داستان های بحارالانوار ، مناظره امام باقر با دانشمند بزرگ مسیحی‏

در یکی از سالها هشام خلیفه عباسی، برای حج به مکه رفت در همان سال امام باقر با فرزندش امام صادق (علیه السلام) نیز به مکه مشرف شدند.
حضرت صادق در یک سخنرانی در پیرامون فضیلت و امامت خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مطالبی فرمود که بلافاصله توسط جاسوسی به اطلاع هشام رسید. او از این سخنرانی سخت ناراحت شد. لکن بنا به ملاحظاتی در مکه متعرض امام نشد، ولی به فرماندار مدینه دستور داد امام باقر و فرزندش امام صادق را به شام بفرستد.
امام را با فرزندش به اجبار از مدینه به شام آوردند سه روز اجازه ورود به دربار ندادند، روز چهارم اجازه ملاقات با خلیفه داده شد.
امام که وارد شد، بزرگان بنی امیه مشغول مسابقه‏ی تیر اندازی بودند. گفتگوهای بین امام (علیه السلام) و هشام انجام گرفت، چون دست آویزی مهمی برای نگه داشتن آن حضرت در دست نداشت ناگزیر پس از اهانت‏های بسیار با بازگشت امام پنجم فرزندش به مدینه موافقت نمود.
امام باقر با فرزندش از قصر هشام بیرون آمد در انتهای میدان جلوی کاخ هشام، با جمعیت زیادی روبرو شد که همه نشسته بودند.
حضرت پرسید:
چه خبر است، این جمعیت برای چه اینجا نشسته‏اند؟
گفتند:
این‏ها کشیش‏ها و اسقف‏های (روحانیون نصارا) هستند در هر سال یک روز گرد هم می‏آیند تا دانشمند بزرگشان از عبادتگاه خود بیرون آید و این‏ها مشکلات علمی خود را از او بپرسند.
امام باقر (علیه السلام) به طور ناشناس در جمع آنها شرکت کرد.
جاسوسان به هشام خبر دادند که امام باقر برای دیدار دانشمند بزرگ مسیحی در انجمن کشیشان شرکت نموده است. هشام افرادی را مامور کرد در جمع آنان شرکت کرده، جریان را به او گزارش کنند.
طولی نکشید دانشمند بزرگ مسیحی که فوق العاده پیر و افتاده حال بود از عبادتگاه خود بیرون آمد و با شکوه و جلال تمام در صدر مجلس قرار گرفت.
سپس نگاهی به جمعیت انداخت، سیمای جذاب و نورانی امام باقر نظر دانشمند مسیحی را به خود جلب نمود، رو به حضرت کرد و پرسید: شما از مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟
امام: از مسلمانان.
دشمن مسیحس: از دانشمندان آنان هستید یا نادانان؟
- از نادانان نیستم.
- اول من سؤال کنم یا شما می‏پرسید؟
- تو سؤال کن، هرچه می‏خواهی بپرس.
- به چه دلیل شما مسلمانان می‏گویید که اهل بهشت غذا می‏خورند و آب می‏آشامند ولی مدفوع ندارند آیا چنین موضوعی در دنیا نظیر دارد؟
- آری، نظیر آن در دنیا چنین است که در رحم مادر غذا می‏خورد ولی مدفوع ندارد.
- عجبا! شما گفتید از دانشمندان نیستم؟!
- من چنین نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نیستم.
- پرسش دیگر دارم.
- بفرما.
- شما می‏گویید میوه‏ها و نعمت‏های بهشتی طوری است هر چه از آنها خورده شود کم نمی‏شود. همیشه برای همه اهل بهشت آماده است. آیا چنین مطلب نمونه‏ای در این جهان دارد؟
- آری، نمونه آن خاک است همواره برای عموم استفاده کنندگان آماده است.(78)
دانشمند مسیحی از پاسخ‏های امام باقر (علیه السلام) سخت ناراحت شد و گفت: مگر تو نگفتی از دانشمندان نیستم؟
- گفتم: از نادانان نیستم.
- پرسش سوم اینکه کدام ساعت از شبانه روز، نه از شب حساب می‏شود و نه از روز؟(79)
- ساعت بین سپیده دم تا طلوع آفتاب، در این ساعت بیماران فا می‏یابند، گرفتاران نجات پیدا می‏کنند، خداوند این ساعت را برای کسانی که در اندیشه روزی و حساب و کتاب الهی هستند لحظه‏های شیرین قرار داده، و نا اهلان و کور دلان از برکات این ساعت محرومند و در خواب غفلت فرو می‏روند....
دانشمند مسیحی از جواب‏های فوری و روشن امام چنان تکان خورد که دیگر نتوانست بنشیند از جای خود برخاست، همه مسیحیان به احترام او برخاستند رو به جمعیت کرد و گفت:
ایشان از همه علوم ما باخبرند و اطلاعاتی دارند که ما نداریم.
به خدا سوگند! اگر زنده ماندم تا او در اینجاست برای پاسخگویی به سؤالات شما حاضر نخواهم شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، من او را دوست دارم چون حسینم را دوست دارد

روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در راهی با گروهی از اصحاب می‏گذشت، کودکانی را دید که با هم بازی می‏کردند.
حضرت در کنار کودکان نشست و یکی از آنها را بسیار نوازش کرد و پیشانی‏اش را بوسید سپس او را بر دامن خود نشاند.
از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسیدند:
علت محبت بسیار شما به این کودک چیست؟
فرمود: روزی این کودک را سرگرم بازی با حسینم دیدم که در آن حال خاک زیر پای او را بر می‏داشت و بر سر و چشمان خود می‏مالید.
من این کودک را دوست دارم چون حسین خرد سال مرا دوست دارد.
اکنون جبرئیل برای من خبر آورد که همین کودک یار و یاور حسین در واقعه ناگوار کربلا خواهد بود.(60)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مگر خداوند حکیم نیست

ابن ابی العوجاء (یکی از کافران) از هشام بن حکم صحابه‏ی امام صادق (علیه السلام) پرسید: مگر خداوند حکیم نیست؟
هشام گفت: چرا! خداوند حکیم‏ترین حکیم‏ها است.
ابی العوجاء: پس چگونه این دو آیه درست است که خداوند در یکجا می‏فرماید: فانکحوا ما تاب لکم من النساء مثنی و ثلاث و رباع فان خفتم فواحده: به ازدواج در آورد از زنانی که خودشان می‏آید دو، سه یا چهار تا اگر می‏ترسید که عدالت نکنید به یک زن اکتفا کنید.(100)
آیا رعایت این دستور لازم نیست؟
هشام: چرا لازم است.
ابی العوجاء: خداوند در جای دیگر می‏گوید: ولن تستطعوا ان تعدلوا بین النساء ولو حرصتم فلا تمیلوا کل المیل: شما هرگز نمی‏توانید بین زنانتان عدالت را رعایت کنید، گرچه برای رعایت عدالت زیاد کوشش کنید.(101)
کدام حکیم اینگونه ضد سخن می‏گوید؟
هشام بن حکم نتوانست جواب بگوید، بدین جهت حرکت به سوی مدینه کرد و خدمت امام صادق (علیه السلام) رسید.
امام پرسید: هشام! تازه چه خبر؟
عرض کرد: آقا ابن ابی العوجاء از من پرسشهایی کرد که نتوانستم جواب بگویم، آنوقت ماجرا را گفت.
حضرت فرمود: اینکه در یک آیه می‏فرماید: دو، سه، یا چهار زن بگیرید اگر می‏ترسید عدالت نورزید به یک زن اکتفا کنید. مقصود عدالت نفقه و خرج زن است. و اما در آیه دیگر می‏فرماید: نمی‏توانید بین زنانتان عدالت را مراعات کنید، گرچه برای برقراری عدالت بین زنان بسیار کوشش کنید. منظور عدالت در محبت و دوست داشتن است، و این عدالت شرط در ازدواج نیست.
هشام وقتی که این جواب را به ابی العوجاء رسانید. ابوالعوجاء گفت: به خدا قسم این جواب از خودت نیست.(102)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مقدس نمایی در عصر علی

روزی حضرت علی (علیه السلام) از کنار حسن بصری(40) می‏گذشت. دید مشغول وضو گرفتن است (ولی در ریختن آب زیاد دقت می‏کند که اسراف نشود).
امام فرمود: ای حسن! وضو را پر آب بگیر.
حسن بصری با کمال جسارت گفت:
ای امیر مومنان تو دیروز در جنگ جمل افرادی را کشتی که با یگانگی خدا و رسالت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) گواهی می‏دادند، و نمازهای پنجگانه را بجا می‏آورند و وضوی پر آب می‏گرفتند.
حضرت علی فرمود: اگر گفته‏ی تو درست است، چرا آنان را بر ضد ما یاری نکردی، چرا خود را کنار کشیدی؟
حسن بصری گفت: درست است که خود را کنار کشیدم، برای این که من یقین داشتم که کوتاهی در یاری عایشه کفر است. لذا در روز اول جنگ، غسل کردم و حنوط بر خود پاشیدم و اسلحه برداشتم (به عایشه یاری کنم)
وقتی که به محلی از حزبیه رسیدم، صدایی به گوشم رسید که می‏گفت: ای حسن! القاتل و المقتول فی النار؛ قاتل و مقتول هر دو در دوزخند. من وحشت زده به خانه برگشتم، روز دوم بر خود حنوط پاشیدم و اسلح برداشتم و به سوی میدان حرکت کردم، باز همان ندا را شنیدم که می‏گفت: ای حسن کجا می‏روی قاتل و مقتول هر دو در آتشند بدین جهت کنار کشیدم و در جنگ شرکت نکردم.
امام علی به او فرمود: راست گفتی ولی آیا می‏دانی صاحب صدا چه کسی بود؟
حسن گفت: نه.
امام فرمود: او برادرت شیطان بود، که البته راست هم می‏گفت. زیرا قاتل و مقتول سپاه دشمن که بر ضد ما می‏جنگیدند، همه در آتش دوزخ هستند.
حسن بصری گفت: حالا فهمیدم یا امیر مومنان که به هلاکت افتادم(41).
آری در مبارزه‏ی حق و باطل همیشه باید طرفدار حق بود و گول هیچ کس را نباید خورد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مقدس اردبیلی در محضر امام زمان

عالم فاضل و پرهیزگار میر علام - که از شاگردان مقدس اردبیلی بوده است - می‏گوید:
در یکی از شبها در صحن مقدس امیرالمؤمنین علیه‏السلام بودم مقدار زیادی از شب گذاشته بود که ناگاه دیدم شخصی به طرف حرم امیرالمؤمنین می‏رود. وقتی نزدیک او رفتم، دیدم استاد بزرگ و پرهیزگارم مولانا مقدس اردبیلی (قدس سره) است. من خود را از او پنهان کردم، مقدس به درب حرم رسید. در بسته بود، ولی به محض رسیدن او، در باز شد و وارد حرم گردید. در کنار قبر مطهر امام قرار گرفت. صدای مقدس را شنیدم مثل این که آهسته با کسی حرف می‏زند.
سپس از حرم بیرون آمد در بسته شد. من به دنبال او رفتم، از شهر نجف خارج شد و به جناب کوفه رهسپار گشت. من هم پشت سر او بودم به طوری که او مرا نمی‏دید. تا این که داخل مسجد کوفه شد و به سمت محرابی که امیرالمؤمنین علیه‏السلام آنجا شهید شد، رفت و مدتی آنجا توقف کرد، آنگاه برگشت از مسجد بیرون آمد و به سوی نجف حرکت کرد. من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه نجف رسیدیم، در آنجا سرفه‏ام گرفت، نتوانستم خود داری کنم، چون صدای سرفه مرا شنید برگشت و نگاهی به من کرد و مرا شناخت، گفت: تو میر علام هستی؟
گفتم: آری!
گفت:
اینجا چه می‏کنی؟
گفتم:
از لحظه‏ای که شما وارد صحن مطهر شدید تاکنون همه جا با شما بوده‏ام. شما را به صاحب این قبر سوگند می‏دهم! آنچه در این شب بر تو گذشت از اول تا به آخر برایم بیان فرمایید.
گفت: می‏گویم، به شرط این که تا زنده‏ام به کسی نگویی! وقتی اطمینان پیدا کرد به کسی نخواهم گفت، فرمود:
فرزندم! بعضی اوقات مسائل علمی بر من مشکل می‏شود، به حضور آقا امیرالمؤمنین رسیده و حل مشکل را از او می‏خواهم و پاسخ پرشسها را از مقام آن حضرت می‏شنوم، امشب نیز برای حل مشکلی به حضورش رفتم و از خداوند خواستم که مولا علی علیه‏السلام جواب پرسشهایم را بدهد. ناگاه صدایی از قبر شریف شنیدم که فرمود:
برو به مسجد کوفه و از فرزندم قائم سؤال کن! زیرا او امام زمان تو است. من هم به مسجد کوفه آمدم و به خدمت حضرت رسیدم و مسأله را پرسیدم و حضرت پاسخ داد و اینک برگشته به منزل خود می‏روم. (93)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مقام دانش و دانشمند از دیدگاه امام هادی

یکی از دانشمندان بزرگ شیعه، با یک نفر ناصبی دشمن شیعه مناظره کرده، او را محکوم و رسوا نموده بود، اتفاقاً روزی در مجلس باشکوهی که گروهی که گروهی از علویان و بنی هاشم در آن حضور داشتند. به خدمت امام هادی علیه السلام رسید، حضرت برخاست او را در صدر مجلس نشانید و خود در کنار او نشست و با او مشغول صحبت شد. این کار بر علویان و بنی هاشم گران تمام شد.
در این وقت یکی از بزرگان بنی هاشم اعتراض کرد و گفت:
یابن رسول الله! چرا یک نفر انسان عامی بی حسب و نسب را بر سادات بنی هاشم مقدم می‏داری؟
امام هادی علیه السلام در پاسخ او فرمود:
مبادا از کسانی باشید که خداوند در نکوهش آنها می‏فرمایید: آیا ندیدء کسانی را ککه اهل کتاب هستند هنگامی که دعوت می‏شوند تا مطابق کتاب خدا بین آنها قضاوت شود گروهی از آنان رو بر می‏گردانند و از پذیرش حق اعراض می‏کنند(115).
سپس امام علیه السلام فرمود: آیا راضی هستید در این موضوع کتاب خدا قرآن بین ما قضاوت کند؟
امام هادی علیه السلام فرمود: خداوند در قرآن می‏فرماید:
ای مومنان هر گاه به شما گفته شود مجلس را وسعت دهید به تازه واردها جا دهید و شما چین کنید، خداوند نیز در کارهایتان وسعت می‏دهد تا آنجا که خداوند می‏فرماید:
یرفع الله الذین امنوا منکم و الذین اوتوا العلم درجات(116).
خداوند کسانی را که ایمان آورده‏اند و کسانی را که علم به آنها داده شد، درجات رفیعی می‏بخشد.
بنابراین خداوند دانشمند مومن را بر مومن غیر دانشمند، و مومن را بر غیر مومن برتری داده است.
و چنین که نگفته است:
یرفع الله الذین اوتوا شرف النسب درجات:
خداوند صاحبان حسب و نسب را بر دیگران برتری داده است.
و باز مگو خداوند در این آیه نمی‏فرماید:
هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون(117).
آیا کسانی که می‏دانند با کسانی که نمی‏دانند یکسانند؟ دانایان بر نادانان امتیاز دارند.
پس چرا ناراحتید و اعتراض بر من می‏کنید، از اینکه من یک نفر عالم را به خاطر اینکه خدا مقام او را بالا برده است، احترام کرده و امتیاز برایش قائل شده‏ام؟
این قضیه بزرگوار، فلان دشمن ناصبی را در مناظره‏اش با دلیل‏های محکم درهم شکسته و درمانده کرده، تنها همین کار او فضیلتی بسیار بزرگ و بهتر از شرافت نسبی است(118).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، معجزه‏ای از امام صادق

در محضر امام صادق (علیه السلام) بودم، زنی پریشان حال وارد شد و عرض کرد:
بچه‏ام از دنیا رفت، پارچه‏ای روی آن کشیده به خدمت تان آمده‏ام مرا یاری فرمایید.
حضرت فرمود:
شاید فرزندت نمرده، اکنون بلند شود و به خانه ات برو، غسل کن و دو رکعت نماز بگذار و خدا را با این کلمات بخوان:
یا من وهبه لی و لم بکن شیا جدد لی هبته: ای خدایی که این فرزند را به من دادی پس از آن که فرزندی نداشتم، خداوندا! از تو می‏خواهم بر من منت نهاده فرزندم را به من بازگردان! سپس فرزندت را حرکت می‏دهی و این مطلب را هرگز به کسی بازگو نکن.
زن به خانه برگشت و مطابق دستور امام صادق (علیه السلام) عمل نمود، ناگهان بچه زنده و به گریه افتاد.(91)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، معجزه‏ای از امام حسین

شخصی می‏گوید: ما در نزد امام حسین علیه السلام بودیم، جوانی اشکریزان وارد شد.
امام علیه السلام از او پرسید: چرا گریه می‏کنی؟
جواب داد: مادرم بدون اینکه وصیت کند از دنیا رفت. وی ثروت داشت و سفارش کرده بود کسی را از حال او با خبر نکنم.
امام حسین علیه السلام و فرمود: برخیزید نزد آن زن برویم.
ما با آن بزرگوار به درب منزلی که جنازه آن زن در آنجا بود رفتیم. حضرت به آن خانه توجه کرد و دعا نمود و از خداوند خواست که آن زن زنده شود تا وصیتهایش را بکند.
ناگاه آن زن برخواست نشست و شهادت به یگانگی خداداد، آن وقت به امام حسین علیه السلام عرض کرد:
داخل خانه شوید و هر دستوری نسبت به من دارید بفرمایید. حضرت وارد خانه شد و نشست و به آن زن فرمود:
وصیت کن! خدا تو را رحمت کند.
زن گفت: یابن رسول الله! من فلان مقدار در فلان جا دارم، یک سوم آن را در اختیار تو می‏گذارم که به دوستانت بدهید بدهید و دو سوم آن را به این پسرم می‏دهم، اگر شما او را از دوستان خود بدانی و اگر از دشمنان شما باشد، آن دو سوم نیز در اختیار شما است هر طور می‏خواهید خرج نمایید زیرا دشمنان حقی در امئال مومنان ندارند.
آنگاه از امام خواست بر جنازه او نماز بخواند و کارهای دیگر او را انجام دهد، سپس همانطور که مرده بود، از دنیا رفت(66).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، معجزه‏ای از امام باقر

ابوبصیر از شاگردان برجسته‏ی امام باقر (علیه السلام) از هر دو چشم نابینا بود، می‏گوید:
به امام باقر عرض کردم:
شما وارث رسول خدا هستید؟
فرمود: آری.
عرض کردم:
رسول خدا وارث همه‏ی پیامبران بود، آیا آنچه آنان می‏دانستند رسول خدا نیز می‏دانست؟
فرمود: آری.
عرض کردم:
پس شما آیا می‏توانید مرده را زنده کنید و کور و بیمار مبتلا به پیسی را خوب نمایید؟
فرمود: آری، به اذن خدا.
سپس حضرت به من فرمود:
نزدیک بیا. نزدیک رفتم، دست مبارکش را بر صورت و چشمم کشید، خورشید، آسمان، زمین، خانه‏ها و هر چه در آن بود، دیدم سپس به من فرمود:
آیا دوست داری همین گونه باشی تا در روز قیامت همانند سایر مردم به حساب و کتاب الهی کشیده شوی و یا بدون حساب و کتاب وارد بهشت گردی؟
عرض کردم:
می‏خواهم به همان حال قبل برگردم.
امام دست مبارکش را بر صورتم کشید و نابینا شدم. این ماجرا را برای، ابی عمیر، یکی از شاگردان ممتاز امام (علیه السلام) نقل کردم.
وی گفت:
شهادت می‏دهم که این حادثه (ظهور اعجاز از امام) حق است چنانچه روز روشن حق است(90).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مشورت شوم و گرفتاری خالد

مخالفان پس از مشورت و مذاکره گفتند: تا علی (علیه السلام) زنده است، ما به هدف نخواهیم رسید.
ابوبکر: چه کسی می‏تواند او را بکشد؟
عمر: خالد بن ولید.
خالد را احضار نموده گفتند:
نظر تو در مورد امر ما چیست؟
خالد: هر دستوری باشد انجام می‏دهم اگر چه کشتن علی (علیه السلام) باشد.
گفتند: جز کشتن علی منظوری نداریم.
ابوبکر: هنگام نماز صبح، شمشیر به دست در کنار علی بایست سلام نماز را که گفتم، او را گردن بزن! پس از این گفتگو از هم جدا شدند.
شب ابوبکر نخوابید و درباره کشتن علی (علیه السلام) و پیامد خطرناک آن اندیشید و از گفته خود پشیمان شد.
فردا صبح به مسجد آمد و در صف جماعت به نماز ایستاد ولی از شدت نگرانی نمی‏دانست در نماز چه می‏گوید، خالد هم آمد شمشیر به دست در کنار علی (علیه السلام) به نماز ایستاد.
ابوبکر چون تشهد را خواند قبل از سلام نماز با صدای بلند فریاد زد:
یا خالد! لا تفعل ما امرتک...
خالد! آنچه به تو گفتم انجام نده، وگرنه تو را می‏کشم.
علی (علیه السلام) متوجه ماجرا شد و به سرعت از جا برخاست و یقه خالد را گرفت و محکم به زمین کوبید، روی سینه‏اش نشست و شمشیر را از دستش کشید و خواست او را بکشد. اهل مسجد جمع شدند هرچه خواستند خالد را از چنگ علی (علیه السلام) نجات دهند ممکن نشد. در آخر عباس عموی امام علی (علیه السلام) واسطه شد، خالد از چنگ آن حضرت رها گشت.(31)
در حدیث دیگر آمده است:
علی (علیه السلام) با دو انگشت گلوی خالد را چنان فشار داد که صدای زشت او از ته بلند شد و لباسش را آلوده نمود.(32)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مشتاق دیدار

نوف بکالی می‏گوید: حضرت علی (علیه السلام) به من فرمود:
ای نوف! ما از سرشتی پاک آفریده شده‏ایم و شیعیان ما از سرشت ما آفریده شده‏اند. هرگاه روز قیامت فرا رسد آنها به ما می‏پیوندند.
گفتم: یا امیرالمؤمنین! شیعه خود را برای ما توصیف کن.
حضرت از این که من نام شیعه او را آوردم گریست و سپس پاره‏ای از صفات شیعه را بیان نمود و فرمود: ای نوف! به خدا سوگند!
1. شیعه من شکیبا و به خدا و دین آگاه است.
2. به طاعت امر الهی مشغول است.
3. در پرتوی محبت او ره می‏نوردند.
4. فرسودگان عبادت و پابر جای زمان زهدند.
5. از شب زنده داری چهره هایی نحیف و لاغر دارند.
6. چشمانشان از گریه فرو رفته است.
7. لبهایشان از زیادی ذکر به خشکی گراییده است.
8. شکم هایشان از گرسنگی (روزه داری) فرو رفته است.
9. رنگ خدایی در سیمایشان هویدا و پارسایی در چهره شان پیدا است.
10. چراغهای هر تاریکی هستند.
11. و هر زشتی را همچون گل می‏آرایند... اینها پاک‏ترین شیعیان من و ارجمندترین برادران هستند. آه! چقدر مشتاق دیدار آنها باشم.(35)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مسلم مشاجعی در جنگ جمل

در واقعه جمل علی علیه السلام طرفداران عایشه را از شروع جنگ بر حذر داشت. آنان گوش ندادند حضرت به خداوند شکایت کرد که مردم نافرمانی می‏کنند، قرآن را به دست گرفت و فرمود:
کیست قرآن را به دست گیرد و در مقابل لشگر دشمن، این آیه،و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلهو ابیتهما(148) را برای مردم خواند؟ جوانی به نام مسلم مشاجعی از جای برخاست و عرض کرد: من آیه را برای مردم می‏خوانم.
حضرت فرمود: اگر چنین کنی دست راستت را قطع می‏کنند! مسلم اظهار تمایل کرد و اعلان آمادگی نمود.
فرمود: دست چپت را تیز می‏برند!
گفت: مایلم.
فرمود: خودت را هم شهید می‏کنند!
گفت: شهادت من در راه خدا چیزی نیست، زهی افتخار من که در این راه جانبازی کنم. آنگاه جوان قرآن را به دست گرفت و در برابر لشگر عایشه ایستاد و مردم را به خدا دعوت کرد: دست راستش را قطع کردند، قرآن را به دست چپ گرفت و آن دستش را نیز ببریدند، قرآن را به دندان گرفت، سر انجام دشمنان از هر طرف حمله کردند و او را به شهادت رساندند. مادر داغ دیده‏اش در عین حال که فداکاری جوانش را نظاره می‏کرد این اشعار را سرود:
یا رب ان مسلما اتاهم - بمصحف ارسله مولاهم ‏
یتلوا کتاب الله لا یخشاهم - فرملوه رملت لحاهم (149):
بار خدایا سرورمان علی علیه السلام مسلم را قرآن به دست به سوی دشمن فرستاد تا پندشان دهد، ولی از خدا بی خبران تیربارانش کردند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مسئولیتهای زنان‏

پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در جریان بیعت زنان، به آنان فرمود:
زن‏ها بشنوید، من با شما بیعت می‏کنم با این شرایط:
1.هیچ چیز را با خدا شریک نسازید.
2.دزدی و زنا نکنید.
3.فرزندانتان را نکشید.
4.میان دست و پای خود تهمت و افترا نیاوریدفرزند نامشروع به خانه نیاورید.
5.و در کارهای نیک و پسندیده نافرمانی شوهر نکنید.
سپس فرمود:
آیا قبول دارید؟
گفتند: آری!(5)
امید است بانوان به این شرط با دقت عمل کنند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مسئولیت در خانواده‏

هنگامی که این آیه نازل شد: یا ایها الذین آمنوا قوا انفسکم و اهلیکم نارا(4): ای کسانی که ایمان آورده‏اید، خود و خانواده خویش را از آتش دوزخ نجات دهید.
مردی از مسلمانان با شنیدن این آیه شریفه چنان بی طاقت شد که نتوانست سرپا بایستد، روی زمین نشست و به شدت گریست و گفت:
من قدرت و توانایی از اینکه خود را از آتش نجات دهم ندارم، چگونه می‏توانم از عهده این تکلیف سنگین بر آیم و خانواده خود را از آتش جهنم حفظ و نگهداری کنم؟
رسول خدا متوجه او شد، و فرمود:
حسبک ان تأمرهم بما تأمر به نفسک و تنهاهم بما تنهی عنه نفسک: همین مقدار برای تو کافی است که خانواده خود را امر کنی به کارهای نیک که خود موظف به انجام آن هستی و نهی کنی از کارهای زشت که خود باید آنها را ترک کنی.(5)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مژده جبرئیل

ابراهیم خلیل مهمان دوست بود هر وقت مهمان برایش نمی‏آمد، به جستجویش می‏پرداخت.
روزی برای یافتن مهمان از خانه بیرون رفته بود، هنگامی که به منزل برگشت، شخصی را در خانه دید.
پرسید: تو کیستی؟ و با اجازه چه کسی وارد خانه شده‏ای؟
او سه بار جواب داد: با اجازه پروردگار به خانه وارد شده‏ام.
ابراهیم فهمید او جبرئیل است. خدا را شکر نمود.
جبرئیل: خداوند مرا به سوی بنده‏ای که او را برای خود خلیل (دوست خالص) انتخاب کرده، فرستاد تا به او مژده بدهم.
ابراهیم: او کیست تا دم مرگ خدمتگزارش باشم؟
جبرئیل: او تو هستی.
ابراهیم: برای چه من خلیل خدا شده‏ام؟
جبرئیل: زیرا تو هرگز از کسی چیزی نخواستی، و هرگز نشد کسی چیزی بخواهد و تو به او نداده باشی.
لا نک لم احداً شیئاً قط، و لم تسأل شیئاً قط فقلت: لا. (114)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0