حكايت عارفانه ، نوشته روی بال ملخ‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
از امام حسین (ع) نقل شده فرمود:من و دو برادرم حسن (ع) و محمّد حنفیه، و سه پسر عمویم عبداللّه و قثم و فضل (پسران عباس عموی پیامبر)کنار سفره نشسته بودیم و غذا می‏خوردیم، ناگهان ملخی آمد و در میان سفره افتاد، عبداللّه آن را گرفت و از حسن (ع) پرسید:«ای آقای من!بر بال ملخ چه نوشته شده است؟!»
امام حسن (ع) فرمود:از پدرم همین سؤال را پرسیدم، و او فرمود از جدت رسولخدا (ص) همین سؤال را پرسیدم، فرمود:بر بال ملخ نوشته شده:«معبودی جز خدای یکتا که پروردگار و روزی دهنده ملخ است نیست، من که خدا هستم هرگاه بخواهم تو (ملخ) را به عنوان رزق انسانها می‏فرستم، و هرگاه بخواهم تو را به عنوان بلای آنها می‏فرستم».
عبداللّه بن عباس برخاست و سر امام حسین (ع) را بوسید و سپس گفت: هذا و اللّه من مکنون العلم:« سوگند به خدا این مطلب از اسرار علم است».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نور ایمان در دل کودک

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سهل شوشتری از بزرگان عرفاء است که در سن 80 سالگی در سال 283 ه ق از دنیا رفت.
او می‏گوید: من سه ساله بودم که نیمه‏های شب دیدم دائیم «محمّد بن سوار» از بستر خواب برخاسته و مشغول نماز شب است، یک بار به من گفت: « پسرم! آیا آن خداوندی که تو را آفریده یاد نمی‏کنی؟»
گفتم: چگونه او را یاد کنم؟
گفت: شب هنگامی که به بستر برای خواب می‏آرمی، سه بار از دل - نه از زبان - بگو: « خدا با من است و مرا می‏نگرد و من در محضر او هستم».
چند شب، همین گفتار را از دل گفتم، سپس به من گفت: این جمله‏ها را هر شب، هفت بار بگو، من چنین کردم، شیرینی این ذکر در دلم جای گرفت، پس از یکسال، به من گفت: آنچه گفتم: در تمام عمر تا آنگاه که تو را در گور نهند، از جان و دل بگو، که همین ذکر و راه، دست تو را در دو جهان بگیرد و نجات بخشد، به این ترتیب نور ایمان به توحید در دوران کودکی در دلم راه یافت و بر سراسر قلبم چیره شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نوجوانی ناشناس در میدان قهرمانها

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حضرت عباس (ع) در جنگ صفین که بین سپاه علی (ع) با سپاه معاویه رخ داد، حدود چهارده سال داشت، ولی قد رشید او را هر کس می‏دید چنین تصور می‏کرد که هیجده یا بیست سال دارد.
دریکی از روزهای جنگ از پدر اجازه گرفت تا به میدان جنگ دشمن برود، امام علی (ع) نقابی بر روی او افکند و او به عنوان یک رزمنده ناشناس به میدان تاخت، آنچنان در میدان، جولان داد که گوئی همه میدان چون گوئی در چنبره قدرت او است، سپاه شام از حرکتهای پرصلابت او دریافت که جوانی شجاع، پرجرأت و قوی دل به میدان آمده است، مشاورین نظامی معاویه به مشورت پرداختند تا همآورد رشیدی را به میدان او بفرستند، ولی رعب و وحشت عجیبی که بر آنها چیره شده بود، نتوانستند تصمیم بگیرند، سرانجام معاویه یکی از شجاعان لشکرش بنام «ابن شعثاء» را که می‏گفتند جرأت آن را دارد که با ده‏هزار جنگجوی سواره بجنگند، به حضور طلبید و به او گفت: به میدان این جوان ناشناس برو و با او جنگ کن.
ابن شعثاء گفت: ای امیر، مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده‏هزار جنگجو می‏شناسند، چگونه شایسته است که مرا به جنگ با این کودک روانه سازی؟
معاویه گفت: پس چه کنم؟
ابن شعثاء گفت: من هفت پسر دارم، یکی از آنها را به جنگ او می‏فرستم تا او را بکشد، معاویه گفت: چنین کن.
ابن شعثاء یکی از فرزندانش را به میدان او فرستاد، طولی نکشید، بدست آن جوان ناشناس کشته شد، او فرزند دوّم‏ش را فرستاد، باز بدست او کشته شد، او فرزند سوم و چهارم تا هفتم را فرستاد، همه آنها بدست آن جوان ناشناس، به هلاکت رسیدند.
در این هنگام خود ابن شعثاء به میدان تاخت و فریاد زد:
«ایّها الشّابّ قتلت جمیع اولادی، و اللّه لا تکلنّ اباک و امّک.»
«ای جوان تو همه پسرانم را کشتی، سوگند به خدا قطعاً پدر و مادرت را به عزایت می‏نشانم».
او به جوان ناشناس حمله کرد، و بین آن دو چند ضربه رد و بدل شد، در این هنگام آن جوان چنان ضربه بر ابن شعثاء زد که او را دو نصف کرد و به پسرانش ملحق ساخت، حاضران از شجاعت او تعجّب کردند، در این هنگام امیر مؤمنان (ع) فریاد زد «ای فرزندم، برگرد که ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند»، او بازگشت، امیر مؤمنان (ع) به استقبال او رفت و نقاب را از چهره‏اش رد کرد و بین دو چشمش را بوسید، حاضران نگاه کردند دیدند قمر بنی هاشم حضرت عباس (ع) است (فنظروا الیه و اذاً هو قمر بنی هاشم العبّاس بن امیرالمؤمنین).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نوازش کودک شیرخوار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر پیامبر(ص) بود، ظهر فرا رسید، مؤذن در مسجد النبی مدینه اذان ظهر را گفت و مردم را به شرکت در نماز جماعت با پیامبر(ص) عوت نمود، پیامبر(ص) به مسجد آمد و مسلمین ازدحام کردند و صفوف نماز تشکیل شد، و نماز جماعت شروع گردید، در وسطهای نماز ناگاه دیدند رسولخدا(ص) می‏خواهد با شتاب و عجله نماز را تمام کند.
«خدایا چه شده؟ مگر بیماری شدیدی بر پیامبر(ص) عارض گردیده؟ او که همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش می‏کرد، اکنون چرا مستحبات نماز را رعایت نمی‏کند، آنهمه عجله برای چه؟ چرا؟ یعنی چه؟»
چند لحضه نگذشت که نماز تمام شد، مردم نزد آنحضرت جهیدند، احوال پرسیدند، می‏گفتند: ای رسولخدا! آیا پیش آمدی شده؟ حادثه بدی رخ داده؟ چرا نماز را این گونه با شتاب و سرعت به پایان رساندی؟
پاسخ همه این چراها، فقط این جمله بود که پیامبر (ص) به آنها فرمود: اما سمعتم صراخ الصبی:«آیا شما صدای گریه و جیغ کودک شیرخوار را نشنیدید؟»
معلوم شد، کودک شیر خواری در نزدیکی آنجا گریه می‏کند و کسی نیست که او را آرام نماید، پیامبر(ص) نماز را با شتاب تمام کرد، تا کودک را آرامش و نوازش دهد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نهی شدید امام صادق از کمک به ظالم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عذافر از شاگردان و مریدان جدّی امام صادق (ع) بود، به امام خبر رسید که عذافر، مدتی برای ربیع و ابوایّوب (دو نفر از ستمگران) کارگری کرده و به آنها کمک نموده است، او را به حضور طلبید و فرمود: «ای عذافر، چنین خبری به من رسیده است، آیا تو در این فکر نیستی که در روز قیامت به عنوان «اعوان الظلمه» (کمک کننده ظالمان) مورد خطاب خداوند گردی، در این صورت، چه حالی خواهی داشت؟ و چه می‏کنی؟
عذافر، از نصیحت و تهدید شدید امام، نگران و مضطرب شد و آنچنان ناراحت گردید که مشت بر خود می‏کوبید و سکوت غمباری، او را فرا گرفته بود.
امام صادق (ع) وقتی که آن حالت را از او دید، به او فرمود «ای عذافر من تو را از آن چیز ترساندم که خدا مرا به آن ترسانیده است» (یعنی مسأله را جدی بگیر، من آن را پیش خود نگفته‏ام، بلکه فرمان خداست).
فرزند عذافر می‏گوید: پدرم پس از چند روز، از شدت ناراحتی و اندوه، که چرا با ستمگران همکاری کرده است، جان باخت و از دنیا رفت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نهی از ترک ازدواج

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
زنی به حضور امام صادق (ع) آمد و گفت: «من زن بی همسر هستم.» امام فرمود: منظورت چیست ؟
او گفت: ازدواج نمی‏کنم و از آن دوری می‏نمایم.
امام فرمود: چرا؟
او عرض کرد: با این کار می خواهی به مقام عالی معنوی برسم.
امام صادق (ع) فرمود: از این عقیده دست بردار، هرگز ترک ازدواج موجب وصول به مقامات عالی معنوی نیست، اگر انسان با ترک ازدواج به چنین مقامی می‏رسید، حضرت فاطمه (س) سزاوارتر از تو بود که ترک ازدواج کند، چرا که هیچ کس در وصول به کمالات معنوی، از فاطمه (س) پیشی نگرفته است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نمونه‏ای از علم علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر خلافت ابوبکر بود تاجری می‏خواست از مدینه به مسافرت طولانی برود، هزار دینار به عنوان امانت به ابوبکر سپرد، سفر او طول کشید و وقتی به مدینه بازگشت دریافت که ابوبکر از دنیا رفته است، نزد خلیف دوم رفت و جریان خود را گفت، او اظهار بی اطلاعی کرد، نزد عایشه دختر ابوبکر رفت، او نیز اظهار بی اطلاعی کرد، تاجر با سلمان آشنائی داشت نزد او رفت و پریشانی خود را در مورد هزار دینار بیان کرد، سلمان او را به حضور امام علی(ع) برد و جریان را گفت.
امام علی(ع) به مسجد آمد و فرمود: امانت تاجر در فلان مکان است، که ابوبکر آن را در آنجا پنهان نموده است، به دستور آن حضرت، آن مکان را شکافتند و هزار دینار را که در آنجا بود بیرون آوردند.
عمر به علی(ع) گفت: لابد ابوبکر این راز را به تو گفته بود، امام فرمودند: نه، نگفته بود، و اگر بنای گفتن بود به تو که راز محرم او هستی می‏گفت، نه به من.
عمر گفت: پس تو از کجا دانستی؟
امام علی(ع) فرمود: «خداوند بر زمین فرمان داده تا هر حادثه‏ای را که بر روی آن پدید می‏آید، به من خبر دهد.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نمونه‏ای از شجاعت علی در جنگ صفّین

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ماههای آتش جنگ صفّین شعله‏ور بود، و سپاه علی(ع) با سپاه معاویه، می‏جنگیدند، از دو طرف افراد زیادی کشته شدند.
صعصعةبن صوحان می‏گوید: روزی یکی از سپاهیان بی باک معاویه بنام «کریب صباح» که در شجاعت و اقتدار، هیچکس مثل او شهرت نداشت و به میدان تاخت و فریاد زد: چه کسی آماده است به جنگ من آید؟
یکی از سربازان سپاه علی(ع) بنام مرتفع بن وضّاح به جنگ او رفت، ولی طولی نکشید که بدست او کشته شد.
باز «کریب» فریاد زد: چه کسی به جنگ من می‏آید؟
این بار «حادیث بن جلاح» به جنگ او رفت، او نیز بدست کریب کشته شد.
برای بار سوم، او فریاد زد: کیست به جنگ من آید؟
این بار «عابد بن مسروق» به جنگ او شتافت، عابد نیز به دست او کشته شد.
کریب که با کشتن آنها، مغرور و مست شده بود، جنازه آن سه نفر شهید را روی هم گذاشت و بالای آن سه جنازه رفت و ایستاد و فریاد زد من یبارز؟ «کیست به جنگ با من بیاید؟»
امام علی(ع) از صف خارج شد و به سوی او تاخت و فریاد زد: «وای بر تو ای کریب، من تو را از عذاب سخت الهی بر حذر می‏دارم و به سوی سنّت خدا و رسولش دعوت می‏کنم، وای بر تو، معاویه تو را بر آتش دوزخ وارد نکند (بیا و هم اکنون نیز می‏توانی به سوی حقّ بپیوندی و نجات یابی.)
کریب که مست غرور و تکبّر بود در پاسخ این ندای پر مهر علی(ع) گفت: «از این گونه گفتار تو بسیار شنیده‏ام، ما نیازی به این گفتار نداریم، اگر می‏خواهی به پیش بیا، چه کسی است که شمشیر برّان مرا بخرد، شمشیری که این (جنازه‏ها) اثر او است؟»
امام علی (ع) در حالی که می‏گفت: لاحول و لا قوة الا بالله، به سوی کریب حرکت کرد، هنوز او در جای خود نجنبیده بود چنان ضربتی بر او زد که هماندم کشته شد، و به زمین افتاد و در خون کثیف خود غلطید.
آنگاه امام علی(ع) در برابر سپاه معاویه، فریاد زد: چه کسی به جنگ من می‏آید؟
شخصی بنام «حارث بن وداعه» به جنگ علی(ع) آمد، طولی نکشید که بدست آنحضرت کشته شد.
بار دیگر علی(ع) فرمود: چه کسی به جنگ من می‏آید؟
این بار، «مطاع بن مطلب عنسی» به میدان آمد و هماندم بدست امام علی(ع) کشته شد.
امام بار سوم فریاد زد: چه کسی به جنگ من می‏آید؟، هیچکس جواب امام را نداد، امام علی(ع) آیه 194 سوره بقره را خواند، که مفاد آن آیه این است که در برابر تجاوز متجاوزان باید مقابله به مثل و قصاص کرد، و خداوند یار و یاور پرهیزکاران می‏باشد.
در این میان عمروعاص به معاویه گفت: اکنون فرصت خوبی بدست آمده، علی(ع) سه نفر از شجاعان و قهرمانان را کشته است (و خسته شده و تو تازه نفس هستی) برخیز و به میدان او برو، که من امیدوارم بر او چیره گردی و خداوند تو را بر او پیروز گرداند.
معاویه در پاسخ به عمروعاص گفت:
والله لن تربد الا ان اقتل فتصیب الخلافة بعدی، اذهب الیک عنّی فلیس مثلی یخدع.
:«سوگند به خدا تو چیزی جز این نمی‏خواهی که من با رفتن به میدان علی(ع) کشته شود، و آنگاه بعد از من، مقام خلافت را تصاحب کنی، از من دور شو، مثل من گول حیله‏های تو را نمی‏خورد.»
براستی این فراز تاریخی چه تابلو زیبائی است؟ و چقدر عالی سیمای رعنای رهبر عادل و شجاع (علی علیه السلام)، و چهره زشت حاکم ستمگر و دنیا طلب (معاویه) را نشان می‏دهد؟!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نمونه‏ای از دشمنی رضاخان با روحانّیت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ارتشبد سابق حسین فردوست در فرازی از خاطرات خود می‏نویسد:
یکی از اقدامات رضاخان مسأله منع لباس روحانیت بود... تنها عده محدود و معینی جواز لباس داشتند، و بقیّه اگر با عبا و عمّامه به خیابان می‏رفتند، عمامه را از سرشان بر می‏داشتند، و به گردنشان می انداختند و توهین می‏کردند.
افسران اطراف کاخ مکرّر به من می‏گفتند: که این وظیفه ما است و این کار را می‏کنیم.
در آن زمان خانه ما در «خانی آباد تهران» بود در همسایگی ما دو نفر معمّم زندگی می‏کردند، یکی شیخ بود و دیگری سید، آنها چون با خانواده ما رفت و آمد داشتند، بین حیاطمان یک دریچه باز کرده بودند، قبلاً مدتی من نزد آن سیّد (آسیّد محمود) قرآن و شرعیّات می‏خواندم، او برایم تعریف کرد:
«روزی اشتباه کردم و به کوچه رفتم، ناگهان یک پاسبان به سر رسید و عمامه‏ام را از سرم گرفت و به گردانم انداخت و مرا کشان کشان با در خانه‏ام آورد».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نمونه‏ای از حیف و میلهای پهلوی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ارتشبد سابق حسین فردوست پس از ذکر روابط پهلوی با دخترها و زنهای بسیار و ریخت و پاش پولهای زیاد در این راه می‏نویسد:
در مسافرت‏ها به آمریکا، در نیویورک، من دو نفر زن به محمّدرضا پهلوی معرفی کردم، یکی «گریس کلی» بود که در آن زمان آرتیست تآتر بود، محمّدرضا دو بار با او ملاقات کرد و یک سری جواهر به ارزش حدود یک میلیون دلار به او داد...
نفر دوّم یک دختر آمریکائی 19 ساله بود که ملکه زیبائی جهان بود، محمّدرضا مرا به سراغ او فرستاد، او را آوردم و چند بار با محمّدرضا ملاقات کرد و به او نیز یک سری جواهر داد که حدود یک «میلیون دلار» ارزش داشت، پس از ازدواج با فرح نیز مستنداً می‏دانم، محمّدرضا با یک دختر رشتی موبور و زیبا بنام «طلا» آشنا شد، فرح مسأله را فهمیده بود و گاه مزاحمت هائی برای آن دختر فراهم می‏آورد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نمونه‏ای از چپاول محمّدرضا پهلوی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ارتشبد سابق حسین فردوست در خاطرات خود، داستان زیر را که تراژدی محمّدرضا در غصب املاک مردم است با اینکه دم از اصلاحات ارضی می‏زد، نقل می‏کند که مربوط به حدود پانزده سال قبل از پیروزی انقلاب (یعنی سالهای 42 به بعد) است، اینک گوش جان فرا می‏دهیم:
محمّدرضا فردی به نام «منصور مزین» (سر لشگر باز نشسته ارتش) را طبق فرمانی رئیس املاک بنیاد پهلوی در گرگان کرده بود...مزین طبق دستور محمّدرضا به فروش این املاک و تبدیل آن به پول نقد پرداخت، او در سالی مبلغی به محمّدرضا می‏داد که به معاون مالی دربار پرداخت می‏شد، و او به حساب محمّدرضا می‏ریخت، و مبالغ هنگفتی خودش می‏دزدید، در نتیجه همه مقامات لشگری و کشوری و متنفذین و تجار و کلیه افرادی که پول اضافی داشتند به گرگان روی آوردند.
مزین به تدریج در گرگان سازمان مفصلی تشکیل داد و هر چه زمین مرغوب دارای مالک و یا بلاصاحب می‏دید، از زمین شهری و زراعی، دره و کوه و تپه و جنگل، همه را تصرف می‏کرد و می‏گفت: متعلق به شاه است و فروخته خواهد شد،...صدها شکایت به دفتر ویژه اطلاعات و بازرسی به دست من می‏رسید، که اهالی گرگان به شدت از مزین شکایت دارند و شاید دهها بار از طرف دفتر، افسرانی به گرگان برای تحقیق فرستادم و گزارش آنها را به محمّدرضا دادم، محمّدرضا هر بار دستور میداد «بدهید به مزین» (یعنی همان کسی که از وی شکایت شده بود!)...چند سال قبل از انقلاب یک افسر را از دفتر به گرگان فرستادم تا تحقیق محلی کند و با مزین تماس بگیرد که مگر اراضی شاه چقدر بوده که شما ده سال است می‏فروشید و هنوز تمام نشده؟
مزین پاسخ داده بود: «اراضی شاه تا مرز شوروی است»... مشتریان مزین اکثراً یا پولدار محلی بودند و یا از تهران می‏رفتند و او به هر یک به دلخواه خود مقداری زمین می‏فروخت، قواره‏ها از 50 هکتار تا صد هکتار بود... خلاصه پس از حدود ده سال فروش زمینهای گرگان، به همین منوال نوبت به اراضی گنبد و سپس زمینهای بجنورد رسید، محمّدرضا از مزین رضایت کامل داشت، نیمی از اراضی بجنورد به فروش رفته بود که انقلاب شروع شد...


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نمونه‏ای از ایثار شاگردان پیامبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی سر گوسفندی را به عنوان هدیه به یکی از اصحاب پیامبر (ص) داد (با توجه به کمبود مواد غذائی، این هدیه، هدیه گرانبها و ممتاز بود) او آن سر را پذیرفت، ولی با خود گفت: فلان مسلمان، از من نیازمندتر است، از این رو آن سر را برای او فرستاد، آن مسلمان، هدیه را پذیرفت، ولی با خود گفت: فلانی محتاجتر است، از این رو، آن سر را برای او فرستاد، نفر سوّم نیز آن سر را پذیرفت ولی برای نفر چهارم فرستاد و به همین ترتیب تا به نفر هفتم رسید.
نفر هفتم که از جریان دست به دست گشتن سر گوسفند اطلاع نداشت، و نمی‏دانست آغاز این ایثار از کجا شروع شده، آن سر را برای نفر اوّل به عنوان هدیه فرستاد.
به این ترتیب، سر گوسفند به هفت خانه رفت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نمونه‏ای از ایثار خاندان نبوّت‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شب فرا رسید، هنگام نماز عشاء بود، مسلمین در مسجد مدینه برای ادای نماز با پیامبر (ص) جمع شده بودند، نماز عشاء به جماعت خوانده شد، پس از نماز، هنوز صفهای نماز برقرار بود که مردی از میان صف برخاست و به حاضران گفت:
«من مردی غریب و گرسنه هستم، از شما تقاضای غذا دارم.»
پیامبر(ص) فرمود: از غربت و غریبی، سخن مگو که با یاد آن، رگهای قلبم بریده می‏شود، بدانکه افراد غریب، چهار عدد هستند:
1- مسجدی که در میان قبیله و قومی باشد، ولی در آن نماز نخوانند.
2- قرآنی که در دست مردم باشد و آن را نخوانند.
3- دانشمندی که در میان جمعیتی قرار گیرد، ولی مردم به او بی‏اعتنا باشند و او را تنها بگذارند.
4- اسیری که در میان کافران خدانشناس باشد.
سپس پیامبر(ص) رو به جمعیت کرد و فرمود: «کیست در میان شما، که عهده‏دار مخارج زندگی این مستمند شود، تا شایسته بهره‏مندی از فردوس بهشت گردد؟»
در میان جمعیت، امام علی (ع) برخاست و اعلام آمادگی برای رسیدگی به امور آن فقیر کرد، دست فقیر را گرفت و به خانه‏اش برد، و جریان را به فاطمه (س) گفت.
در خانه غذائی جز به اندازه یک نفر نبود، با اینکه علی (ع) و فاطمه (س) و فرزندانشان، گرسنه بودند، و علی (ع) در آن روز، روزه بود و هنگام افطار، نیاز به غذا داشت.
در عین حال، علی (ع) فرمود: «آن طعام را حاضر کن.»
فاطمه (س) غذا را حاضر کرد، علی (ع) به آن غذا نگاه کرد، دید اندک است، با خود گفت: «اگر از آن غذا بخورم، مهمان سیر نمی‏شود، و اگر از آن نخورم، مهمان از آن غذا نخواهد خورد (و یا غذا برای مهمان ناگوار خواهد شد.)
طرحی به نظر علی (ع) رسید و آن این بود که به فاطمه (س) آهسته فرمود: چراغ را روشن کن، ولی در روشن کردن چراغ، دست بدست کن و طول بده، تا مهمان از غذا بخورد و سیر شود.
و خود علی (ع) نیز دهانش را می‏جنبانید، و وانمود می‏کرد که غذا می‏خورد، و فقیر بی‏آنکه متوجه شود، بطور کامل غذا خورد و سیر شد و به کنار نشست، و باز از غذا ماند، خداوند به آن غذا برکت داد، همه افراد خانواده از آن غذا خوردند و سیر شدند.
صبح وقتی که علی (ع) برای ادای نماز به مسجد رفت، پیامبر (ص) از او پرسید: «با مهمان چه کردی؟ آیا غذایش را دادی؟»
علی (ع) عرض کرد: «آری سپاس خداوند را که کار به نیکوئی انجام شد.»
پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: خداوند به خاطر مهمان نوازی تو و اشتغال به چراغ و نخوردن غذا تعجب کرد، و جبرئیل، این آیه را در شأن شما خواند:
و یوثرونَ عَلی اَنفُسِهم و لَو کانَ بِهِم خصاصَةًُ.
: «آنها، تهیدستان را بر خودشان، مقدم می‏دارند، اگر چه نیاز سخت به آن (غذا) داشته باشند.» (قسمتی از آیه 9 سوره حشر)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نماز سحرگاهان

سْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سعیدبن محمدبن جنید معروف به «ابن جنید» از داشنمدان و عرفای نامی قرن سوم به شمار می‏آمد، او استادی زبردست و عالمی ناطق بود، ولی در سلک صوفیان به شمار می‏رفت، او در سال 297هجری قمری از دنیا رفت.
یکی از علمای بزرگ آن عصر بنام «جعفر خالیدی» می‏گوید: او را در عالم خواب دیدم و به او گفتم: «خداوند با تو چگونه رفتار کرد؟»
در پاسخ گفت: همه این اشارت و عبارت و رسوم و علوم (صوفیانه) که داشتم به حالم سودی نبخشید.
و ما نفعنا الا رکعات کنا نرکعها فی الاسحار.
:«جز چند رکعت نمازی که در سحرگاهان می‏خواندم، چیزی به حالم، سود نبخشید.».
خفتگان را از زمرمه مرغ سحر gggggحیوان را خبر از عالم ربانی نیست


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نگین عقیق، و سه جمله در آن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
وقتی که اخبار نبوت پیامبر اسلام (ص) به حبشه رسید، نجاشی پادشاه عادل و حقجوی حبشه به وزرای خود گفت: «من می‏خواهم این شخصی را که در مکّه ادعای پیامبری می‏کند، امتحان کنم، به این ترتیب که هدایائی را نزد او می‏فرستم، و در میان هدایا نگین یاقوت و نگین عقیق می‏گذارم، اگر او دنیا طلب باشد و ادعای پیامبری را برای رسیدن به پادشاهی، نموده باشد، از آن نگین‏ها، یاقوت را برای خود بر می‏دارد، و اگر پیغمبر به حق باشد، عقیق را بر می‏دارد.
به دنبال این تصمیم، هدایای گرانقیمتی تهیه کرد و در میان آنها نگین یاقوت و عقیق گذاشت و برای پیامبر(ص) فرستاد.
هنگامی که این هدایا به پیامبر(ص) رسید، آنها را پذیرفت و بین اصحاب خود تقسیم نمود، و برای خود چیزی برنداشت جز نگین عقیق را که سرخ بود، سپس آن را به علی (ع) و فرمود: «ای علی! یک سطر (جمله) روی این نگین بنویس» و آن جمله «لااله الاالله» باشد.
امام علی (ع) آن نگین را گرفت و نزد حکاک (نگین ساز) برد و فرمود: روی این نگین دو جمله بنویس، یک جمله را که رسول خدا(ص) دوست دارد و آن «لااله الاالله»است و یک جمله را که من دوست دارم و آن: «محمد رسول الله» است .
نگین ساز به همین سفارش عمل کرد، امام علی (ع) نزد او آمد و نگین راگرفت و به حضور پیامبر (ص) آورد، پیامبر (ص) دید روی آن به جای یک جمله سه جمله نوشته شده است،به علی (ع) فرمود: من گفته بودم یک جمله (لااله‏الاالله) نوشته، نه سه جمله .
علی (ع) عرض کرد: سوگند به حق تو، من به نگین ساز گفتم: یک جمله را که تو دوست داری (لااله الا الله) بنویسد و یک جمله را که من دوست دارم (محمد رسول الله) بنویسد، ولی از جمله سوم هیجگونه خبری ندارم .
هماندم جبرئیل بر رسول خدا (ص) نازل شد و عرض کرد: پروردگار بزرگ می‏فرماید: تو آنچه را دوست داشتی (یعنی لااله الا الله) نوشتی،و علی (ع) آنچه را دوست داشت (یعنی محمد رسول الله ) را نوشت،و من نیز در آن نگین جمله‏ای را که دوست دارم یعنی «علی ولی الله» را نوشم .


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0