داستان های بحارالانوار ، مقام دانش آموزی‏

عبدالرحمن سلمی به یکی از فرزندان امام حسین علیه‏السلام سوره حمد را آموخت. هنگامی که پیش پدر خویش آمد و آن سوره را خواند، حضرت به عبدالرحمن هزار دینار پول و هزار دست لباس بخشید و دهان او را نیز پر از در نمود، که بعضی در خصوص این بخشش‏ها به آن حضرت اعتراض کرد. - به خاطر تعلیم آن همه جایزه دادی!-
حضرت در پاسخ فرمود:
- جایزه من کجا می‏تواند به عطای (تعلیم سوره حمد) عبدالرحمن برسد.
سپس این اشعار را بیان فرمود:
اذا جادت الدنیا علیک فجد بها - علی الناس طراً قبل ان تتفلت
فلا الجود یفنیها اذا ماهی اقبلت - و لا البخل یبقیها اذا ما تولت
هنگامی که دنیا تو بخشید، تو هم به مردم ببخش! پیش از آنکه از دستت برود.
زیرا نه بخشش آن را از بین می‏برد، هنگامی که روی آورد و نه بخل آن را باقی می‏گذارد، وقتی که دنیا از تو روگردان شود.(37)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، معماهای فقهی

یک سال، هارون الرشید به زیارت کعبه رفته بود. هنگام طواف، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به راحتی طواف کند.
چون هارون خواست طواف نماید، عربی از راه رسید و با وی به طواف پرداخت. (این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاهر کرد که مرد عرب را کنار کنند.) مأمورین به مرد عرب گفتند:
- کمی صبر کن تا خلیفه از طواف کردن فراغت یابد!
عرب گفت:
- مگر نمی‏دانید خداوند در این مکان مقدس همه را یکسان دانسته و در قرآن مجید فرموده است: سواء العاکف فیه و الباد(69)
چون هارون این سخن را از عرب شنید، به نگهبان خود دستور داد که کاری به او نداشته باشد و او را به حال خویش بگذارد.
آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد. ولی عرب آنجا هم پیش دستی نموده، قبل از وی، حجرالاسود را لمس کرد!
سپس هارون به مقام ابراهیم آمد که در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسید و مشغول نماز شد. همین که هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پیش او حاضر نمایند. وقتی دستور هارون را شنید گفت:
- من کاری با خلیفه ندارم، اگر خلیفه با من کاری دارد، خودش پیش من بیاید!
هارون ناگزیر نزد مرد عرب آمد و سلام کرد، عرب هم جواب سلامش را داد.
هارون گفت:
- اجازه می‏دهی در اینجا بنشینم.
عرب گفت:
- اینجا ملک من نیست، اینجا خانه خدا است، ما همه در اینجا یکسانیم. اگر می‏خواهی بنشین، چنانچه مایل نیستی برو.
هارون بر زمین نشست، روی به آن عرب کرد و گفت:
چرا شخصی مثل تو مزاحم پادشاهان می‏شود؟
عرب گفت:
آری! باید در مقابل علم کوچکی کنی و گوش فرا دهی.
(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت:
- می‏خواهم مسأله‏ای دینی از تو بپرسم، اگر درست جواب ندادی، تو را اذیت خواهم کرد.
- سؤال تو برای یاد گرفتن است یا می‏خواهی مرا اذیت کنی؟
- البته منظور، یاد گرفتن است.
- بسیار خوب! ولی باید برخیزی و مانند شاگردی که می‏خواهد مطلبی از استاد به پرسد، مقابل من بنشینی!
هارون برخاست و در مقابل وی روی زمین نشست.
هارون پرسید:
- بگو بدانم، خداوند چه چیزی را بر تو واجب کرده است؟
عرب گفت:
- از کدام امر واجب سؤال می‏کنی؟ از یک واجب یا پنج واجب یا هفده واجب یا سی و چهار یا نود و چهار و یا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکی و از چهل یکی و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکی و یکی به یکی؟!
هارون گفت:
- من از یک واجب از تو سؤال کردم، تو برایم عدد شماری کردی!
عرب گفت:
- دین در دنیا بر پایه عدد و حساب بر قرار است و اگر چنین نبود، خداوند در روز قیامت برای مردم حساب باز نمی‏کرد.
سپس این آیه را خواند:
و ان کان مثقال حبة من خردل اتینابها و کفی بنا حاسبین(70)
در این هنگام، عرب خلیفه را به نام صدا کرد. هارون سخت خشمگین شد، طوری که برافروخته گردید، (زیرا به نظر خلیفه تمامی افراد به او باید امیرالمؤمنین می‏گفتند) در حالی که آثار خشم و غضب در چهره‏اش آشکار بود گفت:
- آنچه را که گفتی توضیح بده! اگر توضیح دادی آزاد هستی و گرنه، دستور می‏دهم بین صفا و مروه گردنت را بزنند!
نگهبان از خلیفه تقاضا کرد که او را به خاطر خدا و آن مکان مقدس نکشد!
مرد عرب از گفتار نگهبان خنده‏اش گرفت! هارون پرسید:
- چرا خندیدی؟
- از شما دو نفر خنده‏ام گرفت، زیرا نمی‏دانم کدام یک از شما نادان‏ترید؛ کسی که تقاضای بخشش کسی را می‏کند که اجلش رسیده، یا کسی که عجله برای کشتن می‏نماید نسبت به شخصی که اجلش نرسیده؟!
هارون گفت:
- بالاخره آنچه را که گفتی توضیح بده!
عرب اظهار داشت:
- اینکه از من پرسیدی: آنچه خداوند بر من واجب نمود چیست؟ جوابش این است که خداوند خیلی چیزها را به انسان واجب نموده است.
اینکه پرسیدم: آیا از یک چیز واجب سؤال می‏کنی؟ مقصودم دین اسلام است (که قبل از هر چیزی پیروی از آن بر بندگان خدا واجب است.)
منظورم از پنج، نمازهای پنجگانه، از هفده چیز، هفده رکعت نماز شبانه روزی و از سی و چهار چیز، سجده‏های نمازها و نود و چهار هم تکبیرات نمازهایی است که در شبانه روز می‏خوانیم و از صدو پنجاه و سه، در هفده عدد، تسبیح نماز است.
اما آنچه گفتم از دوازده عدد یکی، منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه، یک ماه واجب است. و آنچه گفتم از چهل یکی، هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و گفتم از دویست، پنج، هر کس دویست در هم نقره داشته باشد، پنج درهم باید زکات بدهد.
اینکه پرسیدم: آیا از یک واجب در تمام عمر می‏پرسی؟
مقصودم زیارت خانه خداست که در تمام عمر یک بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اینکه گفتم یکی به یکی، هر کس به ناحق کسی را بکشد باید کشته شود، خداوند می‏فرماید النفس بالنفس.
چون سخن عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و زیبای سخن عرب بسیار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبدیل به مهربانی شد و یک کیسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت:
- تو چیزهایی از من پرسیدی و من هم جواب دادم. اکنون من نیز از تو سؤال می‏کنم و تو باید جواب بدهی! اگر جواب دادی، این کیسه طلا مال خودت و می‏توانی آن را در این مکان مقدس صدقه دهی، اگر نتوانستی باید یک کیسه دیگر نیز به آن اضافه کنی تا بین فقرای قبیله خود تقسیم کنم.
هارون ناچار قبول کرد. عرب پرسید:
- خنفساء(71) به بچه‏اش دانه می‏دهد یا شیر؟
هارون غضبناک شد و گفت:
- آیا درست است فردی مثل تو از من چنین پرسشی بنماید؟
عرب گفت:
شنیده‏ام پیامبر فرموده است: عقل پیشوای مردم از همه بیشتر است. تو رهبر این مردم هستی، هر سؤالی از امور دینی و واجبات از تو پرسیده شود باید همه را پاسخ دهی. اکنون جواب این پرسش را می‏دانی یانه؟
هارون:
- نه! توضیح بده آنچه را که از من پرسیدی و دو کیسه طلا بگیر.
عرب:
- خداوند آنگاه که زمین را آفرید و جنبده‏هایی در آن بوجود آورد، که معده و خون قرمز ندارند، خوراکشان را از همان خاک قرار داد. وقتی نوزاد خنفساء متولد می‏شود نه او شیر می‏خورد و نه دانه! بلکه زندگیش از مواد خاکی تأمین می‏گردد.
هارون:
- به خدا سوگند! تاکنون دچار چنین سؤالی نشده‏ام.
مرد عرب دو کیسه طلا را گرفت و بیرون آمد. چند نفر از اسمش پرسیدند، فهمیدند که وی امام موسی بن جعفر علیه‏السلام است. به هارون اطلاع دادند، هارون گفت:
به خدا قسم! درخت نبوت باید چنین شاخ و برگی داشته باشد!(72)
(چون اولین سال زیارت هارون بود و حضرت نیز در لباس مبدل به مکه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت.)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مشورت با شریک زندگی‏

در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی.
مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟
زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن.
مرد گفت: پذیرفتم‏
بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد. به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می‏رسید همسرش می‏گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می‏رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می‏رساند و شکر نعمت را بجای می‏آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن.(82)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مساوات از دیدگاه امام رضا

مردی از اهالی بلخ می‏گوید:
در سفر خراسان در خدمت امام رضا علیه‏السلام بودم، روزی سفره غذا انداختند و امام همه غلامان و خدمت گذاران خود حتی سیاهان را بر سر سفره نشانید تا با آنها غذا بخورند.
عرض کردم:
فدایت شوم! بهتر است برای اینان سفره جداگانه می‏انداختند.
امام فرمود:
ساکت باش! خدای همه ما یکی است، پدر و مادرمان نیز یکی است و پاداش بستگی به عمل اشخاص دارد.(69)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مرگ در چشم انداز امام حسین

روز عاشورا چون جنگ شدت گرفت و کار بر حسین علیه‏السلام بسیار سخت شد، بعضی از اصحاب آن حضرت دیدند برخی از یاران امام علیه‏السلام در اثر شدت جنگ و با مشاهده بدنهای قطعه قطعه شده دوستانشان و فرا رسیدن وقت شهادت و جانبازی آنها، رنگ چهره‏شان دگرگون گشته است و لرزه بر اندام آنان افتاده و ترس دلهایشان فراگرفته است. اما خود سیدالشهدا و تعدادی از خواص یارانش بر خلاف آنها هر چه فشار بیشتر، و مرحله شهادت نزدیکتر می‏شود رنگ صورتشان درخشنده‏تر گشته و سکون و آرامش بیشتر می‏یابند. بعضی از این شهامت فوق العاده تعجب کرده با امام حسین اشاره کرده، به یکدیگر می‏گفتند:
به حسین نگاه کنید که ابدا از مرگ و شهادت باکی ندارد.
امام حسین علیه‏السلام متوجه گفتارشان شده، فرمود:
ای بزرگ زادگان قدری آرام بگیرید! صبر و شکیبایی پیشه کنید! چون مرگ پلی است که شما را از گرفتاریها و سختیها عبور داده و به بهشت‏های پهناور و نعمتهای جاودانی می‏رساند.
و اما برای دشمنانتان پلی است که از قصر به زندان می‏رساند. و کدامیک از شما نخواهد از یک زندان به قصر مجلل منتقل گردد.
پدرم از پیامبر صلی الله علیه و آله برایم نقل کرد، که می‏فرمود:
دنیا برای مؤمنان همانند زندان و برای کافران همانند بهشت است.
و مرگ پلی است که مؤمنان را به بهشتشان، و کافران را به جهنمشان می‏رساند. آری، نه دروغ شنیده‏ایم و نه دروغ می‏گویم.(39)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مرگ در بدترین حال

شخصی در محضر امام صادق علیه‏السلام عرض کرد:
پدر و مادرم فدایت باد! همسایگان من کنیزانی دارند که می‏خوانند و می‏نوازند.
گاهی به محل قضای حاجت می‏روم برای اینکه خوانندگی و نوازندگی آنان را بیشتر بشنوم نشستن خود را طولانی‏تر می‏کنم.
حضرت فرمود:
این کار را نکن! نشستن خود را طول مده و از شنیدن خوانندگی و نوازندگی بپرهیز!
آن مرد گفت:
- به خدا سوگند! من به خاطر شنیدن آواز آنان به آنجا نمی‏روم، بلکه گاهی که به آن محل می‏روم صدایشان بی‏اختیار به گوشم می‏رسد.
امام صادق علیه‏السلام فرمود:
- مگر نشنیده‏ای که خداوند می‏فرماید: ان السمع و البصر و الفوائد کل اولئک کان عنه مسئولاً گوش و چشم و دلها همه مسؤولند.
آن مرد گفت:
- آری! به خدا سوگند! مثل این است که تاکنون این آیه را نه از قرآن و نه از عرب و نه از عجم نشنیده بودم. از حالا این کار را ترک می‏کنم و از خداوند در خواست دارم که مرا به بخشد و از من درگذرد.
امام صادق علیه‏السلام به او فرمود:
- برخیز! غسل توبه کن و تا می‏توانی نماز بخوان! چه به کار بسیار بدی - معصیت بزرگی - عادت کرده‏ای که اگر در این حال بمیری در بدترین حالت از دنیا رفته‏ای و مسؤولیت بزرگی خواهی داشت. اینک به پیشگاه خداوند توبه کن و از درگاه او بخواه تا توبه‏ات را از کارهای زشتی که مرتکب شده‏ای بپذیرد.(52)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مرگ اندیشی

اسکندر ذوالقرنین، در مسافرتهای طولانی خود، با یک جمعیت فهمیده بر خورد کرد که از پیراون حضرت موسی علیه‏السلام بودند، زندگی آنان در آسایش توام با عدالت و در درستکاری بود.
خطاب به آنان گفت:
ای مردم!مرا از جریان زندگی خود آگاه سازید که من سراسر زمین را گشتم، شرق و غربش را، صحرا و دریایش را، جلگه و کوهش را محیط نور و ظلمتش را، مانند شما را ندیدم به من بگویید! چرا قبرهای مردگانتان در حیاط خانه‏های شماست؟!
برای آن که مرگ را فراموش نکنیم و یاد مرگ از قلبمان خارج نشود.
پرسید:
چرا خانه‏های شما در ندارد؟
گفتند:
به خاطر این که در میان ما افراد دزد و خائن وجود ندارد و همه ما درستکار و مورد اطمینان یکدیگریم.
پرسید:
چرا حاکم و فرمانروا ندارید؟
گفتند:
چون به یکدیگر ظلم و ستم نمی‏کنیم تا برای جلوگیری از ظلم نیازی به حکومت و فرمانروا داشته باشیم....
اسکندر پس از پرسشهای چند گفت:
ای مردم به من بگویید! که آیا پدرانتان همانند شما رفتار می‏کردند؟
در پاسخ، پدرانشان را چنین تعریف کردند؛
آنان به تهیدستان ترحم داشتند.
با فقرا همکاری می‏نمودند.
اگر از کسی ستم می‏دیدند، او را مورد عفو و گذشت قرار می‏دادند و از خداوند برای وی آمرزش می‏خواستند.
صله رحم را رعایت می‏کردند.
امانت را به صاحبانشان بر می‏گرداندند و خداوند نیز در اثر این رفتار پسندیده کارهای آنها را اصلاح می‏نمود.
ذوالقرنین به آن مردم علاقمند شد و در آن سرزمین ماند تا سرانجام از دنیا رفت.(111)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مرگ آسان

یکی از فرزندان امام موسی بن جعفر علیه‏السلام در جوانی دنیا را وداع می‏کرد، امام علیه‏السلام به فرزندش قاسم فرمود:
- برخیز در بالین برادرت سوره والصافات را تا آخر بخوان! قاسم هم شروع کرد بخواندن، وقتی که به آیه اهم اشداً خلقاً ام من خلقنا(64) رسید جوان از دنیا رفت. پس از آنکه کفن کردند و به سوی قبرستان حرکت دادند، یعقوب بن جعفر به امام کاظم علیه‏السلام عرض کرد:
- وقتی کسی به حالت احتضار در می‏آمد بالای سرش سوره یاسین می‏خوانند شما دستور دادید والصافات بخوانند.
امام علیه‏السلام فرمود:
- پسرم! این سوره در بالای سر هر کس که گرفتار مرگ است خوانده شود خداوند او را فوری آسوده می‏کند و از دنیا می‏رود(65).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مردی نیکوکار در خدمت امام جواد

مرد نیکوکاری در حال نشاط و خوشحالی خدمت امام جواد علیه‏السلام رسید.
حضرت فرمود:
چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالی؟
آن مرد عرض کرد:
فرزند رسول خدا! از پدر شما شنیدم که می‏فرمود:
بهترین روز شادی انسان روزی است که خداوند توفیق انجام کارهای نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینی موفق بدارد. امروز نیازمندانی از جاهای مختلف به من مراجعه کردند و بخواست خداوند گرفتاریهایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادی به من دست داده است.
امام جواد علیه‏السلام فرمود:
به جانم سوگند! که شایسته است چنین شاد و خوشحال باشی! به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنی.
سپس امام علیه‏السلام فرمود:
یا ایها الذین آمنوا لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی.(71)
ای آنانکه ایمان آورده‏اید، اعمال نیک خود را با منت نهادن و اذیت کردن باطل نکنید...(72)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مردی از برزخ‏

ابو عتیبه می‏گوید:
در محضر امام باقر علیه‏السلام بودم جوانی وارد شد.
عرض کرد:
من اهل شام هستم دوستار شما بوده و از دشمنانتان بیزارم ولی پدرم دوستان بنی امیه بود و جز من اولادی نداشت.
او مایل نبود اموالش به من برسد، بدین جهت همه را در جایی مخفی کرد. پس از فوت او هر چه جستجو کردم، مالش را پیدا نکردم.
حضرت فرمود:
دوست داری او را ببینی و محل پولها را از خودش بپرسی؟
عرض کردم:
بلی! به خدا سوگند! شدیداً فقیر و نیازمندم.
امام علیه‏السلام نامه‏ای را نوشت و مهر کرد آنگاه فرمود:
امشب با این نامه به قبرستان بقیع می‏روی، وسط قبرستان که رسیدی صدا می‏زنی یا درجان! یا درجان!
شخصی نزد تو خواهد آمد، نامه را به ایشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر علیه‏السلام آمده‏ام. او پدرت را می‏آورد سپس هر چه خواستی از پدرت بپرس!
آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقیع رفت و دستورات حضرت را انجام داد.
ابو عتیبه می‏گوید:
من اول صبح خدمت امام محمد باقر رسیدم تا ببینم آن مرد شب گذشته چه کرده است.
دیدم او در خانه ایستاده و منتظر اجازه ورود است. اجازه دادند من هم با ایشان وارد شدم.
به امام علیه‏السلام عرض کرد:
دیشب رفتم هر چه فرموده بودید انجام دادم، درجان را صدا زدم وی آمد به من گفت:
همین جا باش تا پدرت را بیاورم.
ناگاه مرد سیاه چهره‏ای را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهی قیافه‏اش را دگرگون ساخته بود.
درجان گفت:
این مرد پدر تو است.
از او پرسیدم:
تو پدر من هستی؟
پاسخ داد: آری!
گفتم:
چرا قیافه‏ات این چنین تغییر یافته؟
جواب داد:
فرزندم من دوستدار بنی امیه بودم و آنان را بهتر از اهل بیت می‏دانستم به این جهت خداوند مرا عذاب کرد و به چنین روزگار سیاهی گرفتار شدم و چون تو از پیروان اهل بیت پیغمبر بودی، از تو بدم می‏آمد، لذا ثروتم را از تو پنهان کردم. اما امروز از این عقیده پشیمانم.
پسرم! به باغی که داشتم برو و زیر درخت زیتون را بکن پولها را در آور که مجموعاً صدهزار درهم است. پنجاه هزار دهم آن را به امام محمد باقر تقدیم کن و پنجاه هزار درهم دیگر آن را خودت خرج کن!(44)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مراسم خواستگاری حضرت فاطمه

علی علیه‏السلام می‏فرماید:
برخی از صحابه نزد من آمدند و گفتند:
- چه می‏شود محضر رسول الله صلی الله علیه و آله برسی و درباره ازدواج فاطمه علیه‏السلام با ایشان سخن بگویی!
من خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله رسیدم، هنگامی که مرا دیدند، خنده‏ای بر لبانشان ظاهر شد و سپس فرمودند:
- یا اباالحسن! برای چه آمدی؟ چه می‏خواهی؟
من از خویشاوندی و پیش قدمی خود در اسلام و جهاد خویش در رکاب آن حضرت سخن گفتم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
- یا علی! راست گفتی و حتی بهتر از آنی که گفتی.
عرض کردم:
- یا رسول الله! من برای خواستگاری آمده‏ام، آیا فاطمه را به همسری من قبول می‏کنید؟
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- علی! پیش از تو هم بعضی برای خواستگاری فاطمه آمده‏اند و چون موضوع را با فاطمه در میان می‏گذاشتم، معمولاً آثار نارضایتی در سیمای وی نمایان می‏گشت، اما اکنون تو چند لحظه صبر کن! تا من برگردم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد فاطمه رفت آن بانو از جا برخاست به استقبال حضرت شتافت و عبای پیغمبر را از دوش گرفت، کفش از پای حضرت بیرون آورد و آب آماده کرد و با دست خویش پای حضرت را شست و سپس در جای خود نشست.
آن گاه پیامبر صلی الله علیه و آله به ایشان فرمود:
فاطمه جان! علی بن ابی طالب کسی است که تو از خویشاوندی و فضیلت و اسلام او به خوبی باخبری و من نیز از خداوند خواسته بودم که تو را به همسری بهترین و محبوبترین فرد نزد خدا در آورد. حال، او از تو خواستگاری کرده است. تو چه صلاح می‏دانی؟
فاطمه ساکت ماند و چهره‏شان را از پیامبر برگرداند! رسول خدا رضایت را از سیمای زهرا علیه‏السلام دریافت.
آن گاه از جا برخاست و فرمود:
الله اکبر! سکوت زهرا نشان از رضایت اوست.
جبرئیل علیه‏السلام به نزد حضرت آمد و گفت:
ای محمد! فاطمه را به ازدواج علی در آور! خداوند فاطمه را برای علی پسندیده و علی را برای فاطمه.
با این کیفیت، پیغمبر فاطمه علیه‏السلام را به ازدواج من در آورد.
پس از آن، رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد من آمده، دستم را گرفتند و فرمودند:
برخیز به نام خدا و بگو: علی برکةالله، و ماشاء الله، لا حول الا بالله توکلت علی الله آن گاه مرا آوردند در کنار فاطمه علیه‏السلام نشاندند و فرمودند:
- خدایا! یا دو، محبوبترین خلق تو در نزد منند، آنان را دوست بدار و خیر و برکت بر فرزندانشان عطا فرما و از جانب خود نگهبانی بر آنان بگمار و من هر دوی آنان و فرزندانشان را از شر شیطان، به تو می‏سپارم.(19)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، محبت خاندان نبوت

شخصی از یوسف بن یعقوب - که مردی نصرانی و از اهل فلسطین بود - پیش متوکل، سخن چینی کرد. متوکل دستور داد برای مجازات احضارش کنند.
یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه‏اش برگرداند و از متوکل آسیبی به او نرسد، صد اشرفی به حضرت امام علی النقی علیه‏السلام پرداخت نماید.
در آن موقع، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختی به سر می‏برد.
یوسف می‏گوید:
همین که به دروازه سامرا رسیدم با خودم گفتم: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم، صد دینار را خدمت امام علیه‏السلام بدهم، اما چه کنم که منزل امام علیه‏السلام را نمی‏شناسم و من مرد نصرانی چگونه از منزل امام هادی علیه‏السلام سؤال کنم، می‏ترسیدم کسی قضیه را به متوکل خبر دهد و بیشتر باعث ناراحتی و عصبانیت او بشود و از طرف دیگر، متوکل، هم ملاقات با ایشان را قدغن کرده، کسی نمی‏تواند به خانه حضرت برود.
ناگاه به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم، شاید به لطف خداوند - بدون پرسش - به منزل حضرت برسم. چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم، از کوچه و بازارها گذشت تا برد در منزلی ایستاد. هر چه سعی کردم، از جایش تکان نخورد. از کسی پرسیدم:
- خانه از کیست؟
گفت:
- منزلی ابن الرضا (امام هادی)، است!
این حادثه را نشانی بر عظمت امام علیه‏السلام دانسته و با تعجب تکبیر گفتم. در این حال، غلامی از اندرون خانه بیرون آمد و گفت:
- تو یوسف پسر یعقوب هستی ؟
گفتم:
- بلی!
گفت:
- پیاده شو!
پیاده شدم. مرا به داخل خانه برد.
با خود گفتم: این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار که غلام، ندیده مرا شناخت! سپس گفت:
- صد اشرفی را که نذر کرده بودی به من بدهید.
با خودم گفتم: این هم دلیل سوم بر حقانیت آن حضرت، پول را دادم و غلام رفت و کمی بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد.
دیدم مرد شریفی نشسته است. فرمود:
- ای یوسف آیا هنوز وقت آن نرسیده که اسلام اختیار کنی؟
گفتم:
- آنقدر دلیل و برهان دیده‏ام، کفایت می‏کند.
فرمود:
- نه! تو مسلمان نمی‏شوی، ولی فرزند تو اسحق، به زودی مسلمان می‏شود و از شیعیان ما خواهد شد.
سپس فرمود:
- ای یوسف! بعضی خیال می‏کنند محبت و دوستی ما برای امثال شما فایده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنین نیست. هر که به ما محبتی نماید بهره‏اش را می‏بیند؛ چه مسلمان باشد و چه غیر مسلمان. آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش و نگرانی نداشته باش! به همه خواسته‏هایت می‏رسی.
یوسف می‏گوید:
بدون نگرانی نزد متوکل رفتم و به تمام هدفهایم رسیدم و برگشتم.
پس از مرگ مرد نصرانی پسرش، اسحاق، مسلمان شد و از شیعیان خوب بشمار آمد و خودش پیوسته اظهار می‏داشت:
من به بشارت سرور خود، امام هادی علیه‏السلام مسلمان شده‏ام.(84)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مجلس بزم و شادمانی به هم خورد

متوکل (خلیفه خون ریز عباسی) از توجه مردم به امام هادی علیه‏السلام سخت نگران و در وحشت بود. بعضی مفسده جویان نیز به متوکل گزارش داده بودند که در خانه امام هادی علیه‏السلام اسلحه، نوشته‏ها و اشیاء دیگر جمع آوری شده تا او علیه خلیفه قیام کند.
متوکل بدو اطلاع گروهی از دژخیمان خود را به منزل آن حضر فرستاد مأموران به خانه امام هادی علیه‏السلام هجوم آوردند. ولی هر چه گشتند چیزی نیافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقی تنها دیدند که در به روی خود بسته و لباس پشمی بر تن دارد و روی شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است. اما را در آن حال دستگیر کرده نزد متوکل بردند و به او گفتند که ما در خانه‏اش چیزی نیافتیم و او را دیدیم رو به قبله نشسته و قرآن می‏خواند.
متوکل عباسی در صدر مجلس عیش نشسته بود. جام شرابی در دست داشت و میگساری می‏کرد در این حال امام علیه‏السلام وارد شد. چون امام علیه‏السلام را دید عظمت و هیبت امام او را فرا گرفت بی‏اختیار حضرت را احترام نمود و ایشان را در کنار خود نشاند و جام شراب را به آن حضرت تعارف کرد.
امام علیه‏السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آمیخته نشده، مرا از این عمل معاف بدار.
متوکل دیگر اصرار نکرد سپس گفت:
پس شعری بخوانید و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشید امام علیه‏السلام فرمود:
- من اهل شعر نیستم و شعر چندانی نمی‏دانم.
خلیفه گفت:
- چاره‏ای نیست باید بخوانی.
امام علیه‏السلام اشعاری خواند که ترجمه آنها این گونه است:
زمامداران قدرتمند و خون ریز بر قله کوهساران بلند شب را به روز می‏آوردند در حالیکه مردان دلاور و نیرومند از آنان پاسداری می‏کردند. ولی قله‏های بلند نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند.
آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن کوههای بلند به زیر کشیده شدند و در گودالها (قبرها) جایشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندی و چه بد فرجامی!
پس از آن که آنان در گورها قرار گرفتند، فریادگری بر آنان فریاد زد: چه شد آن دست بندهای زینتی و کجا رفت آن تاجهای سلطنتی و زیورهایی که بر خود می‏آویختند؟
کجاست آن چهرهای پرورده که همواره در حجله‏های مزین پس پرده‏های الوان به سر می‏بردند؟
در این هنگام قبرها به جای آنان با زبان فصیح پاسخ دادند و گفتند: اکنون بر سر خوردن آن رخسارها کرمها می‏جنگند.
آنان مدت زمانی در این دنیا خوردند و آشامیدند؛ ولی اکنون آنان که خورنده همه چیز بودند خود خوراک حشرات و کرمهای گور شدند.(63)
سخنان امام علیه‏السلام چنان بر دل سخت‏تر از سنگ متوکل اثر بخشید که بی‏اختیار گریست به طوری که اشک دیدگانش ریش وی را تر نمود!
حاضران مجلس نیز گریستند متوکل کاسه شراب را به زمین زد و مجلس عیش و نوش بهم خورد.
به دنبال آن چهار هزار دینار به امام علیه‏السلام تقدیم کرد و امام علیه‏السلام را با احترام به منزل خود بازگرداند.(64)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مأمون و مرد دزد

محمد بن سنان حکایت می‏کند که در خراسان نزد مولایم حضرت رضا علیه‏السلام بودم. مأمون در آن زمان حضرت را معمولاً در سمت راست خود می‏نشاند.
به مأمون خبر دادند که مردی دزدی کرده است. مأمون دستور داد او را احضار کنند. چون حاضر شد، مأمون او را در قیافه مرد پارسایی مشاهده کرد که اثر سجده در پیشانی داشت. به او گفت:
- وای بر این ظاهر زیبا و بر این کار زشت! آیا با چنین آثار زهد و پارسایی که از تو می‏بینم تو را به دزدی نسبت می‏دهند؟
مرد صوفی گفت:
- من این کار را از روی ناچاری کرده‏ام، زیرا تو حق مرا از خمس و غنایم، نه پرداختی.
مأمون گفت:
- تو در خمس و غنایم چه حقی داری؟
- خدای عزوجل خمس را به شش قسمت تقسیم کرد و فرمود:
هر غنیمت که به دست آورید خمس آن برای خدا و پیغمبر او و ذوی القربی و یتیمان و بینوایان و درماندگان در سفر است.(73)
و همچنین غنیمت را به شش قسمت تقسیم کرد و فرمود:
غغنیمتی که خدا از اهل قریه‏ها به پیغمبر خود ببخشد، برای خدا و پیغمبر او و ذوی القربی و یتیمان و بینوایان و درماندگان در سفر است؛ برای آنکه غنیمت، تنها در دست و حوزه توانگران شما به گردش نباشد.(74)
طبق این بیان، اکنون که در سفر مانده‏ام و بینوا و تهیدستم، تو مرا از حقم محروم ساخته‏ای.
مأمون گفت:
آیا من حکمی از احکام خدا و حدی از حدود الهی را ترک کنم، با این حرف‏های که تو می‏زنی؟
مرد صوفی گفت:
- اول به کار خود پرداز و خویش را پاک کن و آن گاه به تطهیر دیگران همت گمار! نخست حد خدا را بر نفس خود جاری کن و آن گاه دیگران را حد بزن!
مأمون دیگر نتوانست سخن بگوید، رو به حضرت رضا علیه‏السلام نمود و گفت:
- در این باره چه نظری دارید؟
حضرت رضا علیه‏السلام فرمود:
- این مرد می‏گوید تو هم دزدی کرده‏ای منهم دزدی کرده‏ام! مأمون از این سخن سخت بر آشفت و آن گاه به مرد دزد گفت:
- به خدا قسم دست تو را خواهم برید.
مرد گفت:
- آیا تو دست مرا قطع می‏کنی در صورتی که خود، بنده منی؟!
مأمون گفت:
- وای بر تو! من چگونه بنده تو هستم؟!
مرد گفت:
- به جهت اینکه مادر تو از مال مسلمان خریداری شده و تو بنده کلیه مسلمانان مشرق و مغربی، تا آن گاه که تو را آزاد کنند، و من تو را آزاد نکرده‏ام.
دیگر آنکه تو خمس را بلعیده‏ای! بنابراین، نه حق آل رسول را ادا کرده‏ای و نه حق مثل من و امثال مرا داده‏ای.
همچنین شخص ناپاک نمی‏تواند ناپاک مثل خود را پاک سازد، بلکه سخصی پاک باید آلوده‏ای را پاک نماید و کسی که خود حد بکردن دارد بر دیگری حد نمی‏تواند بزند، مگر آنکه اول از خود شروع کند! مگر نشنیده‏ای که خدای عزیز می‏فرماید:
آیا مردم را به نیکی فرمان می‏دهید و خویش را فراموش می‏کنید و حال انکه کتاب خدا را تلاوت می‏کنید؟ آیا در این کار فکر نمی‏کنید.(75)
در این هنگام، مأمون رو به حضرت رضا علیه‏السلام کرد و گفت:
- صلاح شما درباره این مرد چیست؟
حضرت رضا علیه‏السلام اظهار داشتند:
- خدای جل جلاله به محمد صلی الله علیه وآله و سلم فرمود:
فلله الحجه البالغه خدای را دلیل رسایی هست که نادان بانادانی می‏فهمد و دانا بعلم خود درک می‏کند، دنیا و آخرت بر پایه استوار است و اکنون این مرد بر تو دلیل آورده است.
چون سخن به اینجا رسید، مأمون فرمان داد تا مرد صوفی را آزاد کنند.
پس از آن، مدتی در میان مردم ظاهر نشد و در مورد حضرت رضا علیه‏السلام فکر می کرد تا آنکه آن بزرگوار را مسموم ساخت و شهید کرد.(76)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مأمون و امتحان امام جواد

روزی مأمون که به قصد شکار از قصر خود بیرون آمده بود، در گذرگاه به عده‏ای از کودکان که امام جواد علیه‏السلام هم در میان آنان بود، برخورد نمود. کودکان همگی گریختند، جز آن حضرت! مأمون با کودکان دیگر نگریختی؟
حضرت جواب داد:
- من گناهی نکرده بودم که بگریزم و مسیر هم آن قدر تنگ نبود که کنار بروم تا راه تو باز شود. از هر کجا که می‏خواستی می‏توانستی بروی.
مأمون پرسید:
- تو کیستی؟
حضرت پاسخ داد:
- من محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالبم!
مأمون پرسید:
- از علم و دانش چه بهره‏ای داری؟
امام علیه‏السلام جواب داد:
- می‏توانی اخبار آسمان‏ها را بپرسی!
مأمون از او جدا شد و به راه خود ادامه داد، باز سفیدی بر روی دستش بود می‏خواست با آن شکار کند.
مأمون باز را رها کرد و باز دنبال دراّجی پرواز کرد، به طوری که مدتی از دیده‏ها ناپدید شد و پس از زمانی، در حالی که ماری (77) را زنده صید کرده بود، بازگشت. مأمون ماری را جای مخصوص گذاشت. سپس به اطرافیانش گفت:
- مرگ آن کودک، امروز - به دست من - فرا رسیده است!
آن گاه از همان راهی که رفته برگشت به همان محل که رسید فرزند امام رضا علیه‏السلام را دید ک در بین تعدادی از کودکان است، احضار کرد. از او پرسید:
- تو از اخبار آسمان و زمین چه می‏دانی؟
امام جواد علیه‏السلام پاسخ داد:
- من از پدرم و پدرانم از پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم و ایشان از جبرئیل و جبرئیل از پروردگارم جهانیان شنیدم که فرمود:
میان آسمان و زمین دریایی است مواج و متلاطم که در آن مارهای است که شکم‏هاشان سبز و پشت‏هاشان نقطه‏های سیاه دارد، پادشاهان آنها را با بازهای سفیدشان شکار می‏کنند تا دانشمندان را با آنها بیازمایند!
مأمون با شنیدن این پاسخ گفت:
- تو و پدرانت و جدت و پروردگارت همه راست گفتید!(78)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0