در میان حُجْرِه یا ربّ کیست غوغا می‌کند

 

در میان حُجْرِه یا ربّ کیست غوغا می‌کند

شِکْوِه زیر لب ز بی‌رحمی دنیا می‌کند

 

زآتش زهرِ جفا چون شعله می‌پیچد به خود

دودِ آهش روز را چون شامِ یلدا می‌کند

 

خاکِ عالم بر سرم گویی جواد، إِبْنُ ٱلرِّضاست

کز عطش می‌سوزد و خونْ قلبِ زهرا می‌کند

 

آب را می‌ریزد آن بیدادگر روی زمین

هرچه آب آن تشنه لب از او تمنّا می‌کند

 

در سنین نوجوانی همچو زهرا مادرش

جانِ شیرین را به راهِ دوست اهدا می‌کند

 

تا بپرسد حالِ آن پهلو شکسته در جَنان

از پیِ دیدارِ او خود را مهیّا می‌کند

 

تشنه لب با قلب سوزان جان به جانان می‌دهد

قاتلش جان دادنِ او را تماشا می‌کند

 

شد دلِ «ژولیده» خون از داغِ جان‌فرسای او

کز غمش اشعارِ او خون در دلِ ما می‌کند

 

محمّدحسن فرح‌بخشیان (ژولیده نیشابوری)



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 6:51 PM ] [ KuoroshSS ]

شب نشینان فلک چشم تَرَش را دیدند

 

شب نشینان فلک چشم تَرَش را دیدند

همه شب راز و نیاز سَحَرش را دیدند

 

تا خدا سِیْر و سفر داشت همه شب وَز اشک

غرق در لاله و گُل رهگذرش را دیدند

 

هر زمان رو به خدا کرد و در آن خلوت اُنس

او دعا کرد و ملائک اثرش را دیدند

 

جلوه‌اش جلوه‌ای از نورِ خدا بود و زِ عرش

همچو خورشید به سر تاجِ زَرَش را دیدند

 

همه سیراب از آن چشمه‌ی رحمت گشتند

سائلان بخشش دُرّ و گُهَرَش را دیدند

 

روزِ پرسیدن هر مسئله از علم و کمال

پایه‌ی دانش و حُسْنِ نظرش را دیدند

 

عمر او آینه‌ی عمر کمِ زهرا بود

در جوانی همه شوقِ سفرش را دیدند

 

دود آهش به فلک رفت از آن حُجْرِه‌ی غم

شعله‌های جگرِ شعله‌ورش را دیدند

 

هر که پروانه‌ی شمعِ غمِ او شد هر شب

عرشیان سوختنِ بال و پَرَش را دیدند

 

چون که شد سایه فِکَن نخلِ شهادت آن روز

همه با اشکِ «وفایی» ثمرش را دیدند

 

سیّد هاشم وفایی



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 6:48 PM ] [ KuoroshSS ]

دردا که گشت با من بیگانه یار جانی

 

دردا که گشت با من، بیگانه یارِ جانی

با دستِ خود مرا کُشت، لب تشنه در جوانی

 

من از نفَس فتادم، بر خاک رُخ نهادم

او می‌زند به مرگم لبخندِ شادمانی

 

ای بلبلان بنالید، ای لاله‌ها بریزید

شد باغبان دل را، گلزارِ جان، خزانی

 

غم‌ها به دل نهفتم، دردم به کس نگفتم

بُردم به گور با خود صد غُصّه‌ی نهانی

 

لب تشنه‌ام ثوابی، ای أُمِّ فَضْلْ آبی

بِٱلله که این نباشد پاداشِ مهربانی

 

بر دیده‌ام ستاره، در سینه‌ام شراره

با قلبِ پاره پاره رفتم ز دارِ فانی

 

عمرم چو عمر یک آه، کوتاه بود کوتاه

شد اوّلِ حیاتم، پایانِ زندگانی

 

دردا که رفتم از حال، از بس زدم پر و بال

در لانه اوفتادم از فرطِ ناتوانی

 

گویید تشنه جان داد، خاموش شد ز فریاد

از این غریبِ تنها، پرسند اگر نشانی

 

جانم به لب رسیده، «میثم» بگو که دیده؟

مرغی به لانه این سان اُفتد ز نغمه خوانی

 

غلامرضا سازگار



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 6:46 PM ] [ KuoroshSS ]

به دیوار قفس بگشوده‌ام بال و پر خود را

 

به دیوارِ قفس بشکسته‌ام بال و پَرِ خود را

زدم تنهای تنها ناله‌های آخرِ خود را

 

درون شعله همچون شمعِ سوزان آتشی دارم

که آبم کرده وُ آتش زدم پا تا سرِ خود را

 

قفس را در گشوده صید را آزاد بگذارید

که در کُنج قفس نگذاشت جز مشتی پَرِ خود را

 

کنیزان لحظه‌ای آرام، شاید بشنوم یکدم

صدای ناله‌ی جانسوزِ زهرا مادرِ خود را

 

لبم خشکیده، یارم گشته قاتل، حُجره دربسته

مگر با قطره اشکی، تر نمایم حنجر خود را

 

بزن کف، پای کوبی کن، بیفشان دست، أُمُّ ٱلْفَضْل

که کُشتی در جوانی شوهرِ بی‌یاورِ خود را

 

بیا وُ این دَمِ آخر به من دِه قطره‌ی آبی

که خوردم سال‌ها خونِ دلِ غم‌پرورِ خود را

 

چه گویی ای ستمگر در جوابِ مادرم زهرا

اگر پرسد چرا لب تشنه کُشتی شوهرِ خود را

 

اَجَل بالای سر، من در پیِ دیدارِ فرزندم

گهی بگشوده‌ام گه بسته‌ام چشمِ تَرِ خود را

 

به یادِ شعله‌های ناله‌ی إِبْنُ ٱلرِّضا «میثم»

سِزَد آتش زنی هم نخل و هم برگ و بَرِ خود را

 

غلامرضا سازگار



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 6:35 PM ] [ KuoroshSS ]

از بس که پای تا سرم آتش گرفت و سوخت

 

از بس که پای تا سَرَم آتش گرفت و سوخت

شیرازه‌های پیکرم آتش گرفت و سوخت

 

آتش ز جان سوخته‌ام شعله می‌کِشد

از آن زمان که مادرم آتش گرفت و سوخت

 

از کودکی ز خاطره‌ی رنجِ مادرم

تا پای مرگ خاطرم آتش گرفت و سوخت

 

زهرم دهید باز، مگر راحتم کنید

در کُنج حجره بسترم آتش گرفت و سوخت

 

مثل کبوتری که فقط بال و پر زند

این بازمانده‌ی پرم آتش گرفت و سوخت

 

از احتضار من پسرم شد به اضطرار

وای از دلش که در بَرَم آتش گرفت و سوخت

 

خواهر نداشتم که عزاداری‌ام کند

از راه دور دخترم آتش گرفت و سوخت

 

جسم مُذاب را چه غم از هُرْمِ آفتاب

خورشید هم ز پیکرم آتش گرفت و سوخت

 

این چند ساعتی که عطش را چشیده‌ام

با یا حسین، حنجرم آتش گرفت و سوخت

 

دل پای مرگِ حضرتِ لیلا به ناله گفت:

مجنون منم که دلبرم آتش گرفت و سوخت

 

انگار می‌شنیدم عزای رُباب را

می‌گفت: کامِ اصغرم آتش گرفت و سوخت

 

با این که جانِ تازه وُ جسمِ جوانِ من

از کینه‌های همسرم آتش گرفت و سوخت

 

بالای تربتم بنویسد: عُمرِ من

از غُصّه‌های مادرم آتش گرفت و سوخت

 

محمود ژولیده



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 6:31 PM ] [ KuoroshSS ]

تا آه سینه سوزی از قلب من برآید

 

تا آهِ سینه سوزی از قلبِ من برآید

هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید

 

بس کوه غُصّه بُردم، بس خون دل که خوردم

پیوسته از لبم جان، جای سخن برآید

 

از بس که یار جانی آتش زده به جانم

ترسم که جای آهم دود از دهن برآید

 

از بی‌وفایی یار این بود قسمتِ من

من گریه کن بمیرم او خنده زن برآید

 

دیگر نمانده هیچم تا کی به خود بپیچم

ای مرگ همّتی کن، تا جان ز تن برآید

 

امروز بینِ حُجْرِه، فردا کنارِ کوچه

فریاد غربتِ من از این بدن برآید

 

نیکوست زهر دشمن در راه دوست، کز من

هم ساختن به آتش، هم سوختن برآید

 

از بسکه رفتم از تاب، از بسکه گشته‌ام آب

فریاد آهْ آهم از پیرهن برآید

 

جا دارد از غمِ من، هنگام دفنِ این تن

خون در لحَد بجوشد اشک از کفن برآید

 

شور و نوای «میثم» خیزد ز دل دمادم

چون ناله کز درونِ بِیْتُ ٱلْحَزَن برآید

 

غلامرضا سازگار



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 12:24 AM ] [ KuoroshSS ]

خواهر نداشتم که پرستاری‌ام کند

 

خواهر نداشتم که پرستاری‌ام کند

مادر نداشتم که مرا یاری‌ام کند

 

این بی‌کسی خلاصه به بی‌مادری نشد

بابا نبود رفعِ گرفتاری‌ام کند

 

تنها جفای همسر من قاتلم نشد

اصلا کسی نبود که دلداری‌ام کند

 

جُودِ مرا به زهرِ جفایش جواب داد

نیّت نداشت اینکه وفاداری‌ام کند

 

همراه دست و پا زدنم هِلْهِله کُنان

با پای کوبی‌اش طلبِ خواری‌ام کند

 

در خانه‌ام محاصره‌ی دشمنان شدم

یک یار نیست تا که علمداری‌ام کند

 

دیگر کسی به دادِ دلِ من نمی‌رسد

باید اجل بیاید و غمخواری‌ام کند

 

سوزِ عطش مرا به دلِ قتلگاه بُرد

هادی کجاست چاره‌ی بیماری‌ام کند

 

جان دادم و کسی به روی سینه‌ام نبود

یادِ حسین وقت بلا یاری‌ام کند

 

رَأْسَم جدا نشد که میانِ اسیرها

بالای نیزه شاهدِ بازاری‌ام کند

 

با سُمِّ اسب پیکرِ من آشنا نشد

خونم نریخت تا همه جا جاری‌ام کند

 

نعش مرا به مَکر و اهانت به بام بُرد

یک لحظه هم نخواست نگهداری‌ام کند

 

طاغوت از مبارزه‌ی من امان نداشت

عمری ز کینه خواست دل‌آزاری‌ام کند

 

مهدی بیا که تازه شده داغِ فاطمه

با قامتِ خمیده عزاداری‌ام کند

 

محمود ژولیده



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 12:17 AM ] [ KuoroshSS ]

آبم نداد قاتل و شد آب پیکرم

 

معبودِ من خدای من ای حَیِّ داوَرم

دیگر به لب رسیده نفس‌های آخرم

 

همچون رضا به حُجْرِه‌ی دربسته جان دهم

در شهر غربت از پدرم ارث می‌برم

 

در بسته، دل شکسته، بدن خسته از ملال

این غم کجا برم که مرا کُشت همسرم

 

ای أُمِّ فَضْل می‌شنوی ناله‌ی مرا

یک جرعه آب چیست که ریزی به حنجرم

 

رویم بُوَد به قبله و چشمم بُوَد به در

ای کاش نازنین پسرم بود در بَرَم

 

طاقت نمانده تا بزنم دست و پا دگر

بهتر که دست و پا نزنم نزدِ مادرم

 

هر چند سال‌ها پدرم خورد خونِ دل

یا ربّ ببین من از پدرم خون‌جگرترم

 

از سوزِ زهر و سوزِ عطش سوخت جانِ من

آبم نداد قاتل و شد آب پیکرم



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 12:10 AM ] [ KuoroshSS ]

سوزد از زهر ز پا تا به سرم یا زهرا (سلام اللّه علیها)

 

سوزد از زهر، ز پا تا به سرم، یا زهرا (علیها السلام)

آب شد از اثرِ آن  جگرم، یا زهرا (علیها السلام)

 

هیچ کس نیست بیاید به کنارم مادر

تو بِنِه بر سرِ زانوت سَرَم، یا زهرا (علیها السلام)

 

تا بیاید پسرم بر سر بالین پدر

دیده دارم به در و منتظرم یا زهرا (علیها السلام)

 

ای که در آتش بیداد رخ ماهت سوخت

نظری کن به دلِ شعله‌ورم یا زهرا (علیها السلام)

 

مرغ عشق توأم و، از نفس افتاده شدم

ریخت در کنج قفس بال و پرم یا زهرا (علیها السلام)

 

دیده‌ام تار و دلم شعله‌ور از زهر ولی

هر دم آید رُخِ تو در نظرم یا زهرا (علیها السلام)

 

قاتلِ من به غم بی‌کسی‌ام می‌خندد

او کُنَد شادی و من پشتِ درم یا زهرا (علیها السلام)

 

نَفَسم در قفسِ سینه شده زندانی

جان به لب آمده و مُحْتَضَرَم یا زهرا



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 12:02 AM ] [ KuoroshSS ]

جود جوادی

 

من گدای تو وُ بنشسته سر راه توأم

عاشقم، شیفته‌ی چهره‌ی دلخواه توأم

 

بنده‌ی غم زده‌ات را به نگاهی بنواز

هرچه هستم، به پناه تو به درگاه توأم

 

با چنین جود، گدا را نتوانی راندن

من خود آگاه ز لطفِ دلِ آگاه توأم

 

تو چو دریا و من آن خَسْ،‌ که گرفتی دستم

کهربایی تو که مجذوبِ توأم، کاهِ توأم

 

ای که پاک از گُنهی، سوی من آخر نِگهی

هرچه‌ام ، خادم تو، بنده‌ی الله توأم

 

دل به هجران تو ظُلمتکده‌ای خاموش است

چهره بنمای که مُشتاقِ رُخ ماهِ توأم

 

می‌نشاند به دلم غُصّه‌ی تو گَردِ مَلال

همچو آیینه مُکدَّر ز غم و آهِ توأم

 

کس ندیده‌ست گُل از خار کِشد دامن را

ای که شد تاجِ سر از خاکِ سرِ راهِ توأم

 

بی‌نیازم همه عمر از همه کس همچو«حِسان»

تا شها، بنده‌ی درگاه و هواخواهِ توأم

 

حبیب الله چایچیان (حسان)



[ پنج شنبه 9 مهر 1394  ] [ 11:58 PM ] [ KuoroshSS ]