حكايت عارفانه ، نامه تسلیت پیامبر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
معاذن جبل، از اصحاب باوفای رسولخدا(ص) بود پسرش از دنیا رفت، بسیار ناراحت شد، و از فراق او بی تابی میکرد .
پیامبر (ص) برای او نامهای نوشت، و در آن نامه پس از حمد و ثنای الهی و اقرار به یکتائی خدا، چنین نگاشت:
شنیدهام در مورد مرگ فرزندت، جزع و بی تابی میکنی، و بی تابی در مورد موضوعی که قضای الهی بر آن تعلق گرفته است، این امانت را به تو سپرد و تا مدّت فرا رسیدن اجلش، از وجود او بهرهمند شدی، و در وقت تعین شده، امانتش را از تو گرفت، انا لله و انا الیه راجعون لا یحبطن جزعک اجرک...
:«همه ما از آن خدائیم و به سوی او باز میگردیم، مراقب باش که مبادا پاداش خود را، بر اثر بی تابی، پوچ و نابود کنی، اگر پاداش عظیم صبر و تسلیم در برابر رضای خدا در مصیبت فراق فرزندت را بدانی، خواهی فهمید که مصیبت تو در برابر آن همه پاداش، بسیار ناچیز است .
واعلم ان الجزع یرد میتاً، و لا یدفع قدراً...
:«و بدان که جزع بی تابی، جلو مرگ را نمیگیرد، و تقدیر الهی را دفع نمیکند، بنابراین صبر و بردباری خود را نیکو گردن، و به وعده الهی امیدوار باش، و در برابر امور حتمی و قضا و قدر خداوند که برای همه مخلوقاتش، اندازهگیری نموده است، اندوه مخور والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.».
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، نامه امّسلمه به معاویه
پس از آنکه امام حسن مجتبی (ع) در مدینه (بوسیله زهری که معاویه فرستاده بود) به شهادت رسید، معاویه در مراسم حج شرکت کرد، و سپس به مدینه آمد، تصمیم گرفت بالای منبر رود و در حضور اصحاب و مسلمین به لعن و ناسزاگوئی به ساحت مقدس علی (ع) بپردازد.
به او گفته شد که «سعد وقاص» در مدینه است و به این کار راضی نیست، او را نزد خود حاضر کن و به این کار راضی کن.
معاویه، سعد را نزد خود طلبید و جریان را به او گفت، سعد گفت: اگر در مسجد ، علی (ع) را لعن کنی، من از مسجد خارج میشوم، و دیگر به مسجد باز نمیگردم»، معاویه از تصمیم خود منصرف شد.
وقتی که پس از مدتی، سعد وقاص از دنیا رفت، معاویه بر بالای منبر، علی (ع) را لعن کرد، و به کارگزارانش دستور داد که آنحضرت را بر بالای منبر، لعن کنند، آنها دستور معاویه را اجرا نمودند.
امّسلمه (همسر نیک پیامبر «ص») برای معاویه نامه نوشت که: «شما با این کار، خدا و رسولش را لعنت میکنید، زیرا شما وقتی علی (ع) را لعن میکنید، در حقیقت آنکس را که علی (ع) را دوست دارد نیز لعن میکنید، و من گواهی میدهم که خدا و رسولش، علی (ع) را دوست میداشتند»، ولی معاویه به سخن امّسلمه، اعتنا نکرد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نام علی برای فرزندان حسین
مروان بن حکم در عصر خلافت معاویه، فرماندار مدینه بود، و با قدرت و گستاخی تمام، بر ضدّ علی (ع) و آل علی (ع)
تبلیغ میکرد و با آنها دشمنی مینمود.
روزی امام سجاد (ع) را دید و گفت: «نام تو چیست؟»
امام سجاد: نام من علی است.
مروان: نام برادرت چیست؟
امام سجاد: نام او نیز علی است.
مروان: اوه! علی، علی چه خبر است؟ مثل اینکه پدرت تصمیم گرفته نام همه پسرانش را علی بگذارد.
امام سجّاد (ع) میفرماید: به حضور پدرم امام حسین (ع) آمدم و گفتار مروان را به آنحضرت عرض کردم.
امام حسین (ع) فرمود: وای بر مروان پسر زن کبود چشم و پاک کننده پوست حیوانات.
«لو ولد لی ماة لا حببت ان اسمی احداً منهم الا علیّا.
:«هرگاه دارای صد پسر گردم، دوست دارم نام همه آنها را بدون استثناء «علی» بگذارم».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ناپایداری دنیا از دیدگاه پیامبر
پیامبر(ص) روی حصیری آرمیده بود، یکی از اصحاب بر او وارد شد او را روی حصیر دید که اثر آن حصیر در پهلوی آنحضرت دیده میشد، عرض کرد:«ای رسولخدا اگر برای خود فرش نرمی برگزینی مطلوبتر است.»
پیامبر(ص) در پاسخ فرمود: مالی و للدنیا... «مرا به دنیا چه کار؟
مثل من با دنیا همچون مسافر سوارهای است که در روز سوزان تابستان، کنار درختی میآید تا ساعتی از روز خود را در سایه آن درخت استراحت کند، سپس حرکت کرده و آنجا را ترک میکند.»
شخصی از آنحضرت پرسید: انسان در دنیا چگونه زیست کند؟ آنحضرت فرمود: مانند کاروانی که در حال عبور است، او پرسید: چگونه سکونت در دنیا را برگزیند؟ فرمود: به اندازه کسی که از کاروان، عقب افتاده است، او پرسید: بین دنیا و آخرت چه اندازه فاصله است؟ فرمود: به اندازه فرو خواباندن چشم، خداوند در قرآن (آیه 35 احقاف) میفرماید:
کانّهم یوم یرون مایوعدون لم یلبثوا الا ساعة من نهار.
:«آنها در قیامت، احساس میکنند که گوئی بیش از ساعتی از یک روز، در دنیا توقف نداشتهاند.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نابودی یکی از مهرههای مرموز شاه
یکی از مهرههای رژیم شاهنشاهی، شخصی بنام «هدایت اسلامی نیا» بود، او مدتی رئیس اطاق اصناف تهران بود، از کارهای او این بود که رابطهای بین بازاریان و رژیم، و همچنین روحانیون و رژیم برقرار کند...در این مسیر ثروتهای کلانی تحصیل کرد، او منزلی با محوطه پنج هزار متری در خیابان پیراسته مقابل باغ فردوس داشت که دارای خانهای مجلل و زیبا بود، او صاحب یک ویلای زیبا در واریان (آن سوی دریاچه کرج) داشت، و با قایق موتوری مخصوصش به آنجا رفت و آمد میکرد و...
به علاوه ثروتهای کلان او، اکثراً به شکل ارزیا ویلاهای متعدد در اروپائی غربی حفظ میشد.
او یک فرد تردست و مرموز بود، و میتوانست برای نجات خود از دست انتقام اسلامی، هر کجا که خواست بگریزد، از این رو با پیروزی انقلاب، به راحتی به خارج گریخت.
اما دست قوی انتقام، این بار به صورت پسرش، او را از بین برد، چند ماه از گریز او به خارج نگذشته بود که پسرش با همدستی یک آمریکائی، به منظور تصاحب ثروت باد آورده پدر، او را کشت و به این ترتیب شناسنامه این برده زر و زور و تزویر باطل گردید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، موعظه خفتهای در زیر درخت
جریربن عبدالله میگوید به مدائن رفتم هوا گرم بود، از کنار درختان عبور میکردم، ناگاه دیدم شخصی زیر درختی خوابیده و پوست گوسفندی را روی شاخه درخت افکنده تا برای او سایه بسازد، ولی تابش خورشید از آن پوست رد شده و بر روی آن شخص خوابیده افتاده است، به جلو رفتم و آن پوست را در جائی از شاخه افکندم تا برای او سایهای پدید آید.
در این میان ناگهان آن شخص بیدار شد، نگاه کردم دیدم سلمان است، مرا شناخت و گفت: ای جریر! در دنیا تواضع کن، زیرا کسی که در دنیا فروتنی کند، خداوند مقام او را در قیامت، بالا میبرد، سپس از من سؤالی کرد و فرمود: آیا میدانی تاریکی آتش دوزخ، مجازات و نتیجه چه کاری است؟
فرمود: فانّه ظلم الناس: «این تاریکی (باطن و نتیجه) ظلم مردم به یکدیگر است.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، موعظه پیامبر
مردی به حضور رسولخدا (ص) آمد و گفت: ای رسول خدا به من دانش بیاموز.
پیامبر (ص) فرمود: بر تو باد به قطع امید از آنچه در دست مردم است فانه الغنی الحاضر: «زیرا بینیازی نقد، همین است».
او عرض کرد: زدنی یا رسول اللّه: «ای رسولخدا بر علم آموزی خود بیفزا».
پیامبر (ص) فرمود: از طمع بپرهیز، فانه الفقر الحاضر: «زیرا طمع فقر نقد است».
او عرض کرد: ای رسولخدا، باز بیفزا.
پیامبر (ص) فرمود:
«اذا هممت بامر فتد بر عاقبته، فان یک خیرا ورشدا فاتبعه، و ان یک غیا فدعه.»
:«هنگامی که به امری تصمیم گرفتی در مورد عاقبت آن بیندیش، هر گاه عاقبت آن خیر و مایه رشد باشد، از آن پیروی کن، و اگر عاقبت آن گمراهی باشد، از آن بگذر و دوری کن».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مّه قهرمان پیامبر در برابر معاویه
یکی از عمّههای پیامبر(ص) «اروی» دختر عبدالمطّلب بود، او با عمیربن وهب بن عبدمناف ازدواج کرد و از او دارای یک پسر بنام «طلیب» گردید، طلیب در سالهای اول بعثت قبول کرد و موجب شد که مادرش «اروی» نیز مسلمان گردید.
طلیب از افرادی است که با مسلمین، همراه جعفر طیار به حبشه پناهنده شد، او در جنگ بدر شرکت کرد، و سرانجام در عصر خلافت ابوبکر در جنگ اجنادین یا یرموک که در سرزمین شام واقع شد، به شهادت رسید.
اروی مادر شهید، همواره با امام علی(ع) و در خط عقیدتی او گام برمیداشت. در آن هنگام که معاویه در اوج قدرت بود(بعد از شهادت علی علیه السلام)، اروی بر او وارد شد، او در این وقت پیره زن بود، وقتی معاویه او را دید گفت: «مرحبا خوش آمدی ای خاله! بعد از آنکه ما از حجاز خارج شدیم، بر شما چگونه گذشت؟»
اروی گفت: ای برادرزاده! نسبت به کسی که به تو خدمت کرد، کفران نعمت نمودی، و با پسر عمویت (علی علیه السلام) بدرفتاری کردی، و خود را به عنوان خلیفه، که شایسته تو نیست، خواندی، و آنچه را که حق تو نبود با زور گرفتی، بی آنکه در راه اسلام رنجی دیده باشی، تو و پدرانت در پیشرفت اسلام هیچ سهمی ندارید، و به رسول خدا(ص) کفر ورزیدید، خداوند بزرگان شما را هلاک کرد و شما را خوار ساخت و حق را به صاحبش (محمد «ص») برگردانید، هر چند مشرکان خشنود نبودند، سخن ما بالا آمد و پیامبر(ص) پیروز شد، ولی بعد از پیامبر(ص) برخلاف حق، شما بر ما حاکم شدید، و شما برای رسیدن به مقصود، خویشاوندی با پیامبر(ص) را دلیل میآورید، با اینکه خویشاوندی ما به پیامبر(ص) نزدیکتر است، و ما به مقام رهبری سزاوارتر هستیم، ولی ما امروز در میان شما بسان بنی اسرائیل در برابر آل فرعون هستیم، علی(ع) نسبت به پیامبر(ص) همانند هارون نسبت به موسی(ع) بود، این را بدان که سرانجام ما بهشت است، و عاقبت شما در دوزخ خواهد بود.
عمروعاص، شخص دوم دستگاه طاغوتی معاویه، گفت: سخن را کوتاه کن، ای پیره زن گمراه که عقلت را از دست دادهای، و شهادت تو یک نفر برای تقسیم بهشت و دوزخ کافی نیست.
اروی نگاه تندی به عمروعاص کرد و گفت: «ای پسر نابغه! تو چه میگوئی؟ که مادرت مشهورترین زن ناپاک بود و از طریق ناپاکی مزد میگرفت، پنچ نفر از قریش مدّعی فرزندی تو شدند، از مادرت پرسیدند، او گفت: همه اینها با من رابطه داشتند، نگاه کنید به هر کدام شبیهتر است، به او نسبت دهید، و چون به عاص بن وائل بیشتر شباهت داشتی تو را به او ملحق کردند.» پس از گفتگوی دیگر، معاویه گفت: از این حرفها بگذر و خداوند گذشتگان را عفو کند، اکنون بگو چه حاجتی داری تا برآورده کنم؟
اروی گفت: مالی الیک حاجة: «به تو حاجتی ندارم» سپس از نزد معاویه خارج شد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ملاقات یونس با قارون در اعماق زمین
از امیرمؤمنان علی (ع) نقل شده: هنگامی که حضرت یونس (ع) در شکم ماهی بزرگ، قرار گرفت، ماهی در درون دریا حرکت میکرد به دریای قلزم رفت و سپس از آنجا به دریا مصر رفت، سپس از آنجا به دریای طبرستان (دریای خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد یونس را به اعماق زمین برد.
قارون که در عصر موسی (ع) مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمین فرمان داده بود تا او را در کام خود فرو برد) فرشتهای از سوی خدا مأمور شده بود که قارون را هر روز به اندازه طول قامت یک انسان، در زمین فرو برد، یونس در شکم ماهی، ذکر خدا میگفت و استغفار میکرد، قارون در تحت زمین، صدای زمزمه یونس (ع) را شنید، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندکی به من مهلت بده من در اینجا صدای انسانی را میشنوم.
خداوند به آن فرشته وحی کرد به قارون مهلت بده، او به قارون مهلت بده، او به قارون مهلت داد قارون به صاحب صدا (یونس) نزدیک شد و گفت: تو کیستی؟
یونس: انا المذنب الخاطی یونس بن متّی: «من گنهکار خطاکار یونس پسر متّی هستم».
قارون احوال خویشان خود را از او پرسید، نخست گفت: از موسی چه خبر؟
یونس: موسی (ع) مدتی است که از دنیا رفت.
قارون: از هارون برادر موسی (ع) چه خبر؟
یونس: او نیز از دنیا رفت.
قارون: از کلثم (خواهر موسی) که نامزد من بود چه خبر؟
یونس: او نیز مرد.
قارون، گریه کرد و اظهار تأسف نمود (و دلش برای خویشان سوخت و برای آنها گریست).
فشکر اللّه ذلک: «همین دلسوزی او (که یک مرحله از صله رحم است) موجب شد که خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب کرد که عذاب دنیا را از قارون بردار (یعنی همانجا توقف کند و دیگر روزی به اندازه قامت انسان در زمین فرو نرود که عذاب سخت برای او بود).
هنگامی که یونس (ع) از این موضوع با خبر شد (و دریافت که خداوند به بندگانش در صورتی که کار نیک کنند مهربان است) در میان تاریکیها (شب و دریا و شکم ماهی) فریاد میزد:
«لا اله الا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین»
«معبودی جز خدای یکتا نیست، ای خدا، تو پاک و منزّه هستی و من از ستمگران هستم».
خداوند دعای او را به استجابت رسانید و به ماهی فرمان داد تا او را ساحل بیندازد، ماهی او را کنار ساحل آورد به بیرون انداخت، خداوند در همانجا درخت کدو رویانید، و یونس در سایه آن درخت آرمید و از مواهب الهی بهرهمند شد و کمکم سلامت خود را باز یافت.
به این ترتیب میبینم: عمل نیک مانند صله رحم، و همچنین دعا و توبه و اقرار به گناه، موجب نجات خواهد شد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ملاقات و گفتگوی امام حسین با عمرسعد در کربلا
امام حسین (ع) (برای اتمام حجت) برای عمر سعد پیام فرستاد که میخواهم با تو ملاقات کنم، عمرسعد دعوت امام را پذیرفت ، و جلسهای بین دو لشگر منعقد شد، عمرسعد با بیست نفر از یارانش، و حسین (ع) نیز با بیست نفر از یارانش در آن جلسه شرکت نمودند، امام به یاران خود فرمود: از جلسه بیرون روند جز عباس و علیاکبر، عمرسعد نیز به یاران خود گفت: بیرون روید فقط پسرم حفص، و غلامم بماند، آنگاه گفتگو به این ترتیب شروع شد:
امام: وای بر تو ای پسر سعد از خداوندی که بازگشت به سوی او است نمیترسی و میخواهی با من جنگ کنی؟ با اینکه مرا میشناسی که پسر پیامبر (ص) و فاطمه(س) و علی (ع) هستم...ای پسر سعد! اینها (یزیدیان) را رها کن و به ما بپیوند، که این کار برای تو بهتر است و تو را مقرب درگاه خدا کند.
عمرسعد: میترسم خانهام را خراب کنند.
امام: اگر خراب کردند من آن را میسازم.
عمرسعد: میترسم باغم را بگیرند.
اگر گرفتند من به جای آن بهتر از آن را در بغیبغه در حجاز که چشمه عظیمی است به تو میدهم، چشمهای که معاویه آن را هزار هزار دینار خرید و به او فروخته نشد.
عمر سعد: من اهل و عیال دارم و در مورد آنها ترس دارم که مورد آزار قرار گیرند امام ساکت شد و دیگر به او جواب نداد و بر خاست و از او دور گردید در حالی که میفرمود: تو را چه کار، خدا تو را روی بسترت بکشد و در قیامت نیامرزد امیدوارم از گندم ری جز اندکی نخوری.
عمرسعد از روی مسخره گفت: و فی الشعیر کفایة: «اگر از گندمش نخورم جو آن برای من کافی است».
خدا رویش را سیاه کند که آخرین پاسخش این بود که در مورد اهل و عیال خود میترسم که مورد آزار قرار گیرند، ولی بر اهل و عیال رسول خدا و دختران زهرا(س) نترسید و برای آنها دلش نسوخت.
حمید بن مسلم میگوید: من با عمر و سعد دوست بودم، پس از جریان کربلا نزدش رفتم و پرسیدم حالت چطور است؟
گفت: از حال من مپرس، هیچ غایبی به خانهاش باز نگشته که مانند من بار گناه را به خانه آ.رد، من قطع رحم کردم و مرتکبت گناه بزرگ شدم (خویشاوندی عمر سعد با امام حسین (ع) از این رو بود که پدرش سعد وقاص نوه عبد مناف (جد سوّم پیامبر) بود).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ملاقات ابلیس با موسی
رسولخدا(ص) فرمود: موسی(ع) در مکانی نشسته بود، ناگاه شیطان که کلاه دراز و رنگارنگی بر سر داشت، نزد موسی(ع) آمد و (به عنوان احترام موسی) کلاهش را از سرش برداشت و در برابر موسی (ع) ایستاد و سلام کرد، و بین آن دو چنین گفتگو شد:
موسی: تو کیستی؟
ابلیس: من شیطان هستم.
موسی: ابلیس تو هستی، خدا تو را دربدر و آواره کند؟
ابلیس: من نزد تو آمدهام تا به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری به تو سلام کنم.
موسی: این کلاه چیست که بر سر داری؟
ابلیس: با (رنگها و زرق و برق) این کلاه دل مردم را میربایم.
موسی: به من از گناهی خبر بده که هر گاه انسان مرتکب آن گردد، تو بر او مسلط گردی.
ابلیس گفت: اذا اعجبة نفسه، و استکثر عمله و صغر فی عینه ذنبه.
:« در سه مورد بر انسان مسلط میشوم: 1- هنگامی که او از خود راضی شود (و اعمال خود را بپسندد و خودبین باشد)؛ 2- هنگامی که او عملش را زیاد تصور کند؛ 3- هنگامی که او گناهش را کوچک بشمرد.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مکافات تیمور بختیار، قلدر چپاولگر
سپهبد تیمور بختیار، که اصلاً از خانواده خوانین بختیاری بود، در ارتش رژیم شاهنشاهی، به عنوان یک افسر بیباک و جسور معروف بود، او در زمانی که سی سال داشت، سرهنگ 2 سوار گردید، و از نظر مادی، فقیر بود و حتی خانه نداشت، و در یکی از خیابانهای فرعی خیابان کاخ در طبقه دوّم یک خانه کهنهساز زندگی میکرد و آن را اجاره نموده بود.
او در عصر نخست وزیری مصدق، سرهنگ تمام و فرمانده تیپ زرهی مستقر در کرمانشاه شد.
تیمور بختیار که شیفته قدرت و مال و منال بود، بزودی شکار آمریکائیها قرار گرفت و خود را به آنها فروخت و به دستور آنها فرمانداری نظامی تهران را ایجاد کرد، و در سال 1335 به پیشنهاد آنها، اولین رئیس ساواک در ایران شد، کمکم کارش بالا گرفت که امید داشت نخستوزیر یا رئیس ستاد و ارتش شود.
او در دورانهای مختلف بخصوص آن هنگام که رئیس ساواک بود با کلاهبرداریهای خود، اموال بسیار، و املاک و زمینهای بسیار چپاول کرد و از ثروتمندان درجه بالا قرار گرفت، او تشنه قدرت بود، و پول را برای پول نمیخواست، بلکه برای قدرت میخواست و معتقد بود اگر زر فراهم شود، زور هم به دنبالش میآید، به مقام سرلشگری رسید و در همین مقام، زدوبند خود را با ارتشبد هدایت (اولی ارتشبد ایران) محکم کرد و به درجه سپهبدی رسید.
محمّدرضا پهلوی از قدرتطلبی او برای آینده خود ترس داشت، ترتیب داد که بختیار را به اروپا بفرستد، بختیار به ژنو رفت، و در آنجا مخالفت با محمّدرضا را علنی کرد و به زدوبند با باندهای معینی در انگلیس و آمریکا پرداخت...
تیمور بختیار بعدها از ژنو به فرانسه رفت و سپس به بیروت سفر کرد و سرانجام از بغداد سردر آورد، او از امکانات وسیع رژیم بعث بر خوردار شد، افسران فراری و تودهای را به دور خود جمع نمود و کمکم قدرتی یافت که باعث تشویش فکر محمّدرضا گردید، چرا که از جانب او احساس خطر میشد...
اکنون پس از ذکر مطالب فوق که بطور فهرست بیان شد، به فراز عبرت آور زیر توجه کنید:
تیمور بختیار در آن هنگام که فرمانداری نظامی تهران را بدست گرفت جنایات را از حد گذراند، از جمله: «فدائیان اسلام» را به طرز فجیعی به جوخه اعدام سپرد...
روحانی پرصلابت «شهید سیّد عبدالحسین واحدی»، مرد شماره 2 فدائیان اسلام بر خورد به شهید واحدی اهانت کرد، در این هنگام بگومگوی شدیدی بین بختیار و واحدی در گرفت، شهید واحدی صندلی را از زمین بلند کرد و با شدّت هر چه تمامتر به طرف سپهبد تیمور بختیار پرتاب کرد، در این وقت بختیار، آن مرد پرصلابت را هدف گلولههای پیدرپی پارابلوم خود قرار داد و او به شهادت رسانید.
به این ترتیب، بختیار بدون محاکمه، مرد شماره 2 فدائیان اسلام را کشت .
اکنون ورق دیگر تاریخ را بخوانید:
ساواک طبق طرح مخفی خود از طریق شهریاری رئیس شبکه مخفی حزب توده که مأمور ساواک بود، بختیار را کشت به این ترتیب:
شهریاری با یک افسر فراری تودهای رابطه برقرار کرد، افسر فوق که سرگرد سابق نیروی هوائی بود مورد علاقه شدید بختیار قرار داشت، ساواک با سرگرد تودهای قرار گذاشت که اگر موفق به قتل بختیار شود او را با پول گزاف به آمریکای جنوبی اعزام کند، فرد فوق پذیرفت .
روزی آنها در عراق به شکار میروند، و بختیار اسکورت قوی عراقی خود را متوقف میکند، و به تنهائی با افسر فوق به شکارگاه میرود، به محض اینکه از اسکورت دور میشوند افسر فوق، بختیار را به رگبار میبندد و از مرز عراق گریخته و به ایران میآید، ساواک به وعده خود وفا کرد و آن افسر را با پول قابل ملاحظهای به آمریکای جنوبی اعزام داشت .
آری اگر بختیار، شهید واحدی را بدون محاکمه آنگونه کشت، و ظالمی (یا ظالمانی) این گونه او را به مکافات اعمال ننگینش رساندند، که گفتهاند: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» .
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده ggggg حیران شد و بگرفت به دندان سرانگشت
گفت ای کشته که را کشتی، تا کشته شدی زار ggggg تا بار دگر کشته شود آنکه تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس ggggg تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مقید بودن به احکام اسلام
در حالات مرجع بزرگ آیت اللّه العظمی بروجردی آمده: ایشان برای جلوگیری و کنترل خشم خود نذر کرد که اگر بعد از این عصبانی شود، یک سال روزه بگیرد، اتفاقاً یک مورد پیش آمد که عصبانی گردید، لذا تمام سال را غیر از روزهائی که روزه در آنها حرام بود، روزه گرفت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مقام علی در عالم کروبیان
جمعیت بسیاری در محضر امام علی (ع) بودند، علی (ع) رو به آنها کرد و فرمود:
سلونی قبل ان تفقدونی، سلونی عن علم السّماء فانّی اعلمها زقاقاً زقاقاً و ملکاً ملکاً.
:«قبل از آنکه از میان شما بروم، از من (مسائل خود را بپرسید، سؤال کنید از من در مورد خبرهای آسمان، چرا که من به کوچهها و راهها و به فرد فرد فرشتگان (اهل آسمان) آگاهی دارم.»
مردم از حاضران گفت: «ای پسر ابوطالب! آن گونه که ادعا میکنی بگو بدانم در این لحظه، جبرائیل در کجاست؟»
امام (ع) اندکی سرش را پایین انداخت و در اسرار فرو رفت، و سپس سربلند نمود و فرمود: «همه آسمانها را گشتم، جبرئیل را در آنجا نیافتم، گمانم ای پرسنده، جبرئیل خودت هستی!»
پرسنده گفت:
بخّ بخّ من مثلک یاابیطالب و ربک یباهی بک الملائک.:« به به تو، کیست مثل تو ای پسر ابوطالب که پروردگارت به وجود توبه فرشتگان مباهات میکند.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مقام بالاتر از شهادت
حمران بن اعین میگوید: به امام باقر(ع) عرض کردم: قربانت گردم، ما شیعیان چقدر کم هستیم که اگر در خوردن گوسفندی شرکت کنیم، آن را تمام نخواهیم کرد؟
فرمود: آیا خبری عجیبتر از این به تو نگویم؟، مهاجران و انصار (پس از رحلت پیامبر) همه به این سو و آن سو رفتند، سپس سه انگشت خود را نشان داد و اشاره کرد و فرمود: مگر سه تن (سلمان، ابوذر و مقداد).
گفتم: عمار یاسر چگونه بود؟ فرمود: خدا عمار را رحمت کند، بیعت کرد و (در جنگ صفین در رکاب علی علیهالسلام) شهید شد.
من پیش خود گفتم: مقامی بالاتر از مقام شهادت نیست (پس عمار نیز در ردیف آن سه نفر است.)
امام باقر(ع) به من نگاه کرد و فرمود:
لعلک تری أنه مثل الثلاثة، هیهات هیهات.
«گویا تو فکر میکنی که عمار یاسر هم مثل آن سه نفر، و در ردیف آنها است، هیات هیات، که عمار به درجه آن سه نفر برسد.»
آری گاهی افرادی بر اثر پیمودن مدارج ایمان و استقامت در راه آن به مقامی میرسند، که از مقام شهادت بالاتر است، و عمار با شهادت خود به آن مقام نرسید.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))