داستان های بحارالانوار ، لقمه لذیذ

خداوند به یکی از پیامبران وحی کرد:
که فردا صبح اول چیزی که جلویت آمد بخور! و دومی را بپوشان! و سومی را بپذیر! و چهارمی را ناامید مکن! و از پنجمی بگریز!
پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه بزرگی روبرو شد، کمی ایستاده و با خود گفت:
خداوند دستور داده این کوه را بخورم. در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمی‏دهد، حتماً این کوه خوردنی است. به سوی کوه حرکت کرد هر چه پیش می‏رفت کوه کوچکتر می‏شد سرانجام کوه به صورت لقمه‏ای درآمد، وقتی که خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است.
از آن محل که گذشت طشت طلایی نمایان شد. با خود گفت: خداوند دستور داده این را پنهان کنم. گودالی کند و طشت را در آن نهاد و خاک روی آن ریخت و رفت. اندکی گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه کرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است. با خود گفت من به فرمان خداوند عمل کردم و طشت را پنهان نمودم.
سپس با یک پرنده برخورد نمود که باز شکاری آن را دنبال می‏کرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت:
پروردگار فرمان داده که این را بپذیرم. آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شکاری گفت:
ای پیامبر خدا! شکارم را از من گرفتی من چند روز است آنرا تعقیب می‏کردم.
پیامبر با خود گفت:
پروردگارم دستور داده این را ناامید نکنم. مقداری گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت:
مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت.
پس از طی مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: مأموریت خود را خوب انجام دادی. آیا حکمت آن مأموریت را دانستی و چرا چنین مأموریتی به شما داده شد؟
پاسخ داد: نه! ندانستم.
گفتند: اما منظور از کوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم می‏کند. ولی اگر شخصیت خود را حفظ کند و آتش غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه‏ای شیرین و لذیذ در خواهد آمد.
و منظور از طشت طلا عمل صالح و کار نیک است، وقتی انسان آن را پنهان کند خداوند آن را آشکار می‏سازد تا بنده‏اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این که اجر و پاداشی برای او در آخرت مقدر کرده است.
و منظور از پرنده، آدم پندگویی است که شما را پند و اندرز می‏دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل کرد.
و منظور از باز شکاری شخص نیازمندی است که نباید او را ناامید کرد.
و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویی پشت سر مردم است، باید از آن گریخت و نباید غیبت کسی را کرد. (119)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، لقمان را حکمت آموختند

گروهی از فرشتگان از جانب خداوند، لقمان را صدا زده و به او گفتند:
دوست داری خداوند تو را خلیفه خود در روی زمین قرار دهد تا میان مردم به حق قضاوت کنی؟
لقمان پاسخ داد:
اگر امر خداوند است از جان و دل می‏پذیرم چون می‏دانم در انجام مسؤلیت به من کمک نموده و مرا از خطا حفظ خواهد کرد. چنانچه خداوند مرا در این کار آزاد بگذارد، این مسؤلیت را قبول نمی‏کنم.
فرشتگان: برای چه چنین گفتی؟
لقمان: قضاوت از مشکل‏ترین شغلها است، انسان را با بیشترین سختی‏ها رو به رو می‏کند و در صورت خطا و اشتباه بزرگترین ننگ و رسوایی به دامن او می‏نشیند برای اینکه تاریکی اشتباه و خطا از هر سو آدمی را فرا گرفته است. و قاضی همواره میان دو چیز قرار می‏گیرد چنانچه قضاوتش درست باشد نجات می‏یابد و اگر خط کند از راه بهشت نرفته است. و من خواهان مقامی نیستم که در سایه آن در دنیا عزیز و در آخرت ذلیل باشم. زیرا ذلت دنیا آسانتر از ذلت آخرت است.
آدمی که دنیا را بر آخرت ترجیح می‏دهد، در هر دو جهان زیانکار است. چرا که دنی فانی و ناپایدار است و انسان در آن به آمال و آرزویش نمی‏رسد و آخرت هم از دست می‏رود.
فرشتگان از سخنان حکمت آموز لقمان تعجب کردند، خداوند نیز منطق او را پسندید.
شب هنگام که لقمان خوابیده بود خداوند حکمتش را بر او نازل کرد و سراسر وجودش را پر از حکمت نمود.
وقتی که از خواب بیدار شد، حکیم‏ترین افراد زمان خود شد و با سخنان حکمت‏آمیز با مردم سخن می‏گفت و از این راه حکمت را در میان مردم رواج می‏داد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، لعن علی در منبرها

معاویه قدرت را که به دست گرفت، دستور داد در منبرها به علی (علیه السلام) لعن بگویند.
عبدالله بن عباس سخت اعتراض کرد که چرا چنین دستور صادر می‏کنی؟
معاویه گفت: دستور لعن بر علی یکی از برنامه‏های دین اسلام است! ترکش به هیچ وجه جایز نیست، باید انجام گیرد، علی سزاوار لعن است. زیرا که به او به پیامبر کینه توز بود! و ابوبکر را دشنام می‏داد و به عمر ایراد می‏گرفت و در آخر هم عثمان را ذلیل نمود.
ابن عباس: آیا جایز است کسی را در منبرها لعن کنید که در سای شمشیر منبرها را بنا نهاده است؟
معاویه: هرگز این فرمان لغو شدنی نیست. باید مردم مطابق با این روش تربیت شوند، به گونه‏ای که پیران بمیرند و کودکان بزرگ شوند.
این فرمان لعنتی کار خود را کرد تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز (تقریباً 69 سال) در سراسر کشورهای اسلامی به شخص دوم اسلام علی (علیه السلام) گفته و دشنام دادند.
عمر بن عبدالعزیز که به خلافت رسید این بدعت سنگین را برداشت و فرمان داد: در خطبه‏های نماز جمعه به جای لعن علی (علیه السلام) آیه: ان الله یعمر بالعدل و الاحسان... خوانده شود و با این اقدام شایسته خدمت بزرگی به جهان انسانیت نمود.
جای تاسف این است: پس از لغو بدعت سب و لعن، فریاد عمروبن شعیب بلند شد: یل للامه رفعت الجمعه و ترکت اللعن و ذهبت السنه: وای به حال امت اسلامی برنامه نماز جمعه بهم خورد. با برداشتن لعن علی اسلام از بین رفت.(43)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گوشه‏ای از برکات عالم ربانی

محمئ بن قولویه می‏فرماید:
زکریا بن آدم (127) به امام رضا علیه السلام عرض کرد:
سرورم! می‏خواهم از قم بروم، چون در بین آنان آدم‏های نادان و سفیه زیاد شده‏اند.
حضرت فرمود:
لا تفعل فان البلاء یدفع بک عن اهل قم، کما یدفع البلاء عن اهل بغداد بابن الحسن الکاظم:
چنین کاری نکن، زیرا خداوند به خاطر وجود تو بلا را از مردم قم دور می‏سازد، همان طور که بلا را به خاطر وجود پدرم امام موسی بن جعفر از مردم بغداد برطرف می‏گرداند.(128)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گهواره آرام بخش‏

ابراهیم پسر مهزم می‏گوید:
در خدمت امام صادق علیه‏السلام بودم، شب به خانه‏ام که در مدینه بود برگشتم، بین من و مادرم بگو و مگو شد و من به مادرم درشتی کردم فردای آن شب پس از نماز صبح، به خدمت امام صادق علیه‏السلام رسیدم، پیش از آن که سخنی بگویم به من فرمود:
ای پسر مهزم! با مادرت چه کار داشتی که شب گذشته با او به درشتی سخن گفتی؟ آیا نمی‏دانی رحم او منزل سکونت تو و دامنش گهواره آرام بخش تو بود و پستانش ظرفی بود که از آن شیر می‏خوردی؟ (64)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گنجینه های عمر انسان‏

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می‏فرماید:
روز قیامت به بندگان خدا، به تعداد ساعات شبانه روزی عمرش، بیست و چهار گنجینه در یک ردیف باز می‏گردد.برخی شادی آفرین و بعضی وحشت انگیز و برخی دیگر حسرت آور.
اول در گنجینه‏ای را برایش باز می‏گشایند، که درون آن را پر از نور می‏بینید، چنان شادی و خوشحالی به او دست می‏دهد که اگر شادی او را میان اهل جهنم قسمت کنند، از خوشحالی درد آتش دوزخ را فراموش می‏کند، این گنجینه، همان ساعتی است که در آن به عبادت و کارهای نیک پرداخته است.
سپس در گنجینه دومی را بر او باز می‏کنند، که بسیار تاریک، ظلماتی، بد بو وحشتناک است، با مشاهده آن، چنان ترس و وحشت او را فرا می‏گیرد که اگر آن هول و هراس را بین اهل بهشت تقسیم کنند نعمت های آن، برایشان ناگوار می‏گردد. این گنجینه، همان ساعتی است که در آن به گناه و معصیت مرتکب شده است.
پس از آن گنجینه دیگری را برایش می‏گشایند، که خالی است، و در آن چیزی نیست که از آن شاد شود و نه چیزی هست که از آن غمگین گردد. و این همان ساعتی است که در آن خواب بوده، یا در غفلت به سر برده و یا کارهای مباهی را انجام داده است. از تهی بودن آن گنجینه بسیار حسرت خورد و پشیمان می‏شود که چرا سهل انگاری کرده و چنین فرصت های را از دست داده است، در صورتی که می‏توانست این گنجینه را نیز پر از اعمال نیک و نور کند. و همین حسرت و پشیمانی بر او بس است. و از این رو خداوند روز قیامت را روز حسرت نامیده است.(20)
آری به این گونه، ساعت‏های عمر انسان بر او به صورت گنجینه ها عرضه می‏گردد نباید غافل بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گناه در کنار کعبه و عنایت امام حسین

در یکی از سالها امام حسین علیه السلام به مکه مشرف شده بود. در میان جمعیت مواج اطراف کعبه زنی مشغول طواف بود، یکی از جوان‏های هرزه از پشت سر او را تعقیب می‏کرد، در حین طواف یک مرتبه خود را به آن زن رساند و دستش را روی دست وی گذاشت.
خداوند هر دو دست را در آن فضای معنوی بهم چسبانید. مردم از ماجرا با خبر شدند، قضیه طوری شد که حاجی‏ها از طواف باز ماندند، هرچه کردند آن دو دوست را از هم جدا کنند ممکن نشد. پیش قاضی مکه بردند، قاضی فتوا دادند دست این مرد باید بریده شود چون او جنایت کرده است.
امیر مکه پرسیدند: کسی از فرزندان رسول اکرم در مکه نیست؟
گفتند: چرا امام حسین علیه السلام دیشب وارد شده و اکنون در مکه است.
آن دو مرد و زن را محضر امام حسین بردند، حضرت نگاهی به حال آن دو کرد، سپس روی به کعبه نمود و دست‏ها را به دعا بر داشت و درباره آنها آن دو نفر دعا کرد.
خداوند به برکت دعای امام حسین علیه السلام دست‏های آن دو مرد وزن را از هم جدا نمود(69).
چقدر زشت است گناه، و چقدر زشت‏تر است انجام آن، در مکان مقدس.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گناه در خلوت‏

مردی خدمت امام صادق علیه السلام رسید برادری جارودی داشت(94).
امام پرسید: حال برادرت چطور است؟
عرض کرد: قربانت! وقتی آمدم خوب بود.
حضرت فرمود: از نظر دینی وضع او چگونه است؟
مرد گفت: از هر جهت خوب است جز اینکه به امامت شما عقیده ندارد
حضرت فرمود: چرا معتقد به امامت ما نیست؟
گفت: به واسطه پرهیزگاری از این اعتقاد خودداری می‏کند که مبادا اعتقادش درست نباشد.
فرمود: وقتی نزد او بازگشتی به او بگو، این ورعک لیلة نهر بلخ ان تتورع: پرهیزکاری تو در شب نهر بلخ کجا بود که از آن استفاده کرده پارسا باشی از اعتقاد به امامت ما پرهیز می‏کنی ولی از انجام آن کار زشت ذر شب نهر بلخ نمی‏هراسی؟
می‏گوید: من به خانه برگشتم و به برادرم گفتم:
جریان تو در شب نهر بلخ چه بوده؟ آیا در مورد امامت امام صادق علیه السلام پرهیزکار می‏شوی اما در شب نهر بلخ پرهیزکار نمی‏شوی؟
برادرم گفت:
چه کسی به تو خبر داد؟
گفتم: حضرت صادق علیه السلام از من حال شما را پرسید و من از پارسایی تو سخن گفتم.
حضرت فرمود:
به او بگو پرهیزکاری‏اش در شب نهر بلخ کجا بود؟
برادرم گفت:
آری، به خدا سوگند آن جریان را کسی جز من و آن کنیز و خداوند اطلاع نداشت.
پرسیدم: جریان تو چه بود؟
گفت:
من در آن طرف نهر بلخ تجارتی داشتم و کار تجارتم تمام شد، به سوی بلخ حرکت کردم، مردی که همراهش کنیزی زیبا بود با من همسفر شد از نهر بلخ گذشتیم شب فرا رسید، در آنجا بار انداختیم.
آن مرد گفت:
یا من اثاثیه تو را نگهبانی کنم تو برو غذا و آتشی تهیه کن، یا اینکه من به سراغ غذا و آتش می‏روم تو اینجا باش؟
من گفتم: تو برو و من نگهبانی می‏کنم!
آن مرد رفت، در کنار ما جنگل انبوهی بود، من کنیز را گرفتم و به میان جنگل بردم و با او خلوت کردم، سپس به جای خود بازگشتیم، صاحب کنیز آمد شب را در آنجا به سر بردیم و به عراق آمدیم، و از این ماجرا کسی با خبر نشد!
مرد می‏گوید: همین قضیه سبب شد که سال بعد به مکه رفتیم، برادرم را به خدمت امام صادق علیه السلام بردم او داستانش را نقل کرد.
امام علیه السلام به برادرم فرمود:
به درگاه خداوند استغفار کن و هرگز چنین کاری نکن!
و برادرم توبه کرد و امامت آن حضرت را پذیرفت(95).
آری، آگاهی در همه جا، بر اعمال ما هستند، نباید جایی را خلوت بدانیم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گفتگوی فضال و ابوحنیفه‏

فضال بن حسن کوفی یکی از فضلای شیعه و در زمان ابوحنیفه بنیانگذار مذهب حنیفه بود.
روزی با یکی از شیعیان از محلی می‏گذشت، دید عده‏ای در اطراف ابوحنیفه گرد آمده و او از فتواها و حدیث‏های خود به آنان درست می‏دهد.
فضال گفت:
به خدا سوگند! من از اینجا رد نمی‏شوم مگر آنکه ابوحنیفه را شرمنده کرده و حقانیت شیعه را بر وی ثابت کنم.
ای ابوحنیفه! من برادری دارم که می‏گوید:
بهترین مردم بعد از رسول خدا علی بن ابی طالب است و من می‏گویم نه، بهترین مردم بعد از او عمر است. شما چه می‏گویید؟
ابوحنیفه قدری فکر کرد و گفت:
به برادرت بگو آن دو (ابوبکر عمر) کنار قبر حضرت دفن شده‏اند. دلیلی بهتر از او می‏خواهی؟
فضال گفت:
تصادفاً همین سخن را به او گفتم. او پاسخ داد:
اگر آن خانه مال شخصی پیغمبر بوده، بدون تردید نه پیغمبر اجازه داده آن دو در جوار آن حضرت دفن شوند و نه وارثان پیغمبر. بنابراین دفن بودن آنها در کنار پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هیچگونه فضیلتی بر آنها نیست بلکه دفن آنها در کنار پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کار خلافی است.
ابوحنیفه سر به زیر انداخت بعد گفت:
به برادرت بگو:
عایشه و حفصه از سهم ارث خود استفاده کرده و پدرانشان را در خانه پیغمبر دفن کردند.
فصال: همین سخن را نیز به برادرم گفتم. اما او پاسخ داد و گفت:
شما می‏دانید هنگامی که پیغمبر از دنیا رفت نه زن داشت. و طبق قانون ارث باید یک هشتم مالش بین نه نفر زنان او تقسیم می‏شد. خانه پیغمبر را اگر باین کیفیت تقسیم کنیم برای هر یک از زنان یک وجب در یک وجب می‏رسد، چگونه این دو نفر بیشتر از این مقدار تصرف کرده‏اند؟
وانگهی شما اهل تسنن خود می‏گویید پیغمبر پس از خود چیزی برای ارث نگذاشت و به این بهانه دخترش فاطمه را از ملک فدک محروم کردید، و اکنون می‏گویید عایشه و حفصه از پیغمبر ارث بردند
ابوحنیفه که با این سخنان، خود را محکوم دید و دیگر سخنی نداشت سخت عصبانی شد و به اطرافیان خود گفت:
این مرد را از من دور کنید که شیعه‏ای خبیثی است و به عنوان برادرش با من بحث و گفتگو می‏کند.(137)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گفتگوی جالب یوسف و زلیخا

یوسف هفت سال در خانه عزیز مصر و زلیخا بود، که به حد بلوغ رسید. او همواره سرش پایین بود و به زمین نگاه می‏کرد. هیچ وقت از ترس خداوند به زلیخا نمی‏گریست.
روزی زلیخا به یوسف گفت: چرا به من توجه نمی‏کنی؟ سرت را بالا بیاور نگاهی به من بکن.
یوسف: می‏ترسم نابینا شوم. حقیقت را نبینم.
- چشمانت چه قدر زیبا است.
- چشمانم اولین اعضای من هستند که در قبر از چهره‏ام سرازیر می‏شوند.
- چه بوی خوشی داری؟
- اگر بویم را پس از سه روز از مرگم در یابی، قطعاً از من فرار می‏کنی!
- چرا به من نزدیک نمی‏شوی؟
- می‏خواهم به خدا نزدیک شوم.
- فرش ابریشمی گسترده و آماده است بلند شو حاجتم را بر آور.
- می‏ترسم سهمیه بهشتی من قطع گردد.
- تو را به شکنجه گاه تسلیم می‏کنم.
- در این صورت خداوند برایم کفایت می‏کند.(140)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گفتگوی بحیرا با محمد صلی الله

بحیرا، پس از صرف غذا روی به حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم نمود و گفت:
تو را به لات و عزی‏دو بت معروف سوگند می‏دهم! که پرسشهای مرا پاسخ بده!
محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هرگز، به نام لات و عزی، با من سخن مگو، به خدا سوگند! از هیچ چیز به اندازه آن دو بت ناراحت نیستم.
بحیرا: تو را به خدا سوگند می‏دهم که به سوالهای من جواب بده.
محمد صلی الله علیه و آله و سلم : اکنون آماده‏ام تا به پرسش‏های شما پاسخ دهم.
بحیرا پاره‏ای از نشانه های رسالت را از آن حضرت پرسید و جوابهایش را شنید، دید آنچه در کتابهای آسمانی‏انجیل، تورات و...خوانده، همه مطابق جواب‏های محمد صلی الله علیه و آله و سلم است و در پایان، بحیرا مهر مخصوص نشانه نبوت را میان دو شانه حضرت دید و آن را بوسید.
سپس از ابو طالب پرسید:
این جوان، با شما چه نسبتی دارد؟
ابو طالب: او فرزند من است.
بحیرا: نه او فرزند تو نیست، پدر و مادر او از دنیا رفته‏اند.
ابو طالب: آری درست است.
بحیرا از سرنوشت پدر و مادر او پرسش هایی کرد و جواب شنید.
آنگاه به ابو طالب گفت:
این برادر زاده‏ات را به وطن باز گردان و به طور کامل از او مراقبت کن و بخصوص خیلی از خطر یهود مواظب باش! به خدا سوگند! آنچه را من از او فهمیدم، اگر آنها بفهمند حتماً توطئه قتل او را می‏ریزند، او آینده بسیار درخشان دارد، حالات او را در کتاب آسمانی خوانده‏ام و این وظیفه من است که به شما بگویم، هر چه زودتر او را به وطن باز گردانی.
ابوطالب سخنان بحیرا را پذیرفت، با سرعت محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به مکه باز گردانید و به شدت مراقبت نمود.(1)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گفتگوی امام علی با برزخیان‏

حضرت علی (علیه السلام) از جنگ صفین بر می‏گشت، به قبرستان پشت دروازه کوفه رسید. خطاب به مردگان کرد و فرمود:(24) ای خفتگان در دیار وحشت‏انگیز و محله‏های خاکی، بی آب و گیاه و گورهای تاریک!
ای خاک نشینان، ای غریبان، ای تنهایان، و ای وحشت زدگان! انتم لنا فرط...شما پیشرو ما هستید و ما در پی شما روانیم و به همین زودی به شما خواهیم رسید.
اگر از خبرهای دنیا بپرسید، به شما می‏گویم:
در خانه هایتان دیگران نشسته‏اند و همسرانتان با دیگران ازدواج کرده‏اند و اموالتان بین ورث تقسیم شده، این خبری است که ما داریم. اکنون شما از آن دنیا بگویید، شما چه خبر دارید؟
آنگاه به اصحاب روکرد و فرمود:
اگر این مردگان اجازه سخن گفتن داشتند، به شما می‏گفتند: ان خیر الزاد التقوی: که بهترین توشه در سفر آخرت پرهیزگاری است.(25)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گفت و گوی دو جغد

عبدالملک بن مروان خلیفه اموی در یکی از شبها نتوانست بخوابد، دستور داد شخص داستان گوی را بیاورند تا برایش داستان بگوید و او به خواب رود. داستان گو سخن را اینگونه آغاز نمود و گفت:
ای رئیس مؤمنان! جغدی در موصل و جغد دیگر در بصره زندگی می‏کرد. روزی جغد موصل دختر بصره را برای فرزندش خواستگاری نمود. جغد بصره گفت:
من حاضرم دخترم را به ازدواج پسر تو در آورم به شرط اینکه مهریه دخترم را یکصد خانه خراب قرار دهی
جغد موصل در پاسخ گفت:
این، از توان من خارج است، مگر استاندار ما به مدت یک سال بر شهر ما حکومت کند آن وقتبه این مهریه قادر خواهم بود.
عبدالملک مروان از خواب غفلت بیدار شد و در محکمه عدالت نشست و به اورات امراء و فرمانروایان خود رسیدگی کرد و داد مظلوم را گرفت.
بدینجهت مردم نیز با یکدیگر به عدل و انصاف رفتار کردند.(123)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گفت و گوی جالب با یک برزخی

روزی عیسی بن مریم علیه السلام با اصحاب خود از کنار روستایی می‏گذشت، دید اهل روستا و پرندگان و حیوانات آن همه مرده‏اند.
فرمود معلوم است که اینها به عذاب الهی هلاک شده‏اند، زیرا اگر آنها به مرگ طبیعی تدریجاً مرده بودند یکدیگر را به خاک می‏سپردند.
اصحاب گفتند: یا روح الله! از خدا بخواه اینها را زنده کند و علت عذابی را که آنها را به هلاکت رسانده به ما بیان کنند، تا ما از رفتاری که باعث عذاب الهی می‏شود دوری کنیم.
عیسی علیه السلام از خداوند خواست تا آنها را زنده کند، دستور آمد که آنان را صدا بزن.
حضرت عیسی شبانگاه بالای تپه‏ای رفت و فرمود: ای اهل این روستا! یک نفر از آنها گفت: بلی! ای روح و کلمه خدا!
عیسی: وای بر شما کردار شما چه بود، که اینگونه گرفتار عذاب خداوند شدید؟
مرده: چهار چیز ما را گرفتار عذاب الهی نمود:
1- پرستش طاغوت.
2- دلبستگی دنیا با ترس اندک از خدا.
3- آرزوی دور و دراز.
4- غفلت در بازی و سرگرمی های دنیا.
- دلبستگی شما به دنیا چگونه بود؟
- همانند علاقه کودک به مادرش، هر گاه دنیا به ما رو می‏آورد شاد می‏شدیم و آنگاه که به ما پشت می‏کرد غمگین می‏شدیم.
- پرستش شما از طاغوت چگونه بود؟
- از گناهکاران اطاعت کردیم.
-سر انجام کار شما به کجا کشید؟
- شبی را به خوشی بسر بردیم، صبح به آن هاویه‏افتادیم.
-هاویه چیست؟
- سجین است.
- سجین چیست؟
- کوههای گداخته به آتش که تا روز قیامت بر ما فروزان است.
- وقتی به هلاکت رسیدید، چه گفتید، و ماموران الهی به شما چه گفتند؟
گفتیم: ما را به دنیا باز گردانید، تا کارهای نیک در آن انجام دهیم و زاهد و پارسا باشیم، بما گفته شد: دروغ می‏گویید!.
عیسی: چه شد جز تو کسی از این هلاکت شدگان با من سخن نگفت؟
مرده: یا روح الله! دهان همه آنها با لجام و دهنه آتشین بسته شده است و در چنگال فرشتگان خشن گرفتارند، من در دنیا با آنها زندگی می‏کردم، ولی از آنها نبودم تا وقتی که عذاب الهی نازل شد مرا نیز گرفت، اکنون به تار مویی، در لبه دوزخ آویزانم، نمی‏دانم از آنجا در میان دوزخ می‏افتم یا نجات می یابم.(164)
عیسی 9علیه السلام به اصحاب رو کرد و فرمود:با اولیاء الله اکل الخبر الیابس با الملح الجریش، والنوم علی المزابل خیر کثیر مع عافیه الدنیا و الاخره: ای دوستان خدا! خوردن نان خشک با نمک زبر و خشن و خوابیدن بر مزبله ها بسیار بهتر است، اگر همراه عافیت و سلامتی دنیا و آخرت باشد.(165)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گفت گویی ابن عباس در پیروان خلافت‏

عبدالله بن عباس می‏گوید: وقتی عمر زخمی شد من به دیدن او رفتم دیدم بسیار ناراحت است. گفتم‏
ای رئیس مؤمنان! این ناراحتی برای چیست؟
گفت: برای رسیدن مرگم نیست غصه‏ی اسلام را می‏خورم و در فکر حکومت آینده هستم از این ناراحتم که پس از من چه کسی رهبر مسلمانان خواهد شد
ابن عباس: من پیش نهاد می‏کنم حکومت را به طلحه واگذار کن‏
عمر: او آدم تند خو و عصبی است. امور مسلمانان را به دست یک فرد عصبی و تند خوی نمی‏توانم بدهم.
- به زبیر بن عوام بسپار.
- زبیر مرد بخیل است با زنش سر یک دوک نخ درگیر شده بود کار مسلمانان را در اختیار فرد بخیل نمی‏گذارم‏
- به سعد بن ابی وقاص واگذار.
- او مردی اسب سوار و تیرو کمان است لیاقت رهبری مسلمانان را دارد و به درد خلافت نمی‏خورد.
- به عبدالرحن بن عوف واگذار.
- نه او مردی بی عرضه است نمی‏تواند زن بچه‏اش را اداره کند
- فرزندت (عبدالله) را به جانشینی تعین کن در این وقت برخاست ونسشت و گفت:
پسر عباس! به خدا هرگز چنین کاری نمی‏کنم پس من نمی‏تواند زنش را طلاق بدهد او شایستگی رهبری را ندارد
- عثمان را به حکومت نصب کن‏
- اگر او را رهبر مسلمانان قرار دهم نزدیکان خود را بر گرده‏ی مسلمانان سوار می‏کند و این امر قابل تحمل نیست، عاقبت مردم او را می‏کشند او این سخن را سه مرتبه تکرار کرد
ابن عباس می‏گوید: دیگر من ساکت شدم چیزی نگفتم.....
- ابن عباس چرا نام دوست خود (علی) را نبردی.
- بسیار خوب حکومت را به علی واگذار کن.
- به خدا سوگند! همه‏ی ناراحتی من برای این است..... اگر علی را به رهبری انتخاب کنم مردم را به شاهراه سعادت هدایت می‏کند.
چنانچه مردم از او اطاعت کنند آنها را به بهشت می‏برد در این امر تردید ندارم ولی.....(146)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0