حكايت عارفانه ، لقب قضم برای علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جنگ احد بود «طلحة بن ابی طلحه» قهرمان و پرچمدار رشید و غول پیکر دشمن به میدان تاخت، امام علی (ع) به میدان او رفت و درگیری شدیدی پدید آمد و سرانجام طلحه به دست علی (ع) کشته شد.
هنگامی که طلحه با علی (ع) روبرو شد فریاد زد: یا قضم (و به نقل دیگر گفت یا قضیم).
شخصی از امام صادق (ع) پرسید: چرا دشمن، علی (ع) را با این لقب (قضم) خواند؟
امام صادق (ع) فرمودند: این لقب برای علی (ع) خاطره‏ای دارد بشنو تا برای تو تعریف کنم.
در آغاز بعثت، در مکّه مشرکان به پیامبر (ص) آزار می‏رساندند، ولی تا ابوطالب پدر علی (ع) همراه پیامبر (ص) بود، جرأت جسارت به پیامبر (ص) را نداشتند، تا اینکه مشرکان عده‏ای از کودکان را وا داشتند تا به سوی پیامبر (ص) سنگ پرانی کنند، هنگامی که پیامبر (ص) از خانه بیرون می‏آمد کودکان سنگ و خاک به سوی پیامبر (ص) می‏انداختند.
پیامبر (ص) از این جریان رنج آور (با توجه که موضوع را به میان کودکان کشانده‏اند) به علی (که در آن زمان سیزده سال داشت) شکایت کرد.
علی (ع) عرض کرد: پدر و مادرم به فدایت ای رسول خدا، هر گاه از خانه بیرون رفتی مرا نیز با خودت ببر.
پیامبر (ص) همراه علی (ع) از خانه بیرون آمدند، کودکان مشرکین طبق معمول به سوی پیامبر (ص) سنگ پرانی کردند.
علی (ع) به سوی آنها حمله می‏کرد هرگاه به آنها می‏رسید گوش و بینی و عظله صورت آنها را می‏گرفت و فشار می‏داد و در هم می‏کوبید، کودکان در اثر درد شدید گریه می‏کردند و به خانه خود باز می‏گشتند، پدرانشان می‏پرسیدند: چرا گریه می‏کنید؟
در پاسخ می‏گفتند: قضمنا علی قضمنا علیّ «علی (ع) ما را گوشمال و...داد» از این رو علی (ع) را به عنوان قضم یاد کردند (یعنی گوشمال دهنده و در هم کوبنده).
و بر همین اساس پرچمدار شجاع دشمن در جنگ احد، بیاد خاطره نوجوانی علی (ع) افتاد و علی (ع) را به عنوان «قضم» یاد کرد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، لطف خفیّ خدا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در میان بنی اسرائیل، خانواده‏ای چادر نشین در بیابان زندگی می‏کردند، (و زندگی آنها به دامداری و با کمال سادگی و صحرانشینی می‏گذشت) آنها (علاوه بر چند گوسفند) یک خروس و یک الاغ و یک سگ داشتند، خروس آنها را برای نماز بیدار می‏کرد، و با الاغ، وسائل زندگی خود را حمل می‏کردند و به وسیله آن برای خود از راه دور آب می‏آوردند، و سگ نیز در آن بیابان، بخصوص در شب، نگهبان آنها از درّندگان بود.
اتفاقاً روباهی آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولی مرد آنها که شخص صالحی بود می‏گفت: خیر است ان شاء اللّه.
پس از چند روزی، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولی مرد خانواده گفت: خیر است ان شاء اللّه، طولی نکشید که گرگی به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد، باز مرد آن خانواده گفت: خیر است ان شاء اللّه.
در همین ایام، روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادرنشین‏های اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن در آمده‏اند، و در آن بیابان تنها آنها سالم باقی مانده‏اند.
مرد صالح گفت: راز اینکه ما باقی مانده‏ایم این بوده که چادرنشینهای دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بوده‏اند، و به خاطر سر و صدای آنها شناخته شده‏اند و به اسارت دشمن در آمده‏اند.
ولی ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم، شناخته نشده‏ایم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغمان بوده است که سالم مانده‏ایم.
این بود نتیجه گفتار مخلصانه مرد خانواده که همواره برای شکرگزاری خدا، در برابر حوادث می‏گفت: خیر است ان شاء اللّه، آری لطف خفی خداوند شامل حال چنین افراد خواهد شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، لطف امام رضا به بینوای دردمند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر امام هشتم حضرت رضا (ع) بود، کاروانی از خراسان به سوی کرمان رهسپار گردید، در مسیر راه دزدان سر گردنه‏ها به کاروان حمله کرده و کاروانیان را غارت کردند، و یکی از افراد کاروان (مثلاً به نام عبداللّه) را دستگیر نمودند و به او می‏گفتند: «تو اموال بسیار داری، باید اموال خود را در اختیار ما بگذاری».
عبداللّه هر چه التماس کرد، آنها او را رها نکردند بلکه شب و روز او را شکنجه می‏دادند تا او ثروت خود را در اختیار دزدان بگذارد، او را در میان سرمای شدید بیابان پربرف نگه می‏داشتند و دهانش را پر از برف می‏نمودند، به طوری که دهان و زبانش آسیب سخت دید آن گونه که نمی‏توانست سخن بگوید.
سرانجام دل یکی از زنان دزدها، به حال عبداللّه سوخت، واسطه شد و دزدها او را آزاد نمودند، عبداللّه از دست دزدها گریخت و با دهانی مجروح و زبانی آسیب دیده و خود را به خراسان رسانید، در آنجا از مردم شنید که حضرت رضا (ع) وارد سرزمین خراسان شده و اکنون در نیشابور است (عبداللّه از ارادتمندان آل محمّد (ع) بود، با خود فکر می‏کرد که از ناحیه آنها لطفی بشود).
در همان ایّام، عبداللّه در عالم خواب دید که شخصی به او گفت: امام رضا (ع) به نیشابور آمده، نزد او برو و از او بخواه که بیماری دهان و زبانت را معالجه کند، عبداللّه در عالم خواب به حضور حضرت رضا (ع) رفت و جریان را گفت، امام به او فرمود: «مقداری اویشان (یکنوع سبزیجات) را با زیره و نمک، خورد و مخلوط کن، و سپس آن معجون را دو یا سه بار بر دهانت بگذار که درمان می‏یابد».
عبداللّه از خواب بیدار شد، اما به خواب خود اهمیّت نداد و با خود می‏گفت: نمی‏توان به آنچه در خواب دیده اعتماد کرد، سرانجام تصمیم گرفت به نیشابور برود و با امام رضا (ع) ملاقات نماید، به سوی نیشابور مسافرت کرد و جویای حال امام شد، گفتند: آنحضرت به کاروانسرای سعد رفته است، عبداللّه برای دیدار امام با آنجا رفت و به زیارت امام، توفیق یافت و سپس جریان خود را بیان کرده و از آن بزرگوار خواست تا در مورد درمان دهان و زبانش چاره اندیشی کند.
امام به او فرمود: مگر من در عالم خواب، روش درمان بیماری دهان و زبانت را به تو نیاموختم؟
عبیداللّه گفت: ای امام بزرگوار، اگر لطف بفرمائی بار دیگر آن روش درمان را به من بیاموز.
امام فرمود: مقداری اویشان و زیره را با نمک، خورد و مخلوط کن و آن را دو یا سه بار بر دهانت بگذار، بزودی خوب می‏شوی.
عبداللّه می‏گوید: همین روش درمان را انجام دادم، و همانگونه که امام فرموده بود، خوب شدم و سلامتی دهان و زبانم را باز یافتم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، گفتگوی امام حسن با دوست خود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام حسن مجتبی دوستی شوخ طبع داشت، او پس از مدتی غیبت، روزی به محضر امام حسن (ع) آمد، حضرت به او فرمود: حالت چطور است؟
دوست: ای پسر رسولخدا، روزگار خود را می‏گذرانم بر خلاف آنچه خودم می‏خواهم و بر خلاف آنچه خدا می‏خواهد و بر خلاف آنچه شیطان می‏خواهد
امام حسن (ع) خندید و به او فرمود: سخن خود را توضیح بده.
دوست: سخنم بر این اساس است که:
خدا می‏خواهد از او اطاعت کنم و هرگز مصیبت نکنم، و من چنین نیستم، شیطان می‏خواهد معصیت کنم و هرگز از او اطاعت نکنم، و من چنین نیستم (گاهی اطاعت خدا می‏کنم و گاهی نمی‏کنم).
و من خودم دوست دارم که هرگز نمیرم، ولی چنین نیست (چرا که سرانجام می‏میرم).
در این هنگام یکی از حاضران بر خاست و به امام حسن (ع) عرض کرد: «ای پسر رسولخدا! چرا ما مرگ را نمی‏پسندیم، و آن برای ما ناخوش آیند است؟»
امام حسن (ع) فرمود: زیرا شما آخرت خود را ویران کرده‏اید و دنیای خود را آباد نموده‏اید، از این رو برای شما گوارا نیست که از آبادی به ویرانی سفر کنید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، گفتار عمربن خطاب در بستر رحلت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
خلیفه دوم، عمر بن خطاب، پس از ابوبکر، طبق وصیت ابوبکر به خلافت رسید و پس از ده سال و شش ماه و چهار شب خلافت، از دنیا رفت.
فیروز (معروف به ابولؤلؤ) غلام مغیرة بن شعبه او را مضروب ساخت و همین سبب فوت او پس از سه روز گردید، او در سن 63 سالگی جان سپرد، و بدنش را کنار قبر پیامبر(ص) دفن کردند.
هنگامی که عمر در بستر رحلت قرار گفت، عبدالله بن عباس (معروف به ابن عباس) به عیادت او رفت و دید عمر بسیار ناراحت است و بی تابی می‏کند، بین ابن عباس و عمر، گفتگوی ذیل به میان آمد: ابن عباس - «ای رئیس مؤمنان این بی تابی برای چیست؟»
عمر ای پسر عباس، جزع و بی تابی من بخاطر فرا رسیدن مرگم نیست، بلکه از این رو است که بعد از من چه کسی رهبر مسلمین می‏شود؟!
ابن عباس - پیشنهاد می‏کنم که «طلحه» را رهبر مردم کن.
عمر طلحه، آدم تند خواست، زمام امور مسلمین را بدست چنین مردی نمی‏دهم.
ابن عباس - «زبیر» را رهبر مردم کن.
عمر ربیر مرد بخیلی است، دیدم او در مورد مقداری نخ ریسندگی با همسرش درگیر شده، و بر او سخت می‏گیرد، امور مسلمین را بدست آدم بخیل نمی‏سپرم.
ابن عباس - «سعید بن ابی وقاص» را رهبر مردم کن!
عمر او همیشه با اسب و کمان سروکار دارد( و یک فرد نظامی است) تناسب با امر رهبری ندارد.
ابن عباس - عبدالرحمان بن عوف را رهبر مردم کن.
عمر نه، او حتی نمی‏تواند اعضاء خانواده خود را به خوبی اداره کند.
ابن عباس - «عبدالله بن عمر» (فرزندت) را رهبر مردم کن.
عمر با شنیدن این پیشنهاد، برخاست و درست نشست و (به این مضمون) گفت: کسی که توانائی برای طلاق دادن همسرش بگونه صحیح ندارد، شایستگی برای رهبری را ندارد.
ابن عباس - «عثمان بن عفّان» را رهبر مردم کن.
عمر - سوگند به خدا اگر عثمان را رهبر مردم قرار دهم، افراد خاندان خود را بر گرده مؤمنین سوار می‏کند، و در نتیجه ترس آن دارم که او را بقتل برسانند (عمر، سه بار این سخن را تکرار کرد.)
در این وقت، ابن عباس سکوت کرد، عمر به او گفت از رفیقت علی (ع) یاد کن.
ابن عباس - پس بیا و علی(ع) را رهبر مردم کن.
عمر- «سوگند به خدا جزع و بی تابی من برای همین است که حق را از صاحبانش گرفتم، سوگند به خدا اگر علی(ع) را رهبر مردم کنم، قطعاً آنها را به سوی جاده عظیم هدایت، سوق می‏دهد، و اگر مردم از او پیروی کنند، آنها را وارد بهشت می‏نماید.»
به این ترتیب، عبدالله بن عباس نام شش نفر از شورای شش نفری عمربن خطاب را (که قصه آن را در داستان بعد می‏خوانید) به اضافه عبدالله بن عمر به میان آورد، عمر پنج نفر از آنها را شایسته این مقام ندانست، ولی علی(ع) را به شایستگی کامل یاد کرد، و علت ناراحتی خود را گرفتن حق از صاحبان حق، بیان نمود.
ولی در عین حال بعداً شورای شش نفری خلافت را عنوان کرد، که جریان آن را در داستان بعد بخوانید...


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، گردان چهار هزار نفری ایرانی در جنگ صفین

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ربیع بن خثیم، معروف به خواجه ربیع، که مرقد شریفش در مشهد واقع شده از اهالی کوفه و از قبیله تمیم بود، او از پارسایان روزگار و از اصحاب امام علی (ع) به مرزهای کشور اسلامی آن روز، رفت و به پاسداری از مرزها پرداخت، گاهی والی آن حضرت در ری و قزوین بود و گاهی در آذربایجان .
هنگامی که جنگ صفین (جنگ سپاه علی (ع) با سپاه معاویه) به میان آمد، امام علی (ع) برای والیان خود نامه نوشت و آنها را به کمک و فرستادن سپاه، دعوت نمود، خواجه ربیع با چهار هزار نفر از مردم ری با تجهیزات جنگی به سوی جبهه صفین حرکت کرد، وقتی که این سپاه به سرزمین صفین رسیدند امام علی (ع) که در انتظار آنها به سر می‏برد، دستور حمله را صادر کرد .
این فراز تا تاریخی بیانگر شرکت فعّال ایرانیان در جنگ صفین و حمایت آنهااز امام علی (ع) است، و از این مطلب استفاده می شود که جریان شیعی در عصر خلافت علی (ع) در ایران، فعّال بوده است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، گرد همآیی حج، و سخنرانی امام حسین

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سال 58 (یا 59) هجرت بود، معاویه بر سراسر نقاط اسلامی حکومت می‏کرد، و برای برقراری سلطنتش به بزرگترین ظلمها و کشتار شیعیان دست زد، و جلادانش دهها هزار از شیعیان و حامیان علی (ع) را کشتند، حتی از مردم برای ولایت عهدی پسرش یزید، بیعت گرفت، و بسیاری را برای این موضوع، کشت و تهدید به خطر کرد.
سرور آزادگان امام حسین(ع) هر گز قبول اطاعت از معاویه نکرد و در هر فرصتی مردم را بر ضد دستگاه طاغوتی او می‏شورانید، امام حسین(ع) حتی در مراسم حج، مردم را جمع کرد و سخنرانی نمود و معاویه را طاغوت زمان خواند و مسأله رهبری صحیح را مطرح کرد که متن تاریخی این جریان از این قرار است:
دو سال (و بنقلی یکسال) قبل از مرگ معاویه، امام حسین(ع) در مراسم حج شرکت نمود، افرادی مثل عبدالله بن عباس و عبد الله بن جعفر همراه آنحضرت بودند، امام حسین(ع) اعلام کرد تا همه بنی هاشم از مرد و زن و همه هواخواهان و شیعیان و انصار و مهاجر، در سرزمین منی اجتماع کنند، حدود دویست نفر از اصحاب پیامبر(ص) و هفتصد نفر از تابعین در سراپرده امام حسین (ع) به گرد هم آمدند، او نگفت حج مخصوص عبادت است، بلکه عبادت و سیاست اسلامی را بهم آمیخت. و از مراسم حج و اجتماع مردم، کمال استفاده سیاسی را نمود.
امام حسین(ع) برخاست و پس از حمد و ثنا چنین فرمود:
اما بعد: این طاغوت(معاویه) را دیدید و دانستید که با ما و شیعیان ما چه کرد؟ و همگان رفتار ظالمانه او را با ما و پیروان ما مشاهده نمودید و یا اخبار آن به شما رسید، من امروز می‏خواهم پرسشهائی از شما کنم که اگر راست می‏گویم، مرا تصدیق کنید، اگر دروغ می‏گویم، مرا تکذیب کنید، اینک گفتار مرا بشنوید، و آن را بنویسید که وقتی به شهرها و بلاد خود باز گشتید و یا با افراد مورد اطمینان ملاقات نمودید، سخن ما را برای آنها نقل کنید، زیرا ترس آن است که حق، کهنه و نابود و مغلوب گردد، ولی خداوند نور خود را تکمیل خواهد کرد، هر چند کافران آن را نپسندند.
سپس امام حسین(ع) به ذکر بسیاری از آیات قرآن، و گفتار پیامبر(ص) که در شأن و مقام ائمه اهل بیت (علیهم السلام) بود، برای حاضران برشمرد و تفسیر کرد، و در هر فرازی که بیان می‏کرد، حاضران با گفتن اللهم نعم (خدا را شاهد می‏گیریم که سخن تو درست است) گفتار آنحضرت را تصدیق می‏نمودند، اصحاب می‏گفتند:«ما دیدیم و شنیدیم»، تابعین می‏گفتند: «افراد مورد اطمینان و امین از صحابه رسولخدا(ص) برای ما نقل کردند.» تا اینکه امام حسین(ع) فرمود: انشد کم الله اتعلمون انّ رسول الله نصبه یوم غذیر خم فنادی له بالولایة و قال: لیبلغ الشّاهد الغائب؟
:«شما را به خدا سوگند می‏دهم، آیا می‏دانید که رسولخدا(ص)، علی (ع) را در روز غدیر خم نصب کرد، و رهبری او را اعلام نمود، و سپس فرمود: حاضران به غائبان برسانند؟»
حاضران همه گفتند:«آری چنین است.»
به این ترتیب امام حسین(ع) در مراسم حج، به مسائل سیاسی در رابطه با حاکم بر حق پرداخت، و در حضور اصحاب و تابعین، معاویه را طاغوت و متجاوز خواند، و اعلام عمومی کرد تا حاضران مطالب را به غائبان برسانند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کیفر یونس به خاطر ترک اولی، و علت نجات او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از پیامبران، حضرت یونس (ع) نام داشت وی در شهر «نینوی» (که در سرزمین عراق نزدیک موصل یا در اطراف کوفه نزدیک کربلا واقع شده بود) به پیامبری رسید تا مردم آنجا را که بیش از صد هزار نفر بودند به سوی خدا و برنامه دینی دعوت کند.
او 33 سال به تبلیغ و ارشاد مردم پرداخت، ولی آنها به او ایمان نیاوردند و تنها دو نفر یکی «عابد» بنام «ملیخا» و دیگری «عالم» بنام «روبیل» به او ایمان آوردند ولی بقیه به روش بت‏پرستی خود ادامه دادند.
یونس تصمیم گرفت آنها را نفرین کند، و بقول بعضی طبق پیشنهاد عابد، این تصمیم را گرفت و برای آنها نفرین کرد، و به او وحی شد که در فلان زمان عذاب الهی فرا می‏رسد، هنگامی که موعد عذاب نزدیک شد یونس همراه مرد عابد در حالی که خشمگین بود از میان آنها بیرون رفت و به ساحل دریا رسید و در آنجا یک کشتی پر از جمعیت و بار را مشاهده نمود و از آنها خواهش کرد که او را نیز همراه خود ببرند.
اگر یونس در میان قوم خود تا آخرین لحظات قبل از نزول عذاب باقی می‏ماند و تحمّل می‏کرد بهتر بود، ولی ترک اولی نمود و در کار خود عجله کرد و از میان قوم خود بیرون آمد، سوار بر کشتی و از آن سرزمین دور می‏شد ناگاه ماهی عظیم (نهنگ) سر راه کشتی را گرفت، دهان باز کرد و گوئی غذائی می‏خواست، سرنشینان مجبور شدند از طریق قرعه، شخصی را تعیین کرده و از کشی به دریا بیندازند، سه بار قرع زدند به نام یونس آمد، یونس را به دریا افکندند، نهنگ او را بلعید، در حالی که مستحق ملامت بود، چنانکه در آیه 142 صافات می‏خوانیم: فالتقمه الحوت و هو ملیم: «ماهی عظیم او را بلعید در حالی که مستحق ملامت بود».
یونس در درون تاریکیهای دریا و درون نهنگ و تاریکی شب، قرار گرفت ولی به یاد خدا بود و مکرر می‏گفت:
«لا اله الاّ سبحانک انّی کنت من الظّالمین»
«ای خدا، معبودی یکتا جز تو نیست، تو از هر عیب و نقصی منزه هستی و من از ستمگران هستم» (انبیاء - 87).
سرانجام خداوند دعای او را به استجابت رسانید، و توبه او را پذیرفت و به نهنگ فرمان داد تا یونس را کنار دریا آورده و او را به بیرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.
آری یونس حقیقتاً توبه کرد و تسبیح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات یافت، و در غیر این صورت، همچنان در شکم ماهی می‏ماند، چنانکه در آیه 143 و 144 سوره صافّات می‏خوانیم:
«فلولا انّه کان من المسبّحین للبث فی بطنه الی یوم یبعثون.»
«و اگر او از تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهی می‏ماند».
دو داستان از ماجرای زندگی این پیامبر را در داستانهای بعد بخوانید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کیفر کرد مغرور

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از رؤسای کرد که قلدر بی رحم بود، مهمان شاهزاده‏ای شد و کنار سفره او نشست، از قضا دو کبک بریان در میان سفره نهاده بودند، همین که چشم قلدر کرد به آن کبکها افتاد، خندید، شاهزاده از علت خنده او پرسید، او گفت: در آغاز جوانی روزی سر راه تاجری را گرفتم و وقتی که خواستم او را بکشم، رو به دو کبکی کرد که بر سر کوه نشسته بودند و گفت: «ای کبکها! گواه باشید که این مرد قاتل من است»، اکنون که این دو کبک را بریان شده در میان سفره دیدم، حماقت آن تاجر به خاطرم آمد (که اکنون کبکها نیز کشته شده‏اند و خوراک من هستند و دیگر نیستند که شاهد قتل او باشند).
شاهزاده که فردی غیور بود، به کرد قاتل گفت: «اتفاقاً کبکها گواهی خود را دادند»، سپس دستور داد گردن او را زدند و او به این ترتیب به کیفر جنابتش رسید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کیفر عیبجوئی از مؤمنان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ابوبرده می‏گوید: در محضر رسولخدا (ص) بودیم و نماز جماعت را به امامت آن حضرت خواندیم، آنحضرت پس از نماز با شتاب بر خاست و خود را به در مسجد رسانید و دست خود را بر روی آن در نهاد و فرمود: «ای کسانی که با زبان اظهار اسلام می‏کنید ولی ایمان در قلب شما راه نیافته است، از عیبجوئی و ذکر بدی مؤمنان بپرهیزید:
فانه من تتبع عورات المؤمنین تتبع اللّه عورته و من تتبع اللّه عورته فضحه و لوفی جوف بیته.
: «زیرا هر کس در صدد عیبجوئی مؤمنان باشد، خداوند عیوب او را دنبال کند، و هر کس را خدا عیبجوئی کند، او را رسوا گرداند، اگر چه (عیب او) در کنج خانه و نهانی باشد».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کیفر راهزن گستاخ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام سجاد (ع) برای شرکت در مراسم حجّ، عازم مکه شد، در مسیر راه به بیابان بین مکه و مدینه رسید و همچنان سوار بر شتر حرکت می‏کرد، ناگاه یک دزد و راهزن قلدری به آنحضرت رسید و سر راه او را گرفت و گفت: پیاده شو!
امام فرمود: از من چه می‏خواهی؟ دست بردار!
او گفت: می‏خواهم تو را بکشم و اموالت را برای خودم بردارم.
امام فرمود: هر چه دارم، آن را جدا کرده و به تو می‏دهم و برای تو حلال می‏کنم، فقط مقدار اندکی بر می‏دارم تا مرا به مقصد برساند.
راهزن قبول نکرد، همچنان اصرار داشت که می‏خواهم تو را بکشم .
در این هنگام، امام سجاد (ع) به او فرمود: فاین ربک؟« پس خدای تو در کجاست؟ اگر مرا بکشی خداوند قصاص خواهد کرد.»
او با کمال گستاخی گفت: هونائم: «خدا در خواب است.»
در این هنگام امام سّجاد (ع) به خدا متوجه شد و از او مدد خواست، ناگاه دو شیر در بیابان حاضر شدند، یکی از آنها سر آن راهزن، و دیگری پای او را گرفتند و کشیدند و دریدند، امام در این حال به او فرمود: «تو گمان کردی که خدا در خواب است، این است جزای تو، اکنون بچش عذاب گستاخی خود را.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کیفر رئیس مغرور

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از سرکرده‏های دشمن که در کربلا برای کشتن امام حسین (ع) و یارانش حاضر بود، «اخنس بن زید» نام داشت، او شخصی مغرور و درنده‏خو و بی‏رحم بود، از درنده خوئی او این بس که رئیس آن ده نفری بود که سوار بر اسبها شده و بر جنازه مقدّس امام حسین (ع) تاختند، و استخوان سینه و پشت آنحضرت را درهم شکستند.
این نامرد روزگار، از دست انتقام مختار و... در امان ماند تا سنّش به 90 سال رسید.
تا اینکه شبی به عنوان ناشناس مهمان یکی از مسلمین و ارادتمندان اهل بیت نبوت بنام «سدیّ» شد، اینک داستان او را از زبان سدیّ بشنوید:
شبی مردی بر من وارد شد، مقدمش را گرامی داشتم، دوست داشتم شب را با دوستی انسی بگیرم و به پایان رسانم، او «اخنس بن زید» بود ولی من او را نمی‏شناختم، با او از هر دری سخن گفتیم تا اینکه قصه جانگداز کربلا به میان آمد، آهی دردناک از دل برکشیدم، او گفت: چه شد، چرا ناراحت شدی؟
گفتم: به یاد مصائبی افتادم که هر مصیبتی نزد آن آسان است.
گفت: آیا در کربلا بودی؟
گفتم: خدا را شکر که حاضر نبودم.
گفت: این شکر و سپاس تو برای چیست؟
گفتم: به خاطر اینکه در خون حسین (ع) شرکت ننمودم، مگر نشنیده‏ای که پیامبر (ص) فرمود: «هرکس در خون حسین (ع) شرکت کند او را به عنوان ریختن خون حسین (ع) بازخواست کنند و در قیامت ترازوی اعمالش سیک است» و مگر نشنیده‏ای که پیامبر (ص) فرمود: «کسی که پسرم حسین (ع) را بکشد، در جهنّم او را در میان صندوق پر از آتش جای می‏دهند؟» و مگر نشنیده‏ای...
اخنس گفت: این حرفها را تصدیق نکن، دروغ است.
گفتم: چگونه تصدیق نکنم با اینکه پیامبر (ص) فرمود: لا کذبت و لا کذبت: «نه دروغ گفته‏ام و نه به من دروغ گفته شده».
اخنس گفت: می‏گویند: پیامبر (ص) فرموده: قاتل حسین (ع)، عمر طولانی نمی‏کند، ولی قسم به جان تو من بیش از نود سال دارم، مگر مرا نمی‏شناسی؟
گفتم: نه، گفت: من اخنس بن زید هستم، که به فرمان عمر سعد اسب بر بدن حسین (ع) راندم و استخوانهای او را درهم شکستم...
سدیّ می‏گوید: بسیار ناراحت شدم و قلبم از شدت اندوه، آتش گرفت، با خود می‏گفتم باید او را به هلاکت برسانم، در این اندیشه بودم که فتیله چراغ، ناموزون شد برخاستم آن را اصلاح کنم، اخنس گفت: بنشین من اصلاح می‏کنم، او به طول عمر و سلامتی وجود خود بسیار مغرور بود، برخاست تا فتیله را اصلاح کند آتش فتیله به دست او رسید و دستش را سوزانید، هر چه دستش را به خاک مالید، شعله‏اش خاموش نشد، و کم‏کم بازویش را فرا گرفت.
عاجزانه به من گفت: مرا دریاب، سوختم، گرچه با او دشمن بودم، آب آوردم و بر دست او ریختم ولی مفید واقع نشد و همچنان بر شعله آن می‏افزود، برخاست و خود را به نهر آب افکند، ولی آنچنان شعله‏ور در آتش بود که وقتی درون آب می‏رفت، شعله آتش از بالای سر او زبانه می‏کشید، سوگند به خدا آن آتش فرو ننشست تا اخنس را مانند زغال سوزانید، من به منظره بیچارگی و دریوزگی او نگاه می‏کردم:
«فواللّه الّذی لا اله الاّ هو لکم تطفا حتّی صارفحماً و سار علی وجه الماء»
«سوگند به خدواند یکتا، شعله آتش خاموش نشد، تا اینکه به صورت ذغال در آمد و روی آب قرار گرفت».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کمک امام صادق به مستضعف

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی به محضر امام صادق(ع) آمد و تقاضای قرض کرد، تا هر وقت برایش میسور شد، قرضش را بپردازد.
امام صادق(ع) به او فرمود: «مدت آن را قرار دهم تا هنگامی که محصول کشاورزی تو بدست آید.»
او گفت: نه به خدا، کشاورزی ندارم.
امام فرمود: پس مدت آن را قرار بدهم تا سودی از تجارت بدست آوری.
او گفت: نه به خدا، تجارتی ندارم.
امام فرمود: پس مدت آن را قرار دهم تا (مثلاً) بافته خود را بفروشی.
او گفت: نه به خدا بافندگی ندارم.
امام صادق(ع) فرمود: بنابراین تو از کسانی که خداوند برای او حقی بر اموال ما قرار داده است (تو نیازمندی و کار و کاسبی نداری و بنابراین باید به تو کمک بلاعوض کرد.)
آنگاه امام صادق(ع) کیسه‏ای را که در آن درهم بود طلبید، و دست در میان آن نمود و یک کف دست، درهم از میان آن بیرون آورد و به او داد و به او چنین سفارش کرد:
اتّق الله و لاتسرف و لا تقتر و لکن بین ذلک قواماً.
:«از خدا بترس و پرهیزگار باش، و در مصرف مال، نه اسراف کن و نه بر خود تنگ بگیر، بلکه حد عادلانه و متوسط را رعایت کن.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کم خوری و زیبائی‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
رسول اکرم (ص) فرمود: روزی برادرم عیسی (ع) در سیر و سیاحت خود عبور می‏کرد تا به شهری رسید، در آنجا دید زن و شوهری با هم جیغ و داد می‏کنند، نزد آنها رفت و فرمود: دعوا و داد و بیداد شما برای چیست؟
شوهر گفت: این خانم، همسر من است، بانوی شایسته‏ای است و هیچ گناهی ندارد ولی من دوست دارم که از من جدا گردد (و بین ما طلاق واقع شود).
عیسی (ع) فرمود: به هر حال به من بگو، با اینکه او بانوی شایسته‏ای است راز آن چیست که می‏خواهی از تو جدا گردد.
شوهر گفت: رازش این است که او با اینکه پیر نشده، صورتش چروک برداشته و زیبایی خود را از دست داده است.
عیسی (ع) به زن فرمود: «ای خانم! آیا می‏خواهی زیبائی چهره خود را باز یابی؟»
زن گفت آری، البتّه.
عیسی (ع) فرمود: «هنگامی که غذا خوردی قطعاً تا سیر نشده‏ای از غذا دست بکش، زیرا هنگامی که غذا در شکم انباشته شد و زیادتر از اندازه گردید، موجب از بین رفتن زیبائی صورت می‏گردد».
آن زن، سخن عیسی (ع) را گوش کرد و از آن پس کم خوری را رعایت نمود، و زیبائی صورتش را باز یافت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کلاه شرعی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عرب بادیه نشینی، شترش گم شده بود، سوگند خورد که وقتی آن را پیدا کرد، فقط به یک درهم بفروشد،سرانجام پس از جستجو، شترش پیدا شد، از سوگند خود پشیمان گشت و با خود گفت: چنین شتر را به یک درهم بفروشم؟! آیا حیف نیست؟»
از طرفی می‏خواست از مسؤلیت سوگندش، آزاد شود، فکرش به اینجا رسید که گربه‏ای را به گردن شتر خود آویزان کند، و آن را با گربه بفروشد، این کار را کرد و فریاد می‏زد:«چه کسی شتری را می‏خرد به یک درهم، و گربه‏ای را به صد درهم؟، ولی این دو را با هم می‏فروشم.»
به این ترتیب خواست کلاه شرعی کند، و هم شترش به قیمت خوب، فروخته شود و هم بر خلاف سوگندش رفتار نکرده باشد.
شخصی به او رسید و گفت: «چه ارزان بودی ای شتر، اگر این گردنبد را بر گردن نداشتی؟!»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0