حكايت عارفانه ، بهترین و خوشبوترین و زیباترینها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
یعقوب لیث، مؤسس سلسله صفاریان (در قرن سوم) شخصی شجاع بود، او با نبردهای پیگیر خود، سرزمین وسیع ایران آن روز را تحت سلطه خود در آورد و دودمان عباسیان را از صحنه برانداخت.
نقل میکنند: قبل از آنکه او به سلطنت برسد و قسمتی از ایران را از دست عباسیان بیرون آورد، با دوستان جوان خود، در سیستان در شهر زرنخ، به گرد هم نشسته بودند و با هم صحبت میکردند:
یکی گفت: زیباترین لباس، اطلس است.
دیگری گفت: نیکوترین کلاه، از دیبای رومی است.
سومی گفت: خوشترین مناظر، منظره دلانگیز صحرا، کنار گیاهان و گل و آب است.
چهارمی گفت: عالیترین سایه، سایه درخت بید است.
پنجمی گفت: خوشنوازترین نغمهها، نغمه بلبل است.
وقتی نوبت به یعقوب رسید، گفت:
زیباترین لباس،«زره» (لباس جنگی) است.
و نیکوترین کلاه، «کلاه خود» (کلاه آهنین جنگی) است.
خوشبوترین مناظر، منظره میدان جنگ و نبرد با ظالمان است.
و عالیترین سایه، سایه شمشیر است.
و خوشنوازترین صداها، صدای شیهه اسب در میدان نبرد است.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، بهترین دعا برای مردم آزار
حجاج بن یوسف سقفی استاندار خونخوار عبد الملک (پنجمین خلیفه اموی) در عراق، از جنایت کاران بزرگ تاریخ مانند چنگیز و هیتلر و صدام بود.
او شنید که در بغداد، درویشی زندگی میکند که «مستجاب الدّعوة» است، یعنی دعاهایش به استجابت میرسد.
او را حضور طلبید و گفت:«برای من دعای خیر کن.»
درویش، چنین دعا کرد: «خدایا جان حجاج را بستان.»
حجاج با ناراحتی گفت:«این چه دعای خیر است؟!»
درویش گفت: «این دعا، هم برای تو و هم برای همه مسلمین، خیر است.»
ای زبر دست زیر دست آزار گرم تا کی بماند این بازار
بچه کار آیدت جهان داری؟ مردنت به، که مردم آزاری
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بهانه ندادن به دشمن
بین امام باقر(ع) و یکی از نوادههای امام حسن (ع) بر خوردی شد (گویا بر سر مزرعهای سخنی به میان آمد و نواده امام حسن (ع) بیش از حق خود مطالبه میکرد.)
عبدالملک (یکی از شاگردان امام باقر علیه السلام) میگوید، من به نیت اینکه بین آنها را اصلاح بدهم به حضور امام باقر(ع) رفتم، امام باقر (ع) به من فرمود: «تو در کار ما دخالت نکن، مثل ما با پسر عموهایمان همچون مثل مردی است که در بنی اسرائیل بود، او دو دخترش را شوهر داده بود، یکی از دامادهایش، کشاورز بود، و دیگری فخّار (کوزه گر) بود، روزی به خانه یکی از دخترانش رفت و احوال دختر را پرسید، او گفت: «شوهرم کشاورز است و امسال زراعت بسیار دارد، اگر باران بیاید، حال و روزگار ما خیلی خوب خواهد شد.»
سپس او به خانه دختر دیگرش رفت و حال او را پرسید، او گفت: «شوهر من کوزهگر است، و کوزههای بسیار ساخته (و
در آفتاب گذارده تا خشک شود) اگر باران نیاید، حال و روزگار ما،بسیار خوب می شود .
آن مرد، از آنجا رفت و عرض کرد:«خدایا خودت هر چه صلاح آنها را میدانی همان را اختیار کن.»
آنگاه امام باقر (ع) فرمود: «وضع ما نیز با بستگان خود، این گونه است، شما دخالت نکنید و احترام آنها را نگهدارید.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بهاء دادن امام خمینی به مردم
مهندس میرحسین موسوی نخستوزیر سابق جمهوری اسلامی ایران نقل میکرد: ما هیئت دولت هر وقت خدمت امام خمینی (قدّس سرّه) میرسیدیم، تأکید میفرمود که کاری نکنید که نتوانید برای مردم توضیح دهید.
روزی به محضر امام رفتیم، در رابطه با فداکاری مردم، سخن به میان آمد، امام فرمودند: «این مردم خیلی از ما جلو هستند».
یکی از برادران اظهار داشت: «اگر ما بگوئیم دنبالهرو مردم هستیم، درست است، لکن رد مورد شما که چنین نیست».
امام با شنیدن این مطلب، قدری ناراحت شده و فرمود: «خیر، این مردم از همه ما جلوتر هستند».
امام در سخنی در تاریخ 24/3/58 در مورد مستضعفان از مردم خطاب به شخصیّتها فرمودند: «اگر شما کسانی را که زیر دستتان هستند، ضعیف شمردید و به آنها خدای ناخواسته تعدّی کردید، شما هم مستکبر میشوید و زیردستها مستضعف».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بلندی نظری، و توجّه به عزّت مسلمین
در عصر مرجعیّت آیت اللّه العظمی بروجردی (قدس سره) قرار شد تا در شهر هامبورک آلمان، مسجد و مرکزی برای نشر تعالیم اسلام ساخته شود. آیت اللّه بروجردی، شخصی را به هامبورک برای تهیه زمین برای چنان مرکز فرستاد، آن شخص رفت و زمینی تهیه و خریداری کرد و به محضر آقای بروجردی باز گشت، بعضی به آقای بروجردی خبر داده بودند که زمین خریداری شده در جای مطلوب و مرغوب نیست.
آقای بروجردی به آن شخص مأمور خرید زمین، فرمودند: شنیدهام، زمین خریداری شده در موقعیت مناسبی قرار ندارد، و این برای جامعهای که ارزش را در زیبائیهای ظاهری میبیند، صلاح نیست که ما در چشم آنان حقیر جلوه کنیم مذاهب دیگری در آنجا وجود دارد که مراکز مذهبیشان از ساختمانهای مجلل و زیبا بر خوردار است ، از این رو برای ما صلاح نیست پائینتر از آنها جلوه کنیم.
آن شخص گفت: آقا! یعنی میفرمائید در بالای شهر هامبورک و در کنار دریا، زمین تهیه کنیم ؟آن جا خیلی گران است.
ایشان فرمود: بله در جای مناسب ، تهیّه کنید، من هزینهاش را تأمین میکنم، شما تصور میکنید برای من زمین میخرید؟ خیر، این مکان به نام امام زمان (ع) است، باید در جای آبرومندی باشد که باعث تحقیر مسلمین نگردد. سرانجام مسجد عظیم بندر هامبورک در زمین بسیار مرغوبی به مساحت تقریباً چهار هزار متر مربع در کنار دریاچه
«آلاستر» ساخته شد، نگارنده آن را دیدهام و در آن نماز خواندهام، براستی که بسیار با شکوه و جالب است و منظره آن دریاچه، جلوه بسیار زیبائی دارد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بگو ان شاء الله
شخصی در کوفه از خانه بیرون آمد، و مقداری پول برداشته بود که به محله کناسه کوفه برود تا الاغی خریداری کند.
مردی به او رسید و گفت: «کجا میخواهی بروی؟»
او گفت: «به محله کناسه میروم تا الاغی خریداری کنم.»
مرد گفت: بگو ان شاءالله: «اگر خدا بخواهد.»
او گفت: «پول در جیب دارم و الاغ نیز در آن محلّه، بسیار است، بنابراین همه اسباب کار فراهم است و نیازی به ان شاءالله نیست.»
او رفت، اتفاقاً دزد جیب بری با او ملاقات کرد، دریافت که پولش را دزدیدهاند، مأیوسانه برگشت، شخصی به او گفت: «از کجا میآئی؟» گفت: من الکناسه ان شاءالله و سرقت دراهمی ان شاءالله.
:«از محله کناسه میآیم، بخواست خدا، و پولهایم دزدیده شد، اگر خدا بخواهد »
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بقای حقّ آل محمد تا قیامت
امام صادق(ع) فرمود: بانوئی از مسلمین انصار، ما خاندان نبوت را دوست میداشت، و بسیار به خانه ما (در عصر بعد از رحلت رسولخدا«ص») رفت و آمد میکرد، و رابطه دوستی محکمی با ما داشت، روزی عمر با او (در آن هنگام که به خانه ما اهل بیت«ع» میآمد) ملاقات کرد و گفت: «ای پیره زن انصار کجا میروی؟»
او گفت: «به خانه آل محمد(ص) میروم تا بر آنها سلام کنم و با آنها تجدید عهد نمایم و حق آنها را ادا کنم.»
عمر به او گفت: وای بر تو، آنها امروز بر تو و بر ما حقی ندارند، آنها در عصر رسولخدا(ص) حقی داشتند، ولی امروز حقی ندارند، بر گرد و روش خود را تغییر بده.
آن زن نزد امسلمه (یکی از همسران نیک پیامبر«ص») رفت.
امسلمه پرسید: چرا امروز دیر نزد ما آمدی؟
او جریان ملاقات و گفتگوی خود را با عمر بازگو کرد.
ام سلمه گفت:
کذب لایزال حق آل محمد(ص) واجباً علی المسلمین الی یوم القیامة.
:«عمر دروغ گفت، همواره حق آل محمد(ص) بر مسلمین تا روز قیامت، واجب است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بزکوهی در دام هوس
یک بز کوهی (شبیه گوزن نر) برای پیدا کردن علف و غذا، روی قلّههای کوهها از این سو به آن سو میرفت، بقدری چابک و تیزهوش بود، که برای نجات از چنگال صیّاد، از بالای کوهها حرکت میکرد، و همچون پرنده سبک بال، با تیزی و هوش خاصی از قلهای به قله دیگر میپرید، و هر کس او را میدید، با خود میگفت: چنین حیوان تیز هوش و تیز پروازی هرگز طعمه صیّاد نمیشود.
ناگاه از بالای قله کوه، چشمش بر بز کوهی ماده که بر بالای قله کوه دیگر میچرید افتاد، مستی شهوت آنچنان چشمان او را خیره و کور کرد که فاصله زیاد بین دو کوه را، فاصله اندکی تصوّر کرد و با جهش بسیار تندی از بالای قله بلند کوه، به سوی بز کوهی ماده روانه شد، ولی با همین سرعت در میان دره عمیق و وحشتناک بین دو کوه سرنگون گردید.
آری او که با چابکی و تیز هوشی ویژهای از چنگ صیادان کهنه کار و تکاور به سادگی میگریخت، براثر سرمستی و غفلت، آنچنان سر درگم شد که دام اژدهای نفس اماره او را به دره هولناکی واژگون نمود، و این دام بقدری نیرومند است که حتی رستم پهلوان را در هم میشکند، پس قهرمان حقیقی کسی است که اسیر این دام نگردد چنانکه مولانا در مثنوی در پایان این قصه گوید:
باشد اغلب صید این بز این چنین ggggg ورنه چالا کیست چست و خصم بین
رستم ار چه با سرو سبلت بود gggggدام پا گیرش یقین شهوت بود
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بریدن از خلق و پیوستن به خدا
از ویژگیهای امام خمینی (رضوان اللّه علیه)این بود که دل به خدا بسته بود و به دیگران نیز این سفارش را میکرد،و خطاب به پسرش احمد آقا فرمود:«پسرم مجاهده کن تا دل به خدا بسپاری و بدانی که جز او مؤثری نیست».
هنگامی که در حوزه علمیه قم تدریس میکرد،در آغاز درسش این فراز از مناجات شعبانیه را میخواند، همان دعائی که امام علی (ع) و سایر امامان(ع) آن را میخواندند،آن فراز این بود:
الهی هب لی کمال الانقطاع الیک،و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک،حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الی معدن العظمة،و تصیر ارواحنا معلقة بعز قدسک
«خدایا! کمال بریدن از خلق و پیوستن به ذات پاک خودت را به من ببخش، و دیدههای ما را به آن روشنائی که نگاهش به سوی تو باشد روشن کن،به گونهای که دیده های دلها، حجابهای نور را بدرند، و در نتیجه آن روشنائی به معدن عظمت برسد، و روانهای ما به مقام بلند قدس عزیزت،آویزان و وابسته گردد».
در این راستا به این داستان توجه کنید:
امام خمینی (قدّس سرّه)در سالهای آخر عمر به علی آقا فرزند حضرت حجةالسلام احمد آقا که نوهاش بود،علاقه وافر داشت،از سوی دیگر مطابق روایات، دریافته بود که هنگام احتضار و حضور عزرائیل برای قبض روح،اگر انسان علاقه مفرطی به چیزی داشته باشد در همان چیز مورد علاقه انسان،وسیلهای برای انحراف و یا کشاندن او به سوی کفر و گمراهی، بسازد(در این روایات و حکایت، بسیار است و به داستان 62و63 مراجعه شود.
امام خمینی برای اینکه در این لحظه، مبادا راه نفوذی برای شیطان پیدا شود، در ایام آخر عمر،از علی آقا نیز برید، و او را از اطاق بستری بیرون میکرد،تا تمام علاقه و زوایای قلبش متوجه خدا باشد نه غیر خدا، این است معنی انقطاع الی اللّه،و بریدن از خلق و پیوستن به خدا.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بخشندگی حافظ
حافظ در شعری میگوید:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما راgggggبه خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
امیر تیمور گورکان در سال 795، فارس را فتح کرد و شاه منصور را بقتل رساند، خواجه حافظ زنده بود و در شیراز سکونت داشت، امیر تمیور حافظ را احضار کرد و به او گفت:
«تو مردک بخاطر خال هندوی ترک شیرازی، سمرقند و بخارای ما را میفروشی؟!»
خواجه حافظ زمین خدمت را بوسید و گفت: ای سلطان عالم! این نوع بخشندگی است که مرا به این روز انداخته است.
باید توجه داشت منظور حافظ این بود که : اگر سمرقند و بخارا را به من بدهند، من این دو را با خال محبوب عوض نمیکنم ، و منظور از خال محبوب در زبان عرفا نقطه دل انگیز و پرکشش به سوی خدا است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بت شکنی عمومی در مدینه
در زمان جاهلیت در تمام نقاط جزیرةالعرب آئین بت پرستی رواج داشت، قبیله اوس و خزرج، پیش از اسلام، بتهای بسیار داشتند، و هر بزرگی از آنها در خانه خود بتی داشت، آن را خوشبو میکرد، و حیوانات را نزد آن قربانی مینمود، و کنار آن سجده میکرد، به این ترتیب در مدینه نیز صدها بت، پرستش میشد.
هنگامی که در سال 11 بعثت عدهای از مردم مدینه به مکه رفتند و در عقبة اولی (گردنهای در سرزمین منا) در حضور پیامبر (ص) قبول اسلام کردند و به مدینه برای تبلیغ اسلام باز گشتند، وقتی وارد مدینه شدند، بتهای خود را شکستند، جمعی از مردم مدینه نیز به پیروی از آنها بتهای خود را شکستند.
و هنگامی که هفتاد و پنج نفر از بزرگان مدینه در ماه ذیحجّه سال 12 بعثت، شب هنگام در نزدیک همان «عقبه اولی»، با رسولخدا(ص) بیعت کردند که به عنوان بیعت عقبه دوم نامگذاری شد، آنها وقتی به مدینه باز گشتند، بت شکنی عمومی در جای جای مدینه شروع شد، در عین حال در بعضی جاهای مدینه بت پرستی به صورت قاچاق ادامه داشت، پس از ورود پیامبر (ص) به مدینه، افرادی مأمور شدند که در مدینه به جستجو میپرداختند و هر کجا بتی میدیدند آن را شکسته و نابود میکردند و به این ترتیب سراسر مدینه از لوث وجود بت، پاکسازی گردید.
و در این راستا مینویسد: نخستین بتهائی که در اسلام رسماً شکسته شد، دوازده بتی بود که قبل از ورود پیامبر به مدینه
توسط دوازده نفر از انصار در، مدینه شکسته شد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بانوی صبور و استوار
در جنگ احد بسیاری از رزمندگان اسلام از جمله حضرت حمزه (ع) به شهادت رسیدند، و شایع شد که شخص پیامبر (ص) نیز شهید شده است. پس از جنگ زنهای مدینه از مدینه به سوی احد حرکت کردند و به استقبال پیامبر (ص) شتافتند و همه بجای شهیدان خود، از پیامبر (ص) سراغ میگرفتند.
در این میان زینب خواهر عبداللّه بن جحش به پیامبر (ص) رسید، پیامبر (ص) به او فرمود: صبور و استوار باش، او گفت برای چه؟، پیامبر (ص) فرمود: در مورد شهادت برادرت عبداللّه.
زینب گفت: شهادت برای او گوارا و مبارک باد (هنیئا له الشّهادة).
باز پیامبر (ص) فرمود: صبر کن، عرض کرد: برای چه؟ فرمود: در مورد شهادت دائیت حمزه (ع) زینب گفت: «همه از آن خدائیم و به سوی او باز میگردیم، مقام شهادت بر او مبارک باد».
سپس پیامبر (ص) فرمود: صبور و استوار باش، عرض کرد: برای چه؟ فرمود: در مورد شهادت شوهرت مصعب بن عمیر، زینب تا این جمله را شنید، صدا به گریه بلند کرد، و بطور جانگداز ناله میکرد، پیامبر (ص) فرمود: مقام شوهر نزد زن به درجهای است که هیچکس در نزد او به آن درجه نیست».
ولی زینب در پاسخ کسانی که میگفتند: چرا در مورد شوهرت این گونه گریه میکنی، میگفت: گریهام برای شوهرم نیست، چرا که او به فیض شهادت در رکاب پیامبر (ص) رسیده بلکه گریهام برای یتیمان او است، که اگر سراغ پدر بگیرند چه جوابی به آنها بدهم؟!.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بانوی بد اخلاق
عصر رسولخدا (ص) بود، بانوی مسلمانی زندگی میکرد، همواره روزه میگرفت و به نماز اهمیّت بسیار میداد، حتی شب را با عبادت و مناجات به سر میبرد، ولی بداخلاق بود و با زبان خود همسایگانش را میآزرد.
شخصی به محضر رسولخدا (ص) آمد و عرض کرد: فلان بانو همواره روزه میگیرد و شب زنده داری میکند، ولی بداخلاق است و با نیش زبانش همسایگان را میآزارد.
رسول اکرم (ص) فرمود: لا خیر فیها، هی من اهل النّار: «در چنین زنی خیری نیست و او اهل دوزخ است».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بانوئی باصلابت و فهیم
ابوطلحه انصاری نخستین میزبان پیامبر (ص) در مدینه، همسری داشت که به او «ام سلیم» میگفتند.
ام سلیم هنگامی که دختر بود، به اسلام گرویده بود، ابوطله از او خواستگاری کرد، او قاطعانه در پاسخ ابوطلحه گفت: «همسر تو میشوم مشروط بر اینکه قبول اسلام کنی.»
او در این باره و در مورد بی اساسی آئین بت پرستی، با ابوطلحه گفتگوی بسیار کرد تا اینکه ابوطلحه به اسلام گروید و ام سلیم با او ازدواج کرد، ام سلیم مهریه خود را همان اسلام ابوطلحه قرار داد.
پس از مدتی این زن و شوهر، دارای پسری شدند، این پسر همدمی زیبا برای آنها بود، تا روزی سخت بیمار گشت و در همین بیماری جان سپرد.
ابوطلحه بیرون بود و اطلاع نداشت، ام سلیم، جنازه کودکش را در جامهای پیچید و در گوشهای نهاد، ابوطله به خانه آمد، ام سلیم بدون آنکه وانمود کند، پسرش مرده، غذای مطبوعی که پخته بود نزد شوهر گذاشت، ابوطلحه از حال پسرش جویا شد، ام سلیم گفت: « او خوابیده، غذایت را بخور.»
ام سلیم با لبخندها و گفتههای شیرینش، شوهر را سر گرم کرد و در این میان به او گفت: «راستی چندی قبل امانتی نزد تو بود و آن را به صاحبش رد کردم، قطعاً نگران نیستی.»
ابوطلحه گفت: چرا نگران باشم، باید امانت را به صاحبش رد کرد.
ام سلیم گفت: خداوند فرزندی را که به من و تو امانت داده بود، امروز آن را از ما گرفت .
ابوطلحه از صبر و تحمل همسرش تعجب کرد و گفت: « من به صبر و استقامت به تو سزاوارترم، بر خاست و بچه را غسل داد و کفن کرد وبه خاک سپرد.»
آنگاه ابوطلحه به حضور پیامبر (ص) آمد و جریان صبر و شکیبائی و دانائی همسرش را برای پیامبر (ص) تعریف کرد
پیامبر (ص) از اینکه در امتش چنین بانوئی وجود دارد، شاد گردید و خدا را چنین شکر کرد: «خداوند را شکر میکنم که در امت من بانوئی همچون بانوی بااستقامت بنی اسرائیل در امت موسی (ع)، قرار داده است (که استقامت او نیز در برابر حوادث تلخ این گونه بود.)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بازاری وارسته
محمد بنأبی عمیر (مشهور به ابن ابی عمیر) از شاگردان خاص و مورد اطمینان امام موسی بن جعفر(ع) و امام رضا و امام جواد (علیهم السّلام) بود، او مرد علم و فقه و عبادت و زهد بود، او به قدری علاقه به عبادت خدا داشت، که بعد از نماز صبح، به سجده شکر میافتاد و تا هنگام ظهر سر از سجده بر نمی داشت.
او در نقل روایات به قدری مورد اطمینان بود که فقهاء و محدّثین میگفتند: «مراسیل او مثل مسانید او است» (یعنی اگر او روایتی از شخصی نقل کند، گر چه راویان سند حدیث را ذکر نکند، در اطمینان، مانند آن است که راویان را ذکر نماید.)
او با اینکه از محدّثین بزرگ و فقهای عالیمقام بود، تجارت نیز میکرد، و از این راه، معاش خود را تأمین مینمود، از خصلتهای انسانی و اخلاقی او در این راستا، اینکه:
شخصی ده هزار درهم بدهکار«ابن ابی عمیر» شد، از قضای روزگار، این شخص، اموالش را از دست داد و فقیر شد، و دیگر آهی در بساط نداشت تا بدهکاری خود را ادا کند، خانه خود را به ده هزار درهم فروخت، و آن مبلغ را برداشت و به سوی منزل «ابن ابی عمیر» رهسپار گشت، وقتی به در خانه او رسید، کوبه در را کوبید، و ابن ابی عمیر از خانه بیرون آمد. آن شخص گفت: «بدهکاری خود را آوردهام، این مبلغ را بگیر.» ابن ابی عمیر به او گفت: «این پول را از کجا آوردهای؟ آیا به تو ارث رسیده است؟ گفت: نه.
- آیا کسی این پول را به تو بخشیده است؟ گفت: نه، بلکه خانهام را فروختهام تا قرض خود را ادا کنم.
ابن ابی عمیر گفت: ذریح بن محاربی، نقل کرد که امام صادق(ع) فرمود: لا یخرج الرجل عن مسقط رأسه بالدّین، ارفعها فلا حاجة لی فیها...
:«انسان بخاطر پرداخت وامش، از خانهاش، بیرون نمیرود، این پول را بردار و ببر، نیازی به آن ندارم.»
در حالی که ابن ابی عمیر در آن وقت - حتی - به یکدرهم پول، نیازمند بود، از آن پول چیزی قبول نکرد. این است خصلت عالی یک بازاری مسلمان و وارسته!
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))