حكايت عارفانه ، مبارزه با شیوههای طاغوتی
ابن مسعود، یکی از یاران پیامبران (صلیاللهعلیهوآله) میگویند: روزی دیدم پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با مردی صحبت میکند، ولی هیبت و شکوه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن چنان آن مرد را فرا گرفته بود، رعشه بر اندام شده بود.
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به او رو کرد و فرمود:
هون علیک فلست بملک انما انا ابن امریه کانت تاکل القد :
آرام بگیر، من شاه نیستم، من فرزند زنی هستم که از ظرف پوست غذا میخورد (177)
ابوذر میگوید: سلمان و بلال حبشی را دیدم که به سوی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد، وقتی به آنحضرت رسیدند، ناگهان سلمان بر قدم رسولخدا (صلیاللهعلیهوآله) افتاد و بوسید، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به سلمان فرمود:
یا سلمان لا تصنع بی ما تصنع الا عاجم بملوکها انا عبد من عبید الله آکل مما یا کل العبد واقعد کما یقعد العبد:
ای سلمان! آنگونه با من رفتار مکن که عجمها با شاهان خود رفتار میکنند من بندهای از بندگان خدا هستم، همچون بنده میخورم مینشینم . (178)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
هنگامی که امام باقر علیهالسلام به دستور هشام بن عبدالملک(دهمین خلیفه اموی) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی آیت الله نجابت شیرازی سوار یک مینی بوس میشود که به اصفهان بروند در بین راه مینی بوس سوخت تمام میکند و میماند تمام مسافرین زبان به سرزنش راننده باز میکنند و ناراحت از این واقعه در بین راه منتظر حل مشکل میمانند مرحوم نجابت به مسافرین میگویند: ناراحت نباشید الان میگویم برود مسافرین همه میخندند و مسخره میکنند که چگونه ماشین بدون سوخت حرکت میکند؟ ایشان میفرمایند: بنشینید تا حرکت کند و سپس به ماشین میفرماید: برو. ماشین بدون سوخت تا اصفهان حرکت میکند و به طوری که همه از این کار مرحوم آیت الله نجابت شیرازی (قدس سره) هیجان زده میشوند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شیخ حر عاملی (محمد بن حسن متوفی 1104 ه. ق ) از مراجع علمای بزرگ قرن دوازدهم است، که کتابهای نفیسی از او بیادگار مانده مانند وسائل الشیعه (در 20 جلد )و اثباه 180183الهداه (در 7 جلد )و... نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
آثار خشکسالی و قحطی بر مدینه سایه افکنده بود، خطر فقر و تهیدستی و کمبود مواد غذایی همه مردم را تهدید میکرد، روزی در این شرائط، پیامبر (ص)خطبه نماز جمعه را میخواند، مردی از حاضران در وسط سخنرانی آنحضرت برخاست و گفت: بر اثر قحطی، حیوانات و زنها به هلاکت رسیدند، از درگاه خدا بخواه تا باران رحمتش را بر ما بباراند . نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
منصور دوانیقی دومین طاغوت عباسی، از ستمگران بی رحم تاریخ است، او با آل علی علیهالسلام به جرم اینکه با دستگاه طاغوتی او مبارزه میکردند، دشمنی سخت داشت، و آنها را دستگیر کرده و با سختترین شکنجهها به شهادت میرساند، به عنوان نمونه: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از افراد که برای خود دبدبه و کبکبهای داشت روزی نزد آقای بهجت آمد و درخواست موعظه کرد آقا فرمودند: گناه نکن. آن فرد جواب داد ما که گناه نمیکنیم یک نصیحت دیگر بفرمایید. آقای بهجت در گوش وی چیزی گفتند که کسی متوجه نشد اما آقا را دیدند که سر بزیر انداخت و با شرمساری راه خود گرفت و رفت. حضرت امام فرمودند: آقای بهجت سالهاست که اختیار موت دارند نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حجه السلام دانشمند میفرمودند: شیخ بهائی آن عالم والامقام شبی آب در چراغ روغن سوز ریخت و تا صبح با آن چراغ که بجای روغن در آن آب بود درس خواند صبح که رفت وضو بگیرد یک نسیم صبحگاهی وزید ایشان دست از آب کشید و با خود گفت چقدر سرد است همان لحظه چراغ خاموش شد و ایشان هر کاری کردند دیگر روشن نشد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
نقل میکنند یکی از شاهان به سفر و سیر و سیاحت رفت، در روستائی یک نفر پیر مرد را که 120 سال عمر کرده بود دید، از او پرسید: شما دهاتیها که وسائل عیش و نوش به قدر ما ندارید چه میکنید که آنهمه عمر طولانی میکنید ؟ ولی ما با داشتن وسائل عیش و نوش و استراحت، نصف عمر شما را نمیکنیم ؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سال پنجم هجرت بود، مسلمانان به دستور پیامبر (ص)برای جلوگیری از تجاوز دشمن، به کندن خندق (سنگر کانال وسیع در اطراف مدینه )پرداختند، و شخص پیامبر (ص)نیز در کندن خندق، شرکت داشت، در این وقت مسلمانان در شرائط سخت اقتصادی بسر میبردند، به گونهای که گاهی ساعتها بلکه روزها گرسنه میماندند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، مبارزات امام باقر در زندان
از مدینه بسوی شام تبعید شد، او را وارد دربار هشام نمودند، هشام به درباریان و وابستگان (که همه از نبی امیه بودند )گفت: من محمد بن علیرا توبیخ و سرزنش میکنم، شما نیز یک به یک به او رو آورید و او را سرزنش نمائید.
با این توطئه امام را به نزد هشام وارد نمودند، آنحضرت هنگام ورود، به همه جمعیت (نه خصوص هشام )سلام کرد، و بدون گرفتن اجازه، در کناری نشست.
کینه و خشم هشام نسبت به آنحضرت، زاد شد و از دل تیرهاش زبانه کشید و مام را سرزنش نمود و سخنان گستاخانهای به آنحضرت گفت، از جمله گفت: ای محمد بن علی! همیشه از میان شما خاندان، مردی برخاسته و در میان مسلمین، اختلاف افکنده، و آنها را به سوی خود دعوت نمی کند و از روی بی دانشی گمان کرده که او امام است....
پس از هشام (طبق توطئه قبلی )همه حاضران، یک به یک، امام باقر علیهالسلام را سرزنش کردند، وقتی همه ساکت شدند، امام برخاست و فرمود:
ایها الناس این تذهبون، و این یراد بکم... :
ای مردم!به کجا میروید، و شیطان میخواهد، شما را به کجا اندازد، خداوند بوسیله ما خانواده، پیشینیان شما را هدایت کرد، و هدایت آیندگان از شما نیز ببرکت وجود ما است (آن همگان که در پرتو قائم ما صلوات الله علیه هدایت یابند )اگر شما سلطنتی زودرس و زور گذر دارید، ما سلطنتی دیررس و جاودانه داریم که بعد از حکومت ما، حکومتی نباشد، زیرا ما اهل پایان هستیم که خداوند میفرماید: والعافیه للمتقین: سرانجام، از آن پرهیزکاران است(اعراف - 125 ).
هشام (که بیشتر ناراحت شده بود )دستور داد، آنحضرت را زندانی ساختند.
امام باقر علیهالسلام در مدتی که در زندان بود، با زندانیان، سخن میگفت، همه زندانیان با جان دل، سخنان آنحضرت را میپذیرفتند، رئیس زندان نزد هشام آمد و گفت: ای امیرمؤمنان!من از شام بر مقام تو ترس دارم که تو را از این مقام عزل کنندو سپس جریان گرویدن زندانیان را به هشام گذارش داد.
هشام احساس خطر کرد، دستور داد آنحضرت و اصحابش را سوار بر استر کرد و به سوی مدینه روانه سازند.(189)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ماشین بدون سوخت
دعای ضعیفان امیدوار - زبازوی مردی به آید بکار
هر آن کاستعانت به درویش برد - اگر بر فریدون زند از پیش برد
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، لطف امام زمان علیهالسلام
او از مردم جبل عامل لبنان بود، به ایران آمد و در مشهد در جوار مرقد شریف حضرت رضا علیهالسلام سکونت گزید، و در همانجا رحلت کرد، و قبرش در صحن مطهر حضرت رضا علیهالسلام جنب مدرسه میرزا جعفر میباشد.
این مرد بزرگ، نقل میکند: در ایام کودکی در سنین دهسالگی بیماری بسیار سختی پیدا کردم به گونهای که در بستر مرگ فرا گرفتم و بستگانم اندوهگین و گریان، مهیای عزا شدند و یقین کردند که امشب میمیرم (حالت توجه و توسل به چهارده معصوم پیدا کردم ).
در همان حالت بین خواب و بیداری، پیامبر (ص)و امامهای دوازده گانه را دیدم، بر آنها سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم،
مخصوصا با امام صادق علیهالسلام گفتگوئی کردم که اکنون در خاطرم نیست که آن گفتگو چه بود، فقط این مطلب یادم هست که در حق من دعا کرد.
وقتی که به امام زمان حضرت قائم (عج)سلام کردم، و با او مصافحه نمودم، سخت گریه کردم، عرض کردم مولای من، میترسم در این بیماری بمیرم، در صورتی که هنوز بهرهای از علم و عمل در عمر خود نگرفتهام،
فرمود: نترس، در این بیماری نخواهی مرد، بلکه خداوند به تو شفا میدهد، و عمر طولانی به تو عنایت کند، سپس کاسهای که در دست داشت به من داد، از شربت آن نوشیدم و هماندم حالم خوب شد، و بطور کل بیماریم بر طرف گردید، و برخاستم نشستم، بستگانم تعجب کردند که من خودم برخاستم و نشستم و بیماریم بر طرف شده است.
تا چند روز، قضیه را به آنها نگفتم، بعدا موضوع شفا را برای آنها تعریف کردم، و آنها به راز شفای من آگاه شدند(136).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، لبخند پیامبر در خطبه نماز جمعه
پیامبر (ص)همان لحظه، دستهایش را به سوی آسمان بلند نمود، و دعا کرد. انس بن مالک میگوید: آسمان مانند شیشه، صاف بود، پس از دعای آنحضرت، از هر سو باد وزید، سپس پارههای ابر، بر بالای آسمان مدینه ظاهر شدند، و به هم پیوستند و بازندگی شروع شد و تا جمعه آینده ادامه یافت، شدت بازندگی و ادامه آن باعث شد که خانههای ما در خطر ویرانی قرار گرفت، روز جمعه فرا رسید، و پیامبر (ص)مشغول خطبه نماز جمعه بود، همان مرد (که در جمعه قبل از قحطی سخن گفت و از پیامبر (ص)خواست دعا کند )این بار برخاست و گفت: ای رسول خدا خانه هایمان خراب شد و قافلهها در بیابانها به گل نشستند، از خدا بخواه بارانش را قطع کند .
پیامبر (ص)لبخند زد، و چنین دعا کرد: خدایا بارانت را بر اطراف مدینه بباران نه بر خود ما ، طولی نکشید هوای مدینه صاف شد و باران بر اطراف مدینه بارید(171).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، لباس زیبا در نماز
نقل شده: هنگامی که امام حسن مجتبی (ع) برای نماز برمیخواست، بهترین لباسهای خود را میپوشید.
از آنحضرت پرسیدند: چرا بهترین لباس خود را میپوشید؟
امام در پاسخ فرمود:
ان اللّه جمیل یحب الجمال، فاتجمل لربی و هو یقول: خذوا زینتکم عند کل مسجد.
:«خداوند، زیبا است و زیبائی را دوست دارد، و به همین جهت، من لباس زیبا برای راز و نیاز با پروردگار میپوشم، و هم او فرموده است که: به هنگام رفتن در مسجد، زینت خود را برگیرید».
بر همین اساس، طبق روایات، استجاب دارد که انسان در حال نماز نیکوترین لباس خود را بپوشد، و خود را معطر کند، و با رعایت نظافت و طهارت کامل، به نماز و راز و نیاز با خدای بزرگ، بپردازد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، لباس پرزرق و برق
سال نهم هجرت بود، هیئتی از مسی حیان نجران به مدینه آمده تا با پیامبر (ص) ملاقات نمایند و درباره دین اسلام به بحث و بررسی بپردازند.
آنان در حالی که لباسهای بلند و زیبای ابریشمی پوشیده بودند، و انگشترهای گران قیمت در دست داشتند، به حضور آن حضرت رسیدند و سلام کردند، ولی پیامبر (ص) جواب سلام آنها را نداد، و از آنها روی گردانید و هیچگونه با آنها سخن نگفت.
آنها سخت ناراحت شدند، و حیران ماندند و سرانجام این جریان را با علی (ع) در میان گذاردند، آنحضرت فرمود: «فکر میکنم این لباسهای پرزرق و برق شما باعث شده که پیامبر (صلی اللّه (ع) با شما این گونه برخورد کند.
آنها لباس ساده پوشیده و انگشترها را از دستشان خارج کردند، و به حضور پیامبر (ص) رسیدند، و سلام کردند، این بار آنحضرت جواب سلام آنها را داد، و با خوشروئی با آنها سخن گفت، سپس فرمود:
والذی بعثنی بالحق لقد آتونی المرة الاولی وان ابلیس معهم.
: «سوگند به خدائی که مرا به حق فرستاد، نخستین بار که اینها نزد من آمدند، دیدم شیطان نیز همراه آنها است»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گوشهای از جنایات منصور
وقتی که ساختمانهای بغداد را میساخت، دژخیمان خود را مأمور کرده بود تا جدیت در دستگیری آل علی علیهالسلام تلاش کنند، و هر یک از آنها را که دستگیر میکردند، بدستور او در داخل ستونهای ساختمان قرار میدادند، و پایههای ساختمان را بر روی اجساد اینها بنا میکرد.
روزی مأمورین، نوجوانی زیبای روی، از فرزندان امام حسن علیهالسلام را دستگیر کرده و آوردند و او را به بنا تحویل دادند، تا او را در داخل ستون قرار دهد و مأموری را بر و گماشتند تا کاملاً مراقب بناء باشد که در اجرای فرمان، تخلف ننماید.
بناء آن نوجوان را گرفت و داخل ستون گذارد، اما دلش به جان او سوخت، سوراخی در آن ستون باز کرد، تا هوا به آنچه بیاید و آن نوجوان نفس آزاد بکشد و آهسته به آن نوجوان گفت: ناراحت مباش، صبر کن من تو را در نیمههای شب از اینجا نجات میدهم .
نیمههای شب فرا رسید، بناء از خلوت شب استفاده کرد و آن نوجوان را از میان ستون بیرون آورد، و به او گفت: بسیار مراقب باش که خون من و کارگرهای این ساختمان را حفظ کنی، اگر مأمورین منصور بفهمند که من تو را نجات دادهام، من و همه کارگرها را به قبل میرساند و من از ترس اینکه مبادا جد بزرگوارت رسول خدا (ص)در روز قیامت، نسبت به من خشمگین شود، تو را امشب نجات دادم.
سپس بناء، با وسائل بنائی، موی سر آن نوجوان را تراشیده و به او گفت: برو و خودت را پنهان کن تا کسی از حال تو با خبر نشود و دیگر نزد مادرت باز نگرد تا مبادا دستگیر گردی.
آن نوجوان نوجوان آدرس مادرش را به بناء داد و مقداری از موی سرش را به عنوان نشانه صدق، به بناء داد و به او گفت، نزد مادرم برو و این مو را بده و او را از ماجرای نجات من با خبر کن.
بناء طبق آدرس نزدیک منزل مادر آمد، صدای گریه شنید، دانست که مادر آن نوجوان از فراق فرزندش گریه میکند، نزد او رفت و آن مقدار موی سر پسرش را به او داد و او را از جریان نجات فرزندش با خبر کرد(173).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گناه نکن
بی پیر مرو تو در خرابات - هر چند سکندر زمانی
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گله به دوست
چنان پرشد فضای سینه از دوست - که یاد خویش گم شد از ضمیر
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گله امام
روز سهشنبه هفتم مهر 1366 شمسی، ائمه جمعه سراسر کشور اسلامی ایران در پایان کار سومین سمینار سراسری، به اتفاق آیتاللّه مشکیینی امام جمعه قم و حضرت حجةالاسلام والمسلمین آقای سید علی خامنهای امام جمعه تهران در حسینیه جماران با امام خمینی (مدظله العالی) ملاقات کردند.
حضرت آیت اللّه مشکینی، چند دقیقه سخنرانی کرد، و در این سخنرانی مقداری از مقام ارجمند امام، تجلیل نمود.
پس از ایشان، امام خمینی (مدظله) مقداری سخن فرمود، در آغاز، پس از بسماللّه فرمود:
«من قبلاً از آقای مشکینی گله کنم، ما آنقدری که گرفتار نفس خودمان هستیم، کافی است دیگر مسائلی نفرمائید که انباشته بشود در نفوس ما و ما را به عقب برگرداند، شما دعا کنید که آدم بشویم، دعا کنید که حتی به همین ظواهر اسلام عمل بکنیم، ما که دستمان به آن به واطن نمیرسد، لااقل به این ظواهر عمل بکنیم».
نگارنده گوید: این جریان مرا به جملهای از خطبه همام که در نهجالبلاغه آمده انداخت که امیرمؤمنان علی(ع) در وصف پرهیزکاران میفرماید:
اذا زکی احد منهم خاف مما یقال له فی قول آنا اعلم بنفسی من غیری، و ربی اعلم بی منی بنفسی، اللّهم لا تو اخذنی بما یقولون.
:«هرگاه یکی از آنها (پرهیزکاران) مدح و ستایش شوند، از آنچه دربارهاش گفته شده، در هراس میافتد و میگوید: من از دیگران نسبت به خود آگاهترم، و پروردگارم به اعمالم از من آگاهتر است (میگوید) پروردگارا ما را به آنچه که درباره ما میگویند، مؤاخذه مفرما!».
و در موردی، جمعی آن حضرت را ستودند، فرمود:
«اللّهم انک اعلم بی من نفسی و انا اعلم بنفسی منهم...»
:«خداوند تو نسبت به من از خود من آگاهتری، و من آگاهتر از آنها به خودم هستم، خداوندا ما را بهتر از آنچه آنها گمان میکنند قرار ده و آنچه را نمیدانند بر ما ببخش».
بهاین ترتیب در مییابیم که امام خمینی (مدظله) شاگردی از مکتب مولایش علی (ع) است، و در روش خود از آنحضرت پیروی میکند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گفتگوی شاه و پیر دهاتی
پیرمرد دهاتی فکری کرد و سپس گفت: هر یک از ما در این روزگار سهم معینی از گوشت و روغن و سایر غذاها و نوشیدنیهای لذیذ داریم، شما که وسائل دارید، در ظرف چند سال (با پر خودی )مصرف میکنید، همین که تمام شد، چون دیگر سهمی ندارید، میمیرید، ولی ما چون سهم خود را کم کم میگیریم، بیشتر از شما عمر میکنیم(209).
توضیح اینکه: دهاتی بر اثر ناداری، به اندازه میخورد، و آنقدر نداشت که بار سنگینی از غذاهای گوناگون، بر بدنش تحمیل نماید، و در نتیجه، بدن او زیر فشار غذاهای سنگین و بسیار، قرار نمیگیرد، ولی به عکس انسان ثروتمند که همه گونه غذا در اختیارش است، خرگاه رژیم نگیرد، و کارش بخور و بخواب باشد، بدن تنبل او، قادر به تحمل و تجزیه و تحلیلی آنهمه غذا ندارد، در نتیجه فرسوده شده و در پرتگاه سقوط و خطر قرار میگیرد، و مرگ زودرس، او را از پای در میآورد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گره گشائی
ابان بن تغلب، از یاران نزدیک امام صادق (ع) است، میگوید: با امام صادق (ع) در مکّه بودم، همراه آن حضرت، مشغول طواف کعبه شدیم، در این وقت یکی از شیعیان، از من تقاضا کرد که همراه او برای برآوردن حاجتی که داشت، برویم.
من به طواف، ادامه دادم، او اشاره کرد، ولی من به او توجه نکردم زیرا دوست داشتم امام صادق (ع) را تنها نگذارم.
او بار دیگر اشاره کرد، امام متوجه اشاره او گردید، به من فرمود: او با تو کاری دارد؟
گفتم: آری، فرمود او کیست؟
گفتم: از دوستان ما است، شیعه است.
امام که متوجه شده بود، او کار لازمی دارد، فرمود: نزد او برو.
عرض کردم: طواف را قطع کنم.
فرمود: آری.
عرض کردم: «گر چه طواف واجب باشد»؟
فرمود: آری برو، گر چه طواف واجب باشد.
و از سخنان امام صادق (ع) است که فرمود:
مشی المسلم فی حاجة المسلم خیر من سبعین طوافاً بالبیت الحرام.
ترجمه :
«سعی و گام برداشتن مسلمان برای برآوردن نیازهای مسلمان، بهتر از هفتاد بار طواف، به دور کعبه است».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گربه و طوطی
از قصههای گذشتگان است: تاجری یک طوطی و یک گربه داشت، و هر دو را خیلی دوست داشت، ولی دلش میخواست، این دو نیز با هم دوست باشند و به همدیگر آسیب نرسانند، ولی نمیدانست که دوستی بین این دو، ممکن نیست.
او روزی از منزل خارج شد، دید جمعی دور شخصی را گرفتهاند، نزدیک آنها رفت، دید شخصی میگوید: «من جادوگر و فالگیر هستم، رمال میباشم و چه و چه میکنم؟» و کارهای به ظاهر عجیبی را انجام میداد.
تاجر نزد او رفت و گفت: من مشکلی دارم، مشکلش را که ایجاد دوستی بین گربه و طوطی باشد بیان کرد.
رمال گفت: این کار از دست من ساخته است، ولی خیلی خرج دارد، تاجر گفت: «هرچه بخواهی، میدهم».
رمال گفت: «برو گربه و طوطی را به اینجا بیاور».
تاجر رفت و گربه و طوطی را آورد، و به رمال داد.
رمال گربه و طوطی را به داخل منزل برد و تاجر را ساعتها پشت در انتظار گذاشت، و بعد گربه و طوطی را آورد، و کنار هم نهاد، تاجر دید هر دو آرام هستند و مثل دو دوست صمیی کنار هم هستند و هیچ گونه آسیبی به همدیگر نمیرسانند، بسیار خوشحال شد و مزد هنگفتی به رمال داد و طوطی و گربه را به منزل آورد، و آنها را در اطاقی گذاشت، و به بازار به مغازهاش رفت.
هنگام غروب وقتی به منزل آمد و به اطاق رفت، ناگهان با منظره بدی روبرو شد، دید که گربه، طوطی را خورده است.
بسیار ناراحت شد، در جستجوی رمال بود، پس از چند روز، رمال را دید و پس از گفتگو، گفت: «هر چه بود گذشته، هر چه پول به تو دادم نوش جانت، فقط به من بگو که تو چه کردی که در آن ساعت که طوطی و گربه را به من دادی، کنار هم بودند و آرام بنظر میرسیدند، و گربه آسیبی به طوطی نمیرساند؟!».
رمال گفت: از ابلهی تو استفاده کردم، گربه و طوطی را به منزل برده، آنها را درمیان گونی گذاردم، آنقدر آن گونی را به گردش درآوردم که گربه و طوطی، گیچ شدند، و چون گیچ بودند، نمیتوانستند کاری کنند، و پس از آنکه به خانهات بردی ، و از گی چی بیرون آمدند، گربه، طوطی را خورد.
این مثال را آوردهاند، که از گیجی بیرون آئیم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گرسنگی در جبهه
علی علیهالسلام میفرماید: همراه پیامبر (ص)مشغول کندن خندق بودیم، ناگهان فاطمه (س) آمد، و پاره نانی را آورد و آن را به پیامبر (ص)داد.
پیامبر (ص)از فاطمه (س) پرسید: این پاره نان از کجا بدست آمده است ؟ !
فاطمه (س)عرض کرد: این پاره نان، قسمتی از یک قرص نان است که آن را برای حسن و حسین علیهالسلام پخته بودم، که این قسمت را برای شما آوردم . پیامبر (ص)فرمود:
اما انه اول صعام دخل فم ابیک منذ ثلاث :
بدانکه این پاره نان، نخستین لقمهای است که پدرت پس از سه روز به به دهان میگذارد (161).
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))