داستان های بحارالانوار ، عمر در پیشگاه علی

حکم بن مروان می‏گوید:
برای عمر، مشکلی پیش آمد که از حل آن عاجز بود، رو به مهاجر و انصار کرد و گفت: نظر شما چیست؟
گفتند: تو ملجا و پناه مایی از ما سوال می‏کنی عمر ناراحت شد و گفت:یا ایها الذین امنو اتقو و قولوا قولا سدیدا:(62) ای اهل ایمان پرهیزکار و درست گفتار باشید با چاپلوسی و تملق سخن نگوییدبه خدا سوگند! هم من و همه شما، همه می‏دانیم که راه گشای این مشکل کیست؟
- منظورت علی بن ابی طالب علیه السلام است؟
- آری، چرا مردم برای حل مشکلشان به او رجوع نکردند و به سوی من آمدند؟ آیا من می‏توانم مانند او شوم؟ آیا تاکنون هیچ زنی، فرزندی مانند او به دنیا آورده است؟
- کسی را بفرست او را بیاورند.
عمر آهی کشید و گفت:
وی مردی از بزرگان بنی هاشم، نزدیکان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است، او است، او به دستور ما اینجا نمی‏آید، خوب است شما همراه من نزد او برویم.
عمر با حاضران به سوی آن حضرت حرکت کرد، دیدند آن بزرگوار در باغی مشغول بیل زدن است و این آیه را تلاوت می‏کند:ایحسب الانسان ان یترک سدی الم یک نطفه من منی یمنی ثم کان علقه فخلق فسوی(63). این آیه را می‏خواند و اشک از چشمان مبارکش جاری است، مردم از گریه آن حضرت به گریه افتادند، وقتی که آرام شدند، عمر سوال را پرسید و حضرت پاسخ داد، آنگاه عمر دستهایش را به هم گره کرد و گفت:
خدا تو را خواسته که خلیفه پیامبر شوی، ولی چه کنم که این مردم آن را نپذیرفتند.
حضرت متوجه چگونگی گفتار عمر شد و فرمود:
یا ابا حفص! علیک من هنا و من هنا: ای عمر! صدایت را کوتاه کن!
سپس این آیه را تلاوت نمود:ان یوم الفصل کان میقاتا(64): به راستی روز قیامت، وعده گاه است. در آن روز حقیقت ها روشن خواهد شد. آنگاه عمر از شدت ناراحتی دستهایش را محکم به هم زد و از محضر علی علیه السلام برگشت در حالی که چهره‏اش دگرگون و گرفته شده بود، گو اینکه از میان پرده سیاه نگاه می‏کرد.(65)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علی و یادگیری اذان و اقامه‏

هنگامی که جبرئیل اذان و اقامه را بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد، آن حضرت سر مبارکش را در دامن علی (علیه السلام) گذاشته و به خواب رفته بود.
جبرئیل اذان و اقامه گفت.
پیغمبر که از خواب بیدار شد فرمود:
یا علی! آیا آنچه را که من شنیدم تو هم شنیدی؟
- بلی شنیدم.
- حفظ کردی؟
- بلی حفظ کردم.
- بلال را بخواه و اذان و اقام‏3ه را به او بیاموز.
علی (علیه السلام) او را احضار کرد و اذان و اقامه را به او آموخت.(29)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علی و مرد شرابخوار

در دوران خلافت عمر، قدامه بن مظعون شراب خورد، عمر خواست او را حد بزند. قدامه گفت: حد بر من جایز نیست، زیرا خداوند می‏فرماید:
لییس علی الذین امنوا و عملوالصالحات جناح فیما طعموا اذا ما اتقوا و امنوا و عملواالصالحات(69): کسانی که ایمان آورده‏اند و کار نیک انجام می‏دهند آنان هر چه را می‏خواستند می‏توانند بخورند.
عمر با شنیدن آیه، حد بر او جاری نکرد.
علی علیه السلام از این ماجرا آگاه شد. نزد عمر رفت و فرمود:
چرا بر شرابخوار حد جاری نکردی؟
عمر گفت:
آیه‏لیس علی الذین امنوا...را برایم خواند.
علی علیه السلام فرمود:
افرادی مانند قدامه و امثال او مشمول ای آیه نمی‏شوند. چون آنان که ایمان آورده‏اند و کار نیک انجام می‏دهند هرگز حرامی نمی‏شمارند.
در صورتی که قدامه خوردن شراب را حلال می‏داند.
اینک قدامه را باز گردان و او را آگاهی بده که خلاف قانون الهی سخن گفته و شراب را حلال دانسته است. اگر از گفته خود توبه کرد، حد بر او جاری کن و اگر توبه نکرد او را بکش زیرا با این گفته از دین اسلام بیرون رفته است.
عمر متوجه اشتباه خود شد و قدامه را از قضیه آگاه ساخت.
قدامه اظهار پشیمانی نمود و توبه کرد و عمر هم از قتل او گذشت، ولی نمی‏دانست چگونه بر او حد بزند.
به علی علیه السلام گفت:
مرا در اجرای حد راهنمایی کن.
علی علیه السلام فرمود:
حد او هشتاد تازیانه است، چون شرابخوار که شراب می‏خورد، مست می‏شود و مست که شد هذیان می‏گوید و چون هذیان گفت افترا می‏بندد و قرآن حد افترا را هشتاد تازیانه می‏داند.(70)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علی و جوان محکوم به اعدام‏

جوان نورس که غلام شخصی بود، صاحب خود را کشت و خلیفه وقت او را محکوم به اعدام کرد. جوان را به عنوان قصاص به اعدام می‏بردند که ناگاه با علی (علیه السلام) برخورد نمود، فریادش بلند شد: یا علی به فریادم برس، من بی گناهم.
علی (علیه السلام) فرمود: قضیه چیست، با این غلام چه کار دارید؟
گفتند: او اربابش را کشته است. خلیفه حکم اعدام او را صادر کرده و اکنون می‏بریم حکم را درباره‏ی وی جاری کنیم.
علی رو به غلام فرمود:
راست است که تو او را کشته‏ای؟
غلام: آری من او را کشته‏ام.
- چرا او را کشتی، علت چه بود؟
- مقتول صاحب من بود، اجباراً با من عمل لواط انجام داد و من هم به جرم این کار زشت، او را کشتم.
حضرت از کسان مقتول پرسید:
جنازه مقتول را چه کردید؟
گفتند: در فلان محل دفن کردیم.
حضرت رو به عمر کرد و گفت:
باید این غلام را تا سه روز بازداشت کنی و بازجویی نشود، پس از سه روز اولیاء مقتول بیایند تا من پرده از روی حقیقت بردارم، راست یا دروغ قضیه را کشف کنم سپس تکلیف غلام روشن گردد.
روز سوم که کسان مقتول آمدند، امام (علیه السلام) فرمود: باید برویم کنار قبر مقتول، به اتفاق عمر و جمعی از مسلمانان و کسان مقتول سر قبر رسیدند، امیر مومنان دستور داد قبر را بشکافید و جسد را بیرون بیاورید آنان قبر را کندند ولی جز کفن خالی چیزی در قبر ندیدند. در همان لحظه صدای تکبیر امیر مومنان بلند شد و فرمود:
به خدا سوگند! من دروغ نمی‏گویم و دروغ نگفت رسول خدا که فرمود: هر کس مرتکب عمل قوم لوط (لواط) گردد، همین که مرد و در قبر گذاشته شد، بیش از سه روز نمی‏گذرد، به کیفر این عمل زشت، زمین پیکر او را به خود فرو می‏برد و او با قوم لوط که بر اثر همین عمل ناپاک به هلاکت رسیدند، محشور خواهد شد. اکنون معلوم شد غلام راست می‏گوید کسی که مرتکب این چنین عمل زشت شده است، جزای او کشتن است و غلام نباید اعدام گردد. با این مقدمه غلام تبرئه شد(33).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علی و برزخیان‏

حضرت علی علیه السلام از جنگ صفین برمی گشت وقتی به نزدیکی کوفه رسید، کنار قبرستان که بیرون دروازه قرار داشت، رسید. رو به سوی قبرها کرد و چنین فرمود:
ای ساکنان خانه های وحشتناک و مکانهای خاکی و قبرهای تاریک!ای خاک نشینان! ای غریبان! ای تنهایان! ای وحشت زدگان! شما در این راه از ما پیشی گرفتید و ما نیز به شما ملحق خواهیم شد.
اگر از اخبار دنیا بپرسید به شما می‏گویم. خانه هایتان را دیگران ساکن شدند، همسرانتان به نکاح دیگران در آمده‏اند و اموالتان تقسیم شده است. اینها چیزهایی است که نزد ماست، نزد شما چه خبر؟!
آنگاه رو به یارانش کرد و فرمود:
اگر به آنها اجازه گفتن داده شود حتماً به شما خبر می‏دهند که‏فان خیر الزاد التقوا بهترین زاد و توشه برای سفر آخرت تقوا و پرهیزکاری است.(72)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علی مظهر عدالت‏

پس از شهادت امیرالمؤمنین علیه‏السلام سوده دختر عماره برای شکایت از فرماندار ظالمی که معاویه بر آنها گماشته بود، پیش معاویه رفت.
سوده در جنگ صفین همراه لشکر علی علیه‏السلام بود و مردم را بر ضد سپاه معاویه می‏شورانید.
معاویه که او را شناخت به شکایتش گوش نداد و او را سرزنش نمود و گفت:
فراموش کرده‏ای در جنگ صفین لشکر علی را علیه ما تهییج می‏کردی؟ اکنون سخن تو چیست؟
سوده گفت:
خداوند در مورد ما از تو بازخواست خواهد کرد، نسبت به حقوقی که لازم است آنها را مراعات کنی. پیوسته افرادی از جانب تو بر ما حکومت می‏کنند، ستم روا می‏دارند و با قهر و غضب به ما ظلم می‏کنند و همانند خوشه گندم ما را درو کرده، اسفندگونه نابودمان می‏کنند، ما به را ذلت و خواری کشانده و خونابه مرگ بر ما می‏چشانند.
این بسربن ارطاة است که از طرف تو بر ما حکومت می‏کند، مردان ما را کشت و اموالمان را به یغما برد. اگر اطاعت تو را ملاحظه نمی‏کردیم، می‏توانستیم به خوبی جلویش را بگیریم و زیر بار ظلمش نرویم. اینک اگر او را برکنار کنی سپاسگزار خواهیم بود وگرنه، با تو دشمنی خواهیم کرد.
معاویه گفت:
مرا با قدرت قبیله ات تهدید می‏کنی؟ فرمان می‏دهم تو را بر شتر چموش سوار کنند و پیش بسربن ارطاة بازگردانند تا او هر چه تصمیم گرفت درباره تو انجام دهد.
سوده کمی سر به زیر انداخت آنگاه سر برداشت و این دو سطر شعر را خواند:
درود خداوند بر آن پیکر باد که وقتی در دل خاک جای گرفت عدالت نیز با او دفن شد.
آن پیکری که با حق هم پیمان بود، جز با عدالت حکومت نمی‏کرد و با ایمان و حقیقت پیوند ناگسستنی داشت.(12)
معاویه پرسید:
منظورت کیست؟
سوده پاسخ داد:
به خدا سوگند! منظورم امیرالمؤمنین علی علیه‏السلام است. آنگاه خاطره‏ای از حکومت و عدالت علی علیه‏السلام را چنین نقل کرد:
در زمان حکومت علی علیه‏السلام یکی از ماموران برای جمع آوری صدقات آمده بود، به ما ستم کرد، شکایت او را پیش علی علیه‏بردیم وقتی رسیدیم که برای نماز ایستاده بود. همین که چشمش به من افتاد، دست از نماز برداشت با خوش رویی و مهر و محبت فراوان به من توجه نموده، فرمود:
کاری داشتی؟
عرض کردم: آری!
سپس ستم مأمور را شرح دادم. به محض این که سخنانم را شنید شروع به گریه کرد، قطرات اشک از چشمان علی علیه‏السلام فرو ریخت و بر گونه‏هایش جاری شد و گفت:
اللهم انت الشاهد علی و علیهم انی لم آمر هم بظلم خلقک و لا بترک حقک: ‏
پروردگار! تو گواهی من هیچگاه نگفته‏ام این مأموران بر مردم ستم کنند و حق تو را رها نمایند.
فوری پاره پوستی برداشت نوشت: (13)
برای شما دلیل و برهانی آمد. شما باید در معاملات، پیمانه و تراز و را، درست و کامل کنید، از اموال مردم کم نکنید، در روی زمین فساد ننمایید و پس از اصلاح آن...
همین که نامه مرا خواندی اموالی که دستور جمع آوری آن را داده‏ام هر چه تا کنون گرفته‏ای نگهدار تاکسی را که می‏فرستم از تو تحویل بگیرد. والسلام.
نامه را به من داد به آن شخص رسانیدم و با همان دستور از سمت خود بر کنار شد.
معاویه گفت: خواسته این زن هر چه هست برایش بنوسید و او را بار رضایت به وطن خود بازگردانید. (14)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علی فریادرس مظلومان‏

در زمان خلافت علی علیه السلام کنیزی از قصابی گوشت خرید. قصاب گوشت خوبی به او نداد و به اعتراض کنیز توجهی نکرد. کنیز گریه کنان از مغازه قصاب بیرون آمد و به سوی خانه حرکت نمود. در بین راه چشمش به امیر مومنان علی علیه السلام افتاد به آن بزرگوار رفت و از قصاب شکایت نمود.
امیر مومنان همراه کنیز نزد قصاب رفت، قصاب را موعظه کرد که بر اساس حق و انصاف رفتار کند و فرمود:
ینبغی ان یکون الضعیف عندک بمنزلة القوی فلا تظلم الجاریة:
سزاوار است که افراد ضعیف که افراد ضعیف در پیش تو همانند افراد قوی باشند هرگز به این کنیز ستم نکن!
قصاب علی را نمی‏شناخت و فکر می‏کرد که وی آدمی معمولی است خشمناک شد و دست بلند کرد که آن حضرت را بزند و با شدت گفت: برو بیرون تو چکاره‏ای؟
علی علیه السلام چیزی نگفت و رفت.
شخصی گفتار قصاب را به علی شنید و علی علیه السلام را می‏شناخت نزد قصاب آمد، گفت:
این آقا را شناختی؟
قصاب گفت:
نه، او چه کسی بود؟
آن مرد گفت:
او آقا امیر مومنان علی علیه السلام است.
قصاب تا این را شنید سخت ناراحت شد که چرا به مقام ارجمند علی علیه السلام جسارت کرده است، ناراحتی او به حدی رسید که بی اختیار همان دستش را که به سوی علی علیه السلام بلند کرده، قطع کرد. دست بریده را برداشت با آه و ناله خدمت علی علیه السلام آمد و عذر خواهی کرد.
دل پر مهر علی علیه السلام به حال قصاب سوخت او را دعا کرد و از خداوند خواست دست او را خوب کند، و دعایش مستجاب شد(37).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علی در میدان کارگری‏

علی علیه السلام می‏فرماید:
در مدینه شرایط زندگی برایم سخت شد. روزی دچار گرسنگی شدید شدم، از خانه بیرون آمده و به جست و جوی کار پرداختم. در مدینه کار پیدا نشد، به حوالی مدینه‏مزرعه‏ای تقریباً در یک فرسخ و نیمی مدینه رفتم، تا بلکه کاری پیدا کنم، آنجا که رسیدم ناگاه زنی را دیدم که خاک الک کرده را جمع کرده، منتظر کارگری است که آب بیاورد و آن را گل کند.
من جلو رفتم و با او در مورد مزد کارگری قرار داد بستم، آنگاه برای آماده کردن گل با دلو آب از چاه کشیدم تا آنجا که دستهایم تاول زده ولی گل برای ساختمان آماده شد و کارم به اتمام رسید.
آنگاه مزد خود را که مقداری خرما بود از آن زن گرفتم و به مدینه برگشتم.هنگامی که خدمت پیامبر رسیدم ماجرا را بیان کردم. من با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با هم از آن خرما خوردیم و گرسنگی آن روزمان برطرف شد.(71)
آری، کارگری شغل پسندیده‏ای است که نباید انسان عاری از آن داشته باشد، خداوند توانا نیز کارگر است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علی در چکا چک نیزه‏ها و شمشیرها

اگر مخالفان علی علیه السلام مردمان دین دارد، شجاع و دلیر بودند، چرا شجاعتشان را در گرفتاری‏های اسلام و در میدان‏های نبرد چون احد، احزاب و خیبر و در کشتن عمرو بن عبدود و مرحب خیبر نشان دادند؟ در صورتی که علی علیه السلام یکه تاز میدان‏های نبرد بود و هرگز ترس و واهمه به خود راه نداد.
علی علیه السلام در همه حالات از اسلام با جان خویش دفاع می‏کرد، در شب‏های تار و ظلمانی، بی باک در کمین دشمن می‏نشست و تبهکاران را به هلاکت می‏کشید و در موقعیت‏های حساس، جان خویش را به میان چکاچاک نیزه و شمشیر می‏انداخت.
عمرو بن عبدود دشمن سرسخت اسلام در حالی که بر اسب زیبایی سوار بود، گویی یال و کوپال او را عطر آگین کرده بودند، وارد میدان شد. علی علیه السلام چنان ضربتی بر فرق سرش نواخت که گردنش خم شد و به دست با کفایت علی علیه السلام به هلاکت رسید.
مگر فراموش کرده‏اید آنگاه که عمرو بن معدی کرب وارد میدان شد، چنان با تکبر و خود خواهی گام برمی‏داشت که مردم از ترسشان، به هم دیگر فشار می‏آوردند و مرتب جا عوض می‏کردند. اما، علی علیه السلام همانند شاهینی که شکار خود را در نظر گرفته باشد و یا چون سنگ تیز که از فلاخن به سوی هدف پرتاب گردد بر او پرید و چون باز شکاری که در چنگ خود کبوتری را بگیرد، معدی کرب را در پنجه مردانه‏اش گرفت و محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آورد.
معدی کرب چون شتری رمیده که او را با زور بکشند، دیدگانش پر از اشک شده بود و قلبش به شدت می‏تپید.
مبارزه علی علیه السلام تنها با این دو دشمن سر سخت اسلام نبود، بسیاری از اوقات با دلی پاک و قلبی مملو از ایمان به صفوف دشمن حمله می‏کرد، آنان از ترس فرار می‏کردند و مانند افراد بی اسلحه، به گوشه‏ای پناه می‏بردند.
اکنون حقیقت را به شما بگویم: این که علی علیه السلام زمام حکومت را نتوانست به دست گیرد، به خاطر لیاقت دشمنان نبود، بلکه علی علیه السلام گرفتار گروه اراذل و اوباش بود که جسم و جان آنها مردانی هرزه و بی بند و بار در دامن زنان هرجایی و هوسران پروریده شده بود و تمام آنها در نظر علی علیه السلام مانند گیاهان هرزه‏ای بودند که می‏بایست با نیش داس آنها را درو کنند.
با این وصف، با این عزم راسخ، ایمان استوار و شمشیر بران، چگونه علی علیه السلام را هجو کنم و از او بدگویی نمایم. هجو و به راستی، بدگویی سزاوار کسی است که مایل است علی هجو گردد و به ناحق مقام خلافت را غصب کرده و دست خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را بسته است، در حالی که آنان ناظر حیف و میل حق خویش اند و همچون انسان عقرب گزیده‏ای است، که نتواند درد خویش را اظهار کند و فقط به نگاه حسرت‏آمیز کفایت می‏نماید. اگر این مقام را در اختیار پیشوای حقیقی و وادی بی پایان علم و دانش و وزیر ارجمند، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می‏گذاشتند می‏دیدند که چگونه امت را هدایت می‏کند و حق هرکس و هرچیز را به موقع ادا می‏نماید. افسوس که از فرصت استفاده کردند و زمام خلافت را به ناحق به دست گرفتند و از این رهگذر، برای خویش غم و اندوه ابد و ندامت همیشگی خریدند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علت گرفتاری خاندان یعقوب

پس از آنکه برادران یوسف علیه السلام، حضرت یوسف را از یعقوب جدا کردند و او را چاه انداختند، مدتی گذشت، بنیامین برادر تنی یوسف را نیز از پدر گرفتند و به مصر بردند و او را در مصر گذاشتند و برگشتند. یعقوب پیامبر بسیار آزرده شد و عرض کرد: پروردگارا! آیا به من رحم نمی‏کنی؟ چشمم را گرفتی و فرزندم را نیز بردی؟!
خداوند به یعقوب علیه السلام وحی کرد: اگر یوسف و بنیامین را بمیرانم، برای تو زنده خواهم کرد و شما را در کنار یکدیگر قرار خواهم داد. ولی آیا با یاد داری، گوسفندی را ذبح کردی، بریان نمودی خوردی، و فلانی در همسایگی تو روزه بود از گوشت آن چیزی به او ندادی؟! پس از این وحی الهی، در هر سحرگاه تا یک فرسخی جار می‏زد هر کس غذای ظهر میل دارد به خانه یعقوب بیاید، و نزدیک شام که می‏شد ندا می‏کرد هر کس غذای شب می‏خواهد به خانه یعقوب بیاید(149).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، علامتهای آخرالزمان‏

ابن عباس نقل می‏کند:
ما با پیامبر (صلی الله علیه و آله) در آخرین حجی که در سال آخر عمر خود بجای آورد (حجة الوداع) بودیم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حلقه در خانه کعبه را گرفت و رو به ما کرد و فرمود:
آیا حاضرید شما را از علامتهای آخرالزمان باخبر سازم؟
سلمان که در آن روز از همه به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک بود، عرض کرد:
آری، یا رسول الله!
پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:
از علامت‏های آخرالزمان ضایع کردن نماز، پیروی از شهوات، تمایل به هواپرستی، گرامی داشتن ثروتمندان و فروختن دین به دنیاست و در آن وقت قلب مؤمن در درونش آب می‏شود مثل آب نمک در آب! از این همه زشتیها که می‏بیند و قدرت بر جلوگیری آن را ندارد.
سلمان پرسید: آیا چنین چیزی واقع خواهد شد؟
حضرت فرمود: آری، سوگند به خداوند! ای سلمان! در آن وقت زمامداران ظالم، وزیرانی فاسق، کارشناسان ستمگر و امنایی خائن بر مردم حکومت کنند.
سلمان پرسید: آیا چنین امری واقع خواهد شد؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:
آری، سوگند به خدا! ای سلمان! در آن وقت زشتی‏ها زیبا و زیبایی‏ها زشت می‏شود. امانت به خیانتکار سپرده می‏شود و امانتدار خیانت می‏کند، دروغگو تصدیق می‏شود و راستگو تکذیب!
سلمان پرسید:
آیا این امر واقع خواهد شد؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:
آری، سوگند به خداوند! در آن وقت حکومت به دست زنان و مشورت با بردگان خواهد بود، کودکان بر منبر می‏نشینند، دروغ خوشایند و زرنگی، زکات ضرر و بیت المال غنیمت محسوب می‏شود!
اولاد در حق پدر و مادر جفا می‏کنند و به دوستانشان نیکی می‏نمایند و ستاره دنباله‏دار طلوع می‏کند!
سلمان پرسید:
آیا چنین چیزی واقع خواهد شد، یا رسول الله؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:
آری، ای سلمان! در آن زمان زنان در تجارت با شوهران خود شریک می‏شوند، باران رحمت کم، جوانمردان بخیل، تهی دستان حقیر می‏شوند، بازارها به هم نزدیک می‏گردد و همه از خدا شکایت می‏کنند. یکی می‏گوید سودی نبردم و دیگری می‏گوید چیزی نفروختم.
سلمان پرسید: این امر واقع خواهد شد؟
حضرت فرمود:
آری، در آن وقت گروهی به حکومت می‏رسند، اگر مردم حرف بزنند آنها را می‏کشند و اگر سکوت کنند اموالشان را غارت، حقشان را پایمال می‏کنند و خونشان را می‏ریزند و دلها را پر از کینه و وحشت می‏کنند و...
در آن زمان اشیاء و قوانین را از شرق و غرب می‏آورند و امت من رنگارنگ می‏شوند، نه، بر کوچک رحم می‏کنند و نه، بر بزرگ احترام می‏گذارند و نه، گناه کاری را می‏بخشند، هیکل‏هایشان مانند آدمیان و قلب‏هایشان همچو شیاطین است.
در آن زمان لواط زیاد می‏شود، مردان خود را شبیه زنان می‏کنند و زنان خود را شبیه مردان، لعنت خدا بر آنها باد!
در آن زمان مساجد را زینت می‏کنند، قرآن‏ها را آرایش می‏دهند و مناره‏های‏
مساجد را بلند می‏نمایند و صفهای نمازگزاران زیاد، اما دلهایشان به یکدیگر کینه توز و زبانهایشان مختلف است!
مردان و پسران، خود را با طلا زینت می‏کنند و لباس حریر و دیباج می‏پوشند، پوست پلنگ را برای اظهار بزرگی در بر می‏کنند.
ربا در بین مردم شایع می‏شود و معاملات با غیبت و رشوه انجام می‏گیرد، دین را می‏گذارند و دنیا را بر می‏دارند!
طلاق زیاد می‏شود، حدود اجرا نمی‏گردد، زنان خواننده و آلات نوازندگی آشکار می‏گردد و اشرار امت به دنبال آنها می‏روند، ثروتمندان برای تفریح و طبقه متوسط برای تجارت و فقرا برای ریا و خودنمایی به حج می‏روند!
عده‏ای قرآن را برای غیر خدا و عده‏ای برای خوانندگی یاد می‏گیرند و گروهی نیز علم را برای غیر خدا می‏آموزند، زنازاده فراوان می‏شود و برای دنیا با یکدیگر عداوت می‏کنند!
پرده‏های حرمت پاره می‏گردد، گناه زیاد می‏شود، بدان بر خوبان مسلط می‏شوند دروغ فراوان، لجاجت شایع و فقر فزونی می‏یابد، با انواع لباسها بر یکدیگر فخر می‏فروشند، قمار و آلات موسیقی را تعریف می‏کنند و امر به معروف و نهی از منکر را زشت می‏شمرند.
مؤمن واقعی در آن زمان خوار است، قاریان قرآن و عبادت کنندگان پیوسته از یکدیگر بدگویی می‏کنند و در ملکوت آسمانها آنان را افراد پلید می‏دانند.
ثروتمندان از فقر می‏ترسند و بر فقرا رحم نمی‏کنند و آدمهای نالایق درباره جامعه سخن می‏گویند که حقیقت ندارند، حرفهایشان فقط شعار است!
در آن زمان صدای توأم با لرزش از زمین بر می‏خیزد که همه می‏شنوند، گنجهای طلا و نقره بیرون می‏ریزند ولی برای انسان دیگر سودی نخواهند داشت و دنیا به آخر می‏رسد...(11)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عکس العمل عمل ها

رسول خدا فرمود: شما دو هزار نفر بودید؟
گفتند: آری.
- چه طور شد نور از دهان شما چهار نفر خارج شد و دیگران چنین نشدند؟
عرض کردند: نمی‏دانیم!
فرمود: اینها نتیجه اعمالشان بود که قبل از حرکت به سوی جبهه جنگ انجام دادند.
- آن اعمال کدامند تا ما نیز انجام دهیم؟
- نور دهان قیس بن عاصم، به خاطر این بود که او امر به معروف و نهی از منکر می‏کرد و مردم را به کارهای نیک دعوت می‏نمود و از کارهای زشت باز می‏داشت.
و نور دهان قتاده بدان جهت بود که او پیش از حرکت به جبه، بدهی‏های مردم را پرداخت و حق مردم را به صاحبانشان رساند.
و اما عبدالله بن رواحه، او خدمتکار پدر و مادرش بود، در آن شب که می‏خواست فردایش به جنگ برود، پدر و مادرش گفتند:
فرزند عزیز! ما شما را دوست داریم و به تو علاقه‏مندیم، با وجود تو در خانه راحت بودیم، ولی بعد از شما ما در خانه مشکل خواهیم داشت، چون همسرتان رفتارش با ما خوب نیست، ما را اذیت می‏کند.
عبدالله گفت: چرا تابحال به من نگفتید؟
گفتند: چون با ما بودی چندان نگران نبودیم، اکنون که به جبه می‏روی می‏ترسیم در نبود تو بیشتر اذیت کند.
عبدالله گفت: اگر می‏دانستم چنین است، طلاقش می‏دادم، اکنون که متوجه‏ام او را بیرونش می‏کنم تا شما در امان باشید. و نتیجه این عمل همان نوری بود که در آن شب از دهان عبدالله بن رواحه پرتو افکند.
و اما زید بن حارثه، او انسان بسیار شریف و محترم و موقعیت شناس است. روزی یکی از منافقین می‏خواست بین او، و علی (علیه السلام) را تیره سازد، گفت: آفرین برتو! به مقامی رسیده‏ای که در خاندان پیغمبر کسی در مقام و منزلت تو نیست.
در پاسخ او گفت:
از خدا بترس و حرفی بیهوده نگو. و بیش از آنچه هستم تعریفم نکن. اگر عقیده ات همین است، تو مسلمان نیستی و کافری. درست است نزد رسول خدا جایگاه خوبی داشتم، به من فرزند پیامبر می‏گفتند ولی هنگامی که حسن و حسین به دنیا آمدند، من خوش نداشتم مرا با حسن و حسین که هر دو فرزندان رسول خدا بودند، برابر بدانند به من نیز فرزند پیامبر گویند. لذا اعلان کردم از این پس به من زید پسر حارثه گویند. نه زید پسر پیغمبر.
پس از آن، به من برادر رسول الله گفتند. هنگامی که پیامبر علی را به برادری انتخاب کرد. میل نداشتم به من نیز برادر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بگویند برابر علی (علیه السلام) بدانند، از این رو گفتم: به من غلام پیامبر بگویید نه برادر آن حضرت.
این تواضع و خود کم بینی بود، که در آن شب تاریک، مانند نور خورشید از دهان زید درخشید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عقاید مورد قبول‏

عمروبن حریث می‏گوید:
خدمت امام صادق علیه‏السلام رسیدم حضرت در منزل برادرش بود. گفتم: فدایت شوم آیا دینی که پیروی آن هستم برای شما بیان نکنم؟ (تا بدانم دینم درست است یا نه؟)
فرمود: چرا، بیان کن!
گفتم: دین من بدین قرار است؛
1. شهادت می‏دهم به این که خدایی جز خدای یگانه و بی‏شریکی نیست.
2. و این که محمد بنده و فرستاده اوست.
3. روز قیامت در پیش است و شکی در وقوع آن نیست و خداوند مردگان را زنده خواهد کرد.
4. اقامه نماز و دادن زکات و گرفتن روزه ماه رمضان و حج خانه خدا واجب است.
5. امامت علی علیه‏السلام پس از پیامبر صلی الله علیه و آله و امامت حسن و حسین و زین‏العابدین و محمد باقر و امامت شما بعد از او و این که شما امامان من هستید.
و بر همین روش زندگی کنم و بمیرم و بر این اساس خدا را پرستش کنم.
امام فرمود:
ای عمرو! به خدا سوگند دین من و دین پدارنم همین است.
پرهیزگار باش! و زبانت را جز از سخن خیر نگهدار! و نگو من به اراده خودم هدایت شده‏ام، بلکه خداوند تو را هدایت کرده است. بنابراین خدا را در مقابل نعمتهایش که به داده شکر گزار باش! و از کسانی مباش وقتی که حاضر است سرزنشش کنند و چون غایب شود پشت سرش غیبت نمایند و مردم را بر دوش خود سوار مکن! و بر خویشتن مسلط مساز! (به این که کارهایی را که از عهده تو بر نمی‏آید، به آنها وعده بدهی.) زیرا اگر مردم را بر خود مسلط کنی، بر دوشت سوار نمایی، ممکن است استخوان شانه‏ات بشکند و درمانده شده از زندگی بیفتی. (66)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عظمت امام حسین در سخنان دشمن‏

روزی امام حسین علیه السلام عبورش از کنار عبدالله پسر عمروعاص مغز متفکر معاویه افتاد.
عبدالله به حاضران گفت:
هرکس دوست دارد به محبوب‏ترین انسان روی زمین در نزد اهل آسمان نگاه کند به این عبور کننده حسین نگاه کند، من از زمان جنگ صفین تا کنون از شرمندگی با او حرفی نزده‏ام.
ابو سعید خدری صحابه بزرگوار پیغمبر در آنجا حضور داشت برای سازش عبدالله را به نزد حسین علیه السلام آورد.
امام حسین علیه السلام به عبدالله گفت:
تو که می‏دانستی من محبوب‏ترین اهل زمین در نزد اهل آسمان هستم، پس چرا با من و پدرم در صفین جنگ کردی؟ به خدا سوگند پدرم بهتر از من است. عبدالله به عذرخواهی پرداخت و گفت:
پدرم به من دستور داد بجنگم، و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده است:
پسر باید از فرمان پدر اطاعت کند. از این رو من مطابق دستور پدر عمل کردم.
امام حسین علیه السلام فرمود:
مگر سخن خداوند را در قرآن نشنیده‏ای که می‏فرماید:
هرگاه پدر و مادر سعی کنند چیزی را شریک من قرار دهی که از آن آگاهی نداری از آنان اطاعت نکن(67).
و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم می‏فرماید:
انما الطاعة، الطاعة فی المعروف:
اطاعت تنها در کارهای خیر است.
و نیز می‏فرماید:
لا طاعة لمخلوق فی معصیة الخالق:
اطاعت مخلوق در جایی که نافرمانی خدا جایز نیست(68).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عصیان و طاعت

ابو حمزه ثمالی می‏گوید: من نزد حضرت امام زین العابدین علیه السلام بودم که مردی آمد و به حضرت عرض کرد: یا ابا محمد! من فریفته زنهایم،یک روز زنا می‏کنم و روز دیگر روزه می‏گیرم تا این، کفاره گناهم باشد. حضرت فرمود:
چیزی نزد خدا محبوبتر از آن نیست که اطاعت شود و عصیان نگردد،فلا تزنی و لا تصوم: پس نه زنا بکن و نه برای کفاره آن روزه بگیر.
حضرت امام باقر علیه السلام‏در آنجا حضور داشت دست آن مرد را گرفت و گفت:تعمل عمل اهل النار، و ترجو تدخل الجنه؟ تو کار دوزخیان را انجام می‏دهی و امیدواری داخل بهشت شوی؟ سپس فرمود:
از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل است: اقوامی روز قیامت خواهند آمد که حسناتشان به اندازه کوه تهامه‏یکی از کوه‏های بزرگ جزیره العرب است‏می‏باشد، اما فرمان می‏رسد که آنان را به جهنم ببرند. پرسیدند: یا رسول الله! آیا اینان اهل نمازند؟
فرمود: نماز می‏خواندند، روزه می‏گرفتند، و نیمی از شب را به عبادت مشغول بودند، ولی چیزی از دنیا برایشان پیش می‏آمد، بدان خیز می‏گرفتند و به سویش می‏جستنداز حرام پرهیز نداشتند.(92)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0