حكايت عارفانه ، شیعیان واقعی از دیدگاه امام هشتم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام رضا(ع) در خراسان بود و در ظاهر ولی عهد مأمون به شمار می‏آمد، جمعی از شیعیان برای دیدار آنحضرت به خراسان آمده بودند، و از دربان اجازه ورود می‏خواستند، دربان برای آنها از آنحضرت اجازه می‏طلبید ولی آنحضرت اجازه نمی‏داد.
آنها دو ماه پی در پی در هر روز دوباره (و جمعاً 60 بار) به در خانه آنحضرت آمده و اجازه ورود طلبیدند و به دربان گفتند به امام رضا (ع) بگو ما جمعی از شیعیان شما هستیم، وقتی دربان تقاضا و پیام آنها را به امام رضا عرض می‏کرد، امام می‏فرمود: «من فعلاً اشتغال دارم به آنها اجازه ورود نده».
سرانجام آنها به دربان گفتند: از جانب ما به امام عرض کن، ما از بلاد دور آمده‏ایم و مکرر اجازه خواسته‏ایم و جواب منفی داده‏اید دشمنان ما، ما را شماتت خواهند کرد، اگر بدون ملاقات با شما به وطن باز گردیم، نزد مردم، شرمنده و سر افکنده خواهیم شد...
دربان، پیام آنها را به امام ابلاغ کرد، امام فرمود: به آنها اجازه ورود بده.
دربان به آنها اجازه داد، آنها به محضر آنحضرت رسیدند و پس از احوالپرسی، عرض کردند: «ای پسر رسولخدا، چه شده که ما به این بی مهری جانکاه و خفّت و خواری افتاده‏ایم و پس از آنهمه بی اعتنائی و عدم اجازه شما، دیگر برای ما آبروئی نماند، علّت چیست؟
امام رضا (ع) فرمود: این آیه (30 شوری) را بخوانید:
«و ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.»
: «هر مصیبتی که به شما رسد به خاطر اعمالی است که انجام داده‏اید و بسیاری را نیز عفو می‏کند.»
من در مورد شما به پروردگار و به رسولخدا (ص) و امیرمؤمنان و پدران پاکم پیروی کردم.
آنها عرض کردند: چرا نسبت به ما بی اعتنا هستید؟
امام رضا (ع) فرمود: به خاطر آنکه شما ادعا می‏کنید از شیعیان امیرمؤمنان علی (ع) هسنید، وای بر شما همانا شیعه علی (ع)، افرادی مانند حسن و حسین (ع) و ابوذر و سلمان و مقداد و عمّار و محمّد بن ابوبکر بودند که هیچگونه مخالفت با اوامر آنحضرت نمی‏نمودند، و هیچگاه کاری که مورد نهی آنها بود انجام نمی‏دادند ولی شما وقتی که می‏گوئید ما شیعه علی (ع) هستیم در بیشتر اعمال، با دستورات آنحضرت مخالفت می‏نمائید و در انجام فرائض کوتاهی می‏نمائید، و در رعایت حقوق برادران، سستی می‏کنید، آنجا که تقیه واجب است تقیه نمی‏کنید و آنجا که حرام است تقیه می‏کنید، اگر شما به جای «شیعه» بگوئید ما از دوستان اولیاء خدا و دشمن اولیاء خدا و دشمن دشمنان آنها هستیم، شما را در این قول رد نمی‏کنم، ولی شما ادعای مقام ارجمند (شیعه) می‏کنید اما ادعای شما با اعمال شما سازگار نیست، شما راه هلاکت را می‏پیمائید مگر اینکه با توبه و انابه، ضایعات گذشته را جبران کنید.
آنها گفتند: ما استغفار و توبه می‏کنیم، و از این پس خود را به عنوان دوستان شما، و دشمن دشمنان شما، عنوان می‏نمائیم (نه شیعه شما).
امام رضا (ع) فرمود: «آفرین بر شما ای برادران و دوستان من»، آنگاه امام از آنها احترام شایان کرد و آنها را نزد خود نشانید و سپس به دربان خود فرمود: چند بار از ورود آنها جلوگیری کردی؟
او عرض کرد شصت بار.
امام به او فرمود: شصت بار نزد آنها بیا و به آنها سلام کن و سلام مرا به آنها برسان، خداوند بخاطر دوستیشان با ما، مشمول کرامت و لطف خاصّ قرار داد، و به آنها از غذاها و اموال بطور وفورذ، بهره‏مند ساز و گرفتاری آنها را بر طرف نما.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شیعه حقیقی از نظر حضرت زهرا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مردی به همسرش گفت: به حضور حضرت زهرا(س) برو و از قول من به آنحضرت بگو: «من از شیعیان شما هستم، آیا شما قبول دارید که من از شیعیان شما هستم؟!»
همسر او به حضور فاطمه (س) آمد و پیام شوهرش را ابلاغ کرد، فاطمه (س) به او فرمود: به شوهرت بگو:
ان کنت تعمل بما امرناک و تنتهی عما زجرناک فانت من شیعتنا و الا فلا.
«اگر تو آنچه را که ما کرده‏ایم انجام می‏دهی و از آنچه نهی نموده‏ایم بجا نمی‏آوری، پس از شیعیان ما هستی و گرنه از شیعیان ما نیستی».
همسر نزد شوهرش آمد و گفتار حضرت زهرا(س) را به او ابلاغ کرد، شوهر او از این پاسخ، محزون گردید و آه و ناله‏اش بلند شد و می‏گفت: «وای بر من، کیست که به گناه آلوده نباشد، بنابراین اگر من از گناه پاک نگردم، شیعه نیستم و وقتی که شیعه نبودم، جاودانه در دوزخ خواهم بود، وای بر من چه خاکی بر سرم کنم؟...»
همسر او وقتی که او را آن گونه آشفته و نگران دید، به حضور حضرت زهرا(س) آمده و جریان را به عرض او رسانید.
حضرت زهرا(س) به آن بانو فرمود به شوهرت بگو: «چنین نیست که تو تصور می‏کنی، شیعیان ما از افراد نیک اهل بهشت هستند، ولی اگر گناهکار باشند، بر اثر بلاها و گرفتاریها که به سوی آنها رو می‏آورد، و صدماتی که در صحرا محشر، در روز قیامت و یا در طبقه اعلای دوزخ می‏بینند گناهانشان ریخته می‏شود و آنها از گناهان پاک می‏گردند، و سپس آنها را نجات می‏دهیم و به سوی بهشت می‏بریم».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شیر مردی گمنام‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
پس از آنکه به فرمان ابن زیاد، حضرت مسلم (ع) و حضرت هانی (ع) به شهادت رسیدند، سر آنها را از بدن جدا کرده، و جسد مطهّر آنها را به طنابی بستند و جمعی بی‏رحم و مزدور، آن جسدها را روی خاک و خاشاک در کوچه و بازار کوفه می‏کشاندند، و ریسمانی به پای حضرت مسلم (ع) بسته بودند و در زمین می‏کشاندند.
یکی از شیعیان شجاع علی (ع) بنام «حنظلة بن مرّه همدانی» سوار بر مرکب خود از آنجا عبور می‏کرد، وقتی آن منظره را دید، به آن جمعیت مزدور خطاب کرد و گفت: «وای بر شما ای اهل کوفه، گناه این مرد (مسلم علیه السلام) چیست که جنازه او را این گونه می‏کشانید؟».
جواب دادند: این مرد، خارجی است، و از تحت فرمان امیر، یزید بن معاویه خارج شده است.
حنظله گفت: شما را به خدا بگوئید نام این شخص چیست؟
گفتند: مسلم بن عقیل (ع) پسر عموی امام حسین (ع) است.
حنظله گفت: «وای بر شما وقتی که شما می‏دانید او پسر عموی امام حسین (ع) است پس چرا او را کشتید و جنازه‏اش را کشان کشان، عبور می‏دهید؟»
سپس حنظله از مرکب خود پیاده شد و شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید و به آنها حمله کرد و فریاد می‏زد: لاخیر فی الحیاة بعدک یا سیّدی: «ای سرور من بعد از تو، خیری در زندگی نیست».
و همچنان با آنها جنگ کرد، تا آنکه چهارده نفر از آنها را کشت، سرانجام از هر سو او را احاطه کردند و او به شهادت رسید، ریسمانی به پای او بستند و جنازه او را تا میدان کناسه کوفه کشاندند و به آنجا افکندند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شورای شش نفره

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
از شورای شش نفره عمربن خطاب، در تاریخ اسلام، بسیار یاد می‏شود. می‏پرسند: این شورا چه بود؟ و طرح آن از ناحیه چه کسی بود و چگونه اجرا شد؟، در پاسخ به داستان زیر توجه کنید:
26 ذیحجه سال 23 هجری عمربن خطاب توسط شخصی ایرانی بنام «ابولؤلؤ» مضروب شد و همین حادثه باعث مرگ او گردید. عمربن خطاب در آخر عمر، زیدبن سهل معروف به «ابوطلحه انصاری» را خواست و چنین وصیت کرد: «بعد از آنکه از دنیا رفتم و مرا به خاک سپردید، پنجاه نفر از انصار را انتخاب کن و با شمشیرهای کشیده، آماده باشید، من موضوع خلافت را به شش نفر واگذاشتم که آنها در مجلس مشورت خود، یکی از افراد خود را به عنوان خلیفه برگزینند، آن شش نفر عبارتند از:
1- علی علیه السلام، 2- طلحه، 3- زبیر، 4- سعد وقّاص، 5- عبدالرّحمان بن عوف، 6- عثمان.
پس از اجتماع آنها در جلسه شورا، آنها را مجبور کنید که هر چه زودتر، خلیفه مرا تعیین کنند، و مسأله تعیین خلیفه را از سه روز، تأخیر نیندازند.
اگر پنج نفر از آنها به یک نفر اتفاق کردند، و یک نفر سرپیچی کرد، او را گردن بزن، و اگر چهار نفر امضاء کرد و دو نفر امتناع ورزید، گردن این دو نفر را بزن، و اگر سه نفر، یک طرف، و سه نفر دیگر در جانب دیگر بودند، به آن سه نفری که عبدالرحمان بن عوف در میان آنها است، میدان بده و دیگران را وادار تا موافقت کنند و مخالف را گردن بزن.
پس از آنکه، عمر بن خطاب از دنیا رفت و پیکر او را به خاک سپردند، ابوطلحه انصاری، شش نفر نامبرده را در خانه عایشه یا در محل بیت‏المال به گرد هم آوردند، جلسه شورا تشکیل شد، طلحه حق خود را به عثمان بخشید، زبیر حق خود را به علی(ع) بخشید، سعدوقاص، حق خود را به پسرعمویش عبدالرحمان بن عوف بخشید، در نتیجه امر خلافت به سه نفر (علی و عثمان و عبدالرحمان) انحصار یافت و به مرحله حساسی رسید.
عبد الرّحمان به علی(ع) متوجه شد و گفت: «من با تو بیعت می‏کنم، مشروط بر اینکه به کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) و روش ابوبکر و عمر کار کنی!»
علی (ع) فرمود: «من به کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) و اجتهاد و تشخیص خودم، عمل خواهم کرد.»
عبدالرحمان به عثمان رو کرد و گفت:«آیا تو پیشنهاد مرا می‏پذیری؟
عثمان گفت: آری.
عبدالرحمان، دوباره به علی(ع) توجه کرد و گفت: «با تو با شرط فوق بیعت می‏کنم.»
علی(ع) همان پاسخ را داد، ولی عثمان پذیرفت.
برای بار سوم نیز عبدالرحمان به علی (ع) پیشنهاد کرد، ولی همان پاسخ قبل را شنید، عبدالرحمان به عثمان گفت: «آیا شما می‏پذیرید؟»
عثمان گفت: آری پذیرفتم، عبدالرحمان دست به دست عثمان داد و گفت:«سلام بر تو ای امیر مؤمنان.»
به این ترتیب، عثمان به عنوان خلیفه معرفی شد و بر مسند خلافت نشست. تو خود مفصّل بخوان از این مجمل.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شهید الحمار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر پیامبر اسلام (ص) بود، در یکی از جنگها، بین رزمندگان اسلام با سپاه کفر درگیری شدیدی به وجود آمد، شدت درگیری به قدری بود که صدای شمشیرها و نیزه‏ها از دور به گوش می‏رسید، در این میان نگاه یکی از رزمندگان اسلام به کافری افتاد که سوار بر الاغ سفید رنگ و چالاک شده بود، جلوه زیبای الاغ، چشم آن رزمنده مسلمان را خیره کرد، همین زرق و برق، باعث شد که شیطان فکر و نیّت او را آلوده کند، او با خود گفت، بروم آن کافر را بکشم و الاغ چابک و سفید رنگش را برای خود تصاحب کنم، با همین نیّت به سوی او رفت، اتفاقاً بدست جنگجویان کافر، کشته شد، مسلمین که به نیّت آلوده او پی برده بودند، او را شهید راه الاغ خواندند و با عنوان «شهید الحمار»، جنگ ناخالص او را تخطئه نمودند آری جهاد باید فی سبیل اللّه باشد نه فی سبیل الحمار


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شهر بی‏عیب‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام باقر (ع) فرمود: یکی از شاهان بنی اسرائیل اعلام کرد: «شهری می‏سازم که هیچگونه عیبی نداشته باشد و هیچکس نتواند در آن عیبی بیابد» (فرمان داد معمارها و بنّاها و کارگرها مشغول شدند و آن شهر با آخرین سیستم و با تمام امکانات ساخته شد) پس از آنکه ساختن شهر به پایان رسید، مردم از آن شهر دیدن کردند و همه آنها به اتفاق نظر گفتند شهری بی‏نظیر و بی‏عیب است.
در این میان مردی نزد شاه آمد و گفت: «اگر به من امان بدهی، و تأمین جانی داشته باشم، عیب این شهر را به تو می‏گویم».
شاه گفت: به تو امان دادم.
آن مرد گفت:
«لها عیبان: احدهما انّک تهلک عنها، والثّانی و انّها تخرب من بعدک.»
«این شهر دو عیب دارد: 1. صاحبش می‏میرد 2. این شهر سرانجام بعد از تو خراب می‏شود».
شاه فکری کرد و گفت: چه عیبی بالاتر از این دو عیب، سپس به آن مرد گفت: به نظر تو چه کنم؟
آن مرد گفت: شهری بساز که باقی بماند و ویران نشود، و تو نیز در آن همیشه جوان باشی، و پیری به سراغت نیاید (و آن شهر بهشت است).
شاه جریان را به همسرش گفت، همسرش فکری کرد و گفت: در میان همه افراد کشور، تنها همین مرد، راست گفته است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شهادت مظلومانه مالک بن نویره‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
بعد از رحلت رسولخدا(ص) پس از آنکه ابوبکر را به عنوان خلیفه، نصب کردند، مالک بن نویره (از اصحاب خاص رسولخدا) که در میان خاندان خود در سرزمین «بطاح» (چند فرسخی مدینه) بود، سوار بر مرکب خود شد و به سوی مدینه رهسپار گردید، آن روز، روز جمعه(پنجمین روز رحلت رسولخدا) بود، مالک وارد مسجد شد، دید ابوبکر از طایفه «تیم» بر پله منبر ایستاده (و خطبه نماز جمعه می‏خواند.)
مالک وقتی او را دید گفت: «این شخص از طایفه تیم است؟!» گفتند: آری.
گفت: پس وصی رسولخدا(ص) که آنحضرت ما را به پیروی از آن وصی و دوستی با او (در غدیر و...) امر کرد کجاست؟ (یعنی علی علیه السلام؟)
مغیرةبن شیعه گفت: تو غایب بودی و ما در اینجا حضور داشتیم، و حادثه‏ای بعد از حادثه‏ای واقع می‏شود (قبلاً حادثه رهبری علی «ع» مطرح بود و اکنون رهبری دیگری.)
و الله ما حدث شیی‏ء و لکنکم خنتم الله و رسوله.
:«سوگند به خدا هیچ امری حادث نشده، ولی شما به خدا و رسولش خیانت کرده‏اید.»
سپس نزد ابوبکر آمد و گفت: ای ابوبکر! چرا بر منبر رسولخدا(ص) بالا رفته‏ای، ولی وصّی رسولخدا(ص) (علی علیه السلام) نشسته است؟
ابوبکر گفت: «این اعرابی که بر پشت پاشنه خود، ادرار می‏کند را از مسجد بیرون کنید.»
عمر همراه قنفذ و خالدبن ولید برخاست و مالک را لگدکوب کردند و با اهانت بسیار، از مسجد بیرون نمودند.
مالک سوار بر مرکب خود شد و از مدینه به سوی بطاح (وطن خود) رهسپار گردید در حالی که این اشعار را در حال رفتن می‏خواند:
اطعنا رسول الله ما کان بیننا فیاقوم ما شائی و شأن ابی بکر
اذا مات بکر قام بکر (عمر) مکانه فتلک و بیت الله قاصمة اظهر
یذب و یغشاه العثار کانما یجاهد جمّا او یقوم علی قبر
فلو قام بالامر الوصی علیهم اقمنا و لوکان القیام علی الجمر
:«ما از پیامبر(ص) تا وقتی که در بین ما بود، اطاعت کردیم، پس ای مسلمانان! کار من و ابوبکر به کجا می‏انجامد؟ (من به چه دلیل با او بیعت کنم؟) وقتی که ابوبکر مرد، عمر از ابوبکر دفاع می‏کند و لغزشهای او را می‏پوشاند که گوئی با جمعیتی جهاد می‏کند یا در کنار قبری عزا بپا کرده است، ولی اگر وصیّ پیامبر(ص) قیام کند، ما با قیام او همصدا هستیم، هر چند بر روی شعله‏های آتش باشیم.»
مالک به وطن خود رفت، پس از رسمیّت یافتن خلافت ابوبکر، و تسلط او بر اوضاع، ابوبکر برای خالدبن ولید پیام فرستاد و او را به حضور طلبید و به او گفت: تو شاهد بودی که مالک در ملأ عام، چگونه به ما اعتراض کرد و اشعاری بر ضدّ ما خواند، اکنون بدان که ما از مکر و حیله او در امان نیستیم، تو را مأمور کردم که با جمعی به سوی او برو، با او و همراهان او جنگ کن، آنها را بکش و زنانشان را اسیر کن، زیرا آنها مرتد شده‏اند و زکات نمی‏دهند.
خالد با لشگری عازم بطاح شد، وقتی که مالک بن نویره دریافت که لشگری به سوی او می‏آید، او که از دلاور مردان عرب بود، اسلحه خود را برداشت، و مهیّای دفاع گردید.
خالد از راه مکر و حیله وارد شد و به مالک گفت: من به تو امان می‏دهم، مالک به امان او اعتماد نکرد، خالد سوگندهای غلیظ یاد کرد که قصد نیرنگ ندارد. مالک به سوگندهای او اعتماد کرد، حتّی خالد و لشگرش را مهمان خود نمود، ولی پس از گذشتن چند ساعت از شب، خالد با چند نفر از همراهانش با کمال ناجوانمردی به درون خانه مالک ریختند و او را غافلگیر کرده و کشتند، و در همان شب خالد با همسر مالک «امّ تمیم» همبستر گردید، و سر مالک را جدا کرد و در میان دیگی انداخت، عجیب اینکه همان شب با آن دیگ گوشت قربانی شتری را پخته بودند تا به عنوان ولیمه عروسی، به مهمانان غذا بدهند، عجیبتر اینکه خالد فرمان داد تا لشگرش از همان غذای ولیمه که سر بریده مالک در میان آن پخته شده بود بخورند
سپس زنهای طرفدار مالک را اسیر کرده و به اتّهام اینکه مرتد شده‏اند به مدینه آورد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شهادت رزمنده یک دست

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در داستان قبل سخنی از زید (بن صوحان) به میان آمد و پیامبر(ص) در شأن او فرمود: «زید چه زید؟» سپس فرمود: یک دست او قبل از خودش به آن، می‏پیوندد.
در سالهای اول خلاف امام علی (ع)، بیعت شکنان، جنگ جمل را در بصره بر ضد علی (ع) براه انداختند، سپاه علی (ع) همراه امام، برای دفاع از حق، با آنها جنگیدند.
زید از یاران مخلص امام علی (ع) بود، و از مجاهدان نامی و بزرگ اسلام به شمار می‏آمد، و یک دستش در جنگ نهاوند، از بدن جدا شده بود، در عین حال با یکدست در جنگ جمل در رکاب امیرمؤمنان علی (ع) با دشمن جنگید تا به شهادت رسید.
او قبل از شهادت، به امام علی (ع) عرض کرد: «من در این جنگ کشته می‏شوم.» امام به او فرمود: «از کجا می‏گوئی؟»
عرض کرد: «در خواب دیدم دست بریده‏ام از آسمان فرود آمد و مرا به طرف بالا می‏کشاند.»
وقتی که علی (ع) کنار جسد به خون طپیده زید آمد، بالای سرش نشست و فرمود:
رحمک الله یا زید قد کنت المئونة عظیم المعونة.
:«ای زید خدا تو را رحمت کند، تو آدم کم خرج بودی و در عین حال پشتیبان نیرومند دین بشمار می‏آمدی.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شکوه دشمن شکن امام کاظم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی بنام «نفیع انصاری» کنار در کاخ هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) ایستاده بود، در این هنگام ناگاه دید شخصی سوار بر الاغ نزدیک کاخ آمد، دربان تا او را دید با احترام شایانی از او استقبال کرد و با شتاب داخل کاخ شد و اجازه گرفت و آن شخص سوار الاغ خود وارد کاخ گردید.
نفیع انصاری از عبدالعزیزبن عمر (یکی از شخصیتها که در آنجا بود) پرسید: این آقا چه کسی بود که آنهمه مورد احترام قرار گرفت؟
عبدالعزیز گفت: این آقا، بزرگ خاندان ابوطالب و سرور خاندان آل محمّد (ص) یعنی موسی‏بن جعفر (ع) بود.
نفیع گفت: «من کسی را عاجزتر و خوارتر از این درباریان (هارون) ندیدم که در مورد مردی که می‏تواند آنها را از تخت سلطنت به زیر بکشد این گونه رفتار کنند و آنهمه از او احترام به عمل آورند، آگاه باش که اگر و (امام کاظم) بیرون آمد من به گونه‏ای با او برخورد کنم تا او را کوچک و سرافکنده نمایم».
عبدالعزیز به نفیع گفت: چنین کاری نکن، زیرا این شخص (امام کاظم) از خاندانی است که: اندک است کسی متعرّض آنها شود و سرشکسته و شرمنده نگردد، آن هم شرمندگی‏ای که ننگ آن تا آخر دنیا باقی بماند.
ولی نفیع که کی فرد خودخواه و از خود راضی بود، سخن عبدالعزیز را، تحویل نگرفت و تصمیم گرفت که امام موسی‏بن جعفر (ع) را هنگام خروج، با گفتار نابجای خود کوچک نماید.
امام کاظم (ع) از کاخ بیرون آمد، نفیع با کمال گستاخی به جلو رفت و افسار الاغ آنحضرت را گرفت و گفت: آهای! تو کیستی؟
امام فرمود: آهای! اگر از نسب من می‏پرسی، من پسر محمّد حبیب‏اللّه فرزند اسماعیل ذبیح‏اللّه فرزند ابراهیم خلیل خدا هستم.
و اگر از وطنم می‏پرسی، اهل همان محلی هستم که خداوند حج آن را بر همه مسلمین، اگر تو از آنها هستی، واجب نموده است، یعنی اهل مکه هستم، و اگر قصد فخر فروشی داری، سوگند به خدا مشرکین قوم من (قریش) حاضر نشدند تا مسلمین قوم تو را همتای خود قرار دهند، بلکه (در جنگ بدر) گفتند: «ای محمّد (ص)! همتاهای ما از قریش را به میدان ما بفرست!»
و اگر منظور تو، آوازه و نام است ما از افرادی هستیم که خداوند در نمازهای یومیه واجب کرده که بر ما درود بفرستی و بگوئی اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد: «خدایا درود بفرست بر محمّد (ص) و آل محمّد (ص)»، ما همان آل محمّد (ص) هستیم افسار الاغ را رها کن.
نفیع که از بیانات قاطع امام کاظم (ع) لرزه بر اندام شده بود، با کمال شرمندگی و سرافکندگی، افسار را رها کرد و از آنجا دور شد.
عبدالعزیز، او را دید به او گفت: «نگفتم به تو که نمی‏توان با این‏ها (که از خاندان نبوت هستند) سر به سر گذاشت؟».
آری باید گفت:
چراغی را که ایزد برفروزدgggggهر آنکس پف کند ریشش بسوزد


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شکر حق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روزی شیخ ابو سعید (یکی از عارفان وارسته متوفی 440 ه ق) با جمعی از مریدان از کوچه‏ای عبور می‏کردند، زنی مقداری خاکستر از پشت‏بام می‏انداخت، بعضی از آن بر لباس شیخ ابوسعید افتاد، شیخ ناراحت نشد، ولی همراهان عصبانی شدند و خواستند آن زن را سرزنش کنند.
شیخ ابوسعید به همراهان گفت: «آرام باشید، کسی که سزاوار آتش بود، با او به اندکی خاکستر قناعت کردند، بنابراین بسی جای شکر است.
حاضران از سخن پرمعنای او، خوشحال شدند و تحت تأثیر قرار گرفتند، و هیچگونه آزاری به کسی نرساندند و از آنجا گذشتند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شکایت پیر زن از باد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
خداوند سلیمان (ع) را بر همه موجودات مسخّر کرده بود، روزی پیره‏زنی که بر اثر وزش باد از بام به زمین افتاده بود و دستش شکسته بود نزد سلیمان آمد و از باد شکایت کرد.
حضرت سلیمان (ع) باد را طلبید و شکایت پیره زن را به او گفت، باد گفت: خداوند مرا فرستاد تا فلان کشتی را که در حال غرق شدن در دریا بود، به حرکت درآورم و سرنشینان آن را نجات دهم، در مسیر راه، به این پیره‏زن که بر پشت بام بود برخوردم، پای او لغزید و از بام به زمین افتاد و دستش شکست، (من چنین قصدی نداشتم، او در مسیر راه من بود و چنین اتفاقی افتاد).
حضرت سلیمان (ع) از قضاوت در این مورد، درمانده شد و عرض کرد: «خدایا چگونه در مورد باد قضاوت کنم؟»
خداوند به او وحی کرد: «به هر اندازه که به آن پیره زن آسیب رسیده، به همان اندازه (مزد درمان آن را) از صاحبان آن کشتی که بوسیله باد از غرق شدن نجات یافته‏اند بگیر و به آن پیره‏زن بده، زیرا به هیچکس در پیشگاه من نباید ستم شود».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شکایت پشه به درگاه سلیمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حضرت سلیمان (ع) که بر همه موجودات حکومت می‏کرد، زبان همه را می‏دانست، و در ستیزهای آنها بین آنها داوری می‏کرد.
روزی پشه‏ای از سر علفها برخاست و به حضور سلیمان (ع) آمد و گفت: به دادم برس، و مرا از ظلم دشمنم نجات بده!
سلیمان گفت: دشمن تو کیست؟ و شکایت تو از او چیست؟
پشه گفت: دشمن من باد است، و شکایتم از باد این است که هر وقت به من می‏رسد مرا مانند پر کاهی به این دشت و آن دشت می‏برد و سرنگون می‏سازد.
سلیمان گفت: درد دادگاه عدل من باید هر دو خصم حاضر باشند تا حرفهای آنها را بشنوم و بین آنها قضاوت کنم.
خصم تنها گرد بر آرد، صد نفیرgggggهان و هان، بی خصم قول او مگیر
پشه گفت: حق باتو است، که باید خصم حاضر گردد.
حضرت سلیمان به باد صبا فرمان داد تا در جلسه دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاکی، جواب دهد.
باد بی درنگ به فرمان سلیمان، تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد، سلیمان به پشه گفت همین جا باش، در میان شما قضاوت کنم.
پشه گفت: اگر باد اینجا باشد من دیگر نیستم، زیرا باد مرا می‏گریزاند.
گفت: ای شه! مرگ من از مرگ اوست‏gggggخود سیاه این روز من از دود اوست‏
او چو آمد من کجا یابم قرارgggggکاو برآرد ازنهاد من دمار
ای برادر!این جریان را خوب دریاب، و بدان که اگر خواسته باشی نسیم باد خدائی و بهشتی بر روح و جان تو بوزد، پشه‏های گناه را از وجود خود دور ساز، وقتی که روح و جان تو، فرودگاه پشه‏ها مادیت گردد بدانکه در آنجا باد روحبخش الهی و نور خدائی نیست. چرا که وقتی نور تابید، سایه‏های را از بین می‏برد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شفاعت از آن کیست

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از علماء نقل می‏کرد: شاعری به نام «حاجب» در مسأله شفاعت گرفتار اشتباهات عوام شده و این شعر را در مورد شفاعت سرود:
حاجب اگر معامله حشر با علی است‏gggggمن ضامنم که هر چه بخواهی گناه کن‏
شب در عالم خواب، امیرمؤمنان علی (ع) را دید که خشمگین بود و به او فرمود: «شعر خوب نگفتی».
حاجب گفت: چگونه شعر بگویم.
امام علی (ع) فرمود: شعر خود را این گونه تصحیح کن:
حاجب اگر معامله حشر با علی است‏gggggشرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن‏
آری باید شیوه کار شفاعت شونده و شفاعت کننده، تناسب داشته باشد و بین شفیع و مشفوع پیوند معنوی برقرار گردد، تا مشمول شفاعت شود زیرا شفاعت، پارتی بازی نیست بلکه یکنوع ارفاق به آنها است که صلاحیّت ارفاق را دارند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شعار شهید فخ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر خلافت منصور دوانیقی (دوّمین خلیفه عباسی) بود، حسین بن علی بن حسن مثلث در روز هشتم ذیحجه سال 169 هجری قمری، با جمعی از یاران و بستگان برضد طاغوتیان بنی عباس قیام کرد، و در سرزمین فخ (در حدود یک فرسخی مکّه ) به شهادت رسیدند، از این رو، حسین مثلث به «شهید فخ» معروف گردید.
امام جواد (ع) فرمود: «برای ما اهل بیت بعد از کربلا، قتلگاهی بزرگتر از«فخ» دیده نشده است» .
جالب اینکه: چون جمله «حی علی خیرالعمل» در اذان، شعار شیعیان بود، حسین بن علی، شهید فخ قیام خود را با این شعار، شروع کرد، فرماندار مدینه که از طرف منصور دوانیقی، منصوب شده بود، در مسجدالنبی نشسته بود، و مؤذن بر فراز مناره مسجد اذان می‏گفت، حسین بن علی شمشیر بدست از مناره بالا رفت و به مؤذن گفت: بگو: «حی علی خیر العمل» .
فرماندار وقتی که این جمله را شنید، خیال کرد یکی از علوی‏ها قیام کرده است، وحشت زده شد، خواست بگوید: درهای مسجد را ببندید، گفت: «استرها را ببندید »


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شرکت بزرگان در تشییع جنازه حافظ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
خواجه حافظ شیرازی در زندگی بسیار ساده می‏زیست، و در سلک فقیران و روش خاک‏نشینان بوده و هیچ تعینی برای خود قائل نبود.
هنگامی که از دنیا رفت، رجال و بزرگان در تشییع جنازه او شرکت نمی‏نمودند و قدر او را کوچک می‏شمردند.
گویند: سرانجام قرار بر این شد تا اشعار او را که در کوزه یا کاسه گلی‏های بارها نوشته شده بود جمع آوری کنند، و کودکی، یکی از آن شعرها را (مانند قرعه کشی) از میان آن مجموعه قطعه‏های شعر نوشته شده بردارد، تا به معنی آن شعر عمل گردد.
کودک یکی از آن قطعه‏ها را برداشت، دیدند در آن، این شعر نوشته شده است:
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ ggggg اگر چه غرق گناهست می‏رود به بهشت
آنگاه بزرگان بر جنازه او حاضر شدند و با احترام بر جنازه او نماز خواندند و او را به خاک سپردند، از آن روز، خواجه حفظ را «لسان الغیب» خواندند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0