حكايت عارفانه ، برخورد علی با مقدس ماب
حسن بصری یکی از مقدس مابهای زمان حضرت علی علیهالسلام بود، مقدس نبود، ولی خود را در قالب قدس و زهد، نشان میداد، به گونهای که به عنوان یکی از پارسایان معروف هشتگانه آن روز (زهاد ثمانیه )به شمار میآمد.
او در نماز و روزه و ذکر و تسبیح و اموری از این قبیل، در ظاهر، عجیب بود، ولی در مسائل سیاسی و رهبری، خود را کنار میکشید و آن را مخالف زهد و پارسائی میدانست.
در ماجرای جنگ جمل که در بصره واقع شد، و آن را بیعت شکنان دنیا پرست بر ضد امام علی علیهالسلام پدید آوردند، بر کنار بود، بلکه گاهی با عنوان کردن خونریزی و مسلمان کشی آن را خلاف اسلام قلمداد مینمود.
روزی علی علیهالسلام از کنار حسن بصری گذشت، دید مشغول وضو گفتن است ولی در ریختن آب بخاطر اینکه اسراف نشود وسواس داشت )امام به او فرمود: ای حسن! وضو را پر آب بگیر .
حسن بصری با کمال گستاخی گفت: ای امیرمؤمنان! تو دیروز (در جنگ جمل )کسانی را کشتی که به یکتائی خدا و رسالت پیامبر اسلام (ص)گواهی میدادند و نمازهای پنجگانه را بجای میآوردند، و وضوی پر آب میگرفتند .
امام علی علیهالسلام فرمود: اگر چنین بود پس چرا تو دشمنان ما را یاری نکردی ؟ چرا کنار کشیدی ؟ .
حسن بصری گفت: آری درست است، من کنار کشیدم، علتش این بود، من شک نداشتم که مخالفت از یاری عایشه کفر است، در اولین روز جنگ، غسل کردم و حنوط بر خود پاشیدم و اسلحه برداشتم، هنگامی که به محلی از خزیبه رسیدم، صدای منادی به گوشم خورد که به من گفت: ای حسن! کجا میروی ؟ برگرد که قابل و مقبول هر دو در دوزخ هستند، من وحشت زده به خانه برگشتم، روز دیگر نیز بر خود حنوط پاشیدم و اسلحه برداشتم و به سوی میدان حرکت کردم، باز همان ندا را شنیدم که ای حسن! قاتل و مقتول، هر دو در آتشند، از این رو کنار کشیدم و در جنگ شرکت ننمودم.
علی علیهالسلام به او فرمود: راست گفتی، ولی آیا میدانی که آن منادی چه کسی بود ؟ او برادرت شیطان بود، و در حقیقت راست میگفت، زیرا قاتلین و مقتولین سپاه جمل (که بر ضد سپاه اسلام میجنگیدند )همه در آنش دوزخ هستند (165).
به این ترتیب، امام علی علیهالسلام با قاطعیت جلو آن مقدس ماب زاهد نما را گرفت، و این درس هشدار دهنده را در همه تاریخ به به مسلمین حقیقی داد که گول فریبکاران را نخورند، و از صحنههای جنگ با باطل، کنار نکشند، و وسوسه در این مورد، وسوسه شیطانی است که باید شدیدا از آن دوری کرد، و در این رهگذر فریب هیچکس را نخورد.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
جناب شیخ رجبعلی به هنگام دفن جوانی میگوید: دیدم که حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) آغوش خود را بر جوان گشود، پرسیدم، این جوان آخرین حرفش چه بود؟ گفتند این شعر: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی )از طاغوتهای بزرگ تاریخ اسلام بود، او بر مسند سلطنت تکیه زده بود، و آنچه میخواست ظلم کرد و برای ادامه ریاست خود از هیچگونه حیله و ستم دریغ ننمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شیخ اسدالله کاظمینی که از موثقین بوده است تعریف میکند: شبی خواب دیدم که قیامت بر پا شده است و همه مردم جمع شدهاند و آنگاه علامه حلی (ره) را دیدم که بر همه مردم مقدم است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
همسر شهید تعریف میکنند که در ایام شهادت شهید تلفن زنگ زد و یکی از عرفا ایشان نامی از وی نبردهاند به من تلفن زد و گفت آیا برای آقای مطهری اتفاقی افتاده؟ من متعجب شدم چون هنوز خبر شهادت ایشان را افراد محدودی میدانستند و آن فرد ادامه داد که دیشب یک خانم به من زنگ زد و گفت: آقا! خواب دیدم که در عالم رویا ملائکه به من یک قبر را نشان میدهند میگویند زیارت کن من گفتم: قبر کیست؟ آنان جواب دادند: قبر امام حسین (علیه السلام). بعد قبر دیگری را که سبز و درخشان بود را نشان دادند. گفتند این را هم زیارت کن که قبر یکی از اولیاء خداست من پرسیدم نام او کیست؟ و آنان جواب دادند: قبر شهید مطهری و معلوم شد آن خانم همان ساعتی خواب دیدند که شهید مطهری به شهادت رسیده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، برزخ جوان
منتظران را به لب آمد نفس - ای شه خوبان تو به فریاد رس
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، برخورد امام کاظم با دستگاه ظلم
زیاد بن ابی سلمه میگوید: به محضر امام کاظم علیهالسلام رسیدم، مرا مورد انتقاد و سرزنش قرار داد که چرا تو همکاری با دستگاه هارونی مینمائی ؟ !
گفتم: من آبرمند و عیالوار میباشم و مخارج روزانهام تأمین نیست، برای تأمین زندگانی کارمند دولی هارون شدهام، نیاز و ضرورت مرا به اینجا کشانده است .
امام فرمود:
لان اسقط من حالق فاتقطع قطعه قطعه احب الی من ان اتولی لاحد منهم عملا اواطابساط رجل منهم :
هر گاه من از بالای ساختمان بلندی بیفتم و قطعه قطعه شوم برایم بهتر است از اینکه متصدی کاری از کارهای آنها (ظالمان )شوم، یا قدم بر روی فرش یکی از آنها بگذارم (169).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، برخورد امام با دزد
یحیی بن علاء میگوید: از امام باقر (ع) شنیدم میفرمود:
امام سجاد (ع) برای انجام فریضه حج، از مدینه به سوی مکّه رهسپار شد، در راه به بیابانی بین مکّه و مدینه رسید، و در آنجا به مردی از دزدهای راه برخورد نمود، دزد به امام سجاد (ع) گفت:
از مرکب بپائین بیا.
امام فرمود: «تو از من چه میخواهی؟».
دزد: «میخواهم تو را بکشم و آنچه داری همه را غارت کنم».
امام: من خود آنچه دارم بین خود و تو تقسیم میکنم و آنچه به تو میدهم، برای تو حلال باشد.
دزد: نه، من به این کار راضی نیستم.
امام: «آنچه میخواهی بردار ولی به اندازه کفاف و لازم برای من بگذار».
دزد ناپاک، این پیشنهاد را نیز رد کرد.
امام به او فرمود: «پروردگار تو کجاست؟» او در جواب گفت:
«پروردگار من در خواب است»، در این هنگام دو شیر از بیابان آمدند، یکی سر دزد را و دیگری دو پای او را دریدند و به این ترتیب آن دزد به هلاکت رسید،
امام سجاد (ع) به او فرمود: زعمت ان ربک عنک نائم: «تو پنداشتی که پروردگارت نسبت به تو در خواب است؟!».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، برخورد امام سجاد و طاغوت در مکه
امام باقر (ع) فرمود: عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) سالی در مراسم حج شرکت کرد، هنگام طواف، شخصی را دید که بدون توجه به شوکت و طمطراق او، با کمال بیاعتنائی به دستگاه سلطنتی عبدالملک، مشغول طواف است، پرسید: «این شخص کیست؟».
گفتند: این شخص علی بن الحسین (امام سجاد علیهالسلام) است.
پس از طواف، عبدالملک دستور داد که امام سجاد (ع) را در کنار مسجدالحرام نزد او ببرند، امام را نزد او حاضر کردند و بین او و امام این گفتگو صورت گرفت:
عبدالملک - من که پدرت حسین (ع) را نکشتم، بنابراین چرا از آمدن به حضور ما خودداری میکنی؟!.
امام قاتل پدرم، دنیای خود را تباه کرد و آخرتش را تباهتر نمود و اگر میخواهی مثل او باشی، خود دانی!
عبدالملک - نه، هرگز، بلکه منظورم این است که تو نزد ما بیائی و در اطراف ما از دنیای ما بهرهمند گردی.
امام - ردایش را به زمین انداخت و روی آن نشست و به خدا عرض کرد: اللهم اره حرمة اولیائه عندک: «خداوندا، احترام دوستان خاص خود در پیشگاهت را آشکار کن».
پس از این دعا، عبدالملک و اطرافیانش دیدند، دامن امام سجاد (ع) پر از دانههای در و مروارید شد، که شعاع برق آنها، چشمهای حاضران را خیره کرد.
آنگاه امام سجاد (ع) به عبدالملک فرمود: «کسی که در پیشگاه پروردگارش دارای این گونه مقام و حرمت است، آیا نیاز به دنیای تو دارد که به اطراف تو برای کسب زرق و برق دنیا بیاید؟!».
به این ترتیب آن امام بزرگوار، درس عزت و شجاعت و توکل و اعتقاد راستین به خدا را به پیروانش آموخت، که تا خدا دارند به اطراف طاغوتیان و دنیاپرستان نروند، و شخصیت معنوی خود را حفظ کنند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بر همه مقدم
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم - که گم شد آن که در این راه به رهبری نرسید
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بدبخت و خوشبخت
عصر رسول اکرم اسلام (ص) بود، در مدینه، شخصی درخت خرمائی در خانهاش داشت، که قسمتی از شاخههای آن درخت به خانه همسایه سرازیر بود.
با توجه به اینکه همسایه او شخصی عیالمند و فقیر بود.
او وقتی میآمد تا از خرمای درخت خود بچیند، به بالای درخت میرفت و خوشههای خرما را میچید، و در ظرفی میگذاشت.
هنگام چیدن خرما، گاهی چند دانه خرما به خانه همسایه میافتاد، کودکان همسایه آن خرماها را برداشته و میخوردند.
صاحب درخت آنها را از برداشتن آن خرماها برحذر میداشت، و از درخت پائین میآمد و خرماها را از کودکان فقیر همسایه میگرفت و حتی اگر در دهانشان بود، آن را با انگشتانش بیرون میآورد.
همسایه فقیر از این وضع ناراحت شد، به محضر رسول خدا(ص) رفت و به عنوان شکایت، جریان را به آن حضرت عرض کرد.
رسول اکرم(ص) فرمود: «صاحب درخت خرما را میبینم، بلکه این مشکل شما حل شود، تو برو».
پیامبر(ص) صاحب درخت را دید و جریان را به او گفت و سپس فرمود: «آن نخله را که شاخههایش به خانه همسایه فقیرت سرازیر است، به من بده که ضامن میشوم عوض آن را در بهشت به تو بدهند».
صاحب درخت گفت: من نخلهای بسیار دارم، ولی هیچیک از آنها مانند این نخله، پر بار نیست و حاضر به این معامله نیستم، این را گفت و از محضر رسول خدا(ص) مرخص شد.
در این میان شخصی (که نقل میکنند ابوالدحداح نام داشت) گفتگوی پیامبر(ص) و صاحب درخت خرما را از نزدیک شنید، و پس از رفتن صاحب درخت، به محضر پیامبر(ص) نزدیک شد و عرض کرد: «اگر من آن نخله را از صاحب درخت خریداری کنم و به شما واگذار نمایم آیا نخلهای را در بهشت برای من ضامن میشوی؟!».
رسول اکرم(ص) فرمود آری.
ابوالدحداح فرصت شناس مرد صاحب درخت رفت و او را ملاقات نموده و درباره خرید آن نخله با او صحبت کرد، و پس از چک و چانه، آن نخله را به چهل نخله دیگر خرید، و طبق درخواست صاحب درخت، نزد جمعی شهادت داد که من فلان درخت را از صاحبش خریدم که در مقابل چهل درخت خرما به او بدهم.
سپس مرد نیکوکار نزد رسول اکرم(ص) آمد و جریان را به عرض رساند و گفت:«اکنون درخت مال من است و آن را به شما واگذار کردم».
رسول اکرم (ص) نزد همسایه فقیر رفت و آن نخله را به او بخشید و فرمود: «از این درخت تو و خانواده و فرزندانت بهرهمند شوید».
در این هنگام خداوند سوره واللیل(نود و دومین سوره قرآن) را نازل کرد، که آیه5 و 6 و 7 این سوره ناظر به ستایش آن مرد نیکوکار(ابوالدّحداح) است، و منظور از آیه 8 و 9 و 10 و 11 این سوره، سرزنش صاحب درخت بخیل میباشد. به این ترتیب، یکی مثل صاحب درخت، تیرهدل، و بخیل و دنیاپرست، بیسعادت و محروم از مواهب الهی و بدبخت شد.
و دیگری مثل ابوالدحداح، خوشبخت در دنیا و آخرت گردید، و در این آزمایشگاه دنیا برنده شد.
و ضمناً از کلاس رسولخدا (ص) این درس را آموختیم که باید واسطه خیر شد، و در حوادث مربوط به مستضعفین بیتفاوت نبود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بد زبانی
عمر و بن نعمان جعفی گوید: امام صادق (ع) دوستی داشت که آن حضرت را به هر جا که میرفت رها نمیکرد و از او جدا نمیشد، روزی در بازار کفاشها همراه حضرت میرفت، و دنبالشان غلام او که از اهل سند (هند) بود میآمد، ناگاه آن مرد به پشت سر خود متوجه شد و غلام را خواست و او را ندید و تا سه بار به دنبال برگشت و او را ندید، بار چهارم او را دید و گفت: یا بن الفاعلة این کنت: «ای حرامزاده کجا بودی؟».
امام صادق (ع) دست خود را بلند کرد و به پیشانی خود زد و فرمود: «سبحان الله مادرش را به زنا متهم میکنی؟! من خیال میکردم تو خوددار و پارسا هستی؟ و اکنون میبینم پرهیزکار و پارسا نیستی».
عرض کرد قربانت گردم، مادر او اهل سند است و مشرک میباشد، فرمود: مگر ندانستهای که هر ملتی برای خود ازدواجی دارند، از من دور شو.
راوی گوید: دیگر ندیدم آنحضرت با او راه برود تا آنگاه که مرگ میان آنها جدائی افکند.
«159»
سبک شمردن نماز مسعدة بن صدقه گوید، شنیدم: شخصی از امام صادق (ع) پرسید: «چرا شما زناکار را کافر نمینامی، ولی ترک کننده نماز را کافر مینامی؟».
در پاسخ فرمود: زناکار و مانند او این کار را بجهت غالب شدن غریزه شهوتش انجام میدهد، ولی ترک کننده نماز، آن را نمیکند جز بخاطر استخفاف و سبک شمردن نماز، زناکار بخاطر لذت و کامیابی به سوی زن اجنبی میرود ولی کسی که نماز را ترک میکند و قصد آن را دارد، در این کار لذتی نیست، پس ترک او بر اثر سبک شمردن است، و وقتی که استخفاف و سبک شمردن، محقق شد، کفر به سراغ او خواهد آمد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بخاطر پدرش
همه شنیدهایم که «حاتم طائی» از مردان سخاوتمند و جوانمرد تاریخ است، او در طائف زندگی میکرد و از قبیله «طّیّ» بود، و در حال کفر از دنیا رفت.
او دختری بنام «سفانه» داشت که بانوئی باشخصیت و مهربان و بزرگمنش و سخاوتمند بود، این دختر، در جنگ حنین و طائف که در سال هشتم هجرت در سرزمین طائف، بین مسلمین و مشرکان واقع شد، در اسارت سپاه اسلام درآمد.
این دختر با جمال و با کمال را وقتی به مدینه آوردند، هنگامی که رسول اکرم (ص) را دید، درخواست آزادی خود نمود و در ضمن گفتارش عرض کرد:
«من دختر بزرگ خاندانم هستم، پدرم، اسیران را آزاد میکرد، به مستمندان کمک مینمود، مهمان نواز بود و گرسنگان را سیر می کرد، و افراد اندوهگین را شاد مینمود، اطعام میکرد، بلند سلام مینمود، و هیچگاه درخواست نیاز نیازمندی را رد نمیکرد، این مرد، «حاتم طائی» بود و من دختر او هستم». رسول اکرم (ص) فرمود: این صفات، از صفات مؤمنان است، اگر پدرت مسلمان بود، برای او از درگاه خدا طلب آمرزش میکردم.
سپس او را آزاد کرد و احترام شایانی به او نمود و فرمود: «دست از سفانه بردارید، که پدرش مرد کریم و بزرگوار و شریف، و دارای ارزشهای اخلاقی بود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، باید بسیج عمومی نمود
عصر حکومت و خلافت حضرت علی علیهالسلام بود سپاه متجاوز معاویه به شهر انبار حمله کرده و به غارت و چپاولگری پرداختند، خبر این حادثه به علی (ع) رسید، شخصاً پیاده به نخیله (منزلگاهی نزدیک کوفه که میدان رزم بود) آمد، (تا برای سرکوبی متجاوزان، اقدامی کند).
مسلمانان خود را به حضور علی (ع) رساندند، و عرض کردند: «ای امیرمؤمنان، ما عهدهدار سرکوبی متجاوزان خواهیم شد، شما بجای خود بروید».
امام علی (ع) به آنها فرمود:
ما تکفوننی انفسکم فکیف تکفوننی غیرکم...: «شما قادر نیستید که از عهده مشکلات خودتان برآئید، بنابراین چگونه مشکل دیگران را از من دفع می نمائید؟ اگر ملتهای قبل، از ستم فرمان روایان خود، شکایت داشتند، من امروز از ستم ملت خودم شکایت دارم، گوئی من پیرو و فرمانبر هستم و آنها رهبر و فرمانروا میباشند...»
در این میان که علی (ع) ناراحتی خود را نسبت به سستی و سهلانگاری ملت، اعلام داشت، دو نفر از اصحابش به حضور علی (ع) آمدند و یکی از آنها عرض کرد:
«من جز اختیار خود و برادرم را ندارم، فرمان بده تا آن را اجرا کنیم».
امام علی (ع) در پاسخ فرمود: این تقعان مما ارید: «شما در برابر آنچه من میخواهم چه کاری میتوانید انجام دهید؟»
یعنی: با یک نفر و دو نفر، کاری ساخته نیست، باید بسیج عمومی نمود، و با سپاه مجهز و بسیار، برای سرکوبی متجاوزان، حرکت کرد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بانوی شجاع
در سال پنجم هجرت، جنگ خندق، واقع شد، مشرکان قریب یک ماه، مدینه را محاصره کردند، ولی بخاطر وجود خندق، نتوانستند کاری از پیش ببرند، با اینکه طوائف مختلف یهود مدینه و اطرافش، به آنها قول کمک داده بودند، با از دست دادن پنج نفر از قهرمانان خود (مانند عمرو بن عبدود و نوفل بن عبداللّه و...) عقبنشینی کرده و به سوی مکّه برگشتند.
جالب اینکه «صفیه» دختر عبدالمطلب، عمه پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) با حسان بن ثابت (شاعر معروف) و عدهای در قلعه «فارع» (که یکی از جای گاههای امن مدینه بود)، به سر میبردند تا از ناحیه دشمن، گزندی به آنها نرسد، و پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) همراه سایر مسلمانان در کنار خندق، مراقب دشمن بودند.
صفیه میگوید: ناگهان نگاه کردم، دیدم یک نفر یهودی در اطراف قلعه ما است (و گویا برای شناسائی آمده) ترسیدیم که او مشرکان را به محل مخفی ما با خبر کند.
به حسان بن ثابت گفتم، «بجا است که به سوی این یهودی بروی و او را به هلاکت برسانی».
حسان (که شخص ترسو بود) گفت: ای دختر عبدالمطلب! میدانی که اهل این کار نیستم (و مرا برای این کار نساختهاند).
صفیه گوید: «خودم کمر همت بستم و از قلعه بیرون آمده و ستون چوبی (خیمه) را بدست گرفتم و به سوی آن یهودی رفته و او را کشتم».
پس از این ماجرا، به قلعه باز گشتم و جریان را به حسان بازگو کردم، و سپس به او گفتم از اینجا بیرون برو و لباس و اشیاء همراه یهودی مقتول (که گران قیمت است) برای خود بردار.
حسان در پاسخ گفت: «من نیازی به آنها ندارم».
این بود، حماسهای از یک بانوی قهرمان، و ترسوئی یک مرد بزدل.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ایمان دستجمعی جمعیتی از مسیحیان
جمعی از مسیحیان نجران (حدود 20 یا 40 نفر) در آغاز اسلام به مکه آمده تا از نزدیک به بررسی آئین اسلام بپردازند که اگر حق بود آن را بپذیرند، به حضور رسول خدا (ص) رفتند، و آیات قرآن را از آنحضرت شنیدند، آنچنان تحت تأثیر ملکوتی آیات قرآن واقع شدند که هنگام خواندن آیات قرآن از زبان پیامبر (ص)، بی اختیار اشک شوق میریختند.
و بعد گفتند: این همان پیامبر است که ما از کتب آسمانی خود (مانند تورات و انجیل) وصف او را شنیدهایم، قبول اسلام کردند و از آئین مسیحیت خارج گردیدند.
هنگامی که تصمیم مراجعت به سوی نجران (سرزمینی از یمن) گرفتند و برخاستند و حرکت کردند، ابوجهل با جمعی از قریش، سر راه آنها را گرفتند، ابوجهل به آنها گفت: «من هیچکس را مانند شما ابله و احمق ندیدهام که از دین خود رو گرداندید و به محمد (ص) ایمان آوردید؟».
آنها در پاسخ گفتند: ما مانند شما، پیروی از جهل و نادانی نکنیم، آنگاه این آیه (53 سوره قصص) در مدح آنها نازل گردید:
و اذا تتلی علیهم قالوا آمنا به انه الحق من ربنا انا کنا من قبله مسلمین. : «و هنگامی که (آیات قرآن) بر آنها خوانده میشود، میگویند: به آن ایمان آوردیم، اینها همه حق است و از سوی پروردگار ماست، ما قبل از این هم مسلمان بودیم». منظور از جمله آخر این است که: ما قبلاً در کتابهای آسمانی پیش از قرآن، توصیف پیامبر اسلام (ص) را شنیده بودیم و به مکه آمده و از نزدیک همه آن اوصاف را در وجود پیامبر (ص) یافتیم و به او ایمان آوردیم.
سپس در آیه 54 سوره قصص به پاداش آنها اشاره کرده میفرماید: اولئک یوتون اجرهم مرتین بما صبروا و یدرؤن بالحسنة السیئة و مما رزفناهم ینفقون. : « آنها کسانی هستند که پاداششان را به خاطر صبر و استقامتشان، دوبار دریافت میدارند، آنها بوسیله نیکیها، بدیها را دفع میکنند و از آنچه به آنان روزی دادهایم انفاق مینمایند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اولین میزبان پیامبر
قبل از آنکه پیامبر (ص) از مکه به سوی مدینه هجرت کند، مدینه توسط مبلّغین و عدهای از مسلمین، آماده استقبال گرم از پیامبر (ص) گردید هنگامی که رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) سوار بر شتر وارد مدینه شد، قبائل و گروههای مختلف از هر سو، آنحضرت را به خانه خود دعوت مینمودند، و مهار شتر آنحضرت را میگرفتند و ملتمسانه آنحضرت را به خانه خود میخواندند، قبیله بنی عمروبن عوف، قبیله اوس و خزرج، قبیله بنی سالم و... هریک با زبانی آنحضرت را به سوی خود دعوت میکردند، مثلاً میگفتند: «ما دارای جمعیت و شوکت و ثروت هستیم، و همه امکانات خود را در اختیار شما می گذاریم، لطف کنید به خانه ما بیائید»:
رواق منظر چشم من آشیانه تو است - کرم نما و فرود آی، که خانه، خانه تو است
رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) مهار شتر را بر گردن شتر انداخت، و فرمود: این شتر، خودش مأمور است که در کجا مرا پیاده کند.
شتر همچنان در میان انبوه استقبال کنندگان حرکت میکرد تا اینکه دیدند شتر در کنار خانه ابوایوب انصاری که فقیرترین افراد مردم مدینه بود، نشست.
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) پیاده شد، جمعیت بسیار، اطراف آن حضرت را گرفته و هر کدام با اصرار، آنحضرت را به خانه خود دعوت مینمود، در این میان مادر ابوایوب انصاری ، وسائل سفر پیامبر را به خانه خود برد، پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) همچنان در محاصره جمعیت بود، تا اینکه فرمود: وسائل سفر من چه شد؟ عرض کردند: مادر ایوب، آنرا به خانهاش برد، فرمود: المرء مع رحله: «انسان همراه وسائل سفرش خواهد بود».
به این ترتیب، آنحضرت وارد منزل ابوایوب انصاری گردید، و ابوایوب، نخستین فردی بود که به افتخار بزرگ اولین میزبان پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) در مدینه قرار گرفت.
قبیله بنیالنجار در همسایگی ابوایوب انصاری بودند، از اینکه به افتخار بزرگ همسایگی با پیامبر (ص) رسیدهاند، مباهات میکردند، کنیزان آنها طبل کوبان از خانه بیرون آمده و سرود میخواندند که یکی از اشعار آنها اینبود:
نحن جوار من بنیالنجار - یا حبذا محمد من جار
ترجمه :
«ما کنیزان قبیله بنی نجار هستیم، بهبه چه سعادت بزرگی که به افتخار همسایگی محمد (صلی اللّه علیه و آله) رسیدهایم».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اولین فتح بدست امام حسین
جنگ صفین از جنگهای بزرگی است که در زمان خلافت علی (ع)، در سال 36 تا 38 هجری بین سپاه علی (ع) با سپاه معاویه، در سرزمین صفین (نواحی شام) واقع شد.
نخستین کاری که معاویه انجام داد این بود که گفت: چون عثمان را تشنه کشتند، آب را بروی سپاه علی (ع) ببندید، همین دستور انجام شد، و سپاه معاویه مرکز آب را گرفتند.
فرمانده این کار، «ابوایوب اعورسلمی» بود که قرارگاه خود را در کنار مرکز آب قرار داده بود.
این موضوع باعث شد که آب به سپاه علی (ع) نرسید و تمام شد، و تشنگی بر سپاهیان چیره گشت.
مینویسند: چندین گردان سواره نظام، از سوی علی (ع) به سوی آن مرکز رفتند تا آبراه را بگشایند، ولی موفق نشدند و باز گشتند.
در این وقت امام حسین (ع) (که 33 سال داشت) پدر را اندوهگین یافت و نزد پدر رفت و اجازه خواست که خود همراه جمعی به میدان بروند، امام علی (ع) اجازه داد.
آن بزرگوار همراه جمعی از سواران بسوی قرارگاه ابوایوب روانه شدند، آنچنان عرصه را بر او تنگ کردند، که ابوایوب و همراهانش، ناگزیر گریختند و شریعه آب بدست امام حسین (ع) و همراهانش افتاد، و سپس آنحضرت نزد پدر آمد و جریان را به عرض رساند. و این نخستین فتحی بود که در جنگ صفین انجام گرفت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اولیاء خدا
شرح این هجران و این خون جگر - این زمان بگذار تا وقت دگر
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))