کرده پر نموده و درون آن جا داده‏اند و خلاصه مثل قطعه آهنی بود که بر من می‏کوفتند.
ده ضربه با این حربه به من زدند، نزدیک بود گردنم بشکند. گوشهایم صدا کرد و برق از چشمهایم جهید.
وقتی ده ضربه را به من زدند فریاد کردم یا امیرالمؤمنین عرض دارم، اجازه دهید بگویم.
معتضد گفت: دست نگهدارید ببینم چه می‏گوید. آنگاه پرسید:ها! چیست؟
گفتم: یا امیرالمؤمنین! از نظر دینی چیزی بالاتر از امانتداری نیست، و کاری زشت‏تر از خیانت وجود ندارد.
امروز قبل از اینکه شرفیاب شوم، خادمی که مرا به حضور آورد، با من شرط کرد هر چه خلیفه جایزه به من داد نصف آنرا به او بدهم، من هم ضمانت کردم که چنین کنم؛ امیرالمؤمنین که خدا عمرش را زیاد گرداند هم که با کرم خود جایزه مرا زیاد گردانده و دو برابر کرده است. اکنون من نصف جایزه خود را دریافت نمودم، اینک نوبت پیشخدمت است که نصف دیگر را که تعلق به او دارد، دریافت کند
در اینجا معتضد نتوانست طاقت بیاورد. آنقدر خندید که به پشت برگشت. هر چه قبلاً شنیده بود و خودداری کرده بود، همه را با قهقهه و صدای بلند بیرون داد، پی در پی دستها را بهم می‏زد و پاها را دراز و جمع می‏کرد، به طوری که دست روی شکم خود نهاد که از فرط خنده ناراحت نشود!
همین که خنده‏اش تمام شد و آرام گرفت دستور داد خادمی که مرا آورده بود حاضر کنند. خادم یادشده مردی تنومند و بلند قد بود. تا وارد شد به فرمان معتضد او را خواباندند و زیر ضربات شلاق گرفتند.
خادم که از همه جا بیخبر بود، گفت یا امیرالمؤمنین! مگر چه گناهی کرده‏ام؟
من گفتم: گوش کن برادر! جایزه من این است که می‏بینی! طبق پیشنهاد خودت تو در آن شریک هستی. نصف آنرا من تحویل گرفته‏ام، نصف دیگر را هم تو نوش جان کن! بعد از آن که چند ضربه به وی زدند جلو رفتم و به وی گفتم: من به تو نگفتم و اصرار نکردم که مردی ناتوان و عیال‏وار و تنگدست و فقیرم. نصف جایزه زیاد است، یک ششم یا یک چهارم آنرا بگیر، ولی تو گفتی: نه! ممکن نیست، حتماً باید نصف آنرا به من بدهی. اکنون بخور این نصف جایزه من! اگر می‏دانستم جایزه امیرالمؤمنین اینست همه را به تو می‏بخشیدم
در آخر معتضد کیسه زری از زیر مسند خود درآورد که پانصد درهم در آن بود، و به من گفت: بیا این مبلغ را برای تو گذارده بودم، ولی پرحرفی تو نگذاشت که همه آن نصیب خودت شود، و شریکی هم برای خود تعیین کردی. شاید در غیر اینصورت من خادم خود را از بردن نصف آن مانع می‏شدم.
گفتم یا امیرالمؤمنین! عرض نکردم چیزی از امانت‏داری بهتر و از خیانت زشت‏تر نیست! من دوست داشتم همه را به او می‏دادی و ده ضربه شلاقی که به من زدند به وی می‏زدی. سپس ده درهم را بین ما دو نفر تقسیم کرد و از نزد وی خارج شدیم. (74)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مسلمان و نوکر اجنبی

میرزا تقی خان امیر کبیر بزرگترین شخصیت سیاسی و نظامی دوران سلاطین قاجار است. این مرد بزرگ بعد از صدارت حاج میرزا آقاسی وزیر درویش مسلک و نالایق محمدشاه قاجار به نخست وزیری ایران و صدراعظمی ناصر الدین شاه، پادشاه جوان نوزده ساله رسید.
پیش از روی کار آمدن امیر کبیر، چنان اعضاء سفارت روس بر دستگاه حکومت ایران چیرگی پیدا کرده بودند و دست به خودسری می‏زدند، که حتی نوکران سفارت با وزیران برابری می‏کردند.
وضع تا آنجا آشفته و اسف‏انگیز بود که هر مکتوبی که از سفیر روس برای صدراعظم می‏آوردند، حامل مکتوب در هر موقعی که بود می‏باید شخصاً آنرا به دست صدر اعظم بدهد و بلا تأمل جواب گرفته برود.
ولی بعد از آنکه امیر کبیر به صدارت رسید به کلی ورق برگشت... یک روز پیر مردی از اهالی ایران که نایب غلامان سفارت روس بود، مکتوبی برای امیر کبیر صدراعظم ناصر الدین شاه آورد، و طبق مرسوم خواست وارد مجلس امیر شود و شخصاً آنرا تسلیم کند و جواب بگیرد!
امیر کبیر هنگام تصدی پست صدراعظمی مقرر داشته بود که هر کس با او کاری داشت مانع نشوند و بگذارند شخصاً با امیر تماس بگیرد و حاجت خود را معروض بدارد.
ولی در این جا ملازمان صدراعظم از ورود نایب غلامان سفارت روس جلوگیری نمودند. نایب به گمان این که او را نشناخته‏اند گفت من حامل مکتوب سفیر روس و نایب غلامان سفارت هستم و تا کنون سابقه نداشته کسی مرا از ملاقات شخص اول مملکت ایران منع کند و چنین حقی را نداشته است!
گفتند: هر کس می‏خواهی باش، گذشته گذشت، امروزه دوره صدارت میرزا تقی خان امیر کبیر است، باید با کسب اجازه به حضور نخست وزیر ایران شرفیاب شوی. گفت: پس اجازه بگیرید. یکی از پیشخدمت‏ها رفت به اطاق صدراعظم و برگشت و گفت: مکتوب خود را بده تا من تسلیم کنم، چون به شما اجازه ورود ندادند.
نایب گفت: من هم بر خلاف مرسوم نمی‏توانم رفتار نمایم.
گفتند:پس بر گرد به سفارت و از سفیر کسب تکلیف کن. نایب بر آشفت و بعد از فکر و تأمل دید مراجعت صلاح نیست و ناگزیر آنرا تحویل داد تا به امیر کبیر تسلیم نمایند ولی سفارش کرد جواب آنرا زود بگیرند، و به او تحویل دهند.
نایب غلامان سفارت روس مدتی انتظار کشید ولی جوابی نرسید. به هر خادمی می‏گفت: پس جواب آقای سفیر روس چه شد، و چرا مرا معطل کرده‏اید؟ کسی اعتنا به او نمی‏کرد! نایب هم از این انتظار و تحمل خلاف عادت به زحمت افتاده بود و به خود می‏پیچید.
در نتیجه چون نایب خود را در معرض بی‏احترامی دید و از طرفی به وجود دولت بهیه روسیه و سفارت فخیمه می‏بالید، از آن بی اعتنائی که نسبت به او شده بود به تنگ آمد و بنای داد و فریاد گذارد، و جواب امیر یا عین مکتوب سفیر را مطالبه نمود.
امیر کبیر با شنیدن سر و صدای وی بانگ زد که این صدای کدام خودسر بی‏ادب بود؟ عرض کردند: نوکر سفارت روس است! و جواب مکتوب سفیر را می‏خواهد. امیر کبیر بر آشفت و دستور داد او را به حضور بیاورند. همین که نایب نمایان شد و قدم به صحن حیات نهاد به فرمان امیر او را زیر ضربات شلاق گرفتند.
سپس فرمان داد حبسش کنند و از آن پس مشغول انجام امور سایرین شد. چون کار یک یک را به انجام رسانید و همه بیرون رفتند، بر خاست وارد حیاط دیوانخانه شد و به عنوان رفع خستگی به قدم زدن پرداخت.
در ضمن قدم زدن پیشخدمت‏ها را نیز دنبال بعضی کارها فرستاد تا تدریجا دیوان خانه خلوت شد و خود به تنهائی مشغول قدم زدن گردید.
در اثنای قدم زدن یک دور از کنار اتاق‏های دیوان خانه عبور کرد تا به مقابل اتاقی رسید که نایب غلامان سفارت روس در آن توقیف شده بود.
تا چشم نایب به امیر کبیر افتاد از جا بر خاست تعظیم کرد.
امیر کبیر اول به رو نیاورد ولی بعد پرسید: تو کیستی؟ عرض کرد: نایب غلامان سفارت روس هستم که امر فرمودی مرا توقیف کنند.
امیر نگاهی اعجاب‏آمیز به وی افکند و فرمود بیا بیرون و چون بیرون آمد گفت: از لباس و زبان تو معلوم می‏شود که مسلمانی،ها؟ گفت: آری مسلمانم.
- با اینکه تو مسلمان هستی و در این سن و سال باید به تفکر توشه آخرت خود باشی، چرا سنگ کفار را به سینه می‏زنی؟
- چه کنم، سالهاست که نوکر سفارت هستم، و پرورده نعمت و امین آنها می‏باشم و جز این کار چاره‏ای نداشتم، ولی اکنون هر طور حضرت اجل می‏فرمایند اطاعت می‏کنم.
- باید از امروز تو نوکر من باشی و اوامر مرا اطاعت کنی.
- منت دارم و از سفارت روس استعفا می‏دهم.
- نه! نمی‏خواهم از خدمات آنها کناره‏گیری کنی، بلکه باید همانجا باشی و به من خدمت نمائی. حقوق ماهانه‏ات در آنجا چقدر است؟
- قربان چهار تومان است(63).
- بسیار خوب، فلان صراف را می‏شناسی؟
- بله، اتفاقاً او از منسوبین چاکر است.
- به او سفارش می‏کنم به طور محرمانه ماهی پنچ تومان به تو بدهد.
- خانه‏ات در کجاست؟
- در فلان محله شهر است.
- فلان سید تفرشی همسایه تو نیست؟
- چرا او همسایه من است.
در این هنگام صدراعظم گفت: خدمتی که باید انجام دهی اینست که هر وقت مطلبی راجع به ایران و ایرانیان در سفارت شنیدی شبانه به طور محرمانه که حتی کسی از اهل خانه تو هم پی نبرد به سید مزبور می‏گوئی و او به من می‏رساند. اگر جز تو و او شخص سومی از آن مطلب اطلاع یافت می‏دهم تو را به قتل برسانند. اکنون مرخصی، برگرد به سفارتخانه و بگو: چاکر صدراعظم مکتوب را گرفتند و جواب آنرا موکول به موقع دیگری نمودند.
راوی از معلم روسی درارالفنون نقل می‏کند که می‏گفت کارمندان سفارت روس می‏گفتند: بی‏جهت نیست که ایرانیان عقیده به وجود جن دارند! حتماً امیر کبیر تسخیر جن کرده است
کار به جائی رسیده بود که هرگاه سفیر روس می‏خواست سخنی به نفع دولت متبوع خود راجع به ایران در میان بگذارد، چون پاسی از شب می‏گذشت با عده‏ای از محارم خود که از جمله همین نایب غلامان سفارت بود چراغ‏ها به دست می‏گرفتند و اتاق‏ها و پشت پرده و لای شیروانیها و زوایای عمارت سفارت حتی مستراح را کاملاً جستجو می‏کردند، و بعد از اطمینان خاطر که یقین می‏کردند کسی و جنی نیست، به مذاکره می‏پرداختند! با این وصف فردای آن شب مکتوبی از امیر کبیر به سفیر می‏رسید که از خلال آن معلوم بود صدراعظم از مذاکرات دیشب آگاهی یافته است(64).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مردم آزار

از روزی که بشر خود را شناخته از مردم آزاری و مزاحمت دیگران برکنار نبوده است. مردم آزار کسی است که از راه خیره سری، حقوق و حدود و حریم مردم را زیر پا می‏گذارد، و خواسته‏های آنها را به هیچ می‏گیرد. آسایش و راحتی را فقط برای خود می‏خواهد و به آزادی و سعادت دیگران وقعی نمی‏گذارد.
این خوی زشت از صفات ناپسند آدمی است، و در اخبار و روایات اسلامی سخت مورد نکوهش قرار گرفته است. رهبران دینی نیز مسلمانان را از ارتکاب آن بر حذر داشته‏اند. از پیغمبر گرامی ما نقل شده که فرموده است: مسلمان کسی است که سایر مسلمانان از دست و زبان او در امان باشند.
و فرمود: کسی که در رعایت امور مسلمین سخت کوشا نباشد، مسلمان نیست.
از این رو اگر مسلمانی اقدام به آزار سایر مسلمانان نمود، در حقیقت مسلمان نیست در اسلام از هر گونه مردم آزاری و ایجاد ناراحتی برای دیگران اکیداً جلوگیری شده، و برای عاملین آن مجازات سخت مقرر گردیده است.
سمرة بن جندب مردی خودخواه و مردم آزار و عنصری خطرناک بود. وی در زمان پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم در مدینه می‏زیست. هر چند به ظاهر مسلمان شده بود، ولی چنانکه می‏باید نور اسلام در لوح دل تیره‏اش نتابیده بود. سمره درخت خرمائی در گوشه محوطه خانه یک مرد انصاری (15) داشت که چون خانه انصاری در محوطه بود، هر گاه سمره می‏خواست از نخله خود سرکشی کند، از کنار در خانه مرد انصاری می‏گذشت.
سمره وقت و بی‏وقت می‏آمد و بدون اطلاع و کسب اجازه از صاحب خانه وارد خانه او می‏شد، و یکراست از کنار در اتاقش به سراغ درخت خود می‏رفت، و از این رو در این آمد و رفت وسیله مزاحمت اهل خانه را فراهم می‏آورد.
روزی مرد انصاری او را ملاقات کرد و به وی گفت: ای سمره! تو پیوسته ما را ناراحت ساخته، و با آمد و رفت بی‏موقع و بدون اطلاع خود آسایش را از ما سلب کرده‏ای! درست است که نخله‏ای در محوطه خانه ما داری، اما چون راه عبور تو از در خانه ما می‏گذرد، هر گاه خواستی وارد شوی و به طرف درخت خود بروی، ورود خود را اعلام کن و از ما که صاحب خانه هستیم اجازه بگیر تا زن من مواظب خود باشد و ناراحت نگردد. ولی سمره که ذاتاً مردی لجوج و مردم آزار و تیره‏دل بود از پذیرفتن تقاضای مشروع مرد انصاری سر باز زد و گفت: نه! در راهی که به طرف نخله‏ام می‏روم از کسی اجازه نمی‏گیرم.
چون مرد انصاری دید سمره بنا دارد همچنان مزاحم او باشد، به حضور رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم شتافت، و آنچه میان او و سمره گذشته بود به اطلاع حضرت رسانید و رسماً از وی شکایت نمود و عرض کرد: دستور دهید تا سمره را حاضر کنند و حضوراً به وی بفرمائید که هر وقت می‏خواهد به طرف نخله خود برود، اطلاع دهد تا همسر من بتواند روسری به سر بیندازد و خود را از معرض نگاه مرد بیگانه حفظ کند.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرستادند سمره را آورده، و شکایت مرد انصاری را به وی اطلاع داد و فرمود: فلانی از تو شکایت دارد و می‏گوید: بدون اجازه وارد خانه او می‏شوی و موجبات ناراحتی او و خانواده‏اش را فراهم می‏سازی!
ای سمره! از این پس هر گاه خواستی وارد خانه آنها شوی و به طرف درخت خود بروی از آنها اجازه بگیر!
ولی سمره با کمال گستاخی از اطاعت فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم سر باز زد و گفت: یعنی چه؟ برای رفتن به طرف درخت خود باید اجازه بگیرم؟!
چون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ملاحظه فرمود که سمره دست از مزاحمت مرد انصاری بر نمی‏دارد، درخت او را قیمت نمودند و به وی پیشنهاد کردند که آنرا در مقابل فلان مبلغ به آن حضرت بفروشد، تا آن شخص مسلمان از این گرفتاری آسوده شود، ولی هر چه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بر مبلغ افزودند، سمره حاضر به فروش نبود! پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: برای رعایت آسایش این مرد باایمان، آنرا با یک نخله که من در فلان مکان دارم و به تو می‏دهم، عوض کن! گفت: نمی‏کنم. فرمود: با دو درخت عوض کن! گفت: نمی‏خواهم، فرمود: سه درخت می‏دهم و بالاخره هر نوبت حضرت یک درخت اضافه می‏کرد تا به ده درخت رسید، ولی سمره! گفت قبول ندارم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: اگر در آن باغ قبول نداری، آنرا در مقابل ده نخله در فلان محل به من واگذار کن تا این قضیه فیصله یابد! سمره این را هم پذیرفت
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: من ضمانت می‏کنم که اگر در این دنیا برای رضای خداوند از آن صرفنظر کنی، در سرای دیگر خداوند پاداش مناسبی به تو عطا فرماید. ولی سمره خیره‏سر با نهایت فرومایگی گفت: من چنین پاداشی نمی‏خواهم!
در اینجا پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از خودسری و سماجت سمره که به هیچ وجه حاضر نبود راه حلی را برای شکایت مرد انصاری و آسایش خانواده او بپذیرد برآشفت و فرمود: ای سمره! تو شخص مردم آزاری هستی.
سپس مرد انصاری را مخاطب ساخت و فرمود: بیدرنگ برو و درخت او را از ریشه بیرون بیاور و بینداز جلوش، زیرا اسلام هر گونه ضرر و زیان به مردم باایمان را ممنوع ساخته است. چون مرد انصاری درخت را ریشه‏کن ساخت و به جلو او انداخت. پیغمبر به سمره فرمود: اکنون برو و در هر کجا که خواستی آنرا غرس کن!
سمره! این عنصر بدگوهر، بعدها و بیشتر در زمان حکومت معاویة بن ابی‏سفیان حکمران شام که از جانب او به حکومت بصره رسید، هزاران تن از مردم مسلمان و شیعیان علی علیه السلام را از دم شمشیر گذرانید، و سماجت و مردم آزاری و سنگدلی خود را از حد گذرانید. به همین جهت او در تاریخ اسلام به عنوان مظهر مردم آزاری معروف گشته است. (16)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0