داستان های بحارالانوار ، پاداش نیکوکاران
قاسم بن محسن میگوید:
من از مکه به سوی مدینه میرفتم، در بین راه به مرد عربی برخورد کردم که وضع خوبی نداشت، دلم به حال او سوخت، یک قرص نان داشتم به او دادم، همین که از او جدا شدم، ناگاه باد تندی وزید و عمامه را از سرم برداشت، نفهمیدم عمامهام چه شد. وارد مدینه شدم خدمت امام جواد (علیه السلام) رفتم، فرمود:
ابوالقاسم! عمامه ات را در راه گم کردی؟
عرض کردم:
بلی، یابن رسول الله.
فرمود:
غلام برو عمامه او را بیاور.
غلام رفت، عمامه خودم را آورد.
عرض کردم:
آقا! چگونه به دست شما رسید؟
فرمود:
تو به آن مرد عرب صدقه دادی، خداوند نیز پاداش این کار نیک تو را داد، عمامه ات را برگرداند، خدا پاداش نیکوکاران را از بین نمیبرد.(110)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
سدیر یکی از ارادتمندان امام باقر (علیه السلام) بود میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ام سلمه همسر گرامی رسول خدا میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از خدمت گزاران امام صادق علیهالسلام به نام سالمه میگوید: حضرت وقت احتضار (از شدت اثر سمی که به او داده بودند) بیهوش بود، هنگامی که به هوش آمد، فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مولای لقمان حکیم به او گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هشام بن سالم میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هنگامی که مروان دستور داد فرزدق شاعر را از مدینه تبعید کنند او به حضور امام حسین علیه السلام رسید. امام علیه السلام مبلغ چهارم هزار دینار اشرفی به وی عطا فرمود: به حضرت گفتند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شعبی، یکی از علمای بزرگ میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ربیعه پسر کعب میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی حضرت سلیمان از محلی میگذشت شنید که یکی از گنجشگها به همسرش میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالله بن وهاب میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیامبر گرامی (صلی الله علیه و آله) آن قدر برای نماز و عبادت میایستاد که پاهایش ورم میکرد، آن قدر نماز شب میخواند که چهرهاش زرد میشد و آن قدر در حال عبادت میگریست که بیحال میگشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سال نهم هجری به مسلمانان خبر رسید که امپراطور روم قصد حمله به مدینه را دارد، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) همه مسلمانان را برای جنگ فرا خواند و بسیج عمومی اعلام فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از امیر مومنان علی علیه السلام پرسیدند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی به اباذر نوشت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، پاداش اطعام
امام باقر به من فرمود:
ای سدیر! آیا هر روز یک برده آزاد میکنی؟
گفتم: نه.
- در هر ماه چطور؟
- خیر.
- آیا در هر سال یک برده آزاد میکنی؟
- نه.
فرمود: سبحان الله! آیا دست یکی از شیعیان ما را نمیگیری تا به خانه ات ببری و به او غذا بدهی تا سیر گردد، سوگند به خدا اگر این کار را انجام دهی، برای تو بهتر از آزاد کردن بردهای است که از فرزندان اسراعیل پیامبر باشد(87).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بوی خوش تربت حسین
روزی حسن و حسین خدمت رسول خدا آمدند جبرئیل در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بود به نظرشان آمد او دحیه کلبی است.(62) جبرئیل دستهایش را طوری گرفته بود گو اینکه چیزی برداشته، نا گاه دیدند یک سیب، یک به و یک انار در دست اوست.
جبرئیل آن میوهها را به حسن و حسین (علیه السلام) داد. آن دو بزرگوار خوشحال شدند و سیمایشان شکوفا گشت. سپس در اختیار رسول خدا گذاشتند حضرت آنها را گرفت و بوئید و فرمود:
با این میوهها نزد مادرتان بروید ولی اگر نخست نزد پدرتان بروید نیکوتر است.
حسنین اول نزد پدر سپس نزد مادرشان رفتند. میوهها را نخوردند تا رسول خدا تشریف آورد. آن وقت میوهها را با هم میل فرمودند.
ولی هر چه از میوهها میخوردند، دوباره به حالت اولیه بر میگشتند.
امام حسین (علیه السلام) میفرماید:
تا مادرم فاطمه (علیه السلام) زنده بود، به حالت خود مانده بودند. وقتی که مادرم از دنیا رفت. انار ناپدید شد. سیب و به تا زمانی که پدرم زنده بود ماندند.
چون پدرم به شهادت رسید به نیز ناپدید شد. فقط سیب نزد حسن (علیه السلام) باقی بود، برادرم حسن که به شهادت رسید سیب را به من سپرد، هنگامی در کربلا آب فرات را بستند هر وقت تشنه میشدم آن را میبوئیدم تشنگی ام آرام میگرفت. چون یقین کردم زمان مرگم فرا رسیده است آن سیب را به جای آب خوردم. امام سجاد (علیه السلام) میفرماید:
پدرم این کرامت را یک ساعت قبل از شهادت برای ما بیان کرد. هنگامی که شهید شد بوی خوش آن سیب از قتلگاهش استشمام میشد، وقتی که قبر آن حضرت را در (اربعین) زیارت کردم، بوی آن سیب را دریافتم، هر کسی از زائران مخلص آن حضرت مشتاق آن عطر باشد، سحرگاهان به زیارت قبرش برود آن را استشمام میکند.(63)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بوی بهشت
به حسن افطس هفتاد دینار بدهید و به فلانی این مقدار و به دیگری فلان مقدار.
عرض کردم: به کسی این همه پول میدهید که شمشیر کشید و قصد کشتن شما را داشت؟
در پاسخ فرمود: آیا مایل نیستی من از کسانی باشم که خداوند درباره آنها میفرماید:
والذین یصلون ما امر الله به ان یوصل و یخشون ربهم و یخافون سوء الحساب (67) آری! ای سالمه! خداوند بهشت را آفرید و بویش را خوب و مطبوع قرار داد و بوی دلانگیز بهشت از مسافت دو هزار سال به مشام میرسد و همین بوی خوش به مشام دو دسته نمیرسد: عاق پدر و مادر و قاطع صله ارحام. (68)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بهترینها و بدترینها
گوسفندی را سر ببر، و دو عضو از بهترین اعضایش را برایم بیاور!
لقمان گوسفندی را سر برید و دل و زبانش را نزد مولایش آورد. روز دیگر به او گفت:
برو گوسفندی را ذبح کن و دو عضو از بدترین عضوهایش را برایم بیاور. او رفت باز قلب و زبان را آورد.
مولایش از او پرسید:
چگونه دل و زبان هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟
لقمان پاسخ داد:
انهما اطیب شییء اذا طابا و اخبث شییء اذا خبثا:
دل و زبان اگر پاک باشند بهترین اعضاء؛ و اگر ناپاک باشند بدترین آنها هستند(148)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بهترین راه خداشناسی
خدمت هشام بن حکم که از شاگردان بزرگ مکتب امام صادق (علیه السلام) بود رسیدم از او پرسیدم که اگر کسی از من سوال کرد که چگونه خدایت را شناختی به او چه جواب بدهم؟ هشام گفت اگر کسی از من بپرسد خدایت را چگونه شناختی در پاسخ میگویم من خداوند را به وسیله وجود خودم شناختم زیرا که نزدیکترین چیزهاست به من چون وسیله وجود خودم شناختم زیرا که نزدیکترین چیزهاست به من چون میبینم اندام من دارای تشکیلاتی است که اجزای گوناگون آن با نظم خاص در جای خود قرار گرفته است ترکیب این اجزا با کمال دقت انجام گرفته و دارای آفرینش معین و دقیقی است و انواع نقاشیها بدون کم و زیاد در آن وجود دارد و میبینم که برای من حواس گوناگون و اعضاء مختلف از قبیل چشم و گوش، قوهی شامه، ذائقه و لامسه، آفریده شده و هرکدام به تنهایی وظیفه خویش را انجام میدهد در اینجا عقل همه عقلا محال میداند که ترکیب منظم بدون ناظم و نقشه دقیقی بدون نقاش به وجود آید از این راه فهمیدم که نظام وجود و نقشهای بدنم ناظم و طراح باهوش نبوده و نیازمند به آفریدگار میباشد...(132)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بهترین ثروت از دیدگاه امام حسین
فرزدق شاعری است بدزبان که مردم را هجو میکند.
در جواب فرمود:
بهترین ثروت انسان، آن است که عرض و آبروی خود را به وسیله آن حفظ کند.
سپس فرمود: پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به کعب بن زهیر عطایی نمود و فرمود: زبان عباس بن مرداس را از طرف من قطع کند یعنی چیزی به او بدهید که زبان خود را نگهدارد و تکذیبم نکند(65).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بهترین انسان
هنگامی که نوجوان بودم از میدان کوفه عبور میکردم، ناگهان علی (علیه السلام) را دیدم که در میان دو کیسه طلا و نقره ایستاده و مردم را با تازیانه از کیسهها دور میکرد.
آنگاه همه آن طلا و نقره را میان مردم تقسیم نمود، طوری که چیزی از آن همه پول باقی نماند و چیزی از آن به خانه خود نبرد.
من نزد پدرم آمدم و گفتم:
من امروز شخصی را دیدم یا بهترین انسانها است و یا نادانترین آنها است
پدرم پرسید: چه کسی را دیدی؟
گفتم: امیرمؤمنان علی (علیه السلام) را دیدم که طلا و نقره را میان مردم به گونهای تقسیم کرد که چیزی برای خودش باقی نماند و دست خالی به خانه برگشت.
پدرم گریست و گفت:
یا بنی بل رأیت خیرالناس: فرزندم! بلکه بهترین انسانها را دیدهای!(47) که بیت المال را به طور مساوی بین مردم تقسیم کرده چنانچه سهم خویش را نیز به مردم داده است.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بهترین آرزو
روزی پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من فرمود:
ربیعه! هفت سال مرا خدمت کردی، آیا از من پاداش نمیخواهی؟
من عرض کردم:
یا رسول الله! مهلت دهید تا فکری در این باره بکنم.
فردای آن روز محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفتم، فرمود:
ربیعه حاجتت را بخواه!
عرض کردم:
از خدا بخواه مرا همراه شما داخل بهشت نماید.
فرمود:
این درخواست را چه کسی به تو آموخت؟
عرض کردم:
هیچ کس به من یاد نداد، لکن من فکر کردم اگر مال دنیا بخواهم که نابود شدنی است و اگر عمر طولانی و فرزندان بخواهم سرانجام آن مرگ است.
در این وقت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ساعتی سر بزیر افکند، سپس فرمود:
این کار را انجام میدهم، ولی تو هم مرا با سجدههای زیاد کمک کن و بیشتر نماز بخوان.(1)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بهتر از پادشاهی
بیا همبستر شویم، شاید فرزندی از ما به دنیا بیاید ذکر خدا گوید، ما دیگر پیر شدهایم.
سلیمان از گفتار گنجشک سخت تعجب کرد و گفت:
یک چنین نیت از سلطنت من بهتر است.(147)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بنی اسرائیل در گذرگاه تاریخ
یکی از کارگزاران معاویه در کشور هنگام عبور از محلی گودال بزرگی را دید. هنگام کاوش به خمره بزرگ و سرپوشیده رسیدند. گمان کردند گنج در آن نهان هست در بیاورند.
درپوش خمره را که برداشتند، ناگاه جنازه جوانی را در میان آن دیدند که جبه و روپوش از پشم به تن دارد و چکمهای تا نصف ساق در پا او بود، و در بالای سر او کتابی به زبان عبری وجود دارد که نوشته شده:
من حبیب بن حاجز، صحابه موسی بن عمران هستم(144).
هر کس بخواهد آفریدگار بزرگ را از خود، راضی و خوشنود نماید باید با بنی اسرائیل مخالفت کند و آنان را دشمن بدارد، زیرا که:
بنی اسرائیل احکام الهی را ترک کرده، دنبال هوای نفس خود رفتند، رضای خداوند را به غضب او فروختند، راهی را که از آنان پیمان گرفته شده بود میبایست بروند، نرفتند در عوض در زندگی راه انحرافی را انتخاب نموده و به بیراهه رفتند(145).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بنده سپاسگزار
شخصی به آن حضرت عرض کرد:
مگر نه این است که خداوند گناه گذشته و آینده تو را بخشیده است.(2) چرا خود را این گونه زحمت میدهی؟
حضرت در پاسخ فرمود:
افلا اکون عبداً شکوراً: آیا بنده سپاسگزار خدا نباشم.(3)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بسیج افکار عمومی بر ضد خلافکاران
و با لشکر حدود سی هزار نفر سواره و پیاده به سوی تبوک(12) حرکت کردند. گروهی از منافقان و سه نفر از مسلمانان مومن به نام: کعب بن مالک شاعر و مرارة بن ربیع و هلال بن امیة به بهانههای گوناگون از رفتن به جنگ خودداری کردند.
وقتی رسول خدا به مدینه بازگشت به نزد آن حضرت آمد عذر خواهی نمودند، پیامبر خدا پاسخ آنها را نداد و با آنان به هیچ وجه سخن نگفت و فرمود مسلمانان با آنان حرف نزنند.
مسلمانان به دستور رهبر بزرگشان با آنها سخن نگفتند، حتی کودکان مدینه با آنها حرف نزدند، همسرانشان که چنین دیدند، نزد پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند عرض کردند:
آیا ما نیز وظیفه داریم به کلی از آنها قهر کنیم و وظایف خانوادگی را انجام ندهیم؟
فرمود: نه، شما به کارهایتان برسید ولی با آنان حرف نزنید و مواظب باشید با شما نزدیکی نکنند.
این جریان سبب شد که شهر مدینه بر آن سه نفر تنگ و تاریک شد بدین جهت هر سه نفر از شهر بیرون رفته و به کوههای اطراف پناه بردند و به راز و نیاز و توبه و انابه به درگاه خدا پرداختند. تنها همسرانشان هر روز موقع افطار مقداری غذا برای آنها میبردند و بدون آنکه سخنی بگویند غذا را نزد آنها گذارده و باز میگشتند.
مدتی بر این منوال گذشت تا آن سفر نفر به یکدیگر گفتند:
پیغمبر خدا لطف و محبتش را از ما برید و با ما حرف نزد، مردم نیز یکسره از ما بریدهاند و کسی با ما سخن نمیگوید، خوب است ما نیز از یکدیگر جدا شویم.
بدنبال آن هر کدام به سویی رفته و گریه و ناله و توبهشان شدن یافت و پنجاه شبانه روز این کار ادامه یافت تا آیهای (13) بر پیغمبر آمد و خداوند توبه آنها را قبول کرد(14).
هنگامی که آنان خبر قبولی توبهشان را دریافتند، شادمان شده به شهر و خانوادهشان باز گشتند و مردم همه، با گرمی از آنان استقبال نمودند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بزرگترین حسرت در قیامت
من اعظم الناس حسرتا: بزرگترین حسرت از آن کیست؟
فرمود: بزرگترین حسرت مخصوص کسی است که مالش را در ترازوی دیگران ببیند در حالی که همان مال او را اهل جهنم و وارث او را اهل بهشت میگردد؟
فرمود: یکی از برادرانم نقل کرد:
که نزد فردی رفتم که در حال جان کندن بود، به من گفت:
صد هزاردرهم یا دیناردر این صندوق دارم، حقوق الهی اش را پرداخت نکردهام به نظر تو چه کنم؟
برادرم میگوید، گفتم: برای چه آن را جمع کردی؟
گفت: برای پرداخت مالیات دولت، فخر فروشی به دیگران، ترس و فقر و ترس از حوادث روزگار.
علی علیه السلام میفرماید:
برادرم هنوز از نزد او بیرون نیامده، جان داده بود.
سپس امام علیه السلام فرمود:
خدا راشکر که او را با حال بد از دنیا برد. در حالی که ثروت را از راه باطل جمع کرد و حق حقدار را نداد و در صندوقی گذاشته و قفل کرده بود که دزد آن را نبرد. او بیابان خشک و سوزان شهرها را در نوردید تا آن سرمایه را گرد آورد. آنگاه فرمود:
ای کسی که هنوز در دنیا زندهای، مبادا گول بخوری، همچنان که دیروز آن مرد گول خورد.
ان من اشد الناس حسره یوم القیامه من رای ماله فی میزان غیره ادخل الله به الجنته و ادخل ببه النار:
به راستی بزرگترین حسرت روز قیامت از آن کسی است که ببیند مالش در میزان دیگری است، و به واسطه همان مال خداوند او را به جهنم، و دیگری را به بهشت میبرد.(32)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، برخویشتن بدی نکن
به من چیزی از علم بیاموز!
اباذر در جواب گفت:
دامنه علم گستردهتر است ولی اگر میتوانی بدی نکن بر کس که دوستش میداری.
مرد گفت:
این چه سخنی است که میفرمایی آیا تاکنون دیدهاید کسی در حق محبوبش بدی کند؟
اباذر پاسخ داد:
آری! جانت برای تو از همه چیز محبوبتر است. هنگامی که گناه میکنی بر خویشتن بدی کردهای.(99)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))