حكايت عارفانه ، برخورد علی با مقدس ماب

حسن بصری یکی از مقدس مابهای زمان حضرت علی علیه‏السلام بود، مقدس نبود، ولی خود را در قالب قدس و زهد، نشان می‏داد، به گونه‏ای که به عنوان یکی از پارسایان معروف هشتگانه آن روز (زهاد ثمانیه )به شمار می‏آمد.
او در نماز و روزه و ذکر و تسبیح و اموری از این قبیل، در ظاهر، عجیب بود، ولی در مسائل سیاسی و رهبری، خود را کنار می‏کشید و آن را مخالف زهد و پارسائی می‏دانست.
در ماجرای جنگ جمل که در بصره واقع شد، و آن را بیعت شکنان دنیا پرست بر ضد امام علی علیه‏السلام پدید آوردند، بر کنار بود، بلکه گاهی با عنوان کردن خونریزی و مسلمان کشی آن را خلاف اسلام قلمداد می‏نمود.
روزی علی علیه‏السلام از کنار حسن بصری گذشت، دید مشغول وضو گفتن است ولی در ریختن آب بخاطر اینکه اسراف نشود وسواس داشت )امام به او فرمود: ای حسن! وضو را پر آب بگیر .
حسن بصری با کمال گستاخی گفت: ای امیرمؤمنان! تو دیروز (در جنگ جمل )کسانی را کشتی که به یکتائی خدا و رسالت پیامبر اسلام (ص)گواهی می‏دادند و نمازهای پنجگانه را بجای می‏آوردند، و وضوی پر آب می‏گرفتند .
امام علی علیه‏السلام فرمود: اگر چنین بود پس چرا تو دشمنان ما را یاری نکردی ؟ چرا کنار کشیدی ؟ .
حسن بصری گفت: آری درست است، من کنار کشیدم، علتش این بود، من شک نداشتم که مخالفت از یاری عایشه کفر است، در اولین روز جنگ، غسل کردم و حنوط بر خود پاشیدم و اسلحه برداشتم، هنگامی که به محلی از خزیبه رسیدم، صدای منادی به گوشم خورد که به من گفت: ای حسن! کجا می‏روی ؟ برگرد که قابل و مقبول هر دو در دوزخ هستند، من وحشت زده به خانه برگشتم، روز دیگر نیز بر خود حنوط پاشیدم و اسلحه برداشتم و به سوی میدان حرکت کردم، باز همان ندا را شنیدم که ای حسن! قاتل و مقتول، هر دو در آتشند، از این رو کنار کشیدم و در جنگ شرکت ننمودم.
علی علیه‏السلام به او فرمود: راست گفتی، ولی آیا می‏دانی که آن منادی چه کسی بود ؟ او برادرت شیطان بود، و در حقیقت راست می‏گفت، زیرا قاتلین و مقتولین سپاه جمل (که بر ضد سپاه اسلام می‏جنگیدند )همه در آنش دوزخ هستند (165).
به این ترتیب، امام علی علیه‏السلام با قاطعیت جلو آن مقدس ماب زاهد نما را گرفت، و این درس هشدار دهنده را در همه تاریخ به به مسلمین حقیقی داد که گول فریبکاران را نخورند، و از صحنه‏های جنگ با باطل، کنار نکشند، و وسوسه در این مورد، وسوسه شیطانی است که باید شدیدا از آن دوری کرد، و در این رهگذر فریب هیچکس را نخورد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، برزخ جوان

جناب شیخ رجبعلی به هنگام دفن جوانی می‏گوید: دیدم که حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) آغوش خود را بر جوان گشود، پرسیدم، این جوان آخرین حرفش چه بود؟ گفتند این شعر:
منتظران را به لب آمد نفس - ای شه خوبان تو به فریاد رس‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، برخورد امام کاظم با دستگاه ظلم

هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی )از طاغوتهای بزرگ تاریخ اسلام بود، او بر مسند سلطنت تکیه زده بود، و آنچه می‏خواست ظلم کرد و برای ادامه ریاست خود از هیچگونه حیله و ستم دریغ ننمود.
زیاد بن ابی سلمه می‏گوید: به محضر امام کاظم علیه‏السلام رسیدم، مرا مورد انتقاد و سرزنش قرار داد که چرا تو همکاری با دستگاه هارونی می‏نمائی ؟ !
گفتم: من آبرمند و عیالوار می‏باشم و مخارج روزانه‏ام تأمین نیست، برای تأمین زندگانی کارمند دولی هارون شده‏ام، نیاز و ضرورت مرا به اینجا کشانده است .
امام فرمود:
لان اسقط من حالق فاتقطع قطعه قطعه احب الی من ان اتولی لاحد منهم عملا اواطابساط رجل منهم :
هر گاه من از بالای ساختمان بلندی بیفتم و قطعه قطعه شوم برایم بهتر است از اینکه متصدی کاری از کارهای آنها (ظالمان )شوم، یا قدم بر روی فرش یکی از آنها بگذارم (169).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، برخورد امام با دزد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یحیی بن علاء می‏گوید: از امام باقر (ع) شنیدم می‏فرمود:
امام سجاد (ع) برای انجام فریضه حج، از مدینه به سوی مکّه رهسپار شد، در راه به بیابانی بین مکّه و مدینه رسید، و در آنجا به مردی از دزدهای راه برخورد نمود، دزد به امام سجاد (ع) گفت:
از مرکب بپائین بیا.
امام فرمود: «تو از من چه می‏خواهی؟».
دزد: «می‏خواهم تو را بکشم و آنچه داری همه را غارت کنم».
امام: من خود آنچه دارم بین خود و تو تقسیم می‏کنم و آنچه به تو می‏دهم، برای تو حلال باشد.
دزد: نه، من به این کار راضی نیستم.
امام: «آنچه می‏خواهی بردار ولی به اندازه کفاف و لازم برای من بگذار».
دزد ناپاک، این پیشنهاد را نیز رد کرد.
امام به او فرمود: «پروردگار تو کجاست؟» او در جواب گفت:
«پروردگار من در خواب است»، در این هنگام دو شیر از بیابان آمدند، یکی سر دزد را و دیگری دو پای او را دریدند و به این ترتیب آن دزد به هلاکت رسید،
امام سجاد (ع) به او فرمود: زعمت ان ربک عنک نائم: «تو پنداشتی که پروردگارت نسبت به تو در خواب است؟!».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، برخورد امام سجاد و طاغوت در مکه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام باقر (ع) فرمود: عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) سالی در مراسم حج شرکت کرد، هنگام طواف، شخصی را دید که بدون توجه به شوکت و طمطراق او، با کمال بی‏اعتنائی به دستگاه سلطنتی عبدالملک، مشغول طواف است، پرسید: «این شخص کیست؟».
گفتند: این شخص علی بن الحسین (امام سجاد علیه‏السلام) است.
پس از طواف، عبدالملک دستور داد که امام سجاد (ع) را در کنار مسجدالحرام نزد او ببرند، امام را نزد او حاضر کردند و بین او و امام این گفتگو صورت گرفت:
عبدالملک - من که پدرت حسین (ع) را نکشتم، بنابراین چرا از آمدن به حضور ما خودداری می‏کنی؟!.
امام قاتل پدرم، دنیای خود را تباه کرد و آخرتش را تباهتر نمود و اگر می‏خواهی مثل او باشی، خود دانی!
عبدالملک - نه، هرگز، بلکه منظورم این است که تو نزد ما بیائی و در اطراف ما از دنیای ما بهره‏مند گردی.
امام - ردایش را به زمین انداخت و روی آن نشست و به خدا عرض کرد: اللهم اره حرمة اولیائه عندک: «خداوندا، احترام دوستان خاص خود در پیشگاهت را آشکار کن».
پس از این دعا، عبدالملک و اطرافیانش دیدند، دامن امام سجاد (ع) پر از دانه‏های در و مروارید شد، که شعاع برق آنها، چشمهای حاضران را خیره کرد.
آنگاه امام سجاد (ع) به عبدالملک فرمود: «کسی که در پیشگاه پروردگارش دارای این گونه مقام و حرمت است، آیا نیاز به دنیای تو دارد که به اطراف تو برای کسب زرق و برق دنیا بیاید؟!».
به این ترتیب آن امام بزرگوار، درس عزت و شجاعت و توکل و اعتقاد راستین به خدا را به پیروانش آموخت، که تا خدا دارند به اطراف طاغوتیان و دنیاپرستان نروند، و شخصیت معنوی خود را حفظ کنند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بر همه مقدم

شیخ اسدالله کاظمینی که از موثقین بوده است تعریف می‏کند: شبی خواب دیدم که قیامت بر پا شده است و همه مردم جمع شده‏اند و آنگاه علامه حلی (ره) را دیدم که بر همه مردم مقدم است.
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم - که گم شد آن که در این راه به رهبری نرسید


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بدبخت و خوشبخت‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر رسول اکرم اسلام (ص) بود، در مدینه، شخصی درخت خرمائی در خانه‏اش داشت، که قسمتی از شاخه‏های آن درخت به خانه همسایه سرازیر بود.
با توجه به اینکه همسایه او شخصی عیالمند و فقیر بود.
او وقتی می‏آمد تا از خرمای درخت خود بچیند، به بالای درخت می‏رفت و خوشه‏های خرما را می‏چید، و در ظرفی می‏گذاشت.
هنگام چیدن خرما، گاهی چند دانه خرما به خانه همسایه می‏افتاد، کودکان همسایه آن خرماها را برداشته و می‏خوردند.
صاحب درخت آنها را از برداشتن آن خرماها برحذر می‏داشت، و از درخت پائین می‏آمد و خرماها را از کودکان فقیر همسایه می‏گرفت و حتی اگر در دهانشان بود، آن را با انگشتانش بیرون می‏آورد.
همسایه فقیر از این وضع ناراحت شد، به محضر رسول خدا(ص) رفت و به عنوان شکایت، جریان را به آن حضرت عرض کرد.
رسول اکرم(ص) فرمود: «صاحب درخت خرما را می‏بینم، بلکه این مشکل شما حل شود، تو برو».
پیامبر(ص) صاحب درخت را دید و جریان را به او گفت و سپس فرمود: «آن نخله را که شاخه‏هایش به خانه همسایه فقیرت سرازیر است، به من بده که ضامن می‏شوم عوض آن را در بهشت به تو بدهند».
صاحب درخت گفت: من نخلهای بسیار دارم، ولی هیچیک از آنها مانند این نخله، پر بار نیست و حاضر به این معامله نیستم، این را گفت و از محضر رسول خدا(ص) مرخص شد.
در این میان شخصی (که نقل می‏کنند ابوالدحداح نام داشت) گفتگوی پیامبر(ص) و صاحب درخت خرما را از نزدیک شنید، و پس از رفتن صاحب درخت، به محضر پیامبر(ص) نزدیک شد و عرض کرد: «اگر من آن نخله را از صاحب درخت خریداری کنم و به شما واگذار نمایم آیا نخله‏ای را در بهشت برای من ضامن می‏شوی؟!».
رسول اکرم(ص) فرمود آری.
ابوالدحداح فرصت شناس مرد صاحب درخت رفت و او را ملاقات نموده و درباره خرید آن نخله با او صحبت کرد، و پس از چک و چانه، آن نخله را به چهل نخله دیگر خرید، و طبق درخواست صاحب درخت، نزد جمعی شهادت داد که من فلان درخت را از صاحبش خریدم که در مقابل چهل درخت خرما به او بدهم.
سپس مرد نیکوکار نزد رسول اکرم(ص) آمد و جریان را به عرض رساند و گفت:«اکنون درخت مال من است و آن را به شما واگذار کردم».
رسول اکرم (ص) نزد همسایه فقیر رفت و آن نخله را به او بخشید و فرمود: «از این درخت تو و خانواده و فرزندانت بهره‏مند شوید».
در این هنگام خداوند سوره واللیل(نود و دومین سوره قرآن) را نازل کرد، که آیه‏5 و 6 و 7 این سوره ناظر به ستایش آن مرد نیکوکار(ابوالدّحداح) است، و منظور از آیه 8 و 9 و 10 و 11 این سوره، سرزنش صاحب درخت بخیل می‏باشد. به این ترتیب، یکی مثل صاحب درخت، تیره‏دل، و بخیل و دنیاپرست، بی‏سعادت و محروم از مواهب الهی و بدبخت شد.
و دیگری مثل ابوالدحداح، خوشبخت در دنیا و آخرت گردید، و در این آزمایشگاه دنیا برنده شد.
و ضمناً از کلاس رسولخدا (ص) این درس را آموختیم که باید واسطه خیر شد، و در حوادث مربوط به مستضعفین بی‏تفاوت نبود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بد زبانی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عمر و بن نعمان جعفی گوید: امام صادق (ع) دوستی داشت که آن حضرت را به هر جا که می‏رفت رها نمی‏کرد و از او جدا نمی‏شد، روزی در بازار کفاشها همراه حضرت می‏رفت، و دنبالشان غلام او که از اهل سند (هند) بود می‏آمد، ناگاه آن مرد به پشت سر خود متوجه شد و غلام را خواست و او را ندید و تا سه بار به دنبال برگشت و او را ندید، بار چهارم او را دید و گفت: یا بن الفاعلة این کنت: «ای حرامزاده کجا بودی؟».
امام صادق (ع) دست خود را بلند کرد و به پیشانی خود زد و فرمود: «سبحان الله مادرش را به زنا متهم می‏کنی؟! من خیال می‏کردم تو خوددار و پارسا هستی؟ و اکنون می‏بینم پرهیزکار و پارسا نیستی».
عرض کرد قربانت گردم، مادر او اهل سند است و مشرک می‏باشد، فرمود: مگر ندانسته‏ای که هر ملتی برای خود ازدواجی دارند، از من دور شو.
راوی گوید: دیگر ندیدم آنحضرت با او راه برود تا آنگاه که مرگ میان آنها جدائی افکند.
«159»
سبک شمردن نماز مسعدة بن صدقه گوید، شنیدم: شخصی از امام صادق (ع) پرسید: «چرا شما زناکار را کافر نمی‏نامی، ولی ترک کننده نماز را کافر می‏نامی؟».
در پاسخ فرمود: زناکار و مانند او این کار را بجهت غالب شدن غریزه شهوتش انجام می‏دهد، ولی ترک کننده نماز، آن را نمی‏کند جز بخاطر استخفاف و سبک شمردن نماز، زناکار بخاطر لذت و کامیابی به سوی زن اجنبی می‏رود ولی کسی که نماز را ترک می‏کند و قصد آن را دارد، در این کار لذتی نیست، پس ترک او بر اثر سبک شمردن است، و وقتی که استخفاف و سبک شمردن، محقق شد، کفر به سراغ او خواهد آمد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بخاطر پدرش

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
همه شنیده‏ایم که «حاتم طائی» از مردان سخاوتمند و جوانمرد تاریخ است، او در طائف زندگی می‏کرد و از قبیله «طّیّ» بود، و در حال کفر از دنیا رفت.
او دختری بنام «سفانه» داشت که بانوئی باشخصیت و مهربان و بزرگ‏منش و سخاوتمند بود، این دختر، در جنگ حنین و طائف که در سال هشتم هجرت در سرزمین طائف، بین مسلمین و مشرکان واقع شد، در اسارت سپاه اسلام درآمد.
این دختر با جمال و با کمال را وقتی به مدینه آوردند، هنگامی که رسول اکرم (ص) را دید، درخواست آزادی خود نمود و در ضمن گفتارش عرض کرد:
«من دختر بزرگ خاندانم هستم، پدرم، اسیران را آزاد می‏کرد، به مستمندان کمک می‏نمود، مهمان نواز بود و گرسنگان را سیر می کرد، و افراد اندوهگین را شاد می‏نمود، اطعام می‏کرد، بلند سلام می‏نمود، و هیچ‏گاه درخواست نیاز نیازمندی را رد نمی‏کرد، این مرد، «حاتم طائی» بود و من دختر او هستم». رسول اکرم (ص) فرمود: این صفات، از صفات مؤمنان است، اگر پدرت مسلمان بود، برای او از درگاه خدا طلب آمرزش می‏کردم.
سپس او را آزاد کرد و احترام شایانی به او نمود و فرمود: «دست از سفانه بردارید، که پدرش مرد کریم و بزرگوار و شریف، و دارای ارزشهای اخلاقی بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، باید بسیج عمومی نمود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر حکومت و خلافت حضرت علی علیه‏السلام بود سپاه متجاوز معاویه به شهر انبار حمله کرده و به غارت و چپاولگری پرداختند، خبر این حادثه به علی (ع) رسید، شخصاً پیاده به نخیله (منزلگاهی نزدیک کوفه که میدان رزم بود) آمد، (تا برای سرکوبی متجاوزان، اقدامی کند).
مسلمانان خود را به حضور علی (ع) رساندند، و عرض کردند: «ای امیرمؤمنان، ما عهده‏دار سرکوبی متجاوزان خواهیم شد، شما بجای خود بروید».
امام علی (ع) به آنها فرمود:
ما تکفوننی انفسکم فکیف تکفوننی غیرکم...: «شما قادر نیستید که از عهده مشکلات خودتان برآئید، بنابراین چگونه مشکل دیگران را از من دفع می نمائید؟ اگر ملتهای قبل، از ستم فرمان روایان خود، شکایت داشتند، من امروز از ستم ملت خودم شکایت دارم، گوئی من پیرو و فرمانبر هستم و آنها رهبر و فرمانروا می‏باشند...»
در این میان که علی (ع) ناراحتی خود را نسبت به سستی و سهل‏انگاری ملت، اعلام داشت، دو نفر از اصحابش به حضور علی (ع) آمدند و یکی از آنها عرض کرد:
«من جز اختیار خود و برادرم را ندارم، فرمان بده تا آن را اجرا کنیم».
امام علی (ع) در پاسخ فرمود: این تقعان مما ارید: «شما در برابر آنچه من می‏خواهم چه کاری می‏توانید انجام دهید؟»
یعنی: با یک نفر و دو نفر، کاری ساخته نیست، باید بسیج عمومی نمود، و با سپاه مجهز و بسیار، برای سرکوبی متجاوزان، حرکت کرد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بانوی شجاع‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در سال پنجم هجرت، جنگ خندق، واقع شد، مشرکان قریب یک ماه، مدینه را محاصره کردند، ولی بخاطر وجود خندق، نتوانستند کاری از پیش ببرند، با اینکه طوائف مختلف یهود مدینه و اطرافش، به آنها قول کمک داده بودند، با از دست دادن پنج نفر از قهرمانان خود (مانند عمرو بن عبدود و نوفل بن عبداللّه و...) عقب‏نشینی کرده و به سوی مکّه برگشتند.
جالب اینکه «صفیه» دختر عبدالمطلب، عمه پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) با حسان بن ثابت (شاعر معروف) و عده‏ای در قلعه «فارع» (که یکی از جای گاههای امن مدینه بود)، به سر می‏بردند تا از ناحیه دشمن، گزندی به آنها نرسد، و پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) همراه سایر مسلمانان در کنار خندق، مراقب دشمن بودند.
صفیه می‏گوید: ناگهان نگاه کردم، دیدم یک نفر یهودی در اطراف قلعه ما است (و گویا برای شناسائی آمده) ترسیدیم که او مشرکان را به محل مخفی ما با خبر کند.
به حسان بن ثابت گفتم، «بجا است که به سوی این یهودی بروی و او را به هلاکت برسانی».
حسان (که شخص ترسو بود) گفت: ای دختر عبدالمطلب! می‏دانی که اهل این کار نیستم (و مرا برای این کار نساخته‏اند).
صفیه گوید: «خودم کمر همت بستم و از قلعه بیرون آمده و ستون چوبی (خیمه) را بدست گرفتم و به سوی آن یهودی رفته و او را کشتم».
پس از این ماجرا، به قلعه باز گشتم و جریان را به حسان بازگو کردم، و سپس به او گفتم از اینجا بیرون برو و لباس و اشیاء همراه یهودی مقتول (که گران قیمت است) برای خود بردار.
حسان در پاسخ گفت: «من نیازی به آنها ندارم».
این بود، حماسه‏ای از یک بانوی قهرمان، و ترسوئی یک مرد بزدل.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ایمان دستجمعی جمعیتی از مسیحیان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جمعی از مسیحیان نجران (حدود 20 یا 40 نفر) در آغاز اسلام به مکه آمده تا از نزدیک به بررسی آئین اسلام بپردازند که اگر حق بود آن را بپذیرند، به حضور رسول خدا (ص) رفتند، و آیات قرآن را از آنحضرت شنیدند، آنچنان تحت تأثیر ملکوتی آیات قرآن واقع شدند که هنگام خواندن آیات قرآن از زبان پیامبر (ص)، بی اختیار اشک شوق می‏ریختند.
و بعد گفتند: این همان پیامبر است که ما از کتب آسمانی خود (مانند تورات و انجیل) وصف او را شنیده‏ایم، قبول اسلام کردند و از آئین مسیحیت خارج گردیدند.
هنگامی که تصمیم مراجعت به سوی نجران (سرزمینی از یمن) گرفتند و برخاستند و حرکت کردند، ابوجهل با جمعی از قریش، سر راه آنها را گرفتند، ابوجهل به آنها گفت: «من هیچکس را مانند شما ابله و احمق ندیده‏ام که از دین خود رو گرداندید و به محمد (ص) ایمان آوردید؟».
آنها در پاسخ گفتند: ما مانند شما، پیروی از جهل و نادانی نکنیم، آنگاه این آیه (53 سوره قصص) در مدح آنها نازل گردید:
و اذا تتلی علیهم قالوا آمنا به انه الحق من ربنا انا کنا من قبله مسلمین. : «و هنگامی که (آیات قرآن) بر آنها خوانده می‏شود، می‏گویند: به آن ایمان آوردیم، اینها همه حق است و از سوی پروردگار ماست، ما قبل از این هم مسلمان بودیم». منظور از جمله آخر این است که: ما قبلاً در کتابهای آسمانی پیش از قرآن، توصیف پیامبر اسلام (ص) را شنیده بودیم و به مکه آمده و از نزدیک همه آن اوصاف را در وجود پیامبر (ص) یافتیم و به او ایمان آوردیم.
سپس در آیه 54 سوره قصص به پاداش آنها اشاره کرده می‏فرماید: اولئک یوتون اجرهم مرتین بما صبروا و یدرؤن بالحسنة السیئة و مما رزفناهم ینفقون. : « آنها کسانی هستند که پاداششان را به خاطر صبر و استقامتشان، دوبار دریافت می‏دارند، آنها بوسیله نیکیها، بدیها را دفع می‏کنند و از آنچه به آنان روزی داده‏ایم انفاق می‏نمایند».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اولین میزبان پیامبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
قبل از آنکه پیامبر (ص) از مکه به سوی مدینه هجرت کند، مدینه توسط مبلّغین و عده‏ای از مسلمین، آماده استقبال گرم از پیامبر (ص) گردید هنگامی که رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) سوار بر شتر وارد مدینه شد، قبائل و گروههای مختلف از هر سو، آنحضرت را به خانه خود دعوت می‏نمودند، و مهار شتر آنحضرت را می‏گرفتند و ملتمسانه آنحضرت را به خانه خود می‏خواندند، قبیله بنی عمروبن عوف، قبیله اوس و خزرج، قبیله بنی سالم و... هریک با زبانی آنحضرت را به سوی خود دعوت می‏کردند، مثلاً می‏گفتند: «ما دارای جمعیت و شوکت و ثروت هستیم، و همه امکانات خود را در اختیار شما می گذاریم، لطف کنید به خانه ما بیائید»:
رواق منظر چشم من آشیانه تو است - کرم نما و فرود آی، که خانه، خانه تو است
رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) مهار شتر را بر گردن شتر انداخت، و فرمود: این شتر، خودش مأمور است که در کجا مرا پیاده کند.
شتر همچنان در میان انبوه استقبال کنندگان حرکت می‏کرد تا اینکه دیدند شتر در کنار خانه ابوایوب انصاری که فقیرترین افراد مردم مدینه بود، نشست.
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) پیاده شد، جمعیت بسیار، اطراف آن حضرت را گرفته و هر کدام با اصرار، آنحضرت را به خانه خود دعوت می‏نمود، در این میان مادر ابوایوب انصاری ، وسائل سفر پیامبر را به خانه خود برد، پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) همچنان در محاصره جمعیت بود، تا اینکه فرمود: وسائل سفر من چه شد؟ عرض کردند: مادر ایوب، آنرا به خانه‏اش برد، فرمود: المرء مع رحله: «انسان همراه وسائل سفرش خواهد بود».
به این ترتیب، آنحضرت وارد منزل ابوایوب انصاری گردید، و ابوایوب، نخستین فردی بود که به افتخار بزرگ اولین میزبان پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) در مدینه قرار گرفت.
قبیله بنی‏النجار در همسایگی ابوایوب انصاری بودند، از اینکه به افتخار بزرگ همسایگی با پیامبر (ص) رسیده‏اند، مباهات می‏کردند، کنیزان آنها طبل کوبان از خانه بیرون آمده و سرود می‏خواندند که یکی از اشعار آنها این‏بود:
نحن جوار من بنی‏النجار - یا حبذا محمد من جار
ترجمه :
«ما کنیزان قبیله بنی نجار هستیم، به‏به چه سعادت بزرگی که به افتخار همسایگی محمد (صلی اللّه علیه و آله) رسیده‏ایم».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اولین فتح بدست امام حسین

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جنگ صفین از جنگهای بزرگی است که در زمان خلافت علی (ع)، در سال 36 تا 38 هجری بین سپاه علی (ع) با سپاه معاویه، در سرزمین صفین (نواحی شام) واقع شد.
نخستین کاری که معاویه انجام داد این بود که گفت: چون عثمان را تشنه کشتند، آب را بروی سپاه علی (ع) ببندید، همین دستور انجام شد، و سپاه معاویه مرکز آب را گرفتند.
فرمانده این کار، «ابوایوب اعورسلمی» بود که قرارگاه خود را در کنار مرکز آب قرار داده بود.
این موضوع باعث شد که آب به سپاه علی (ع) نرسید و تمام شد، و تشنگی بر سپاهیان چیره گشت.
می‏نویسند: چندین گردان سواره نظام، از سوی علی (ع) به سوی آن مرکز رفتند تا آبراه را بگشایند، ولی موفق نشدند و باز گشتند.
در این وقت امام حسین (ع) (که 33 سال داشت) پدر را اندوهگین یافت و نزد پدر رفت و اجازه خواست که خود همراه جمعی به میدان بروند، امام علی (ع) اجازه داد.
آن بزرگوار همراه جمعی از سواران بسوی قرارگاه ابوایوب روانه شدند، آنچنان عرصه را بر او تنگ کردند، که ابوایوب و همراهانش، ناگزیر گریختند و شریعه آب بدست امام حسین (ع) و همراهانش افتاد، و سپس آنحضرت نزد پدر آمد و جریان را به عرض رساند. و این نخستین فتحی بود که در جنگ صفین انجام گرفت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اولیاء خدا

همسر شهید تعریف می‏کنند که در ایام شهادت شهید تلفن زنگ زد و یکی از عرفا ایشان نامی از وی نبرده‏اند به من تلفن زد و گفت آیا برای آقای مطهری اتفاقی افتاده؟ من متعجب شدم چون هنوز خبر شهادت ایشان را افراد محدودی می‏دانستند و آن فرد ادامه داد که دیشب یک خانم به من زنگ زد و گفت: آقا! خواب دیدم که در عالم رویا ملائکه به من یک قبر را نشان می‏دهند می‏گویند زیارت کن من گفتم: قبر کیست؟ آنان جواب دادند: قبر امام حسین (علیه السلام). بعد قبر دیگری را که سبز و درخشان بود را نشان دادند. گفتند این را هم زیارت کن که قبر یکی از اولیاء خداست من پرسیدم نام او کیست؟ و آنان جواب دادند: قبر شهید مطهری و معلوم شد آن خانم همان ساعتی خواب دیدند که شهید مطهری به شهادت رسیده بود.
شرح این هجران و این خون جگر - این زمان بگذار تا وقت دگر


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0