حكايت عارفانه ، شرط استجابت دعا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام صادق (ع) فرمود:
مردی در بنی اسرائیل سه سال دعا کرد که خدا به او پسری عنایت کند، ولی دعایش مستجاب نشد.
وقتی که دریافت خداوند دعایش را مستجاب نمی‏کند، گفت: «خدایا آیا من از تو دورم که صدایم را نمی‏شنوی و یا تو نزدیک هستی ولی جواب مرا نمی‏دهی؟»
شخصی در عالم خواب نزدش آمد و به او گفت:
«انّک تدعواللّه عزّ و جلّ بلسان بذیّ و قلب عات غیر تقیّ، ونیّة غیر صادق...»
«تو سه سال است خدای متعال را می‏خوانی ولی با زبان هرزه و دلی سرکش و ناپاک و نیّتی نادرست، بنابراین هرزه گوئی را ترک کن و دل و نیّت خود را پاک گردان تا دعایت مستجاب گردد، او چنین کرد و سپس دعا نمود، خداوند دعایش را مستجاب کرد و پسری به او داد».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شجاعتی از امام خمینی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از اساتید نقل می‏کرد، دوران جوانی امام خمینی (قدّس سرّه) بود، ایشان به قم برای تحصیل و تدریس آمده بودند و هنوز به مقام مرجعّیت نرسیده بودند. روزی یک نفر قلدر به مدرسه فیضّیه آمد و شروع کرد به عربده کشیدن و به طلبه‏های اندک مدرسه فیضیّه بد گفتن، با توجه به اینکه زمان رضاخان بود و افراد ضدّ آخوند از طرف رضاخان حمایت می‏شدند.
در این هنگام که طلبه‏ها خود را از گزند آن شخص عربده کش، کنار می‏کشیدند دیدم امام خمینی (ره) نزد او رفت و نهیبی بر سر او کشید و یک کشیده محکم به صورت او زد به طوری که برق از چشمان او پرید، شرمنده شد و با کمال خجالت سر به پائین انداخت و از مدرسه بیرون رفت.
آری امام در همان دوران جوانی، خصلت شهامت و شجاعت را داشتند و زورگویان را تنبیه می‏کردند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شجاعت و فراست امام خمینی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در آن هنگام که امام خمینی (قدّس سرّه) در فرانسه بود، و در ایران، شاه پس از تشکیل شورای سلطنت، به خارج گریخته بود، رئیس شورای سلطنت، شخصی بنام «سید جلال الدّین تهرانی» بود، سید جلال الدّین از رجال معروف و منجّمین بود و خط زیبا داشت، در آن ایّام ایشان به عنوان معالجه بیماری خود به پاریس رفته بود، و فرصت را مغتنم شمرد که برای پاره‏ای از مذاکرات به محضر امام خمینی (ره) برسد، به در خانه امام آمده بود و تقاضای ملاقات کرد، جریان را به امام گزارش دادند.
امام فرمود: ملاقات او با من مشروط به این است که او استعفای خود را از شورای سلطنت، بنویسد.
سخن امام را به او ابلاغ کردند، او با خط زیبای خود، استعفای خود را نوشت، آن نوشته را به خدمت امام آوردند.
امام پس از دیدن آن، فرمود: این کافی نیست، زیرا ممکن است ایشان که از اینجا رفت بگوید من مجبور شدم و نوشتم،
بلکه باید دلیل استعفای خود را نیز بنویسد، جریان را به سید جلال الدّین گفتند، او این دست و آن دست کرد و سرانجام به این مضمون نوشت: « طبق فرموده امام، به دلیل مخالفت شورای سلطنت با قانون اساسی، استعفا دادم» و سپس اجازه ملاقات صادر شد و او به حضور امام رسید، در خدمت امام در ضمن مذاکرات، عرض کرد: جریان سخت وخیم است، از عواقب کار می‏ترسم (کوتاه بیائید).
امام به او فرمود: «هیچ نترس، شاه رفت و رفت و دیگر باز نمی‏گردد


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شجاعت امام حسن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جنگ جمل در بصره بین سپاه علی (ع) و سپاه طلحه و زبیر، در گرفت، آتش جنگ شعله ور گردید، امیر مؤمنان علی (ع) پسرش محمّد حنفیّه را طلبید و نیزه خود را به او داد و فرمود: با این نیزه به دشمن حمله کن، محمّد حنفیّه به سوی دشمن حرکت‏کرد، ولی در برابر گردان بنوضبّه قرار گرفت، و نتوانست کاری انجام دهد، عقب نشینی کرد و به حضور پدر بازگشت، هماندم امام حسن (ع) بر جهید و نیزه را از او گرفت و به میدان شتافت و مقداری با دشمن جنگید و باز گشت، در حالی که نیزه‏اش خون آلود بود.
محمّد حنفیّه وقتی که دلاوری امام حسن (ع) را دریافت، صورتش (از شرمندگی) سرخ شد، امام علی (ع) به محمّد حنفیّه فرمود:
لا تانف فانّه ابن النبی و انت ابن علی.
:«سرافکنده نباش، زیرا حسن (ع) پسر پیامبر (ص) است تو پسر علی هستی.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شاد کردن مؤمن، شاد کردن خدا و رسول است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر خلفای عباسی بود یکی از اهالی ری که شیعه بود می‏گوید: عامل وصول مالیات از طرفی یحیی بن خالد برمکی (وزیر هارون) به سراغ من آمد تا بقیه مطالبات مالیاتی را از من بگرید، از بعضی شنیده بودم که آن عامل، گرایش به تشیع دارد،آن سال عازم حج شدم و در سفر حج به مدینه رفتم و با امام موسی بن جعفر (ع) ملاقات نمودم و از وضع زندگی خود شکایت کردم و جریان عامل اخذ مالیات را گفتم که تمایل به تشیع دارد
امام کاظم (ع) نامه‏ای برای آن مأمور نوشت، و مکتوب آن نامه این بود:
بسم الله الراحمن الرحیم - اعلم ان لله تحت عرشه ظلاً لایسکنه الا من اسدی الی اخیه معروفاً، او نفس عنه مکروباًاو ادخل علی قلبه سروراً.
:«بدان برای در تحت عرش او سایه‏ای است که در آن سایه کسی سکونت نمی‏گزیند مگر کسی که کار نیکی برای برادر مؤمنش فراهم کند، یا اندوهی از او بر طرف سازد، یا قلب او را شاد نماید.»
از حج بازگشتم و نامه امام را به آن مأمور اخذ مالیات دادم، او برخاست و آن نامه را بوسید و سپس آن را خواند، انگاه همه اموال و لباس خود را طلبید و حاضر کردند و او همه آنها را بین خود و من تقسیم نمود و آن چیزهائی که قابل قسمت نبود، قیمت آنها رابه من داد.
سپس دفتر دیوان را خواست و نام مرا از لیست مالیات دهندگان حذف کرد و بدهکاری مرا قلم زد و مرا خشنود ساخت و من خداحافظی کردم و به خانه خود مراجعت نمود، و با خود می‏گفتم چگونه آنهمه بزرگواری این عامل را جبران نمایم و برای او دعا کنم، و به حضور امام کاظم (ع) بروم و محبتهای آن مأمور را به انحضرت بگویم.
سال بعد در حج شرکت نموده و به حضور امام کاظم (ع) رسیدم، و جریان محبتهای آن مأمور را برای آنحضرت بیان می‏کردم، هر لحظه شادی را در چهره آنحضرت می‏دیدم، گفتم ای مولای من، آیا این خبر تو را شاد کرد؟ در پاسخ فرمود:
ای والله لقد سرنی و سر امیرالمؤمنین (ع) و الله لقد سر جدی رسول الله (ص) و الله لقد سرالله تعالی.
:«آری سوگند به خدا مرا و امیرمؤمنان (ع) را شاد کرد، و سوگند خدا جدم رسول خدا (ص) را شاد کرد و سوگند به خدا، خداوند را شاد نمود.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سیمای شیعیان‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شبی مهتابی بود، امام علی (ع) از مسجد کوبه بیرون آمد و به عزم صحرا حرکت کرد، گروهی از مسلمین به دنبال آنحضرت حرکت کردند، امام ایستاد و به آنها رو کرد و فرمود:
من انتم: «شما کیستید؟»
آنها عرض کردند: نحن شیعتک یا امیرالمؤمنین: «ما از شیعیان تو هستیم ای امیرمؤمنان».
حضرت با دقّت به چهره آنها نگریست و سپس فرمود: چگونه است که سیمای شیعه را در چهره شما نمی‏نگرم؟
آنها پرسیدند: سیمای شیعه چگونه است؟ فرمود:
«صفر الوجوه من السّهر، عمش العیون من البکاء، حدب الظّهور من القیام، خمص البطون من الصّیام، ذبل الشّفا من الدّعاء، علیهم غیرة الخاشعین.»
«آنها: 1. زرد چهرگان بر اثر بیداری شب 2. خراب چشمان بر اثر گریه 3. خمیده پشت بر اثر قیام 4. تهی دل بر اثر روزه 5. خشکیده لب‏تر بر اثر دعا هشتند، و گرد فروتنان بر آنها نشسته است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سوغات شهید مطهّری از پاریس

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
آن هنگام که امام خمینی (ره)از عراق به پاریس رفتند، عده‏ای از بزرگان به دیدار امام شتافتند، یکی از آنها دیدار علامه شهید مرتضی مطهّری بود، شهید مطهّری پس از این ملاقات به ایران باز گشتند، دوستانش از او پرسیدند: از پاریس چه دیدی؟ او در پاسخ گفت: «چهار آمن» دیدم، اکنون این موضوع را از زبان خود شهید مطهّری بشنویم:
من که قریب دوازده سال در خدمت این مرد بزرگ تحصیل کرده‏ام، باز وقتی که در سفر اخیر به پاریس، به ملاقات و زیارت ایشان رفتم، نیز اضافه کرد، وقتی برگشتم، دوستانم پرسیدند: چه دیدی؟
گفتم: چهارتا «آمَنَ» دیدم.
1- آمَنَ بِهَدَفِهِ: «امام خمینی به هدفش ایمان دارد»، دنیا اگر جمع بشود نمی‏تواند او را از هدفش منصرف کند.
2- آمَنَ بِسَبیلِهِ: «به راهی که انتخاب کرده ایمان دارد»، امکان ندارد او را از این راه، منصرف کرد، شبیه همان ایمانی که پیغمبر به هدفش و به راهش داشت.
3- آمَنَ بِقَوْلِه: «به گفتارش ایمان دارد»، در همه رفقا و دوستانی که سراغ دارم، احدی مانند او به روحیّه مردم ایران ایمان ندارد، به ایشان نصیحت می‏کنند که آقا کمی یواشتر، مردم دارند سرد می‏شوند، مردم دارند از پای در می‏آیند، می‏گوید: نه مردم این جور نیستند که شما می‏گوئید، من مردم را بهتر می‏شناسم و ما می‏بینیم که روز به روز صحت سخن ایشان آشکار می‏شود.
4- و بالاتر از همه، آمن بِرَبِّه: «به پروردگارش ایمان دارد»، در یک جلسه خصوصی، ایشان (امام) به من گفت: «فلانی!این ما نیستیم که چنین می‏کنیم، من دست خدا را به وضوح حس می‏کنم»، آدمی که دست خدا و عنایت خدا را حس می‏کند و در راه خدا قدم بر می‏دارد، خدا هم به مصداق: ان تنصروا اللّه ینصرکم (اگر خدا را یاری کنید، خدا شما را یاری می‏کند - سوره محمّد آیه 7) بر نصرت او اضافه می‏کند...من این گونه تأییدی را به وضوح در این مرد (امام) می‏بینم، او برای خدا قیام کرده و خدای متعال هم قلبی قوی به او عنایت کرده است، که اصلاً تزلزل و ترس در آن، راه ندارد...این مردی که روزها می‏نشیند و این اعلامیه‏های آتشین را می‏دهد، سحرها اقلاً یک ساعت با خدای خودش راز و نیاز می‏کند، آنچنان اشکهائی می‏ریزد که باورش مشکل است، این مرد درست نمونه علی (ع) است، درباره علی (ع) گفته‏اند
که در میدان جنگ به روی دشمن لبخند می‏زند و در محراب عبادت از شدت زاری بی هوش می‏شود و ما نمونه او را در این مرد می‏بینیم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سوزاندن دعوتنامه مرموز اجنبی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در ماجرای جنگ تبوک (که در سال نهم هجرت واقع شد) مسلمانان طبق فرمان اکید پیامبر (ص) بسیج شدند و برای جلوگیری از دشمن به سوی سرزمین تبوک (نواحی شام) حرکت کردند، سه نفر از مسلمانان بنام‏های؛ «مراره، هلال و کعب بن مالک»، بدون عذر، از رفتن به جبهه سستی نمودند.
هنگامی که پیامبر (ص) و مسلمانان، به مدینه باز گشتند، پیامبر (ص) دستور داد: «هیچکسی حق ندارد با سه نفر مذکور، تماس بگیرد.»
این دستور قرار گرفتند و سرانجام توبه حقیقی کردند، و با نزول آیه 117 و 118 سوره توبه، قبولی توبه آنها اعلام گردید.
نکته جالب اینکه: خبر در فشار قرار گرفتن این سه نفر به همه جا پیچید، پادشاه غسان که مسیحی بود، توسط یکی از بازرگانان مسیحی، مخفیانه برای کعب، نامه نوشت و او را به پیوستن به کشور خود، دعوت کرد، کعب، در آن هنگام که شب و روز با گریه و زاری، از خدا می‏خواست تا توبه‏اش را قبول کند، روزی در مدینه عبور می‏کرد، ناگهان دید یک نفر از بازرگانان مسیحی شام، سراغ او را می‏گیرد، به او گفت: «کعب من هستم».
بازرگان مسیحی، نامه‏ای به او داد، کعب نامه را باز کرد؛ دید که پادشاه غسان، در آن چنین نوشته است:
« ای کعب! به من خبر رسیده که رهبر شما (پیامبر) به تو ستم نموده در صورتی که خدا تو را در هیچ سرزمینی، بی‏ارزش ننموده است به ما بپیوندید، که با شما برادری و برابری می‏کنیم.»
هنگامی که کعب، آن نامه را خواند، گریه کرد و گفت: «کار من به اینجا کشیده شده و آنقدر پایین آمده که بیگانه در دین من طمع نموده است و می‏خواهد مرا مسیحی کند»، آنگاه به عنوان اظهار تنفر از آن دعوت، و صاحب نامه، آن نامه را در میان آتش تنور انداخت و سوزانید. به این ترتیب، شاگردان پیامبر (ص) در برابر چراغ سبز بیگانگان، می‏ایستادند، و بیگانه را در نفوذ بر آنها، مأیوس می‏نمودند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سه مصیبت بزرگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مردی به محضر امام سجاد(ع) آمد، و از حال و روزگار دنیای خود شکایت کرد، امام سجاد(ع) فرمود:
مسکین ابن آدم، له فی کلّ یوم ثلاث مصائب لایعتبر بواحدة منهن، و لو اعتبر لهانت المصائب و امر الدنیا...
: بیچاره انسان که در هر روز، دستخوش سه مصیبت است که از هیچیک عبرت نمی‏گیرد، در صورتی که اگر عبرت می‏گرفت، مصائب دنیا برای او آسان می‏شد.
1- هر روز که از عمر او می‏گذرد از عمر او کاسته می‏گردد، در صورتی که اگر از مال او چیزی کاسته می‏شد قابل جبران بود، ولی کاهش عمر قابل جبران نیست.
2- هر روز، رزقی که به او می‏رسد اگر از راه حلال باشد، حساب دارد، و گرنه عقاب دارد (و این حساب و عقاب در دادگاه الهی در انتظار او است.)
3- مصیبت سو از همه بزرگتر است، و آن اینکه هر روز که از عمر انسان می‏گذرد، به همان اندازه به آخرت نزدیک می‏گردد، ولی نمی‏داند که رهسپار بهشت است یا دوزخ؟ اگر براستی در فکر این سه مصیبت باشد، گرفتاریهای مادی، در برابر آنها ناچیز است و آسان خواهد شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سرانجام عجله و سوءظن در کارها

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی کودک شیرخوار خود را در خانه خود در بسترش خوابینید و بیرون رفت، او سگی داشت که از خانه حفاظت می‏کرد، آن شخص پس از ساعتی به خانه باز گشت، وقتی کنار در خانه رسید، دید سگش با شوق و شوری به پیش می‏آید، ولی پوزه‏اش خون‏آلود است، گمان بد به سگش برد که به کودکش حمله کرده و او را دریده است، عصبانی شد، با شتابزدگی کلت خود را کشید و چندین تیر به آن سگ شلیک کرد و او را کشت.
بعد به خانه بازگشت ولی دید کودکش سالم است، و پس از تحقیق دریافت که درنده‏ای به سراغ کودک آمده، ولی سگ او برای حفظ جان کودک صاحب خانه، به آن درنده حمله کرده و او را از خانه بیرون رانده است، و به همین جهت، پوزه‏اش خون‏آلود شده، بسیار متأثر شد، کنار سگش که در حال جان دادن بود آمد، دید چشم‏های سگش پر از اشک شده و با زبان حال می‏گوید: «من جوانمردی کردم، و از کودک صاحبم حفاظت نمودم، ولی تو ای انسان، با عجله و شتاب و سوءظن، این گونه مزدم را دادی »


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سرافکندگی علمای بزرگ در برابر امام باقر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عمربن ذرقاضی، و ابن قیس ماصر، و صلت بن بهرام از شخصیتها و علمای برجسته و معروف اهل تسنن در قرن اول هجری بودند، این سه نفر در سفر حج تصمیم گرفتند در مدینه به حضور امام باقر(ع) رسیده و چهار هزار مسأله (روزی سی مسأله) بپرسند (به قول خودشان، با این کار آنحضرت را در بن بست و تنگنا قرار دهند.) ثویربن‏فاخته معروف به ابوجهم کوفی که از شاگردان امام باقر(ع) بود، در سفر حج با سه شخص نامبرده همسفر شد، آنها به وی گفتند: چهار هزار مسأله نوشته‏ایم و می‏خواهیم از امام باقر(ع) بپرسیم، از شما خواهش می‏کنیم، از امام باقر(ع) برای ما اجازه ورود به حضورش بگیر.
ابوجهل می‏گوید: من پیش خود غمگین شدم، با آنها وارد مدینه شدیم، من از آنها جدا شده و به حضور امام باقر(ع) رسیدم، و جریان را به امام باقر(ع) گفتم و عرض کردم من در این باره غمناک هستم.
فرمود: هیچ غمگین مباش، هر گاه آمدند، اجازه ورود به آنها بده.
فردای آن روز، خادم امام آمد و گفت: گروهی با عمربن ذر، آمده‏اند و اجازه ورود می‏طلبند.
امام فرمود: به آنها اجازه بده وارد شوند، اجازه داده شد و آنها به حضور امام باقر(ع) وارد شدند و پس از سلام نشستند.
ولی شکوه امام آنچنان بر آنان چیره شده بود که مدت طولانی گذشت، که هیچکدام سخن نگفتند.
وقتی که امام این وضع را مشاهده کرد، به کنیزش فرمود: غذا بیاور، کنیز سفره غذا را آورد و گسترد، امام باقر(ع) شروع به سخن کرد (تا بلکه آنها نیز سخن بگویند) فرمود: حمد و سپاس خداوندی را که برای هر چیزی حدّی قرار داده و حتی برای این سفره طعام نیز حدی هست.
ابن ذر گفت: حدّ سفره غذا چیست؟
امام فرمود: خوردن غذا با نام خدا شروع شود، و پس از دست کشیدن از غذا، حمد و سپاس الهی بجا آورده شود.
پس از مدتی، امام از کنیز آب خواست، کنیز کوزه آبی آورد، امام فرمود: حمد و سپاس خداوندی را که برای هر چیزی حدی قرار داده که بازگشت به سوی آن حد دارد، حتی برای این کوزه حدّی است که به آن منتهی می‏شود.
ابن ذر گفت: حدّ آن چیست؟ امام فرمود: آغاز نوشیدن، همراه نام خدا باشد، و پس از نوشیدن حمد خدا را بجای آورد، و از ناحیه دسته کوزه آب نیاشامد، و همچنین از جانب شکستگی کوزه آب نیاشامد (که مکروه است.)
بعد از غذا، و جمع کردن سفره، امام باقر(ع) از آنان خواست که سخن بگویند و سؤالات خود را مطرح سازند.
ولی آنان همچنان خاموش و ساکت بودند، سرانجام امام از ابن ذر پرسید: «آیا از احادیث ما که به شما رسیده، سخنی نمی‏گوئی؟»
ابن ذر گفت: چرا ای پسر رسولخدا(ص)، از جمله: رسولخدا(ص) فرمود:
انّی تارک فیکم الثقلین احدهما اکبر من الاخر، کتاب الله و اهل بیتی، ان تمسّکتم بهمالن تضلوا.
:«من در میان شما دو چیز گرانقدر به یادگار می‏گذارم که یکی از آنها بزرگتر از دیگری است: کتاب خدا و اهل بیت من، هر گاه به این دو تمسّک نمودید، هر گز گمراه نخواهید سد.»
امام باقر(ع) فرمود: ای پسر ذر! هر گاه (در روز قیامت) با رسول خدا ملاقات کنی و او از تو بپرسد که با ثقلیل (قرآن و عترت) چگونه رفتار کردی، چه پاسخ می‏دهی؟
ابن ذر با شنیدن این سخن، بی اختیار گریست، آنچنانچه که اشکهایش از محاسنش فرو می‏ریخت و گفت:
امّا الا کبر فمر فناه و امّا الا صغر فقتلناه.
:«اما امانت بزرگتر (قرآن) را پاره کردیم، و امانت کوچکتر (ائمه اهلبیت) را کشتیم.»
امام فرمود: آری اگر چنین بگوئی، راست گفته‏ای، آنگاه فرمود:
یابن ذر لا والله، لاتزول قدم یوم القیامه حتی تسال عن ثلاث، عن عمره فیما افناه، و عن ماله من این اکتسبه و فیما انفقه، و عن حبّنا اهل البیت.
:«ای پسر ذر!، سوگند به خدا، در روز قیامت، هیچ کسی قدم بر نمی‏دارد مگر اینکه از او سه سؤال می‏شود:
1- از عمرش، که در چه راهی به پایان رسانده است.
2- از مالش، که از کجا بدست آورده و در چه راهی مصرف نموده است.
3- و از حبّ و دوستی ما اهل بیت رسولخدا(ص).
ابوجهل می‏گوید: آنها برخاستند و رفتند، امام باقر(ع) به خادم خود فرمود: پشت سر آنها برو، مواظب باش ببین به همدیگر چه می‏گویند.
خادم پشت سر آنها رفت و پس از مدتی بازگشت و به امام عرض کرد: همراهان ابی ذر به او گفتند: آیا برای چنین ملاقاتی به اینجا آمده بودید؟ (یعنی مگر بنا نبود چهار هزار مسأله بپرسیم؟!)
ابن ذر گفت: وای بر شما، ساکت باشید، چه بگویم درباره کسی که معتقد است خداوند از مردم در مورد ولایت او سؤال و بازخواست می‏کند و به حدود و رموز احکام غذا و آب واقف است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سر تراشیدن شیخ جمال‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حافظ در شعری می‏گوید:
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست‏gggggنه هر که سر بتراشد قلندری داند
می‏نویسند: شیخ جمال‏الدین ساوه‏ای مفتی دمیاط مصر، صاحب جمال و کمال بود، زنی شیفته او شد و همچون زلیخا، دست بر نمی‏داشت، شیخ جمال که مرد زاهد و پرهیزکاری بود، موی سر و ریش و سبیل و ابروی خود را تراشید تا بد منظر گردد و آن زن به او بی‏میل شود، همین حیله مؤثر واقع شد و زن از او دست کشید، از آن پس مریدانش برای حفظ این واقعه، تراشیدن موی سر و ریش و سبیل و ابرو را که به آن چهار ضرب می‏گویند، آئین خود می‏کنند. حافظ در شعر فوق، اشاره به این نکته دارد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سر بریده و نحس ابن زیاد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در قیام مختار که در سال 66 و 67 هجری قمری انجام گرفت، ابراهیم پسر مالک اشتر فرمانده سپاه مختار شد و با سپاهی که ابن زیاد و حصین بن نمیرو... از سران آن سپاه آن بودند در کنار موصل در گیر شد و در این درگیری بسیاری از دشمن کشته شدند، از جمله «ابن زیاد» به دست ابراهیم پسر مالک اشتر کشته شد.
ابراهیم سرهای بریده ابن زیاد و سران دشمن را برای مختار فرستاد، مختار در آن هنگام غذا می‏خورد که سرهای برنده دشمنان را کنار مسند مختار به زمین ریختند.
مختار گفت: «حمد و سپاس خداوند را که سر مقدس حسین (ع) را هنگامی که ابن زیاد غذا می‏خورد نزدش آوردند، اکنون سر نحس ابن زیاد را این هنگام که غذا می‏خورم به نزد من آوردند».
در این هنگام دیدند مار سفیدی در میان سرها پیدا شد و وارد سوراخ گوش او وارد گردید و از سوراخ بینی ابن زیاد شد و از سوراخ گوش او بیرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گردید و از سوراخ بینی او بیرون آمد، و این عمل چندین بار تکرار گردید.
مختار پس از صرف غذا برخاست با کفشی که در پایش بود به صورت نحس ابن زیاد زد، سپس کفشش را نزد غلامش انداخت و گفت: «این کفش را بشوی که آن را بر صورت کافر نجس نهادم».
مختار سرهای نحس دشمنان را برای محمّد حنیفه در حجاز فرستاد، محمّد حنیفه سر ابن زیاد را نزد امام سجاد در آن وقت، غذا مس خورد، فرمود: روزی سر مقدس پدرم را نزد ابن زیاد آورند، او غذا می‏خورد، عرض کردم: خدایا مرا نمیران تا اینکه سر بریده ابن زیاد را در کنار سفره‏ام که غذا می‏خورم بنگرم، حمد و سپاس خدا را که دعایم را اکنون به استجابت رسانیده است.
نکته قابل توجّه اینکه: مرحوم حاج شیخ عبّاس محدّث قمّی می‏نویسد:
آن مار مکرر از بینی ابن زیاد وارد می‏شد و از گوش او بیرون می‏آمد، و تماشاچیان می‏گفتند: قد جائت قد جائت: «مار باز آمد، مار باز آمد».
و می‏نویسد: همان هنگام که زیاد در مجلس خود با چوب خیزران مکرر بر لب و دندان امام حسین (ع) زد، شاید بر اساس تجسّم اعمال، همان چوب خیزران به صورت مار در آمد و مکرر از بینی او وارد می‏شد و از سوراخ گوش او بیرون می‏آمد، تا در همین دنیا، مردم مجازات عمل ننگینش را تماشا کنند و عبرت بگیرند آری:


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سخن عمیق عیسی به گنهکاران

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
گروهی گنهکار در محلی اجتماع کرده بودند و برای گناهانشان گریه می‏کردند، حضرت عیسی (ع) از کنار آنها عبور کرد، و پرسید: چرا اینها گریه می‏کنند؟
گفتند: اینها به خاطر گناهانشان می‏گریند.
عیسی (ع) فرمود: فلیدعوها یغفرلهم: «آن گناهان را رها کنند (و از ارتکاب آنها توبه نمایند) آمرزیده خواهند شد».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سختی مرگ‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حضرت یحیی پسر زکریا از پیامبران عصر حضرت عیسی (ع) بود، با عیسی (ع) دوستی و انس داشت، یحیی از دنیا رفت، پس از مدتی عیسی (ع) بالای قبر او آمد، از خدا خواست او را زنده کند، دعایش به استجابت رسید، و یحیی زنده شد و از میان قبر بیرون آمد، و به عیسی (ع) گفت: از من چه می‏خواهی؟
عیسی (ع) فرمود: می‏خواهم با من همانگونه که در دنیا مأنوس بودی اکنون نیز مأنوس باشی و با من انس بگیری.
یحیی گفت: «هنوز داغی و تلخی مرگ، در وجودم از بین نرفته است، و تو می‏خواهی مرا دوباره به دنیا برگردانی و در نتیجه بار دیگر مرا گرفتار تلخی و داغی مرگ کنی؟» آنگاه او عیسی (ع) را رها کرد و به قبر خود بازگشت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0