حكايت عارفانه ، گفتگوی چهار نفر کر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مردی کر بود و شغلش بنائی بود، در جائی اشتغال به بنائی داشت، یک نفر به آنجا آمد و به او گفت خدا قوت بده، او خیال کرد میگوید: دیوار کج است، ناراحت شد و کارش را رها کرد و با اوقات تلخ به خانه آمد و به زنش گفت: «فلان فلان شده زود غذا را بیاور خستهام».
زن چون کر بود، خیال کرد راجع به لباس صحبت می کند، گفت: هر رقم لباس می خری چه مخمل و چه غیر آن، اشکال ندارد.
بعد آن زن به دخترش که کر بود گفت: بنظر شما چه رقم پارچه بخرد ؟ دخترش به خیالش راجع به داماد صحبت میکند، گفت: پسر عمویم باشد یا پسر عمّه ام، هرکدام باشد اشکال ندارد .
بعد از آن دختر نزد مادر بزرگش که او نیز آمد و گفت: به نظر شما کدام را انتخاب کنم، پسر عمو را یا پسر عمهام را؟، مادر بزرگ گفت : چیزی نرم بیاور بخورم، غذائی که نرم نباشد نمیتوانم بخورم، به این ترتیب بنّا و همسرش و دخترش و مادرش هر کدام به دلخواه خود سخن گفتند ضمنا از این داستان به نعمت ناشنوایی پی میبریم.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، گفتار عمیق و پرصلابت عیسی و شاگردش
زید بن امام سجاد (ع) از مردان شجاع و انقلابی عصر خود بود که نهضتی عظیم بر ضد طاغوتهای اموی به وجود آورد و سرانجام به شهادت رسید.
یکی از پسران او «عیسی» است، این پسر شیردل نیز به راه پدر رفت و پرچم مخالفت با منصور دوانیقی (دومین طاغوت عباسی) را برافراشت. پس از منصور، مهدی عباسی بر مسند خلافت نشست، وی خواست از راه تطمیع، عیسی را از مخالفت باز دارد.
عیسی در این وقت در مخفیگاه زندگی میکرد، مأمورین مهدی عباسی در شهرها اعلام کردند، که عیسی در امان است، به اضافه عطایای فراوانی که از طرف خلیفه به او داده خواهد شد.
وقتی که این خبر به عیسی بن زید رسید، به دو دوست همرزمش «جعفر احمر» و «صباح زعفرانی» گفت: «سوگند به خدا اگر یک شب با ترس بخوابم، برای من بهتر از همه عطایای او و همه دنیا است».
و به حسن بن صالح، همرزم دیگرش گفت: «سوگند به خدا یک ساعت ترس آنها از من که در نتیجه از ناحیه من، رعب و وحشتی بر دل آنها افکنده میشود، موجب رعایت حقوق مظلومان خواهد گردید و همین وحشت آنها از قیام من باعث کنترل آنها و کاهش طغیانشان خواهد شد و این بازتاب، برای من بهتر از همه این وعدهها است».
عیسی (ع) در خفا از دنیا رفت، حسن زعفرانی (چریک همرزمش) دو کودک او را سرپرستی میکرد.
حسن زعفرانی میگوید: «به حسن بن صالح (همرزم دیگر عیسی) گفتم: چه مانعی دارد که ما خود را آشکار کنیم و خبر فوت عیسی را به مهدی عباسی برسانیم، تا او از فکر عیسی، راحت شود و ما نیز در امان بمانیم؟».
حسن بن صالح که شاگرد مکتب عیسی بود در پاسخ گفت: «نه به خدا سوگند، هرگز چشم دشمن را به مرگ ولی خدا، فرزند پیامبر (ص) روشن نمیکنم، اگر من یک شب به حالت ترس بسر برم، برایم بهتر است از اینکه یکسال به جهاد و عبادت بپردازم».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گفتار سازنده ابنعباس هنگام مرگ
عبدالله بن عباس از مفسرین و فقهاء و محدثین عالیمقام است که نوعاً علمای سنی و شیعه از قدیم و ندیم از او به بزرگی و علم و ایمان یاد میکنند، او پسر عموی پیامبر (ص) و علی (ع) است و معروف به «ابنعباس» میباشد.
از گفتنیها در زندگی این رادمردانی که در ماجرای جنگ عبدالله بن زبیر با عبدالملک، خود را کنار کشید و به کمک جمعی از شیعیان کوفه به طائف رفت و در آنجا مریض شد و دار دنیا را وداع کرد.
مردی از اهل طائف میگوید: هنگامی که ابنعباس در بستر بیماری بود، به عیادت او رفتیم او بیهوش بود، او را به صحن حیاط آوردند، وقتی که به هوش آمد گفت: دوستم رسول خدا (ص) فرمود: که دو بار هجرت خواهم کرد: یکبار با پیامبر (ص) از مکه به مدینه، و بار دیگر با علی (ع) از مدینه به کوفه، و فرمود یکبار غرق خواهم شد، به خارش بدن مبتلا شدم، مرا برای اینکه خوب بشوم به دریا افکندند که نزدیک بود خفه گردم و به من فرمود:از پنج گروه بیزاری جویم:
1- از ناکثین (بیعت شکنان) یعنی اصحاب جمل 2- از قاسطین (معاویه و پیروانش) 3- از خوارج یعنی نهروانیان 4- از «قدریه» که همچون مسیحیان منکر قدر بودند (و قائل بودند که خداوند همه چیز را در اختیار بشر گذارده و به اصطلاح «مفوضه» بودند خلاف جبریه) 5- از «مرحبئه» آنها که گفتند نباید در ایمان دیگران اظهار نظر کرد، چرا که جز خدا احدی اطلاع به ایمان کسی ندارد، سپس گفت: خدایا زندهام بر آن عقیدهای که علی (ع) زنده بود و میمیرم بر آن عقیدهای که علی (ع) از دنیا رفت، پس از این سخن جان سپرد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گرایش پنجاه نفر یهودی به اسلام
آنگاه که امیر مؤمنان علی (ع) زمام امور مسلمانان را به دست گرفت، در این ایام روزی در «نخیله» (سرزمین نزدیک کوفه) بود، پنجاه نفر از یهودیان به محضر آنحضرت رسیده وعرض کردند. ما از کتابهای خود دیدهایم که خبر دادهاند از سنگی عظیم که نام هفت نفر از پیامبران در آن نوشته شده وآن سنگ در همین سرزمین است ولی هر چه کاوش کردیم آن را نیافتیم.
امام علی (ع) همراه آنها از نخیله بیرون آمد و چند قدم راه پیمودند تا به تل ریگی رسیدند، علی (ع) همانجا توقف کرد وفرمود: «آن سنگ زیر ریگها است».
یهودیان عرض کردند: ما نمیتوانیم آن همه ریگ را برداریم تا آن سنگ را بنگریم.
امام علی متوجّه خدا شد واز درگاهش خواست که آن ریگها رااز روی سنگ بردارد، ناگهان طوفانی وزید وتمام آن ریگها را به اطراف پراکنده ساخت و در نتیجه، آن سنگنمایان شد و علی (ع) به یهودیان فرمود: آن نامها در آن جانب سنگ که روی زمین قرار گرفته، ثبت شده است.
آنها با بیل وکلنگی که همراه داشتند، هر چه در توانشان بود کوشیدند، تا سنگ را به آن سو برگدانند، ولی از عهده این کار درمانده شدند. در این وقت امیر مؤمنان علی (ع) به پیش آمد و با دست پرتوان خود، آن سنگ را به جانب دیگر انداخت، در نتیجه آن سوی که نام هفت پیامبر، در آن نوشته بود آشکار شد.
یهودیان دیدند در آن، نام این پیامبران نوشته شده: نوح و ابراهیم و موسی و داود سلیمان و عیسی و محمد «علی هم السّلام جمعاً» همانجا و هماندم نور حقانیت اسلام بر قبلشان تابید و شهادتین را به زبان جاری کرده و قبول اسلام نمودند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، کنترل خشم و اخلاق نیک
روزی یکی از بستگان امام سجاد(ع) در حضور جمعی، بر سر موضوعی بر امام سجاد(ع) سخنان نامناسب گفت.
امام سجاد(ع) سکوت کرد، سپس آن شخص رفت، امام سجاد(ع) به حاضران فرمود: « آنچه را این مرد گفت، شنیدید، و من دوست دارم که همراه من بیایید و نزد او برویم، تا جواب او را بدهم و شما بشنوید».
حاضران، موافقت کردند، امام سجامد(ع) با آنها رهسپار شدند، در راه مکرر میفرمود و الکاظمین الغیظ (از صفات پرهی زکاران فرو بردن خشم است) (آل عمران 134).
حاضران فهمیدند که آن حضرت، پاسخ درشت به او نخواهد داد، همچنان با آنحضرت حرکت کردند تا به منزل آن مرد بدگو رسیدند، او را صدا زدند، او از خانه خارج گردید، امام سجاد(ع) به او فرمود: «ای برادر! اگر آنچه به من نسبت دادی در من هست، از درگاه خدا، طلب آمرزش می کنم، و اگر در من نیست، از خدا می خواهم که تو را ببخشد».
آن مرد، سخت تحت تأثیر بزرگواری امام قرار گرفت، و به پیش آمد و بین دو چشم امام را بوسی د و عرض کرد: « بلکه من سخنی به تو گفتم که در تو نبود، ومن سزاوار به آن سخن هستم»
به این ترتیب امام سجاد(ع) درس بردباری و حفظ رابطه خوی شاوندی و کنترل خشم را به ما آموخت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، کسانی که دعایشان مستجاب نمیشود
ولید بن صبیح گوید: در راه مکه به مدینه همراه امام صادق (ع) بودم، شخصی به حضور آنحضرت آمد و تقاضای کمک کرد، حضرت به همراهان فرمود: چیزی به او بدهند.
پس از مدتی شخص دومی آمد و تقاضای کمک کرد، حضرت فرمود: چیزی به او دادند.
تا اینکه شخص چهارمی آمد و تقاضای کمک کرد، امام صادق (ع) برای او دعا کرد و فرمود: خدا ترا سیر کند، اما دستور کمک به او را نداد.
آنگاه به ما فرمود: «آگاه باشید، در نزد ما چیزی (از غذا) هست که به متقاضی (چهارم) بدهیم، ولی ترس آن دارم مانند آن سه کس شوم که دعایشان مستجاب نمیگردد:
یکی آن کسی که خداوند مالی به او بدهد ولی او آن را در مورد شایستهاش، خرج نکند، سپس بگوید خدایا به من (عوض) بده، چنین کسی دعایش مستجاب نمیشود.
دوم، مردی که درباره همسر خود دعا کند که خدا او را از (آزار) آن زن راحت کند با اینکه خداوند طلاق را قرار داده و میتواند او با طلاق دادن، خود را راحت کند.
سوم کسی که در مورد همسایهاش نفرین کند (و از آزار همسایه به خدا شکایت کند) با اینکه خداوند، برای خلاصی از آن همسایه، راهی قرار داده و آن اینکه خانهاش را بفروشد و بجای دیگر برود.
به این ترتیب امام صادق (ع) این درس را به ما میآموزد که باید اموالی را که داریم دقت کنیم که در راه صحیح مصرف شود نه اینکه مثلاً اموال خود را بدست افراد مخالف یا دروغگو و کلاّش بدهیم، و همچنین در مورد زن و همسایه بد، تا راه چاره هست، چرا نفرین کنیم که چنین نفرینی به استجابت نمیرسد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، کرامتی از میرزای شیرازی
مرحوم آیت الله العظمی میرزا محمد حسن شیرازی سیدی فقیه و مرجعی بزرگ بود، وی را به عنوان «میرزای بزرگ» میخوانند، فرمان معروف او در مورد تحریم استعمال تنباکو در زمان ناصرالدین شاه که منجر به لغو امتیاز استعماری کمپانی انگلیسی و لغو انحصار تنباکو به آن شرکت گردید معروف است.
این مرد بزرگ در سال 1312 قمری در سامرا وفات کرد، جنازهاش را به نجف برده و دفن کردند.
یکی از علمای مورد وثوق از مرحوم آقا میرزا عبدالنبی که از علمای بزرگ تهران بود، چنین نقل میکرد:
«هنگامی که در سامرا بودم، هر سال مبلغی در حدود یکصدتومان (به ارزش آن زمان) از مازندران برای من فرستاده میشد و به اعتبار همین موضوع، قبلاً که نیاز پیدا میکردم، قرضهائی مینمودم و به هنگام وصول آن وجه، تمام بدهیهای خود را میپرداختم».
یکسال به من خبر دادند که امسال وضع محصولات، بسیار بد است و بنابراین، وجهی فرستاده نمیشود، بسیار ناراحت شدم و با همین فکر خوابیدم، ناگهان در خواب، پیامبر اسلام (ص) را دیدم که مرا صدا زد و فرمود: «فلانکس برخیز، در آن دولاب را باز کن (اشاره به دولابی کرد) و یک، صد تومانی، در آن هست بردار».
از خواب بیدار شدم، خوابم را فراموش کردم، چیزی نگذشت، در خانه را زدند، بعد از ظهر بود، در را باز کردم دیدم فرستاده میرزای شیرازی است، گفت: «میرزا شما را میخواهد» من تعجب کردم که در این وقت برای چه آن مرد بزرگ مرا میخواهد، به محضرش رفتم، دیدم در اطاق خود نشسته، ناگاه میرزا به من فرمود: «میرزا عبدالنبی! در آن دولاب را باز کن، یکصد تومان در آنجا هست بردار».
بی درنگ به یاد خوابی که دیده بودم افتادم، سخت در تعجب فرو رفتم خواستم چیزی بگویم، احساس کردم که میرزا مایل نیست سخنی در این زمینه گفته شود، در دولاب را باز کرده و وجه را برداشتم و از محضر آن بزرگوار بیرون آمدم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، کرامتی از استاد
مرحوم عارف وارسته و فیلسوف صمدانی حاج میرزا علی آقا قاضی در سال 1285 هجری قمری دیده به جهان گشود، و در سال 1366 در سن 81 سالگی در نجف اشرف، در گذشت.
وی استاد سیر و سلوک و اخلاق بود، و استاد علامه طباطبائی، در این موضوع، مدتی شاگرد او بود.
مرحوم استاد علامه طباطبائی نیز 81 سال و 18 روز عمر کرد (1321 - 1402 هجری قمری ) استاد علامه که در نجف اشرف سالها نزد استاد حاج میرزا علی آقا، تلّمذ کرده بود، روزی از کرامات استاد خود سخن می گفت از جمله گفت:
«من و همسرم از خویشاوندان نزدیک مرحوم حاج میرزا علی آقای قاضی بودیم، او در نجف برای صله رحم و احوال پرسی از حال ما به منزل ما میآمد، ما کراراً صاحب فرزند شده بودیم، ولی همگی در همان دوران کوچکی فوت کرده بودند، روزی مرحوم قاضی به منزل ما آمد در حالی که همسرم حامله بود، و من از وضع او آگاه نبودم، موقع خداحافظی به همسرم گفت: دختر عمو! این بار این فرزند تو می ماند و او پسر است و آسیبی به او نمی رسد و نام او عبد الباقی است»
من از سخن مرحوم قاضی خوشحال شدم و خدا به ما پسری لطف کرد و برخلاف کودکان قبلی، باقی ماند و آسیبی به او نرسید و نام اورا «عبدالباقی » گذاردیم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، کاش ما صاحب این قبر بودیم
نام او در جاهلیت عبدالعزی (بنده بت عزّی) بود، از ناحیه پدر ارث کلانی به او رسیده بود، عمویش نیز ثروت فراوانی به او بخشید، اما او شیفته اسلام شد و قبول اسلام کرد، وقتی عمویش اطلاع یافت که او مسلمان شده، او را تهدید کرد، ولی او در راه اسلام، استقامت کرد، عمویش همه ثروت را از او گرفت و او را بیرون نمود، ولی او از اسلام برنگشت، در حالی که بخاطر نداشتن لباس، گلیمی را دو نیمه کرده بود و با یک نیمه آن عورتش را پوشاند و نیم دیگر آن را به جای پیراهن به شانه افکنده بود، نیمه شب مخفیانه به سوی مدینه حرکت نمود، و به مدینه رسید و در نماز صبح پیامبر (ص) شرکت کرد.
پیامبر(ص) طبق معمول پس از نماز به پشت سرش نگاه کرد، و شخصی را دید که با دو نیمه گلیم، خود را پوشانده، فرمود: تو کیستی؟
او عرض کرد: من عبدالعزی هستم.
فرمود: بلکه تو عبدالله ذوالبجادین (بنده خدا و صاحب دو نیمه گلیم) هستی، پیامبر (ص) با همان نگاه اول، او را شناخت و به او فرمود: در خانه من باش، از آن پس عبدالله از خادمان مخصوص پیامبر (ص) بود، آری به قول شاعر:
هر شیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست gggggهر کس که برش خرقه، اویس قرنی نیست
خوبی به خوش اندامی و سیمین زقنی نیست gggggحسن، آیت روح است، به نازک بدنی نیست
به این ترتیب، مردی از مردان راه، از همه چیز دنیا گذشت و شیفته حق گردید و حضور در خدمت پیامبر (ص) را بر همه چیز مقدم داشت.
جالب اینکه در جریان حرکت سپاه برای جنگ تبوک (که در سال نهم هجرت واقع شد) او از سپاهیان اسلام بود.
عبدالله بن مسعود میگوید: من نیز در میان سپاه بودم، شبی از خواب برخاستم، در گوشه لشگرگاه، شعله آتشی را دیدم، با خود گفتم: «این آتش برای چیست؟ اکنون که وقت روشن کردن آتش نیست» به پیش رفتم، دیدم پیامبر (ص) در میان قبری ایستاده و با افرادی، جنازهای را دفن میکنند، رسول خدا (ص) به حاضران گفت: جنازه برادرتان را نزدیک بیاورید، آنان جنازه را به حضرت دادند، و پیامبر (ص) او را به خاک سپرد، اطلاع یافتم جنازه عبدالله است، وقتی پیامبر (ص) جنازه او را در خاک سپرد، به طرف آسمان رو کرد و عرض نمود: اللهم انی امسیت راضیاً عنه فارض عنه: «خدایا من از او راضی و خشنودم، تو هم از او راضی و خشنود باش».
ابن مسعود میگوید: «من و همه حاضران گفتیم: «کاش ما صاحب این قبر بودیم، و پیامبر (ص) در مورد ما این گونه دعا میکرد»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، فقیه کامل کیست
ابوحمزه ثمالی گوید: شنیدم امام باقر (ع) نقل کرد: روزی امیر مؤمنان علی (ع) با مردم سخن میگفت، به آنها فرمود: آیا میخواهید به شما خبر بدهم که «فقیه کامل» کیست؟ عرض کردند: آری، فرمود: فقیه کامل دارای این صفات است: 1- مردم را از رحمت خدا، ناامید نمیکند 2- و آنها را از عذاب خدا، ایمن نمیسازد، 3- رخصت و جواز گناه کردن به آنها نمیدهد 4- و از روی بیمیلی (نه عذر) ترک قرآن نمینماید که چیز دیگری جانشین قرآن قرار دهد، آگاه باشید علمی که در آن فهم و شناخت نیست، خیری در آن نیست، آگاه باشید، خواندنی که در آن تدبر و اندیشیدن نباشد در آن خیری نیست، آگاه باشید، عبادتی که در آن، فهمیدن نباشد، خیری در آن نیست.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، فشار وجدان
مرحوم آیت اللَّه شهید شیخ فضل اللَّه نوری (قدس سره) پسر ناخلفی داشت به نام میرزا مهدی (که همین شخص پدر کیانوری رئیس حزب توده ایران است). میرزا مهدی فرزند ارشد شهید شیخ فضل اللَّه، پای دار پدر، کف میزد و از همه بیشتر اظهار خرسندی میکرد.
فرخ دین پارسا که در آن روز جزء صاحب منصبان ژاندارمری در میدان توپخانه جهت انتظامات، حضور داشت میگوید:
«وقتی طناب دار، آرام آرام، شیخ فضل اللّه را به بالا میبرد، و او در بالای درا قرار گرفت، ار همان بالا ناگهان نگاه تند و سرزنش آلودی به پسرش انداخت که پسر نا خلف دفعتاً به سر عقل آمد، در حالی که گردش طناب، شیخ را به طرف قبله چرخانید و به مختصری حرکتی، جان به جانان سپرد، همان دم آثار پشیمانی و پریشانی در صورت میرزا مهدی ظاهر شد، سرگردان و حیران به اطراف مینگریست، از آن میان، سید یعقوب، توجهش را جلب کرد و به طرف او رفت و خواست سخنی بگوید، سید یعقوب به او اعتنا نکرد، و از نزد او دور شد).
این است فشار وجدان که هنگام طغیان، حجابهای ظلمت را میشکافد، و فطرت خوابیده را بیدار مینماید و چه خوبست که انسان طوری نباشد که دربارهاش بگویند: «بعد از مردن سهراب، بیهوش دارو؟!)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، فاطمه و مداوای مجروج جنگی
سال سوّم هجرت بود، بین سپاه کفر، در کنار کوه احد (نزدیک مدینه) جنگ بسیار سختی در گرفت، که به جنگ احد معروف گردید، در این جنگ، هفتاد نفر از مسلمین به شهادت رسیدند، و بسیاری ، مجروح گشتند.
یکی از مجروحین، شخص پیامبر اسلام (ص) بود، دندانهای جلو پیامبر(ص) شکست، وآنچنان به او ضربه زدند که کلاهخود آهنین که در سرش بود، خورد شد.
طمه (س) را در شستن خون بدن پیامبر (ص) کمک میکرد، فاطمه (س) هنگام شستن دریافت که خون از بدن پیامبر (ص) قطع نمیشود، و هر چه آب میریزد، جلو ریزش خون را نمیگیرد، بلکه بر آن میافزاید، قطعه حصیری راآورد و آن را سوزاند و خاکسترش را روی بریدگیهای بدن پیامبر (ص) ریخت، آنگاه خون، بند آمد.
آری حضرت زهرا(س) تنها در محراب، حضور نداشت، بلکه در جریان جنگ نیز این گونه حضور داشت و یار مهربانی برای رهبرش بود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، غوغای قیامت
روایت شده: عایشه (یکی از همسران رسول خدا ص) از آنحضرت پرسید: «مردم در روز قیامت چگونه محشور میشوند؟!».
پیامبر (ص) فرمود: «آنها عریان و پابرهنه محشور میگردند؟».
عایشه (با اضطراب) گفت: «واسوأتاه» (وای از آبرویم) سرانجام پیامبر (ص) به او فرمود: «ولی آنچنان مردم به خود مشغولند و در فکر خود هستند که توجهی به غیر خود دارند، سپس این آیه (37 عبس) را قرائت کرد: لکل امرء یومئذ شأن یغنیه: «در روز قیامت هر شخصی دارای شأن و کاری است که او را از دیگران مشغول و غافل نموده است».
فریدالدین عطار برای مجسم نمودن گرفتاری سخت قیامت حکایت موش و گربهای را که در روی تخته پاره کشتی بر روی امواج آب دریا قرار گرفتهاند به شعر درآورده، و آن را به عنوان مثال ذکر میکند، آنجا که گوید:
کشتیی آورد در دریا شکست gggggتختهای زان جمله بر بالا نشست
گربه و موشی در آن تخته بماندgggggکارشان با همدیگر پخته بماند
نه زگربه، موش را روی گریز gggggنه به موش، آن گربه را چنگال تیز
هر دوشان از هول دریای عجب gggggدر تحیر بازمانده خشک لب
در قیامت نیز این غوغا بودgggggیعنی آنجا، نی توونی ما بود
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، عمق نگری
در ماجرای جنگ بدر که در سال دوم هجرت اتفاق افتاد، اصل جریان از این قرار بود، خبر به مدینه رسید که: ابوسفیان بزرگ مکه در رأس کاروان مهم تجارتی که از چهل نفر با پنجاه هزار دینار تشکیل میشود از شام به سوی مدینه میآید تا از آنجا به مکه روانه گردد.
پیامبر (ص) به مسلمین دستور داد که برای جلوگیری از حرکت کاروان، و ضبط اموال آنها، بسیج شوند (چرا که مشرکان اموال مهاجرین مسلمان را در مکه مصادره کرده بودند) ابوسفیان به وسیله دوستان خود در مدینه (منافقین) از جریان مطلع شد، و قاصدی به سرعت به مکه فرستاد و مردم مکه را به استمداد طلبید، و خود از بیراهه با کاروان به سوی مکه رهسپار شد.
پیامبر اسلام (ص) با 313 نفر که تقریباً مجموع مسلمانان مبارز آن روز را تشکیل میداد، از مدینه به قصد جلوگیری از کاروان تجارتی ابوسفیان بیرون آمدند.
از سوی دیگر مردم مکه لشکری عظیم برای نجات کاروان، از مکه خارج نموده و به سوی مدینه رهسپار شدند، این لشکر حدود 950 نفر با 700 شتر و صد اسب به فرماندهی ابوجهل بودند.
در نزدیکی سرزمین «بدر» که بین مکه و مدینه، قرار گرفته، مسلمانان از حرکت لشکر کفار، مطلع شدند.
در این هنگام پیامبر (ص) با مسلمین به مشورت پرداخت که آیا به تعقیب کاروان تجارتی و مصادره اموال آن بپردازند و یا لشکر دشمن را تعقیب کنند جمعی جنگ با لشکر دشمن را پیشنهاد کردند، ولی عدهای تعقیب کاروان را، و دلیل دسته دوم آن بود که از مدینه به این عنوان بیرون آمدهاند نه به عنوان جنگ با لشکر مجهز.
این تردید و دودلی هنگامی افزایش یافت که فهمیدند نفرات دشمن تقریباً بیش از سه برابر مسلمانان است، و تجهیزات آنها چندین برابر میباشند.
ولی با همه این مطالب، پیامبر (ص) نظر آنان را پسندید که به سوی جنگ با لشگر مجهز دشمن حرکت کرده و آماده شدهاند، سرانجام آتش جنگ بدر در 17 رمضان سال دوم هجرت، شعلهور شد و به شکست مفتضحانه دشمن انجامید و بسیاری از سران شرک مانند امیة بن خلف و ابوجهل و عتبه و شیبه و ولید بن عتبه و حنظلة بن ابوسفیان و... به هلاکت رسیدند آنچه در اینجا قابل ذکر است و بزرگترین درس را به ما آموزد، و در آیه 7 سوره انفال به آن اشاره شده این است که:
گروهی از مسلمین بخاطر اینکه به ظاهر و امور چند روزه مادی و رفاهطلبی، توجه داشتند، نظرشان این بود که جنگ نکنند، بلکه جلو کاروان تجارتی را بگیرند و اموال آنها را مصادره نمایند، ولی خداوند برای سرکوبی باطل و اثبات حق، نظر گروه دیگر را - گر چه سخت بود - پسندید، و بعد معلوم شد که تحمل این سختی دارای منافع بسیاری بوده که منفعت اموال تجارتی، نزد آن بسیار ناچیز بود، این است که ما باید در وقایع، به عمق موضوعات توجه کنیم، ظاهربین و حال حاضر را در نظر نگیریم، و این درس بزرگی است که آئین اسلام به ما میآموزد. آری به خاطر رفاه چند روزه، موقعیتهای بسیار عمیق و افتخارآمیز را در جنگ با دشمن از دست ندهیم .
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، عمر بن سعد را بهتر بشناسید
در ماجرای حضرت مسلم بن عقیل و دستگیری آنحضرت در درگیری جنگ، او را اسیر کرده نزد ابنزیاد آوردند.
پس از آنکه حضرت مسلم (ع) یقین کرد که او را خواهند کشت، خواست وصیت کند، در آنجا عمر بن سعد را دید، به او فرموود: «بین من و تو خویشاوندی هست، اکنون احتیاج به تو پیدا کردهام، لازم است که نیازم را برآوری ولی این نیاز، سرّی است که تنها باید تو بدانی».
عمر سعد دنیاپرست که تنها به دنیای خود فکر میکرد، حاضر نبود که با مسلم (ع) بطور سرّی صحبت کند مبادا ابنزیاد به او ظنین گردد.
اما خود ابنزیاد به عمر سعد گفت: «در مورد حاجت پسر عمویت، خودداری مکن».
در این هنگام عمر سعد برخاست و با حضرت مسلم (ع) به کناری رفت ولی ابنزیاد آنها را میدید.
حضرت مسلم علیهالسّلام به او چنین وصیت کرد:
1- شمشیر و زره مرا بفروش و با پول آن قرض مرا ادا کن چرا که از آن وقتی که به کوفه آمدهام تا حال، ششصد درهم (و به قولی فرمود: هزار درهم) قرض گرفتهام.
2- پیکرم را پس از قتل، از ابنزیاد بگیر و دفن کن.
3- و برای امام حسین (ع) نامه بنویس و در آن نامه جریان قتل مرا گزارش کن.
عمر سعد بلند شد و نزد ابنزیاد آمد و همه این اسرار را فاش نمود، که ابنزیاد با آن خباثتش عمر سعد را خائن خواند.
در اینکه به وصیت حضرت مسلم (ع) عمل نشد، فعلاً کاری نداریم، آنچه در اینجا مطرح است، اوج خباثت و پستی عمر سعد است، که اسرار نماینده امام حسین (ع) را فاش نمود، با اینکه «کتمان سرّ» از دستورات مؤکد اسلامی و اخلاقی انسانی است.
ولی در این اسرار، نکته مهمی جلب توجه میکند و آن اینکه حضرت مسلم (ع) وقتی وارد کوفه شد، حدود 20 هزار نفر با او بیعت کردند و اموال بسیار در اختیار او گذاشتند ولی او از بیتالمال مسلمین برنداشت به گونهای که هنگام شهادت ششصد یا هزار درهم مقروض با اینکه 64 روز در کوفه صاحب اختیار، و والی و فرماندار از طرف امام برحق بود.
نمایندگان و والیان و سرپرستان امور باید این درس بزرگ را از حضرت مسلم (ع) شهید آغازگر کربلا بیاموزند.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))