به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ما نخواهیم از غم خود کاشنا بیرون برد

آشنا هم زین رخ پر خون ما بیرون برد

در هوایش آنکه پندم می دهد، گر بیندش

دانمش مرد، ار سر خود زین هوا بیرون برد

دوش گفتندم کت آن سلطان خوبان یاد کرد

پیش این سودا که از جان گدا بیرون برد؟

نوش باد آن مست را باده که در هنگام نوش

دعوی زهد از سر صد پارسا بیرون برد

گفتمی اول که در جانت کشم، آن لحظه ای

کیست کو بشکافد این جان و ترا بیرون برد؟

خاک خواهم شد به کویت، خاک بر فرق صبا

از سر کوی تو، گر خاک مرا بیرون برد

مردم از پیچش که نی زلفش ز جان بیرون رود

نی کسی جانم ازین دام بلا بیرون برد

می کند بیرون و می گوید، مرو از در برون

خسروا، بین کاین لطیفه هر کجا بیرون برد؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

از دل غمگین هوای دلستانم چون رود

یا سر سودای آن سرو روانم چون رود

تا توانایی بدم، بار غمش بردم به جان

خود کنون عشقش ز جان ناتوانم چون رود

از دلم نیش جفایش گر رود، نبود عجب

لذت دشنام او هرگز ز جانم چون رود

غمزه قصاب او می ریزدم خون، شاکرم

جای شکرست، این شکایت بر زبانم چون رود

بعد مردن، گر شوم خاک و تنم گردد غبار

داغ مهر او ز مغز استخوانم چون رود

گر ز پا افتم دران کوی و رود تیغم به سر

زینقدر از دل غم آن دلستانم چون رود

قد یارم از نظر گه گه رود خسرو، ولی

نقش روی او ز چشم خونفشانم چون رود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

کالبد از دل تهی شد، گر چه جان بیرون رود

دوستی نبود که نه با دوستان بیرون رود

خون چندین بی گنه در بند دامن گیر تست

وای اگر آن مست من دامن کشان بیرون رود

سوز عشق است، این مبین رنج تب من، ای طبیب

کین تبم با جان بهم از استخوان بیرون رود

در دل من جایگه تنگ است و تو نازک مزاج

راه ده تا جان مسکین از میان بیرون رود

رو بگردان، ای بلای جمله لشکر، پیش از آنک

هم رکابان ترا از کف عنان بیرون رود

کشتنم غم نیست، لیکن از برون خواهی فگند

خون من مگذار، باری ز آستان بیرون رود

بیوفا یاران که پیوندند و از هم بگسلند

صحبت دیرینه وه کز دل چسبان بیرون رود؟

بانگ پای اسب آیدازدرم، یارب گهی

کز سیه بخت من این خواب گران بیرون رود

بگذر از بالین من کاسان شود مردن از آنک

دل چو در حسرت بود دشوار جان بیرون رود

چند بپسندی ستم برجان خسرو هم بترس

زانکه نیاد بازتیری کزکمان بیرون رود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

یارب! این اندیشه جانان ز جانم چون رود

چون کنم از سینه این آه و فغانم چون رود

نقش خوبان را گرفتم خود برون رانم ز چشم

آنکه اندر سینه دارم جای آنم چون رود

در غمم خلقی که آن افتاده در ره خاک شد

من درین حیرت که او بر استخوانم چون رود

هان و هان، ای کبک کهساری که می نازی به گام

گو یکی بنما که آن سرو روانم چون رود

کشتنم بر دیگران می بندد آن را کو بود

ای مسلمانان، به دیگر کس گمانم چون رود

مردمان گویند، ازو دعوی خون خود بکن

حاش لله، این حکایت بر زبانم چون رود

ای که پندم می دهی آخر نیاموزی مرا

کز دل شوریده شکل آن جوانم چون رود

دی جفا کار ستمگر خواندمش، وه کاین سخن

از دل آن کافر نامهربانم چون رود

گر چه از خسرو رود جان و جهان هر چه هست

آرزوی آن دل و جان و جهانم چون رود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

کافر خونخواه دنبال شکاری می رود

پس نمی بیند که آخر بیقراری می رود

از دل آواره عمری شد نمی یابم نشان

بسکه در دنبال دیوانه سواری می رود

خون همی گرید دلم بر جان پیروزی خویش

آن زمان کز خون او تیر شکاری می رود

گریه را بر دیده منت هاست کاندر آه او

گرد ایشان سو به سو فرسنگ واری می رود

جان نمی خواهد کزین عالم ره آوردی برد

اینک اینک در پیش بهر غباری می رود

آب چشمی می دوانم کار من این است و بس

نیکبخت آن کس که از دنبال کاری می رود

دی شنیدم می رود در جستنم تا بکشدم

ای فدایش جان خسرو وه که یاری می رود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

غمزه شوخت که قصد جان مردم می کند

هر کجا جادوگری آنجا تعلم می کند

مردم چشمم ز بهر سجده پایت را چو یافت

خاک پایت در دل دریا تیمم می کند

کوه جورت را نیارد طاقت و من می کشم

زانکه مردم می کشند جوری که مردم می کند

کاشکی صد چشم بودی از پی گریه مرا

چون لبت در گریه زارم تبسم می کند

هیچ فریاد دلم خواهی رسیدن، ای صنم

در سر زلف تو چون مجنون تظلم می کند

عشق با تقوی نسازد بعد ازین ما و شراب

ای خوش آن کف کاشنایی با لب خم می کند

بنده خسرو عاشقی را دست و پایی می زند

لیک چون روی تو بیند دست و پا گم می کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

دل که با خوبان بدخو آشنایی می کند

شیشه ای با خاره ای زور آزمایی می کند

بنده در کویش که خون خویش می سازد روان

در حساب خویش حسنش را روایی می کند

پختگان دانند کار از خامی پروانه کو؟

پیش شمع از سوزش خود روشنایی می کند

من که با روی توام کاری ست، چون بینم مگو؟

سوی خورشیدی که هر سو خودنمایی می کند

زاهدی کو خو به مسجد کرد و خوبان را ندید

هست نابالغ، ضرورت پارسایی می کند

مست آن ذوقم که شب در کوی خویشم دید زلف

کیست این؟ گفتند درویشی گدایی می کند

چون طمع دارند مشتاقان وفا از نیکوان

حسن چون با نیکوان هم بی وفایی می کند

شعله مشرق که چرخ افروخت، می دانی که چیست؟

بر دل هم صحبتان داغ جدایی می کند

گر نه خسرو از حیات خویشتن سیر آمده ست

از چه با خوبان بدخو آشنایی می کند؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

باز ترک مست من آهنگ بازی می کند

کس نکرده ست آنکه آن ترک طرازی می کند

زلف او را سر به سر عالم به مویی بسته شد

هندویی را بین کزینسان ترکتازی می کند

از خیالش مانده ام شرمنده، کاندر چشم من

گه گهی می اید و مردم نوازی می کند

جز اشارت نیست سوی لعل تو ما را ز دور

همچو انگشتی که بر حلوا درازی می کند

هر چه اندر روی تو دزدیده می دارد نظر

مردم چشمم به خون خویش بازی می کند

می رود در خون هر سرگشته ای دامن کشان

پس به آب چشم من دامن نمازی می کند

می پرد چون کافران بر جان خسرو تاختن

از برای رغم نام خویش غازی می کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

جان که چون تو دشمنی را دوست داری می کند

دشمن خود را به خون خویش یاری می کند

دل که مهمان خواند بر جانم بلا و فتنه را

کار داران غمت را حق گزاری می کند

یک دل آبادان نپندارم که ماند در جهان

زان خرابیها که آن چشم خماری می کند

جان من روزی کند گه گاه همراهش، ازآنک

سوی تو همراهی باد بهاری می کند

خون من می جوشد از غیرت که این کافر چرا

تیر خویش آلوده خون شکاری می کند

مردم از نالیدن و روزی نگفتی، ای رقیب

کیست این کاندر پس دیوار زاری می کند

گر چه بی حد من است ای دوست اما، بر درت

دیده من آرزوی خاکساری می کند

آنکه پندم می دهد در عشق بهر زیستن

مرهم بی فایده بر زخم کاری می کند

در نماز بت پرستی از من آموزد سجود

برهمن کو دعوی زنارداری می کند

هجر می داند که چون من ناتوانی چون زید

زان بر این دل زخمهای یادگاری می کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

چشم تو مست است یا در خواب بازی می کند

بوالعجب مستی که در محراب بازی می کند

مردم چشمم که می گردد به گرد روی تو

طفل را ماند که در مهتاب بازی می کند

گرد در آویزد دل نادان من در سوی تو

همچو موی خود مشو، در تاب بازی می کند

چشم من دور از تو، گر غرقه به خون گردد سزاست

ز آشنا بیگانه و در آب بازی می کند

امشب اندر خواب دیدم با تو بازی کرده ام

وه تو بازی کرده ای یا خواب بازی می کند؟

با زنخدانت که خسرو عشق بازد گوییا

گوسفندی دان که با قصاب بازی می کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اسفند 1395  - 1:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4373215
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث