حكايت عارفانه ، احترام به مقدسات

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مرحوم آیت اللّه العظمی بروجردی (ره) ابتدا کنار مرقد مطهّر آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائری ( واقع در مسجد بالا سر مرقد مطهّر حضرت معصومه علیها سلام) تدریس می‏کردند، در یکی از روزها هنگام درس آقا متوجه شد که یکی از شاگردان به قبر حاج شیخ عبدالکریم، تکیه داده است، با تندی به او فرمود: «آقا به قبر تکیه نکنید، این بزرگان برای اسلام زحمت کشیده‏اند، به آنها احترام بگذارید».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، احترام به حقوق دیگران‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حضرت آیت اللّه العظمی بروجردی (قدس سره) گاهی هنگام تدریس و بحث با شاگردان، عصبانی می‏شد (البته نه آن عصبانیتی که او را خلاف رضای خدا وارد کند) ولی پس از درس، سخت از آن عصبانیت پشیمان می‏شدند، و به دنبال طرف می‏فرستادند و از او عذرخواهی می‏کردند، و گاهی برای جلب محبّت او، کمکهای مالی نیز می‏نمودند، از این ر و در میان دوستان، این مزاح معروف شده بود که «عصبانیت آیة اللّه بروجردی، مایه برکت است».
گاه به این هم قناعت نمی‏کردند، روز بعد، هنگامی که بر منبر تدریس می‏نشستند، در حضور جمع شاگردان، از آن فرد عذر خواهی می‏کردند، به این ترتیب می‏بینیم آن بزرگمرد تا این اندازه به حقوق دیگران احترام می‏گذاشت، و به حفظ آبروی آنها توجه عمیق داشت، او از امام صادق (ع) آموخته بود که:
«المؤمن اعظم حرمة من الکعبة.»
«احترام مؤمن، از احترام کعبه، بالاتر است».
در این باره به داستان زیر توجه کنید:
آیت اللّه بروجردی در مسجد عشقعلی درس اصول می‏فرمودند، روزی یکی از فضلا بنام شیخ علی چاپلقی اشکال کردند، آقا جواب او را دادند، آقای شیخ علی چاپلقی جواب آقا را رد کرد، آقا عصبانی شد به گونه‏ای که آقا شیخ علی متأثر و منقلب شد که می‏خواست گریه کند، آن درس تمام شد.
یکی از اصحاب آیت اللّه بروجردی می‏گوید: نماز مغرب را خوانده بودم ناگاه خادم آقای بروجردی نزد من آمد و گفت: آقا ببین در کتابخانه و اندرون ایستاده و متأثر است و فرمود: بروید به خوانساری بگویید بیاید، اینجانب با عجله نماز عشاء را خواندم و به محضر آقا رسیدم تا مرا دید به من فرمود: «این چه حالتی بود که از من صادر شد؟ یک نفر عالم ربانی را رنجاندم، الان باید بروم و دست ایشان را ببوسم و حلالیّت بطلبم تا از من بگذرد و بعد بیایم و نماز مغرب و عشا را بخوانم».
عرض کردم: ایشان در مسجد «شاه زید» امام جماعت است و بعد از نماز مسأله می‏گوید: لذا تا دو سه ساعت از شب گذشته به منزل خود نمی‏آید، من به ایشان اطلاع می‏دهم که آقا فردا صبح به منزل شما خواهند آمد.
صبح شد من رفتم و برگشتم، دیدم آقا سوار بر درشکه در کنار منزل ما منتظر من هستند، در خدمتشان رفتیم منزل آقا شیخ علی چاپلقی، وقتی که آقای بروجردی، آقا شیخ علی را دید، می‏خواست دست او را ببوسد که او نگذاشت، آقا می‏فرمودند: «از من بگذرید، از حالت طبیعی خارج شدم و به شما پرخاش کرد و...»
آقا شیخ علی عرض کرد: «شما سرور مسلمین هستید، برخورد شما باعث افتخار من بود و...»
آقا تکرار کردند: «از من بگذرید، مرا عفو کنید»
همین موضوع باعث شد که آقا شیخ علی، تا آخر عمر، مورد مراحم و عطوفت خاص آیت اللّه بروجردی بودند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، احترام به ارزشهای معنوی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جمعی از اسیران دشمن را به حضور پیامبر(ص) آوردند، پیامبر (ص) یکی از دستورات در مورد اسیران را که قتل است برای آنها صلاح دانست و دستوراعدام آنها را صادر کرد، ولی در میان اسیران یک نفر از آنها را آزاد نمود.
او پرسید: چرا مرا آزاد کردی؟
پیامبر (ص) فرمود: جبرئیل به من خبر داد که تو دارای پنچ خصلت هستی که خدا و رسولش، آن پنچ خصلت را دوست دارند، و آن پنچ خصلت عبارت است از:
1- غیرت محکم نسبت به همسرت داری 2- سخاوت 3- نیک خلقی 4- راستگوئی 5- شجاعت
وقتی که آن اسیر، این مطلب را شنید به حقانیت اسلام پی برد و قبول اسلام کرد، و از مسلمین در سطح بالا گردید و در یکی از جنگهای اسلامی، همراه رسولخدا (ص) با دشمن جنگید و به شهادت رسید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، احترام آیت اللّه بروجردی به امام خمینی‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حضرت آیت اللّه العظمی بروجردی (ره) در آغاز ورود به قم، دستور دادند تا یک نفر خوش‏نویس را پیدا کنند تا منشی گردد و بعضی از نوشته‏هایشان را پاکنویس نماید.
اصحاب به جستجو پرداختند تا یک نفر معمّم خوش خط پیدا کردند و او را به حضور آقا آورده و معرّفی نمودند، از قضا در آن وقت حضرت امام خمینی (ره) در آن مجلس حضور داشت.
بعد معلوم شد که آقای بروجردی، آن فرد خوش‏نویس را نپسندیدند، بعضی از اصحاب با تعجب از حاج احمد خادم پرسید: «علت چیست که آقا این فرد خوش‏نویس را نپسندید؟».
حاج احمد گفت: این شخص (خوش‏خط) هنگامی که به حضور آقا آمد، حاج آقا روح‏اللّه خمینی در جلسه حضور داشتند، وی به هنگام نشستن بالاتر از حاج آقا روح‏اللّه، نشست، آقای بروجردی ناراحت شد و فرمود: «کسی که بالاتر از روح‏اللّه بنشیند به درد من نمی‏خورد».
یعنی فردی که رعایت ادب و احترام در برابر شخصیّتی مانند امام خمینی (ره) نکند، شایسته نیست که منشی من شود، این جریان بیانگر شدّت احترام آیت اللّه بروجردی به حضرت امام خمینی (ره) است، آن هم حدود 10 سال قبل از 15 خرداد 1342 شمسی آغاز قیام امام خمینی.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اجبار محتکر به فروختن متاع

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر رسولخدا (ص) بود، یک سال قحطی و خشکسالی سراسر حجاز را فرا گرفت، گندم و جو کمیاب شد، جمعی از مسلمین به حضور رسول خدا (ص) آمده و عرض کردند: «ای رسولخدا (ص) غذا نایاب شده و گندم و جو وجود ندارد، فقط در نزد فلان کس مقداری از گندم و جو یافت می‏شود».
رسولخدا جمعّیت را جمع کرد و برای آنها سخنرانی نمود.
در این میان به همان کسی که گفته شده بود دارای مقداری جو و گندم است، خطاب کرده و فرمود: «ای فلانی مسلمین می‏گویند طعام نایاب شده، جز مقداری که در نزد تو وجود دارد، آن طعام را از محل مخفی خود بیرون بیاور و بفروش، و آن را نزد خود حبس نکن».
امام صادق (ع) فرمود: احتکار، هنگام فراوانی نعمت به مقدار چهل روز است و به هنگام سختی و کمبود، سه روز است، زیادتر از آن اگر کسی احتکار نماید، ملعون است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ابوفکیهه یک مسلمان قهرمان‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
نام او «افلح» یا «یسار» بود، او با بلال حبشی، از بردگان امیةبن خلف بودند، بلال و او هر دو با هم به اسلام گرویدند.
امیةبن خلف، بندی به پای ابوفکیهه می‏بست و دستور می‏داد او را عریان روی ریگهای داغ و سوزان حجاز می‏کشاندند، روزی او را با این وضع شکنجه داد و نیمه حال به بیابان افکند و در آنجا حشره‏ای از لانه‏اش بیرون آمد، و امیّه از روی جسارت به او گفت: خدای تو این است؟
ابوفکیهه پاسخ داد: «خدای من (الله) است که خدای من و تو و این حشره است.»
امیّه خشمگین شد، طنابی به گلوی او انداخت و کشید تا او را خفه کند، برادرش ابی بن خلف آن منظره را تماشا می‏کرد، به امیه گفت: بیشتر او را شکنجه بده تا محمد(ص) بیاید و با سحر و جادو او را نجات دهد، چندان ابوفکیهه را شکنجه دادند که گمان بردند مرده است، ولی او نمرده بود و جان سالم بدر برد و همچنان استقام کرد.
ابوفکیهه مدتی غلام خاندان ابن عبدالدّار بود، آنها سنگ بزرگی روی سینه او نهادند که بر اثر آن زبانش از دهانش بیرون زد، ولی او هرگز تسلیم خواسته‏های مشرکان نشد، سرانجام با مسلمین به مدینه مهاجرت کرد و قبل از جنگ بدر، از دنیا رفت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اتّفاقی عجیب از لطف امام زمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در یکی از روستاهای کاشان دختری از خانواده مذهبی و سادات، به بیماری سختی مبتلا شد دستها و پاهایش فلج گردید و...او را به بیمارستان بردند و تحت نظر پزشکان متعدّد قرار گرفت ولی خوب نشد، او را به روستا برگرداندند، همچنان بستری بود و آثار بیماری او را از تحرک باز داشته بود.
او قبل از بیماری و بعد، اهل عبادت و توسّل بود، و از بانوان محترمی بود که همواره به محمّد (ص) و آل آنحضرت (ع) توجه داشت و آنها را در خانه خدا واسطه قرار می‏داد.
و از امام زاده عبداللّه بن علی (ع) که در روستا بود، در این راستا کمک می‏گرفت، و از آنها می‏خواست از خدا بخواهند تا او بهبودی خود را بدست آورد.
ساعت یک و نیم بعد از ظهر روز پنجشنبه (16 خرداد1370 و 22 ذیقعده 1411) بود او با اینکه در روز نمی‏خوابید اندکی در بستر خوابش برد، ناگهان در عالم خواب دید امام زمان حضرت مهدی (سلام اللّه علیه) به بالین او آمد، پرسید حالت چطور است؟
او عرض کرد: سرم درد می‏کند، گلویم گرفته به طوری که وقتی می‏خواهم سخن بگویم، بغض مرا فرا می‏گیرد و گریه می‏کنم.
امام دست مرحمت بر سر و پیشانی او کشید، همین لطف خاص امام موجب شد که بیماری از جان او رفت و او سلامتی خود را باز یافت.
این بانوی علویّه هنگامی از خواب بیدار شد، خود احساس فلجی نمی‏کرد جریان خواب خود را برای بستگان و حاضران تعریف کرد، گریه شوق سراسر مجلس را فراگرفت، او از بستر برخاست و حرکت کرد تا در حیاط خانه وضو بگیرد. بستگان او ناباورانه به همدیگر می‏گفتند: مراقب باشید نکند که او به زمین بیفتد، ولی دیدند او باکمال سلامتی و بدون کمک دیگران وضو گرفت و به اتاق بازگشت و دو رکعت نماز خواند و سپس به سوی بارگاه امام زاده عبد اللّه بن علی (ع) روانه شد، چرا که با این جریان عجیب، خواهر او در خواب دیده بود، حضرت امام زاده عبد اللّه بن علی، نزد او آمد و فرمود: خواهرت خوب شد بیا اندکی از پارچه سبز را که روی ضریح من است ببر و به بازوی خواهرت ببند، آن بانو به این دستور نیز عمل کرد.
مردم از جریان مطّلع شدند، نقّاره خانه امام زاده به صدا در آمد، مؤمنین و مؤمنات گروه گروه آمدند و شادی می‏کردند و به بیمار و بستگان او مبارک باد می‏گفتند، نگارنده به امید به الطاف خاص تو ای امام و ای محبوب خاصّان درگاه خدا گوید:
هر چند پیر و خسته دل و درمانده شدم gggggهر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
آیا شود پیام رسانی به من ز لطف gggggخوش دار، من ز عفو گناهت ضمان شدم


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، آبروی مؤمن‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امیرمؤمنان (ع) مقدار پنج وسق (حدود پنج بار) خرما برای مردی فرستاد، آن مرد شخصی آبرومند بود و از کسی تقاضای کمک نمی‏کرد، شخصی در آنجا بود به علی (ع) گفت: «آن مرد که تقاضای کمک نکرد، چرا برای او خرما فرستادی؟ بعلاوه یک وسَق برای او کافی بود.» امیر مؤمنان علی (ع) به او فرمود: خداوند امثال تو را در جامعه ما زیاد نکند، من می‏دهم تو بخل می‏ورزی، اگر من آنچه را که مورد حاجت او است، پس از سؤال او، به او بدهم، چیزی به او نداده‏ام بلکه قیمت چیزی (آبروئی) را که به من داده، به او داده‏ام، زیرا اگر صبر کنم تا او سؤال کند، در حقیقت او را وادار کرده‏ام که آب رویش را به من بدهد، آن روئی را که در هنگام عبادت و پرستش خدای خود و خدای من، به خاک می‏سائید.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یک خاطره زیبا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هادی از رزمندگان شیفته حق بود، در جنگ تحمیلی ایران و عراق، همیشه در فکر پیروزی حق بر کفر صدامیان به سر می‏برد، همواره در جبهه‏های حق با تلاشهای خستگی‏ناپذیر، تا آخرین توان خود جانبازی می‏کرد.
تا سرانجام به آرزوی خود رسید و شربت شهادت را نوشید.
برادر او رضا به راه او رفت و پس از مدتی به شهادت رسید، و در فرازی از وصیتنامه خود انگیزه پیکارش را تا سرحد شهادت، سه عامل دانسته است: 1- عشق به الله 2- عشق به اسلام 3- عشق به شهادت فی سبیل الله.
خواهر این دو شهید گوید: یکی از خاطره‏های زیبای برادر شهیدم هادی، این بود که: «در دوران سربازی با چند نفر از برادران رزمنده مسیحی، تماس گرم داشت، با برخوردهای شیرین و صحبت با یکی از آنها و بجث و بررسی پیرامون حقانیت اسلام، سرانجام آن برادر مسیحی با راهنمائیهای شهید هادی، به اسلام گرویده و قبول اسلام می‏کند.
هادی مقدار پولی که از پدرم گرفته بود، شیرینی خریده و رزمندگان و دوستان را خبر می‏کند که در فلان محل، در فلان ساعت جشن مسلمان شدن برادر مسیحی، منعقد است و آنها را دعوت به شرکت در جلسه می‏کند.
ساعت موعود فرا می‏رسد، دوستان شرکت می‏کنند و جشن خوبی می‏گیرند و به همدیگر تبریک می‏گویند، این یک خاطره زیبا در جهان معنویت است، که برادر مخلص و پاکدل، قبل از شهادتش بیادگار گذاشت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ملا علی کنی مجتهدی آزاده

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از مراجع تقلید زمان ناصرالدین شاه که مجتهدی بیدار و شجاع بود مرحوم ملا علی کنی (رضوان الله علیه) است. و یکی از قراردادهای استعماری دولت ناصرالدین شاه، «امتیاز رویتر» بود که از ننگین‏ترین قراردادهای آن زمان به شمار می‏رفت.
مخالفت جمعیتی از مسلمین تحت رهبری ملا علی کنی با این قرارداد (و مخالفتهای دیگران) موجب شد که شاه، آن را لغو کرد و نخست‏وزیر ناصرالدین شاه، میرزا حسین خان سپهسالار از صدارت برکنار شد، از نکات تاریخی اینکه:
معروف است روزی «کامران میرزا» پسر ناصرالدین شاه که وزیر جنگ و حاکم تهران بود به دیدن حاج ملا علی کنی رفت، حاج ملا علی بخاطر درد پا نمی‏توانست دوزانو بنشیند، از کامران میرزا (که نایب‏السلطنه نیز بود) عذر خواست و پایش را دراز کرد.
کامران میرزا، این حرکت ملا علی را حمل بر بی‏اعتنائی او کرد، و در حالی که باطناً ناراضی به نظر می‏رسید، پاسخ داد «اصلاً چیز مهمی نیست، من هم درد پا دارم» و بعد از این گفتار دروغین، پایش را دراز کرد.
حاج ملا علی که متوجه جسارت کامران میرزا شده بود، جواب داد:
«اگر می‏بینید من پایم را دراز کرده‏ام، علتش این است که دستم را کوتاه کرده‏ام، شما هم دستت را کوتاه کن (یعنی دست‏درازی به حریم اسلام و حقوق مردم نکن) و پایت را دراز کن، در این صورت من چه حرفی دارم؟!». به این ترتیب، مجتهد آزاده ملا علی کنی، در ضمن جواب، حرف خود را زد و به وی فهماند که آشتی ناپذیری او با دستگاه ناصرالدین شاه به خاطر پامال کردن قوانین اسلام و حقوق مسلمین است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مهندس مخلص و ایثارگر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جنگ تحمیلی ایران و عراق، روزی هواپیماهای متجاوز عراق، با موشک، یکی از مخازن چند هزار میلیون تنی نفت خارک را زدند، بطوری که منفجر شد...
در ترمیم این مخزن عظیم، مهندسین و تکنیسینهای متعهد ایرانی مشغول کار شبانه‏روزی شدند، در میان آنها یکی از مهندسین با کمال اخلاص، تمام توان خود را برای ترمیم این مخزن بکار برد و خود را در مخاطره آب و آتش قرار داد و با تلاشهای پی‏گیر و پرتوان خود، به کارش و راهنمائیهایش ادامه می‏داد، با توجه به اینکه منطقه پر از خطر بود و هر روز خطر مجدد بمباران، او و همکارانش را تهدید می‏کرد...سرانجام این مخزن ترمیم شد و به پایان رسید.
در مجلسی که به مناسبت جشن پایان کار تشکیل شده بود، بنا براین گردید که یک سکه آزادی از سوی حضرت آیت الله العظمی منتظری به آن مهندس مخلص که تکنیسین نمونه شناخته شد به عنوان نشان تقدیر بدهند، او در حالی که اظهار شرمندگی می‏کرد آن سکه را توسط آیت الله صانعی گرفت و بیاد رزمندگان مخلص، اشک شوق ریخت، و آن سکه را بوسید و گفت: «من هم به نشان تقدیر از رزمندگان اسلام، این سکه را به آنها بخشیدم» آن سکه را برای کمک به رزمندگان داد آفرین به این نیت و دل پاک، و اخلاص و عشق و شور و ایثار.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نامه امام سجاد به عالم درباری

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
محمد بن مسلم معروف به «زهری» از علما و پارسایان ظاهرالصلاح بود و همچون حسن بصری، ظاهری خوش و باطنی تیره داشت، به گونه‏ای که از علمای دربار امویان شده بود و طاغوتهای اموی برای فریب دادن مردم از وجود او سوء استفاده می‏کردند.
امام سجاد (ع) نامه مفصلی برای او نوشت، و در ضمن نامه او را موعظه و امر به معروف و نهی از منکر کرد و او را از پیوستن به دربار ستمگران برحذر داشت، از فرازهای این نامه تاریخی است: ...رفت و آمد و تماس تو با طاغوتیان، معنایش امضاء کردن اعمال آنهاست، و او را به روش خود دلگرم‏تر و جری‏تر می‏نماید...با این دعوتها که از تو می‏کنند می‏خواهند تو را مانند قطب آسیا، محور ستمگریهای خود قرار دهند، و ستمکاریها را بر گرد وجود تو بگردانند و تو را پب اهداف شوم خود، و نردبان گمراهیهای خویش، و مبلغ کژیهای خود سازند، و به همان راهی بیندازند که خود می‏روند، (هشیار باش که) می‏خواهند با وجود تو (در دربار) علمای راستین را در نظر مردم، مشکوک سازند و دلهای عوام را به سوی خود جذب نمایند...
این عالم دین فروخته! کاری که به دست تو می‏کنند، از عهده مخصوصترین وزیران، و نیرومندترین همکارانشان بر نمی‏آید، تو بر خرابکاریهای آنان سرپوش می‏نهی، و خاص و عام را به دربارشان متوجه می‏سازی...تو با کسی (خدائی) طرفی، که از کارت آگاه است، و مراقب تو است، و غافل از تو نیست، آماده باش که سفری طولانی نزدیک شده، گناهت را علاج کن که جانت سخت بیمار گشته، مپندار که من قصد سرزنش تو را دارم، من می‏خواهم تو را متوجه سازم که خداوند می‏فرماید: «تذکر بده که پند و موعظه به حال مؤمنان سود بخشد»...
چرا از این خواب (خرگوشی) بیدار نمی‏شوی؟ آیا این است حقشناسی؟ که خداوند به تو علم و شناخت بدهد و حجتهایش را بر تو تمام نماید ولی تو آب به آسیای دشمن بریزی؟!
بسیار ترس آن را دارم که تو از آن کسانی باشی که خداوند در مورد آنها می‏فرماید:
اضاعوا الصلوة واتبعوا الشهوات فسوف یلقون غیا.: «نماز را ضایع کردند، و به دنبال هوسهای نفسانی رفتند و بزودی به (کیفر) گمراهی خود می‏رسند» (سوره مریم آیه 59).
خداوند مسئولیت قرآن را به دوش تو نهاد، و علم آن را به تو سپرد اما تو تباهش کردی، شکر و سپاس خداوندی را که ما را به آن بلاهائی که تو دستخوش آن هستی، گرفتار نساخت - والسلام.
عجیب اینکه «زهری» این عالم درباری در بیدادگاه بنی امیه، مردی را مجازات کرد، آن مرد جان سپرد، زهری از ترسش فرار کرد (و به دنیای خود نیز نرسید).
نقل شده وقتی که او در اطاق مطالعه‏اش می‏نشست، کتابهایش را در اطرافش پهن می‏کرد و آنچنان غرق در مطالعه می‏شد که از همه جا بی خبر می‏ماند، روزی همسرش عصبانی شد و به او گفت: «سوگند به خدا این کتابها برای من ناگوارتر از سه هوو است.
آری دانشمندس که این چنین بود، منحرف شد و بجای اینکه در صراط مستقیم و خط امام حق، گام بردارد، همه عمرش را تباه ساخت و در حالی که سر به سرای طاغوتیان سپرده بود جان باخت (پناه به خدا).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نامهای سلسله نسب علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
زمان خلافت علی (ع) بود، روزی آنحضرت در مسجد به منبر رفت، و مردم در مسجد جمع بودند، حضرت در ضمن گفتار فرمود: «نسب مرا بدانید، هر آنکس که می‏شناسد مرا به آن، منسوب می‏داند و کسی که نمی‏شناسد، اکنون نسب خود را بیان می‏کنم:
من زید پسر عبد مناف بن عامر بن عمرو بن مغیرة زید بن کلاب هستم».
«ابن الکوا» (منافق خبیث و جسور) برخاست گفت: ای آقا ما چنین نسبی را از تو نمی‏شناسیم بلکه آنچه از نسب تو می‏دانیم این است: علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب.
امام به او فرمود: «ای ابله! بدانکه پدرم نام مرا به نام جدش (قصی) زید گذارد، و نام پدرم «عبد مناف» است که کنیه‏اش (ابوطالب) بر نامش غلبه یافت، و نام عبدالمطلب، «عامر» است که لقبش بر نامش غالب شد، و نام هاشم، «عمرو» است، لقبش (هاشم) بر نامش غلبه یافت، و نام عبد مناف «مغیره» است، لقبش بر نامش غالب شد، و نام قصی، «زید» است، و از آنجا که او عرب را از راه دور به مکه آورد و جمع کرد، او را «قصی» (که به معنی دور است) لقب دادند و این لقب بر نامش غلبه یافت.
سپس فرمود: عبدالمطلب، ده نام داشت که قسمتی از آن نامها: عبدالمطلب، شبیه و عامر بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نتیجه دنیاپرستی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی از حضرت عیسی (ع) تقاضا کرد که همراه او به سیاحت (سیر در صحرا و بیابان) برود، عیسی (ع) پذیرفت و با هم به راه افتادند تا به کنار رودخانه بزرگی رسیدند، و در آنجا نشستند و سفره را پهن کرده و مشغول خوردن غذا شدند، آنها سه گرده نان داشتند، دو عدد آن را خوردند و یک عدد از آن باقی ماند، عیسی (ع) به سوی نهر رفت و آب آشامید و سپس بازگشت، ولی نان باقی مانده را ندید، از همسفر پرسید: «این نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟» او عرض کرد: «نمی‏دانم».
پس از این ماجرا، برخاستند و به سیر خود ادامه دادند، عیسی (ع) آهوئی را که دو بچه‏اش همراهش بود در بیابان دید، یکی از آن بچه آهوها را به سوی خود خواند، آن بچه آهو به پیش آمد، عیسی (ع) آن را ذبح کرد و گوشتش را بریان نمود و با رفیق راهش با هم خوردند، سپس عیسی (ع) به همان بچه آهوی ذبح شده فرمود: «برخیز به اذن خدا»، آن بچه آهو زنده شد و به سوی مادرش رفت.
عیسی (ع) به همسفرش فرمود: «تو را به آن کسی که این معجزه را به تو نشان داد، سوگند می‏دهم بگو آن نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟!».
او باز (به دروغ) گفت: نمی‏دانم.
عیسی (ع) با او به سیر خود ادامه دادند تا به دریاچه‏ای رسیدند، عیسی (ع) دست آن همسفر را گرفت و روی آب حرکت نمود، در این هنگام عیسی (ع) به او فرمود: تو را به آن خدائی که این معجزه را نیز به تو نشان داد بگو آن نان را چه کسی برداشت؟
او باز گفت: «نمی‏دانم».
با هم به سیر خود ادامه دادند تا به بیابانی رسیدند، عیسی (ع) با همسفرش در آنجا نشستند، عیسی (ع) مقداری از خاک زمین را جمع کرد، سپس فرمود: «به اذن خدا طلا شو»، خاک جمع شده طلا شد، عیسی (ع) آن طلا را سه قسمت کرد و به همسفرش فرمود: یک قسمت از این طلا مال من، و یک قسمت مال تو، و یک قسمت دیگر مال آن کسی که نان باقیمانده را خورد. همسفر بی درنگ گفت: «آن نان را من خوردم».
عیسی (ع) به او فرمود: همه این طلاها مال تو (تو بدرد دنیا می‏خوری نه همسفری بامن).
عیسی (ع) از او جدا شد و رفت.
او در بیابان ناگهان دید دو نفر می‏آیند، تا آن دو نفر به او رسیدند و دیدند صاحب آنهمه طلا است، خواستند او را بکشند تا دو نفری صاحب آنهمه طلا گردند، او به آنها گفت: مرا نکشید، این طلاها را سه قسمت می‏کنیم، آنها پذیرفتند.
پس از لحظاتی، این سه نفر یکی از افراد خود را برای خریدن غذا به شهر فرستادند، آن شخصی که به شهر می‏رفت با خود گفت خوبست غذا را مسموم کنم و آن دو نفر بخورند و من تنها صاحب همه آن طلاها گردم، آن دو نفر که کنار طلاها نشسته بودند با هم گفتند: خوبست وقتی که فلانکس غذا آورد، او را بکشیم و این طلاها را دو نصف کنیم، هر دو این پیشنهاد را پذیرفتند، وقتی که آن شخص به شهر رفته، غذا را آورد، آن دو نفر او را کشتند سپس با خیال راحت مشغول غذا خوردن شدند، و طولی نکشید مسموم شده و به هلاکت رسیدند.
عیسی (ع) از سیاحت خود بازگشت دید، سه نفر کنار طلاها افتاده و مرده‏اند، به اصحابش فرمود: هذه الدنیا فاحذروها: «این است دنیا، از آن برحذر باشید که فریبتان ندهد».
زتاریکی خشم و شهوت حذر کن - که از دود آن چشم دل تیره گردد
غضب چون درآید رود عقل بیرون - هوی چون شود چیره، جان خیره گردد


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نفرین بنده صالح

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از جنگهای خانمانسوز که بین مسلمانان رخ داد، جنگ جمل بود، باعث این جنگ تحمیلی طلحه و زبیر (دو نفر از سران اسلام) و عایشه بودند، و بهانه آنها مطالبه خون عثمان بود، با اینکه خودشان جزء تحریک کنندگان قتل عثمان بودند.
این جنگ بسال 36 هجری در بصره واقع شد که منجر به شهادت پنجهزار نفر از سپاه علی (ع) و سیزده هزار نفر از سپاه عایشه گردید.
طلحه و زبیر از کسانی بودند که پس از قتل عثمان، در پیشاپیش جمعیت به حضور علی (ع) آمده و با آنحضرت بیعت کردند، ولی هنوز چند ماه نگذشته بود که دیدند نمی‏توانند با وجود امارت علی (ع) دنیای خود را آباد سازند، از این رو بیعت خود را شکستند و جلودار ناکثین (بیعت شکنان) شدند.
حضرت علی (ع) از این دو نفر، دلی پر رنج داشت، چرا که ضربه‏ای که از ناحیه این دو نفر (که نفوذ کاذب در میان مسلمانان داشتند) در آن زمان به اسلام می‏خورد جبران‏ناپذیر بود، آنحضرت دست به دعا برداشتند و در مورد این دو نفر نفرین کرد و عرض کرد: «خدایا طلحه را مهلت نده و به عذابت بگیر، و شر زبیر را آنگونه که می‏خواهی از سر من کوتاه کن».
اینک ببینید چگونه طلحه و زبیر کشته شدند؟:
در جنگ جمل هنگامی که سپاه جمل متلاشی شد، مروان که از سرشناسان آن سپاه بود، گفت: بعد از امروز دیگر ممکن نیست خون عثمان را از طلحه مطالبه کنیم، هماندم او را هدف تیرش قرار داد، تیر به رگ اکحل (رگ چهار اندام) ساق پای طلحه خورد و آن رگ قطع شد، خون مثل فواره از آن بیرون می‏آمد، از غلامش کمک خواست، غلامش او را سوار قاطری کرد، به غلام گفت: این خونریزی مرا می‏کشد، جای مناسبی یافتی مرا پیاده کن، سرانجام غلام او را به خانه‏ای از خانه‏های بصره برد و او هماجا جان سپرد.
به این ترتیب، خود که به عنوان خونخواهی عثمان با سپاه علی (ع) می‏جنگید، توسط مروان که از سران لشگرش بود، به خاطر همین عنوان، ترور شد و به هلاکت رسید.
اما در مورد زبیر، نصایح علی (ع) باعث شد که زبیر از صف دشمن خارج گردد، (با اینکه وظیفه او این بود که از امام وقت، حضرت علی (ع) حمایت کند) ولی بطور کلی از جنگ، خود را کنار کشید و رفت به سوی بیابانی که معروف به «وادی السباع» بود در آنجا مشغول نماز بود که شخصی بنام عمر و بن جرموز، بطور ناگهانی بر او حمله کرد و او را کشت، و او نیز که آتش افروز جنگ جمل بود در 75 سالگی این گونه به هلاکت رسید.
این جرموز، شمشیر و انگشتر زبیر را به حضور علی (ع) آورد، وقتی چشم علی (ع) به شمشیر زبیر افتاد فرمود: سیف طال ما جلی الکرب عن وجه رسول الله: «این شمشیر، چه بسیار اندوه را از چهره رسول خدا (ص) برطرف ساخت؟!».
تأسف علی (ع) از این رو بود که چنین شخصی با آن سابقه سلحشوری و دفاع از اسلام، با اینکه پسر عمه پیامبر و علی (ع) بود (زیرا مادرش صفیه، عمه پیامبر (ص) و علی (ع) بود) چرا اینگونه منحرف شد و به هلاکت رسید و با آن آغاز نیک، عاقبت به شر شد؟! - خدایا ما را عاقبت به خیر فرما.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0