حكايت عارفانه ، خوشا به حال مجاهدان و شهادت طلبان راه خدا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جنگ صفین که بین سپاه علی (ع) و سپاه معاویه در گرفت و هیجده ماه طول کشید، روزهای بسیار سخت وحشت انگیزی پیش آمد، در این روزها یکی از یاران علی (ع) بنام زیادبن نضرحارثی به همرزم خود« عبدالله‏بن بدیل» گفت: در روز بسیار سخت و دشواری قرار گرفته‏ایم، که هیچکس نمی‏تواند صبر و پایداری کند جز شخصی که قوی دل، پاک نیت، و پر صلابت باشد، سوگند به خدا گمان ندارم در چنین روز سختی کسی از ما یا دشمن در جبهه باقی بماند جز افراد فرومایه (یعنی افراد شجاع و پرمایه از طرفین کشته می‏شوند، ولی افراد ترسو، و کم مایه با فرار و گریز، خود را حفظ می‏کنند).
عبدالله به حضور علی (ع) رفته و همین سخن را به عرض آن حضرت رساندند.
امام علی (ع) به آنها فرمود: این سخن را فاش نکنید و در دل خود نگهدارید، و کسی از شما نشنود، خداوند برای قومی، مقام شهادت را مقدّر کرده (چرا که شایسته آن مقامند) و برای قومی مرگ طبیعی را مقدر نموده است، و هر کس فراخور شایستگیش، مرگ تقدیر شده خود ملاقات می‏کند.
فطوبی للمجاهدین فی سبیله و المقتولین فی طاعته.
:«خوشا به سعادت مجاهدان راه خدا، و کشته شدگان در راه اطاعت خدا.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خوش حکایتی از دیدار امام زمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
نقل می‏کنند: بعضی از علمای متعصّب اهل سنّت کتابی در ردّ مذهب جعفری نوشته بود، و آن را برای مردم می‏خواند و مردم را نسبت به مذهب تشیّع، گمراه و بدبین می‏نمود، مرجع معروف شیعه، علامه حلّی (متوفی 726 ه.ق) تصمیم گرفت به هر نحو ممکن، آن کتاب را از وی به عنوان امانت بگیرد و پس از اطلاع از مطالب آن، ردّ آن را بنویسد، ولی آن دانشمند سنّی، آن کتاب را به هیچکس نمی‏داد.
علامه حلی مدتی به عنوان شاگرد او، به کلاس درس او رفت، و ارتباط خود را با او گرم کرد، و پس از ایامی، از او تقاضا کرد که مدتی آن کتاب را به عنوان امانت به وی بدهد.
سرانجام او گفت: «من نذر کرده‏ام که این کتاب را بیش از یک شب به احدی ندهم.»
علامه، فرصت را از دست نداد، به عنوان یکشب، آن کتاب را از او گرفت و به خانه‏اش آورد، و تصمیم گرفت از روی آن کتاب، تا آنجا که امکان دارد، رونوشت بردارد، مشغول نوشتن آن کتاب شد، تا نصف شب فرا رسید، ناگهان شخصی در لباس مرحوم حجاز، در همان نصف شب (به عنوان مهمان) بر علامه وارد شد، و پس از احوالپرسی، به علامه گفت: «نوشتن این کتاب را به من واگذار و تو خسته‏ای، استراحت کن.»
علامه قبول کرد، و کتاب را در اختیار او گذاشت، و به بستر رفت و خوابید، پس از آنکه از خواب بیدار شد، دید کسی در خانه نیست، و آن کتاب (با اینکه قطور بود) بطور معجزه آسائی تا آخر نوشته شده است، و در پایان آن نام مقدس امام زمان، حضرت مهدی (علیه السلام) امضاء شده است، فهمید که آن شخص امام زمان (عج) بوده و علامه را در این کار کمک نموده است.
بعضی در مورد این حکایت گفته‏اند: «این کتاب، بسیار ضخیم بود که رونویسی از آن، یکسال یا بیشتر، طول می‏کشید، علامه در آن شب، چند صفحه از آن را نوشت و خسته شد، ناگهان مردی به قیافه مردم حجاز بر او وارد شد و سلام کرد و نشست و به علامه گفت:«تو خط کشی کن و نوشتن را به من واگذار» علامه قبول کرد و به خط کشی مشغول شد، و او می‏نوشت، اما به قدری سریع می‏نوشت، که علامه در خط کشی صفحات به او نمی‏رسید، هنگامی که آواز خروس در سحر آن شب بلند شد، علامه دید، کتاب تا آخر، نوشته شده است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خوردن علی از غذای لذیذ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
برای امام علی (ع) غذائی بنام «خبیص» (که از خرما و کشمکش و روغن، مانند حلوا درست می‏شد) آوردند، حضرت آن را نخورد، پرسیدند: آیا آن را حرام می‏دانی؟ فرمود: نه، ولی می‏ترسم تمایلات نفسانی من به آن غذای لذیذ، مشتاق و بی کنترل گردد، سپس این آیه را خواند که در روز قیامت به آنانکه طیّبات و لذائذ در زندگی دنیای خود استفاده کردید و دیگر برای آخرت چیزی نگذاشتید.» (احقاف - 20)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خنده بیجا و گناه‏خیز

سْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
صحرا نشینی سوار بر شتر بچه چموش خود شده بود و به حضور پیامبر (ص) آمد و سلام کرد، می‏خواست نزدیک بیاید و از آنحضرت سؤال کند، ولی شترش فرار می‏کرد و به عقب برمی‏گشت و او را از حضرت دور می‏کرد، و این عمل سه بار تکرار شد.
این منظره باعث شد عدّه‏ای از اصحاب که در آنجا حاضر بودند، خندیدند (با اینکه خنده آنها بیجا بود، آنها می‏بایست آن عرب صحرا نشین را کمک کنند تا سؤال خود مطرح کند ولی می‏خندیدند و همین باعث ناراحتی آن عرب می‏شد) خنده آنها و چموشی شتر باعث گردید که آن عرب عصبانی شد و با ضربتی شدید آن شتر را کشت.
اصحاب به رسول خدا (ص) گفتند: آن عرب، شتر خود را کشت پیامبر (ص) فرمود: نعم وافواهکم ملا من دمه: «آری، ولی دهانهای شما پر از خون شتر است» (یعنی شما با خنده بیجای خود آن عرب نادان را عصبانی کردید و او چنین جرمی مرتکب شد، شما در خون آن شتر بی‏نوا شریک هستید، چرا چنین کردید؟!)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خلوص و بیداری مرجع تقلید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی تقویمی چاپ کرده بود و عکس حضرت آیت اللّه العظمی بروجردی را روی آن جلد آن به چاپ رسانده بود، این شخص برای کاری به حضور آقا آمد، (تا مثلاً آقا پارتی شود و دستور دهد کار او را سریع انجام دهند).
او وقتی که به محضر آقای بروجردی رسید، گویا تقویم را به گونه‏ای در دست گرفت تا آقا را متوجه عکس خود کند.
در این هنگام تا آقا را متوجّه عکس خود کند.
«خیال می‏کنی می‏توانی با این کارها مرا بازی بدهی، خیر این طور نیست».
به این ترتیب، آن بزرگمرد درس خلوص و تنفّر از تظاهر و خودپسندی، به ما داد و به ما آموخت که با بیداری و هوشیاری گول هوسبازان را نخوریم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خفقان و سانسور شدید در عصر امام کاظم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هشام بن سالم از شاگردان بر جسته امام صادق (ع) بود، پس از شهادت امام صادق (ع) با پرس و جو و شیوه خاصی، به حضور امام موسی بن جعفر (ع) و آمد و پس از گفتگوئی، عرض کرد: «فدایت شوم، می‏خواهم از تو سؤالی کنم، چنانکه از پدرت، سؤال می‏کردم.»
امام کاظم (ع) فرمود: «سؤال کن تا با خبر شوی، ولی فاش نکن، اگر فاش کنی، نتیجه‏اش سر بریدن است.» (با توجه به اینکه منصور دوانیقی دومین طاغوت عباسی، حکومت می‏کرد.)
هشام می‏گوید: پرسیدم و دریافتم که آنحضرت دریای بی‏کران علم است، در این هنگام (حسرت بردم و افسوس خوردم که چرا شیعیان، دور وجود این بزرگوار نیستند و سرگردان در بیراهه می‏باشند) عرض کردم: «شیعیان شما سرگردانند، و با تعهد مخفی کردنی، که شما از من گرفته‏اید، چگونه می‏توانم، شیعیان را به سوی شما راهنمائی کنم؟!»
فرمود: «هر کس را که دارای رشد و استقامت و شایسته دیدی، جریان را برای او بگو و شرط کن که مطلب را بپوشاند و آشکار نسازد چرا که اگر فاش کند، نتیجه‏اش سر بریدن است - و با دست اشاره به گلویش کرد من از نزد آنحضرت، بیرون آمدم و به «ابوجعفر احوال» بر خوردم، به من گفت: «چه خبر؟» گفتم: هدایت بود، آنگاه جریان را برایش تعریف کردم، سپس فضیل و ابوبصیر دیدم، و این افراد (با کمال مخفی کاری به حضور امام کاظم (ع) رسیدند و سؤالاتی کردند و یقین به امامت آنحضرت پیدا نمودم، سپس با جماعتی تماس گرفیم، هر کس به خدمتش رسید، به امامتش معتقد شد، جز طایفه عمّار (بن موسی ساباطی) و اصحاب او.
در این جمعیت اطراف عبدالله بن حسن را گرفته بودند و او را امام خود می‏پنداشتند، کم کم دور عبداللّه خلوت شد و شیعیان به سوی امام موسی بن جعفر(ع) راهنمائی شدند.
عبداللّه از راز کم شدن جمعیت اطرافش پرسید، جریان را به او گفتند که هشام بن سالم مردم را از اطراف تو پراکنده ساخت. عبداللّه چند نفر را در مدینه مأمور کرده بود که اگر هشام را دیدند او را بزنند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خطر مسؤلیّت قضاوت‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در بنی اسرائیل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می‏کرد، او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت: هنگامی که مردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره‏ام را بپوشان و مرا بر روی تخت (یا تخته و تابوت) بگذار، که بخواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید.
وقتی که او مرد، همسرش طبق وصیّت او رفتار کرد، و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می‏کند، از این منظره وحشت‏زده شد (و روپوش را به صورتش افکند، و آمدند و جنازه او را بردند و دفن کردند).
همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، شوهرش گفت: آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟
زن گفت: آری.
قاضی گفت: سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود، روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمد، وقتی که آنها نزد من نشستند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم: خدایا حق را با برادر زنم قرار بده، وقتی که به نزاع آنها بررسی گردید اتقاقاً حق با برادر تو، بود، خوشحال شدم، آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا چنین مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی‏طرفی را در هوای نفس خودم حفظ نکردم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خشم پیامبر از سخن بلال

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر رسول خدا (ص) بود بانوئی دردمند و رنجور از دنیا رفت، هر کس با خبر می‏شد طبق معمول می‏گفت: آن زن از دنیا راحت شد، چنانکه روزمره شنیده می‏شود که اگر کسی در این دنیا بسیار در رنج و درد باشد و بمیرد می‏گوید راحت شد، بلال حبشی نیز بر این اساس، به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت:
ماتت فلانة فاستراحت: «فلان زن مرد و راحت شد».
پیامبر (ص) از این سخن بلال خشمگین شد و به او فرمود: انّما استراح من غفر له: «بدانکه کسی راحت شود که مورد آمرزش قرار گیرد» یعنی هر کسی که - در هر حال باشد - بمیرد، راحت نمی‏شود، بلکه آغاز ناراحتی او است جز کسی که بر اثر ایمان و تقوی، آمرزیده گردد، چنین کسی راحت می‏شود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خانه‏های عنکبوتی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در قرآن 41 سوره عنکبوت می‏خوانیم: « کسانی که غیر از خدا را اولیاء خود برگزیدند، همچون عنکبوتند که خانه‏ای برای خود انتخاب کرده، سست‏ترین خانه‏ها خانه عنکبوت است اگر می‏دانستید».
اکنون به داستان زیر از زبان ارتشبد سابق حسین فردوست بشنوید و به خانه‏های عنکبوتی بیشتر پی‏ببرید:
روز 22 بهمن (سال 1357 روز پیروزی انقلاب اسلامی) بود، حدود 5 بعد از ظهر همراه استوار دوستی (راننده‏ام) و با اتومبیل نامجو (قهرمان سابق وزنه برداری) به منزل دکتر امید رفتم، دوستی هم در آنجا ماند، دکتر امید هم اتومبیلی در محوطه خانه‏اش داشت، دوستی هم شبها و روزها می‏ماند، احساس می‏کردم که دکتر امید نگران است که چرا به خانه او رفته‏ام، اما به هر حال او نزدیکترین دوستم شده بود و به همین علت پس از خروج از محوطه دفتر، به فکر رفتن به خانه او بودم، دکتر امید دائماً از لای پرده به خیابان نگاه می‏کرد، اما تلفن آقای بازرگان و رفتن به منزل سرلشگر قرنی تا حدودی او را آرام کرد... با وجود این دوباره نگرانی دکتر امید از بودن من در خانه‏اش، شروع شد، تا اینکه روز پنجم اقامت حدود ساعت 8 صبح تلفن زنگ زد، آن طرف مطالبی گفت، من از تلفن دور بودم، وقتی تلفن تمام شد، دکتر امید گفت که طرف گفت: اینجا کمیته مرکزی است و خانه شما شناسائی شده و به این آدرس مراجعه کنید (آدرس هم داد) راست یا دروغ، آن را نمی‏دانم و حرف او را با بدبینی قبول کردم، چون دکتر امید در موارد ضرور، دروغگو هم می‏شد، فرض را بر این گذاشتم که راست است، دکتر امید با صراحت گفت: «ماندن در اینجا دیگر مصلحت نیست و الا برای خودم نیست جان من فدای شما» (تعارف ایرانی).
از دکتر امید تشکر کردم و با استوار دوستی به منزل توران، خواهرم رفتم، احساس کردم که محمّدعلی افراشته شوهرش خیلی نگران شد، ولی خواهرم فوق‏العاده خوشحال گردید مدتی بعد تلفن منزل افراشته زنگ زد، دور از تلفن بودم، پس از خاتمه تلفن به من گفت: فردی تلفن کرد و گفت، تعدادی هستیم که تا یک ساعت دیگر برای بحث به منزلتان می‏آئیم، آنچه افراشته گفت را نیز با بدبینی قبول کردم...افراشته فردی بود که شب خواهرم را با شش پاسدار گذاشت و از در دیگر فرار کرد، خوشبختانه پاسداران انقلابی بودند، و حتی در پختن غذا به خواهرم کمک کردند، ظروف را شستند و منزل را تمیز کردند. یک رفتار اسلامی که امروز با آن تماس مستقیم دارم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خاله همچون مادر است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
وقتی که حضرت حمزه (عموی پیامبر) در جنگ احد شهید شد، دختر خردسالی بنام «امامه» بجای گذاشت.
در نگهداری و سرپرستی آن دختر، سه نفر یعنی علی (ع) و جعفر و زیدبن عبدالمطّلب، نزاع داشتند، و هر یک می‏گفتند من او را نگه می‏دارم (تا به ثواب این کار خداپسندانه برسم).
علی (ع) می‏گفت: من نگهداری می‏کنم زیرا دختر عمویم می‏باشد.
زید می‏گفت: من نگهداری می‏کنم زیرا برادرزاده‏ام می‏باشد.
جعفر طیّار می‏گفت: من نگهداری می‏کنم زیرا هم دختر عمویم است و هم اینکه خاله او همسر من (اسماءبنت عمیس) است.
قضاوت در این باره را به پیامبر(ص) محول کردند، آنحضرت چنین قضاوت کرد: نگهداری او به عهده جعفر باشد چرا که: الخاله بمنزلة الام:«خاله همچون مادر است».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خاطره‏ای از جنگ جمل و شجاعت مالک اشتر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جنگ جمل که در سال 35 هجری در بصره، بین سپاه طلحه و زبیر با سپاه علی(ع) رخ داد، عمروبن یثربی از قهرمانان سپاه دشمن بود و چند نفر از یاران علی(ع) را به شهادت رسانده بود، و در عین حال عطش خونریزی، و جنگ با پیروان علی(ع) را داشت، و همچون غولی بی باک به میدان می‏تاخت.
یکبار با نعره‏های بلند به سوی میدان آمد و مبارز طلبید، مالک اشتر چون شیر خشم آلود، به سوی او روان شد و سخت بر او حمله کرد، که او با نیزه‏اش، از اسب به زمین غلطید، چون پیکر سنگینی داشت، نتوانست فرار کند، گروهی که مراقب حفظ جان او بودند، آمدند تا او را از دست مالک نجات دهند، در این گیرودار یکی از سپاهیان علی(ع) بنام «عبدالرّحمن بن طود»، به او حمله کرد و نیزه‏ای به او زد، او برای بار دوم، نقش بر زمین شد، سپس یکی دیگر از سپاهیان علی (ع) پیشدستی کرد، و پای او را گرفته، کشان کشان او را به نزد علی(ع) آورد، او به تضرّع و زاری پرداخت، و طلب عفو کرد، علی(ع) او را (که مجروح بود) رها ساخت، او خود را به قوم خود رساند، ولی بر اثر ضربات سنگینی که خورده بود در بستر مرگ افتاد.
او او پرسیدند: قاتل تو کیست؟ در پاسخ گفت: «آنگاه که با مالک اشتر روبرو شدم،او را ده برابر خود یافتم، و آنگاه که در برابر عبدالرحمن قرار گرفتنم، با اینکه مجروح بودم، خود را ده برابر او یافتم، و سرانجام، ضعیفترین افراد سپاه علی(ع) مرا اسیر کرد و نزد علی(ع) برد، و بعد از این گفتار، طولی نکشید که جان سپرد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حمایت علی از مستضعف و رضایت از ضارب‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امیرمؤمنان علی (ع) در کوفه به بازار خرمافروشان رفت، در آنجا دید کنیزی گریه می‏کند، از او پرسید: چرا گریه می‏کنی؟
او گفت: صاحب من یک درهم به من داد، که خرما بخرم، آمدم و از این مرد (اشاره به خرما فروش) خرما خریدم و نزد صاحبم بردم، او آن خرما را نپسندید، و به من گفت برو پس بده، آمده‏ام پس بدهم، این خرما فروش قبول نمی‏کند، این است که نگران و حیران هستم.
امام علی (ع) به خرما فروش فرمود: «ای بنده خدا! این زن، خدمتکار است، و تقصیری ندارد، پولش را به او بده و خرمای خود را بگیر.»
مرد خرما فروش که علی (ع) را نمی‏شناخت، برخاست و به علی (ع) اعتراض کرد و مشتی به آنحضرت زد (که چرا دخالت می‏کنی؟)
مردم متوجه شدند و به او گفتند: این شخص امیرمؤمنان علی (ع) است، خرما فروش، سخت متأثر شد و رنگش پرید، و بی‏درنگ درهم زن را به او داد، سپس به علی (ع) عرض کرد: «ای امیر مؤمنان از من راضی باش، معذرت می‏خواهم.»
امام علی (ع) فرمود: «هرگاه خودت را اصلاح کنی و حقوق مردم را بپردازی از تو خشنود خواهم بود.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حمایت آیت اللّه بروجردی از آیت اللّه کاشانی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مرحوم آیت اللّه سیّد ابوالقاسم کاشانی (قدّس سرّه) از علمای بر جسته و مجاهد و با شهامتی بود که همواره با رژیمهای فاسد در عراق و ایران در مبارزه بود، از این رو همیشه در زندانها و تبعیدها به سر می‏برد، او در سال 1303 ه ق در تهران متولّد شد و بسال 1381 ه ق (مطابق سال 1340 شمسی) در تهران رحلت کرد، قبر شریفش در یکی از حجره‏های نزدیک بارگاه حضرت عبدالعظیم (ع) است.
در عصر سلطنت محمّد رضا پهلوی، در جریان فدائیان اسلام که با آیت اللّه کاشانی رابطه داشتند، و طبق فتوای او رفتار می‏نمود، آیت اللّه کاشانی دستگیر و زندانی شد، می‏خواستند آیت اللّه کاشانی را محاکمه کنند زیرا او اقرار کرده بود که فدائیان اسلام به دستور من، «رزم آرا» (نخست وزیر وقت) را به قتل رساند.
آیت اللّه العظمی بروجردی بر اساس اینکه، حکم فقیه عادل را نافذ می‏دانستند، از محاکمه ایشان جلوگیری نمودند، در دادگاه فرمایشی شاه گفته بودند که: محاکمه می‏کنیم ولی مجازات نمی‏کنیم، باز هم آیت اللّه بروجردی راضی نشده بودند، روی همین اقدام، هنگامی که آیت اللّه کاشانی آزاد شد، تلگرافی به آیت اللّه بروجردی زد و بسیار تشکّر نمود.
مرحوم آیت اللّه کاشانی در اواخر عمر، در مضیقه سختی قرار گرفت، مخالفت جبهه ملّی و طرفداران مصدّق با او از یکسو، و ضدّیّت رژیم پهلوی از سوی دیگر، ایشان را کاملاً در انزوا قرار داده بود، و طرفداران دکتر مصدق اجرائیه گرفتند تا خانه ایشان را تخلیه کنند.
او خود نقل کرد: «در این فکر بودم که چگونه این مبلغ را ادا کنم، در تحیّر به سر می‏بردم، که ناگاه هنگام غروب، در منزل را گشودم دیدم حاج احمد خادم از طرف آیت اللّه بروجردی آمده است، پاکتی برایم آورد، و آنرا گرفتم، دیدم آقای بروجردی دوازده هزار و پانصد تومان پول برایم فرستاده و نامه مهرانگیزی نوشته است، به حاج احمد گفتم: قضیه چه بوده است؟ گفت: آقا در کنار حوض وضو می‏گرفتند به من دستور فرمود: دوازده هزار تومان از آن کیسه مربوط به وجوهات بردارم، و پانصد تومان از کیسه اموال مخصوص خودشان بردارم، برداشتم، و بعد فرمود: این مبلغ را برای آقای کاشانی ببر.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حل نزاع دو زن در مورد پسر شیر خوار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
دو زن در مورد دو کودک شیرخوار که یکی دختر و دیگری پسر بود، نزاع داشتند و هر دو ادعا می‏کردند که پسر مال او است.
زمان خلافت عمر بن خطاب بود، او برای قضاوت آمدند.
عمر برای حل این مشکل درمانده شد و گفت: ابوالحسن علی(ع) که زداینده اندوه است کجاست؟
شخصی به سراغ علی (ع) رفت و او را حاضر کرد، و جریان را به آنحضرت گفتند.
امام علی(ع) فرمود: دو شیشه (دو استکان) بیاوید، آوردند، آنها را وزن کرد و سپس فرمود یکی از آن استکانها را به یکی از آن زنان بدهید و استکان دیگر را به دیگری، تا هر دو با شیر پستان خود، آن دو استکان را پر کنند.
آنها چنین کردند، امام علی (ع) آن استکانها را وزن کرد، یکی از آنها سنگین‏تر بود، فرمود: کودک پسر از آن زنی است که شیرش سنگین‏تر است، و دختر از آن زن دیگر است که شیرش سبکتر می‏باشد.
عمر گفت: ای ابوالحسن! این قضاوت را بر چه اساسی می‏فرمائی؟
امام فرمود: «زیرا خداوند در ارث، حق مرد را دو برابر زن قرار داده است، و اطباء همین امر را میزان استدلال بر مشخص نمودن پسر و دختر قرار داده‏اند».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حکم‏های گوناگون برای زناکار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر خلافت عمر بود، در دادگاه او ثابت شد که پنج نفر، عمل منافی عفّت (زنا) انجام داده‏اند، او درباره همه دستور یکنواخت داد.
امام علی (ع) در آنجا حاضر بود و قضاوت عمر را مردود شمرد و فرمود: باید درباره وضع آن مردان زناکار تحقیق شود که اگر حالات مختلف داشتند، احکام آنها نیز فرق پیدا می‏کند.
به دستور عمر، حالات آن پنج نفر را رسیدگی نمودند، علی (ع) فرمود: اولی را باید گردن زد، دوّمی را سنگسار نمود، به سوّمی صد تازیانه زد، به چهارمی پنجاه تازیانه زد و پنجمی باید ادب گردد.
عمر تعجّب کرد و از امام خواست در این باره توضیح دهد.
امام علی (ع) فرمود: اولی کافر ذمّی (یهودی یا مسیحی) است تا وقتی محترم است که به احکام ذمّه عمل کند، در غیر این صورت، سزای او کشتن است، پس او را بجرم زنا گردن بزنید.
دوّمی را باید سنگسار کرد، زیرا او مرتکب زنای محصنه، شده است، یعنی با اینکه همسر داشته، زنا کرده است.
سوّمی را باید صد تازیانه زد، زیرا جوانی بی همسر بوده که زنا کرده است.
چهارمی، چون غلام است مجازات او نصف مجازات آزاد می‏باشد، پس باید پنجاه تازیانه (بجرم زنای غیر محصنه)بخورد.
پنجمی دیوانه است، که فقط باید تنبیه و ادب شود.
وقتی که عمر این قضاوت کامل را از امام علی (ع) شنید، خطاب به آنحضرت گفت: لا عشت فی امّة لست فیها یا ابا الحسن: «هیچگاه در میان جمعیّتی زندگی نکنم که تو ای ابوالحسن، در میان آنها نباشی».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0