داستان های بحارالانوار ، امام صادق و آهوی پناهنده

داود پسر کثیر رقی می‏گوید:
با جمعی در محضر امام صادق علیه السلام به جایی می‏رفتیم، در راه آهویی نر نزدیک امام آمد مطلبی را گفت و با حرکات و صداهای مخصوص خود التماس می‏کرد، امام علیه السلام فرمود:
انشا الله انجام می‏دهم. آهو راهش را پیش گرفت و رفت.
مرد بلخی که با ما بود گفت: یابن رسول الله! امروز چیز شگفت انگیزی دیدم، آهو چه می گفت؟
حضرت فرمود: این حیوان به من پناهنده شد، گفت:
یکی از شکارچیان مدینه همسرم را شکار کرده و دو بچه شیر خوار دارد که باید از شیر مادر رشد نمایند.
از من خواست نزد صیاد رفته، همسرش را خریده، آزاد کنم من نیز ضامن شدم این کار را بکنم....
پس از آن امام به مدینه برگشت و ما در خدمتش بودیم، ماده آهو را از شکارچی خرید و آزاد کرد. آنگاه رو به حاضرین کرد و گفت:
آنچه را که دیدید از اسرار ما بود، اسرار ما را در پیش نا اهلان نقل نکنید. زیرا کسی که اسرار ما را فاش کند ضررش برای ما از دشمنان ما بیشتر است.(110)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام صادق در هاله‏ای از عظمت

مالک بن انس‏امام اهل تسنن از فقهای مدینه بود. می‏گوید:
من خدمت امام صادق می‏رسیدم، پیوسته آن جناب به یکی از این سه کار اشتغال داشت:
یا در حال روزه بود.
یا مشغول عبادت بود.
و یا ذکر می‏گفت.
از بزرگترین عبادت کنندگان و پارسایان خدا ترس به شمار می‏رفت.
بسیار حدیث می‏گفت، خوش مجلس بود، همنشینی با او بهره‏ای فراوان داشت.
از آدابش این بود که وقتی‏قال رسول الله می‏گفت، آنچنان به هیجان می‏آمد که رنگش تغییر می‏کرد.
در یکی از سالها با امام به مکه رفتیم، از مدینه بیرون آمده، پس از احرام سوار بر مر کب شدیم، ما همه لبیک گفتیم، دیدم امام می‏خواهد لبیک بگوید اما آنچنان از خوف خدامی لرزد که نزدیک است از روی مرکبش روی زمین بیفتد. عرض کردم:
یابن رسول الله! لبیک بگویید، چاره‏ای نیست باید گفت.
فرمود: چگونه جرات کنم بگویم:لبیک اللهم لبیک؟ : خداوند! آمدم، فرمانت را اجابت کردم.
آگاه می‏ترسم خداوند در جواب من بگوید:لا لبیک و لا سعدیک: نه، خوش نیامدی، آن وقت من چه می‏توانم بکنم.(104)
همین مالک بن انس می‏گوید:
ما رات عین و لا سمعت اذن و لا خطر علی قلب بشر افضل من جعفر بن محمد: چشمی ندیده، گوشی نشنیده و به قلب بشر خطور نکرده مردی با فضیلت تر از جعفر بن محمد!.(105)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام سجاد و راهزنی بی حیا

امام سجاد علیه السلام برای شرکت در مراسم حج از مدینه خارج شد و به بیابانی بین مکه و مدینه رسید، ناگهان راهزن قلدری راه امام را گرفت و گفت: از مرکب پیاده شو.
- منظورت چیست؟
- می‏خواهم تو را بکشم و هر چه داری ببرم.
امام علیه السلام فرمود:
هر چه دارم با تو تقسیم می‏کنم نصفش را به تو می‏دهم و حلالت می‏کنم با من کاری نداشته باش. راهزن قبول نکرد.
امام علیه السلام: مقداری از آن را در اختیارم بگذار تا به مقصدمکه‏برسم.
راهزن نپذیرفت همچنان اصرار داشت که می‏خواهم تو را بکشم.
در این وقت امام سجاد علیه السلام به او فرمود:
فاین ربک؟ پروردگارت کجاست؟ اگر مرا بکشی پروردگار مجازات می‏کند، راهزن بی حیا گفت: خدا خوابیده است.
در این هنگام امام از خدا مدد خواست. ناگاه دو شیر در آن محل حاضر شدند، یکی از سر راهزن و دیگری از پاهایش گرفت.
امام علیه السلام فرمود:
تو گمان کردی خدا در خواب است، این است جزای تو. شیرها راهزن گستاخ را کشیدند و پاره پاره کردند.(95)
آری نباید از قدرت و کیفر خدا غافل بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام زین العابدین و مرد دلقک‏

در مدینه مرد دلقکی بود که با رفتار خود مردم را می‏خندانید، ولی خودش می‏گفت:
من تا کنون نتوانسته‏ام این مرد علی‏بن حسین را بخندانم.
روزی امام به همراه دو غلامش رد می‏شد، عبای آن حضرت را از دوش مبارکش برداشت و فرار کرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید:
این شخص کیست؟
گفتند:
دلقکی است که مردم را با کارهایش می‏خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگویید: ان لله یوما یخسر فیه المبطلون خدا را روزی است که در آن روز بیهوده‏گران به زیان خود پی می‏برند.(42)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام رضا و مردی در سفر مانده‏

یسع پسر حمزه می‏گوید:
در محضر امام رضا بودم، صحبت می‏کردیم، عده زیادی نیز آنجا بودند که از مسائل حلال و حرام می‏پرسیدند. در این وقت مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت:
فرزند رسول خدا! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم، خرجی راهم تمام شده، اگر صلاح بدانید مبلغی به من مرحمت کنید تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه می‏دهم، چون من در وطن خویش ثروتمندم اکنون در سفر نیازمندم.
امام برخاست و به اطاق دیگر رفت، دویست دینار آورد در را کمی باز کرد خود پشت در ایستاد و دستش را بیرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود:
این دویست دینار را بگیر و در مخارج راهت استفاده کن و از آن تبرک بجوی و لازم نیست به اندازه آن از طرف من صدقه بدهی. برو که مرا نبینی و من نیز تو را نبینم.
آن مرد دینارها را گرفت و رفت، حضرت به اتاق اول آمد به حضرت عرض کردند:
شما خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت خویش قرار دادید، چرا خود را پشت در نهان کردید که هنگام گرفتن دینارها شما را نبیند؟
امام فرمود:
به خاطر این که شرمندگی نیاز و سؤال را در چهره او نبینم...(77)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام رضا و شاعر دلسوخته‏

دعبل خزاعی(108) در شهر مرو، امام رضا علیه السلام عرض کرد: یابن رسول الله! من درباره شما قصیده‏ای سروده‏ام تصمیم دارم قبل از هرکس خود شما بشنوید.
امام فرمود: بخوان!
دعبل شروع به خواندن قصیده کرد(109) که آغاز آن چنین است:

مدارس آیات خلت من تلاوة - و منزل وحی مقفر العرصات ‏

محل درس آیات ائمه اطهار از تدریس خالی شده و محل نزول وحی چون بیابان خالی گشته است...
تا این که رسید به این بیت؛

اری فیئهم فی غیرهم متقسماً - و ایدیهم من فیئهم صفرات ‏

می‏بینم اموال آنها را دیگران بین خود تقسیم می‏کنند. دست صاحبان مال از آنها کوتاه است(110).
حضرت گریه کرد و فرمود:
راست می‏گویی خزاعی.
تا رسید به این بیت؛

و قبر به بغداد لنفس زکیة - تضمنها الرحمان فی الغرفات ‏

قبری در بغداد مطعلق به روح پاکیزه‏ای است که خداوند در غرفه‏های بهشتی آن را جای داده است. و آن قبر امام کاظم است.
امام رضا علیه السلام فرمود:
آیا به اشعارت دو بیت هم من اضافه کنم تا قصیده‏ات تکمیل گردد؟
عرض کرد:
بفرمایید، یابن رسول الله!
حضرت فرمود:

و قبر بطوس یالها من مصیبة - توقد بالاحشاء فی الحرقات ‏
الی الحشر حتی یبعث الله قائماً - یفرج عنا الهم و الکربات ‏

قبری هم در طوس است که آه چه مصیبت جانسوزی که اعماق وجود انسان را با شعله‏های خود می‏سوزاند.
این مصیبت همچنان با ما خواهد بود تا قیام حضرت مهدی علیه السلام آن کسی که غم و اندوه را از ما می‏زداید.
دعبل عرض کرد:
یابن رسول الله! این قبر کیست؟
حضرت فرمود: این قبر خود من است، طولی نمی‏کشد که قبر من در طوس محل رفت و آمد شیعیان خواهد شد. هرکس مرا در غربت زیارت کند در قیامت با من و درجه من بوده و گناهانش آمرزیده خواهد شد...
پس از پایان قصیده امام برخاست و وارد منزل شد. چند گذشت، خادم آن حضرت یک صد دینار طلا که به نام خود حضرت سکه زده شده بود برای دعبل آورد.
دعبل گفت: به خدا سوگند! این قصیده را برای خاطر پول نگفته‏ام، کیسه طلا را رد کرد و تقاضا نمود حضرت یکی از لباسهایش را به عنوان تبرک به وی بدهد. امام رضا یک جبه لباس مخصوص که از جنس خز بود به همراه صد دینار طلا به او داد و فرمود:
کیسه طلا را بگیر که به آن نیاز خواهی داشت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام رضا و حفظ ناموس‏

پس از شهادت امام کاظم (علیه السلام) یکی از علویان به نام محمد بن جعفر بر ضد حکومت هارون خروج کرده بود هارون در بغداد یکی از دژخیمان خونخوار خود را به جلودی را برای سرکوب شورشیان به مدینه فرستاد و به او دستور داد که اگر محمد بن جعفر دست یافت گردنش را بزند سپس خانه‏های آل ابوطالب را غارت نماید و برای زنان آنها جز یک لباس نگذارد
جلودی با لشکر خود وارد مدینه شد و همین فرمان را اجرا کرد و خانه‏های علویان را غارت نمود هنگامی که به خانه‏ی امام رضا (علیه السلام) رسید با لشکر خود به خانه‏ی آن حضرت هجوم کرد.
وقتی که حضرت در مقابل این حادثه‏ی تلخ قرار گرفت همه زنان خانه را در اطاقی جمع کرد و خود جلوی در آن اطاق ایستاد. آنگاه جلودی نزد امام رضا (علیه السلام) آمد و بین آنها گفتگو شد
جلودی گفت: حتماً باید وارد این اطاق شوم و لباس‏های زنان را (جز یک لباس) غارت نمایم‏
امام فرمود: من خود لباس‏های آنها را می‏گیرم و به تو تحویل می‏دهم.
جلودی: نه، من باید وارد اطاق شوم.
امام: همین که گفتم. من نمی‏گذارم وارد اطاق شوی، سوگند به خدا خودم لباس‏های آنها را می‏گیرم و به تو تحویل می‏دهم‏
جلودی همچنان با غرور گستاخی بی شرمانه اصرار می‏کرد که خودش وارد اطاق گردد ولی امام مانع می‏شد. سرانجام جلودی چاره‏ای ندید جز اینکه تسلیم پیشنهاد امام رضا شود
امام وارد اطاق شد و لباس‏های اضافی زنان و حتی گوشواره‏ها و زیورآلات و آنچه در خانه بود، همه را گرفت و به جلودی تحویل داد و او را از خانه بیرون کرد(121)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام رضا در راز و نیاز

هروی یکی از اصحاب امام رضا (علیه السلام) است می‏گوید:
هنگامی که امام رضا در زندان بود روزی از زندانبان اجازه خواستم به خدمت آن حضرت برسم‏
زندانبان گفت: ممکن نیست.
پرسیدم: چرا؟
گفت: برای اینکه او در شبانه روز هزار رکعت نماز می‏خواند
فقط اول صبح یک ساعت و پیش از ظهر نیز ساعتی فراغت دارد مختصری هم نزدیک غروب آفتاب چون در این وقت‏ها در محراب خود نشسته مشغول راز و نیاز با خداوند است.
گفتم: در همین وقت‏ها بریم اجازه بگیر. اجازه گرفت و به حضورش رسیدم دیدم در محراب نشسته مشغول مناجات است‏
85
سخن جالب از امام رضا (علیه السلام)
عبدالله صالح هروی می‏گوید: در محضر امام رضا بودم، فرمود، رحم الله عبدا احیا امرنا:
خداوند کسی را که امر (برنامه، آئین) ما را زنده نماید، رحمت کند عرض کردم:
چگونه زنده نماید؟
فرمود:
علوم ما را بیاموزد و به مردم یاد بدهد، زیرا اگر مردم زیبایی هایی گفتار ما را بیاموزند و به آنها آگاه شوند از ما پیروی می‏کنند
گفتم: یابن رسول الله! برای ما از امام صادق نقل کرده‏اند که فرمود: من تعلم علما لیماری به السفها او یباهی به العلماء او لیقبل بوجوه الناس الیه فهو النار
هرکس علمی را به این خاطر بیاموزد که با دانش خود با افراد سفیه و احمق، ستیزه و بحث کند، یا بر علماء فخر فروشد یا مردم را متوجه خود کند چنین شخص اهل جهنم است.
امام رضا (علیه السلام) فرمود:
جدم راست گفته، آیا می‏دانی منظور از افراد سفیه (در این سخن) کیستند؟
گفتم: نه، نمی‏دانم‏
فرمود: منظور داستان سرایان دشمنان ما می‏باشند
- آیا می‏دانی مقصود از علماء کیستند؟
- نه یا بن رسول الله!
- منظور علماء آل محمد (صله الله علیه و آله و سلم) هستند که خداوند اطاعت و دوستی آنها را واجب کرده است (فخر فروشی بر آنها جایز نیست)
- آیا می‏دانی معنی یا مردم را متوجه خود سازد، چیست؟
- نه، نمی‏دانم‏
- سوگند به خدا! منظور از آن، ادعای بدون حق است بنابراین اگر کسی علم را به خاطر بیاموزد از قصه گوهای مخالف ما گردد و بر علمای آل محمد برتری جوید و ادعای امامت و پیشوای ناحق نموده و در سایه علم خود، مردم را به سوی خود دعوت نماید اهل دوزخ است ولی اگر علم را به این خاطر یاد نگیرد، خدا او را رحمت کند که موجب زنده شدن دستورات و برنامه‏ی ما می‏شود(120)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام رضا الگوی بهزیستی

ابراهیم بن عباس می‏گوید:
هرگز ندیدم که امام رضا علیه السلام با سخن خود کسی را برنجاند، هرگز ندیدم سخن کسی را قطع کند، ساکت بود تا او از سخن فارغ شود، به قدر توان از برآوردن حاجت کسی روی بر نمی‏گرداند.
هرگز پایش پیش کسی دراز نمی‏کرد و تکیه نمی‏داد، به غلامان و خدمتکاران ناسزا نمی گفت.
هرگز ندیدم آب دهان به زمین بیندازد. هیچ وقت قهقهه نمی‏زد و خنده آن حضرت تبسم بود.
هر گاه تنها بود و سفره‏ای گسترده می‏شد همه بردگان و غلامانش را حتی دربان و کار پرداز خانه را هم بر سفره می‏نشاند.
شبها کم می‏خوابید و بسیار بیدار بود، بیشتر وقتها شب تا سحر بیدار می‏ماند.
روزه زیاد می‏گرفت. در هر ماه، سه روز اول، وسط، آخر را روزه می‏گرفت و می‏فرمود: این سه روز تمام عمر و همه دهر است.
حضرت بسیار کار خیر و صدقات پنهانی داشت و بیشتر در شبهای تاریک انجام می‏داد.(121)
گاهی در هر سه روز، یک قرآن ختم می‏کرد و می‏فرمود:
اگر بخواهم می‏توانم در مدت کمتر ختم کنم، ولی به آیه‏ای که می‏رسم، در آن می‏اندیشم و فکر می‏کنم در کجا و در چه زمانی درباره چه مطلبی نازل شده است.
شب هنگام در بستر خویش بسیار قرآن تلاوت می‏کرد. هر گاه به آیه‏ای می‏رسید که یادی از دوزخ و بهشت است، می‏گریست از خدا بهشت می‏طلبید و از دوزخ به او پناه می‏برد.(122)
بساط نشستن حضرت در تابستان، حصیر بود و در زمستان گلیم پشمی، لباس امام لباس خشن بود، اما هنگامی که برای دیدار با مردم بیرون می‏آمد، خود را برای آنان می‏آراست.
هر گاه می‏خواست به خوردن طعام مشغول شود، می‏فرمود: ظرفی بیاورند و کنار سفره بگذارند سپس از بهترین غذاهای سفره برمی داشت و در آن ظرف می‏نهاد و دستور می‏داد که آن را به فقرا برسانند.(123)
حضرت رضا علیه السلام نماز شب، نماز شفع و وتر و نافله صبح را هیچ وقت چه در سفر یا در حضر ترک نمی‏کرد.(124)
اینها نمونه‏هایی از اخلاق و رفتار برجسته امام رضا علیه السلام می‏باشند که هر کدام برای ما الگو است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام حسین و مرد فقیر

عرب بیابانی نیازمند وارد مدینه شد و پرسید سخیترین و بخشنده‏ترین شخص در این شهر کیست؟
همه امام حسین علیه‏السلام را نشان دادند.
عرب امام حسین علیه‏السلام را در مسجد در حال نماز دید و با خواندن قطعه شعر حاجت خود را مطرح کرد. مضمون قطعه شعری که وی خواند چنین است:(37)
تا حال هر که به تو امید بسته ناامید بر نگشته است، هر کس حلقه در تو را حرکت داده، دست خالی از آن در، باز نگشته است.
تو بخشنده و مورد اعتمادی و پدرت کشنده مردمان فاسق بود.
شما خانواده اگر از اول نبودید ما گرفتار آتش دوزخ بودیم.
او اشعارش را می‏خواند و امام در حال نماز بود. چون از نماز فارغ شد و به خانه برگشت، به غلامش قنبر فرمود:
از اموال حجاز چیزی باقی مانده است؟
غلام عرض کرد:
آری، چهار هزار دینار موجود است.
فرمود:
آن پولها را بیاور! کسی آمده که از ما به آن سزاوارتر است.
سپس عبایش را از دوش برداشت و پولها را در میان آن ریخت و عبا را پیچید مبادا عرب را شرمنده ببیند، دستش را از شکاف در بیرون آورد و به او داد و این اشعار را سرود:(38)
این دینارها را بگیر و بدان که من از تو پوزش می‏خواهم و نیز که من بر تو دلسوز و مهربانم.
اگر امروز حق خود در اختیار داشتم بیشتر از این کمک می‏کردم، لکن روزگار با دگرگونیش بر ما جفا کرده، اکنون دست ما خالی و تنگ است.
امام علیه‏السلام با این اشعار از او عذر خواهی کرد.
عرب پولها را گرفت و از روی شوق گریه کرد.
امام پرسید: چرا گریستی شاید احسان ما را کم شمردی؟
گفت: گریه‏ام برای این است که چگونه این دستهای بخشنده را خاک در بر می‏گیرد و در زیر خاک می‏ماند.(39)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام حسن و نجات قاتل راستگو

در عصر خلافت علی علیه السلام، قصابی را در خرابه دیدند که چاقوی خونین در دست داشت و در کنار او شخص سر بریده، در میان خون غوطه ور است به گمان اینکه قاتل همین مرد است، او را گرفتند و به حضور علی علیه السلام آوردند.
حضرت به قصاب فرمود: درباره کشته شدن آن مرد چه می‏گویی؟
قصاب گفت: من او را کشته‏ام.
امام علیه السلام بر اساس اقرار قصاب، دستور داد او را ببرند و به عنوان قصاص اعدام کنند. در حالی که ماموران او را برای اعدام می‏بردند. مردی با شتاب آمد و به ماموران گفت: عجله نکنید و این قصاب را به محضر علی علیه السلام برگردانید، قاتل کس دیگر است، او را به حضور علی علیه السلام برگرداندند. قاتل به حضرت عرض کرد:
یا امیر المومنین! به خدا سوگند! قاتل آن شخص این قصاب نیست، بلکه من هستم.
امام علیه السلام بع قصاب فرمود: چرا اعتراف کردی من او را کشته‏ام تا اعدام شوی؟
گفت: یا امیر المومنین! من در شرایطی قرار گرفتم غیر از اقرار کردن چاره‏ای دیگری نداشتم، چون افرادی مانند این ماموران، دیدند که در کنار جنازه‏ای به خون تپیده ایستاده‏ام و چاقوی خون آلود به دست دارم ظاهر قضیه نشان می‏داد که من او را کشته‏ام، از کتک خوردن ترسیدم به دروغ گفتم که من کشته‏ام، ولی حقیقت این است که من گوسفندی را نزدیک آن خرابه کشتم، ادرار بر من فشار آورد در آن حال که چاقوی خون آلود در دست داشتم برای ادرار کردن وارد خرابه شدم ناگهان جنازه به خون طپیده آن شخص را در آنجا دیدم، وحشت زده ایستاده بودم، در این وقت ماموران رسیدند و مرا به عنوان قاتل دستگیر کردند.
علی علیه السلام فرمود: هر دوقصاب و قاتل را به نزد امام حسن ببرید او قضاوت کند. ماموران آنها را به حضور امام حسن علیه السلام آورند و ماجرا را به حضرت عرض کردند. امام حسن علیه السلام فرمود:
به پدرم امیر مومنان عرض کنید اگر چه این مرد آن شخص را کشته است ولی در عوض جان قصاب را حفظ نموده است و خداوند در قرآن می‏فرماید:من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا:(82) هر کس انسانی را از مرگ نجات بخشد چنان است که گویی همه مردم را نجات داده است.
سپس قاتل و قصاب را آزاد کرد و دیه مقتول را از بیت المال به ورثه او عطا نمود.(83)
به این ترتیب راستگویی باعث نجات یک نفر بی گناه شد، خود قاتل نیز نجات یافت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام حسن عسکری و مرد دروغگو

مردی به نام امام حسن عسکری علیه السلام نشسته بودم، چون خود را به آن حضرت گفتم و سوگند خوردم که درهمی ندارم، نه صبحانه‏ای و نه شامی. حضرت فرمود:
به نام خداوند سوگند دروغین یاد می‏کنی در حالی که دویست دینار را پنهان کرده‏ای! ولی این سخن من برای آن نیست که تو را کمک نکنم. سپس حضرت به غلام خود فرمود:
ای غلام آنچه همراه داری به این مرد بده.
غلام صد دینار طلا به من داد.
حضرت فرمود:
از آن دینارها که پنهان کرده‏ای، محروم خواهی شد در حالی که به شدت به آنها نیاز داشته باشی.
اسماعیل می‏گوید:
این سخن امام عسکری علیه السلام درست بود، زیرا من دویست دینار پنهان کرده بودم. این قضیه گذشت. تا این که هر چه داشتم خرج کرده، به مشکل بسیار بزرگی گرفتار شدم و درهای روزی به رویم بسته شد، به سراغ دینارها رفتم، دیدم دزدی آن دینارها را برده است. دیگر هرگز به دیناری از آنها دست پیدا نکردم.(122)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام حسن عسکری و شکنجه گران‏

در زمان خلیفه وقت (مهتدی عباسی) امام حسن عسکری را زندانی کردند. رئیس زندان فردی به نام صالح بن وصیف بود.
گروهی از دشمنان امام علیه‏السلام پیش رئیس زندان رفتند و اکیداً از او خواستند به آن حضرت در زندان سخت بگیرد.
رئیس زندان گفت:
چه کنم؟ دو نفر از بدترین اشخاص را برای شکنجه حسن عسکری مأمور کردم، آن دو نفر پس از مشاهده حال عبادت و راز و نیاز آن حضرت، آن چنان تحت تأثیر قرار گرفته‏اند که خود مرتب به عبادت و نماز مشغولند، به طوری که رفتارشان شگفت آور است! آنها را احضار کردم و پرسیدم:
شما چرا چنین شده‏اید؟ چرا به این شخص شکنجه نمی‏کنید، مگر از ایشان چه دیده‏اید؟
در پاسخ گفتند:
چه بگویم درباره شخصی که روزها را روزه می‏گیرد و شبها را به عبادت می‏گذراند، نه سخن می‏گوید و نه جز عبادت به کار دیگر سرگرم می‏گردد، هنگامی که به ما نگاه می‏کند بدنمان می‏لرزد و چنان وحشت سراسر وجود ما را فرا می‏گیرد که نمی‏توانیم خود را نگه داریم. مخالفین امام که این سخنان را شنیدند ناامید سر افکنده برگشتند.(88)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام حسن عسکری سخاوتمندتر از همه

محمد شاکری خدمتگذار امام حسن عسکری علیه السلام می‏گوید:
سرورم امام حسن عسکری علیه السلام صالح‏ترین و بهترین شخصیت در میان بنی‏هاشم و علویها بود.
همواره در محراب عبادت و سجده و راز و نیاز بود.
من به خواب می‏رفتم بیدار می‏شدم، باز به خواب می‏رفتم بیدار می‏شدم؛ اما همچنان در سجده بود، غذا کم میل می‏کرد برای وی میوه آوردند یکی دو تا میل می‏کرد، سپس می‏فرمود:
محمد این میوه‏ها را بردار برای بچه‏هایت ببر...
عرض کردم:
آقا همه را ببر؟
امام علیه السلام فرمود:
همه را ببر.
من کسی را سخاوتمندتر از او ندیده‏ام(121).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام جواد و مرد تارزن و آوازه خوان

محمد بن ریان می‏گوید:
مامون، هفتمین خلیفه عباسی، پس از شهادت امام رضا علیه السلام می‏خواست امام جواد را جزء اطرافیان خود قرار دهد، و او را از افراد دنیا خواه معرفی کند، برای این کار نقشه های زیادی کشید ولی نتیجه نگرفت. وقتی همه حیله هایش نقش بر آب شد در آخر به اجرای یک نقشه اقدام کرد و آن این بود که:
هنگامی که دخترش ام فضل را خواست به اتاق زفاف امام جواد علیه السلام بفرستند، دویست دوشیزه از زیباترین کنیزان خود را طلبید و به هر یک از آنها جامی که در داخل آن گوهری بود داد وقتی که امام جواد علیه السلام بر روی صندلی دامادی نشست، یکی یکی پیش آمده گوهرها را در اختیار حضرت بگذارند تا وی بردارد.
کنیزان به دستور مامون عمل کردند، ولی امام جواد علیه السلام به هیچکدام از آن دختر و گوهرها اعتنا نکرد.
در همان مجلس مامون مخارق را که ترانه خوان و تارزنی، و ریش بلندی داشت طلبید و به او گفت:
کاری کن که امام جواد از آن حالت معنوی بیرون آید و متوجه امور دنیا گردد.
مخارق گفت: من او را آن طور که دلت می‏خواهد به سوی دنیا می‏کشانم.
سپس مخارق آمد و مقابل امام جواد علیه السلام نشست و شروع به خوانندگی و جنان با آواز بلند خواند که همه به دور او گرد آمدند، و آنگاه مشغول زدن تار ساز شد.
اما امام جواد علیه السلام به او اعتنایی نکرد و اصلاً به چپ و راست نیز نگاهی ننمود. هنگامی که دید آن مرد بی حیا دست بردار نیست، بر سر او فریاد کشید و فرمود:اتق الله یا ذالعثون: از خدا بترس ای ریش دار!
مخارق از فریاد امام چنان ترسید که ساز و تار افتاد و دستش فلج گردید، و دیگر تا آخر عمر نتوانست با آن دست کاری انجام دهد.
مامون از مخارق پرسید: چه شد چنین شدی؟
او در پاسخ گفت: هنگامی که امام جواد علیه السلام بر سرم فریاد کشید چنان وحشت زده و هراسان شدم که هنوز آن وحشت و هراس وجودم را فرا گرفته و هیچگاه خوب نخواهم شد.(131)
آری پیشوایان شیعه در برابر گناه و مجالس عیاشان از خدا بی خبر عکس العمل شدید از خود نشان می‏دادند و هرگز در مورد گناهکار بی تفاوت نبودند، امید است پیروانشان نیز این خصلت پسندیده را در زندگی داشته باشند و با قاطعیت و صلابت هر چه تمام در برابر گناه مظاهر آن بایستند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0